پرواز تا بریزبن دو ساعت طول میکشد، اما بریزبن و ملبورن یک ساعت اختلاف زمان دارند و ساعتهایمان را باید عقب بکشیم. یک اتوبوس بزرگ ما و مسافران دیگری را سوار میکند و در شاهراه M1 به سوی شمال میراند.
اینجا از خشکی اعماق استرالیا اثری نیست. باران میبارد، و دو طرف جاده سرسبز و زیباست. شنیدهام که بریزبن شهر ساحلی زیباییست. اما محل اقامت ما شهرک دیگریست بهنام "نوسا هدز" Noosa Heads در 200 کیلومتری شمال بریزبن. اتوبوس در یک ایستگاه سرراهی نزدیک نیمههای راه میایستد و مسافرانش را میان مینیبوسهایی که هر یک بهسویی میروند پخش میکند. هر چه جلوتر میرویم باران شدیدتر میشود. رانندهی مینیبوس در پاسخ یکی از ما که میپرسد هوای اینجا همیشه همینطور است، یا این از بخت بد ماست، میگوید که این تازه خوب است و در هفتههای اخیر شدیدتر از این میباریده! عجب! ما را باش که خیال میکردیم بعد از آن همه دوندگی، اینجا دیگر نوبت آفتاب و دریا و آبتنیست!
زیر باران به مجتمع آپارتمانهای Mantra French Quarter میرسیم. خانهای کمی تنگ، اما پاکیزه داریم، با دو اتاق خواب و یک نشیمن با تختخواب اضافه، آشپزخانه و همه وسایل و دو حمام و دستشویی. بالکنمان رو به باغی زیباست با استخر. جابهجا میشویم و در انتظار بند آمدن باران سر و وضعمان را درست میکنیم.
اما باران خیال بند آمدن ندارد. لحظاتی میایستد، و باز با شدت میبارد. در یکی از این ایستادنهایش بیرون میرویم. شهر کوچک و نقلی و پاکیزهایست و پیداست که همه چیز آن برای مشتریان دریا و آبتنی و استراحت ساخته شدهاست. خانهی ما به همهجا نزدیک است. راستهی اصلی پر از بوتیکهای لوکس است با لباسهایی از مارکهای معروف، و قیمتهای بالا. اینجا باید "کلاس بالا" باشید و مانند "خانم دکترها" خرید کنید!
کمی قدم میزنیم و تماشا میکنیم. دوستان لباسهایی را امتحان میکنند. ده بیست متر پشت این راسته دریاست و خلیج کوچکی از دریای تاسمان. اکنون دیگر شامگاه است، دریا پر موج است، هوا بارانیست، و کسی در آب نیست.
رستوران فراوان است، اما چندان چیزی باب دندان و ذائقهی ما ندارند. از رگباری شدید به زیر نیمسقف بازارچهای پناه بردهایم که دوستان مردی را با قوطی پیتزا بهدست میبینند. دنبالش میدوند و میپرسند که آن را از کجا خریدهاست، و او با خوشرویی تا در رستوران پیتزایی همراهیمان میکند و نشانمان میدهد. اینجا رستوران پیتزایی زاکاریز Zachary's Gourmet Pizza Bar نام دارد. از عطر نان پیتزا همه بیتاب شدهایم. مینشینیم، آبجو مینوشیم و پیتزاهای خوشمزهای میخوریم.
دختر جوانی که پشت پیشخوان بار ایستاده و آبجوها را برایمان میآورد، هنگامی که میشنود که از سوئد آمدهایم، شروع میکند به گپ زدن با دیگر مرد گروهمان. او زمانی یک دوست پسر سوئدی داشته و هنوز یکی دو کلمه از زبان سوئدی بهیاد دارد. اکنون دلش میخواهد چیزهای تازهای یاد بگیرد. استرالیاییها علاقهی ویژهای به سوئد و سوئدیها دارند. خیلی از سوئدیها هم ناگهان هوس میکنند که بیایند و در استرالیا زندگی کنند. یک گروه موسیقی کپی گروه قدیمی "آبا"ی سوئدی ABBA هماکنون در استرالیا فعال است، و استرالیاییها آنقدر به "جشنوارهی آهنگ" Melodifestivalen یا همان "مسابقهی آواز یوروویژن" Eurovision Song Contest علاقه نشان دادهاند که تماشا و دنبال کردن این مسابقهی سالانه در استرالیا به "صنعتی" تبدیل شده، و سرانجام قرار است که امسال برای نخستین بار گروهی از استرالیا نیز در این مسابقهی اروپایی (!) شرکت کنند.
