به نگاه پرسان کارگردان فیلم "عروج" پاسخ بدهید: آخر چرا؟ |
نوشتههای من دربارهی شیفتگی جوانیهایم به هنر دوران شوروی، و سپس سرخوردگیم پس از رویارویی با واقعیتهای آن جامعه، اغلب بحثهای آتشینی میان موافقان و مخالفان میانگیزد. اکنون نیز پس از خبر و توصیف نمایشگاه نقاشی "از تزارها تا کمیسرهای خلق" که همینجا نوشتم، یکی از خوانندگان گرامی چنین نظر دادهاست:
«شیواجان
دو سه سال پیش دوست عزیزت آقای بهروز در جدلهای قلمیاش و همچنین آقای محمد، که مدتی است دیگر کامنتی نمیگذارند، اشاره کردند به این که در دوران شوروی به دلیل رویکرد سرکوبگرانه به اندیشهورزی و هنر اساساً اثر هنری ایجاد نشد و هرچه بود مشقهای دستوری بود که به همین دلیل تاریخ مصرف داشتند و... اما نوشته تو یادمان میآورد که علی رغم رویههای نادرستی که وجود داشته اما آش به آن شوری هم نبوده و هنر در هر دورهای راه خود را پیدا میکند و قد میکشد. من اطلاعات هنری تو را ندارم اما یادم هست که پاسخی به آقایان بهروز و محمد ندادی حتی در یک عبارت کوتاه. به هرحال از این که ما را هم در جریان دنیای هنر میگذاری بسیار متشکرم.
خواننده دوستدار تو»
نمیدانم این کدام جدلهای قلمی بوده و شاید زیر بخشی از "از جهان خاکستری" جریان یافته که به دلیل کتابشدنش از وبلاگ حذفش کردهام. نیز نمیدانم که آیا آن دو دوست آنچنان مطلق گرایانه و "سیاه" گفتند که در دوران شوروی "اساساً اثر هنری ایجاد نشد" یا نه. اما هر چه بود، من پاسخی ندادم، زیرا، از آنچه یادم میآید، در مجموع با آن دوستان موافق بودم و هستم که هنر دوران شوروی بهطور کلی هنری دولتی و فرمایشی، شعارگونه، ایدئولوژیک، سانسورشده، "ارشادی"، و "ژدانوفزده" بود، و کامنتدانی را جای مناسبی برای این بحث ندانستم. اما، با این همه، این خوانندهی گرامی راست میگوید: «هنر در هر دورهای راه خود را پیدا میکند و قد میکشد.» تنها پرسشی که میماند این است که منظورمان از آن "قد کشیدن هنر" چیست؟ چه چیزی را "قد کشیدن هنر" میشماریم؟
برای رسیدن به ادراکی کموبیش کامل و درست از یک اثر هنری باید اطلاعاتی از محیط و دوران پیدایش آن اثر و پدیدآورندهی آن داشت. دههی 1920 به گواهی دوست و دشمن اوج شکوفایی هنر شوروی در همهی زمینههاست: موسیقی، نقاشی، شعر، تئاتر، و... این اوج مکتب فوتوریسم است. اینجاست جولانگاه مارک شاگال، واسیلی کاندینسکی، کازیمیر مالهویچ، ناتان آلتمان، وسهوالود مهیرهولد، ایگور استراوینسکی، سرگئی دیاگیلف، دیمیتری شوستاکوویچ، سرگئی یهسهنین، ولادیمیر مایاکوفسکی، آنا آخماتووا و... اینان غوغا میکنند؛ شوری بهپا میکنند که آوازهاش سراسر جهان را در مینوردد. اما شورویپرستان خشکاندیش دو نکته را فراموش میکنند: نخست آنکه این هنرمندان بزرگ همه، بی استثنا، پروردگان و شاگردان هنر اشرافی دوران روسیهی تزاری هستند که خیال میکنند جهان بهکلی تازهای دارد زاده میشود و هنری در خور جهان تازهی خیالی خود پدید میآورند؛ و دیگر آنکه بسیاری از اینان با آغاز زمزمههای وحشت بزرگ استالینی و گرسنگی و قحطی بزرگ محصول اشتراکی کردن اجباری کشاورزی به غرب پناه میبرند، که به دلایل روشن آغوشی گرم بهرویشان میگشاید. آنانی که میمانند اغلب فرجام غمانگیزی دارند: از نامدارترینانی که نام بردم مهیرهولد به اتهام "جاسوسی برای ژاپنیها و انگلیسیها" تیرباران میشود. همسر او را، که هنرپیشه تئاتر بود، قمهکشان ان.ک.و.د در آپارتمانش قیمه میکنند، شوهر آنا آخماتووا را که از شورشیان کرونشتات بود تیرباران میکنند، و یهسهنین و کمی دیرتر مایاکوفسکی با قطع امید از جهان روشنی که انقلاب اکتبر نویدش را میداد، خود را میکشند. دهها و دهها تن دیگر در اردوگاههای سیبری میپوسند، یا آثار خود را در پستوها پنهان میکنند، و تازه پس از فروپاشی شوروی شاهد انتشار شاهکارهایشان هستیم.
