22 February 2015
در آنسر دنیا
در پنج هفتهی گذشته به آنسر دنیا رفتم و در نیو زیلند، استرالیا، سنگاپور و هنگکنک گشتی زدم. ببینم آیا همتی میکنم و تختهکلیدم (قلمم) خوش میچرخد که در هفتههای آینده بتوانم سفرنامهای هرچند کوتاه بنویسم؟ تا ببینیم! دستبهنقد این دو عکس را از سنگاپور و از سرزمین "ارباب حلقهها" (میلفورد Milford Sound در نیو زیلند) داشتهباشید (رویشان کلیک کنید).
01 February 2015
بیابان را سراسر، مه گرفتهست
احمد شاملو: مه
بیابان را سراسر، مه گرفتهست
چراغ ِ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
------------------لببسته
----------------------------نفسبشكسته
----------------------------در هذیان ِ گرم ِ مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند
«– بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر]
---------سگان ِ قریه خاموشاند
---------در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلكو نمیداند. مرا ناگاه
---------در درگاه میبیند، به چشماش قطره اشكی بر لباش لبخند،
---------خواهد گفت:
«– بیابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فكر میكردم كه مه،
---------گر همچنان تا صبح میپایید مردان ِ جسور از خفیهگاه ِ خود
---------به دیدار ِ عزیزان باز میگشتند.»
[]
بیابان را
---------سراسر
-------------------مه گرفتهست.
چراغ ِ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.
بیابان، خسته لببسته نفسبشكسته در هذیان ِ گرم ِ مه
------------------------------------عرق میریزدش آهسته از هر بند...
1332
بیابان را سراسر، مه گرفتهست
چراغ ِ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
------------------لببسته
----------------------------نفسبشكسته
----------------------------در هذیان ِ گرم ِ مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند
«– بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر]
---------سگان ِ قریه خاموشاند
---------در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلكو نمیداند. مرا ناگاه
---------در درگاه میبیند، به چشماش قطره اشكی بر لباش لبخند،
---------خواهد گفت:
«– بیابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فكر میكردم كه مه،
---------گر همچنان تا صبح میپایید مردان ِ جسور از خفیهگاه ِ خود
---------به دیدار ِ عزیزان باز میگشتند.»
[]
بیابان را
---------سراسر
-------------------مه گرفتهست.
چراغ ِ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.
بیابان، خسته لببسته نفسبشكسته در هذیان ِ گرم ِ مه
------------------------------------عرق میریزدش آهسته از هر بند...
1332
25 January 2015
در بیابان و راه دور و دراز...
نیما یوشیج: شهر صبح
قوقولی قو! خروس میخواند
وز درون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
در تن مُردگان دواند خون
میتند بر جدار سرد سحر
میتراود به هر سوی هامون.
با نوایش از او، ره آمد پُر
مژده میآورد بهگوش آزاد
مینماید رهش به آبادان
کاروان را در این خرابآباد.
نرم میآید
گرم میخواند
بال میکُوبد
پر میافشاند.
گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.
قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خستهست؟
گرم شد از دم نواگر او
سردیآور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشنآرای صبح نورانی.
با تن خاک بوسه میشکند
صبح نازنده، صبح دیرسفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.
قوقولی قو! زخطهی پیدا
میگریزد سوی نهان شب کور
چون پلیدی دروج کز در صبح
به نواهای روز گردد دور.
میشتابد به راه مرد سوار
گرچهاش در سیاهی اسب رمید
عطسهی صبح در دماغش بست
نقشهی دلگشای روز سپید.
این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده است
اسب میراند.
قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس میخواند.
همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جسته است
در بیابان و راه دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خستهست؟
آبان ۱۳۲۵
قوقولی قو! خروس میخواند
وز درون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
در تن مُردگان دواند خون
میتند بر جدار سرد سحر
میتراود به هر سوی هامون.
با نوایش از او، ره آمد پُر
مژده میآورد بهگوش آزاد
مینماید رهش به آبادان
کاروان را در این خرابآباد.
نرم میآید
گرم میخواند
بال میکُوبد
پر میافشاند.
گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.
قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خستهست؟
گرم شد از دم نواگر او
سردیآور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشنآرای صبح نورانی.
با تن خاک بوسه میشکند
صبح نازنده، صبح دیرسفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.
قوقولی قو! زخطهی پیدا
میگریزد سوی نهان شب کور
چون پلیدی دروج کز در صبح
به نواهای روز گردد دور.
میشتابد به راه مرد سوار
گرچهاش در سیاهی اسب رمید
عطسهی صبح در دماغش بست
نقشهی دلگشای روز سپید.
این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده است
اسب میراند.
قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس میخواند.
همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جسته است
در بیابان و راه دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خستهست؟
آبان ۱۳۲۵
18 January 2015
در حاشیهی جهان بهآذین
این نوشته پس از درگذشت نویسنده و مترجم پر آوازه محمود اعتمادزاده (م. ا. بهآذین) در سال ۱۳۸۵ در اینترنت منتشر شد. اکنون دستی بر سر و روی آن کشیدهام و به بزرگداشت صد سالگی او (زاده ۲۳ دی ۱۲۹۳) تقدیمش میکنم.
نخستین بار در تابستان سال ۱۳۵۱ (یعنی شش سال پیش از انقلاب) در "فلکه" زندان موقت شهربانی تهران با نام و کار او آشنا شدم. به اتهام شرکت در تظاهرات دانشجویی اعتراض به کشتار امریکا در ویتنام بازداشت شدهبودم، و تازه از "کمیته مشترک ضد خرابکاری" که چسبیده به همین "فلکه" بود (و اکنون "موزه عبرت" شده) به آنجا آوردهبودندم. همزنجیران کتابخانهای ساختهبودند و در میان اندک کتابهای این کتابخانهی تهیدست یکی از کتابهای پرخواننده مجموعهی هشت جلدی "ژان کریستف" نوشته رومن رولان با ترجمه "م. الف. بهآذین" بود. تعداد همزنجیران در این جای تنگ گاه به بیش از یکصد و بیست نفر میرسید؛ جا برای خوابیدن کم بود؛ و برای خواندن این کتاب باید نوبت میگرفتی.
سرانجام نوبت من رسید. نوجوان نوزدهسالهای بودم که هنوز اثری جدی و چیزی جز نوشتههای "مجلهای" پرویز قاضیسعید، منوچهر مطیعی، احمد احرار، حسینقلی سالور و از این دست نخواندهبودم. پس شگفت نیست که زبان زیبا و گیرای بهآذین از همان نخستین صفحههای کتاب مرا کشید و با خود برد. چه کشفی! این زبان گوشههای هوش خواننده را به چالش میخواند، ژرفترین احساسهای او را بهیادش میآورد و دنیایی بس رنگارنگ از واژهها و تعبیرها در برابر او میگشود. خود داستان نیز، که گویا با الهام از زندگانی بیتهوفن نگاشته شدهبود، برای من که دلبستگی زیادی به موسیقی داشتم، بسیار گیرا بود. ساعات طولانی و دلگیر زندان به کمک این کتاب بهسرعت سپری میشد.
سالی دیرتر ترجمههای دیگر بهآذین از آثار نویسنده روس برندهی جایزه نوبل میخاییل شولوخوف منتشر شد و نقل محافل ما بود. "دن آرام" دستبهدست میگشت، میخواندیمش، لذت میبردیم، میآموختیم، تحلیلش میکردیم و خواندنش را به دوستان دیگر توصیه میکردیم. اکنون من گریگوری مهلهخوف بودم که در استپهای پیرامون دن زیر آفتاب دلنشین با آکسینیا عشق میورزیدم. حتی نام روسی کتاب را آموختهبودم: "تیخی دن"!
در زمستان ۱۳۵۵ و بهار و تابستان ۱۳۵۶ نامههای اعتراضی سرگشادهای از سوی کانون نویسندگان ایران به دبیری بهآذین خطاب به نخستوزیر وقت امیرعباس هویدا انتشار یافت و نسخههایی از آن به دانشگاه ما هم راه یافت. در مهرماه ۱۳۵۶ "ده شب" شعر و سخنرانی کانون نویسندگان ایران در انستیتو گوته تهران برگزار شد. بهآذین، دبیر کانون، در شب آخر از جمله چنین گفت:
پس از آن "گروه دانشجویی پژوهشهای فرهنگی" دانشگاه من، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی)، از سعید سلطانپور، عضو کانون نویسندگان، دعوت کرد تا در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ درباره "تئاتر و آزادی" سخنرانی کند. جمعیت بزرگی برای شنیدن این سخنرانی در سالن ورزش دانشگاه گرد آمدند و بعد پلیس حاضر در دروازه ورودی دانشگاه به بهانهی کمبود جا از ورود دیگرانی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند، جلوگیری کرد، فضای پر تنشی ایجاد شد، درگیری پیش آمد و دهها نفر از مشتاقان شرکت در سخنرانی بازداشت شدند و به جاهای نامعلومی بردهشدند. زندهیاد سعید سلطانپور با شنیدن خبر بازداشت عدهای روی صحنه رفت و اعلام کرد که سخنرانی نخواهد کرد و گردانندگان از همه دعوت کردند که تا آزادی افراد بازداشتشده در همان سالن بمانیم. جمعیت یکدل و یکصدا موافقت کردند. من نیز، که تحصیلم در این دانشگاه به پایان رسیدهبود و در انتظار اعزام به سربازی بودم، در میان جمع بودم. شب پرشوری بود. گفته میشد که در حدود پنج هزار نفر در سالن و پیرامون آن هستند. این جمع ساعات طولانی شب را با شعر و ترانه و آواز سپری میکردند. این نخستین تحصن انقلاب بود.
