مطابق برنامهای که ریختهبودیم قرار بود دو شب در کوئینزتاون بمانیم و به ماجراجوییهای ورزشی بپردازیم. اما باران از یک سو و نیافتن فعالیتی جالب برای همه و تکتکمان باعث شد که آنجا را ترک کنیم، و اکنون یک روز زیادی داریم. با هم مشورت میکنیم که به کدام سو برویم: شمال یا جنوب؟ از جایی که هستیم، یعنی "ته آنائو"، تا جنوبیترین شهر نیو زیلند 200 کیلومتر بیشتر راه نیست. توافق میکنیم که حیف است که تا اینجا که آمدهایم، تا آن شهر نرویم و دیدنیهای ساحل جنوبی را نبینیم.
بامداد دوم فوریه در امتداد جادهی 94 بهسوی مشرق میرانیم، بار دیگر به جادهی شماره 6 میرسیم، و بهسوی جنوب، بهسوی شهر اینورکارگیل Invercargill میرویم. اینجا جنوبیترین و غربیترین شهر نیو زیلند، و نیز یکی از جنوبیترین شهرهای جهان است. فاصلهی آن تا قطب جنوب کمیبیش از 4800 کیلومتر است. در دهههای 1850 و 1860 به هنگام تب طلا در نیو زیلند، این شهر مرکز مهاجران اسکاتلندی بود و نام غریب شهر نیز از ترکیب واژهی Inver به معنی "دهانه، مصب رودخانه" به لهجهی گالیک اسکاتلندی با کمی تغییر، و نام خانوادگی یکی از فرمانداران منطقه که Cargill بود ساخته شدهاست. نام خیابانهای شهر نیز از رودهای اسکاتلند و بریتانیا گرفته شدهاند.
این شهر، کمپینگهای آن و دیدنیهای پیرامونش در طرح پیشنهادی اندرو وجود ندارد و ما خود باید به ابتکار خود اینها را بیابیم و تنظیم کنیم. نزدیکترین کمپینگ به مرکز شهر Central City Camping Park نام دارد که گفته میشود "10 دقیقه تا مرکز شهر" فاصله دارد. اما فاصلهی پیادهروی در عمل بیش از دو برابر این مدت است. مدیر کمپ مردی جا افتاده و مهربان و خوشبرخورد است، اما کمی حواسش پرت است. نخست جایی را به ما میدهد و پس از آنکه پارک میکنیم و سیم برقمان را وصل میکنیم، میآید و با عذرخواهی فراوان میگوید که آنجا هنوز خالی نشده و کاراوانی که آنجا بوده برای گردش از کمپ خارج شده و بر میگردد. عیبی ندارد. جا فراوان است و در جای دیگری که نشان میدهد پارک میکنیم. بهتر هم هست و به آشپزخانه و دوش و توالت و رختشویخانه هم نزدیکتر است.
کاراوان را میگذاریم و بهسوی مرکز شهر میرویم. سه ساعت از ظهر گذشتهاست. پیش از هر چیز باید کافهای پیدا کنیم و چیزی بخوریم. خیابانهای شهر پهن و عمود بر هماند و خلوت. گاه آفتابی تند چشمان را میآزارد و گاه هوا ابریست. در خیابان اصلی شهر که Dee نام دارد بهسوی شمال میرویم. شهریست بدون پستی و بلندی. ساختمانها کوتاه و دوطبقهاند. بلندترین ساختمان شهر گنبد بزرگ یک کلیساست. بسیاری از دکانها تعطیلاند. گرسنه و خسته Three Been Café را پیدا میکنیم. جای دنج و خوبیست. شیرینیها و کیکها و پایهای خوشمزه، و مهمتر از همه سرویس خوبی دارند، و اکنون میخوانم که در سال 2010 به عنوان بهترین کافهی شهر برگزیده شدهاست.
چیزی که در خیابان "دی" توجهمان را جلب میکند فروشگاههای فراوان لباس زیر سکسی و بارهای با برنامهی استریپتیز است. اینها شاید از خاصیتهای "جنوبیترین شهر" است، یا شاید از محلهی اشتباهی سر در آوردهایم؟ اندکی بعد به خیابان Esk میپیچیم که یکی از مراکز خرید شهر است. اینجا نیز خلوت است و بسیاری از فروشگاهها تعطیلاند. لابد ما بیموقع آمدهایم و اکنون، زیر این آفتاب تند، وقت خواب نیمروزیست. در این هنگام بحثی پیرامون معنای "قیلوله" در میان همراهان پیش میآید: خواب قیلوله خواب پیش از ناهار است یا پس از آن؟ همهی لغتنامههایی که من دارم، شامل فرهنگ زبان فارسی امروز (صدری افشار و دیگران)؛ فرهنگ بزرگ سخن (حسن انوری و دیگران)، و معین، آن را خواب پیش از ظهر و پیش از ناهار نوشتهاند. لغتنامهی دهخدا نیز همین را میگوید، در این نشانی.
