نیو زیلند در سال 1947 کشوری مستقل اعلام شد اما هنوز الیزابت دوم ملکه انگلستان، ملکهی نیو زیلند هم هست.
اوکلند و مناطق شمالی جزیرهی شمالی آبوهوای مدیترانهای دارند اما جزیرهی جنوبی طبیعت رنگارنگی دارد، از کوههای بلند و پر برف، تا بیابانهای خشک، سواحل صخرهای، و جنگلهای نیمهگرمسیری. سرمای هوا در سراسر نیو زیلند بهندرت زیر صفر میرود، و گرما تا 30 درجه میرسد.
مناطق شمالی جزیرهی شمالی جاییست برای خواستاران آفتاب و دریا و موجبازی. اما اینها در اروپا هم هست. پس ما راه جنوب را در پیش میگیریم.
روتوروآ
راهنمای جیپیاس را از سوئد با خود آوردهام و نقشهی نیو زیلند را در آن گذاشتهام. برای یافتن نشانیها مشکلی نداریم. اما کشف میکنیم که سیم دستگاهمان به جافندکی ماشین نمیخورد. لابد این هم کار انگلیسهاست! خوشبختانه یک "منبع" power bank جالب همراه دارم که خود با برق شارژ میشود و سپس میتواند باتری چهار گوشی تلفن را شارژ کند. چیز بسیار خوبیست برای سفرهای طولانی در جاهایی که دسترسی به برق آسان نیست. سیم جیپیاسمان هم به آن میخورد. درود بر کسی که آن را هدیهی کریسمس به من داد!
ماشین خانهبهدوش رهوار است اما فنرهایش چندان نرم نیست و جایی که سرنشینان مینشینند تکانها و لرزشهای فراوانی دارد. ظرفها و قاشق و چنگال و دیگر خرد و ریزهای آشپزخانههم توی کشوها سر و صدا میکنند. اما 230 کیلومتر تا نخستین مقصدمان شهر روتوروآ Rotorua چندان طولانی نیست.
ماشین ما توالت دارد و بنابراین ایستادن و خوابیدن در آن در پارکینگهای معمولی و کنار جادهها و توی جنگل مجاز است. اما اکثریتمان ترجیح میدهند که در کمپینگهایی که آب و برق و دوش و توالت و آشپزخانه و رختشورخانه و وایفای WiFi دارند اتراق کنیم. اندرو، راهنمای سفرمان، ما را ترساندهاست که کمپینگهای سر راه زود پر میشوند و پیشاپیش باید تماس گرفت و جا رزرو کرد. شماره تلفن کمپینگی را که او پیشنهاد کرده از کتاب راهنمای سفرمان پیدا میکنیم، زنگ می زنیم و جایی برای ماشینمان میگیریم. نام کمپینگ Rotorua Thermal Holiday Park است و جای آن برای ما بسیار مناسب است، زیرا نزدیک به دو جاییست که میخواهیم ببینیم: دهکدهی بومینشین تاماکی Tamaki و فوارههای آتشفشانی و لجنهای جوشان پیرامون آن؛ و یک مجتمع آبگرم در آن حوالی.
به روتوروآ که میرسیم آفتاب هنوز داغ است و بی کلاه و عینک آفتابی نمیتوان راه رفت. بوی تخممرغ گندیده در همهجای شهر بینی را میآزارد. این بوییست که در اغلب جاهای با چشمههای آب گرم آتشفشانی به مشام میرسد، از جمله در "قطور سوئی" خودمان در دامنهی سبلان. برای دیدار از دهکدهی تاماکی دیر شدهاست، اما میتوان به مجتمع آبگرم رفت. نام آن Polynesian Spa ست و انواع حمامها را با یا بی ماساژ و با یا بی لجن "شفابخش" دارد.