اما... آری. هنر راه خود را پیدا کرد. اما چه پیدا کردنی، و چه راهی؟ این راه، مانند راه هنر در همهی نظامهای دیکتاتوری، دو شاخه شد: راه "هنرمندان" چاپلوس، خودفروش، خبرچین، و "پاچهخوار"، و راه آنانی که به خودسانسوری و نمادگرایی (سمبولیسم) روی آوردند. کسانینیز البته بینابینی بودند، و کسانی نه این، و نه آن (خاکستری را فراموش نکنید!).
نمونهای برای گروه نخست، آهنگساز خردهپاییست بهنام تیخون خرننیکوف که ژدانوف او را در سال 1948 به ریاست اتحادیهی آهنگسازان شوروی گماشت (و او تا فروپاشی شوروی در 1991، یعنی 43 سال، آری، چهل... و... سه... سال... در همین مقام ماند!). زیر نفوذ و نظر او بود که روزنامهی پراودا مقالههایی در انتقاد از آهنگسازان "فرمالیست" و از جمله شوستاکوویچ مینوشت.
آنا آخماتووا و شوستاکوویچ از گروه دوم بودند. آنان ایستادند، بیمهری "ارشاد" ژدانوفی و قهر دوستان و همراهان دیرین را تاب آوردند، آفریدند، و آفریدههایشان را در زرورقهایی پیچیدند که تنها ابلهان و جاهلانی چون ژدانوف و استالین را گول میزد، اما آنانی که باید میفهمیدند، میفهمیدند. شوستاکوویچ را بگیرید که با دو سنفونی نخستش جهان موسیقی را انگشت بهدهان کردهبود، اما اپرایش "لیدی مکبث از متزنسک" را ژدانوفچیها در روزنامهی پراودا سلاخی کردند، و او بهناگزیر سنفونی چهارمش را پس گرفت و از فهرست آثارش حذفش کرد (تا نخست در فضای باز پس از مرگ استالین در پایان دسامبر 1961 اجرا شود). او در عوض با سنفونی پنجمش جاهلان را گول زد: این سنفونی ظاهری پرشکوه و پر طمطراق و "استالین-گول-زنک" دارد اما اهل درد پشت این ظاهر را و پیام پر درد شوستاکوویچ را بهروشنی در مییابند. او سنفونی یازدهمش را "سال 1905" مینامد و بر چهار بخش آن نیز عنوانهایی در خورد خیزش آن سال مینهد، اما اکنون نشانههای بهدست آمده گواهی میدهند که شوستاکوویچ در واقع سرکوب خونین جنبش آزادیخواهی مجارستان را در سال 1956 به دست ارتش و تانکهای تجاوزگر شوروی توصیف میکند. او به نزدیکانش گفتهاست که بخش دوم از سنفونی دهمش تصویر چهرهی خونخوار استالین است.
آری، هنر راستین راه خود را با هر مصیبتی میگشاید. همچنان که با همهی محدودیتها در جمهوری اسلامی نیز میگشاید. نوبت بعدی شکوفایی هنر دوران شوروی، پس از مرگ استالین و در "فضای باز" دوران زمامداری خروشف است. آن تابلوی "کودکان" اثر برادران تکاچوف که اشک من و دوستم را در آورد از همین دوران است. نقاش "پاچهخوار" و "ارشاد زده"ی شوروی میبایست دخترکانی تپل – مپل، با گونههای گلانداخته و در حال بازی با توپهای رنگووارنگ و اسباببازیهای فراوان در اردوگاه پیشاهنگی با دیوارهایی مزین به تصویر لنین نقاشی میکرد، اما برادران تکاچوف اکنون اجازه یافتهبودند واقعیت تلخ و عریان را جاودان کنند: دخترکانی لاغر و مردنی از گرسنگیهای دوران پس از جنگ که هیچ سرگرمی دیگری نداشتند جز آنکه در آغوش باد سرد چون پرندگانی بیپناه بر نردهی کنار اسکلهی چوبی فکسنی و فرسودهای بیاویزند.