خسته میشوم و بیش از آن شوقی برای خیابانگردی و فروشگاهگردی ندارم. از دوستان اجازه میگیرم که به کمپ بازگردم تا شاید بتوانم کمی بخوابم. میروم، و تازه به ماشینمان رسیدهام که بارانی سیلآسا شروع به باریدن میکند و کمی بعد دوستان نیز سراپا خیس از باران دوان از راه میرسند. شهر دیدنیهای دیگری که برای ما جذاب باشند، ندارد، یا ما از آن بیاطلاعیم. دیدنیها گویا در طول ساحل جنوبی پراکندهاند.
گویا در جایی نوشتهاند که اینورکارگیل دورترین شهر جهان از سوئد است. نگاهی به یک کرهی جغرافیایی، یا اندکی محاسبه با طول و عرض جغرافیایی این ادعا را تأیید میکند، هر چند که اینجا دورترین "نقطه"ی جهان از سوئد نیست. اگر از استکهلم زمین را سوراخ کنیم و از مرکز زمین بگذریم، در 1500 کیلومتری جنوب شرقی اینورکارگیل در اقیانوس آرام سر در میآوریم. برای همکارانم یک پیامک میفرستم و مینویسم که در دورترین جای ممکن از آنان هستم و با این حال یادشان میکنم.
سراسر شب باران تندی میبارد و باد میوزد. همراهان برای جوانانی که در کمپینگ چادر زدهاند دل میسوزانند. آب باران پیرامون چادرها را فرا گرفتهاست. اما صبح میبینیم که جوانان طوریشان نشده و بی مشکل شب را به صبح آوردهاند.
امروز، سوم فوریه، زادروز یکی از دوستان است. یکی دیگر از دوستان در تاریکی پیش از سحرگاه دستهگلی تهیه میکند، و بامداد در اتاقک کاراوان با آواز جمعی "تولدت مبارک" دوستمان را بیدار میکنیم. پیداست که انتظارش را نداشته، و خوشحال میشود.
باران بند آمده که بهسوی مشرق بهراه میافتیم. نخست به دیدار فانوس دریایی وایپاپا Waipapa Point میرویم. نزدیک 45 کیلومتر راه است. در اینجا بزرگترین فاجعهی دریایی نیوزیلند رخ داده و آن هنگامی بود که در سال 1881 یک کشتی مسافربری به صخرههای زیرآبی خورد و شکست، و 131 نفر از 151 سرنشینان آن غرق شدند. سه سال دیرتر این فانوس دریایی چوبی را ساختند تا کشتیها را راهنمایی کند. روشنایی این فانوس، که امروزه با مولدهای خورشیدی تغذیه میشود و با کامپیوتر هدایت میشود، گویا از فاصلهی 16 کیلومتری دیده میشود. اینجا بادی تند و دائمی و سرد میوزد. درختان همه پشت به دریا و بهسوی خشکی خم شدهاند. روبهرویمان، آن دورترها اقیانوس [منجمد] جنوبی Southern Ocean آغاز میشود. دریا چهره در هم کشیده: تیره و تار و پر موج. انسان از تماشای آن یخ میزند!
صد متر آنسوتر یک شیر دریایی بزرگ بر ماسههای ساحل خوابیدهاست. هیکل آن تنومندی سه یا چهار انسان را دارد. این گونه از شیر دریایی گویا تنها در نیو زیلند یافت میشود.
بیست کیلومتر آنسوتر به ساحلی بهنام Curio Bay میرویم. اینجا نمونهای بسیار کمیاب از جنگل و چوبهای فسیل شدهی پیش از تاریخ در کنار دریا گسترده شدهاست و به آن "فسیل جنگل ژوراسیک" Jurassic fossil forest میگویند. اغلب تنها جانوراناند که فسیل میشوند. اما در این ساحل روند رویدادهای طبیعت به گونهای بوده که بخشهایی از جنگل فسیل شده، از 160 میلیون سال پیش مانده، و فرصتی گرانبها برای پژوهندگان تاریخ طبیعی فراهم آوردهاست. بخشهای بزرگی از این فسیلها تنها به هنگام جزر و عقب نشینی آب دریا دیده میشود. احساس غریبیست تماشای بقایای جنگلی از 160 میلیون سال پیش.
ایستگاه بعدیمان Porpoise Bay نام دارد. اینجا گویا دولفینهای کمیاب هکتور Hector's Dolphin را در حال بازی با موجها میتوان تماشا کرد. اما بخت با ما یار نیست و شاید موجها به اندازهی کافی بزرگ نیستند، و از دولفینها خبری نیست. جیمز هکتور James Hector (1834 – 1907) کسی بود که روی جانوران نیو زیلند و بهویژه این ساحل پژوهشهای گستردهای انجام داد.