با همسفران "آبگرم دریاچه، دولوکس" deluxe Lake Spa را انتخاب میکنیم. بهای بلیت ورودی برای هر نفر 45 دلار نیو زیلند است (نزدیک 300 کرون سوئد – بعدها یکی از راهنمایان برایمان تعریف میکند که نیو زیلندیها و استرالیاییها واحد پول دلار را برای دهنکجی به انگلستان برگزیدند!). اینجا چهار حوض آبگرم هست در فضای باز و در کنار یک دریاچه، در میان گل و گیاه. پیرامون حوضها را با تختهسنگهای طبیعی تزیین کردهاند. سردترین آنها 36 درجه و گرمترینشان 42 درجه است. یکیشان گویا "رادیوم" هم دارد که گویا برای رماتیسم خوب است. این کلیپ 45 ثانیهای منظرهی حوضها را نشان میدهد.
من به خواص معجزهآسایی که برای "اسپا" spa و آبگرم و لجن و اینها میشمارند هرگز باور نداشتهام. از کودکی و نوجوانی تا 25 سالگی با لجن دریاچهی شورابیل و آبگرم سرعین بزرگ شدم و داستانها از معجزات آنها شنیدم. بستگان و آشنایان برای شفا گرفتن از آنها از راههای دور میآمدند. اما من هرگز هیچ تأثیر معجزهآسایی از این آبها و لجنها ندیدم. شاید دردهای من از آن انواعی نبود و نیست که اینها چارهاش کنند؟! اینجا به مجتمع آبگرم پولینزی هم تنها برای آبتنی آمدهام و هیچ انتظاری بیش از لذت بردن از خود آبتنی ندارم. و چه خوب که جهت آفتاب اکنون طوریست که بر سرمان نمیتابد تا توی آب داغ باز داغترمان کند. چند خانواده چینی، دو خانوادهی هندی، و یک خانوادهی آلمانی نیز اینجا هستند. آرامش محیط و گرمای حوضها لذتبخش است.
نزدیک دو ساعت آبتنی میکنیم و سپس بهسوی کمپینگ میرانیم. در جای تعیینشده پارک میکنیم و پیش از هر چیز سیم برق ماشین را به پریز پارکینگ وصل میکنیم تا هم باتری مصارف داخلی آن (از قبیل یخچال و پمپ آب و...) شارژ شود و هم گوشیهایمان را به پریزهای داخل ماشین وصل کنیم و شارژشان کنیم. سپس یکی از همراهان باقیماندهی همهی خوراکیهایمان را با هم مخلوط میکند و در آشپزخانهی کمپینگ در تابهای تفت میدهد و میآورد. نامش را "هفت بهشت" گذاشتهاست. خوشمزه است و بعد از آبتنی در آبگرم میچسبد.
نخستین شب خوابیدن در کاراوان چندان هم بد نیست. سه تخت دو نفرهی کموبیش راحت داریم با ملافه و بالش و پتو و پتوهای اضافه. چراغ مطالعه هم داریم! پنجرهها همه توری دارند و میتوان بازشان گذاشت. میتوان همهی پردهها را کشید. خروپف همراهان وحشتناک نیست و میتوان تحملش کرد. از خروپف خودم خبر ندارم! البته با غلت و واغلت هر کداممان همهی ماشین تکان میخورد، اما در شبهای بعد کمکم به آن هم عادت میکنیم و بهویژه اگر جامی شراب با شام نوشیدهباشیم، راحت میخوابیم. بعدها جمعبندی برخی از همراهان این است که در این ماشین راحتتر از هتلها میخوابیدیم!
