15 March 2015

در آن سر دنیا - 3‏

نیو زیلند از دو جزیره‌ی بزرگ و تعدادی جزیره‌های کوچک تشکیل شده‌است. مساحت آن نزدیک 269 ‏هزار کیلومتر مربع است، یعنی کمی کم‌تر از دو سوم سوئد و کمی بیش‌تر از یک ششم ایران. تا ‏هزار سال پیش هیچ انسان و هیچ پستانداری در این دو خشکی بزرگ وجود نداشت اما گونه‌های ‏فراوانی از پرندگان در آن‌ها می‌زیستند. با کوچ قبایل مائوری ‏Maori‏ از جزایر پولی‌نزی به این دو ‏خشکی نزدیک هزار سال پیش و همراه آوردن چهارپایان، و سپس هجوم اروپاییان نزدیک پانصد سال ‏پیش، بسیاری از گونه‌های پرندگان نابود شدند و زیست‌بوم جزیره‌ها سخت آسیب دید، تا آن‌که در ‏دهه‌های اخیر مقرراتی برای حفاظت از محیط زیست وضع کردند. اکنون نزدیک یک سوم سراسر ‏کشور منطقه‌ی حفاظت‌شده اعلام شده‌است.‏

نیو زیلند در سال 1947 کشوری مستقل اعلام شد اما هنوز الیزابت دوم ملکه انگلستان، ملکه‌ی ‏نیو زیلند هم هست.‏

اوکلند و مناطق شمالی جزیره‌ی شمالی آب‌وهوای مدیترانه‌ای دارند اما جزیره‌ی جنوبی طبیعت ‏رنگارنگی دارد، از کوه‌های بلند و پر برف، تا بیابان‌های خشک، سواحل صخره‌ای، و جنگل‌های ‏نیمه‌گرمسیری. سرمای هوا در سراسر نیو زیلند به‌ندرت زیر صفر می‌رود، و گرما تا 30 درجه ‏می‌رسد.‏

مناطق شمالی جزیره‌ی شمالی جایی‌ست برای خواستاران آفتاب و دریا و موج‌بازی. اما این‌ها در ‏اروپا هم هست. پس ما راه جنوب را در پیش می‌گیریم.‏

روتوروآ

راهنمای جی‌پی‌اس را از سوئد با خود آورده‌ام و نقشه‌ی نیو زیلند را در آن گذاشته‌ام. برای یافتن ‏نشانی‌ها مشکلی نداریم. اما کشف می‌کنیم که سیم دستگاهمان به جافندکی ماشین ‏نمی‌خورد. لابد این هم کار انگلیس‌هاست! خوشبختانه یک "منبع" power bank جالب همراه دارم که خود با برق ‏شارژ می‌شود و سپس می‌تواند باتری چهار گوشی تلفن را شارژ کند. چیز بسیار خوبی‌ست برای ‏سفرهای طولانی در جاهایی که دسترسی به برق آسان نیست. سیم جی‌پی‌اس‌مان هم به آن ‏می‌خورد. درود بر کسی که آن را هدیه‌ی کریسمس به من داد!‏

ماشین خانه‌به‌دوش رهوار است اما فنرهایش چندان نرم نیست و جایی که سرنشینان می‌نشینند ‏تکان‌ها و لرزش‌های فراوانی دارد. ظرف‌ها و قاشق و چنگال و دیگر خرد و ریزهای آشپزخانه‌هم توی ‏کشوها سر و صدا می‌کنند. اما 230 کیلومتر تا نخستین مقصدمان شهر روتوروآ ‏Rotorua‏ چندان ‏طولانی نیست.‏

ماشین ما توالت دارد و بنابراین ایستادن و خوابیدن در آن در پارکینگ‌های معمولی و کنار جاده‌ها و ‏توی جنگل مجاز است. اما اکثریت‌مان ترجیح می‌دهند که در کمپینگ‌هایی که آب و برق و دوش و ‏توالت و آشپزخانه و رختشورخانه و وای‌فای ‏WiFi‏ دارند اتراق کنیم. اندرو، راهنمای سفرمان، ما را ‏ترسانده‌است که کمپینگ‌های سر راه زود پر می‌شوند و پیشاپیش باید تماس گرفت و جا رزرو کرد. ‏شماره تلفن کمپینگی را که او پیشنهاد کرده از کتاب راهنمای سفرمان پیدا می‌کنیم، زنگ می زنیم ‏و جایی برای ماشین‌مان می‌گیریم. نام کمپینگ ‏Rotorua Thermal Holiday Park‏ است و جای آن ‏برای ما بسیار مناسب است، زیرا نزدیک به دو جایی‌ست که می‌خواهیم ببینیم: دهکده‌ی ‏بومی‌نشین تاماکی ‏Tamaki‏ و فواره‌های آتشفشانی و لجن‌های جوشان پیرامون آن؛ و یک مجتمع ‏آبگرم در آن حوالی.‏

به روتوروآ که می‌رسیم آفتاب هنوز داغ است و بی کلاه و عینک آفتابی نمی‌توان راه رفت. بوی ‏تخم‌مرغ گندیده در همه‌جای شهر بینی را می‌آزارد. این بویی‌ست که در اغلب جاهای با ‏چشمه‌های آب گرم آتشفشانی به مشام می‌رسد، از جمله در "قطور سوئی" خودمان در دامنه‌ی ‏سبلان. برای دیدار از دهکده‌ی تاماکی دیر شده‌است، اما می‌توان به مجتمع آبگرم رفت. نام آن ‏Polynesian Spa‏ ست و انواع حمام‌ها را با یا بی ماساژ و با یا بی لجن "شفابخش" دارد.‏

با همسفران "آبگرم دریاچه، دولوکس" ‏deluxe Lake Spa‏ را انتخاب می‌کنیم. بهای بلیت ورودی برای ‏هر نفر 45 دلار نیو زیلند است (نزدیک 300 کرون سوئد – بعدها یکی از راهنمایان برایمان تعریف ‏می‌کند که نیو زیلندی‌ها و استرالیایی‌ها واحد پول دلار را برای دهن‌کجی به انگلستان برگزیدند!). ‏این‌جا چهار حوض آبگرم هست در فضای باز و در کنار یک دریاچه، در میان گل و گیاه. پیرامون حوض‌ها ‏را با تخته‌سنگ‌های طبیعی تزیین کرده‌اند. سردترین آن‌ها 36 درجه و گرم‌ترین‌شان 42 درجه است. ‏یکی‌شان گویا "رادیوم" هم دارد که گویا برای رماتیسم خوب است. این کلیپ 45 ثانیه‌ای منظره‌ی ‏حوض‌ها را نشان می‌دهد.‏

من به خواص معجزه‌آسایی که برای "اسپا" ‏spa‏ و آبگرم و لجن و این‌ها می‌شمارند هرگز باور ‏نداشته‌ام. از کودکی و نوجوانی تا 25 سالگی با لجن دریاچه‌ی شورابیل و آبگرم سرعین بزرگ شدم ‏و داستان‌ها از معجزات آن‌ها شنیدم. بستگان و آشنایان برای شفا گرفتن از آن‌ها از راه‌های دور ‏می‌آمدند. اما من هرگز هیچ تأثیر معجزه‌آسایی از این آب‌ها و لجن‌ها ندیدم. شاید دردهای من از آن ‏انواعی نبود و نیست که این‌ها چاره‌اش کنند؟! این‌جا به مجتمع آبگرم پولی‌نزی هم تنها برای آب‌تنی ‏آمده‌ام و هیچ انتظاری بیش از لذت بردن از خود آب‌تنی ندارم. و چه خوب که جهت آفتاب اکنون ‏طوری‌ست که بر سرمان نمی‌تابد تا توی آب داغ باز داغ‌ترمان کند. چند خانواده چینی، دو خانواده‌ی هندی، و یک خانواده‌ی آلمانی نیز این‌جا‏ هستند.‏ آرامش محیط و گرمای حوض‌ها ‏لذت‌بخش است.‏

نزدیک دو ساعت آب‌تنی می‌کنیم و سپس به‌سوی کمپینگ می‌رانیم. در جای تعیین‌شده پارک ‏می‌کنیم و پیش از هر چیز سیم برق ماشین را به پریز پارکینگ وصل می‌کنیم تا هم باتری مصارف ‏داخلی آن (از قبیل یخچال و پمپ آب و...) شارژ شود و هم گوشی‌هایمان را به پریزهای داخل ‏ماشین وصل کنیم و شارژشان کنیم. سپس یکی از همراهان باقی‌مانده‌ی همه‌ی خوراکی‌هایمان را ‏با هم مخلوط می‌کند و در آشپزخانه‌ی کمپینگ در تابه‌ای تفت می‌دهد و می‌آورد. نامش را "هفت ‏بهشت" گذاشته‌است. خوشمزه است و بعد از آب‌تنی در آبگرم می‌چسبد.‏

نخستین شب خوابیدن در کاراوان چندان هم بد نیست. سه تخت دو نفره‌ی کم‌وبیش راحت داریم با ‏ملافه و بالش و پتو و پتوهای اضافه. چراغ مطالعه هم داریم! پنجره‌ها همه توری دارند و می‌توان ‏بازشان گذاشت. می‌توان همه‌ی پرده‌ها را کشید. خروپف همراهان وحشتناک نیست و می‌توان ‏تحملش کرد. از خروپف خودم خبر ندارم! البته با غلت و واغلت هر کداممان همه‌ی ماشین تکان ‏می‌خورد، اما در شب‌های بعد کم‌کم به آن هم عادت می‌کنیم و به‌ویژه اگر جامی شراب با شام ‏نوشیده‌باشیم، راحت می‌خوابیم. بعدها جمع‌بندی برخی از همراهان این است که در این ماشین ‏راحت‌تر از هتل‌ها می‌خوابیدیم!‏


تاماکی

ساعت 10 صبح 25 ژانویه صبحانه‌خورده، آراسته و آماده، بلیت ورود به دهکده‌ی مائوری‌نشین ‏تاماکی Tamaki را خریده‌ایم و در میدان ورودی آن به انتظار راهنما ایستاده‌ایم. سقف سایبان این میدان بر ‏ستون‌هایی به‌شکل پیکره‌های اساطیری مائوری، تراشیده از چوب ایستاده‌است. برای من جالب ‏است که این پیکره‌ها و شکل‌ها و شکلک‌ها از سویی به مشابه افریقایی‌شان شباهت دارند، و از ‏سویی دیگر شبیه پیکره‌های کار سرخپوستان کانادا هستند. چه اشتراک فرهنگی میان همه‌ی ‏این‌ها می‌تواند وجود داشته باشد؟

خانم راهنمای گشاده‌رویی از قومیت مائوری می‌آید و ما را با خود به دیدن پدیده‌های آتشفشانی ‏این دره می‌برد. پیرامون‌مان جنگل نیمه‌گرمسیری‌ست اما این‌جا و آن‌جا تکه‌های بزرگ و کوچک ‏زمین‌های پوشیده از گدازه‌های خاموش و خاکستر آتشفشانی دیده می‌شود. از سوراخ‌هایی در ‏لابه‌لای این‌ها چشمه‌هایی می‌جوشد یا بخار آب بیرون می‌زند. در جاهایی، با فواصل زمانی معینی، ‏فواره‌هایی بلند از آب داغ و بخار به آسمان می‌رود. مشابه این‌ها، فراوان‌تر و بزرگ‌تر، در ایسلند هم ‏هست. خانم راهنما مکانیسم این پدیده را توضیح می‌دهد: این سوراخ‌ها تا لایه‌های داغ زیر زمین ‏راه دارند. آب تا آن‌جاها فرو می‌رود، و هنگامی که مقدار معینی آب جمع می‌شود و داغ می‌شود، ‏فشار بخار زیر آن آن‌قدر بالا می‌رود که ناگهان همه‌ی آب را به بیرون پرتاب می‌کند، تا دوباره آب در آن ‏پایین جمع شود. بلندی بعضی از این فوراه‌ها تا 30 متر هم می‌رسد.‏




راهنما گروه ما و نزدیک بیست نفر دیگر را که همراهمان هستند روی تکه زمینی از خاکستر ‏آتشفشان وا می‌دارد تا یک پایمان را همزمان بر زمین بکوبیم. زمین زیر پایمان آشکارا می‌لرزد. او ‏می‌گوید که جنگاوران مائوری، که رقصشان را دیرتر خواهیم دید، از این حیله برای ترساندن دشمن ‏استفاده می‌کردند.‏

سپس به محوطه‌ی لجن جوشان می‌رسیم. این‌جا لجنی خاکستری رنگ است که این‌جا و آن‌جا ‏قلپ قلپ می‌جوشد. کِر ِمی را که از این لجن می‌سازند، در فروشگاه دهکده می‌فروشند و گویا ‏خواصی معجزه‌آسا دارد. خانم راهنما می‌پرسد: - باورتان می‌شود که من 55 سال دارم؟ - نه، ‏صورتش چنین سن و سالی را نشان نمی‌دهد. او می‌گوید که رازش استفاده از همین کرم است که ‏چین و چروک را نابود می‌کند.‏ بالای تپه‌ی آن‌سوی این لجن جوشان ساختمانی چند طبقه هست که به گفته‌ی خانم راهنما هم ‏هتل است و هم درمانگاهی که در آن همین لجن و آبگرم و دیگر مواد طبیعی منطقه را برای ‏معلجه‌ی بیماری‌ها به‌کار می‌برند.‏