سرانجام، آبتنی
پنجشنبه باران پراکندهتر است: میبارد و نمیبارد، و هنگامیکه نمیبارد هوای آفتابی آنقدر گرم هست که بتوان آبتنی کرد. آب استخر مجتمع ما گرم است. اینجا حوضهای "جوشان" هم دارد. آبتنی در این محیط آرام میچسبد. اما آب استخر به سلیقهی من زیادی گرم است.
ساحل شنی دریا در صدمتری مجتمع ماست. ساحل شلوغ است. مردم آفتاب میگیرند و آبتنی و موجبازی و موجسواری میکنند. روز ما به آبتنی در استخر و دریا و موجبازی و حمام آفتاب میگذرد و برخی از دوستان به بازدید فروشگاههای شهر نیز میروند. شب باز رگبارهای شدیدی میبارد. من و دوستم جایی در ایوان یک بار مشرف به دریا بهنام Noosa Surf Club پیدا کردهایم، نشستهایم و میخوریم و مینوشیم. باد گاه قطرات ریز باران را بر پیکر ما میپاشاند. و ما، گرم از گفتوگوهایمان، خم به ابرو نمیآوریم. دختر و پسر جوانی آن پایین تختههای موجسواری بر دست، دارند میروند که در تاریکی و زیر باران توی دریا موجسواری کنند. آه از نهاد همهکسانی که آنان را میبینند بر میآید. همه با نگرانی با نگاه بدرقهشان میکنند و چشم بهراهشان هستند. خوشبختانه ده دقیقه طول نمیکشد که هر دو آبچکان و لرزان پیدایشان میشود و بهسوی خانهشان میروند. خب، جواناند دیگر!
جزیرهی بهشت
ساعت 6:15 صبح زود جمعه 13 فوریه قرار است که به گردشی یکروزه به جزیرهی فریزر Fraser Island در فاصلهی دو ساعتی نوسا برویم. بامداد، بر آسفالت خیس از باران دیشب در میدان نزدیک خانهمان ایستادهایم که ماشین خیلی مخصوص سفر در جنگل و باتلاق و کوه و کمر از راه میرسد و سوارمان میکند. مسافرانی از هتلهای دیگر هم هستند و سر راه کسان دیگری را هم سوار میکنیم. به گمانم 14 نفر میشویم. این ماشین جان میدهد برای مأموریتهای ارتشی: جایی را که ما نشستهایم، راست یا دروغ، میتوان با چند دگمه و اهرم از باقی ماشین جدا کرد و حتی در زیر آب راند. این تور متعلق به شرکت "اکتشاف جزیرهی فریزر" Fraser Island Discovery است که گشتهایی در این جزیره ترتیب میدهد.
بهسوی شمال میرویم. راننده، جیمی، مرد جوانیست که در ضمن از بلندگو دربارهی منظرههای اطراف و آنچه میبینیم تعریف میکند و سخن میگوید. از جادهای به دیگری، و به دیگری میپیچد، از عرض Great Sandy National Park میگذرد، و در "ساحل رنگینکمان" Rainbow Beach میایستد تا کمی استراحت کنیم و چند جوان دیگر را هم سوار میکند. اینجا یک قنادی و نانوایی هست و کشف میکنیم که نان بربری هم دارد. آن را "نان ترکی" Turkish bread مینامند. دو تا میخریم و آنقدر خوشمزه است که همینطور خالی هم میچسبد! کشف خوبیست. بعد از این برای صبحانه از این نان میتوانیم بخریم.
کمی بعد بر ماسههای نرم ساحل میایستیم و جیمی از دم و دستگاهی که پشت ماشین دارد چای و قهوه و شیرینی به ما میدهد. در انتهای ماسههای شبهجزیره، در جایی بهنام Inskip Point باید با ماشین توی یک قایق برویم تا ما را از عرض یک تنگه بگذراند و به جزیرهی فریزر برساند. مسافران زیر آفتاب تند با دوربینهایشان در پی شکار لحظهای از بازی دولفینها در آب هستند. فاصلهی کوتاهیست و ده پانزده دقیقه بیشتر طول نمیکشد. در آنسوی آب بر جادهای که "هفتادوپنج مایل" 75 Mile Beach Road نام دارد، و جاده نیست، روی ماسههای نرم ساحل میرانیم. در جاهایی درختان خشکیده بر زمین افتادهاند، راه را بستهاند، و ماشینمان از توی آب دریا میراند و آنها را دور میزند.