تاماکی
ساعت 10 صبح 25 ژانویه صبحانهخورده، آراسته و آماده، بلیت ورود به دهکدهی مائورینشین تاماکی Tamaki را خریدهایم و در میدان ورودی آن به انتظار راهنما ایستادهایم. سقف سایبان این میدان بر ستونهایی بهشکل پیکرههای اساطیری مائوری، تراشیده از چوب ایستادهاست. برای من جالب است که این پیکرهها و شکلها و شکلکها از سویی به مشابه افریقاییشان شباهت دارند، و از سویی دیگر شبیه پیکرههای کار سرخپوستان کانادا هستند. چه اشتراک فرهنگی میان همهی اینها میتواند وجود داشته باشد؟
خانم راهنمای گشادهرویی از قومیت مائوری میآید و ما را با خود به دیدن پدیدههای آتشفشانی این دره میبرد. پیرامونمان جنگل نیمهگرمسیریست اما اینجا و آنجا تکههای بزرگ و کوچک زمینهای پوشیده از گدازههای خاموش و خاکستر آتشفشانی دیده میشود. از سوراخهایی در لابهلای اینها چشمههایی میجوشد یا بخار آب بیرون میزند. در جاهایی، با فواصل زمانی معینی، فوارههایی بلند از آب داغ و بخار به آسمان میرود. مشابه اینها، فراوانتر و بزرگتر، در ایسلند هم هست. خانم راهنما مکانیسم این پدیده را توضیح میدهد: این سوراخها تا لایههای داغ زیر زمین راه دارند. آب تا آنجاها فرو میرود، و هنگامی که مقدار معینی آب جمع میشود و داغ میشود، فشار بخار زیر آن آنقدر بالا میرود که ناگهان همهی آب را به بیرون پرتاب میکند، تا دوباره آب در آن پایین جمع شود. بلندی بعضی از این فوراهها تا 30 متر هم میرسد.
راهنما گروه ما و نزدیک بیست نفر دیگر را که همراهمان هستند روی تکه زمینی از خاکستر آتشفشان وا میدارد تا یک پایمان را همزمان بر زمین بکوبیم. زمین زیر پایمان آشکارا میلرزد. او میگوید که جنگاوران مائوری، که رقصشان را دیرتر خواهیم دید، از این حیله برای ترساندن دشمن استفاده میکردند.
سپس به محوطهی لجن جوشان میرسیم. اینجا لجنی خاکستری رنگ است که اینجا و آنجا قلپ قلپ میجوشد. کِر ِمی را که از این لجن میسازند، در فروشگاه دهکده میفروشند و گویا خواصی معجزهآسا دارد. خانم راهنما میپرسد: - باورتان میشود که من 55 سال دارم؟ - نه، صورتش چنین سن و سالی را نشان نمیدهد. او میگوید که رازش استفاده از همین کرم است که چین و چروک را نابود میکند. بالای تپهی آنسوی این لجن جوشان ساختمانی چند طبقه هست که به گفتهی خانم راهنما هم هتل است و هم درمانگاهی که در آن همین لجن و آبگرم و دیگر مواد طبیعی منطقه را برای معلجهی بیماریها بهکار میبرند.
او سپس ما را به قفس و آشیانهی بزرگ پرندهی بومی این کشور میبرد. پرنده کیوی Kiwi نام دارد که گویا از شباهت صدایش به "k-wee" گرفته شدهاست. آشیانه نیمهتاریک است و راهنما میگوید که ساکت باشیم، زیرا این پرنده از روشنایی و صدا گریزان است و روزها خود را در سوراخهای زیر زمینی پنهان میکند. ما همه ساکتیم، اما کیوی خود را نشان نمیدهد که نمیدهد! تا پایان سفرمان در نیو زیلند هم هرگز هیچ جا دیدار او دست نمیدهد. کیوی یکی از واپسین بازماندگان پرندگان ویژهی نیو زیلند است. بدتر از مرغ خانگی هیچ پر پرواز ندارد و با منقار باریک و درازش خوراکش را از زیر برگهای ریخته از درختان بیرون میکشد. این پرنده نشان ملی نیو زیلند و نیو زیلندیهاست. در بسیاری موارد نیوزیلندیها، محصولاتشان، و تیمهای ورزشیشان را با صفت "کیوی" مشخص میکنند.