او سپس ما را به قفس و آشیانه‌ی بزرگ پرنده‌ی بومی این کشور می‌برد. پرنده کیوی ‏Kiwi‏ نام دارد ‏که گویا از شباهت صدایش به "‏k-wee‏" گرفته شده‌است. آشیانه نیمه‌تاریک است و راهنما می‌گوید ‏که ساکت باشیم، زیرا این پرنده از روشنایی و صدا گریزان است و روزها خود را در سوراخ‌های زیر ‏زمینی پنهان می‌کند. ما همه ساکتیم، اما کیوی خود را نشان نمی‌دهد که نمی‌دهد! تا پایان ‏سفرمان در نیو زیلند هم هرگز هیچ جا دیدار او دست نمی‌دهد. کیوی یکی از واپسین بازماندگان ‏پرندگان ویژه‌ی نیو زیلند است. بدتر از مرغ خانگی هیچ پر پرواز ندارد و با منقار باریک و درازش ‏خوراکش را از زیر برگ‌های ریخته از درختان بیرون می‌کشد. این پرنده نشان ملی نیو زیلند و نیو ‏زیلندی‌هاست. در بسیاری موارد نیوزیلندی‌ها، محصولاتشان، و تیم‌های ورزشی‌شان را با صفت ‏‏"کیوی" مشخص می‌کنند.‏

اکنون نوبت تماشای برنامه‌ی فرهنگی پیشواز سنتی از مهمانان رسیده‌است و برای آن باید تا سالن ‏دهکده برویم. اما تا آغاز برنامه کمی وقت داریم. افراد گروه گردشگران دارند چپ و راست عکس ‏می‌گیرند. یک زوج سالمند انگلیسی از خانم راهنما چیزی می‌پرسند که من هم دوست دارم ‏پاسخش را بشنوم. زوج می‌گویند که او خیلی خوب انگلیسی حرف می‌زند، و او می‌گوید که این را ‏مدیون مادرش است، زیرا مادرش تنها زبان مائوری می‌دانست اما برای آن که فرزندانش از قافله‌ی ‏پیشرفت در جامعه عقب نمانند، آنان را واداشت که انگلیسی بخوانند و به انگلیسی حرف بزنند. زوج ‏می‌پرسند که پس وضع زبان و فرهنگ مائوری در نیو زیلند چگونه است؟ و خانم راهنما توضیحی ‏می‌دهد که من اینجا ارقام و تاریخ‌هایش را دقیق‌تر کرده‌ام:‏

نزدیک پانزده درصد از جمعیت کشور قومیت مائوری دارند، اما تنها کمی بیش از چهار درصد از جمعیت ‏کشور، یا نزدیک یک چهارم از خود مائوری‌ها، زبان مائوری را در زندگی روزمره به‌کار می‌برند. در ‏دهه‌ی 1880 دولت آموزش زبان مائوری را در مدارس ممنوع اعلام کرد و در طول ده‌ها سال ‏دانش‌آموزانی که در کلاس‌ها به این زبان حرف می زدند سخت تنبیه می‌شدند. در سده‌ی بیستم ‏زبان مائوری به سوی نابودی می‌رفت و با آن‌که فعالان فرهنگی از سال 1982 مدارس ‏خصوصی به زبان مائوری تأسیس کردند و کتاب و مجله و روزنامه منتشر کردند، باز پیشرفت چندانی ‏در گسترش این زبان به‌دست نیامد. در سال 1987 زبان مائوری در کنار زبان انگلیسی زبان رسمی ‏کشور اعلام شد، اما این نیز سودی نداشت. در سال 1994 دولت نیو زیلند موظف شد که به مفاد ‏عهدنامه‌ی تسلیم مائوری‌ها به استعمار بریتانیا در سال 1840 عمل کند و برای حفظ زبان مائوری ‏بکوشد. از این هنگام همه‌ی تابلوهای شهرها، خیابان‌ها، جاده‌ها، و همه‌ی متن‌های رسمی در ‏سطر نخست به زبان مائوری و سپس به انگلیسی نوشته می‌شوند، اما تازه از هفت هشت سال ‏پیش کانال‌های رادیو و تلویزیون ملی به این زبان دایر شده‌است. مدارسی به این زبان هست، ‏با این‌همه تعداد سخن‌گویان آن پیوسته در حال کاهش است. امروز بسیاری از نوجوانان مائوری حتی در خانه به این زبان حرف ‏نمی‌زنند.‏

خانم راهنما نفسی تازه می‌کند و می‌افزاید: - من پشیمان نیستم که به اصرار مادرم انگلیسی‌زبان ‏شدم. می‌بینید که با این زبان نان می‌خورم. اما بد نبود که زبان مادرم را هم یاد می‌گرفتم.‏

و این‌جا او مسئله‌ی اصلی را بر زبان آورده‌است: زبان ِ نان در آوردن؛ زبان ِ به جایی رسیدن؛ زبان ِ ‏قدرت: زبان ِ قدرت حاکم است که رواج می‌یابد‏ و پیشرفت می‌کند. و من با دریغ و درد به هفتاد و چند زبانی فکر می‌کنم ‏که در ایران دارند نابود می‌شوند، از جمله دو زبان خودم: ترکی آذربایجانی، و گیلکی. مسافری که ‏به‌تازگی از اردبیل به سوئد آمده‌بود برایم تعریف کرد که بسیاری از جوانانی که در فروشگاه‌های ‏اردبیل کار می‌کنند، اکنون دیگر به ترکی هم اگر چیزی از ایشان بپرسی، به فارسی جوابت را ‏می‌دهند. رفتار استعمار و قدرت حاکم نیز همه جا یکسان است: در آذربایجان هم دانش‌آموزانی را که ‏کلمه‌ای ترکی بر زبانشان جاری می‌شد جریمه می‌کردند. آن‌جا هنوز هم از آموزش (به) زبان مادری ‏هیچ خبری نیست.‏

شما علاقمندان را فرا می‌خوانم که مقاله‌ی مرا با عنوان «نگاهی گذرا به تاریخچه‌ی آموزش ترکی ‏آذربایجانی» یا دست‌کم هشت صفحه‌ی پایانی آن را (صفحه‌ی 11 به بعد) بخوانید. جالب‌ترین نکته ‏برای من مقایسه‌ی مشکلات آموزش زبان ترکی آذربایجانی که در صفحه‌ی 17 نقل کرده‌ام، با نکات ‏پنج‌گانه‌ای‌ست که در مقاله‌ی ویکی‌پدیا درباره‌ی مشکلات زبان مائوری بر شمرده‌اند.‏

اکنون در بیست متری سالن پذیرایی تاماکی ایستاده‌ایم و مراسم سنتی خوشامدگویی که به زبان ‏مائوری "پوهیری" ‏Powhiri‏ نام دارد آغاز می‌شود. جارچی دهکده شیپور می‌نوازد و اهل ده را خبر می‌کند که بیگانگانی آمده‌اند: همان مرد انگلیسی که از راهنما درباره زبان ‏مائوری می‌پرسید داوطلب می‌شود که کدخدا یا رئیس قبیله‌ی گروه گردشگران بشود، و پیش ‏می‌رود. یک جنگجوی مائوری با نیزه‌ای به‌سوی او می‌دود، در چند متری می‌ایستد، پا می‌کوبد، با ‏نیزه‌اش حرکاتی می‌کند، سروصدایی از حنجره بیرون می‌دهد، زبانش را بیرون می‌آورد، چشم ‏می‌دراند، مانند گربه "فیف" می‌کند، قد و قواره، و دوست یا دشمن بودن کدخدای ما را می‌سنجد، و ‏او را می‌پذیرد. ساز و آواز آغاز می‌شود. همه آرام به‌دنبال کدخدایمان وارد سالن می‌شویم و روی ‏صندلی‌ها می‌نشینیم. کدخدای ما و کدخدای تاماکی سه بار نک بینی‌شان را به هم می‌زنند. این حرکت مشابه دست ‏دادن ماهاست. و سپس ‏گروهی از زنان و مردان مائوری روی صحنه هنرنمایی می‌کنند.‏

رقص یا حرکات "هاکا" ‏haka‏ که با کوبیدن پا و در آوردن زبان و چشم دراندن و غیره اجرا می‌شود در ‏اصل رقص جنگ بوده، اما امروزه هاکاهای بی‌شماری برای مراسم گوناگون وجود دارد، از جمله برای ‏خوشامدگویی. نمونه‌ای را در این نشانی می‌توان دید. همچنین تیم‌های ورزشی نیو زیلند پیش از ‏آغاز مسابقه‌ها، برای ترساندن و خالی کردن دل حریف این حرکات را در میدان‌های ورزشی انجام ‏می‌دهند. نمونه‌های بی‌شماری از هاکای ورزشکاران نیو زیلند در یوتیوب یافت می‌شود، از جمله این یکی. سخنانی با ‏این مضمون گویا در بسیاری از هاکاها تکرار می‌شود: «مرگ، مرگ: زندگی، زندگی – این مردی‌ست ‏که گذاشت زنده بمانم، آنگاه که گام به گام به‌سوی روشنایی خورشید بیرون آمدم.»‏

پس از هاکا، زنان و مردان آوازهای عاشقانه و رقص‌های مجلسی نیز برایمان اجرا می‌کنند. برخی از ‏آن‌ها بسیار زیباست. نمونه‌هایی در این کلیپ موجود است.‏

بر پایه‌ی چیزهایی که در تبلیغ این دهکده نوشته‌بودند، خیال می‌کردم که کوچه و بازار سنتی و ‏واقعی محل زندگی اهالی آن را هم قرار است ببینیم، اما این خیالی باطل بود. در واقع دهکده‌ای ‏سنتی وجود ندارد و همه اکنون در آپارتمان‌های مدرن زندگی می‌کنند. در این محوطه تنها یک کارگاه ‏نجاری و نیز یک کارگاه آموزش بافندگی هست که در آن‌ها هنر کنده‌کاری مائوری روی چوب و ‏بافندگی سنتی‌شان را به کسانی که بلیتش را بخرند آموزش می‌دهند. یک فروشگاه یادگاری‌های ‏توریستی هم آن‌جا هست. تنها یک بسته کوچک آب‌نبات عسلی می‌خرم که گویا از عسل "صد در ‏صد طبیعی و وحشی" جنگل‌های بارانی درستش کرده‌اند.‏

انفجار کوه آتشفشان تاراورا ‏Tarawera‏ در سال 1886 که گدازه و خاکستر آن چندین دهکده را زیر خود مدفون کرد، ‏پدیده‌های دیدنی فراوانی نیز در منطقه‌ی روتوروآ به وجود آورد. به گمانم دست‌کم دو هفته وقت لازم است تا بتوان با ‏خیال آسوده همه‌ی آن‌ها را دید. اما ما چنین وقتی نداریم و‏ ساعتی از ظهر یکشنبه گذشته‌است که با ماشین خانه‌به‌دوش روتوروآ را ترک می‌کنیم و راهمان را به‌سوی ‏جنوب پی‌می‌گیریم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 March 2015

در آن سر دنیا - 2‏

شامگاه 22 ژانویه از سنگاپور به‌سوی ملبورن (استرالیا) پرواز می‌کنیم. طول پرواز هفت ساعت و ‏نیم است و باید خوابید. اما رفت‌وآمد مهماندران و پذیرایی‌هایشان نمی‌گذارد بخوابم و وقت را با ‏تماشای دو فیلم، و بازی شطرنج با کامپیوتر هواپیما می‌کشم. فیلم‌ها تعریفی ندارند و شطرنجم ‏حسابی پس رفته‌است. من، این دارنده‌ی مقام دوم بازی‌های بند سیاسی (فلکه) ‏زندان موقت شهربانی کشور شاهنشاهی ایران در تابستان ‏‏1351، و قهرمان بازی‌های سال 1986 (1365) قرارگاه پناهندگان ایرانی ساکن هوفورش در ‏سوئد (!)، ‏سال‌هاست که بازی نکرده‌ام. باید بیشتر تمرین کنم.‏

همسفران می‌پرسند که معروف‌ترین شخصیت‌های نیو زیلندی کیستند، و با حضور ذهنی که ندارم تنها خانم ‏‏"کی‌ری ته‌کاناوا" ‏Kiri Te Kanawa‏ را به‌یاد می‌آورم که یکی از بزرگ‌ترین خوانندگان سوپرانوی جهان ‏بوده و هست (زاده 1944). این دو قطعه را با صدای او از دست ندهید‏. پشیمان نمی‌شوید: "باخ‌واره‌ی برزیلی، ‏شماره 5" اثر آهنگساز بزرگ برزیلی هیتور ویلا لوبوس ‏Heitor Villa-Lobos (1887-1959)‎، این‌جا، و ‏ووکالیس (بی‌کلام) ‏Vocalise‏ اثر سرگئی راخمانینوف، این‌جا‏. و بگذریم از این که این‌ها به نظر من بهترین اجرای این دو اثر نیستند، اما آن بحث دیگری‌ست.‏