جیمی دربارهی جزیره و تاریخچهی آن و جانداران و گیاهان و مقررات و غیره تعریف میکند. اینجا بزرگترین جزیرهی شنی جهان است اما ماسههای آن مواد لازم برای تغذیهی گیاهان را هم دارد و از همین رو جنگلهای انبوه گرمسیری نیز در آن فراوان است. بیش از یکصد دریاچهی آب شیرین روی این جزیره هست. نام جزیره به زبان بومیانی که زمانی اینجا میزیستند "گورری" K'gari (Gurri) بودهاست به معنای بهشت، با داستانهای اساطیری مربوطه. بومیان جزیره که زمانی تا 3000 نفر هم میرسیدند، با آمدن اروپاییان نابود و ناپدید شدند یا از جزیره رفتند و از سال 1904 دیگر هیچ بومی استرالیایی در "بهشت" زندگی نمیکند.
نام کنونی جزیره را زنی بهنام الیزا فریزر Eliza Fraser بر آن نهادهاست. او همسر کاپیتان جیمز فریزر بود. در سال 1836 کشتی آنان نزدیک این جزیره غرق شد. سرنشینان کشتی با ماجراهایی به جزیره رسیدند. دیرتر برخیشان، و از جمله کاپیتان در آنجا مردند. الیزا فریزر بعدها خود را به انگلستان رساند و در هایدپارک لندن به نمایش و بازگویی داستانهای شگفتانگیز کشتیشکستگان، اسارت به دست بومیان استرالیایی و فرار از اسارت پرداخت. این داستانها بهتدریج شاخوبرگهای فراوانی یافتند، با افسانه در آمیختند، و به منبع درآمد الیزا تبدیل شدند. امروز دانسته نیست که بهراستی چه بر آنان گذشت. اما او از این کار پول و پلهای بههم زد و نامش را به جزیره داد.
بزمجه
بخت یارمان است و یکی از انواع بزمجههای varanus ساکن جزیره را بر ساحل میبینیم. بیش از یک متر طول دارد، سیاه است، با لکههای سفید. با نزدیک شدن ماشین ما آرام بهسوی تپههای شنی کنار جاده میرود. در این جزیره گویا بیش از هفتاد گونه از خزندگان، و از جمله تمساح آب شور هم هست، اما زیارت گونههای دیگر دست نمیدهد.
جاده از ساحل بهسوی درون جزیره و به اعماق جنگل میپیچد. اینجا دیگر راهی نیست که بتوان با ماشینهای معمولی پیمود و باید جیپ شاسیبلند داشت. راهیست پر دستانداز و ما پیوسته به اینسو آنسو و بالا و پایین پرتاب میشویم. بهگمانم این ماشینسواری برای کسانی که کمردرد دارند هیچ مناسب نیست. در جایی بهنام "ایستگاه مرکزی" Central Station میایستیم، پیاده میشویم و نیمساعتی در دل جنگل گرمسیری در کنار یک نهر آب بسیار زلال قدم میزنیم. درختان بلند و تنومند اینجا از نوع نی هستند و تویشان خالیست. میتوان رویشان تقه زد و پژواک صدا را در درون خالیشان شنید.
دینگو، سگ وحشی
جیمی در طول راه پیوسته از دینگو، سگ وحشی این جزیره، سخن میگوید و وحشت میپراکند. نام دینگو مرا بهیاد کتاب "دینگو سگ وحشی، یا داستان نخستین عشق" از نویسندهی روس "روویم فرایرمان" Ruvim Frayerman میاندازد، چاپ انتشارات پروگرس مسکو با ترجمهی "فردوس"، که پیش از انقلاب مانند دیگر کتابهای چاپ پروگرس چون ورق زر دستبهدست میدادیم و میخواندیم. یک فیلم سینمایی نیز در سال 1962 در شوروی بر این داستان ساختهاند.
تکانهای ماشین حسابی گرسنهمان کرده که به کنار دریاچهی مکنزی Lake McKenzie میرسیم. جیمی میگوید که میتوانیم برویم و در دریاچه آبتنی کنیم تا او ناهارمان را حاضر کند. اینجا و آنجا هشدارهایی بر تابلوها نوشتهاند که همراه داشتن خوراکی در بیرون از محوطهی با نردهها و تور سیمی را ممنوع میکند، زیرا خطر حملهی دینگو وجود دارد.
