کرایستچرچ بزرگترین شهر جزیرهی جنوبی، دومین شهر نیو زیلند، و مرکز صنایع آیتی این کشور است. ساعتی طول میکشد تا از حاشیهی شهر به نزدیک مرکز آن برسیم، و من پیوسته نگرانم که مبادا در شلوغی خیابانها پلی یا مانعی با ارتفاع کم سر راهمان سبز شود و کاراوان ما با بلندی 3.30 متر نتواند از زیر آن عبور کند. راهنمای جیپیاس که بلندی ماشین ما را نمیداند تا به راه درست هدایتمان کند! اما این شهر نیز پستی و بلندی ندارد و به پل روگذر یا تونلی بر نمیخوریم.
نزدیکترین کمپینگ به مرکز شهر که راهنما یافته Addington Accomodation Park نام دارد. در ترافیک سنگین پس از ساعت کار، همه میایستند و به ما راه میدهند تا به داخل محوطهی کمپ بپیچیم. نزدیک دفتر کمپ پارک میکنیم و وارد دفتر میشویم. برخلاف همهی کمپهای دیگری که بودهایم، اینجا کهنه و فرسوده است. اما کمپ بعدی از مرکز شهر دو کیلومتر دورتر است. دفتردار زنی ژولیده و سالمند است که حال و روز و حرف زدنش مانند معتادان است. جا برای ما دارند و ارزان هم هست. اما او نیز جانشین دفتردار اصلیست و چیز زیادی نمیداند. میپرسیم که اینترنت بیسیم دارند یا نه، و میگوید:
- آره، به گمونم یه چیزی داریم. چی بود گفتین اسمش؟ آره، ولی من بلد نیستم. حتماً داریم دیگه! میتونم زنگ بزنم بپرسم.
زنگ میزند، اما کسی گوشی را بر نمیدارد. با کمی دودلی پول را میپردازیم و خواهش میکنیم که دوباره تلفن بزند تا ما برویم و ماشین را جابهجا کنیم. در همین فاصله دوستان رفتهاند و به دوشهای کمپینگ سرک کشیدهاند و راضی نیستند. یکیشان میگوید که مثل دوشهای زندان است، و یکی دیگر دیدهاست که فاضلاب دوشها از یک جوی روباز و مشترک در کنار دیوار از همهی دوشها میگذرد.
چه کنیم؟ پول را هم که دادیم. اینترنت هم که گویا ندارند. و با این دوشها... نه، ما اینجا نمیتوانیم بمانیم! خب، میرویم و پول را پس میگیریم. به دفتر بر میگردیم. خانم دفتردار دارد تلفن میزند و پیداست که کسی جواب نمیدهد. عذرخواهی میکنیم و میگوییم که همراهانمان اینجا را نمیپسندند و اگر ممکن است پول ما را پس بدهد. نمیدانم چرا آشکارا خوشحال میشود و با خندهرویی و بی هیچ عذر و بهانهای اسکناسها را پسمان میدهد. چه خوب که با کارت نپرداختیم!
باز همهی ماشینها در پهنای خیابان میایستند و به ما راه میدهند که از کمپینگ خارج شویم. میرانیم بهسوی کمپینگ دورتر که Amber Kiwi Holiday Park نام دارد. اینجا بسیار شیک و تمیز و پر از گلکاریهای زیباست. جا میگیریم، پارک میکنیم، سر و وضعمان را درست میکنیم و بهسوی مرکز شهر روان میشویم.
این فاصله را پیاده نمیتوان پیمود و برای نخستین بار در نیو زیلند سوار اتوبوس شهری میشویم. اینجا میتوان به راننده پول داد و بلیت خرید، برخلاف استکهلم که بلیت اتوبوس را باید از پیش تهیه کرد. اتوبوس پاکیزه است و روی یک صفحهی تلویزیون باید بتوانیم نام ایستگاه بعدی را ببینیم اما این تلویزیون آگهی هم پخش میکند و من سر در نمیآورم در کدام گوشهی تصویر و چه هنگامی نام ایستگاه را نشان میدهند.
مرکز شهری که نیست
با آنچه از پرسوجو آموختهایم در ایستگاه مرکزی راهآهن پیاده میشویم. کتابچهی راهنمایمان میگوید که همهی دیدنیها و رستورانهای مرکز شهر همان نزدیکیهاست. از جمله کلیسای جامع معروف شهر با یک گنبد نکتیز بلند نیز آنجاست. مردی که نیمتنهی زردرنگ "انتظامات" بر تن دارد اندکی با دودلی سمت کلیسای جامع را نشانمان میدهد. باید به پشت این ساختمانها بپیچیم. میپیچیم و می رویم و به یک میدان بزرگ میرسیم. کلیسا باید همینجا باشد، اما چیزی نمیبینیم. و تازه، اگر اینجا مرکز و قلب تپندهی شهر است، چرا این قدر سوتوکور است؟ هیچ جمعیتی، هیچ فروشگاهی، هیچ رستورانی، هیچ دستفروشی، هیچ، هیچ از این خبرها نیست. رهگذران نیز اندکاند. یک زوج میانسال که پیداست مانند ما غریبهاند، در چند متری ایستادهاند و دارند تابلویی را با عکسها و توضیحات مفصل تماشا میکنند. به آن سو میرویم. عکسهایی از همان کلیسای معروف است، اما... متن، و عکسهای دیگر از یک زمینلرزهی بزرگ سخن میگویند. تازه میفهمیم که کلیسا همان ساختمان پشت سر ماست که زمینلرزهای گنبد بلند و سقف آن را ویران کردهاست.