باید ساعت 7:10 به وقت ملبورن بنشینیم و هواپیمای بعدیمان به اوکلند (نیو زیلند) ساعت 8:10 ‏پرواز می‌کند. این فرصت همینطوری هم کوتاه است، و تازه خلبان اعلام می‌کند که با نیم ساعت ‏تأخیر می‌رسیم. کمی بعد تأخیر را 45 دقیقه اعلام می‌کند. در آن صورت ما هنگامی می‌رسیم که ‏دروازه‌ی پرواز بعدیمان را بسته‌اند. این را به یکی از مهمانداران می‌گویم. او با خونسردی می‌گوید که ‏باید از پیش فکر تأخیر را هم می‌کردیم و پرواز بعدی را با چنین فاصله‌ی کوتاهی نمی‌گرفتیم! ‏نمی‌توان برای او توضیح داد که کارمند بنگاه مسافرتی این برنامه را تنظیم کرده‌است. حال چه ‏کنیم؟ مهماندار متأسفانه نمی‌تواند کمکی بکند. در وضعیت مشابهی، خدمه‌ی پرواز کمک می‌کنند و ‏در تماس با فرودگاه دست‌کم شماره‌ی دروازه‌ی بعدی را می‌پرسند و می‌گویند. اما این‌جا گویا از این ‏خبرها نیست. مهماندار دیگری که صحبت ما را شنیده، کمی بعد می‌آید و دلداری می‌دهد: از این ‏هواپیما که پیاده شدید، از یک پله پایین می‌روید، و از یک پله‌ی دیگر بالا می‌روید و پرواز بعدی‌تان ‏همان‌جاست. نگران نباشید، می‌رسید!‏

باشد! ببینیم! کار دیگری که نمی‌توانیم بکنیم. هر پنج نفر بارهایمان را به‌دست گرفته‌ایم و آماده‌ایم، ‏و با نشستن هواپیما می‌دویم. تنها ده دقیقه تا پرواز بعدی مانده. پله؟ کو پله؟ در طول راهروی ‏درازی می‌دویم تا به پله برسیم، تا پله‌ی بعدی می‌دویم، و باز راهروی درازی‌ست، و سرانجام نگران و نفس‌زنان به ‏انبوهی از جمعیت می‌رسیم که در آستانه‌ی دروازه‌ی پرواز بعدی‌مان جمع شده‌اند. پرواز بعدی تأخیر ‏دارد و بلبشوی عجیبی‌ست. اما خیالمان آسوده می‌شود که جا نمی‌مانیم.‏

این نیز بزرگ‌ترین مدل ایرباس ‏A380‎‏ است، بزرگ‌ترین هواپیمای مسافربری جهان، که گنجایش 835 ‏مسافر را دارد. کنترل کردن و سوار کردن این همه مسافر وقت می‌برد. در این میان نام ما را از ‏بلندگو می‌خوانند و می‌گویند که به کنترل ویزا مراجعه کنیم. معلوم می‌شود که سیستم کامپیوتری ‏گیج شده و نمی‌داند که آیا ما وارد استرالیا می‌شویم، یا مسافران گذری (عبوری، ترانزیت) هستیم. ‏باید ویزاهای کاغذی‌مان را نشان دهیم تا کامپیوتر قانع شود و بفهمد که دو هفته بعد وارد استرالیا ‏می‌شویم.‏

درون هواپیما هم مهمانداران گیج و ویج‌اند؛ خدمات درستی نمی‌دهند، همه چیز برای همه ‏نمی‌رسد. فرود با تأخیر و سپس پرواز شتاب‌زده با 800 مسافر همه چیز را به‌هم ریخته‌است. از ‏جمله دو فرم باید به ما بدهند که پر کنیم و هنگام ورود به نیو زیلند تحویل دهیم، اما می‌گویند که ‏فرم‌ها تمام شده و ندارند. و بعد، هنگام بیرون رفتن از هواپیما یک دسته‌ی بزرگ از این فرم‌ها در ‏قفسه‌ی میان دو کابین می‌بینیم.‏

چهار ساعت بعد، با تأخیری دو ساعته، نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر به وقت محلی در اوکلند ‏می‌نشینیم. این‌جا فرم‌ها را پیدا می‌کنیم و پیش از گذشتن از گمرک پرشان می‌کنیم. یکی برای ‏پیش‌گیری از سرایت بیماری ابولاست. مشابه آن را هنگام ورود به سنگاپور هم پر کردیم و دادیم. ‏باید نوشت که در پانزده روز گذشته در افریقا بوده‌ایم یا نه، تب یا دیگر عوارض ابولا را داریم یا نه، و از این ‏دست. هنگام ورود به سنگاپور حتی با دوربین‌های "فروسرخ" (مادون قرمز، آی‌آر) از راه دور چشمان ‏مسافران را می‌پاییدند تا ببینند تب دارند یا نه. اما این‌جا همان تعهد کتبی کافیست.‏

با فرم دوم تعهد می‌دهیم که هیچ‌گونه گیاه و میوه‌ی تازه، یا خشک‌کرده، و حتی شکلات یا دانه‌های ‏قهوه، یا چای خشک، و بسیاری از انواع خوردنی‌ها را همراه نداریم. برای ورود به نیو زیلند حتی ‏برخی از انواع وسایل ورزشی، بعضی کوله‌پشتی‌ها و کیسه‌خواب‌ها، و حتی بعضی انواع کفش‌های ‏ورزشی هم نمی‌توان همراه داشت، زیرا در استفاده‌های قبلی ذراتی به این وسایل چسبیده که ‏می‌توانند زیست‌بوم بی‌همتا و حساس این کشور را آلوده کنند. داشتن هر یک از این‌ها بدون ‏اعلام به گمرک، اگر لو برود جریمه‌ی کمرشکنی دارد. محوطه‌ی گمرک فرودگاه اوکلند پر است از ‏تابلوهای بزرگی که مسافران را پند می‌دهند: «نشان دادن و پرسیدن، بهتر از پرداختن جریمه ‏است».‏

گذشتن از گمرک طول می‌کشد، زیرا هنگام پس‌گرفتن برگ تعهد، بار دیگر تک‌تک از همه پرس‌وجو ‏می‌کنند تا چهره‌خوانی کنند. یکی از همراهان ما درست در لحظه‌ای که خانم مرزبان می‌پرسد که ‏آیا با این همه، چیزی خوردنی با خود دارد یا نه، به یاد می‌آورد که یک تکه‌ی کوچک شکلات ته ‏کیفش فراموش شده و در می‌ماند که بگوید آری، یا نه، و می‌گوید نه. اما آن تردید خیلی کوتاه را خانم ‏مرزبان ‏ می‌بیند، و او را می‌فرستد تا همه‌ی وسایلش را با پرتو ایکس ببینند. تا رسیدن به نوار دستگاه ‏پرتو ایکس خوشبختانه او می‌رسد که تکه شکلات را در اعماق کیف بزرگش پیدا کند، بیرون بکشد، و ‏توی سطلی که در آن فاصله هست بیاندازد. پوه! به خیر گذشت!‏

اوکلند

اوکلند بزرگ‌ترین شهر نیو زیلند است که 1,4 میلیون نفر از جمعیت چهار و نیم میلیونی کشور (یعنی ‏نزدیک به یک سوم) در آن زندگی می‌کنند. اما نخست می‌خواهم درباره نام خود کشور توضیح دهم.‏

نام این کشور به زبان انگلیسی ‏New Zealand‏ است. من و همسالانم در درس جغرافیای دبیرستان، ‏تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، این کشور را "زلاند نو" می‌نامیدیم. نمی‌دانم از چه هنگامی تصمیم ‏گرفتند که نام آن را به انگلیسی بگویند. پس آن "نو" شد "نیو"، اما نمی‌دانم چرا بخش دوم را ‏‏"زیلند" ننوشتند و نوشتند "زلند"، و نام کشور شد "نیوزلند"، و بخش بزرگی از مردم ما آن را خواندند ‏‏"نیوز – لند" که یعنی "کشور اخبار"! و این خوانش غلط از سر مردم بیرون نمی‌رود که نمی‌رود! ‏بپرسید از اطرافیان و آشنایان، و بسیاری خواهند گفت "نیوز – لند". برای همین است که من اصرار ‏دارم با فاصله بنویسم نیو – زیلند. تلفظ انگلیسی آن هم با تأکید و کشش روی آن ‏ea‏ ست، یعنی ‏‏"نیو – زی‌ی‌ی‌لند".‏

اکنون در تابستان نیم‌کره‌ی جنوبی هستیم. از آن روز زمستان استکهلم که ترکش کردیم تا تابستان ‏امروز در اوکلند نزدیک 35 درجه سلسیوس اختلاف دماست. اوکلند در عرض 37 درجه جنوبی قرار ‏دارد که کم‌وبیش هم‌عرض ملبورن در نیم‌کره‌‌ی جنوبی، و از نظر فاصله تا خط استوا مشابه آتن و ‏سن‌فرانسیسکو در عرض مشابه شمالی‌ست.‏

هوای بیرون سالن‌های فرودگاه حسابی گرم است. ‏راننده‌ای که قرار است ما را تا هتلمان برساند از تأخیر هواپیما خبر گرفته و منتظرمان است. او ما را ‏به هتل – آپارتمان ‏Auckland Harbour Oaks‏ می‌رساند. این‌جا در مرکز شهر است. هم نزدیک ‏ساحل هستیم و هم نزدیک "خیابان شهبانو" ‏Queen street‏ که مرکز تجاری شهر است.‏

جابه‌جا می‌شویم و کمی استراحت می‌کنیم. دوستی دارم از سال‌های انقلاب که این‌جا زندگی ‏می‌کند و سی و چند سال است که همدیگر را ندیده‌ایم. در آستانه‌ی سفر دوست مشترکی ارتباط ‏ما را برقرار کرد و چند پیامک رد و بدل کردیم. به او تلفن می‌زنم و شامگاه به دیدنمان می‌آید. ‏روبوسی و احوالپرسی و یاد گذشته. رد پای سال‌ها بر سر و روی هر دومان دیده می‌شود. همراه با ‏او به‌سوی راسته‌ی رستوران‌های ساحلی اوکلند در انتهای بندرگاه می‌رویم. همه‌ی رستوران‌ها ‏پراند و برای شش نفر جا ندارند، و ما مسافران سخت گرسنه‌ایم و پس از پرواز و بی‌خوابی طولانی ‏و جابه‌جا شدن شب و روزمان تاب و توان رفتن از این رستوران به آن رستوران را نداریم. سرانجام در ‏بار "میس کلاودی" ‏Miss Clawdy‏ می‌نشینیم و آبجویی می‌نوشیم تا میزی خالی می‌شود و نوبت ‏ما می‌رسد. من ‏Skirt Steak‏ می‌خورم و این بهترین و خوشمزه‌ترین استیکی‌ست که تا کنون ‏خورده‌ام. این است گوشت تازه و اصیل نیو زیلندی، و استیک را باید چنین درست کرد و با چنین ‏مخلفاتی سرو کرد!‏

بامداد فردا دوستم با نان بربری گرم و تازه غافلگیرمان می‌کند. گویا یک نانوایی بربری ایرانی در ‏اوکلند هست. حقا که بربری‌هایش در ردیف بهترین بربری‌هایی‌ست که به عمرم خورده‌ام. بدین‌گونه ‏در آن سر دنیا هم فرهنگ غذایی‌مان دنبالمان می‌کند!‏

اوکلند امسال در جدول مؤسسه‌ی مرسر ‏Mercer‏ برای بهترین شهرهای جهان برای زندگی، بعد از ‏وین و زوریخ مقام سوم را دارد (تهران مقام 203 از 230، و بغداد مقام آخر را دارند). این شهر زادگاه ‏ادموند هیلاری (2008 – 1919) فاتح نامدار قله‌ی اورست و ده قله‌ی دیگر هیمالیا، و فاتح قطب ‏جنوب است. دریغا که تا در اوکلند هستیم هیچ به‌یاد این موضوع نمی‌افتم تا به جست‌وجوی ‏یادبودهایی از او در شهر بر آیم. بخشی از خاکستر او را نیز در خلیج اوکلند پراکندند. یکی از زیباترین ‏ستاره‌های سینما و به‌ویژه سریال‌های تلویزیونی نیز در این شهر زاده شده‌است: لوسی لاولس ‏(زاده 1968) Lucy Lawless‏ بازیگر نقش زینا ‏Xena‏ در سریال "زینا، شهدخت جنگاور" ‏Xena: ‎Warrior Princess‏.‏