از نیمههای شب دوستان من در گروه "پژوهشهای فرهنگی" از من خواستند که در گرداندن جلسه یاریشان کنم و پذیرفتم. تا روز بعد من نیز در صحنهگردانی حضور داشتم. نزدیک ظهر روز بعد بهآذین همراه با رئیس دانشگاه ما پروفسور حسینعلی مهران و شاعر معروف سیاوش کسرایی و چند تن دیگر از اعضای کانون نویسندگان به جمع ما پیوستند. پشت میکروفون رفتم، ورود آنان را اعلام کردم و از جمع خواستم که به سخنان بهآذین گوش فرا دهند. شرح مفصل این شب را در کتاب "قطران در عسل" نوشتهام. با پذیرش آنچه بهآذین گفت، و پساز صدور قطعنامههایی، جمع بزرگ ما همچون رودی آرام و ساکت، دانشگاه را ترک کرد. فردا شنیدم که در تقاطع نواب و تقاطع اسکندری پلیس وحشیانه به جمعیت حمله کرده و تلفاتی به بار آمده است. سخن از عملیات قهرمانانه نویسندهی معروف دکتر غلامحسین ساعدی میرفت که در حیاطی در یکیاز خیابانهای فرعی زخمیها را به درون میکشیده و به آنان رسیدگی میکردهاست.
روز ٣٠ آبان ۱۳۵۶ قرار بود خود بهآذین در دانشگاه ما سخنرانی کند، اما عدهای چماقدار به جمعیتی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند و به خبر لغو سخنرانی گوش میدادند حمله کردند و عده زیادی بازداشت شدند. صبح روز سوم آذرماه مأموران امنیتی بهآذین را در منزلش دستگیر کردند و بهجایی نامعلوم بردند. اعلام کردند که در منزل او چماق پیدا شدهاست! او مینویسد که بیستویکی- دو تن بودند که خانهاش را تفتیش کردند: "[...] ماشین تحریرم را بهعنوان مدرک جرم بردند، همچنین شاخههای خشک درختان باغچه را که گوشه حیاط به دیوار تکیه داشت. در ضمن، بیل گرفتند و برای پیدا کردن سلاحهای احتمالی باغچه را بیل زدند. از اتاق کاوه هم قمقمه و کارد کوهنوردیش را بامقداری پیچ و مهره و سیم کهنه برق آوردند و روی میز ناهارخوریمان تلانبار کردند و من و کاوه را در کنار این انبوه مدارک نشاندند و عکس گرفتند و صورتمجلس نوشتند [...]"! ("از هر دری"، جلد دوم، نشر جامی، تهران ١٣٧٢، ص ١٠٧). باید به یاد داشت که این یک سال پیش از انقلاب است.
در دیماه ۱۳۵۶ به سربازی رفتم و در اسفند همان سال با وجود پایان تحصیل مهندسی، با درجه سرباز صفر از پادگان چهلدختر شاهرود سر در آوردم. آنجا در کنار بسیاری کتابهای دیگر، کار بعدی بهآذین، ترجمه "جان شیفته" را با خود داشتم و میخواندم. اینها برخی از یادداشتهاییست که آن هنگام از این کتاب برداشتم:
* "کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند."
* "بدا بهحال دلهایی که بیش از اندازه محفوظ بودهاند! هنگامی که سودا راه به دل باز میکند، آن که عفیفتر است بیدفاعتر است"
* "وقایع تا آنجا بر زندگی اثر میگذارند که زندگی خود انتخابشان کرده، - و این وسوسه در من است که بگویم: خود به وجودشان آوردهباشد"
* "یک سرشت سرشار اگر نتواند از وجود خویش گرسنگان را غذا دهد میمیرد...«ایثار»!"
* "چه کسی در تنهایی بیبهره از عشق، چهکسی بیغرور آماده نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش نیست ثروتهایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید بهخاطر آن پیروز گشت یا مرد؟"
* "زندگی میگذرد، و هرگز یک لحظه دوبار بهدست نمیآید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست... – شاید اشتباه بکنید. – شاید. ... انسان در خواستن غالباً اشتباه میکند، اما در نخواستن اشتباهش همیشه است."
* "آن که از عهده روبهرو شدن با خطر برنمیآید، نژاده نیست. جایی که زندگی هست، مرگ هست: این نبردیست در هر لحظه."
* "نه! انسان نمیتواند تنها با نان و عشق زندگی کند... کار کن و بیافرین!"
* "در برکنار ماندن از کسانی که نبرد میکنند، هیچچیز شخص را معذور نمیدارد جز نبوغ یا تقدس، که آنهم چیزی نیست که به قدوبالای مردم عادی باشد؛ و خود ایندو نیز مستوجب نبردی باز دشوارتر است، چه نبرد را به پایگاه ابدیت میکشانند"
در ماههای پیش از انقلاب بهمن ۵۷ بهآذین "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" را بنیاد گذاشتهبود و خبرنامههایی منتشر میکرد. در این ماهها چند بار با فرار از پادگان خود را به تهران رساندم و در برخی از جلسات سخنرانی بهآذین شرکت کردم. در این جلسات در آغاز کسی بهنام ناصر بناکننده، از صاحبان "انتشارات نیل"، در کنار او بود. بعدها بهجای او اغلب فریدون تنکابنی، سیاوش کسرایی و محمدتقی برومند (ب. کیوان) بهآذین را همراهی میکردند. سخنرانیهای بهآذین برای من همواره جالب و آموزنده و حرفهای او بسیار سنجیده و منطقی بود.
ماهی پساز انقلاب دوستان من در محفلی تصمیم گرفتند که به "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" بپیوندند و مرا مأمور کردند که به دفتر این سازمان بروم و خواستار ارتباط سازمانی با آنان شوم. دفتر "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" اتاق بزرگی بود که در گوشهای از آن زندهیاد هوشنگ پورکریم (پدر خواننده معروف ایرانی – سوئدی لاله) پشت میزی نشستهبود و با صدای نازک و بلندش مشغول گفتوگو با کسی بود، در گوشهای دیگر ب. کیوان پشت میزی نشستهبود و سر در کاری داشت، و در گوشه دیگری بهآذین پشت میزی نشستهبود. او صندلی مقابل میزش را نشانم داد، نشستم، داستان خود را گفتم و افزودم: "ما شنیدهایم که شما رابطی میفرستید که در جلسات ما شرکت کند و ارتباط ما را با سازمان شما برقرار کند". بهآذین خیلی جدی و رسمی گفت: "خیر! ما رابطی برای کسی نمیفرستیم. شما نشریات ما را بخوانید و خودتان فعالیت کنید". این نخستین برخورد و گفتوگوی نزدیک من با بهآذین بود.
اندکی بعد بهآذین و دوستانش هفتهنامه ادبی، هنری، و سیاسی "سوگند" را منتشر کردند. در این نشریه داستانهای کوتاه هم منتشر میشد و از خوانندگان خواستهشدهبود که مطلب برای آن بفرستند. داستان "امپرسیونیستی" کوتاهی نوشتهبودم در توصیف نخستین برخورد یک جوان از روستاهای اطراف سراب آذربایجان با دریا و مفهوم بیکرانگی. این داستان را برای "سوگند" فرستادم، اما یک ماه و دو ماه گذشت و خبری از انتشار آن نشد. عاقبت یک روز به دفتر نشریه "سوگند" که اکنون در نشانی تازهای بود رفتم. ب. کیوان در را بهروی من گشود و مرا به اتاق بهآذین برد. بهآذین چون همیشه مرا خیلی رسمی پذیرفت، صندلیای نشانم داد، نشستم و گفتم "داستانی برایتان فرستادهبودم". همین جمله کافی بود. او اشارهای به ب. کیوان که هنوز در آستانه در اتاق او ایستادهبود کرد، ب. کیوان رفت و لحظهای بعد با دستهای کاغذ باز گشت و آنها را به بهآذین داد. بهآذین نام مرا پرسید. گفتم. در میان دسته کاغذهای به ضخامت پنج یا شش سانتیمتر ورق زد، داستان مرا یافت، نگاه کوتاهی به آن انداخت، و بهسویم درازش کرد. گرفتمش. در گوشه بالای سمت چپ آن نوشتهبود "حرفی برای گفتن ندارد". نگاهش کردم: چشم در چشمم دوختهبود، چنانکه گویی واکنشهای مرا میپایید. برخاستم و خداحافظی کردم. سری تکان داد و به یاد نمیآورم که در این دیدار جملهای جز پرسیدن نامم از او شنیدهباشم. دفتر "سوگند" را ترک کردم. برخورد صریح و بیتکلف بهآذین را به تعارفات معمول و وعدههای سر خرمن و بلاتکلیفی ترجیح میدادم. بعدها آن دستنوشته را ورق زدم و دیدم که در نوشتهی چهارصفحهای من خوشبختانه جز یک غلط نیافته بود: نوشتهبودم "چهره گوشتالو" و او یک "د" به انتهای "گوشتالو" افزودهبود. آن نوشته در این نشانی موجود است.
چندی بعد در کانون نویسندگان ایران حوادثی رخ داد و ما غلط یا درست میشنیدیم که کسانی بر ضد بهآذین و دوستانش کودتا کردهاند و میخواهند رهبری کانون را بهدست بگیرند. این حرکت در نظر من که شاهد فعالیتهای چند سال اخیر بهآذین بودم، بسیار ناجوانمردانه بود. افسوس میخوردم که تا پیش از آن عضو کانون نشدهبودم تا در جبهه دفاع از بهآذین باشم. شرط عضویت در کانون انتشار دست کم دو کتاب بود. تا آن هنگام سه کتاب از من انتشار یافتهبود. دو نسخه از دو کتابم "پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی" و "تحلیلی بر حماسه کوراوغلو" را برداشتم و بار دیگر به دفتر نشریه "سوگند" رفتم. این بار بهآذین حضور نداشت و ب. کیوان مرا پذیرفت و با شنیدن این که مایل به عضویت در کانون هستم، با مهر و شادی آشکاری کتابهای مرا دید و نامم را در برگی یادداشت کرد. اما پیدا بود که دیگر امیدی به حضور خود و دوستانش در کانون نویسندگان ایران نداشت، و عضویت من در این کانون هرگز بهثبت نرسید.