اکنون نوبت تماشای برنامهی فرهنگی پیشواز سنتی از مهمانان رسیدهاست و برای آن باید تا سالن دهکده برویم. اما تا آغاز برنامه کمی وقت داریم. افراد گروه گردشگران دارند چپ و راست عکس میگیرند. یک زوج سالمند انگلیسی از خانم راهنما چیزی میپرسند که من هم دوست دارم پاسخش را بشنوم. زوج میگویند که او خیلی خوب انگلیسی حرف میزند، و او میگوید که این را مدیون مادرش است، زیرا مادرش تنها زبان مائوری میدانست اما برای آن که فرزندانش از قافلهی پیشرفت در جامعه عقب نمانند، آنان را واداشت که انگلیسی بخوانند و به انگلیسی حرف بزنند. زوج میپرسند که پس وضع زبان و فرهنگ مائوری در نیو زیلند چگونه است؟ و خانم راهنما توضیحی میدهد که من اینجا ارقام و تاریخهایش را دقیقتر کردهام:
نزدیک پانزده درصد از جمعیت کشور قومیت مائوری دارند، اما تنها کمی بیش از چهار درصد از جمعیت کشور، یا نزدیک یک چهارم از خود مائوریها، زبان مائوری را در زندگی روزمره بهکار میبرند. در دههی 1880 دولت آموزش زبان مائوری را در مدارس ممنوع اعلام کرد و در طول دهها سال دانشآموزانی که در کلاسها به این زبان حرف می زدند سخت تنبیه میشدند. در سدهی بیستم زبان مائوری به سوی نابودی میرفت و با آنکه فعالان فرهنگی از سال 1982 مدارس خصوصی به زبان مائوری تأسیس کردند و کتاب و مجله و روزنامه منتشر کردند، باز پیشرفت چندانی در گسترش این زبان بهدست نیامد. در سال 1987 زبان مائوری در کنار زبان انگلیسی زبان رسمی کشور اعلام شد، اما این نیز سودی نداشت. در سال 1994 دولت نیو زیلند موظف شد که به مفاد عهدنامهی تسلیم مائوریها به استعمار بریتانیا در سال 1840 عمل کند و برای حفظ زبان مائوری بکوشد. از این هنگام همهی تابلوهای شهرها، خیابانها، جادهها، و همهی متنهای رسمی در سطر نخست به زبان مائوری و سپس به انگلیسی نوشته میشوند، اما تازه از هفت هشت سال پیش کانالهای رادیو و تلویزیون ملی به این زبان دایر شدهاست. مدارسی به این زبان هست، با اینهمه تعداد سخنگویان آن پیوسته در حال کاهش است. امروز بسیاری از نوجوانان مائوری حتی در خانه به این زبان حرف نمیزنند.
خانم راهنما نفسی تازه میکند و میافزاید: - من پشیمان نیستم که به اصرار مادرم انگلیسیزبان شدم. میبینید که با این زبان نان میخورم. اما بد نبود که زبان مادرم را هم یاد میگرفتم.
و اینجا او مسئلهی اصلی را بر زبان آوردهاست: زبان ِ نان در آوردن؛ زبان ِ به جایی رسیدن؛ زبان ِ قدرت: زبان ِ قدرت حاکم است که رواج مییابد و پیشرفت میکند. و من با دریغ و درد به هفتاد و چند زبانی فکر میکنم که در ایران دارند نابود میشوند، از جمله دو زبان خودم: ترکی آذربایجانی، و گیلکی. مسافری که بهتازگی از اردبیل به سوئد آمدهبود برایم تعریف کرد که بسیاری از جوانانی که در فروشگاههای اردبیل کار میکنند، اکنون دیگر به ترکی هم اگر چیزی از ایشان بپرسی، به فارسی جوابت را میدهند. رفتار استعمار و قدرت حاکم نیز همه جا یکسان است: در آذربایجان هم دانشآموزانی را که کلمهای ترکی بر زبانشان جاری میشد جریمه میکردند. آنجا هنوز هم از آموزش (به) زبان مادری هیچ خبری نیست.
شما علاقمندان را فرا میخوانم که مقالهی مرا با عنوان «نگاهی گذرا به تاریخچهی آموزش ترکی آذربایجانی» یا دستکم هشت صفحهی پایانی آن را (صفحهی 11 به بعد) بخوانید. جالبترین نکته برای من مقایسهی مشکلات آموزش زبان ترکی آذربایجانی که در صفحهی 17 نقل کردهام، با نکات پنجگانهایست که در مقالهی ویکیپدیا دربارهی مشکلات زبان مائوری بر شمردهاند.