در عوض کمی در خیابان "شهبانو" قدم می‌زنیم. قد و قواره‌ی این خیابان و فروشگاه‌ها و پاساژها و ‏بازارچه‌هایش چیزی در حدود استکهلم خودمان و حتی قدری کوچک‌تر و خلاصه‌تر است. سپس به ‏دیدار موزه‌ی هنرهای اوکلند می‌رویم ‏Auckland Art Gallery‏. این‌جا نیز کم‌وبیش به بزرگی موزه‌ی ‏هنرهای مدرن استکهلم است. ورود به آن رایگان است. هم‌زمان نمایشگاه آثار نقاشان بومی ‏‏(ساکنان اولیه) نیو زیلند، و آثار نقاشان مدرن آلمانی آن‌جا برپاست. ساعتی تماشا می‌کنیم و ‏سپس به کتابخانه‌ی عمومی در آن نزدیکی سری می‌زنیم.‏

نزدیک "شهر آسمانی" ‏Sky City‏ هستیم که مرکز تفریحات شهر است و یک کازینوی بزرگ ‏شبانه‌روزی هم در آن هست. برج معروف "آسمان" ‏Sky Tower‏ نیز آن‌جاست که با بلندی 328 متر ‏بلندترین برج نیم‌کره‌ی جنوبی شمرده می‌شود. در میانه‌های آن سکوهایی برای تماشای ‏چشم‌انداز، و نیز سکویی برای "بانگی جامپ" هست. اما هیچ کداممان علاقه‌ای به بازدید از ‏شهر آسمانی یا کازینو یا بالا رفتن از برج نشان نمی‌دهیم.‏‏ به‌گمانم هنوز همه‌مان خواب‌آلود و خسته‌ایم.‏

به خیابان "شهبانو" باز می‌گردیم. خانم‌های همراه می‌خواهند فروشگاه‌ها را ببینند، و ما دو نفر ‏آقایان در گرمای آفتاب پیاده‌روی نزدیک هتل‌مان می‌نشینیم و آبجو می‌نوشیم. این‌جا مردمان مهربان ‏و گشاده‌رویی دارد. همه با هم، با بیگانگان، و با ما سر صحبت را باز می‌کنند و از هر دری گپ می‌زنند. ‏خوش‌برخورداند. با زندگی در سوئد همه‌ی این‌ها از سر ما پریده. آن‌جا، اگر توی پیاده‌رو با کسی که ‏نمی‌شناسید حرف بزنید، چپ‌چپ نگاهتان می‌کند و فکر می‌کند لابد دیوانه‌اید. توی رستوران اگر به ‏کسی از میز بغلی چیزی بگویید، مزاحم حسابتان می‌کنند. شنیدن صحبت‌های میز کناری، حتی اگر ‏ناخواسته باشد، گناه بزرگی‌ست. اما این‌جا که نشسته‌ایم کنار لیوان آبجو، همه از همه سو حال و ‏احوالمان را می‌پرسند و با ما حرف می‌زنند. دخترک خدمتکار که آبجو برایمان می‌آورد سر صحبت را با ما باز می‌کند. اهل فرانسه ‏است و تازه یک ماه است که به نیو زیلند آمده، و سرانجام می‌رسیم ‏به این پرسش که ما کجایی هستیم. خانمی نیو زیلندی از میز بغلی با شنیدن این که ایرانی ‏هستیم، از دید سوئدی دو گناه نابخشودنی مرتکب می‌شود، گردن دراز می‌کند و می‌گوید:‏

‏- ا ِ، چه جالب! می‌دانید که امشب مسابقه‌ی فوتبال بین ایران و عراق است؟ هفته‌ی پیش ‏نمی‌دانید این‌جا چه خبر بود. همه‌ی ایرانی‌های شهر این‌جا جمع شده‌بودند، روی صفحه‌ی بزرگ ‏بازی ایران و امارات را تماشا می‌کردند، شعار می‌دادند، شعر می‌خواندند، کف می‌زدند، ‏می‌رقصیدند...‏

دخترک خدمتکار اضافه می‌کند:‏

‏- آره، آره، من به عمرم این‌قدر شادی و شور و حال ندیده‌بودم. خیلی جالب بود. حتماً امشب هم ‏همین خبرهاست...‏

عجب! همین بار ِ چند قدمی هتل ما پرده‌ی بزرگ تلویزیون دارد، بازی‌های ایران را هم از استرالیا ‏نشان می‌دهد، و ایرانی‌های اوکلند هم درست همین جا جمع می‌شوند و بازی را تماشا می‌کنند؟ ‏عجب! می‌پرسیم که آیا مطمئن‌اند که امشب هم بازی را این‌جا پخش می‌کنند؟ آری، آری، حتماً! ‏ساعت 7 شروع می‌شود!‏

من کشته‌مرده‌ی فوتبال نیستم، و کشته‌مرده‌ی تیم ایران هم نیستم. جام ملت‌های آسیا را به‌کلی ‏فراموش کرده‌بودم. اما حالا که این ها با پای خودشان تا همین چند قدمی پیش آمده‌اند، خب، چاره ‏چیست؟!‏

می‌رویم، خانم‌ها را ساعت 7 به آن‌جا می‌آوریم و با نشان دادن بازی تیم ایران غافلگیرشان می‌کنیم. ‏بار و بیرون آن پر است از جوانان ایرانی نسل‌های پس از ما. چندان کسی، یا هیچ کسی ‏هم‌سن‌وسال ما میانشان نیست. دوست ساکن اوکلند من هم به ما پیوسته. یک کیسه پسته ‏به‌دست دارد و مرتب پسته‌ی پوست‌کنده برای مزه‌ی آبجو به ما می‌رساند. جوانان با سه نوع پرچم ‏ایران و بوق و شعر و شعار شور بی‌مانندی ایجاد کرده‌اند. این جوانان، دختر و پسر، رفتارشان، طرز ‏حرف زدنشان، اصطلاحاتی که به‌کار می‌برند، شعرهایی که می‌خوانند، همه برایم تازه و عجیب و ‏بیگانه است. بدتر از همه به نظرم می‌رسد که بیشتر مردان رفتار و لحنی زنانه دارند! چه شکاف ‏عمیقی افتاده میان ما در خارج و نسل‌های بعدی در داخل...‏

صاحب ایرلندی بار هم به طرفداری از ایران شعار می‌دهد و در نیمه‌ی بازی ترانه‌های ایرانی درباره‌ی ‏فوتبال از یوتیوب پیدا می‌کند و پخش می‌کند. نمی‌دانم که از ته دل طرفدار ایران است، یا دارد برای ‏فروش خوب آن شب‌اش پیش مهمانان ظاهرسازی می‌کند؟

هیجان است و اضطراب سه گل از هر طرف، و بعد پنالتی‌ها... یک گروه کوچک عراقی هم بیرون بار ‏هستند و با گل‌های عراق فریاد شادی سر می‌دهند. کسی از ایرانیان به صدام‌حسین بد می‌گوید، ‏و عراقی‌ها در بزرگداشت او شعار می‌دهند. کسانی آن‌جا می‌خواهند دست‌به‌یقه شوند، اما گویا به ‏خیر می‌گذرد. و بازی که تمام می‌شود عراقی‌ها شادمان با هم می‌روند، و ایرانیان غصه‌دار پراکنده ‏می‌شوند. برخی از همسفران نیز آن‌قدر فریاد زده‌اند که صدایشان گرفته و از باخت تیم ایران دمغ‌اند. ‏خب، چه می‌شود کرد؟ همینیم دیگر... فوتبالمان و تیم‌مان نیز همین است.‏

ماشین خانه‌به‌دوشی

بامداد فردا دوستم با مهر فراوانش می‌آید و ما دو راننده را به نزدیکی فرودگاه اوکلند می‌رساند تا ‏ماشین کاراوان را از شرکت کرایه‌ی ماشین تحویل بگیریم. قرار است دو هفته در این ماشین زندگی ‏کنیم و در جاده‌های نیو زیلند برانیم. دخترخانمی به پیشوازمان می‌آید. کاغذهایی را باید امضا کرد. ‏می‌پرسد که آیا پیشتر ماشین به این بزرگی رانده‌ایم؟ آری، هر دو رانده‌ایم. کسی که در کشور ‏‏"ای‌که‌آ" ‏IKEA‏ زندگی می‌کند به‌ناگزیر بارها وانت‌های بزرگ کرایه کرده و مبلمان به خانه‌ی خود یا ‏نزدیکان برده‌است. می‌پرسد که آیا پیش‌تر با ماشین راست – فرمان در سمت چپ جاده و خیابان ‏رانده‌ایم؟ آری، من پیش‌تر در قبرس و انگلستان رانندگی کرده‌ام. این‌جا باید گواهی‌نامه‌ی رانندگی ‏بین‌المللی داشت که پیش از سفر در استکهلم تهیه کرده‌ایم. یک ویدئوی هفت دقیقه‌ای درباره‌ی ‏ایمنی رانندگی در جاده‌های نیو زیلند هست که تماشای آن برای ما اجباری‌ست. تبلتی به دستمان ‏می‌دهد تا ویدئو را تماشا کنیم، و امضا می‌گیرد.‏

اکنون نوبت بازدید از ماشین رسیده. دخترخانم ما را می‌برد و همه جای آن را و طرز کارشان را ‏نشانمان می‌دهد: تخت‌خواب‌های شش‌گانه، دوش و توالت، اجاق گاز، کپسول گاز، منبع آب، مخزن ‏فاضلاب و... همه چیز تر و تمیز و بی‌عیب است. این یک بنز دیزلی‌ست، و چه خوب که با دنده‌ی ‏اتوماتیک، وگرنه هر بار برای دنده عوض کردن از روی عادت باید دست راستمان را به در راننده ‏می‌کوبیدیم. و چه خوب که همه چیز را با انتقال فرمان به راست، قرینه‌ی آیینه‌ای نساخته‌اند، وگرنه ‏هر بار به‌جای راهنما زدن برف‌پاک‌کن را روشن می‌کردیم!‏

با این‌همه با انتقال راننده از چپ به راست زاویه‌ی دید او و درک او از فاصله‌ی لبه‌های ماشین از چپ ‏و راست به‌کلی دگرگون می‌شود و راننده تا به این دگرگونی عادت کند، بسیار اتفاق می‌افتد که ‏به‌ویژه در گردش به چپ به موانعی که در سمت چپش هستند "بمالد". دخترخانم می‌پرسد که آیا ‏بیمه‌ی کامل می‌خواهیم که اگر به تقصیر خودمان اتفاقی افتاد، یا اگر ماشین را چپه کردیم، لازم ‏نباشد خسارتی بپردازیم؟ آری، می‌خواهیم!‏

نیم‌ساعتی تا هتلمان راه است. می‌رویم، چمدان‌هایمان را بر می‌داریم، همسفران را سوار ‏می‌کنیم، و پیش به‌سوی ماجراها در جاده‌های نیو زیلند!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 March 2015

باران تازه

شماره ۴۱-۴۰ فصلنامه باران ويژه زمستان ۱۳۹۳ خورشيدی (زمستان ‏۲۰۱۴/۲۰۱۵‏) زير نظر ‏مسعود مافان، در ۲۲۴ صفحه منتشر شد. محتوای این شماره به نوشته‌ی مدیر آن به شرح زیر است:‏

روی جلد اين شماره با عکسی از ثريا ابراهيمی از نسيم خاکسار نويسنده ايرانی ساکن هلند ‏آراسته شده‌است. طرح‌ها و عکس‌های داخل مجله از اکرم ابويی نقاش ساکن آلمان، سپيده ‏عباس‌زاده عکاس ساکن سوئد و عباس حجت‌پناه عکاس ساکن آمريکا است‎.‎

در بخش «نقـد... نظـر... مقـاله»، مقالاتی از ۱۲ نويسنده و پژوهشگر منتشر شده است: مقالات ‏‏«مردم/ کوششی برای تک‌نگاری‏ از ۱۳۱ شمارۀ يک روزنامۀ نامتعارف و نامعمول- بخش دوم» (ناصر ‏پاکدامن)، «نگاهی به رمان فراز مسند خورشيد نوشته نسيم خاکسار» (رؤيا خوشنويس)، ‏‏«جنده‌بازی در عصر ناصری» (س. سيفی)، «روش تأويل قرآن از منظر ابن‌سينا» (احمد علوی)، «از ‏بحران تا بحران/ درنگی بر نقش کيمياگران سرمايه در حيات غرب» (علی‌محمد اسکندری‌جو )، ‏فهرستی از کتاب‌های خاطراتی که به سازمان مجاهدين پرداخته‌اند» (مسعود درخشان)، «گذری ‏فرهنگنامه‌ای از تفاوت پنج رمان اول‌شخص و سه خاطرات سياسی» (بهروز شيدا)، «در باب فلسفه ‏و علوم انسانی بالجمله و هذيانات احمد فرديد بالخصوص» (محمدرضا فشاهی)، «سينما رکس ‏آبادان» (مجيد احمديان)، «نامه محمود عنايت به علی‌اصغر حاج سيدجوادی»، «به ياد کسی که از ‏ياد نمی‌رود» (علی‌اصغر حاج سيدجوادی)، و «از غربت به خانه/ نگاهی به اثری از داريوش کارگر» ‏‏(مهدی استعدادی شاد).‏

در بخش «گفت و گو» نظرات دو نويسنده، پژوهشگر و فعال حقوق زنان انعکاس داده شده است. در ‏اين بخش پانته‌آ بهرامی با شهرزاد مجاب درباره فمينيسم امپرياليستی، و محسن کاکارش با مهناز ‏متين درباره خيزش زنان در اسفند ۵۷ گفت‌وگو کرده‌اند.‏