اکنون باید به دیدن غارهای کتدرال Cathedral Caves برویم. از این غارها تنها هنگام جزر دریا میتوان بازدید کرد، زیرا به هنگام مد یا دریای طوفانی دهانهی غار را آب میگیرد و گاه حتی تا سقف دهانه هم زیر آب میرود. برای رسیدن به دهانهی ورودی غارها باید نزدیک چهل دقیقه در جنگل و ساحل دریا پیادهروی کرد. نزدیک چهل کیلومتر از ساحل دولفینها در جادههای جنگلی و پر پیچ و خم میکوبیم و میرویم، و بر سر جادهی فرعی که بهسوی مسیر غارهای کتدرال میپیچد، با راه بسته و تابلویی نامنتظره روبهرو میشویم که با گچ سفید روی تختهای سبزرنگ نوشتهاند: نوبت بعدی بازدید از غارها فردا از ساعت 11 تا 15! عجب! ساعت بازدید امروز کی بوده؟ اکنون کمی از ساعت 15 گذشته است. پیداست که دیر رسیدهایم. یک کاراوان دیگر و سپس یکی دیگر پشت سرمان از راه میرسند و سرنشینان آنها نیز مانند ما چارهای ندارند جز آنکه دست از پا درازتر به دنبال دیدنیهای دیگری بروند. در کتابچهی راهنمای ما هیچ سخنی از ساعت "کار" این غارها ننوشتهاند. اکنون میخوانم که گذشته از جدولهای زمانی جزر و مد دریا، عوامل متعدد دیگری مانند جهت باد و بزرگی موجها را هم پارکبانان اینجا در نظر میگیرند تا مبادا گردشگران در غارها به دام افتند و از این رو نمیتوان برنامهای برای بازدید از غارها از پیش اعلام کرد. اما یک زمان تقریبی که میتوانستند بنویسند؟ خیر! گویا قرار نبوده که ما بتوانیم چیزی از غارهای نیو زیلند ببینیم!
راهمان را بهسوی مشرق ادامه میدهیم و خسته و گرسنه به دنبال کافهای میگردیم. نزدیک آبادی پاپاتووایی Papatowai پس از یک پیچ تند پدیدهی جالبی نظرمان را جلب میکند: یک ماشین کاراوان چوبی و قدیمی و سبزرنگ با تزییناتی غریب روی تپهای کوچک پارک شده و روی آن نوشتهاند "نمایشگاه کولی گمشده" The Lost Gypsy Gallery و کنار آن باغ و کافهای نیز هست. میایستیم. روی تابلوی بزرگ کنار جاده با سیخ و میخ و تشتک نوشابهها و طناب و کاموا و چوب و استخوان و هر چیز دور انداختنی دیگری به خط درشت نوشتهاند: «فرونشاندن کنجکاوی با آفریدههایی ساخته از بازیافتهای طبیعی که با نیروی خورشید و باد و آب یا دست کار میکنند. تأسیس 1999» Rewarding the Curious with Solar Wind Water and Handpowered Creations, Recycling Naturally. Since 1999 و افزودهاند: «اکنون با کافه و [کرایهی قایق] کایاک». پیرامون آن پر است از دستگاههای عجیب و غریب ساخته از آشغال. اینجا دستگیرهای هست که اگر بچرخانید چیزهای گوناگونی به حرکت در میآیند و از جمله یک اسکلت پا میزند و دوچرخهای قراضه را میراند. آنجا دستگیرهی دیگریست که با گرداندنش تمام طول پیکر یک نهنگ ساخته از حلبی موج بر میدارد. درون اتاقک کاراوان پر است از خرد و ریزهای بازیافته از زبالهها: رادیوهای قدیمی، عکسها و پوسترها و کتابها و مجلههای قدیمی، گراموفون کوکی که از درون یک صدف صدا پخش میکند، ماشینهای کوکی و... سقف اتاقک با مدارهای الکترونیکی دور ریخته شده فرش شدهاست. در اتاقک کوچک جانبی خود آقای کولی گمشده، مردی بهنسبت جوان، پشت میزی قراضه نشسته و با ذرهبینی قراضهتر دارد کاردستی تازهای میآفریند. بسیاری از این کاردستیها فروشی هستند و روی تابلویی نوشتهشده: «پول را اینجا بپردازید»!
کنار کاراوان پلهها به دروازهی باغی میرسند و روی دروازه نوشته شده «ورودی 5 دلار». لابد توی باغ هم پر است از کاردستیهایی از همین گونه. روبهروی پله کافهایست که میز و نیمکتهای اندک آن نیز همه از تختهپارههای بازیافته و کندههای چوب ساخته شدهاند. امیدوارم که چای و قهوه و بستنیشان بازیافته از چای و قهوه و شیر دور ریخته نباشد! ولی نه، اینها تازه و خوشمزهاند.