دیرتر با مهر دوستان به جلسات جداشدگان از کانون نویسندگان در منزل محمدرضا لطفی پیوستم. بهآذین نیز آنجا بود و پس از چند جلسه، تأسیس "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و اساسنامه آن به تصویب جمع رسید. من نیز به عضویت این سازمان در آمدم و هنوز کارت عضویت شماره ۶ و به امضای بهآذین را به یادگار دارم. در جریان این جلسات و گردهماییهای بعدی شورای نویسندگان و هنرمندان هرگز برخورد نزدیکی با بهآذین نداشتم.
اکنون از جمله بهعنوان پیک رابط احسان طبری مشغول بهکار بودم. روزی به دعوت بهآذین و همسرش، احسان طبری و همسرش را برای ناهار به خانهی آنان بردم. طبری و همسرش همواره اصرار داشتند که مرا در میهمانیهای خود شرکت دهند و بنابراین من نیز برای نخستین بار میهمان سفره بهآذین بودم و نان و نمکش را خوردم. همسر هنرمند و مهربان بهآذین روی میز دوازدهنفرهای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره رنگینی چیده بود. هنگام ناهار طبری چند بار کوشید مرا نیز در گفتوگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ساعتی که آنجا بودم هیچ گفتوگوی مستقیمی میان من و بهآذین پیش نیامد!
پس از آن طبری یادداشتهایی خطاب به بهآذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و هنرمندان" مینوشت که من میبایست به بهآذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن میزدم، قرار میگذاشتم و به منزل بهآذین میرفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانهشان میپذیرفت، سلامم را جویده پاسخ میداد، یادداشت را میخواند، سری تکان میداد، "خوب" میگفت و بعد نگاهم میکرد. میپرسیدم: پاسخی ندارید؟ چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ میگفت "خیر!"، خداحافظی میکردم و میرفتم. سخنی بیش از این با هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی و چاپلوسی نبودم و بیگمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه نمیداد. از خمیرهای مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر میبایست جامهای سخت و خشن بر آن بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمیشناخت، در به رویش نمیگشود و مهر از لب بر نمیداشت.
یکی از یادداشتهای طبری خطاب به بهآذین را در پیوستهای کتاب "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته احسان طبری، نشر باران، استکهلم، چاپ دوم ١٣٧٩ آوردهام، و نیز در این نشانی.
در این سال خاطرات یکی از شاگردان ناظم حکمت را ترجمه میکردم (این کار که در آخرین دفتر شورای نویسندگان چاپ شده بود، هرگز منتشر نشد و همه نسخههای آن را خمیر کردند). شاگرد ناظم نوشته بود که روزی ترجمه تازهای از "زمین نوآباد" اثر میخاییل شولوخوف را در زندان به اتاق ناظم حکمت بردند و شروع به خواندن آن کردند، اما در همان آغاز وقتی که به عبارت "... تا زمانی که هلال سبز ماه از لابهلای شاخهها دیدهشود..." رسیدند، ناظم حکمت سخت برآشفت، کتاب را به سویی افکند و گفت که ممکن نیست شولوخوف "هلال ماه" نوشتهباشد! ناظم حکمت سالها در شوروی زیستهبود و زبان روسی را میدانست. برآشفتن او کنجکاوم کرد، ترجمهی بهآذین را گشودم و چنین خواندم: "... تا هنگامی که شاخ سبز رنگ ماه از خلال برهنگی شاخهها پدیدار گردد..."! چه زیبا! ناظم حکمت راست میگفت! درود بر بهآذین!
واپسین باری که او را دیدم، در هیئت پیرمردی هفتادساله بود که در اردیبهشت ۱۳۶۲ جمهوری اسلامی لجن بر سیمایش مالیدهبود و در برابر دوربین تلویزیون نشاندهبودندش تا بگوید "من آنی نیستم که هستم"، و از درد بهخود پیچیدم.
چندی بعد دست سرنوشت من و دو دختر بهآذین (و نیز هوشنگ پورکریم) را به گوشهی واحدی از جهان، به مینسک، پرتاب کرد. شهلا، بانویی هنرمند و نقاش بود که دستی بر قلممو، دستی در پرستاری کودکان پرشمار، و دستی در آشپزی و خانهداری داشت – دختر مادرش بود. همسر او نیز نقاش بود، "جمال" امضا میکرد و او و نمایشگاههایش را در "شورای نویسندگان و هنرمندان" دیده بودم. لیلی بانویی اهل کتاب بود. دختر پدرش بود. همسخنی با او، که دریغا دوسه بار بیشتر دست نداد، برایم دلنشین بود، زیرا مرا از ورطهی جهان کور و کر کار طاقتفرسایی که در آن افتادهبودم بیرون میکشید و به یادم میآورد که از چه دنیایی آمدهام. با شوهر ایشان نیز، که بهعنوان مترجم "اندیشههای متی" نوشته برتولد برشت میشناختم، در "شورای نویسندگان و هنرمندان" همنشینی داشتهبودم. در این هنگام زرتشت، پسر بزرگ بهآذین یکی از نخستین کسانی بود که در غرب بانگ اعتراض بلند کردهبود و ما در روزنامه "پراودا" میخواندیم که او در مصاحبههای مطبوعاتی خود در پاریس از شکنجه و تزریق مواد مخدر و داروهای روانگردان به پدرش و دیگر همزنجیران او سخن میگوید.
زرتشت چندی بعد آغاز به انتشار جزوههایی کرد و در یکی از آنها به "کسانی که ادعای جانشینی احسان طبری را دارند" تاخت. به گوش من رساندند که منظور او من هستم! در شگفت بودم و باور نمیکردم. من ِ جوان ِ خام ِ بیسواد کجا و جانشینی طبری کجا؟ چه به گوش او رسانده بودند؟ هرچه فکر میکردم به جایی نمیرسیدم، جز آن که یک بار خطاب به رهبران تازهی حزب گفتهبودم "باید به ما امکان تحصیل داده شود تا شاید روزی بتوانیم جای خالی رفقای در بندمان را پر کنیم". چه تفسیر معوجی از این حرف کردهبودند؟ زرتشت دیگر در میان ما نیست تا از او بازپرسم.
بهآذین در واپسین سالهای زندگانیش "داستان اولن اشپیگل" را ترجمه کرد (نوشته شارل دو کوستر، نشر جامی، تهران ١٣٨١) و دوستان برایم نوشتند که او دلش میخواهد اپرای "اویلن اشپیگل" را بشنود. تنها یک اپرا به این نام وجود دارد: اثریست از جوزپه وردی که هرگز معروفیتی نیافت و اجرای ضبط شدهای از آن وجود ندارد. حدس زدم که منظور او پوئم سنفونیک "تیل اویلن اشپیگل" Till Eulenspiegel اثر ریشارد اشتراوس باید باشد. سیدی این اثر را فرستادم. خودش بود، و شاد بودم از شادی بهآذین.
اما دریغا که همواره در حاشیهی جهان بهآذین ماندم؛ پیوسته در دایرهای بر گرد جهان او چرخیدم و هرگز بر متن آن راه نیافتم. و افسوس که فرصت دیگری دست نخواهد داد. تنها دلم از این شاد است که یاد او همیشه زنده است و نام او همواره به نیکی یاد خواهد شد. اما آیا نام آنهایی را که در زندانها آزارش دادند هیچ شنیدهاید؟
استکهلم، ۴ ژوئن ۲۰۰۶
نخستین بار در تابستان سال ۱۳۵۱ (یعنی شش سال پیش از انقلاب) در "فلکه" زندان موقت شهربانی تهران با نام و کار او آشنا شدم. به اتهام شرکت در تظاهرات دانشجویی اعتراض به کشتار امریکا در ویتنام بازداشت شدهبودم، و تازه از "کمیته مشترک ضد خرابکاری" که چسبیده به همین "فلکه" بود (و اکنون "موزه عبرت" شده) به آنجا آوردهبودندم. همزنجیران کتابخانهای ساختهبودند و در میان اندک کتابهای این کتابخانهی تهیدست یکی از کتابهای پرخواننده مجموعهی هشت جلدی "ژان کریستف" نوشته رومن رولان با ترجمه "م. الف. بهآذین" بود. تعداد همزنجیران در این جای تنگ گاه به بیش از یکصد و بیست نفر میرسید؛ جا برای خوابیدن کم بود؛ و برای خواندن این کتاب باید نوبت میگرفتی.
سرانجام نوبت من رسید. نوجوان نوزدهسالهای بودم که هنوز اثری جدی و چیزی جز نوشتههای "مجلهای" پرویز قاضیسعید، منوچهر مطیعی، احمد احرار، حسینقلی سالور و از این دست نخواندهبودم. پس شگفت نیست که زبان زیبا و گیرای بهآذین از همان نخستین صفحههای کتاب مرا کشید و با خود برد. چه کشفی! این زبان گوشههای هوش خواننده را به چالش میخواند، ژرفترین احساسهای او را بهیادش میآورد و دنیایی بس رنگارنگ از واژهها و تعبیرها در برابر او میگشود. خود داستان نیز، که گویا با الهام از زندگانی بیتهوفن نگاشته شدهبود، برای من که دلبستگی زیادی به موسیقی داشتم، بسیار گیرا بود. ساعات طولانی و دلگیر زندان به کمک این کتاب بهسرعت سپری میشد.
سالی دیرتر ترجمههای دیگر بهآذین از آثار نویسنده روس برندهی جایزه نوبل میخاییل شولوخوف منتشر شد و نقل محافل ما بود. "دن آرام" دستبهدست میگشت، میخواندیمش، لذت میبردیم، میآموختیم، تحلیلش میکردیم و خواندنش را به دوستان دیگر توصیه میکردیم. اکنون من گریگوری مهلهخوف بودم که در استپهای پیرامون دن زیر آفتاب دلنشین با آکسینیا عشق میورزیدم. حتی نام روسی کتاب را آموختهبودم: "تیخی دن"!