در اين بخش همچنين مهرداد درويش‌پور، جامعه‌شناس، زير عنوان «يک پرسش يک پاسخ»، به دلايل ‏ديرهنگامی انتشار خاطرات سياسی پرداخته است‎.‎

‏«زندان» عنوان بخشی ديگر از فصلنامه باران است. اين بخش چهار مقاله را در بر گرفته است: ‏‏«نگاهی به دو کتاب خاطرات زندان: شب بخير رفيق و مالا» (نسيم خاکسار)، «زندان و ادبيات معاصر ‏ايران» (اسد سيف)، «خاوران و شعر» (شهروز رشيد)، و «زندان و عشق» (احمد موسوی).‏

در بخش «داستـان، شعر، خاطـره»، نه داستان و چند قطعه شعر از سه شاعر منتشر شده است‎.‎

در بخش داستان‌، داستان‌های «سفر» (رضا دانشور)، «اکواريوم» (نسيم خاکسار)، «بو می‌دهند» ‏‏(زهرا باقری‌شاد)، «واکنش بابا بعد از چهار روز خوابيدن» (فرهاد بابايی)، «دروغ‌های مقدس» (فهيمه ‏فرسايی)، «خاطره‌ای از پاريس» (محسن حسام)، «زن ساکن خيابان سعادت آباد» (الی دهنوی)، ‏‏«داستان سوزناک سرگشتگی مردی که در پی معنای عشق بود» (فرهاد داوودی)، «زندگی گناه ‏آلود» (ليلان سعدالدين/ برگردان: فريانه فدايی) و «کاسه‌ی زيتون» (نوشين وحيدی)؛ و در بخش ‏شعر، چند هايکو از مانا آقايی، ”هفت شعر“ از پرزيدنت حسين شرنگ و هفت شعر از گلشن ‏احمدی‎.‎

فصلنامه باران با بخش معرفی کتاب پايان می‌يابد‎.‎

فصلنامه‌ی باران برای ادامه کار خود نياز به مشترکين بيشتری دارد‎.‎

باران را به دوستان و آشنايان خود معرفی کنيد‎.‎
www.baran.se

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 March 2015

در آن سر دنیا - 1‏

داستان از آن‌جا آغاز شد که دو سال پیش دوستان پرسیدند که برای زادروز شصت‌سالگیم چه ‏هدیه‌ای می‌خواهم. هر چه فکر کردم عقلم به چیزی و جایی قد نداد، و سرانجام پراندم: "کمک ‏مالی برای سفر به نیو زیلند"! و همین شد: دوستان و بستگان دست به‌کار شدند، یک حساب ‏بانکی باز کردند، و از مهمانان خواستند که به‌جای آوردن هدیه، پولش را به آن حساب واریز کنند.‏

اما نیو زیلند که دو کوچه آن‌ورتر نیست. سفر به نیو زیلند مانند سفر آخر هفته از استکهلم به لندن و ‏آمستردام نیست. نیو زیلند آن سر دنیاست! چیزی نزدیک به سی ساعت سفر هوایی دور از ‏استکهلم است. این همه راه را همینطوری نمی‌توان رفت: باید خیلی بیش‌از یک آخر هفته آن‌جا ‏ماند و گشت‌وگذار کرد؛ باید از فرصت استفاده کرد و سر راه جاهای دیگری را هم دید...‏

و چنین شد که من تویش ماندم: این چه حرفی بود که پراندم؟! حالا چگونه به آن عمل کنم؟ آن‌هم ‏تنهایی؟ پس پشت گوش انداختمش. اما یکی از دوستان که خود دلش می‌خواست به چنین ‏سفری برود و بهانه‌ای و همسفرانی می‌خواست، پی‌گیری و "مخ‌زنی" را آغاز کرد. او خود رفت به ‏دنبال پیدا کردن راه و چاه و پیدا کردن آژانس مسافرتی، و برنامه‌ریزی و... و این کار، شامل هماهنگ ‏کردن برنامه‌های کار و زندگی پنج همسفر، برای فصل مناسب، نزدیک دو سال طول کشید.‏

بنگاه مسافرتی خوبی در استکهلم هست به‌نام "سفرهای استرالیا" ‏Australienresor‏ که همه‌ی ‏کلیات سفر، یعنی روزهای ورود و خروج، پروازها، هتل‌ها، ماشین‌ها، گردش‌های با راهنما، رفت‌وآمد از ‏فرودگاه‌ها به هتل‌ها و غیره را برایمان ردیف کرد. یکی از کارکنان این بنگاه به نام اندرو ‏Andrew‏ با صبر ‏و حوصله و دقتی ستودنی همه‌ی خواست‌های ما، سلیقه‌های ما، مدت سفر، جاهایی که ‏می‌خواستیم ببینیم، بودجه‌ی ما و... را گوش داد، به آن عمل کرد، بارها برنامه را به خواست ما زیر ‏و رو کرد، کم و زیاد کرد، شهری و کشوری را افزود، یا حذف کرد، تاریخ سفر را به خواست ما تغییر ‏داد، به پرسش‌هایمان پاسخ داد، جلسه گذاشت، نظر داد، پیشنهاد داد، حرفمان را شنید، ویزای ‏استرالیا برایمان گرفت، راهنمایی کرد و اطلاعات داد، تا آن‌که سرانجام برنامه‌ی نهایی سفرمان برای ‏پنج هفته به قول سوئدی‌ها "میخ زده‌شد" یا به قول خودمان "چهارمیخه شد". برنامه چنین شد:‏

‏- پرواز از استکهلم به سنگاپور از طریق دوبی، و دو شب اقامت در سنگاپور؛
‏- پرواز از سنگاپور به اوکلند (نیو زیلند) از طریق ملبورن (استرالیا)، و 15 روز گشت‌وگذار با کاراوان ‏‏(ماشین خانه‌به‌دوش) در نیو زیلند؛
‏- پرواز از "کرایست چرچ" در نیو زیلند به ملبورن، و دو شب اقامت در ملبورن؛
‏- سفر با ماشین در طول "گریت اوشن رود" (جاده‌ی کنار اقیانوس) و سه شب اقامت در شهرهای ‏کوچک سر راه؛
‏- پرواز و سفر از ملبورن به سواحل آفتابی "نوسا" ‏Noosa‏ نزدیک بریزبن ‏Brisbane، چهار شب اقامت ‏و شنا و دیدار از جزیره فریزر؛
‏- پرواز از بریزبن به سیدنی، و چهار شب اقامت در سیدنی؛
‏- پرواز از سیدنی به هنگ‌کنگ، و دو شب اقامت؛
‏- پرواز از هنگ‌کنگ به استکهلم از طریق دوبی.‏

چه برنامه‌ی سخت و فشرده و سنگینی، نه؟ اما، همچنان‌که پیداست، ما انجامش دادیم، و شد!‏

سنگاپور

ظهر یکشنبه 18 ژانویه از زمستان فرودگاه آرلاندای استکهلم پرواز می‌کنیم و شش ساعت و نیم ‏پس از آن در دوبی فرود می‌آییم. تا پرواز بعدی سه ساعت و نیم وقت داریم. با نوشیدن چای و قهوه ‏و خرید از فروشگاه‌های "تکس فری" وقت می‌گذرد. پرواز بعدی تا سنگاپور کمی بیش از هفت ‏ساعت طول می‌کشد. سوار هواپیمای ایرباس ‏A380‎‏ هستیم. کمپرسور لازم برای سیستم سرمایش این هواپیما را شرکت محل کار من طراحی کرده و من با برنامه‌هایی که برای محاسبه ‏و شبیه‌سازی (سیمولیشن) کمپرسورها و اندازه‌گیری در آزمایشگاه‌هایمان می‌نویسم، نقشی غیر ‏مستقیم، اما پر اهمیت در این کار داشته‌ام. برخی از همسفران سردشان است، پتو به همه ‏نمی‌رسد، و دوستان به من غر می‌زنند که چه طراحی بدی کرده‌ام!‏

به وقت محلی ظهر دوشنبه 19 ژانویه در فرودگاه سنگاپور می‌نشینیم. این‌جا دیگر زمستان نیست. ‏هوا گرم است. تنها 137 کیلومتر با خط استوا فاصله داریم. نماینده‌ی یک شرکت اتوبوس‌رانی منتظر ‏ماست و ما را به هتل "گرند پسیفیک" ‏Grand Pacific Hotel, Singapore‏ می‌رساند. این جا سه ‏اتاق جدا از هم داریم. در طول راه یک پدیده‌ی گیاهی که برایمان تازگی دارد نظرمان را جلب می‌کند: ‏روی بدنه‌ی درخت‌هایی بلند، بوته‌هایی از جنس دیگر روییده‌اند. آیا این‌ها انگل‌اند، یا به‌دست انسان ‏کاشته شده‌اند؟ ‏

همه‌ی جاهایی که قرار است در این پنج هفته ببینیم مستعمرات پیشین "بریتانیای کبیر" بوده‌اند یا ‏هنوز هستند، رانندگی در همه‌ی آن‌ها از سمت چپ خیابان‌ها و جاده‌هاست، و پریز برق‌شان فرق ‏دارد. پیش از هر چیز باید آداپترها را از چمدان‌ها در آورد و باتری تلفن‌ها را شارژ کرد. سپس نوبت ‏می‌رسد به شارژ کردن باتری‌های بیولوژیک خودمان.‏

پس از کمی استراحت بیرون می‌زنیم، خیابانی را می‌گیریم و می‌رویم. چه شهر پاکیزه و زیبایی! ‏شنیده‌ام که این‌جا تف‌انداختن جریمه‌ی سنگینی دارد و آدامس ممنوع است. هیچ لکه‌ی آدامسی ‏بر پیاده‌روها و هیچ ته‌سیگاری روی زمین دیده نمی‌شود. ترکیب ساختمان‌های بلند و برج‌ها منظره‌ی ‏زیبایی می‌آفریند. آیا حساب و کتابی در تعیین شکل و شمایل هر یک از برج‌ها در ترکیبشان با یکدیگر ‏وجود دارد؟ برای نخستین بار بالکن‌ها و سقف‌هایی پر از درخت و گل و گیاه می‌بینم. دیرتر برایمان ‏می‌گویند که ساختمان‌سازان باید هر متر مربع از زیر بنا را با ایجاد همان‌قدر فضای سبز جبران کنند. ‏چه تصمیم عاقلانه‌ای!‏

ناگهان از لابه‌لای برج‌ها منظره‌ی شگفت‌انگیزی می‌بینم: سه برج بسیار بلند که بالایشان چیزی ‏شبیه به یک کشتی ساخته‌اند. چه معمار خوش‌ذوقی! کم‌کم یاد می‌گیریم که نام آن مجموعه ‏‏"ماسه‌های خلیج" است ‏Marina Bay Sands، و آن بالا، روی آن "کشتی" از جمله باغ و پارک، یک استخر شنا و ‏یک رستوران مجلل وجود دارد.‏

به محله‌ی چینی‌ها می‌رسیم. دروازه‌ی ورودی محله را با عروسک‌های بادی بزرگی به شکل ‏گوسفند و قوچ و بز آراسته‌اند. در آستانه‌ی سال نوی چینی هستیم که "سال گوسفند" است. این‌جا ‏کوچه‌هایی تنگ و پر هیاهو، پر از دکان‌های سبزی و میوه، رستوران‌ها، خرازی فروشی‌ها، و ‏‏"سوغاتی فروشی‌ها" یا همان دکان‌های "توریست‌رنگ‌کنی"ست.‏

کوچه‌ای آن‌سوتر به محله‌ی هندیان می‌رسیم و به یک معبد هندی با پیکره‌های فراوان و رنگ‌ووارنگ ‏بر سر درش.‏

خسته‌ایم و ساعت خواب و بیداری‌مان عوض شده. باید چیزی خورد و به هتل بازگشت.‏

ساعت هشت و نیم بامداد 20 ژانویه یک تاکسی در برابر هتل منتظر ماست تا به اتوبوس گردش با ‏راهنما برساندمان. اتوبوس ما را به جاهای دیدنی سنگاپور می‌برد و راهنمای چینی از بلندگو به ‏انگلیسی سخن می‌گوید و توضیح می‌دهد. بخش بزرگی از حرف‌های او را به‌خاطر لهجه‌اش ‏نمی‌فهمیم. گاه شوخی‌های بی‌ربط و بی‌مزه‌ای هم می‌پراند.‏

سنگاپور (شهر شیر) کشوری‌ست در یک شهر، کوچک‌ترین کشور آسیا، دارای بالاترین درجه‌ی رفاه ‏در آسیا و در رده‌ی نهم رفاه در جهان. این کشور از 63 جزیره تشکیل شده که در جنوب شبه‌جزیره‌ی ‏مالاکا (مالزی) و میان مالزی و اندونزی قرار دارند. این‌جا اکنون چهارمین قطب اقتصادی جهان است ‏‏(پس از نیویورک، لندن، و هنگ‌کنگ، یا توکیو).‏