دیدنی بعدی بیست و چند کیلومتر دورتر است و آبشار پوراکائونویی Purakaunui Falls نام دارد. برای رسیدن به آبشار باید از پارکینگ ده دقیقه در جنگل انبوه بارانی (گرمسیری) پیادهروی کرد. هوای جنگل خنک است. نخست بالای آبشار را میبینیم و 22 متر پایینتر به پای آبشار می رسیم. آبشار در چند پله میریزد و گویا "پرعکسترین" آبشار نیوزیلند است و در دههی 1970 عکس آن روی یکی از تمبرهای این کشور چاپ شدهاست. این کلیپ را تماشا کنید.
بخشهای ساحلی این جادهها نزدیک جایگاه پنگوئنهای کمیاب ویژهی نیو زیلند است که چشمان زردرنگی دارند و میان دریا و خشکی از عرض جاده میگذرند. در طول جاده تابلوهای احتیاط با تصویر پنگوئن دیده میشود. اما زیارت این پنگوئنها نیز دست نمیدهد.
اکنون داریم در شاهراه شماره 1 نیو زیلند به موازات ساحل شرقی کشور در کنار اقیانوس آرام از جنوب به شمال میرانیم. هوا هنوز روشن است که به دومین شهر بزرگ نیو زیلند در جزیرهی جنوبی میرسیم. شهر دانهدین Dunedin نام دارد. آیا شب را اینجا بمانیم، یا مقداری از راه فردا را بپیماییم و در عوض روز آخر در شهر بزرگتر کرایستچرچ بمانیم؟ بیگمان دانهدین نیز چیزهایی برای دیدن دارد، اما رأی جمع بر رفتن است.
120 کیلومتر دورتر در روشنایی سر شب به شهر کوچک اوآمارو Oamaru میرسیم. بهسوی مرکز شهر میرانیم و نیمی سر در راهنمای جیپیاس و نیمی در خواندن تابلوهای خیابانهای خلوت، آرام میرانیم که بانویی نشسته پشت فرمان ماشینش برایمان بوق میزند و اشاره میکند که دنبالش برویم! منظورش چیست؟ برویم یا نرویم؟ میرویم، و دو خیابان آنطرفتر با اشارهی دست کمپینگ Oamaru Top 10 Holiday Park را نشانمان میدهد و به راه خود میرود. چه بانوی مهربان و مردمداری!
در کمپینگ جا میگیریم، ماشین خانهبهدوش را میگذاریم و میرویم تا در شهر رستورانی پیدا کنیم و زادروز دوستمان را بی اطلاع او جشن بگیریم. خانم سالمند دفتردار کمپ که عینکی تهاستکانی بر چشم دارد تازه دو ماه است که به این شهر آمده و تازه همین امروز به عنوان جانشین به این کار گمارده شده و چیز زیادی درباره شهر و رستورانهای آن نمیداند. همانهایی را شنیده که راهنمای جیپیاس نیز نشانمان میدهد. یکی که او شنیده خوب است در فاصلهی دوریست، و دو تای دیگر معلوم نیست چگونه جایی هستند. هوا دیگر تاریک شده که در کنار یک پارک بزرگ و با صفا بهسوی مرکز شهر میرویم. یافتن رهگذری در این شهر و خیابانهای خلوت آسان نیست. یکی از دو رستوران پر است و میگویند که اگر در بار بنشینیم و منتظر باشیم، شاید نیم ساعت بعد میزی خالی شود. فضای آن را نمیپسندیم. خانم صندوقدار یک فروشگاه مواد غذایی که پرنده در آن پر نمیزند نشانی آنیکی رستوران را میدهد که "پاب و رستوران سلی چاقه" Fat Sally’s Pub and Restaurant نام دارد (فیسبوک). دویست متر دورتر رستوران را مییابیم. فضای خوبی دارد، و میز خالی هم دارند.
مینشینیم، و بطریهای کوچک شامپاین که سفارش میدهیم دوستمان شستش خبردار میشود که جشنی برپاست. غذا سفارش میدهیم و پرسهای عظیمی برایمان میآورند. جامها را بلند میکنیم، بهسلامتی دوستمان مینوشیم، و سپس بر میخیزیم و برای او که نشسته آواز تولد مبارک را به سوئدی با هم میخوانیم. میزهای پیرامون همه پر اند، و میهمانان سر بر میگردانند، گوش میدهند و صحبتشان را پی میگیرند. هدیههایی را که از راههای دوری با پنهانکاری تا اینجا آوردهایم به دوستمان تقدیم میکنیم، و شادی و سرخوشی را ادامه میدهیم.
آخر شب است، بسیاری از مشتریهای رستوران رفتهاند که خانمی از میز کناری هنگام رفتن بهسوی ما میآید و خطاب به دوست ما میگوید: «من که نفهمیدم چه مناسبتی بود و چه آوازی برای شما خواندند، اما هر چه بود صمیمانه به شما تبریک میگویم!» سپاسگزاریم خانم مهربان!