اکنون در بیست متری سالن پذیرایی تاماکی ایستادهایم و مراسم سنتی خوشامدگویی که به زبان مائوری "پوهیری" Powhiri نام دارد آغاز میشود. جارچی دهکده شیپور مینوازد و اهل ده را خبر میکند که بیگانگانی آمدهاند: همان مرد انگلیسی که از راهنما درباره زبان مائوری میپرسید داوطلب میشود که کدخدا یا رئیس قبیلهی گروه گردشگران بشود، و پیش میرود. یک جنگجوی مائوری با نیزهای بهسوی او میدود، در چند متری میایستد، پا میکوبد، با نیزهاش حرکاتی میکند، سروصدایی از حنجره بیرون میدهد، زبانش را بیرون میآورد، چشم میدراند، مانند گربه "فیف" میکند، قد و قواره، و دوست یا دشمن بودن کدخدای ما را میسنجد، و او را میپذیرد. ساز و آواز آغاز میشود. همه آرام بهدنبال کدخدایمان وارد سالن میشویم و روی صندلیها مینشینیم. کدخدای ما و کدخدای تاماکی سه بار نک بینیشان را به هم میزنند. این حرکت مشابه دست دادن ماهاست. و سپس گروهی از زنان و مردان مائوری روی صحنه هنرنمایی میکنند.
رقص یا حرکات "هاکا" haka که با کوبیدن پا و در آوردن زبان و چشم دراندن و غیره اجرا میشود در اصل رقص جنگ بوده، اما امروزه هاکاهای بیشماری برای مراسم گوناگون وجود دارد، از جمله برای خوشامدگویی. نمونهای را در این نشانی میتوان دید. همچنین تیمهای ورزشی نیو زیلند پیش از آغاز مسابقهها، برای ترساندن و خالی کردن دل حریف این حرکات را در میدانهای ورزشی انجام میدهند. نمونههای بیشماری از هاکای ورزشکاران نیو زیلند در یوتیوب یافت میشود، از جمله این یکی. سخنانی با این مضمون گویا در بسیاری از هاکاها تکرار میشود: «مرگ، مرگ: زندگی، زندگی – این مردیست که گذاشت زنده بمانم، آنگاه که گام به گام بهسوی روشنایی خورشید بیرون آمدم.»
پس از هاکا، زنان و مردان آوازهای عاشقانه و رقصهای مجلسی نیز برایمان اجرا میکنند. برخی از آنها بسیار زیباست. نمونههایی در این کلیپ موجود است.
بر پایهی چیزهایی که در تبلیغ این دهکده نوشتهبودند، خیال میکردم که کوچه و بازار سنتی و واقعی محل زندگی اهالی آن را هم قرار است ببینیم، اما این خیالی باطل بود. در واقع دهکدهای سنتی وجود ندارد و همه اکنون در آپارتمانهای مدرن زندگی میکنند. در این محوطه تنها یک کارگاه نجاری و نیز یک کارگاه آموزش بافندگی هست که در آنها هنر کندهکاری مائوری روی چوب و بافندگی سنتیشان را به کسانی که بلیتش را بخرند آموزش میدهند. یک فروشگاه یادگاریهای توریستی هم آنجا هست. تنها یک بسته کوچک آبنبات عسلی میخرم که گویا از عسل "صد در صد طبیعی و وحشی" جنگلهای بارانی درستش کردهاند.
انفجار کوه آتشفشان تاراورا Tarawera در سال 1886 که گدازه و خاکستر آن چندین دهکده را زیر خود مدفون کرد، پدیدههای دیدنی فراوانی نیز در منطقهی روتوروآ به وجود آورد. به گمانم دستکم دو هفته وقت لازم است تا بتوان با خیال آسوده همهی آنها را دید. اما ما چنین وقتی نداریم و ساعتی از ظهر یکشنبه گذشتهاست که با ماشین خانهبهدوش روتوروآ را ترک میکنیم و راهمان را بهسوی جنوب پیمیگیریم.