عجب! زمینلرزهی بزرگی به قدرت 7.1 ریشتر در 4 سپتامبر 2010 در دارفیلد، یعنی همان شهری که دیروز هنگام جنگ با باد شیرینی قنادیش را خوردیم و از کتابخانهاش اطلاعات گرفتیم، رخ داد، اما ویرانیهای چندانی بهبار نیاورد و تنها دو کشته داشت، اما چند پسلرزهی آن ویرانگر بودند: نخستین آنها به قدرت 6.3 ریشتر در 22 فوریه 2011 خرابیهای بسیاری در کرایستچرچ به بار آورد، همین کلیسا را و بسیاری از ساختمانهای پیرامون این میدان را ویران کرد و 185 نفر را کشت. بعدیها نیز با همین قدرت 6.3 ریشتر در 13 زوئن و 23 دسامبر همان سال خرابیهای دیگری (بدون تلفات جانی) بهبار آوردند. زمینلرزهی فوریه 40 ثانیه ادامه داشت و از جمله پدیدهی "روانگرایی خاک" soil liquefaction را ایجاد کرد، یعنی خاک کف کوچهها و خیابانها پودر شد، مقاومتش از میان رفت، نشست کرد، آبهای زیرزمینی بیرون زد، آب رود نیز به خیابانها سرریز کرد و خرابیها گستردهتر شد. بخش بزرگی از مرکز شهر کرایستچرچ، یعنی همین جایی که ما اکنون ایستادهایم، "منطقهی سرخ" اعلام شد و رفت و آمد به آن را محدود کردند. تازه در سال 2013 بود که آخرین موانع را برچیدند.
و ما از این همه هیچ نمیدانستیم. هیچکداممان بهیاد نیاوردیم که اخباری از این زمینلرزهها شنیده یا خواندهباشیم. گویی خبرهایی از این دست از "آن سر دنیا" هیچ اهمیتی برای ما نداشتهبود و سرمان به بدبختیهای منطقهی خودمان گرم بود. کتابچهی راهنمای ما هم چاپ سال 2011 است و پیداست که آن را پیش از همهی این حوادث به چاپ سپردهاند.
کتابچهی راهنما میگوید که خیابان آکسفورد Oxford Terrace که در تقاطع بعدیست، پر از رستورانها و بارهاست. اما آنجا هیچ نشانی از رستوارنها و هیچ جنبوجوشی نمییابیم. همه جا بسته است، چراغها خاموشاند و آثار عملیات ساختمانی دیده میشود. پس آن رستورانها کجا رفتهاند؟ به جاهای دیگری کوچیدند، یا کارشان را برچیدند؟ مرکز تجاری شهر اکنون کجاست؟
هاجوواج دور خود میچرخیم که یک واگون تراموای پشت چراغ قرمز میایستد و میبینیم که کسانی توی آن پشت میزهایی نشستهاند و دارند غذا میخورند. روی واگن نوشتهاند «رستوران تراموای کرایستچرچ» Christchurch Tram Restaurant. در اتاقک راننده باز است. دوستان فرصت را مغتنم میشمارند و از او میپرسند که آیا میشود ما را هم سوار کند تا غذا بخوریم؟
- متأسفانه خیر. هر شامگاه تنها یک نوبت میهمان سوار میکنیم و چند ساعت در شهر میگردانیم.
- پس رستورانی در این حوالی هست؟
- به سختی پیدا میشود! یک رستوران خوب آنجا هست، صد متر آنطرفتر، که من خیلی میپسندم. وگرنه... نه، جای دیگری به نظرم نمیرسد!
- عجب! چرا شهر به این روز در آمده؟ پس کی درست میشود؟
- بیست سال بعد بیایید!
همراهان چند عکس با او میگیرند. چراغش سبز شده و باید برود. صد متر جلوتر رستوران و بار فیدلستیکس Fiddlesticks Restaurant and Bar را که او نشانی داده پیدا میکنیم. خوب و مناسب است، یا در واقع چاره چیست! اما جا ندارند. ساعتی در بار مینشینیم و نوشیدنیهای گوارا و مزههایی از روی دو بشقاب چوبی شیک و دراز و مستطیلی میخوریم. میزی خالی میشود و ما را مینشانند. غذاها و شراب و پذیرایی عالیست. قیمتها خوب است.
آخر شب دوستان خسته و برخی دمغ اند از خالی بودن شهر: حال پیادهروی در خیابانهای خالی و تاریک را ندارند، و با تاکسی به کمپ باز میگردند. من و دوستی دیگر با همان اتوبوسی که آمدیم بهسوی کمپ میرویم. این اتوبوس کمی بعد به خیابان ریکارتون Riccarton Road میپیچد که به موازات خیابان کمپینگ ما یعنی Blenheim Road امتداد دارد. اینجا پر است از رستورانها و فروشگاههای گوناگون. آیا مرکز شهر به اینجا منتقل شده؟ هر چه هست دیگر دیر شده. می رویم و این واپسین شب را در خانهبهدوشی میخوابیم.