هنگام بیرون رفتن میخواهم بابت چای و شیرنی و قهوهای که برایمان آوردند و سرویس امشبشان به خانم صندوقدار کمی انعام بدهم، اما او میگوید: «نه، نه! به هیچ وجه لازم نیست! شما از جای دوری آمدهاید، مهمان ما هستید، و ما هیچ راضی نیستیم که از شما انعام بگیریم! نه، نه!» او دارد صادقانه میگوید و نمیخواهد انعام بگیرد. این تعارف ایرانی نیست که پول را میگیرند و بعد میگویند «قابلی نداشت ها!». با خواهش و تمنا بیست دلار میگذارم و میروم.
شهر سوت و کور است. از درون پارک نیمهتاریکی که هیچ جنبندهای در آن نیست میانبر میزنیم و بهسوی کمپ میرویم.
بامداد دوم فوریه در امتداد جادهی 94 بهسوی مشرق میرانیم، بار دیگر به جادهی شماره 6 میرسیم، و بهسوی جنوب، بهسوی شهر اینورکارگیل Invercargill میرویم. اینجا جنوبیترین و غربیترین شهر نیو زیلند، و نیز یکی از جنوبیترین شهرهای جهان است. فاصلهی آن تا قطب جنوب کمیبیش از 4800 کیلومتر است. در دهههای 1850 و 1860 به هنگام تب طلا در نیو زیلند، این شهر مرکز مهاجران اسکاتلندی بود و نام غریب شهر نیز از ترکیب واژهی Inver به معنی "دهانه، مصب رودخانه" به لهجهی گالیک اسکاتلندی با کمی تغییر، و نام خانوادگی یکی از فرمانداران منطقه که Cargill بود ساخته شدهاست. نام خیابانهای شهر نیز از رودهای اسکاتلند و بریتانیا گرفته شدهاند.
این شهر، کمپینگهای آن و دیدنیهای پیرامونش در طرح پیشنهادی اندرو وجود ندارد و ما خود باید به ابتکار خود اینها را بیابیم و تنظیم کنیم. نزدیکترین کمپینگ به مرکز شهر Central City Camping Park نام دارد که گفته میشود "10 دقیقه تا مرکز شهر" فاصله دارد. اما فاصلهی پیادهروی در عمل بیش از دو برابر این مدت است. مدیر کمپ مردی جا افتاده و مهربان و خوشبرخورد است، اما کمی حواسش پرت است. نخست جایی را به ما میدهد و پس از آنکه پارک میکنیم و سیم برقمان را وصل میکنیم، میآید و با عذرخواهی فراوان میگوید که آنجا هنوز خالی نشده و کاراوانی که آنجا بوده برای گردش از کمپ خارج شده و بر میگردد. عیبی ندارد. جا فراوان است و در جای دیگری که نشان میدهد پارک میکنیم. بهتر هم هست و به آشپزخانه و دوش و توالت و رختشویخانه هم نزدیکتر است.
کاراوان را میگذاریم و بهسوی مرکز شهر میرویم. سه ساعت از ظهر گذشتهاست. پیش از هر چیز باید کافهای پیدا کنیم و چیزی بخوریم. خیابانهای شهر پهن و عمود بر هماند و خلوت. گاه آفتابی تند چشمان را میآزارد و گاه هوا ابریست. در خیابان اصلی شهر که Dee نام دارد بهسوی شمال میرویم. شهریست بدون پستی و بلندی. ساختمانها کوتاه و دوطبقهاند. بلندترین ساختمان شهر گنبد بزرگ یک کلیساست. بسیاری از دکانها تعطیلاند. گرسنه و خسته Three Been Café را پیدا میکنیم. جای دنج و خوبیست. شیرینیها و کیکها و پایهای خوشمزه، و مهمتر از همه سرویس خوبی دارند، و اکنون میخوانم که در سال 2010 به عنوان بهترین کافهی شهر برگزیده شدهاست.
چیزی که در خیابان "دی" توجهمان را جلب میکند فروشگاههای فراوان لباس زیر سکسی و بارهای با برنامهی استریپتیز است. اینها شاید از خاصیتهای "جنوبیترین شهر" است، یا شاید از محلهی اشتباهی سر در آوردهایم؟ اندکی بعد به خیابان Esk میپیچیم که یکی از مراکز خرید شهر است. اینجا نیز خلوت است و بسیاری از فروشگاهها تعطیلاند. لابد ما بیموقع آمدهایم و اکنون، زیر این آفتاب تند، وقت خواب نیمروزیست. در این هنگام بحثی پیرامون معنای "قیلوله" در میان همراهان پیش میآید: خواب قیلوله خواب پیش از ناهار است یا پس از آن؟ همهی لغتنامههایی که من دارم، شامل فرهنگ زبان فارسی امروز (صدری افشار و دیگران)؛ فرهنگ بزرگ سخن (حسن انوری و دیگران)، و معین، آن را خواب پیش از ظهر و پیش از ناهار نوشتهاند. لغتنامهی دهخدا نیز همین را میگوید، در این نشانی.