راهنما محله‌های تجاری و مسکونی شهر را نشانمان می‌دهد و از وضع مسکن و ترافیک می‌گوید. ‏آپارتمان‌های غیر دولتی قیمت‌های سرسام‌آوری دارند. برای خریدن ماشین نخست باید "امتیاز خرید ‏ماشین" داشته‌باشید که به بهایی گزاف بسته به میزان عرضه و تقاضا می‌توان تهیه‌اش کرد. این ‏تدبیری‌ست برای گریز از مشکل ترافیک و جلوگیری از افزایش بی‌رویه‌ی تعداد اتوموبیل‌ها.‏

آن‌جا ساختمان مجلس است، آن‌جا دیوان عالی‌ست، و آن‌جا کاخ شهرداری. این‌جا بندرگاه کنار خلیج ‏است، و آن پیکره‌ی اساطیری مرلایون ‏Merlion‏ است که نیمی شیر و نیمی ماهی‌ست. در ‏آستانه‌ی یکی از قدیمی‌ترین معبدهای بودایی – تائوئی سنگاپور به‌نام تیان هوک‌کنگ ‏Thian Hock ‎Keng‏ پیاده‌مان می‌کنند تا داخلش را ببینیم. این‌جا چوب‌های باریک عود می‌توان خرید و خود را و بودا ‏را دود داد. اما از فاصله‌ی معینی نزدیک‌تر به بودا نمی‌توان رفت. آن‌جا پیکره‌ای از شیوا هم هست: ‏مردی با بازوان فراوان و پستان‌های زنانه.‏

اتوبوس از محله‌ی چینی‌ها می‌گذرد و ما را به یک کارگاه جواهرسازی می‌برند. این کارگاه گویا از ‏اسپانسرهای تور است و صاحبان کارگاه امیدوارند که ما گردشگران از جواهراتشان بخریم. علاقه‌ای ‏ندارم. چرخی می‌زنم، تماشایی می‌کنم، و بیرون می‌روم. هنگام بیرون رفتن، توی راه‌پله‌ها، به یک ‏شیخ عرب بر می‌خوریم که همراه با محافظانش برای خرید آمده. آری! این‌جا مناسب امثال اوست! ‏یکی از خانم‌های همراهمان شیطنت‌اش گل می‌کند و شیخ را و محافظانش را غافلگیر می‌کند: دستی به نوازش بر ریش ‏شیخ می‌کشد و به انگلیسی می‌گوید "چه ناز!" شیخ ترسان و شگفت‌زده از محافظانش می‌پرسد: ‏‏"چه گفت؟" و با شنیدن پاسخ گل از گلش می‌شکفد و محافظان قاه‌قاه می‌خندند.‏

ساعتی بعد به‌سوی "باغ ملی ارکیده" ‏National Orchid Garden‏ می‌رویم. این‌جا گویا 60 هزار گونه ‏گل ارکیده وجود دارد. نیم ساعت وقت داریم که در باغ بگردیم. گل است و گل است و گل: گل‌های ‏زیبا با رنگ‌آمیزی‌های شگفت‌انگیز. و سرانجام "هندوستان کوچک" ‏Little India‏ را نشانمان می‌دهند ‏که بزرگ‌ترین جاذبه‌ی آن همان معبد "سری ماری‌آممان" ‏Sri Mariamman‏ است با سر در آراسته به ‏پیکره‌ها که در سال 1843 ساخته شده. این‌جا نیز کوچه‌های تنگ و شلوغ و پر سروصداست با ‏دکان‌های کوچک لباس‌فروشی و ادویه‌فروشی.‏

این‌جا ما از راهنما و گروه جدا می‌شویم. گشتی در هندوستان کوچک می‌زنیم و دنبال رستوران ‏می‌گردیم. در خیابان‌های نزدیک معبد تابلوهایی زده‌اند با یک بطری که رویش خط کشیده‌شده، و ‏متنی که می‌گوید "نوشیدن مشروبات الکلی در این محدوده ممنوع است"! عجب! پس تنها اسلام ‏نیست که از این محدودیت‌ها دارد!‏

پس از جست‌وجو و بالا و پایین رفتن فراوان از یک رستوران عجیب هندی سر در می‌آوریم که با هر ‏چه دم دست‌شان بوده آن را "آراسته"اند: بیرون این رستوران هندی پیکره‌ی دو مرد سرخ‌پوست (!) ‏در اندازه‌ی واقعی گذاشته‌اند، و درون رستوران پیکره‌های فیل و میمون و تارزان و پرندگان و درخت‌ها ‏و... در اندازه‌های واقعی هست. جایی که من می‌نشینم بالای سرم سر فیلی هست با دو دندان ‏دراز، که اگر هنگام برخاستن مواطب نباشم، به سرم می‌خورند. همسفران هر یک چیزی سفارش ‏می‌دهند. ‏ سرویس‌شان هیچ تعریفی ندارد، اما با وجود همه‌ی آن دکوراسیون عجق‌وجق، با همان نخستین لقمه‌ها، همه هم‌آوازند ‏که غذایشان بی‌نهایت خوشمزه‌است. این یکی از خوشمزه‌ترین غذاهایی‌ست که در تمام طول ‏سفرمان می‌خوریم. همراهان حدس می‌زنند که این باید دستپخت خانگی یک کدبانوی هنرمند و مهربان ‏باشد که ذره‌ای عشق هم در ادویه‌اش آمیخته‌است. نام رستوران ‏The Jungle Tandoor Restaurant‏ است در نشانی ‏‎102 Serangoon Rd, Singapore 218007‎‏.‏

راهنمای تور راهی ارزان برای رفتن به "بار آسمانی" ‏Skybar‏ در بالای آن کشتی شگفت‌انگیز بر ‏سقف هتل "ماسه‌های خلیج" نشانمان داده‌است: تلفن بزنید و میزی برای شام در رستوران "کودتا" ‏Ku Dé Ta‏ که آن بالاست رزرو کنید. این‌طوری راهتان می‌دهند که سوار آسانسور شوید و بروید بالا. ‏فقط لباستان باید مناسب باشد. با شلوار کوتاه و کفش سندل راهتان نمی‌دهند! آن‌جا بروید به بار، ‏آبجویی بنوشید، هر قدر می‌خواهید چشم‌انداز را تماشا کنید، و بعد راهتان را بکشید و بروید!‏

آن بالا منوی رستوران را نگاه می‌کنیم و می‌بینیم که قیمت‌هایشان چندان هم وحشتناک نیست. اما ‏پس از ناهار هندی هنوز گرسنه‌مان نیست و به همان آبجو می‌سازیم، و تماشا می‌کنیم و عکس ‏می‌گیریم: بلندی این ساختمان 194 متر است و چشم انداز زیبایی از آن بالا در برابرمان ‏گسترده‌است. از بالای این "کشتی" یک "رقص نور" زیبای لیزری هم اجرا می‌شود: ببین انسان ‏چه‌ها ساخته و چه زیبایی‌هایی آفریده! بر پرتگاه دماغه‌ی "کشتی" ‏هوا گرمای ملایم و مطبوعی دارد. باد ملایمی آن بالا ‏می‌وزد. این زیبایی‌ها زندگی را زیبا می‌کنند. این‌جاست که زندگی به همه‌ی دردسرهایش می‌ارزد، ‏به‌ویژه اگر دوستت در کنارت باشد. به یاد افکار تیره و تاری می‌افتم که بیست سال پیش، شبی بر ‏ساحل جزیره‌ی یونانی کرت بر سرم هجوم آورده‌بود. آن‌جا زندگی تلخ و سیاه بود.‏

آن پایین هم منظره‌های زیبایی هست و عکس گرفتن دارد. ترکیب ساختمان موزه‌ی علم در هنر که به ‏شکل گل نیلوفر آبی ساخته‌شده، در کنار "ماسه‌های خلیج" در نور شب همتایی ندارد.‏

مرد چینی فروشنده‌ی بلیت قایق‌های گردش در خلیج، که می‌گوید در جوانی در ایران کارگری کرده، ‏به یک میدانچه با دکه‌های خوراکی از کشورهای گوناگون راهنمایی‌مان می‌کند. این‌جا ‏خوراک کره‌ای را کشف می‌کنیم. خوشمزه است.‏

ساعت هشت‌ونیم شب 21 ژانویه باید به‌سوی نیو زیلند پرواز کنیم. اما فرصت داریم که به باغ بزرگ ‏گیاهان سنگاپور نیز برویم و گشتی پیرامون موزه‌ی با ساختمان به‌شکل نیلوفر آبی نیز بزنیم. ‏باغ گیاهان دو بخش دارد: گل‌ها، و جنگل گرمسیری (‏rain forest‏). دوستان اولی را می‌گزینند. گل و ‏گیاهان زیبا و شگفت‌انگیزی این‌جا هست.‏

در موزه‌ی علم در هنر نمایشگاه کارهای مهندسی لئوناردو داوینچی برپاست اما یکی دو تن از ‏همسفران پیش‌تر آن را در استکهلم دیده‌اند، و دیگران نیز چندان علاقه‌ای ندارند، و از آن در ‏می‌گذریم. در بازارچه‌ی بزرگ نزدیک موزه ناهاری می‌خوریم و به هتل بر می‌گردیم. تاکسی با قراری ‏که از استکهلم تنظیم شده از هتل برمان می‌دارد و به فرودگاه می‌برد.‏

با کلیک روی عکس‌ها بزرگشان کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 February 2015

نقدی تازه بر قطران در عسل

نقدی تازه بر کتابم "قطران در عسل" در وبگاه "دویچه وله" فارسی منتشر شده‌است، در این نشانی.‏

پیشتر نیز نقد دیگری در چند وبگاه منتشر شد. این نشانی را ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 February 2015

در آن‌سر دنیا

در پنج هفته‌ی گذشته به آن‌سر دنیا رفتم و در نیو زیلند، استرالیا، سنگاپور و هنگ‌کنک گشتی زدم. ببینم آیا همتی می‌کنم و ‏تخته‌کلیدم (قلمم) خوش می‌چرخد که در هفته‌های آینده بتوانم سفرنامه‌ای هرچند کوتاه بنویسم؟ تا ببینیم! دست‌به‌نقد این دو ‏عکس را از سنگاپور و از سرزمین "ارباب حلقه‌ها" (میلفورد ‏‎ Milford Sound‏ در نیو‎ ‎زیلند) داشته‌باشید (رویشان کلیک ‏کنید).‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 February 2015

بیابان را سراسر، مه گرفته‌ست

احمد شاملو: مه

بیابان را سراسر، مه گرفته‌ست
چراغ ِ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
------------------لب‌بسته
----------------------------نفس‌بشكسته
----------------------------در هذیان ِ گرم ِ مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند

‏«– بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]‏
---------سگان ِ قریه خاموش‌اند
---------در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌كو نمی‌داند. مرا ناگاه
---------در درگاه می‌بیند، به چشم‌اش قطره اشكی بر ‏لب‌اش لبخند،
---------خواهد گفت:‏
‏«– بیابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فكر می‌كردم كه مه،
---------گر هم‌چنان تا صبح می‌پایید مردان ِ جسور از ‏خفیه‌گاه ِ خود
---------به دیدار ِ عزیزان باز می‌گشتند.»‏

‏[]‏

بیابان را
---------سراسر
-------------------مه گرفته‌ست.‏
چراغ ِ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.‏
بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشكسته در هذیان ِ گرم ِ مه
------------------------------------عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند...‏

‏1332‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 January 2015

در بیابان و راه دور و دراز...‏

نیما یوشیج: شهر صبح

قوقولی قو! خروس می‌خواند
وز درون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
در تن مُردگان دواند خون
می‌تند بر جدار سرد سحر
می‌تراود به هر سوی هامون.

با نوایش از او، ره آمد پُر
مژده می‌آورد به‌گوش آزاد
می‌نماید رهش به آبادان
کاروان را در این خراب‌آباد.

نرم می‌آید
گرم می‌خواند
بال می‌کُوبد
پر می‌افشاند.

گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.
قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

گرم شد از دم نواگر او
سردی‌آور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشن‌آرای صبح نورانی.

با تن خاک بوسه می‌شکند
صبح نازنده، صبح دیرسفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.

قوقولی قو! زخطه‌ی پیدا
می‌گریزد سوی نهان شب کور
چون پلیدی دروج کز در صبح
به نواهای روز گردد دور.

می‌شتابد به راه مرد سوار
گرچه‌اش در سیاهی اسب رمید
عطسه‌ی صبح در دماغش بست
نقشه‌ی دلگشای روز سپید.

این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده است
اسب می‌راند.

قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس می‌خواند.

همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جسته است
در بیابان و راه دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

آبان ۱۳۲۵‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 January 2015

در حاشیه‌ی جهان به‌آذین

این نوشته پس از درگذشت نویسنده و مترجم پر آوازه محمود اعتمادزاده (م. ا. به‌آذین) در سال ۱۳۸۵ در اینترنت ‏منتشر شد. اکنون دستی بر سر و روی آن کشیده‌ام و به بزرگداشت صد سالگی او (زاده ۲۳ دی ۱۲۹۳) تقدیمش ‏می‌کنم.‏

نخستین بار در تابستان سال ۱۳۵۱ (یعنی شش سال پیش از انقلاب) در "فلکه" زندان موقت شهربانی تهران با ‏نام و کار او آشنا شدم. به اتهام شرکت در تظاهرات دانشجویی اعتراض به کشتار امریکا در ویتنام بازداشت ‏شده‌بودم، و تازه از "کمیته مشترک ضد خرابکاری" که چسبیده به همین "فلکه" بود (و اکنون "موزه عبرت" شده) ‏به آن‌جا آورده‌بودندم. هم‌زنجیران کتابخانه‌ای ساخته‌بودند و در میان اندک کتاب‌های این کتابخانه‌ی تهی‌دست ‏یکی از کتاب‌های پرخواننده مجموعه‌ی هشت جلدی "ژان کریستف" نوشته رومن رولان با ترجمه "م. الف. به‌آذین" ‏بود. تعداد هم‌زنجیران در این جای تنگ گاه به بیش از یکصد و بیست نفر می‌رسید؛ جا برای خوابیدن کم بود؛ و ‏برای خواندن این کتاب باید نوبت می‌گرفتی‎.‎

سرانجام نوبت من رسید. نوجوان نوزده‌ساله‌ای بودم که هنوز اثری جدی و چیزی جز نوشته‌های "مجله‌ای" پرویز ‏قاضی‌سعید، منوچهر مطیعی، احمد احرار، حسینقلی سالور و از این دست نخوانده‌بودم. پس شگفت نیست که ‏زبان زیبا و گیرای به‌آذین از همان نخستین صفحه‌های کتاب مرا کشید و با خود برد. چه کشفی! این زبان ‏گوشه‌های هوش خواننده را به چالش می‌خواند، ژرف‌ترین احساس‌های او را به‌یادش می‌آورد و دنیایی بس ‏رنگارنگ از واژه‌ها و تعبیرها در برابر او می‌گشود. خود داستان نیز، که گویا با الهام از زندگانی بیتهوفن نگاشته ‏شده‌بود، برای من که دلبستگی زیادی به موسیقی داشتم، بسیار گیرا بود. ساعات طولانی و دلگیر زندان به ‏کمک این کتاب به‌سرعت سپری می‌شد‎.‎

سالی دیرتر ترجمه‌های دیگر به‌آذین از آثار نویسنده روس برنده‌ی جایزه نوبل میخاییل شولوخوف منتشر شد و نقل ‏محافل ما بود. "دن آرام" دست‌به‌دست می‌گشت، می‌خواندیمش، لذت می‌بردیم، می‌آموختیم، تحلیلش ‏می‌کردیم و خواندنش را به دوستان دیگر توصیه می‌کردیم. اکنون من گریگوری مه‌له‌خوف بودم که در استپ‌های ‏پیرامون دن زیر آفتاب دلنشین با آکسینیا عشق می‌ورزیدم. حتی نام روسی کتاب را آموخته‌بودم: "تی‌خی دن‎"!‎

در زمستان ۱۳۵۵ و بهار و تابستان ۱۳۵۶ نامه‌های اعتراضی سرگشاده‌ای از سوی کانون نویسندگان ایران به ‏دبیری به‌آذین خطاب به نخست‌وزیر وقت امیرعباس هویدا انتشار یافت و نسخه‌هایی از آن به دانشگاه ما هم راه ‏یافت. در مهرماه ۱۳۵۶ "ده شب" شعر و سخنرانی کانون نویسندگان ایران در انستیتو گوته تهران برگزار شد. ‏به‌آذین، دبیر کانون، در شب آخر از جمله چنین گفت‎:‎

"‎در اين جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون نويسندگان به گوشتان رسيده است. بارها و بارها شنيده‌ايد که ما ‏خواستار آزادی انديشه و بيان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستيم و اين همه بر ‏مقتضای قانون اساسی ايران، متمم آن و اعلاميه جهانی حقوق بشر‎.‎

خواست ما، بازگشت به آزادی‌ست. آزادی غايت مقصود ماست، امروز و هميشه. ما اين آزادی را حق همه ‏می‌دانيم و برای همه می‌خواهيم؛ همه، بدون کم‌ترين استثنا‎.‎

دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالباً سر به ده هزار و بيشتر می‌زد، آمديد و اينجا روی چمن و ‏خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ايستاده، در هوای خنک پاييز و گاه ساعت‌ها زير باران تند ‏صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادی و آزادی و آزادی‎."‎

پس از آن "گروه دانشجویی پژوهش‌های فرهنگی" دانشگاه من، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی)، از ‏سعید سلطان‌پور، عضو کانون نویسندگان، دعوت کرد تا در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ درباره "تئاتر و آزادی" سخنرانی کند. ‏جمعیت بزرگی برای شنیدن این سخنرانی در سالن ورزش دانشگاه گرد آمدند و بعد پلیس حاضر در دروازه ورودی ‏دانشگاه به بهانه‌ی کمبود جا از ورود دیگرانی که در برابر دانشگاه گرد آمده‌بودند، جلوگیری کرد، فضای پر تنشی ‏ایجاد شد، درگیری پیش آمد و ده‌ها نفر از مشتاقان شرکت در سخنرانی بازداشت شدند و به جاهای نامعلومی ‏برده‌شدند. زنده‌یاد سعید سلطان‌پور با شنیدن خبر بازداشت عده‌ای روی صحنه رفت و اعلام کرد که سخنرانی ‏نخواهد کرد و گردانندگان از همه دعوت کردند که تا آزادی افراد بازداشت‌شده در همان سالن بمانیم. جمعیت یک‌دل ‏و یک‌صدا موافقت کردند. من نیز، که تحصیلم در این دانشگاه به پایان رسیده‌بود و در انتظار اعزام به سربازی بودم، ‏در میان جمع بودم. شب پرشوری بود. گفته می‌شد که در حدود پنج هزار نفر در سالن و پیرامون آن هستند. این ‏جمع ساعات طولانی شب را با شعر و ترانه و آواز سپری می‌کردند. این نخستین تحصن انقلاب بود‎.‎

از نیمه‌های شب دوستان من در گروه "پژوهش‌های فرهنگی" از من خواستند که در گرداندن جلسه یاری‌شان کنم ‏و پذیرفتم. تا روز بعد من نیز در صحنه‌گردانی حضور داشتم. نزدیک ظهر روز بعد به‌آذین همراه با رئیس دانشگاه ما ‏پروفسور حسینعلی مهران و شاعر معروف سیاوش کسرایی و چند تن دیگر از اعضای کانون نویسندگان به جمع ما ‏پیوستند. پشت میکروفون رفتم، ورود آنان را اعلام کردم و از جمع خواستم که به سخنان به‌آذین گوش فرا دهند. ‏شرح مفصل این شب را در کتاب "قطران در عسل" نوشته‌ام. با پذیرش آن‌چه به‌آذین گفت، و پس‌از صدور ‏قطع‌نامه‌هایی، جمع بزرگ ما همچون رودی آرام و ساکت، دانشگاه را ترک کرد. فردا شنیدم که در تقاطع نواب و ‏تقاطع اسکندری پلیس وحشیانه به جمعیت حمله کرده و تلفاتی به بار آمده است. سخن از عملیات قهرمانانه ‏نویسنده‌ی معروف دکتر غلامحسین ساعدی می‌رفت که در حیاطی در یکی‌از خیابان‌های فرعی زخمی‌ها را به ‏درون می‌کشیده و به آنان رسیدگی می‌کرده‌است‎.‎

روز ٣٠ آبان ۱۳۵۶ قرار بود خود به‌آذین در دانشگاه ما سخنرانی کند، اما عده‌ای چماقدار به جمعیتی که در برابر ‏دانشگاه گرد آمده‌بودند و به خبر لغو سخنرانی گوش می‌دادند حمله کردند و عده زیادی بازداشت شدند. صبح روز ‏سوم آذرماه مأموران امنیتی به‌آذین را در منزلش دستگیر کردند و به‌جایی نامعلوم بردند. اعلام کردند که در منزل او ‏چماق پیدا شده‌است! او می‌نویسد که بیست‌ویکی- دو تن بودند که خانه‌اش را تفتیش کردند: "[...] ماشین ‏تحریرم را به‌عنوان مدرک جرم بردند، همچنین شاخه‌های خشک درختان باغچه را که گوشه حیاط به دیوار تکیه ‏داشت. در ضمن، بیل گرفتند و برای پیدا کردن سلاح‌های احتمالی باغچه را بیل زدند. از اتاق کاوه هم قمقمه و ‏کارد کوهنوردیش را بامقداری پیچ و مهره و سیم کهنه برق آوردند و روی میز ناهارخوری‌مان تل‌انبار کردند و من و ‏کاوه را در کنار این انبوه مدارک نشاندند و عکس گرفتند و صورت‌مجلس نوشتند [...]"! ("از هر دری"، جلد دوم، ‏نشر جامی، تهران ١٣٧٢، ص ١٠٧). باید به یاد داشت که این یک سال پیش از انقلاب است.‏

در دی‌ماه ۱۳۵۶ به سربازی رفتم و در اسفند همان سال با وجود پایان تحصیل مهندسی، با درجه سرباز صفر از ‏پادگان چهل‌دختر شاهرود سر در آوردم. آن‌جا در کنار بسیاری کتاب‌های دیگر، کار بعدی به‌آذین، ترجمه "جان ‏شیفته" را با خود داشتم و می‌خواندم. این‌ها برخی از یادداشت‌هایی‌ست که آن هنگام از این کتاب‌ برداشتم‎:‎

‏* "کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند."‏
‏* "بدا به‌حال دل‌هایی که بیش از اندازه محفوظ بوده‌اند! هنگامی که سودا راه به دل باز می‌کند، آن که عفیف‌تر ‏است بی‌دفاع‌تر است"‏
‏* "وقایع تا آن‌جا بر زندگی اثر می‌گذارند که زندگی خود انتخاب‌شان کرده، - و این وسوسه در من است که بگویم: ‏خود به وجودشان آورده‌باشد"‏
‏* "یک سرشت سرشار اگر نتواند از وجود خویش گرسنگان را غذا دهد می‌میرد...«ایثار»!"‏
‏* "چه کسی در تنهایی بی‌بهره از عشق، چه‌کسی بی‌غرور آماده نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش ‏نیست ثروت‌هایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به‌خاطر آن پیروز گشت یا مرد؟"‏
‏* "زندگی می‌گذرد، و هرگز یک لحظه دوبار به‌دست نمی‌آید. باید آناً خواست، یا آن‌که هرگز نخواست... – شاید ‏اشتباه بکنید. – شاید. ... انسان در خواستن غالباً اشتباه می‌کند، اما در نخواستن اشتباهش همیشه است."‏
‏* "آن که از عهده روبه‌رو شدن با خطر برنمی‌آید، نژاده نیست. جایی که زندگی هست، مرگ هست: این ‏نبردی‌ست در هر لحظه."‏
‏* "نه! انسان نمی‌تواند تنها با نان و عشق زندگی کند... کار کن و بیافرین!"‏
‏* "در برکنار ماندن از کسانی که نبرد می‌کنند، هیچ‌چیز شخص را معذور نمی‌دارد جز نبوغ یا تقدس، که آن‌هم ‏چیزی نیست که به قدوبالای مردم عادی باشد؛ و خود این‌دو نیز مستوجب نبردی باز دشوارتر است، چه نبرد را به ‏پایگاه ابدیت می‌کشانند"‏


در ماه‌های پیش از انقلاب بهمن ۵۷ به‌آذین "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" را بنیاد گذاشته‌‌بود و خبرنامه‌هایی ‏منتشر می‌کرد. در این ماه‌ها چند بار با فرار از پادگان خود را به تهران رساندم و در برخی از جلسات سخنرانی ‏به‌آذین شرکت کردم. در این جلسات در آغاز کسی به‌نام ناصر بناکننده، از صاحبان "انتشارات نیل"، در کنار او بود. ‏بعدها به‌جای او اغلب فریدون تنکابنی، سیاوش کسرایی و محمدتقی برومند (ب. کیوان) به‌آذین را همراهی ‏می‌کردند. سخنرانی‌های به‌آذین برای من همواره جالب و آموزنده و حرف‌های او بسیار سنجیده و منطقی بود‎.‎

ماهی پس‌از انقلاب دوستان من در محفلی تصمیم گرفتند که به "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" بپیوندند و مرا ‏مأمور کردند که به دفتر این سازمان بروم و خواستار ارتباط سازمانی با آنان شوم. دفتر "اتحاد دموکراتیک مردم ‏ایران" اتاق بزرگی بود که در گوشه‌ای از آن زنده‌یاد هوشنگ پورکریم (پدر خواننده معروف ایرانی – سوئدی لاله) ‏پشت میزی نشسته‌بود و با صدای نازک و بلندش مشغول گفت‌وگو با کسی بود، در گوشه‌ای دیگر ب. کیوان پشت ‏میزی نشسته‌بود و سر در کاری داشت، و در گوشه دیگری به‌آذین پشت میزی نشسته‌بود. او صندلی مقابل ‏میزش را نشانم داد، نشستم، داستان خود را گفتم و افزودم: "ما شنیده‌ایم که شما رابطی می‌فرستید که در ‏جلسات ما شرکت کند و ارتباط ما را با سازمان شما برقرار کند". به‌آذین خیلی جدی و رسمی گفت: "خیر! ما ‏رابطی برای کسی نمی‌فرستیم. شما نشریات ما را بخوانید و خودتان فعالیت کنید". این نخستین برخورد و ‏گفت‌وگوی نزدیک من با به‌آذین بود‎.‎