در زمستان ۱۳۵۵ و بهار و تابستان ۱۳۵۶ نامههای اعتراضی سرگشادهای از سوی کانون نویسندگان ایران به دبیری بهآذین خطاب به نخستوزیر وقت امیرعباس هویدا انتشار یافت و نسخههایی از آن به دانشگاه ما هم راه یافت. در مهرماه ۱۳۵۶ "ده شب" شعر و سخنرانی کانون نویسندگان ایران در انستیتو گوته تهران برگزار شد. بهآذین، دبیر کانون، در شب آخر از جمله چنین گفت:
"در اين جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون نويسندگان به گوشتان رسيده است. بارها و بارها شنيدهايد که ما خواستار آزادی انديشه و بيان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستيم و اين همه بر مقتضای قانون اساسی ايران، متمم آن و اعلاميه جهانی حقوق بشر.
خواست ما، بازگشت به آزادیست. آزادی غايت مقصود ماست، امروز و هميشه. ما اين آزادی را حق همه میدانيم و برای همه میخواهيم؛ همه، بدون کمترين استثنا.
دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالباً سر به ده هزار و بيشتر میزد، آمديد و اينجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ايستاده، در هوای خنک پاييز و گاه ساعتها زير باران تند صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادی و آزادی و آزادی."
پس از آن "گروه دانشجویی پژوهشهای فرهنگی" دانشگاه من، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی)، از سعید سلطانپور، عضو کانون نویسندگان، دعوت کرد تا در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ درباره "تئاتر و آزادی" سخنرانی کند. جمعیت بزرگی برای شنیدن این سخنرانی در سالن ورزش دانشگاه گرد آمدند و بعد پلیس حاضر در دروازه ورودی دانشگاه به بهانهی کمبود جا از ورود دیگرانی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند، جلوگیری کرد، فضای پر تنشی ایجاد شد، درگیری پیش آمد و دهها نفر از مشتاقان شرکت در سخنرانی بازداشت شدند و به جاهای نامعلومی بردهشدند. زندهیاد سعید سلطانپور با شنیدن خبر بازداشت عدهای روی صحنه رفت و اعلام کرد که سخنرانی نخواهد کرد و گردانندگان از همه دعوت کردند که تا آزادی افراد بازداشتشده در همان سالن بمانیم. جمعیت یکدل و یکصدا موافقت کردند. من نیز، که تحصیلم در این دانشگاه به پایان رسیدهبود و در انتظار اعزام به سربازی بودم، در میان جمع بودم. شب پرشوری بود. گفته میشد که در حدود پنج هزار نفر در سالن و پیرامون آن هستند. این جمع ساعات طولانی شب را با شعر و ترانه و آواز سپری میکردند. این نخستین تحصن انقلاب بود.
از نیمههای شب دوستان من در گروه "پژوهشهای فرهنگی" از من خواستند که در گرداندن جلسه یاریشان کنم و پذیرفتم. تا روز بعد من نیز در صحنهگردانی حضور داشتم. نزدیک ظهر روز بعد بهآذین همراه با رئیس دانشگاه ما پروفسور حسینعلی مهران و شاعر معروف سیاوش کسرایی و چند تن دیگر از اعضای کانون نویسندگان به جمع ما پیوستند. پشت میکروفون رفتم، ورود آنان را اعلام کردم و از جمع خواستم که به سخنان بهآذین گوش فرا دهند. شرح مفصل این شب را در کتاب "قطران در عسل" نوشتهام. با پذیرش آنچه بهآذین گفت، و پساز صدور قطعنامههایی، جمع بزرگ ما همچون رودی آرام و ساکت، دانشگاه را ترک کرد. فردا شنیدم که در تقاطع نواب و تقاطع اسکندری پلیس وحشیانه به جمعیت حمله کرده و تلفاتی به بار آمده است. سخن از عملیات قهرمانانه نویسندهی معروف دکتر غلامحسین ساعدی میرفت که در حیاطی در یکیاز خیابانهای فرعی زخمیها را به درون میکشیده و به آنان رسیدگی میکردهاست.
روز ٣٠ آبان ۱۳۵۶ قرار بود خود بهآذین در دانشگاه ما سخنرانی کند، اما عدهای چماقدار به جمعیتی که در برابر دانشگاه گرد آمدهبودند و به خبر لغو سخنرانی گوش میدادند حمله کردند و عده زیادی بازداشت شدند. صبح روز سوم آذرماه مأموران امنیتی بهآذین را در منزلش دستگیر کردند و بهجایی نامعلوم بردند. اعلام کردند که در منزل او چماق پیدا شدهاست! او مینویسد که بیستویکی- دو تن بودند که خانهاش را تفتیش کردند: "[...] ماشین تحریرم را بهعنوان مدرک جرم بردند، همچنین شاخههای خشک درختان باغچه را که گوشه حیاط به دیوار تکیه داشت. در ضمن، بیل گرفتند و برای پیدا کردن سلاحهای احتمالی باغچه را بیل زدند. از اتاق کاوه هم قمقمه و کارد کوهنوردیش را بامقداری پیچ و مهره و سیم کهنه برق آوردند و روی میز ناهارخوریمان تلانبار کردند و من و کاوه را در کنار این انبوه مدارک نشاندند و عکس گرفتند و صورتمجلس نوشتند [...]"! ("از هر دری"، جلد دوم، نشر جامی، تهران ١٣٧٢، ص ١٠٧). باید به یاد داشت که این یک سال پیش از انقلاب است.
در دیماه ۱۳۵۶ به سربازی رفتم و در اسفند همان سال با وجود پایان تحصیل مهندسی، با درجه سرباز صفر از پادگان چهلدختر شاهرود سر در آوردم. آنجا در کنار بسیاری کتابهای دیگر، کار بعدی بهآذین، ترجمه "جان شیفته" را با خود داشتم و میخواندم. اینها برخی از یادداشتهاییست که آن هنگام از این کتاب برداشتم:
* "کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند."
* "بدا بهحال دلهایی که بیش از اندازه محفوظ بودهاند! هنگامی که سودا راه به دل باز میکند، آن که عفیفتر است بیدفاعتر است"
* "وقایع تا آنجا بر زندگی اثر میگذارند که زندگی خود انتخابشان کرده، - و این وسوسه در من است که بگویم: خود به وجودشان آوردهباشد"
* "یک سرشت سرشار اگر نتواند از وجود خویش گرسنگان را غذا دهد میمیرد...«ایثار»!"
* "چه کسی در تنهایی بیبهره از عشق، چهکسی بیغرور آماده نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش نیست ثروتهایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید بهخاطر آن پیروز گشت یا مرد؟"
* "زندگی میگذرد، و هرگز یک لحظه دوبار بهدست نمیآید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست... – شاید اشتباه بکنید. – شاید. ... انسان در خواستن غالباً اشتباه میکند، اما در نخواستن اشتباهش همیشه است."
* "آن که از عهده روبهرو شدن با خطر برنمیآید، نژاده نیست. جایی که زندگی هست، مرگ هست: این نبردیست در هر لحظه."
* "نه! انسان نمیتواند تنها با نان و عشق زندگی کند... کار کن و بیافرین!"
* "در برکنار ماندن از کسانی که نبرد میکنند، هیچچیز شخص را معذور نمیدارد جز نبوغ یا تقدس، که آنهم چیزی نیست که به قدوبالای مردم عادی باشد؛ و خود ایندو نیز مستوجب نبردی باز دشوارتر است، چه نبرد را به پایگاه ابدیت میکشانند"
در ماههای پیش از انقلاب بهمن ۵۷ بهآذین "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" را بنیاد گذاشتهبود و خبرنامههایی منتشر میکرد. در این ماهها چند بار با فرار از پادگان خود را به تهران رساندم و در برخی از جلسات سخنرانی بهآذین شرکت کردم. در این جلسات در آغاز کسی بهنام ناصر بناکننده، از صاحبان "انتشارات نیل"، در کنار او بود. بعدها بهجای او اغلب فریدون تنکابنی، سیاوش کسرایی و محمدتقی برومند (ب. کیوان) بهآذین را همراهی میکردند. سخنرانیهای بهآذین برای من همواره جالب و آموزنده و حرفهای او بسیار سنجیده و منطقی بود.
ماهی پساز انقلاب دوستان من در محفلی تصمیم گرفتند که به "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" بپیوندند و مرا مأمور کردند که به دفتر این سازمان بروم و خواستار ارتباط سازمانی با آنان شوم. دفتر "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" اتاق بزرگی بود که در گوشهای از آن زندهیاد هوشنگ پورکریم (پدر خواننده معروف ایرانی – سوئدی لاله) پشت میزی نشستهبود و با صدای نازک و بلندش مشغول گفتوگو با کسی بود، در گوشهای دیگر ب. کیوان پشت میزی نشستهبود و سر در کاری داشت، و در گوشه دیگری بهآذین پشت میزی نشستهبود. او صندلی مقابل میزش را نشانم داد، نشستم، داستان خود را گفتم و افزودم: "ما شنیدهایم که شما رابطی میفرستید که در جلسات ما شرکت کند و ارتباط ما را با سازمان شما برقرار کند". بهآذین خیلی جدی و رسمی گفت: "خیر! ما رابطی برای کسی نمیفرستیم. شما نشریات ما را بخوانید و خودتان فعالیت کنید". این نخستین برخورد و گفتوگوی نزدیک من با بهآذین بود.