خسته میشوم و بیش از آن شوقی برای خیابانگردی و فروشگاهگردی ندارم. از دوستان اجازه میگیرم که به کمپ بازگردم تا شاید بتوانم کمی بخوابم. میروم، و تازه به ماشینمان رسیدهام که بارانی سیلآسا شروع به باریدن میکند و کمی بعد دوستان نیز سراپا خیس از باران دوان از راه میرسند. شهر دیدنیهای دیگری که برای ما جذاب باشند، ندارد، یا ما از آن بیاطلاعیم. دیدنیها گویا در طول ساحل جنوبی پراکندهاند.
گویا در جایی نوشتهاند که اینورکارگیل دورترین شهر جهان از سوئد است. نگاهی به یک کرهی جغرافیایی، یا اندکی محاسبه با طول و عرض جغرافیایی این ادعا را تأیید میکند، هر چند که اینجا دورترین "نقطه"ی جهان از سوئد نیست. اگر از استکهلم زمین را سوراخ کنیم و از مرکز زمین بگذریم، در 1500 کیلومتری جنوب شرقی اینورکارگیل در اقیانوس آرام سر در میآوریم. برای همکارانم یک پیامک میفرستم و مینویسم که در دورترین جای ممکن از آنان هستم و با این حال یادشان میکنم.
سراسر شب باران تندی میبارد و باد میوزد. همراهان برای جوانانی که در کمپینگ چادر زدهاند دل میسوزانند. آب باران پیرامون چادرها را فرا گرفتهاست. اما صبح میبینیم که جوانان طوریشان نشده و بی مشکل شب را به صبح آوردهاند.
امروز، سوم فوریه، زادروز یکی از دوستان است. یکی دیگر از دوستان در تاریکی پیش از سحرگاه دستهگلی تهیه میکند، و بامداد در اتاقک کاراوان با آواز جمعی "تولدت مبارک" دوستمان را بیدار میکنیم. پیداست که انتظارش را نداشته، و خوشحال میشود.
باران بند آمده که بهسوی مشرق بهراه میافتیم. نخست به دیدار فانوس دریایی وایپاپا Waipapa Point میرویم. نزدیک 45 کیلومتر راه است. در اینجا بزرگترین فاجعهی دریایی نیوزیلند رخ داده و آن هنگامی بود که در سال 1881 یک کشتی مسافربری به صخرههای زیرآبی خورد و شکست، و 131 نفر از 151 سرنشینان آن غرق شدند. سه سال دیرتر این فانوس دریایی چوبی را ساختند تا کشتیها را راهنمایی کند. روشنایی این فانوس، که امروزه با مولدهای خورشیدی تغذیه میشود و با کامپیوتر هدایت میشود، گویا از فاصلهی 16 کیلومتری دیده میشود. اینجا بادی تند و دائمی و سرد میوزد. درختان همه پشت به دریا و بهسوی خشکی خم شدهاند. روبهرویمان، آن دورترها اقیانوس [منجمد] جنوبی Southern Ocean آغاز میشود. دریا چهره در هم کشیده: تیره و تار و پر موج. انسان از تماشای آن یخ میزند!
صد متر آنسوتر یک شیر دریایی بزرگ بر ماسههای ساحل خوابیدهاست. هیکل آن تنومندی سه یا چهار انسان را دارد. این گونه از شیر دریایی گویا تنها در نیو زیلند یافت میشود.
فسیل درخت ژوراسیک. عکس از www.explorerkeith.com |
ایستگاه بعدیمان Porpoise Bay نام دارد. اینجا گویا دولفینهای کمیاب هکتور Hector's Dolphin را در حال بازی با موجها میتوان تماشا کرد. اما بخت با ما یار نیست و شاید موجها به اندازهی کافی بزرگ نیستند، و از دولفینها خبری نیست. جیمز هکتور James Hector (1834 – 1907) کسی بود که روی جانوران نیو زیلند و بهویژه این ساحل پژوهشهای گستردهای انجام داد.