دریاچهی شفابخش
دریاچهایست با آبی زلال چون اشک چشم، یا بهقول سوئدیها چون کریستال. ماسههای ساحل سپید سپید است و از سیلیس صد در صد خالص. گویا اگر به پوست بدن مالیده شود، خواص شگفتانگیزی دارد. بومیان این دریاچه را بورانگورا Boorangoora مینامیدند، که یعنی شفابخش. جمعیت زیادی روی ساحل و در آب هستند. بهزحمت جایی خالی پیدا میکنیم و زیر آفتاب داغ به آب میزنیم. آب گرمای مطبوعی دارد و تا عمق چند متری همه چیز زیر آن بهروشنی دیده میشود. توی آب هستیم که بارانهای پراکندهای هم میبارد. اما چه باک از خیس شدن؟! سیر شدن از این آبتنی دشوار است، اما یک ساعت بهسرعت سپری میشود و باید به محوطهی غذاخوری برگردیم. این آبتنی حسابی سرحالم آوردهاست. بومیان حق داشتند که دریاچه را شفابخش بنامند!
محوطهی غذاخوری را در میان نردهها و تورهای سیمی محصور کردهاند. هنگام ورود و خروج باید دری را که تابلوی هشدار حملهی دینگو رویش هست باز کرد و بعد از عبور با دقت آن را بست. جیمی ماهیهای پیچیده در کاغذ آلومینیومی برایمان کباب کردهاست و با نان و سیبزمینی و سالاد فراوان سرو میکند. هرکس که بخواهد میتواند شراب و آبجو هم از او بخرد. شراب سفید جالبی دارد که در جامهای پلاستیکی پایهدار و یکبار مصرف بستهبندی شدهاند و آنها را در یخ خواباندهاست. بسیار هوسانگیز است. یکی میخرم و مینوشم. با کباب ماهی خیلی میچسبد. شراب از انگور Pinot Grigio ست و Copa di vino نام دارد. اکنون میبینم که ساخت امریکاست، و فروشگاه انحصاری سوئد هم در همین بستهبندی آن را دارد (باید سفارش داد).
این جیمی هم رانندهی ماهر ماشین عجیبمان، هم راهنما، و هم قهوهچی قهوهخانهی سیارش است. او اینجا هم سایبان بزرگی بالای میزها کشیده تا باران بر سرمان نبارد و آفتاب نیازاردمان، و هم برایمان کباب پختهاست. در برخی کشورهای دیگر لابد لشگری را برای انجام این کارها بسیج میکردند. در پایان جوانان همسفر کمکش میکنند که سایبان را جمع کند و یخدانها را برایش تا ماشین میبرند. سوار میشویم تا با تحمل تکانهای وحشتناک راه رفته را برگردیم.
در راه بازگشت، بر روی ماسههای ساحل دریای تاسمان به دیدار یک دینگو هم نائل میشویم. گلولهای به بزرگی یک توپ والیبال پیدا کرده، و دور آن پرسه میزند تا ببیند خوردنیست یا نه. جیمی ماشین را بر گرد او میچرخانه تا همه ببینندش و تا میخواهند عکس از او بگیرند. سخت لاغر و مردنیست، آنچنان که دوستان دلشان بهحال او میسوزد و میگویند: «این که حتی نای راه رفتن ندارد. چطور اینهمه وحشت از او میپراکنند؟» اگر مجاز بود، دوستان حتی خوراکی هم به او میدادند!
ساعت شش بعد از ظهر خرد و خمیر از تکانهای ماشین به خانه میرسیم. اما در مجموع گردش خوبی بود.
روز شنبه 14 فوریه دیگر باران نمیبارد. برخی از دوستان به پیادهروی در "پارک ملی نوسا" میروند که از همان چند قدمی خانهی ما آغاز میشود. من تمام روز را به تنبلی و آبتنی در استخر و دریا میگذرانم و شامگاه با دوستم در ساحل خلوت، آرام قدم میزنیم.
پروازمان از بریزبن به سیدنی ساعت دو و نیم بعد از ظهر یکشنبه است. صبح یکشنبه در لابی مجتمع آپارتمانی به انتظار نشستهایم، و برای نخستین بار در تمام طول سفرمان ماشینی که قرار است ما را بردارد و به فرودگاه بریزبن برساند، با نیم ساعت تأخیر میآید. با این حال بهموقع به پروازمان میرسیم.