اندکی بعد بهآذین و دوستانش هفتهنامه ادبی، هنری، و سیاسی "سوگند" را منتشر کردند. در این نشریه داستانهای کوتاه هم منتشر میشد و از خوانندگان خواستهشدهبود که مطلب برای آن بفرستند. داستان "امپرسیونیستی" کوتاهی نوشتهبودم در توصیف نخستین برخورد یک جوان از روستاهای اطراف سراب آذربایجان با دریا و مفهوم بیکرانگی. این داستان را برای "سوگند" فرستادم، اما یک ماه و دو ماه گذشت و خبری از انتشار آن نشد. عاقبت یک روز به دفتر نشریه "سوگند" که اکنون در نشانی تازهای بود رفتم. ب. کیوان در را بهروی من گشود و مرا به اتاق بهآذین برد. بهآذین چون همیشه مرا خیلی رسمی پذیرفت، صندلیای نشانم داد، نشستم و گفتم "داستانی برایتان فرستادهبودم". همین جمله کافی بود. او اشارهای به ب. کیوان که هنوز در آستانه در اتاق او ایستادهبود کرد، ب. کیوان رفت و لحظهای بعد با دستهای کاغذ باز گشت و آنها را به بهآذین داد. بهآذین نام مرا پرسید. گفتم. در میان دسته کاغذهای به ضخامت پنج یا شش سانتیمتر ورق زد، داستان مرا یافت، نگاه کوتاهی به آن انداخت، و بهسویم درازش کرد. گرفتمش. در گوشه بالای سمت چپ آن نوشتهبود "حرفی برای گفتن ندارد". نگاهش کردم: چشم در چشمم دوختهبود، چنانکه گویی واکنشهای مرا میپایید. برخاستم و خداحافظی کردم. سری تکان داد و به یاد نمیآورم که در این دیدار جملهای جز پرسیدن نامم از او شنیدهباشم. دفتر "سوگند" را ترک کردم. برخورد صریح و بیتکلف بهآذین را به تعارفات معمول و وعدههای سر خرمن و بلاتکلیفی ترجیح میدادم. بعدها آن دستنوشته را ورق زدم و دیدم که در نوشتهی چهارصفحهای من خوشبختانه جز یک غلط نیافته بود: نوشتهبودم "چهره گوشتالو" و او یک "د" به انتهای "گوشتالو" افزودهبود. آن نوشته در این نشانی موجود است.
چندی بعد در کانون نویسندگان ایران حوادثی رخ داد و ما غلط یا درست میشنیدیم که کسانی بر ضد بهآذین و دوستانش کودتا کردهاند و میخواهند رهبری کانون را بهدست بگیرند. این حرکت در نظر من که شاهد فعالیتهای چند سال اخیر بهآذین بودم، بسیار ناجوانمردانه بود. افسوس میخوردم که تا پیش از آن عضو کانون نشدهبودم تا در جبهه دفاع از بهآذین باشم. شرط عضویت در کانون انتشار دست کم دو کتاب بود. تا آن هنگام سه کتاب از من انتشار یافتهبود. دو نسخه از دو کتابم "پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی" و "تحلیلی بر حماسه کوراوغلو" را برداشتم و بار دیگر به دفتر نشریه "سوگند" رفتم. این بار بهآذین حضور نداشت و ب. کیوان مرا پذیرفت و با شنیدن این که مایل به عضویت در کانون هستم، با مهر و شادی آشکاری کتابهای مرا دید و نامم را در برگی یادداشت کرد. اما پیدا بود که دیگر امیدی به حضور خود و دوستانش در کانون نویسندگان ایران نداشت، و عضویت من در این کانون هرگز بهثبت نرسید.
دیرتر با مهر دوستان به جلسات جداشدگان از کانون نویسندگان در منزل محمدرضا لطفی پیوستم. بهآذین نیز آنجا بود و پس از چند جلسه، تأسیس "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و اساسنامه آن به تصویب جمع رسید. من نیز به عضویت این سازمان در آمدم و هنوز کارت عضویت شماره ۶ و به امضای بهآذین را به یادگار دارم. در جریان این جلسات و گردهماییهای بعدی شورای نویسندگان و هنرمندان هرگز برخورد نزدیکی با بهآذین نداشتم.
اکنون از جمله بهعنوان پیک رابط احسان طبری مشغول بهکار بودم. روزی به دعوت بهآذین و همسرش، احسان طبری و همسرش را برای ناهار به خانهی آنان بردم. طبری و همسرش همواره اصرار داشتند که مرا در میهمانیهای خود شرکت دهند و بنابراین من نیز برای نخستین بار میهمان سفره بهآذین بودم و نان و نمکش را خوردم. همسر هنرمند و مهربان بهآذین روی میز دوازدهنفرهای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره رنگینی چیده بود. هنگام ناهار طبری چند بار کوشید مرا نیز در گفتوگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ساعتی که آنجا بودم هیچ گفتوگوی مستقیمی میان من و بهآذین پیش نیامد!
پس از آن طبری یادداشتهایی خطاب به بهآذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و هنرمندان" مینوشت که من میبایست به بهآذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن میزدم، قرار میگذاشتم و به منزل بهآذین میرفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانهشان میپذیرفت، سلامم را جویده پاسخ میداد، یادداشت را میخواند، سری تکان میداد، "خوب" میگفت و بعد نگاهم میکرد. میپرسیدم: پاسخی ندارید؟ چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ میگفت "خیر!"، خداحافظی میکردم و میرفتم. سخنی بیش از این با هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی و چاپلوسی نبودم و بیگمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه نمیداد. از خمیرهای مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر میبایست جامهای سخت و خشن بر آن بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمیشناخت، در به رویش نمیگشود و مهر از لب بر نمیداشت.
یکی از یادداشتهای طبری خطاب به بهآذین را در پیوستهای کتاب "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته احسان طبری، نشر باران، استکهلم، چاپ دوم ١٣٧٩ آوردهام، و نیز در این نشانی.
در این سال خاطرات یکی از شاگردان ناظم حکمت را ترجمه میکردم (این کار که در آخرین دفتر شورای نویسندگان چاپ شده بود، هرگز منتشر نشد و همه نسخههای آن را خمیر کردند). شاگرد ناظم نوشته بود که روزی ترجمه تازهای از "زمین نوآباد" اثر میخاییل شولوخوف را در زندان به اتاق ناظم حکمت بردند و شروع به خواندن آن کردند، اما در همان آغاز وقتی که به عبارت "... تا زمانی که هلال سبز ماه از لابهلای شاخهها دیدهشود..." رسیدند، ناظم حکمت سخت برآشفت، کتاب را به سویی افکند و گفت که ممکن نیست شولوخوف "هلال ماه" نوشتهباشد! ناظم حکمت سالها در شوروی زیستهبود و زبان روسی را میدانست. برآشفتن او کنجکاوم کرد، ترجمهی بهآذین را گشودم و چنین خواندم: "... تا هنگامی که شاخ سبز رنگ ماه از خلال برهنگی شاخهها پدیدار گردد..."! چه زیبا! ناظم حکمت راست میگفت! درود بر بهآذین!
واپسین باری که او را دیدم، در هیئت پیرمردی هفتادساله بود که در اردیبهشت ۱۳۶۲ جمهوری اسلامی لجن بر سیمایش مالیدهبود و در برابر دوربین تلویزیون نشاندهبودندش تا بگوید "من آنی نیستم که هستم"، و از درد بهخود پیچیدم.
چندی بعد دست سرنوشت من و دو دختر بهآذین (و نیز هوشنگ پورکریم) را به گوشهی واحدی از جهان، به مینسک، پرتاب کرد. شهلا، بانویی هنرمند و نقاش بود که دستی بر قلممو، دستی در پرستاری کودکان پرشمار، و دستی در آشپزی و خانهداری داشت – دختر مادرش بود. همسر او نیز نقاش بود، "جمال" امضا میکرد و او و نمایشگاههایش را در "شورای نویسندگان و هنرمندان" دیده بودم. لیلی بانویی اهل کتاب بود. دختر پدرش بود. همسخنی با او، که دریغا دوسه بار بیشتر دست نداد، برایم دلنشین بود، زیرا مرا از ورطهی جهان کور و کر کار طاقتفرسایی که در آن افتادهبودم بیرون میکشید و به یادم میآورد که از چه دنیایی آمدهام. با شوهر ایشان نیز، که بهعنوان مترجم "اندیشههای متی" نوشته برتولد برشت میشناختم، در "شورای نویسندگان و هنرمندان" همنشینی داشتهبودم. در این هنگام زرتشت، پسر بزرگ بهآذین یکی از نخستین کسانی بود که در غرب بانگ اعتراض بلند کردهبود و ما در روزنامه "پراودا" میخواندیم که او در مصاحبههای مطبوعاتی خود در پاریس از شکنجه و تزریق مواد مخدر و داروهای روانگردان به پدرش و دیگر همزنجیران او سخن میگوید.
زرتشت چندی بعد آغاز به انتشار جزوههایی کرد و در یکی از آنها به "کسانی که ادعای جانشینی احسان طبری را دارند" تاخت. به گوش من رساندند که منظور او من هستم! در شگفت بودم و باور نمیکردم. من ِ جوان ِ خام ِ بیسواد کجا و جانشینی طبری کجا؟ چه به گوش او رسانده بودند؟ هرچه فکر میکردم به جایی نمیرسیدم، جز آن که یک بار خطاب به رهبران تازهی حزب گفتهبودم "باید به ما امکان تحصیل داده شود تا شاید روزی بتوانیم جای خالی رفقای در بندمان را پر کنیم". چه تفسیر معوجی از این حرف کردهبودند؟ زرتشت دیگر در میان ما نیست تا از او بازپرسم.
بهآذین در واپسین سالهای زندگانیش "داستان اولن اشپیگل" را ترجمه کرد (نوشته شارل دو کوستر، نشر جامی، تهران ١٣٨١) و دوستان برایم نوشتند که او دلش میخواهد اپرای "اویلن اشپیگل" را بشنود. تنها یک اپرا به این نام وجود دارد: اثریست از جوزپه وردی که هرگز معروفیتی نیافت و اجرای ضبط شدهای از آن وجود ندارد. حدس زدم که منظور او پوئم سنفونیک "تیل اویلن اشپیگل" Till Eulenspiegel اثر ریشارد اشتراوس باید باشد. سیدی این اثر را فرستادم. خودش بود، و شاد بودم از شادی بهآذین.