فالکون کرست نیو زیلندی
پروازمان از فرودگاه کرایستچرچ بهسوی ملبورن ساعت 8 و نیم شب جمعه 6 فوریه است اما کاراوان را باید ساعت 3 بعد از ظهر نزدیک فرودگاه تحویل دهیم. پس باید تمیزش کنیم و جارو بزنیم، پسماندههای خوراکیهایمان را دور بریزیم، و مخزن فاضلاب آن را در جای مخصوص آن در کمپینگ خالی کنیم. هنگام این کار میبینیم که کسانی که پیش از ما این ماشین را داشتهاند، مخزن فاضلاب ظرفشویی را خالی نکردهاند و تازه میفهمیم چرا آب ظرفشویی ما بهسختی پایین میرفت.
کار نظافت با همکاری جمع بهسرعت انجام میشود. حال چه کنیم؟ از شهریت کرایستچرچ که خیری ندیدیم، پس برویم به جایی دیدنی در بیرون شهر. یکی دیگر از مراکز شرابسازی و تاکستانهای نیو زیلند "وایپارا" Waipara نام دارد که در همین چهل کیلومتری شمال کرایستچرچ است. به آنسو میرانیم. کمتر از یک ساعت بعد به یک جادهی باریک فرعی میپیچیم و چند صد متر دورتر به یک دروازهی آهنی میرسیم. اینجا تاکستان و شرابسازی و رستوران "پگاسوس بی" Pegasus Bay است. اینجا با آنکه در سال 1991 تأسیس شده و سابقهی طولانی ندارد، یکی از دارندگان پنج مقام نخست شرابسازی نیو زیلند است و نشانها و جوایز بسیاری بردهاست. رستوران آن نیز یکی از بهترین رستورانهاست. ساختمان را به شکلی ساختهاند که قلعههای قدیمی شراب سازیهای اروپا را بهیاد میآورد. درون آن لوکس و مدرن و تماشاییست. بخش چشیدن شراب شلوغ است. خانم جوان و پیراستهای ما را میپذیرد، ساقیگری میکند، گیلاسها را میچیند و نمونهها را میریزد. اینجا هم من باید شراب را تف کنم. چه حیف! اینها گرانترین شراب هاییست که چشیدهایم: عالی و گوارا.
برای رستوران باید از پیش جا رزرو کرد. روی در و دیوار دستشویی و توالتهای اینجا با خطی خوش شعارها و کلمات قصاری خیاموار در مدح شراب و نوشش به انگلیسی نوشتهاند. بیرون ساختمان باغ و پارک و گلکاری زیباییست. منظرهها مرا بهیاد سریال قدیمی "فالکون کرست" میاندازد که جنگ قدرتی بود در تاکستانهای کالیفورنیا. پگاسوس هم یک شرابسازی خانوادگیست.
درختان زیبایی را که پاکیزه و با سلیقه هرس شدهاند تماشا میکنیم که از پشت سر صدای نزدیک شدن هلیکوپتری میآید که چند ده متر دورتر بر زمین چمن مینشیند، مسافرانی آراسته از آن پیاده میشوند و بهسوی شرابسازی می روند. عجب! اینجا اینقدر سطح بالاست که مشتریهایش با هلیکوپتر میآیند و شراب میخرند؟! اکنون میدانم که این از خدماتیست که برخی از شرکتهای هلیکوپتررانی به گردشگران و همچنین شهروندان خود نیو زیلند عرضه میکنند (از جمله این شرکت): میتوان بلیتی خرید شامل پرواز با هلیکوپتر، چشیدن شراب و شام در رستوران شرابسازی، یا میتوان چنین بلیتی را به عزیرانی هدیه داد.
تاکستانها و شرابسازیهای دیگری نیز در این اطراف هست. هشتاد – نود کیلومتر دورتر هم چشمههای آبگرم Hanmer Springs قرار دارد. ولی ما دیگر وقت نداریم و باید بهسوی فرودگاه کرایستچرچ بازگردیم.
بدرود ماشین خانهبهدوش
ساعت 2 بعد از ظهر همراهان و چمدانهایمان را در نزدیکترین پارکینگ ورودی فرودگاه پیاده میکنیم. کمی گیج هستیم که چرخدستی از کجا باید پیدا کنیم و ماشین را کجا باید تحویل بدهیم. تازه، در این پارکینگ هیچ ماشینی به بزرگی ماشین ما دیده نمیشود و دنبالهی ماشین چهار متر از خط پارکینگ بیرون زدهاست. خانم نگهبانی نمیدانم از کجا پیدایش میشود و با ملایمت میپرسد:
- چه مدت دیگر میخواهید اینجا بایستید؟ از نظر ایمنی میپرسم، چونکه جای خوبی نایستادهاید.
- فقط نیم دقیقهی دیگر! ممنون که تذکر دادید!