بدرود دریا و آبتنی و آرامش و تنبلی!
اینجا از خشکی اعماق استرالیا اثری نیست. باران میبارد، و دو طرف جاده سرسبز و زیباست. شنیدهام که بریزبن شهر ساحلی زیباییست. اما محل اقامت ما شهرک دیگریست بهنام "نوسا هدز" Noosa Heads در 200 کیلومتری شمال بریزبن. اتوبوس در یک ایستگاه سرراهی نزدیک نیمههای راه میایستد و مسافرانش را میان مینیبوسهایی که هر یک بهسویی میروند پخش میکند. هر چه جلوتر میرویم باران شدیدتر میشود. رانندهی مینیبوس در پاسخ یکی از ما که میپرسد هوای اینجا همیشه همینطور است، یا این از بخت بد ماست، میگوید که این تازه خوب است و در هفتههای اخیر شدیدتر از این میباریده! عجب! ما را باش که خیال میکردیم بعد از آن همه دوندگی، اینجا دیگر نوبت آفتاب و دریا و آبتنیست!
زیر باران به مجتمع آپارتمانهای Mantra French Quarter میرسیم. خانهای کمی تنگ، اما پاکیزه داریم، با دو اتاق خواب و یک نشیمن با تختخواب اضافه، آشپزخانه و همه وسایل و دو حمام و دستشویی. بالکنمان رو به باغی زیباست با استخر. جابهجا میشویم و در انتظار بند آمدن باران سر و وضعمان را درست میکنیم.
اما باران خیال بند آمدن ندارد. لحظاتی میایستد، و باز با شدت میبارد. در یکی از این ایستادنهایش بیرون میرویم. شهر کوچک و نقلی و پاکیزهایست و پیداست که همه چیز آن برای مشتریان دریا و آبتنی و استراحت ساخته شدهاست. خانهی ما به همهجا نزدیک است. راستهی اصلی پر از بوتیکهای لوکس است با لباسهایی از مارکهای معروف، و قیمتهای بالا. اینجا باید "کلاس بالا" باشید و مانند "خانم دکترها" خرید کنید!
کمی قدم میزنیم و تماشا میکنیم. دوستان لباسهایی را امتحان میکنند. ده بیست متر پشت این راسته دریاست و خلیج کوچکی از دریای تاسمان. اکنون دیگر شامگاه است، دریا پر موج است، هوا بارانیست، و کسی در آب نیست.
رستوران فراوان است، اما چندان چیزی باب دندان و ذائقهی ما ندارند. از رگباری شدید به زیر نیمسقف بازارچهای پناه بردهایم که دوستان مردی را با قوطی پیتزا بهدست میبینند. دنبالش میدوند و میپرسند که آن را از کجا خریدهاست، و او با خوشرویی تا در رستوران پیتزایی همراهیمان میکند و نشانمان میدهد. اینجا رستوران پیتزایی زاکاریز Zachary's Gourmet Pizza Bar نام دارد. از عطر نان پیتزا همه بیتاب شدهایم. مینشینیم، آبجو مینوشیم و پیتزاهای خوشمزهای میخوریم.
دختر جوانی که پشت پیشخوان بار ایستاده و آبجوها را برایمان میآورد، هنگامی که میشنود که از سوئد آمدهایم، شروع میکند به گپ زدن با دیگر مرد گروهمان. او زمانی یک دوست پسر سوئدی داشته و هنوز یکی دو کلمه از زبان سوئدی بهیاد دارد. اکنون دلش میخواهد چیزهای تازهای یاد بگیرد. استرالیاییها علاقهی ویژهای به سوئد و سوئدیها دارند. خیلی از سوئدیها هم ناگهان هوس میکنند که بیایند و در استرالیا زندگی کنند. یک گروه موسیقی کپی گروه قدیمی "آبا"ی سوئدی ABBA هماکنون در استرالیا فعال است، و استرالیاییها آنقدر به "جشنوارهی آهنگ" Melodifestivalen یا همان "مسابقهی آواز یوروویژن" Eurovision Song Contest علاقه نشان دادهاند که تماشا و دنبال کردن این مسابقهی سالانه در استرالیا به "صنعتی" تبدیل شده، و سرانجام قرار است که امسال برای نخستین بار گروهی از استرالیا نیز در این مسابقهی اروپایی (!) شرکت کنند.