اکنون باید به دیدن غارهای کتدرال Cathedral Caves برویم. از این غارها تنها هنگام جزر دریا میتوان بازدید کرد، زیرا به هنگام مد یا دریای طوفانی دهانهی غار را آب میگیرد و گاه حتی تا سقف دهانه هم زیر آب میرود. برای رسیدن به دهانهی ورودی غارها باید نزدیک چهل دقیقه در جنگل و ساحل دریا پیادهروی کرد. نزدیک چهل کیلومتر از ساحل دولفینها در جادههای جنگلی و پر پیچ و خم میکوبیم و میرویم، و بر سر جادهی فرعی که بهسوی مسیر غارهای کتدرال میپیچد، با راه بسته و تابلویی نامنتظره روبهرو میشویم که با گچ سفید روی تختهای سبزرنگ نوشتهاند: نوبت بعدی بازدید از غارها فردا از ساعت 11 تا 15! عجب! ساعت بازدید امروز کی بوده؟ اکنون کمی از ساعت 15 گذشته است. پیداست که دیر رسیدهایم. یک کاراوان دیگر و سپس یکی دیگر پشت سرمان از راه میرسند و سرنشینان آنها نیز مانند ما چارهای ندارند جز آنکه دست از پا درازتر به دنبال دیدنیهای دیگری بروند. در کتابچهی راهنمای ما هیچ سخنی از ساعت "کار" این غارها ننوشتهاند. اکنون میخوانم که گذشته از جدولهای زمانی جزر و مد دریا، عوامل متعدد دیگری مانند جهت باد و بزرگی موجها را هم پارکبانان اینجا در نظر میگیرند تا مبادا گردشگران در غارها به دام افتند و از این رو نمیتوان برنامهای برای بازدید از غارها از پیش اعلام کرد. اما یک زمان تقریبی که میتوانستند بنویسند؟ خیر! گویا قرار نبوده که ما بتوانیم چیزی از غارهای نیو زیلند ببینیم!
راهمان را بهسوی مشرق ادامه میدهیم و خسته و گرسنه به دنبال کافهای میگردیم. نزدیک آبادی پاپاتووایی Papatowai پس از یک پیچ تند پدیدهی جالبی نظرمان را جلب میکند: یک ماشین کاراوان چوبی و قدیمی و سبزرنگ با تزییناتی غریب روی تپهای کوچک پارک شده و روی آن نوشتهاند "نمایشگاه کولی گمشده" The Lost Gypsy Gallery و کنار آن باغ و کافهای نیز هست. میایستیم. روی تابلوی بزرگ کنار جاده با سیخ و میخ و تشتک نوشابهها و طناب و کاموا و چوب و استخوان و هر چیز دور انداختنی دیگری به خط درشت نوشتهاند: «فرونشاندن کنجکاوی با آفریدههایی ساخته از بازیافتهای طبیعی که با نیروی خورشید و باد و آب یا دست کار میکنند. تأسیس 1999» Rewarding the Curious with Solar Wind Water and Handpowered Creations, Recycling Naturally. Since 1999 و افزودهاند: «اکنون با کافه و [کرایهی قایق] کایاک». پیرامون آن پر است از دستگاههای عجیب و غریب ساخته از آشغال. اینجا دستگیرهای هست که اگر بچرخانید چیزهای گوناگونی به حرکت در میآیند و از جمله یک اسکلت پا میزند و دوچرخهای قراضه را میراند. آنجا دستگیرهی دیگریست که با گرداندنش تمام طول پیکر یک نهنگ ساخته از حلبی موج بر میدارد. درون اتاقک کاراوان پر است از خرد و ریزهای بازیافته از زبالهها: رادیوهای قدیمی، عکسها و پوسترها و کتابها و مجلههای قدیمی، گراموفون کوکی که از درون یک صدف صدا پخش میکند، ماشینهای کوکی و... سقف اتاقک با مدارهای الکترونیکی دور ریخته شده فرش شدهاست. در اتاقک کوچک جانبی خود آقای کولی گمشده، مردی بهنسبت جوان، پشت میزی قراضه نشسته و با ذرهبینی قراضهتر دارد کاردستی تازهای میآفریند. بسیاری از این کاردستیها فروشی هستند و روی تابلویی نوشتهشده: «پول را اینجا بپردازید»!
کنار کاراوان پلهها به دروازهی باغی میرسند و روی دروازه نوشته شده «ورودی 5 دلار». لابد توی باغ هم پر است از کاردستیهایی از همین گونه. روبهروی پله کافهایست که میز و نیمکتهای اندک آن نیز همه از تختهپارههای بازیافته و کندههای چوب ساخته شدهاند. امیدوارم که چای و قهوه و بستنیشان بازیافته از چای و قهوه و شیر دور ریخته نباشد! ولی نه، اینها تازه و خوشمزهاند.
دیدنی بعدی بیست و چند کیلومتر دورتر است و آبشار پوراکائونویی Purakaunui Falls نام دارد. برای رسیدن به آبشار باید از پارکینگ ده دقیقه در جنگل انبوه بارانی (گرمسیری) پیادهروی کرد. هوای جنگل خنک است. نخست بالای آبشار را میبینیم و 22 متر پایینتر به پای آبشار می رسیم. آبشار در چند پله میریزد و گویا "پرعکسترین" آبشار نیوزیلند است و در دههی 1970 عکس آن روی یکی از تمبرهای این کشور چاپ شدهاست. این کلیپ را تماشا کنید.
بخشهای ساحلی این جادهها نزدیک جایگاه پنگوئنهای کمیاب ویژهی نیو زیلند است که چشمان زردرنگی دارند و میان دریا و خشکی از عرض جاده میگذرند. در طول جاده تابلوهای احتیاط با تصویر پنگوئن دیده میشود. اما زیارت این پنگوئنها نیز دست نمیدهد.