اندکی بعد به‌آذین و دوستانش هفته‌نامه ادبی، هنری، و سیاسی "سوگند" را منتشر کردند. در این نشریه ‏داستان‌های کوتاه هم منتشر می‌شد و از خوانندگان خواسته‌شده‌بود که مطلب برای آن بفرستند. داستان ‏‏"امپرسیونیستی" کوتاهی نوشته‌بودم در توصیف نخستین برخورد یک جوان از روستاهای اطراف سراب آذربایجان ‏با دریا و مفهوم بی‌کرانگی. این داستان را برای "سوگند" فرستادم، اما یک ماه و دو ماه گذشت و خبری از انتشار ‏آن نشد. عاقبت یک روز به دفتر نشریه "سوگند" که اکنون در نشانی تازه‌ای بود رفتم. ب. کیوان در را به‌روی من ‏گشود و مرا به اتاق به‌آذین برد. به‌آذین چون همیشه مرا خیلی رسمی پذیرفت، صندلی‌ای نشانم داد، نشستم و ‏گفتم "داستانی برایتان فرستاده‌بودم". همین جمله کافی بود. او اشاره‌ای به ب. کیوان که هنوز در آستانه در اتاق ‏او ایستاده‌بود کرد، ب. کیوان رفت و لحظه‌ای بعد با دسته‌ای کاغذ باز گشت و آن‌ها را به به‌آذین داد. به‌آذین نام مرا ‏پرسید. گفتم. در میان دسته کاغذ‌های به ضخامت پنج یا شش سانتی‌متر ورق زد، داستان مرا یافت، نگاه ‏کوتاهی به آن انداخت، و به‌سویم درازش کرد. گرفتمش. در گوشه بالای سمت چپ آن نوشته‌بود "حرفی برای ‏گفتن ندارد". نگاهش کردم: چشم در چشمم دوخته‌بود، چنان‌که گویی واکنش‌های مرا می‌پایید. برخاستم و ‏خداحافظی کردم. سری تکان داد و به یاد نمی‌آورم که در این دیدار جمله‌ای جز پرسیدن نامم از او شنیده‌باشم. ‏دفتر "سوگند" را ترک کردم. برخورد صریح و بی‌تکلف به‌آذین را به تعارفات معمول و وعده‌های سر خرمن و ‏بلاتکلیفی ترجیح می‌دادم. بعدها آن دست‌نوشته را ورق زدم و دیدم که در نوشته‌ی چهارصفحه‌ای من ‏خوشبختانه جز یک غلط نیافته بود: نوشته‌بودم "چهره گوشتالو" و او یک "د" به انتهای "گوشتالو" افزوده‌بود‎.‎‏ آن ‏نوشته در این نشانی موجود است.‏

چندی بعد در کانون نویسندگان ایران حوادثی رخ داد و ما غلط یا درست می‌شنیدیم که کسانی بر ضد به‌آذین و ‏دوستانش کودتا کرده‌اند و می‌خواهند رهبری کانون را به‌دست بگیرند. این حرکت در نظر من که شاهد فعالیت‌های ‏چند سال اخیر به‌آذین بودم، بسیار ناجوانمردانه بود. افسوس می‌خوردم که تا پیش از آن عضو کانون نشده‌بودم تا ‏در جبهه دفاع از به‌آذین باشم. شرط عضویت در کانون انتشار دست کم دو کتاب بود. تا آن هنگام سه کتاب از من ‏انتشار یافته‌بود. دو نسخه از دو کتابم "پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی" و "تحلیلی بر حماسه کوراوغلو" را ‏برداشتم و بار دیگر به دفتر نشریه "سوگند" رفتم. این بار به‌آذین حضور نداشت و ب. کیوان مرا پذیرفت و با شنیدن ‏این که مایل به عضویت در کانون هستم، با مهر و شادی آشکاری کتاب‌های مرا دید و نامم را در برگی یادداشت ‏کرد. اما پیدا بود که دیگر امیدی به حضور خود و دوستانش در کانون نویسندگان ایران نداشت، و عضویت من در این ‏کانون هرگز به‌ثبت نرسید‎.‎

دیرتر با مهر دوستان به جلسات جداشدگان از کانون نویسندگان در منزل محمدرضا لطفی پیوستم. به‌آذین ‏نیز آن‌جا بود و پس از چند جلسه، تأسیس "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و اساسنامه آن به تصویب ‏جمع رسید. من نیز به عضویت این سازمان در آمدم و هنوز کارت عضویت شماره ۶ و به امضای به‌آذین را به یادگار ‏دارم‎.‎‏ در جریان این جلسات و گردهمایی‌های بعدی شورای نویسندگان و هنرمندان هرگز برخورد نزدیکی با به‌آذین ‏نداشتم.‏

اکنون از جمله به‌عنوان پیک رابط احسان طبری مشغول به‌کار بودم. روزی به دعوت به‌آذین و همسرش، احسان ‏طبری و همسرش را برای ناهار به خانه‌ی آنان بردم. طبری و همسرش همواره اصرار داشتند که مرا در ‏میهمانی‌های خود شرکت دهند و بنابراین من نیز برای نخستین بار میهمان سفره به‌آذین بودم و نان و نمکش را ‏خوردم. همسر هنرمند و مهربان به‌آذین روی میز دوازده‌نفره‌ای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره ‏رنگینی چیده بود. هنگام ناهار طبری چند بار کوشید مرا نیز در گفت‌وگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ‏ساعتی که آن‌جا بودم هیچ گفت‌وگوی مستقیمی میان من و به‌آذین پیش نیامد‎!‎

پس از آن طبری یادداشت‌هایی خطاب به به‌آذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و ‏هنرمندان" می‌نوشت که من می‌بایست به به‌آذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن می‌زدم، قرار می‌گذاشتم ‏و به منزل به‌آذین می‌رفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانه‌شان می‌پذیرفت، سلامم را جویده پاسخ می‌داد، ‏یادداشت را می‌خواند، سری تکان می‌داد، "خوب" می‌گفت و بعد نگاهم می‌کرد. می‌پرسیدم: پاسخی ندارید؟ ‏چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ می‌گفت "خیر!"، خداحافظی می‌کردم و می‌رفتم. سخنی بیش از این با ‏هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی و چاپلوسی نبودم و بی‌گمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه ‏نمی‌داد. از خمیره‌ای مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر می‌بایست جامه‌ای سخت و ‏خشن بر آن بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمی‌شناخت، در به رویش ‏نمی‌گشود و مهر از لب بر نمی‌داشت‎.‎

یکی از یادداشت‌های طبری خطاب به به‌آذین را در پیوست‌های کتاب "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته ‏احسان طبری، نشر باران، استکهلم، چاپ دوم ١٣٧٩ آورده‌ام، و نیز در این نشانی.‏

در این سال خاطرات یکی از شاگردان ناظم حکمت را ترجمه می‌کردم (این کار که در آخرین دفتر شورای ‏نویسندگان چاپ شده بود، هرگز منتشر نشد و همه نسخه‌های آن را خمیر کردند). شاگرد ناظم نوشته بود که ‏روزی ترجمه تازه‌ای از "زمین نوآباد" اثر میخاییل شولوخوف را در زندان به اتاق ناظم حکمت بردند و شروع به ‏خواندن آن کردند، اما در همان آغاز وقتی که به عبارت "... تا زمانی که هلال سبز ماه از لابه‌لای شاخه‌ها ‏دیده‌شود..." رسیدند، ناظم حکمت سخت برآشفت، کتاب را به سویی افکند و گفت که ممکن نیست شولوخوف ‏‏"هلال ماه" نوشته‌باشد! ناظم حکمت سال‌ها در شوروی زیسته‌بود و زبان روسی را می‌دانست. برآشفتن او ‏کنجکاوم کرد، ترجمه‌ی به‌آذین را گشودم و چنین خواندم: "... تا هنگامی که شاخ سبز رنگ ماه از خلال برهنگی ‏شاخه‌ها پدیدار گردد..."! چه زیبا! ناظم حکمت راست می‌گفت! درود بر به‌آذین‎!‎

واپسین باری که او را دیدم، در هیئت پیرمردی هفتادساله بود که در اردیبهشت ۱۳۶۲ جمهوری اسلامی لجن بر ‏سیمایش مالیده‌بود و در برابر دوربین تلویزیون نشانده‌بودندش تا بگوید "من آنی نیستم که هستم"، و از درد ‏به‌خود پیچیدم‎.‎

چندی بعد دست سرنوشت من و دو دختر به‌آذین (و نیز هوشنگ پورکریم) را به گوشه‌ی واحدی از جهان، به ‏مینسک، پرتاب کرد. شهلا، بانویی هنرمند و نقاش بود که دستی بر قلم‌مو، دستی در پرستاری کودکان پرشمار، ‏و دستی در آشپزی و خانه‌داری داشت – دختر مادرش بود. همسر او نیز نقاش بود، "جمال" امضا می‌کرد و او و ‏نمایشگاه‌هایش را در "شورای نویسندگان و هنرمندان" دیده بودم. لیلی بانویی اهل کتاب بود. دختر پدرش بود. ‏هم‌سخنی با او، که دریغا دوسه بار بیشتر دست نداد، برایم دلنشین بود، زیرا مرا از ورطه‌ی جهان کور و کر کار ‏طاقت‌فرسایی که در آن افتاده‌بودم بیرون می‌کشید و به یادم می‌‌آورد که از چه دنیایی آمده‌ام. با شوهر ایشان نیز، ‏که به‌عنوان مترجم "اندیشه‌های متی" نوشته برتولد برشت می‌شناختم، در "شورای نویسندگان و هنرمندان" ‏همنشینی داشته‌بودم. در این هنگام زرتشت، پسر بزرگ به‌آذین یکی از نخستین کسانی بود که در غرب بانگ ‏اعتراض بلند کرده‌بود و ما در روزنامه "پراودا" می‌خواندیم که او در مصاحبه‌های مطبوعاتی خود در پاریس از ‏شکنجه و تزریق مواد مخدر و داروهای روان‌گردان به پدرش و دیگر هم‌زنجیران او سخن می‌گوید‎.‎

زرتشت چندی بعد آغاز به انتشار جزوه‌هایی کرد و در یکی از آن‌ها به "کسانی که ادعای جانشینی احسان طبری ‏را دارند" تاخت. به گوش من رساندند که منظور او من هستم! در شگفت بودم و باور نمی‌کردم. من ِ جوان ِ خام ِ ‏بی‌سواد کجا و جانشینی طبری کجا؟ چه به گوش او رسانده بودند؟ هرچه فکر می‌کردم به جایی نمی‌رسیدم، جز ‏آن که یک بار خطاب به رهبران تازه‌ی حزب گفته‌بودم "باید به ما امکان تحصیل داده شود تا شاید روزی بتوانیم ‏جای خالی رفقای در بندمان را پر کنیم". چه تفسیر معوجی از این حرف کرده‌بودند؟ زرتشت دیگر در میان ما ‏نیست تا از او بازپرسم‎.‎

به‌آذین در واپسین سال‌های زندگانیش "داستان اولن اشپیگل" را ترجمه کرد (نوشته شارل دو کوستر، نشر ‏جامی، تهران ١٣٨١) و دوستان برایم نوشتند که او دلش می‌خواهد اپرای "اویلن اشپیگل" را بشنود. تنها یک اپرا ‏به این نام وجود دارد: اثری‌ست از جوزپه وردی که هرگز معروفیتی نیافت و اجرای ضبط‌ شده‌ای از آن وجود ندارد. ‏حدس زدم که منظور او پوئم سنفونیک "تیل اویلن اشپیگل" ‏Till Eulenspiegel‏ اثر ریشارد اشتراوس باید باشد. ‏سی‌دی این اثر را فرستادم. خودش بود، و شاد بودم از شادی به‌آذین‎.‎

اما دریغا که همواره در حاشیه‌ی جهان به‌آذین ماندم؛ پیوسته در دایره‌ای بر گرد جهان او چرخیدم و هرگز بر متن آن ‏راه نیافتم. و افسوس که فرصت دیگری دست نخواهد داد. تنها دلم از این شاد است که یاد او همیشه زنده است و ‏نام او همواره به نیکی یاد خواهد شد. اما آیا نام آن‌هایی را که در زندان‌ها آزارش دادند هیچ شنیده‌اید؟

استکهلم، ۴ ژوئن ۲۰۰۶‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 January 2015

آرمان‌خواهان دهه پنجاه شمسی

نقدی بر کتابم "قطران در عسل" در سه وبگاه ایران امروز، پرسیران، و عصر نو منتشر شده‌است. نشانی‌ها: 1، 2، 3

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