سرانجام، آبتنی
پنجشنبه باران پراکندهتر است: میبارد و نمیبارد، و هنگامیکه نمیبارد هوای آفتابی آنقدر گرم هست که بتوان آبتنی کرد. آب استخر مجتمع ما گرم است. اینجا حوضهای "جوشان" هم دارد. آبتنی در این محیط آرام میچسبد. اما آب استخر به سلیقهی من زیادی گرم است.
ساحل شنی دریا در صدمتری مجتمع ماست. ساحل شلوغ است. مردم آفتاب میگیرند و آبتنی و موجبازی و موجسواری میکنند. روز ما به آبتنی در استخر و دریا و موجبازی و حمام آفتاب میگذرد و برخی از دوستان به بازدید فروشگاههای شهر نیز میروند. شب باز رگبارهای شدیدی میبارد. من و دوستم جایی در ایوان یک بار مشرف به دریا بهنام Noosa Surf Club پیدا کردهایم، نشستهایم و میخوریم و مینوشیم. باد گاه قطرات ریز باران را بر پیکر ما میپاشاند. و ما، گرم از گفتوگوهایمان، خم به ابرو نمیآوریم. دختر و پسر جوانی آن پایین تختههای موجسواری بر دست، دارند میروند که در تاریکی و زیر باران توی دریا موجسواری کنند. آه از نهاد همهکسانی که آنان را میبینند بر میآید. همه با نگرانی با نگاه بدرقهشان میکنند و چشم بهراهشان هستند. خوشبختانه ده دقیقه طول نمیکشد که هر دو آبچکان و لرزان پیدایشان میشود و بهسوی خانهشان میروند. خب، جواناند دیگر!
جزیرهی بهشت
ساعت 6:15 صبح زود جمعه 13 فوریه قرار است که به گردشی یکروزه به جزیرهی فریزر Fraser Island در فاصلهی دو ساعتی نوسا برویم. بامداد، بر آسفالت خیس از باران دیشب در میدان نزدیک خانهمان ایستادهایم که ماشین خیلی مخصوص سفر در جنگل و باتلاق و کوه و کمر از راه میرسد و سوارمان میکند. مسافرانی از هتلهای دیگر هم هستند و سر راه کسان دیگری را هم سوار میکنیم. به گمانم 14 نفر میشویم. این ماشین جان میدهد برای مأموریتهای ارتشی: جایی را که ما نشستهایم، راست یا دروغ، میتوان با چند دگمه و اهرم از باقی ماشین جدا کرد و حتی در زیر آب راند. این تور متعلق به شرکت "اکتشاف جزیرهی فریزر" Fraser Island Discovery است که گشتهایی در این جزیره ترتیب میدهد.
بهسوی شمال میرویم. راننده، جیمی، مرد جوانیست که در ضمن از بلندگو دربارهی منظرههای اطراف و آنچه میبینیم تعریف میکند و سخن میگوید. از جادهای به دیگری، و به دیگری میپیچد، از عرض Great Sandy National Park میگذرد، و در "ساحل رنگینکمان" Rainbow Beach میایستد تا کمی استراحت کنیم و چند جوان دیگر را هم سوار میکند. اینجا یک قنادی و نانوایی هست و کشف میکنیم که نان بربری هم دارد. آن را "نان ترکی" Turkish bread مینامند. دو تا میخریم و آنقدر خوشمزه است که همینطور خالی هم میچسبد! کشف خوبیست. بعد از این برای صبحانه از این نان میتوانیم بخریم.
کمی بعد بر ماسههای نرم ساحل میایستیم و جیمی از دم و دستگاهی که پشت ماشین دارد چای و قهوه و شیرینی به ما میدهد. در انتهای ماسههای شبهجزیره، در جایی بهنام Inskip Point باید با ماشین توی یک قایق برویم تا ما را از عرض یک تنگه بگذراند و به جزیرهی فریزر برساند. مسافران زیر آفتاب تند با دوربینهایشان در پی شکار لحظهای از بازی دولفینها در آب هستند. فاصلهی کوتاهیست و ده پانزده دقیقه بیشتر طول نمیکشد. در آنسوی آب بر جادهای که "هفتادوپنج مایل" 75 Mile Beach Road نام دارد، و جاده نیست، روی ماسههای نرم ساحل میرانیم. در جاهایی درختان خشکیده بر زمین افتادهاند، راه را بستهاند، و ماشینمان از توی آب دریا میراند و آنها را دور میزند.
