بیابان را سراسر، مه گرفتهست
چراغ ِ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
------------------لببسته
----------------------------نفسبشكسته
----------------------------در هذیان ِ گرم ِ مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند
«– بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر]
---------سگان ِ قریه خاموشاند
---------در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلكو نمیداند. مرا ناگاه
---------در درگاه میبیند، به چشماش قطره اشكی بر لباش لبخند،
---------خواهد گفت:
«– بیابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فكر میكردم كه مه،
---------گر همچنان تا صبح میپایید مردان ِ جسور از خفیهگاه ِ خود
---------به دیدار ِ عزیزان باز میگشتند.»
[]
بیابان را
---------سراسر
-------------------مه گرفتهست.
چراغ ِ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.
بیابان، خسته لببسته نفسبشكسته در هذیان ِ گرم ِ مه
------------------------------------عرق میریزدش آهسته از هر بند...
1332