سری تکان میدهد و میرود. در بسیاری کشورهای دیگر بیگمان سرمان داد میزدند و چه بسا جریمهمان میکردند. من، که شراب ننوشیدهام، میرانم و با یکی از دوستان میرویم تا گاراژ شرکت صاحب ماشین را پیدا کنیم و ماشین را تحویل بدهیم. نشانی گاراژ در راهنمای جیپیاس ما وجود ندارد و راهنما ما را چندین کیلومتر دورتر بهسوی خیابان همنام دیگری میبرد. نه، بیگمان داریم عوضی میرویم. بر میگردیم، میپرسیم، میچرخیم، میگردیم، به یک بنبست میافتیم که جای دور زدن ندارد و باید با دنده عقب از آن بیرون بیاییم؛ مجبور میشویم از درون یک پارکینگ سقفدار دور بزنیم که ارتفاع آن تنها بیست سانتیمتر بیشتر از بلندی ماشین ماست، و میگردیم و میپرسیم...، و دیگر حسابی عرقم در آمده که سرانجام چند دقیقهای از ساعت تحویل ماشین گذشته، گاراژ را در همان دویست متری جایی که نخستین بار پارک کردیم مییابیم!
امروز، 6 فوریه، روز ملی نیو زیلند، "روز وایتانگی" Waitangi Day، و تعطیل رسمیست. سالگرد پیمان صلح معروف وایتانگیست Tray of Waitangi که در سال 1840 میان "نمایندهی تاج و تخت بریتانیای کبیر" و نزدیک 540 نفر از رؤسای قبیلههای مائوری امضا شد. مائوریها دیرتر کشف کردند که تفاوتهای فاحشی میان متنهای مائوری و انگلیسی قرارداد وجود دارد و کلاههای گشادی سرشان رفتهاست. استعمارگران بخشهای بزرگی از سرزمینهای مائوریها را به قیمتهای ناچیز چند صد پوندی از آنان خریدند و به تصرف خود در آوردند. اکنون "روز وایتانگی" بهجای آنکه روز همرائی و یگانگی ملی باشد، در عمل و برای مائوریهای نیو زیلند یادآور نیرنگهای استعمارگران است و گروههایی از آنان در این روز به تظاهرات اعتراضی میپردازند.
هر چه هست ما برای پس دادن ماشین در روز تعطیل رسمی 50 دلار اضافه پرداختهایم. گاراژ محوطهی بزرگی دارد که میان چندین شرکت کرایهی کاراوان مشترک است و کاراوانهای فراوانی در آن پارک شدهاند (چطور از دور این همه کاراوان را ندیدیم؟!). متصدی شرکت خودمان را پیدا میکنیم. میآید، درون و بیرون ماشین را وارسی میکند، و ایرادی در کار ما نمییابد، بهویژه آنکه هزینهی بیمهی کامل را پرداختهایم و هر عیبی که پیدا شود بیمه همه را میپردازد. به او میگویم که یخچال ایراد داشته و بهجای سرد کردن گرم میکردهاست. میگوید «چه یخچال دیوانهای!» و همین! شاید جا دارد که دعوا و مرافعه راه بیاندازم و بابت یخچال نداشتن و خوراکیهایی که گندیدهاند و دور ریختهایم خسارت بخواهم؟ اه... که چی؟! در واقع میبایست در همان آغاز تلفن میزدیم و ایراد یخچال را اعلام میکردیم و شاید سر راه درستش میکردند. اکنون دیگر دیر است. او کاغذی میدهد و میتوانیم برویم. بدرود اتاقکی که پنجنفری دو هفته در آن زندگی کردیم! خوش گذشت!
تاکسی ویژهی شرکت ما را تا فرودگاه میرساند. یعنی میشد که از اول بیاییم اینجا و بعد از تحویل ماشین، تاکسیشان همهی ما را با هم و با بارهایمان به فرودگاه میبرد – البته اگر اینجا را پیدا میکردیم و این را میدانستیم!
بدرود سرزمین ابرهای سپید و دراز
بارهایمان را چکاین میکنیم و چند بطری آبجوی مانده از کاراوان را مینوشیم. وقت را باید کشت تا 8 و نیم شب بشود و بهسوی ملبورن پرواز کنیم. فروشگاههای تکسفری اینجا چیزهای خوب و ارزانی دارند. بخریم، یا نخریم از شرابهای خوب نیو زیلند؟ هنوز دو هفتهی دیگر از سفرمان باقیست. برای بردن تا استکهلم این همه مدت اینها را با خودمان به اینسو و آنسو بکشیم؟ کار عاقلانهای بهنظر نمیرسد. نمیخریم.
بدرود طبیعت زیبا و شگفتانگیز آئوتهآروآ، "سرزمین ابرهای سپید و دراز"! بدرود مردم مهربان و مهماننواز نیو زیلند! آیا عمری خواهد بود و پیش خواهد آمد که بار دیگر به اینجا سفر کنم؟
هواپیمای ایرباس بهموقع پرواز میکند. در ردیف جلوی ما یک زوج میانسال استرالیایی در دو سوی راهروی هواپیما نشستهاند و از همان آغاز با هر حرکت ما و هر صحبت ما با یکدیگر و هر تکان ما سر بر میگردانند و با اخم و تخم چشمغره می روند. چهشان است این زن و شوهر؟ پیداست که کمکم داریم از برخورد و پذیرایی با صفای "روستایی" و پر مدارای نیو زیلند بهسوی جهان بزرگ و شلوغ و اخمو و پر استرس باز میگردیم. سرانجام یکی از دوستان به یکیشان میگوید:
- ببخشید، شما از چیزی ناراحتید؟ اگر ناراحتید شاید بهتر است جایتان را عوض کنید؟
از این لحظه آنان دیگر بر نمیگردند و چشمغره نمیروند، و به محض نشستن هواپیما بهسرعت از همه جلو میزنند و فرار میکنند.