اما دریغا که همواره در حاشیهی جهان بهآذین ماندم؛ پیوسته در دایرهای بر گرد جهان او چرخیدم و هرگز بر متن آن راه نیافتم. و افسوس که فرصت دیگری دست نخواهد داد. تنها دلم از این شاد است که یاد او همیشه زنده است و نام او همواره به نیکی یاد خواهد شد. اما آیا نام آنهایی را که در زندانها آزارش دادند هیچ شنیدهاید؟
استکهلم، ۴ ژوئن ۲۰۰۶
11 January 2015
آرمانخواهان دهه پنجاه شمسی
05 January 2015
هنر دوران شوروی
به نگاه پرسان کارگردان فیلم "عروج" پاسخ بدهید: آخر چرا؟ |
نوشتههای من دربارهی شیفتگی جوانیهایم به هنر دوران شوروی، و سپس سرخوردگیم پس از رویارویی با واقعیتهای آن جامعه، اغلب بحثهای آتشینی میان موافقان و مخالفان میانگیزد. اکنون نیز پس از خبر و توصیف نمایشگاه نقاشی "از تزارها تا کمیسرهای خلق" که همینجا نوشتم، یکی از خوانندگان گرامی چنین نظر دادهاست:
«شیواجان
دو سه سال پیش دوست عزیزت آقای بهروز در جدلهای قلمیاش و همچنین آقای محمد، که مدتی است دیگر کامنتی نمیگذارند، اشاره کردند به این که در دوران شوروی به دلیل رویکرد سرکوبگرانه به اندیشهورزی و هنر اساساً اثر هنری ایجاد نشد و هرچه بود مشقهای دستوری بود که به همین دلیل تاریخ مصرف داشتند و... اما نوشته تو یادمان میآورد که علی رغم رویههای نادرستی که وجود داشته اما آش به آن شوری هم نبوده و هنر در هر دورهای راه خود را پیدا میکند و قد میکشد. من اطلاعات هنری تو را ندارم اما یادم هست که پاسخی به آقایان بهروز و محمد ندادی حتی در یک عبارت کوتاه. به هرحال از این که ما را هم در جریان دنیای هنر میگذاری بسیار متشکرم.
خواننده دوستدار تو»
نمیدانم این کدام جدلهای قلمی بوده و شاید زیر بخشی از "از جهان خاکستری" جریان یافته که به دلیل کتابشدنش از وبلاگ حذفش کردهام. نیز نمیدانم که آیا آن دو دوست آنچنان مطلق گرایانه و "سیاه" گفتند که در دوران شوروی "اساساً اثر هنری ایجاد نشد" یا نه. اما هر چه بود، من پاسخی ندادم، زیرا، از آنچه یادم میآید، در مجموع با آن دوستان موافق بودم و هستم که هنر دوران شوروی بهطور کلی هنری دولتی و فرمایشی، شعارگونه، ایدئولوژیک، سانسورشده، "ارشادی"، و "ژدانوفزده" بود، و کامنتدانی را جای مناسبی برای این بحث ندانستم. اما، با این همه، این خوانندهی گرامی راست میگوید: «هنر در هر دورهای راه خود را پیدا میکند و قد میکشد.» تنها پرسشی که میماند این است که منظورمان از آن "قد کشیدن هنر" چیست؟ چه چیزی را "قد کشیدن هنر" میشماریم؟
برای رسیدن به ادراکی کموبیش کامل و درست از یک اثر هنری باید اطلاعاتی از محیط و دوران پیدایش آن اثر و پدیدآورندهی آن داشت. دههی 1920 به گواهی دوست و دشمن اوج شکوفایی هنر شوروی در همهی زمینههاست: موسیقی، نقاشی، شعر، تئاتر، و... این اوج مکتب فوتوریسم است. اینجاست جولانگاه مارک شاگال، واسیلی کاندینسکی، کازیمیر مالهویچ، ناتان آلتمان، وسهوالود مهیرهولد، ایگور استراوینسکی، سرگئی دیاگیلف، دیمیتری شوستاکوویچ، سرگئی یهسهنین، ولادیمیر مایاکوفسکی، آنا آخماتووا و... اینان غوغا میکنند؛ شوری بهپا میکنند که آوازهاش سراسر جهان را در مینوردد. اما شورویپرستان خشکاندیش دو نکته را فراموش میکنند: نخست آنکه این هنرمندان بزرگ همه، بی استثنا، پروردگان و شاگردان هنر اشرافی دوران روسیهی تزاری هستند که خیال میکنند جهان بهکلی تازهای دارد زاده میشود و هنری در خور جهان تازهی خیالی خود پدید میآورند؛ و دیگر آنکه بسیاری از اینان با آغاز زمزمههای وحشت بزرگ استالینی و گرسنگی و قحطی بزرگ محصول اشتراکی کردن اجباری کشاورزی به غرب پناه میبرند، که به دلایل روشن آغوشی گرم بهرویشان میگشاید. آنانی که میمانند اغلب فرجام غمانگیزی دارند: از نامدارترینانی که نام بردم مهیرهولد به اتهام "جاسوسی برای ژاپنیها و انگلیسیها" تیرباران میشود. همسر او را، که هنرپیشه تئاتر بود، قمهکشان ان.ک.و.د در آپارتمانش قیمه میکنند، شوهر آنا آخماتووا را که از شورشیان کرونشتات بود تیرباران میکنند، و یهسهنین و کمی دیرتر مایاکوفسکی با قطع امید از جهان روشنی که انقلاب اکتبر نویدش را میداد، خود را میکشند. دهها و دهها تن دیگر در اردوگاههای سیبری میپوسند، یا آثار خود را در پستوها پنهان میکنند، و تازه پس از فروپاشی شوروی شاهد انتشار شاهکارهایشان هستیم.
اما... آری. هنر راه خود را پیدا کرد. اما چه پیدا کردنی، و چه راهی؟ این راه، مانند راه هنر در همهی نظامهای دیکتاتوری، دو شاخه شد: راه "هنرمندان" چاپلوس، خودفروش، خبرچین، و "پاچهخوار"، و راه آنانی که به خودسانسوری و نمادگرایی (سمبولیسم) روی آوردند. کسانینیز البته بینابینی بودند، و کسانی نه این، و نه آن (خاکستری را فراموش نکنید!).
نمونهای برای گروه نخست، آهنگساز خردهپاییست بهنام تیخون خرننیکوف که ژدانوف او را در سال 1948 به ریاست اتحادیهی آهنگسازان شوروی گماشت (و او تا فروپاشی شوروی در 1991، یعنی 43 سال، آری، چهل... و... سه... سال... در همین مقام ماند!). زیر نفوذ و نظر او بود که روزنامهی پراودا مقالههایی در انتقاد از آهنگسازان "فرمالیست" و از جمله شوستاکوویچ مینوشت.
آنا آخماتووا و شوستاکوویچ از گروه دوم بودند. آنان ایستادند، بیمهری "ارشاد" ژدانوفی و قهر دوستان و همراهان دیرین را تاب آوردند، آفریدند، و آفریدههایشان را در زرورقهایی پیچیدند که تنها ابلهان و جاهلانی چون ژدانوف و استالین را گول میزد، اما آنانی که باید میفهمیدند، میفهمیدند. شوستاکوویچ را بگیرید که با دو سنفونی نخستش جهان موسیقی را انگشت بهدهان کردهبود، اما اپرایش "لیدی مکبث از متزنسک" را ژدانوفچیها در روزنامهی پراودا سلاخی کردند، و او بهناگزیر سنفونی چهارمش را پس گرفت و از فهرست آثارش حذفش کرد (تا نخست در فضای باز پس از مرگ استالین در پایان دسامبر 1961 اجرا شود). او در عوض با سنفونی پنجمش جاهلان را گول زد: این سنفونی ظاهری پرشکوه و پر طمطراق و "استالین-گول-زنک" دارد اما اهل درد پشت این ظاهر را و پیام پر درد شوستاکوویچ را بهروشنی در مییابند. او سنفونی یازدهمش را "سال 1905" مینامد و بر چهار بخش آن نیز عنوانهایی در خورد خیزش آن سال مینهد، اما اکنون نشانههای بهدست آمده گواهی میدهند که شوستاکوویچ در واقع سرکوب خونین جنبش آزادیخواهی مجارستان را در سال 1956 به دست ارتش و تانکهای تجاوزگر شوروی توصیف میکند. او به نزدیکانش گفتهاست که بخش دوم از سنفونی دهمش تصویر چهرهی خونخوار استالین است.
آری، هنر راستین راه خود را با هر مصیبتی میگشاید. همچنان که با همهی محدودیتها در جمهوری اسلامی نیز میگشاید. نوبت بعدی شکوفایی هنر دوران شوروی، پس از مرگ استالین و در "فضای باز" دوران زمامداری خروشف است. آن تابلوی "کودکان" اثر برادران تکاچوف که اشک من و دوستم را در آورد از همین دوران است. نقاش "پاچهخوار" و "ارشاد زده"ی شوروی میبایست دخترکانی تپل – مپل، با گونههای گلانداخته و در حال بازی با توپهای رنگووارنگ و اسباببازیهای فراوان در اردوگاه پیشاهنگی با دیوارهایی مزین به تصویر لنین نقاشی میکرد، اما برادران تکاچوف اکنون اجازه یافتهبودند واقعیت تلخ و عریان را جاودان کنند: دخترکانی لاغر و مردنی از گرسنگیهای دوران پس از جنگ که هیچ سرگرمی دیگری نداشتند جز آنکه در آغوش باد سرد چون پرندگانی بیپناه بر نردهی کنار اسکلهی چوبی فکسنی و فرسودهای بیاویزند.