جیمی دربارهی جزیره و تاریخچهی آن و جانداران و گیاهان و مقررات و غیره تعریف میکند. اینجا بزرگترین جزیرهی شنی جهان است اما ماسههای آن مواد لازم برای تغذیهی گیاهان را هم دارد و از همین رو جنگلهای انبوه گرمسیری نیز در آن فراوان است. بیش از یکصد دریاچهی آب شیرین روی این جزیره هست. نام جزیره به زبان بومیانی که زمانی اینجا میزیستند "گورری" K'gari (Gurri) بودهاست به معنای بهشت، با داستانهای اساطیری مربوطه. بومیان جزیره که زمانی تا 3000 نفر هم میرسیدند، با آمدن اروپاییان نابود و ناپدید شدند یا از جزیره رفتند و از سال 1904 دیگر هیچ بومی استرالیایی در "بهشت" زندگی نمیکند.
نام کنونی جزیره را زنی بهنام الیزا فریزر Eliza Fraser بر آن نهادهاست. او همسر کاپیتان جیمز فریزر بود. در سال 1836 کشتی آنان نزدیک این جزیره غرق شد. سرنشینان کشتی با ماجراهایی به جزیره رسیدند. دیرتر برخیشان، و از جمله کاپیتان در آنجا مردند. الیزا فریزر بعدها خود را به انگلستان رساند و در هایدپارک لندن به نمایش و بازگویی داستانهای شگفتانگیز کشتیشکستگان، اسارت به دست بومیان استرالیایی و فرار از اسارت پرداخت. این داستانها بهتدریج شاخوبرگهای فراوانی یافتند، با افسانه در آمیختند، و به منبع درآمد الیزا تبدیل شدند. امروز دانسته نیست که بهراستی چه بر آنان گذشت. اما او از این کار پول و پلهای بههم زد و نامش را به جزیره داد.
بزمجه
بخت یارمان است و یکی از انواع بزمجههای varanus ساکن جزیره را بر ساحل میبینیم. بیش از یک متر طول دارد، سیاه است، با لکههای سفید. با نزدیک شدن ماشین ما آرام بهسوی تپههای شنی کنار جاده میرود. در این جزیره گویا بیش از هفتاد گونه از خزندگان، و از جمله تمساح آب شور هم هست، اما زیارت گونههای دیگر دست نمیدهد.
جاده از ساحل بهسوی درون جزیره و به اعماق جنگل میپیچد. اینجا دیگر راهی نیست که بتوان با ماشینهای معمولی پیمود و باید جیپ شاسیبلند داشت. راهیست پر دستانداز و ما پیوسته به اینسو آنسو و بالا و پایین پرتاب میشویم. بهگمانم این ماشینسواری برای کسانی که کمردرد دارند هیچ مناسب نیست. در جایی بهنام "ایستگاه مرکزی" Central Station میایستیم، پیاده میشویم و نیمساعتی در دل جنگل گرمسیری در کنار یک نهر آب بسیار زلال قدم میزنیم. درختان بلند و تنومند اینجا از نوع نی هستند و تویشان خالیست. میتوان رویشان تقه زد و پژواک صدا را در درون خالیشان شنید.
دینگو، سگ وحشی
جیمی در طول راه پیوسته از دینگو، سگ وحشی این جزیره، سخن میگوید و وحشت میپراکند. نام دینگو مرا بهیاد کتاب "دینگو سگ وحشی، یا داستان نخستین عشق" از نویسندهی روس "روویم فرایرمان" Ruvim Frayerman میاندازد، چاپ انتشارات پروگرس مسکو با ترجمهی "فردوس"، که پیش از انقلاب مانند دیگر کتابهای چاپ پروگرس چون ورق زر دستبهدست میدادیم و میخواندیم. یک فیلم سینمایی نیز در سال 1962 در شوروی بر این داستان ساختهاند.
تکانهای ماشین حسابی گرسنهمان کرده که به کنار دریاچهی مکنزی Lake McKenzie میرسیم. جیمی میگوید که میتوانیم برویم و در دریاچه آبتنی کنیم تا او ناهارمان را حاضر کند. اینجا و آنجا هشدارهایی بر تابلوها نوشتهاند که همراه داشتن خوراکی در بیرون از محوطهی با نردهها و تور سیمی را ممنوع میکند، زیرا خطر حملهی دینگو وجود دارد.