نزدیکترین کمپینگ به مرکز شهر که راهنما یافته Addington Accomodation Park نام دارد. در ترافیک سنگین پس از ساعت کار، همه میایستند و به ما راه میدهند تا به داخل محوطهی کمپ بپیچیم. نزدیک دفتر کمپ پارک میکنیم و وارد دفتر میشویم. برخلاف همهی کمپهای دیگری که بودهایم، اینجا کهنه و فرسوده است. اما کمپ بعدی از مرکز شهر دو کیلومتر دورتر است. دفتردار زنی ژولیده و سالمند است که حال و روز و حرف زدنش مانند معتادان است. جا برای ما دارند و ارزان هم هست. اما او نیز جانشین دفتردار اصلیست و چیز زیادی نمیداند. میپرسیم که اینترنت بیسیم دارند یا نه، و میگوید:
- آره، به گمونم یه چیزی داریم. چی بود گفتین اسمش؟ آره، ولی من بلد نیستم. حتماً داریم دیگه! میتونم زنگ بزنم بپرسم.
زنگ میزند، اما کسی گوشی را بر نمیدارد. با کمی دودلی پول را میپردازیم و خواهش میکنیم که دوباره تلفن بزند تا ما برویم و ماشین را جابهجا کنیم. در همین فاصله دوستان رفتهاند و به دوشهای کمپینگ سرک کشیدهاند و راضی نیستند. یکیشان میگوید که مثل دوشهای زندان است، و یکی دیگر دیدهاست که فاضلاب دوشها از یک جوی روباز و مشترک در کنار دیوار از همهی دوشها میگذرد.
چه کنیم؟ پول را هم که دادیم. اینترنت هم که گویا ندارند. و با این دوشها... نه، ما اینجا نمیتوانیم بمانیم! خب، میرویم و پول را پس میگیریم. به دفتر بر میگردیم. خانم دفتردار دارد تلفن میزند و پیداست که کسی جواب نمیدهد. عذرخواهی میکنیم و میگوییم که همراهانمان اینجا را نمیپسندند و اگر ممکن است پول ما را پس بدهد. نمیدانم چرا آشکارا خوشحال میشود و با خندهرویی و بی هیچ عذر و بهانهای اسکناسها را پسمان میدهد. چه خوب که با کارت نپرداختیم!
باز همهی ماشینها در پهنای خیابان میایستند و به ما راه میدهند که از کمپینگ خارج شویم. میرانیم بهسوی کمپینگ دورتر که Amber Kiwi Holiday Park نام دارد. اینجا بسیار شیک و تمیز و پر از گلکاریهای زیباست. جا میگیریم، پارک میکنیم، سر و وضعمان را درست میکنیم و بهسوی مرکز شهر روان میشویم.
این فاصله را پیاده نمیتوان پیمود و برای نخستین بار در نیو زیلند سوار اتوبوس شهری میشویم. اینجا میتوان به راننده پول داد و بلیت خرید، برخلاف استکهلم که بلیت اتوبوس را باید از پیش تهیه کرد. اتوبوس پاکیزه است و روی یک صفحهی تلویزیون باید بتوانیم نام ایستگاه بعدی را ببینیم اما این تلویزیون آگهی هم پخش میکند و من سر در نمیآورم در کدام گوشهی تصویر و چه هنگامی نام ایستگاه را نشان میدهند.
مرکز شهری که نیست
با آنچه از پرسوجو آموختهایم در ایستگاه مرکزی راهآهن پیاده میشویم. کتابچهی راهنمایمان میگوید که همهی دیدنیها و رستورانهای مرکز شهر همان نزدیکیهاست. از جمله کلیسای جامع معروف شهر با یک گنبد نکتیز بلند نیز آنجاست. مردی که نیمتنهی زردرنگ "انتظامات" بر تن دارد اندکی با دودلی سمت کلیسای جامع را نشانمان میدهد. باید به پشت این ساختمانها بپیچیم. میپیچیم و می رویم و به یک میدان بزرگ میرسیم. کلیسا باید همینجا باشد، اما چیزی نمیبینیم. و تازه، اگر اینجا مرکز و قلب تپندهی شهر است، چرا این قدر سوتوکور است؟ هیچ جمعیتی، هیچ فروشگاهی، هیچ رستورانی، هیچ دستفروشی، هیچ، هیچ از این خبرها نیست. رهگذران نیز اندکاند. یک زوج میانسال که پیداست مانند ما غریبهاند، در چند متری ایستادهاند و دارند تابلویی را با عکسها و توضیحات مفصل تماشا میکنند. به آن سو میرویم. عکسهایی از همان کلیسای معروف است، اما... متن، و عکسهای دیگر از یک زمینلرزهی بزرگ سخن میگویند. تازه میفهمیم که کلیسا همان ساختمان پشت سر ماست که زمینلرزهای گنبد بلند و سقف آن را ویران کردهاست.