اکنون داریم در شاهراه شماره 1 نیو زیلند به موازات ساحل شرقی کشور در کنار اقیانوس آرام از جنوب به شمال میرانیم. هوا هنوز روشن است که به دومین شهر بزرگ نیو زیلند در جزیرهی جنوبی میرسیم. شهر دانهدین Dunedin نام دارد. آیا شب را اینجا بمانیم، یا مقداری از راه فردا را بپیماییم و در عوض روز آخر در شهر بزرگتر کرایستچرچ بمانیم؟ بیگمان دانهدین نیز چیزهایی برای دیدن دارد، اما رأی جمع بر رفتن است.
120 کیلومتر دورتر در روشنایی سر شب به شهر کوچک اوآمارو Oamaru میرسیم. بهسوی مرکز شهر میرانیم و نیمی سر در راهنمای جیپیاس و نیمی در خواندن تابلوهای خیابانهای خلوت، آرام میرانیم که بانویی نشسته پشت فرمان ماشینش برایمان بوق میزند و اشاره میکند که دنبالش برویم! منظورش چیست؟ برویم یا نرویم؟ میرویم، و دو خیابان آنطرفتر با اشارهی دست کمپینگ Oamaru Top 10 Holiday Park را نشانمان میدهد و به راه خود میرود. چه بانوی مهربان و مردمداری!
در کمپینگ جا میگیریم، ماشین خانهبهدوش را میگذاریم و میرویم تا در شهر رستورانی پیدا کنیم و زادروز دوستمان را بی اطلاع او جشن بگیریم. خانم سالمند دفتردار کمپ که عینکی تهاستکانی بر چشم دارد تازه دو ماه است که به این شهر آمده و تازه همین امروز به عنوان جانشین به این کار گمارده شده و چیز زیادی درباره شهر و رستورانهای آن نمیداند. همانهایی را شنیده که راهنمای جیپیاس نیز نشانمان میدهد. یکی که او شنیده خوب است در فاصلهی دوریست، و دو تای دیگر معلوم نیست چگونه جایی هستند. هوا دیگر تاریک شده که در کنار یک پارک بزرگ و با صفا بهسوی مرکز شهر میرویم. یافتن رهگذری در این شهر و خیابانهای خلوت آسان نیست. یکی از دو رستوران پر است و میگویند که اگر در بار بنشینیم و منتظر باشیم، شاید نیم ساعت بعد میزی خالی شود. فضای آن را نمیپسندیم. خانم صندوقدار یک فروشگاه مواد غذایی که پرنده در آن پر نمیزند نشانی آنیکی رستوران را میدهد که "پاب و رستوران سلی چاقه" Fat Sally’s Pub and Restaurant نام دارد (فیسبوک). دویست متر دورتر رستوران را مییابیم. فضای خوبی دارد، و میز خالی هم دارند.
مینشینیم، و بطریهای کوچک شامپاین که سفارش میدهیم دوستمان شستش خبردار میشود که جشنی برپاست. غذا سفارش میدهیم و پرسهای عظیمی برایمان میآورند. جامها را بلند میکنیم، بهسلامتی دوستمان مینوشیم، و سپس بر میخیزیم و برای او که نشسته آواز تولد مبارک را به سوئدی با هم میخوانیم. میزهای پیرامون همه پر اند، و میهمانان سر بر میگردانند، گوش میدهند و صحبتشان را پی میگیرند. هدیههایی را که از راههای دوری با پنهانکاری تا اینجا آوردهایم به دوستمان تقدیم میکنیم، و شادی و سرخوشی را ادامه میدهیم.
آخر شب است، بسیاری از مشتریهای رستوران رفتهاند که خانمی از میز کناری هنگام رفتن بهسوی ما میآید و خطاب به دوست ما میگوید: «من که نفهمیدم چه مناسبتی بود و چه آوازی برای شما خواندند، اما هر چه بود صمیمانه به شما تبریک میگویم!» سپاسگزاریم خانم مهربان!
هنگام بیرون رفتن میخواهم بابت چای و شیرنی و قهوهای که برایمان آوردند و سرویس امشبشان به خانم صندوقدار کمی انعام بدهم، اما او میگوید: «نه، نه! به هیچ وجه لازم نیست! شما از جای دوری آمدهاید، مهمان ما هستید، و ما هیچ راضی نیستیم که از شما انعام بگیریم! نه، نه!» او دارد صادقانه میگوید و نمیخواهد انعام بگیرد. این تعارف ایرانی نیست که پول را میگیرند و بعد میگویند «قابلی نداشت ها!». با خواهش و تمنا بیست دلار میگذارم و میروم.
شهر سوت و کور است. از درون پارک نیمهتاریکی که هیچ جنبندهای در آن نیست میانبر میزنیم و بهسوی کمپ میرویم.