دریاچهی شفابخش
دریاچهایست با آبی زلال چون اشک چشم، یا بهقول سوئدیها چون کریستال. ماسههای ساحل سپید سپید است و از سیلیس صد در صد خالص. گویا اگر به پوست بدن مالیده شود، خواص شگفتانگیزی دارد. بومیان این دریاچه را بورانگورا Boorangoora مینامیدند، که یعنی شفابخش. جمعیت زیادی روی ساحل و در آب هستند. بهزحمت جایی خالی پیدا میکنیم و زیر آفتاب داغ به آب میزنیم. آب گرمای مطبوعی دارد و تا عمق چند متری همه چیز زیر آن بهروشنی دیده میشود. توی آب هستیم که بارانهای پراکندهای هم میبارد. اما چه باک از خیس شدن؟! سیر شدن از این آبتنی دشوار است، اما یک ساعت بهسرعت سپری میشود و باید به محوطهی غذاخوری برگردیم. این آبتنی حسابی سرحالم آوردهاست. بومیان حق داشتند که دریاچه را شفابخش بنامند!
محوطهی غذاخوری را در میان نردهها و تورهای سیمی محصور کردهاند. هنگام ورود و خروج باید دری را که تابلوی هشدار حملهی دینگو رویش هست باز کرد و بعد از عبور با دقت آن را بست. جیمی ماهیهای پیچیده در کاغذ آلومینیومی برایمان کباب کردهاست و با نان و سیبزمینی و سالاد فراوان سرو میکند. هرکس که بخواهد میتواند شراب و آبجو هم از او بخرد. شراب سفید جالبی دارد که در جامهای پلاستیکی پایهدار و یکبار مصرف بستهبندی شدهاند و آنها را در یخ خواباندهاست. بسیار هوسانگیز است. یکی میخرم و مینوشم. با کباب ماهی خیلی میچسبد. شراب از انگور Pinot Grigio ست و Copa di vino نام دارد. اکنون میبینم که ساخت امریکاست، و فروشگاه انحصاری سوئد هم در همین بستهبندی آن را دارد (باید سفارش داد).
این جیمی هم رانندهی ماهر ماشین عجیبمان، هم راهنما، و هم قهوهچی قهوهخانهی سیارش است. او اینجا هم سایبان بزرگی بالای میزها کشیده تا باران بر سرمان نبارد و آفتاب نیازاردمان، و هم برایمان کباب پختهاست. در برخی کشورهای دیگر لابد لشگری را برای انجام این کارها بسیج میکردند. در پایان جوانان همسفر کمکش میکنند که سایبان را جمع کند و یخدانها را برایش تا ماشین میبرند. سوار میشویم تا با تحمل تکانهای وحشتناک راه رفته را برگردیم.
در راه بازگشت، بر روی ماسههای ساحل دریای تاسمان به دیدار یک دینگو هم نائل میشویم. گلولهای به بزرگی یک توپ والیبال پیدا کرده، و دور آن پرسه میزند تا ببیند خوردنیست یا نه. جیمی ماشین را بر گرد او میچرخانه تا همه ببینندش و تا میخواهند عکس از او بگیرند. سخت لاغر و مردنیست، آنچنان که دوستان دلشان بهحال او میسوزد و میگویند: «این که حتی نای راه رفتن ندارد. چطور اینهمه وحشت از او میپراکنند؟» اگر مجاز بود، دوستان حتی خوراکی هم به او میدادند!
ساعت شش بعد از ظهر خرد و خمیر از تکانهای ماشین به خانه میرسیم. اما در مجموع گردش خوبی بود.
روز شنبه 14 فوریه دیگر باران نمیبارد. برخی از دوستان به پیادهروی در "پارک ملی نوسا" میروند که از همان چند قدمی خانهی ما آغاز میشود. من تمام روز را به تنبلی و آبتنی در استخر و دریا میگذرانم و شامگاه با دوستم در ساحل خلوت، آرام قدم میزنیم.
پروازمان از بریزبن به سیدنی ساعت دو و نیم بعد از ظهر یکشنبه است. صبح یکشنبه در لابی مجتمع آپارتمانی به انتظار نشستهایم، و برای نخستین بار در تمام طول سفرمان ماشینی که قرار است ما را بردارد و به فرودگاه بریزبن برساند، با نیم ساعت تأخیر میآید. با این حال بهموقع به پروازمان میرسیم.
بدرود دریا و آبتنی و آرامش و تنبلی!