عجب! زمینلرزهی بزرگی به قدرت 7.1 ریشتر در 4 سپتامبر 2010 در دارفیلد، یعنی همان شهری که دیروز هنگام جنگ با باد شیرینی قنادیش را خوردیم و از کتابخانهاش اطلاعات گرفتیم، رخ داد، اما ویرانیهای چندانی بهبار نیاورد و تنها دو کشته داشت، اما چند پسلرزهی آن ویرانگر بودند: نخستین آنها به قدرت 6.3 ریشتر در 22 فوریه 2011 خرابیهای بسیاری در کرایستچرچ به بار آورد، همین کلیسا را و بسیاری از ساختمانهای پیرامون این میدان را ویران کرد و 185 نفر را کشت. بعدیها نیز با همین قدرت 6.3 ریشتر در 13 زوئن و 23 دسامبر همان سال خرابیهای دیگری (بدون تلفات جانی) بهبار آوردند. زمینلرزهی فوریه 40 ثانیه ادامه داشت و از جمله پدیدهی "روانگرایی خاک" soil liquefaction را ایجاد کرد، یعنی خاک کف کوچهها و خیابانها پودر شد، مقاومتش از میان رفت، نشست کرد، آبهای زیرزمینی بیرون زد، آب رود نیز به خیابانها سرریز کرد و خرابیها گستردهتر شد. بخش بزرگی از مرکز شهر کرایستچرچ، یعنی همین جایی که ما اکنون ایستادهایم، "منطقهی سرخ" اعلام شد و رفت و آمد به آن را محدود کردند. تازه در سال 2013 بود که آخرین موانع را برچیدند.
و ما از این همه هیچ نمیدانستیم. هیچکداممان بهیاد نیاوردیم که اخباری از این زمینلرزهها شنیده یا خواندهباشیم. گویی خبرهایی از این دست از "آن سر دنیا" هیچ اهمیتی برای ما نداشتهبود و سرمان به بدبختیهای منطقهی خودمان گرم بود. کتابچهی راهنمای ما هم چاپ سال 2011 است و پیداست که آن را پیش از همهی این حوادث به چاپ سپردهاند.
کتابچهی راهنما میگوید که خیابان آکسفورد Oxford Terrace که در تقاطع بعدیست، پر از رستورانها و بارهاست. اما آنجا هیچ نشانی از رستوارنها و هیچ جنبوجوشی نمییابیم. همه جا بسته است، چراغها خاموشاند و آثار عملیات ساختمانی دیده میشود. پس آن رستورانها کجا رفتهاند؟ به جاهای دیگری کوچیدند، یا کارشان را برچیدند؟ مرکز تجاری شهر اکنون کجاست؟
هاجوواج دور خود میچرخیم که یک واگون تراموای پشت چراغ قرمز میایستد و میبینیم که کسانی توی آن پشت میزهایی نشستهاند و دارند غذا میخورند. روی واگن نوشتهاند «رستوران تراموای کرایستچرچ» Christchurch Tram Restaurant. در اتاقک راننده باز است. دوستان فرصت را مغتنم میشمارند و از او میپرسند که آیا میشود ما را هم سوار کند تا غذا بخوریم؟
- متأسفانه خیر. هر شامگاه تنها یک نوبت میهمان سوار میکنیم و چند ساعت در شهر میگردانیم.
- پس رستورانی در این حوالی هست؟
- به سختی پیدا میشود! یک رستوران خوب آنجا هست، صد متر آنطرفتر، که من خیلی میپسندم. وگرنه... نه، جای دیگری به نظرم نمیرسد!
- عجب! چرا شهر به این روز در آمده؟ پس کی درست میشود؟
- بیست سال بعد بیایید!
همراهان چند عکس با او میگیرند. چراغش سبز شده و باید برود. صد متر جلوتر رستوران و بار فیدلستیکس Fiddlesticks Restaurant and Bar را که او نشانی داده پیدا میکنیم. خوب و مناسب است، یا در واقع چاره چیست! اما جا ندارند. ساعتی در بار مینشینیم و نوشیدنیهای گوارا و مزههایی از روی دو بشقاب چوبی شیک و دراز و مستطیلی میخوریم. میزی خالی میشود و ما را مینشانند. غذاها و شراب و پذیرایی عالیست. قیمتها خوب است.
آخر شب دوستان خسته و برخی دمغ اند از خالی بودن شهر: حال پیادهروی در خیابانهای خالی و تاریک را ندارند، و با تاکسی به کمپ باز میگردند. من و دوستی دیگر با همان اتوبوسی که آمدیم بهسوی کمپ میرویم. این اتوبوس کمی بعد به خیابان ریکارتون Riccarton Road میپیچد که به موازات خیابان کمپینگ ما یعنی Blenheim Road امتداد دارد. اینجا پر است از رستورانها و فروشگاههای گوناگون. آیا مرکز شهر به اینجا منتقل شده؟ هر چه هست دیگر دیر شده. می رویم و این واپسین شب را در خانهبهدوشی میخوابیم.