آری، هنر راستین راه خود را میگشاید، حتی در شوروی دوران برژنف: نویسندهی بزرگ بلاروس واسیل بیکوف داستانهایی دربارهی جنگ مینویسد که در آن اثری از "قهرمانی"های سرباز شوروی نیست. در این نوشتهها جنگ پدیدهای بینهایت زشت است که هیچ برنده و هیچ قهرمانی ندارد. و من شیفتهی رمان "عروج" او میشوم و با هزار بدبختی ترجمه و منتشرش میکنم. و من تنها نیستم: کارگردان چیرهدست، خانم لاریسا شپیتکو نیز شیفتهی این اثر میشود و فیلمی آنچنان زیبا روی آن میسازد که "پردهی آهنین" را میشکافد، آوازهی آن به غرب میرسد، گردانندگان جشنوارهی برلین به سراغش میروند، دستگاه عریض و طویل "ارشاد" برژنفی را بیچاره میکنند، فیلم را به جشنواره میبرند، و خرس طلایی سال 1979 (و سه جایزهی جهانی دیگر) به این فیلم میرسد، حتی با وجود یک صحنهی ساختگی در فیلم که هیچ باب طبع سرمایهداران غرب نیست: آنجا که دارند زندانیان را برای دار زدن میبرند، سوتنیکوف "قهرمان" برای نجات جان دیگر زندانیان پا پیش میگذارد و با گردنی افراشته سینه سپر میکند و فاش میکند که او کمونیست است و اوست که باید اعدام شود و نه بقیه: "منم که کمونیستم! با بقیه کاری نداشته باشید!" اما چنین چیزی را نویسندهی رمان، واسیل بیکوف ننوشته. رمان او "قهرمان" یا "کمونیست" ندارد. در رمان او نه سوتنیکوف قهرمان است و نه ریباک خائن است. هر دو بازندهی جنگاند. همهی مردم دهکده، همهی سربازان هر دو طرف جنگ بازندهاند. اما ابلهان پشت میزهای "ارشاد" برژنفی قدرت درک این حرفها را ندارند. از نگاه آنان فیلم شوروی باید قهرمان داشتهباشد و این قهرمان باید کمونیست باشد. پس آنان این صحنه را به کارگردان فیلم تحمیل میکنند. و فیلم، با این همه، چنان زیبا و مؤثر است که جایزهها را درو میکند. اما کارگردان فیلم، لاریسای زیبا و تیرهروز، سالی بعد در یک تصادف رانندگی در شوروی کشته میشود. اما آیا براستی تصادف بود؟ نگاه او در عکسی که در این نشانی هست دردمندانه میپرسد: آخر چرا؟
من عاشق فیلم هملت روسی ساختهی گریگوری کوزینتسف هستم. آن را دستکم پنج بار دیدهام و حاضرم پنج بار دیگر نیز ببینمش. در تمام طول تماشای فیلم سر تا پا میلرزم. اینجا و آنجا شنیده و خواندهبودم که این فیلم و صحنهپردازیهای آن فریم به فریم کپی برداری از فیلم کارگردان بزرگ انگلیسی سر لارنس اولیویه است و باورم نشدهبود، تا آنکه فیلم لارنس اولیویه را به چشم خود در تلویزیون سوئد دیدم و بهجای گریگوری کوزینتسف میخواستم از شدت شرم توی زمین فرو بروم. اما... خب... میدانید... عشق به آن فیلم روسی، همچون همهی عشقهای جوانی چیز دیگریست. با وجود این کپیبرداری بیشرمانه، به یاد همهی آن لرزشهای همهی وجودم در سراسر فیلم، برای بازیگری صادقانه و فدارکارنهی ایناکنتی اسماکتونوفسکی در نقش هملت، بهعنوان بازسازی فیلمی کهنهتر، هنوز پایبند عشقم به آن فیلم هستم.
برخی از دوستان نیز حساب تاریخ را درست ندارند و نهتنها دورانها، که ایدئولوژی را نیز با تاریخ و ملیت قاطی میکنند. این کار شبیه سیاست فرهنگی جمهوری اسلامی است که دانش و دستاوردهای شیخ شهابالدین سهروردی و ابن سینا و رازی و ابوریحان بیرونی را به حساب خود میگذارد! من چند مورد دربارهی نمایشگاه آثار نقاشان بزرگ روس در استکهلم نوشتهام. بزرگترین اینان ایلیا رپین و ایوان آیوازوفسکی بودهاند. این هر دو از نقاشان دوران تزاری و پیش از انقلاب اکتبر بودهاند و ربطی به هنر شوروی نداشتهاند.
و دو نکتهی دیگر:
نخست: من هنگام نوشتن از علاقهی جوانیهایم به هنر دوران شوروی، به سلیقهی خام و جوانانهام در آن دوران وفادار میمانم و میکوشم احساسی را که در آن هنگام داشتهام باز گویم. اما معنایش این نیست که هنوز آن آثار را با همان نگاه و با همان احساس در مییابم. برای نمونه تابلوی "دختر تیشرتپوش" (معروف به "مونالیزای شوروی") را بگیریم که دربارهاش نوشتم، اما آنچه نوشتم بخشی بیان احساس دیرینهام بود و بخشی بیان نوستالژی. وگرنه امروز میدانم که این تابلویی تبلیغی بود، و با آنچه امروز از کاربرد دوپینگ و داروهای نیروزا در کارگاههای ماشینسازی از انسانها در کشورهای بلوک سوسیالیستی میدانیم، ورزشکار شوروی سابق چهرهی دلپذیری نزد من ندارد.
و دیگر: آن بخش میانی از تابلوی "کمونیستها" که کارگری انقلابی را در حال برداشتن پرچم بر خاکافتاده نشان میدهد، نیز، در سال 1960، یعنی در دوران "فضای باز" پس از مرگ استالین در 1953 آفریده شدهاست. بهیاد داشتهباشیم: پس از دههی 1920، "کمونیست" در شوروی اغلب موجودیست که برای رسیدن به نان و نوا و مقام و موقعیت به عضویت حزب در میآید. او اغلب حیوان فرصتطلبیست که برای منافع شخصی رفیقش را، همسرش را، پدر و مادر و برادر و خواهرش را، خودش را فروخته، خبرچینی میکند و همسایهاش را برای هیچ لو میدهد (بسیجیهای پس از انقلاب خودمان را بهیاد بیاورید). کمونیست دوران استالین برای آنکه خود اسیر ان.ک.و.د نشود و از اردوگاههای سیبری سر در نیاورد اغلب به کثیفترین پستیها تن میدهد. از این دوران تا فروپاشی شوروی، "کمونیست" در نظر مردم عادی شوروی به معنای یک انگل وابسته به دستگاه قدرت، و به معنای "ساواکی" برای ما در سالهای پیش از انقلاب است. و اینجاست که نقاش بزرگ گلی کورژف مجموعهای از آثار پدید میآورد که بهحق نام نقاش "بازافراشتن پرچم" را برایش ارمغان میآورد. در اینترنت نامش را بجویید و آثارش را ببینید. خلاصه بگویم: او با مجموعهی آثارش، و بهویژه با تصویر آن کارگر انقلابی که در میان جسدهای افتاده بر زمین جان بر کف میگیرد، چوب پرچم را در میان مشتهای نیرومندش میفشارد و پرچم را بار دیگر بر میافرازد، تنها یک چیز میگوید: کمونیست هم، کمونیستهای جانبرکف قدیم!
28 December 2014
موج نهم
چندی پیش خبر برگزاری نمایشگاه نقاشی "از تزارها تا کمیسرهای خلق" را اینجا در کنار تصویری از تابلوی معروف به "مونالیزای شوروی" نوشتم. این روزها فرصتی دست داد تا با دوستی به دیدن خود نمایشگاه برویم.
این نمایشگاه کوچکتر از آنیکیست که سه سال پیش با عنوان "پیشتازان نقاشی روسی" در استکهلم برگزار شد و تابلوهای کمشمارتری در آن به نمایش گذاشتهاند. اما اینجا نیز پر است از شاهکارهای بزرگ نقاشی، از جمله از مارک شاگال، واسیلی کاندینسکی، و...
غافلگیری و شگفتی بزرگ برای من روبهرو شدن با یکی از آثار معروف ایوان آیوازوفسکی بود بهنام "موج نهم". بسیاری از آثار آیوازوفسکی موضوع دریای طوفانی، کشتیشکستگان، و نبرد رزمناوها را دارد. اما ایستادن در برابر این تابلو در ابعاد اصلی 5 متر در سه متر و نیم مو بر تنم راست کرد. آنگاه که در سالهای دانشجویی آلبوم آیوازوفسکی را ورق میزدم و در میان موجهای خروشان دریاهای او غرق میشدم، همواره خیال میکردم که رد پای قلم موی او در تصاویر کوچک آلبوم ناپدید شدهاست. اما اکنون هیچ ردی از قلممو بر آب و دریا و موجهای او در تابلوی اصلی نیز ندیدم: آن رنگهای شگفتانگیز آب، آن بازی نور بر سطح آب، آن موجهای کف بر لب اینجا نیز مرا با خود میبردند: سرمای آب را بر پوست تنم حس میکردم، صدای ریزش آب از دکل شکستهی کشتی و طنابهای آن را میشنیدم. چه اثر بزرگی!
اثر بزرگ باریس گریگورییف نیز اینجاست که بازیگر و کارگردان بزرگ تئاتر شوروی وسهوالود مهیرهولد Vsevolod Meyerhold را در رقصی شیطانی همراه با یک چهرهی ثانوی نشان میدهد. اما یکی دیگر از زیباترین آثار موجود در نمایشگاه، "کودکان" اثر مشترک برادران تکاچوف (آلکسهی و سرگئی) Aleksei & Segei Tkachev است. بهروشنی میدیدم که از تماشای آن بغض گلوی دوست همراهم را نیز گرفته و چشمان او نیز نمناک شدهاست: اینان دخترکان سالی پس از جنگ بزرگاند.
نمیدانم چرا مجموعهی تابلوهای این نمایشگاه تابلویی را که نزدیک چهل سال بود فراموشش کردهبودم ناگهان به یادم آورد و جای خالی آن را حس کردم: بخش میانی از یک تابلوی سه لتهای (Triptich) بهنام "کمونیستها" اثر نقاش معاصر روس گلی کارژف Gely Korzhev (1925-2012): چهره و نگاه مصمم، و نیرویی که از بازوان این کارگر انقلابی میتراود، در جوانیها دریایی از احساس در دلم میانگیخت.
نمایشگاه "از تزارها تا کمیسرهای خلق" تا 11 ژانویه در آکادمی هنرهای استکهلم برپاست.
برای تصاویر بزرگتر روی آنها کلیک کنید.