فالکون کرست نیو زیلندی
پروازمان از فرودگاه کرایستچرچ بهسوی ملبورن ساعت 8 و نیم شب جمعه 6 فوریه است اما کاراوان را باید ساعت 3 بعد از ظهر نزدیک فرودگاه تحویل دهیم. پس باید تمیزش کنیم و جارو بزنیم، پسماندههای خوراکیهایمان را دور بریزیم، و مخزن فاضلاب آن را در جای مخصوص آن در کمپینگ خالی کنیم. هنگام این کار میبینیم که کسانی که پیش از ما این ماشین را داشتهاند، مخزن فاضلاب ظرفشویی را خالی نکردهاند و تازه میفهمیم چرا آب ظرفشویی ما بهسختی پایین میرفت.
کار نظافت با همکاری جمع بهسرعت انجام میشود. حال چه کنیم؟ از شهریت کرایستچرچ که خیری ندیدیم، پس برویم به جایی دیدنی در بیرون شهر. یکی دیگر از مراکز شرابسازی و تاکستانهای نیو زیلند "وایپارا" Waipara نام دارد که در همین چهل کیلومتری شمال کرایستچرچ است. به آنسو میرانیم. کمتر از یک ساعت بعد به یک جادهی باریک فرعی میپیچیم و چند صد متر دورتر به یک دروازهی آهنی میرسیم. اینجا تاکستان و شرابسازی و رستوران "پگاسوس بی" Pegasus Bay است. اینجا با آنکه در سال 1991 تأسیس شده و سابقهی طولانی ندارد، یکی از دارندگان پنج مقام نخست شرابسازی نیو زیلند است و نشانها و جوایز بسیاری بردهاست. رستوران آن نیز یکی از بهترین رستورانهاست. ساختمان را به شکلی ساختهاند که قلعههای قدیمی شراب سازیهای اروپا را بهیاد میآورد. درون آن لوکس و مدرن و تماشاییست. بخش چشیدن شراب شلوغ است. خانم جوان و پیراستهای ما را میپذیرد، ساقیگری میکند، گیلاسها را میچیند و نمونهها را میریزد. اینجا هم من باید شراب را تف کنم. چه حیف! اینها گرانترین شراب هاییست که چشیدهایم: عالی و گوارا.
برای رستوران باید از پیش جا رزرو کرد. روی در و دیوار دستشویی و توالتهای اینجا با خطی خوش شعارها و کلمات قصاری خیاموار در مدح شراب و نوشش به انگلیسی نوشتهاند. بیرون ساختمان باغ و پارک و گلکاری زیباییست. منظرهها مرا بهیاد سریال قدیمی "فالکون کرست" میاندازد که جنگ قدرتی بود در تاکستانهای کالیفورنیا. پگاسوس هم یک شرابسازی خانوادگیست.
درختان زیبایی را که پاکیزه و با سلیقه هرس شدهاند تماشا میکنیم که از پشت سر صدای نزدیک شدن هلیکوپتری میآید که چند ده متر دورتر بر زمین چمن مینشیند، مسافرانی آراسته از آن پیاده میشوند و بهسوی شرابسازی می روند. عجب! اینجا اینقدر سطح بالاست که مشتریهایش با هلیکوپتر میآیند و شراب میخرند؟! اکنون میدانم که این از خدماتیست که برخی از شرکتهای هلیکوپتررانی به گردشگران و همچنین شهروندان خود نیو زیلند عرضه میکنند (از جمله این شرکت): میتوان بلیتی خرید شامل پرواز با هلیکوپتر، چشیدن شراب و شام در رستوران شرابسازی، یا میتوان چنین بلیتی را به عزیرانی هدیه داد.
تاکستانها و شرابسازیهای دیگری نیز در این اطراف هست. هشتاد – نود کیلومتر دورتر هم چشمههای آبگرم Hanmer Springs قرار دارد. ولی ما دیگر وقت نداریم و باید بهسوی فرودگاه کرایستچرچ بازگردیم.
بدرود ماشین خانهبهدوش
ساعت 2 بعد از ظهر همراهان و چمدانهایمان را در نزدیکترین پارکینگ ورودی فرودگاه پیاده میکنیم. کمی گیج هستیم که چرخدستی از کجا باید پیدا کنیم و ماشین را کجا باید تحویل بدهیم. تازه، در این پارکینگ هیچ ماشینی به بزرگی ماشین ما دیده نمیشود و دنبالهی ماشین چهار متر از خط پارکینگ بیرون زدهاست. خانم نگهبانی نمیدانم از کجا پیدایش میشود و با ملایمت میپرسد:
- چه مدت دیگر میخواهید اینجا بایستید؟ از نظر ایمنی میپرسم، چونکه جای خوبی نایستادهاید.
- فقط نیم دقیقهی دیگر! ممنون که تذکر دادید!
سری تکان میدهد و میرود. در بسیاری کشورهای دیگر بیگمان سرمان داد میزدند و چه بسا جریمهمان میکردند. من، که شراب ننوشیدهام، میرانم و با یکی از دوستان میرویم تا گاراژ شرکت صاحب ماشین را پیدا کنیم و ماشین را تحویل بدهیم. نشانی گاراژ در راهنمای جیپیاس ما وجود ندارد و راهنما ما را چندین کیلومتر دورتر بهسوی خیابان همنام دیگری میبرد. نه، بیگمان داریم عوضی میرویم. بر میگردیم، میپرسیم، میچرخیم، میگردیم، به یک بنبست میافتیم که جای دور زدن ندارد و باید با دنده عقب از آن بیرون بیاییم؛ مجبور میشویم از درون یک پارکینگ سقفدار دور بزنیم که ارتفاع آن تنها بیست سانتیمتر بیشتر از بلندی ماشین ماست، و میگردیم و میپرسیم...، و دیگر حسابی عرقم در آمده که سرانجام چند دقیقهای از ساعت تحویل ماشین گذشته، گاراژ را در همان دویست متری جایی که نخستین بار پارک کردیم مییابیم!
امروز، 6 فوریه، روز ملی نیو زیلند، "روز وایتانگی" Waitangi Day، و تعطیل رسمیست. سالگرد پیمان صلح معروف وایتانگیست Tray of Waitangi که در سال 1840 میان "نمایندهی تاج و تخت بریتانیای کبیر" و نزدیک 540 نفر از رؤسای قبیلههای مائوری امضا شد. مائوریها دیرتر کشف کردند که تفاوتهای فاحشی میان متنهای مائوری و انگلیسی قرارداد وجود دارد و کلاههای گشادی سرشان رفتهاست. استعمارگران بخشهای بزرگی از سرزمینهای مائوریها را به قیمتهای ناچیز چند صد پوندی از آنان خریدند و به تصرف خود در آوردند. اکنون "روز وایتانگی" بهجای آنکه روز همرائی و یگانگی ملی باشد، در عمل و برای مائوریهای نیو زیلند یادآور نیرنگهای استعمارگران است و گروههایی از آنان در این روز به تظاهرات اعتراضی میپردازند.
هر چه هست ما برای پس دادن ماشین در روز تعطیل رسمی 50 دلار اضافه پرداختهایم. گاراژ محوطهی بزرگی دارد که میان چندین شرکت کرایهی کاراوان مشترک است و کاراوانهای فراوانی در آن پارک شدهاند (چطور از دور این همه کاراوان را ندیدیم؟!). متصدی شرکت خودمان را پیدا میکنیم. میآید، درون و بیرون ماشین را وارسی میکند، و ایرادی در کار ما نمییابد، بهویژه آنکه هزینهی بیمهی کامل را پرداختهایم و هر عیبی که پیدا شود بیمه همه را میپردازد. به او میگویم که یخچال ایراد داشته و بهجای سرد کردن گرم میکردهاست. میگوید «چه یخچال دیوانهای!» و همین! شاید جا دارد که دعوا و مرافعه راه بیاندازم و بابت یخچال نداشتن و خوراکیهایی که گندیدهاند و دور ریختهایم خسارت بخواهم؟ اه... که چی؟! در واقع میبایست در همان آغاز تلفن میزدیم و ایراد یخچال را اعلام میکردیم و شاید سر راه درستش میکردند. اکنون دیگر دیر است. او کاغذی میدهد و میتوانیم برویم. بدرود اتاقکی که پنجنفری دو هفته در آن زندگی کردیم! خوش گذشت!
تاکسی ویژهی شرکت ما را تا فرودگاه میرساند. یعنی میشد که از اول بیاییم اینجا و بعد از تحویل ماشین، تاکسیشان همهی ما را با هم و با بارهایمان به فرودگاه میبرد – البته اگر اینجا را پیدا میکردیم و این را میدانستیم!
بدرود سرزمین ابرهای سپید و دراز
بارهایمان را چکاین میکنیم و چند بطری آبجوی مانده از کاراوان را مینوشیم. وقت را باید کشت تا 8 و نیم شب بشود و بهسوی ملبورن پرواز کنیم. فروشگاههای تکسفری اینجا چیزهای خوب و ارزانی دارند. بخریم، یا نخریم از شرابهای خوب نیو زیلند؟ هنوز دو هفتهی دیگر از سفرمان باقیست. برای بردن تا استکهلم این همه مدت اینها را با خودمان به اینسو و آنسو بکشیم؟ کار عاقلانهای بهنظر نمیرسد. نمیخریم.
بدرود طبیعت زیبا و شگفتانگیز آئوتهآروآ، "سرزمین ابرهای سپید و دراز"! بدرود مردم مهربان و مهماننواز نیو زیلند! آیا عمری خواهد بود و پیش خواهد آمد که بار دیگر به اینجا سفر کنم؟
هواپیمای ایرباس بهموقع پرواز میکند. در ردیف جلوی ما یک زوج میانسال استرالیایی در دو سوی راهروی هواپیما نشستهاند و از همان آغاز با هر حرکت ما و هر صحبت ما با یکدیگر و هر تکان ما سر بر میگردانند و با اخم و تخم چشمغره می روند. چهشان است این زن و شوهر؟ پیداست که کمکم داریم از برخورد و پذیرایی با صفای "روستایی" و پر مدارای نیو زیلند بهسوی جهان بزرگ و شلوغ و اخمو و پر استرس باز میگردیم. سرانجام یکی از دوستان به یکیشان میگوید:
- ببخشید، شما از چیزی ناراحتید؟ اگر ناراحتید شاید بهتر است جایتان را عوض کنید؟
از این لحظه آنان دیگر بر نمیگردند و چشمغره نمیروند، و به محض نشستن هواپیما بهسرعت از همه جلو میزنند و فرار میکنند.