این نمایشگاه کوچکتر از آنیکیست که سه سال پیش با عنوان "پیشتازان نقاشی روسی" در استکهلم برگزار شد و تابلوهای کمشمارتری در آن به نمایش گذاشتهاند. اما اینجا نیز پر است از شاهکارهای بزرگ نقاشی، از جمله از مارک شاگال، واسیلی کاندینسکی، و...
غافلگیری و شگفتی بزرگ برای من روبهرو شدن با یکی از آثار معروف ایوان آیوازوفسکی بود بهنام "موج نهم". بسیاری از آثار آیوازوفسکی موضوع دریای طوفانی، کشتیشکستگان، و نبرد رزمناوها را دارد. اما ایستادن در برابر این تابلو در ابعاد اصلی 5 متر در سه متر و نیم مو بر تنم راست کرد. آنگاه که در سالهای دانشجویی آلبوم آیوازوفسکی را ورق میزدم و در میان موجهای خروشان دریاهای او غرق میشدم، همواره خیال میکردم که رد پای قلم موی او در تصاویر کوچک آلبوم ناپدید شدهاست. اما اکنون هیچ ردی از قلممو بر آب و دریا و موجهای او در تابلوی اصلی نیز ندیدم: آن رنگهای شگفتانگیز آب، آن بازی نور بر سطح آب، آن موجهای کف بر لب اینجا نیز مرا با خود میبردند: سرمای آب را بر پوست تنم حس میکردم، صدای ریزش آب از دکل شکستهی کشتی و طنابهای آن را میشنیدم. چه اثر بزرگی!
اثر بزرگ باریس گریگورییف نیز اینجاست که بازیگر و کارگردان بزرگ تئاتر شوروی وسهوالود مهیرهولد Vsevolod Meyerhold را در رقصی شیطانی همراه با یک چهرهی ثانوی نشان میدهد. اما یکی دیگر از زیباترین آثار موجود در نمایشگاه، "کودکان" اثر مشترک برادران تکاچوف (آلکسهی و سرگئی) Aleksei & Segei Tkachev است. بهروشنی میدیدم که از تماشای آن بغض گلوی دوست همراهم را نیز گرفته و چشمان او نیز نمناک شدهاست: اینان دخترکان سالی پس از جنگ بزرگاند.
نمیدانم چرا مجموعهی تابلوهای این نمایشگاه تابلویی را که نزدیک چهل سال بود فراموشش کردهبودم ناگهان به یادم آورد و جای خالی آن را حس کردم: بخش میانی از یک تابلوی سه لتهای (Triptich) بهنام "کمونیستها" اثر نقاش معاصر روس گلی کارژف Gely Korzhev (1925-2012): چهره و نگاه مصمم، و نیرویی که از بازوان این کارگر انقلابی میتراود، در جوانیها دریایی از احساس در دلم میانگیخت.
نمایشگاه "از تزارها تا کمیسرهای خلق" تا 11 ژانویه در آکادمی هنرهای استکهلم برپاست.
برای تصاویر بزرگتر روی آنها کلیک کنید.
21 December 2014
تهیه کتاب قطران در عسل در داخل ایران
توجه: دانلود فایل پ.د.اف کتاب به رایگان از این نشانی.
***
اکنون علاقمندان داخل کشور میتوانند نسخهی الکترونیک "قطران در عسل" را به روش زیر دریافت دارند:
برای خرید نسخه الکترونیک محافظت شده این کتاب در ایران مبلغ ۱۵٫۰۰۰ تومان به یک موسسه خیریه پرداخت نمایید و کپی فیش واریز را به ایمیل زیر ارسال کنید. نسخه الکترونیک از طریق فروشگاه کتاب گوگل ارائه میشود و قابل مطالعه از طریق کامپیوتر شخصی، لپتاپ، کتابخوان الکترونیک و تلفنهای هوشمند است:
support@handsmedia.com
اطلاعات بیشتر درباره خرید کتاب:
http://www.hands.media/books/?book=tar-in-honey
***
اکنون علاقمندان داخل کشور میتوانند نسخهی الکترونیک "قطران در عسل" را به روش زیر دریافت دارند:
برای خرید نسخه الکترونیک محافظت شده این کتاب در ایران مبلغ ۱۵٫۰۰۰ تومان به یک موسسه خیریه پرداخت نمایید و کپی فیش واریز را به ایمیل زیر ارسال کنید. نسخه الکترونیک از طریق فروشگاه کتاب گوگل ارائه میشود و قابل مطالعه از طریق کامپیوتر شخصی، لپتاپ، کتابخوان الکترونیک و تلفنهای هوشمند است:
support@handsmedia.com
اطلاعات بیشتر درباره خرید کتاب:
http://www.hands.media/books/?book=tar-in-honey
14 December 2014
آلبوم دورهی شش را تکمیل کنیم
دستاندرکاران جشن چهلمین سالگرد فارغالتحصیلی دانشجویان دورهی ششم (ورودی 1350) دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) در تدارک تهیهی آلبومی از دانشآموختگان این دوره هستند و برای تکمیل آلبوم یاری ما دورهی ششیها (و دیگر دورهها) و آشنایان این افراد را لازم دارند.
آلبوم ناقص را از این نشانی دریافت کنید و برای تکمیل اطلاعات موجود در آن با نشانیهای دادهشده در آلبوم، از جمله با آقای محمد زهرایی تماس بگیرید.
آلبوم ناقص را از این نشانی دریافت کنید و برای تکمیل اطلاعات موجود در آن با نشانیهای دادهشده در آلبوم، از جمله با آقای محمد زهرایی تماس بگیرید.
07 December 2014
بدرود امیرعلی لاهرودی
خبر میرسد که امیرعلی لاهرودی صدر فرقه دموکرات آذربایجان، و یکی از رهبران حزب توده ایران پس از دستگیری رهبران اصلی در سالهای 1361 و 62، دیروز 6 دسامبر 2014 در 90 سالگی در باکو درگذشته است.
من در نوشتههایم بارها از او به بدی یاد کردهام، اما در کتاب "قطران در عسل" از نیکیهای او هم گفتهام:
اما چندی دیرتر من با لاهرودی و دیگر رهبران حزب اختلاف داشتم، چندی نامههایی برایشان نوشتم و «با یادآوری کارهای حزبی پیشینم، از جمله عضویت در تحریریهی مجلهی دنیا، درخواست کردهام که کار حزبی و از جمله ویرایش نشریات حزبی را به من بدهند. لاهرودی در کتاب خاطراتش، بیآنکه نامی از من ببرد، از یکی از این نامههایم یاد کردهاست: «نامههایی به دفتر حزب مینوشتند که باید بهجای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم.» [قطران در عسل، ص 400] «آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز میماندند و در مرحله مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند» (امیرعلی لاهرودی، یادماندهها و ملاحظهها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو. ص 689 و 690).
امیرعلی لاهرودی انسانی پایبند اصول و پرنسیپها بود و هرگز ندیدم و نشنیدم که از اصول خود تخطی کند. ایرادها در خود آن اصول بود. او در انجام کاری که بر عهده گرفتهبود سختکوش و خستگیناپذیر بود. نمیتوانم نگویم: یادش گرامی!
من در نوشتههایم بارها از او به بدی یاد کردهام، اما در کتاب "قطران در عسل" از نیکیهای او هم گفتهام:
«[در اردوگاه پناهندگی زاغولبا، حومه باکو] امیرعلی لاهرودی، رئیس "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" و صدر فرقه دموکرات آذربایجان، چند بار به دیدارمان آمد و بسیار کوشید تا هر کس هر چیزی برای سرگرمی میخواهد، برایش بیاورد: برای اشکان یک ویولون و کتاب ارکستراسیون و هارمونی اثر نیکالای ریمسکی کورساکوف را آورد؛ برای مهران کتاب شطرنج آورد؛ برای کسی رنگ و قلممو و چند بوم نقاشی آورد؛ برای بهروز م. که میخواست گلدوزی کند نخهای ابریشمی آورد؛ و برای جمعمان کتابهایی به آذربایجانی و فارسی آورد که میگفت با خواهش از برخی از مهاجران نسل پیشین برای ما گرفتهاست. او نشریات ادبی آذربایجان را نیز برای من میآورد. از یکی از همینها بود که مقالهی پروفسور راستیسلاو اولیانوفسکی Rostislav Ulyanovsky را با عنوان "ایران – بالاخره چه خواهد شد؟" ترجمه کردم و "انتشارات روزنامه آذربایجان" [و البته با نظر مثبت لاهرودی] آن را چاپ و منتشر کرد. این مقاله را کارکنان بخش فارسی رادیوی مسکو پیشتر ترجمه کردهبودند و هنگامی که هنوز در ایران بودیم آن را با صدای ماشینی خانم گویندهی رادیو مسکو شنیده بودیم، و چیزی از آن دستگیرمان نشدهبود. لاهرودی چندی بعد تعریف کرد که اولیانوفسکی ترجمهی مرا خوانده و آن را بسیار پسندیده است، هر چند که من خود امروز آن را نمیپسندم.» [قطران در عسل، ص 313]
اما چندی دیرتر من با لاهرودی و دیگر رهبران حزب اختلاف داشتم، چندی نامههایی برایشان نوشتم و «با یادآوری کارهای حزبی پیشینم، از جمله عضویت در تحریریهی مجلهی دنیا، درخواست کردهام که کار حزبی و از جمله ویرایش نشریات حزبی را به من بدهند. لاهرودی در کتاب خاطراتش، بیآنکه نامی از من ببرد، از یکی از این نامههایم یاد کردهاست: «نامههایی به دفتر حزب مینوشتند که باید بهجای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم.» [قطران در عسل، ص 400] «آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز میماندند و در مرحله مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند» (امیرعلی لاهرودی، یادماندهها و ملاحظهها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو. ص 689 و 690).
امیرعلی لاهرودی انسانی پایبند اصول و پرنسیپها بود و هرگز ندیدم و نشنیدم که از اصول خود تخطی کند. ایرادها در خود آن اصول بود. او در انجام کاری که بر عهده گرفتهبود سختکوش و خستگیناپذیر بود. نمیتوانم نگویم: یادش گرامی!
Subscribe to:
Posts (Atom)