آری، هنر راستین راه خود را میگشاید، حتی در شوروی دوران برژنف: نویسندهی بزرگ بلاروس واسیل بیکوف داستانهایی دربارهی جنگ مینویسد که در آن اثری از "قهرمانی"های سرباز شوروی نیست. در این نوشتهها جنگ پدیدهای بینهایت زشت است که هیچ برنده و هیچ قهرمانی ندارد. و من شیفتهی رمان "عروج" او میشوم و با هزار بدبختی ترجمه و منتشرش میکنم. و من تنها نیستم: کارگردان چیرهدست، خانم لاریسا شپیتکو نیز شیفتهی این اثر میشود و فیلمی آنچنان زیبا روی آن میسازد که "پردهی آهنین" را میشکافد، آوازهی آن به غرب میرسد، گردانندگان جشنوارهی برلین به سراغش میروند، دستگاه عریض و طویل "ارشاد" برژنفی را بیچاره میکنند، فیلم را به جشنواره میبرند، و خرس طلایی سال 1979 (و سه جایزهی جهانی دیگر) به این فیلم میرسد، حتی با وجود یک صحنهی ساختگی در فیلم که هیچ باب طبع سرمایهداران غرب نیست: آنجا که دارند زندانیان را برای دار زدن میبرند، سوتنیکوف "قهرمان" برای نجات جان دیگر زندانیان پا پیش میگذارد و با گردنی افراشته سینه سپر میکند و فاش میکند که او کمونیست است و اوست که باید اعدام شود و نه بقیه: "منم که کمونیستم! با بقیه کاری نداشته باشید!" اما چنین چیزی را نویسندهی رمان، واسیل بیکوف ننوشته. رمان او "قهرمان" یا "کمونیست" ندارد. در رمان او نه سوتنیکوف قهرمان است و نه ریباک خائن است. هر دو بازندهی جنگاند. همهی مردم دهکده، همهی سربازان هر دو طرف جنگ بازندهاند. اما ابلهان پشت میزهای "ارشاد" برژنفی قدرت درک این حرفها را ندارند. از نگاه آنان فیلم شوروی باید قهرمان داشتهباشد و این قهرمان باید کمونیست باشد. پس آنان این صحنه را به کارگردان فیلم تحمیل میکنند. و فیلم، با این همه، چنان زیبا و مؤثر است که جایزهها را درو میکند. اما کارگردان فیلم، لاریسای زیبا و تیرهروز، سالی بعد در یک تصادف رانندگی در شوروی کشته میشود. اما آیا براستی تصادف بود؟ نگاه او در عکسی که در این نشانی هست دردمندانه میپرسد: آخر چرا؟
من عاشق فیلم هملت روسی ساختهی گریگوری کوزینتسف هستم. آن را دستکم پنج بار دیدهام و حاضرم پنج بار دیگر نیز ببینمش. در تمام طول تماشای فیلم سر تا پا میلرزم. اینجا و آنجا شنیده و خواندهبودم که این فیلم و صحنهپردازیهای آن فریم به فریم کپی برداری از فیلم کارگردان بزرگ انگلیسی سر لارنس اولیویه است و باورم نشدهبود، تا آنکه فیلم لارنس اولیویه را به چشم خود در تلویزیون سوئد دیدم و بهجای گریگوری کوزینتسف میخواستم از شدت شرم توی زمین فرو بروم. اما... خب... میدانید... عشق به آن فیلم روسی، همچون همهی عشقهای جوانی چیز دیگریست. با وجود این کپیبرداری بیشرمانه، به یاد همهی آن لرزشهای همهی وجودم در سراسر فیلم، برای بازیگری صادقانه و فدارکارنهی ایناکنتی اسماکتونوفسکی در نقش هملت، بهعنوان بازسازی فیلمی کهنهتر، هنوز پایبند عشقم به آن فیلم هستم.
برخی از دوستان نیز حساب تاریخ را درست ندارند و نهتنها دورانها، که ایدئولوژی را نیز با تاریخ و ملیت قاطی میکنند. این کار شبیه سیاست فرهنگی جمهوری اسلامی است که دانش و دستاوردهای شیخ شهابالدین سهروردی و ابن سینا و رازی و ابوریحان بیرونی را به حساب خود میگذارد! من چند مورد دربارهی نمایشگاه آثار نقاشان بزرگ روس در استکهلم نوشتهام. بزرگترین اینان ایلیا رپین و ایوان آیوازوفسکی بودهاند. این هر دو از نقاشان دوران تزاری و پیش از انقلاب اکتبر بودهاند و ربطی به هنر شوروی نداشتهاند.
و دو نکتهی دیگر:
نخست: من هنگام نوشتن از علاقهی جوانیهایم به هنر دوران شوروی، به سلیقهی خام و جوانانهام در آن دوران وفادار میمانم و میکوشم احساسی را که در آن هنگام داشتهام باز گویم. اما معنایش این نیست که هنوز آن آثار را با همان نگاه و با همان احساس در مییابم. برای نمونه تابلوی "دختر تیشرتپوش" (معروف به "مونالیزای شوروی") را بگیریم که دربارهاش نوشتم، اما آنچه نوشتم بخشی بیان احساس دیرینهام بود و بخشی بیان نوستالژی. وگرنه امروز میدانم که این تابلویی تبلیغی بود، و با آنچه امروز از کاربرد دوپینگ و داروهای نیروزا در کارگاههای ماشینسازی از انسانها در کشورهای بلوک سوسیالیستی میدانیم، ورزشکار شوروی سابق چهرهی دلپذیری نزد من ندارد.
و دیگر: آن بخش میانی از تابلوی "کمونیستها" که کارگری انقلابی را در حال برداشتن پرچم بر خاکافتاده نشان میدهد، نیز، در سال 1960، یعنی در دوران "فضای باز" پس از مرگ استالین در 1953 آفریده شدهاست. بهیاد داشتهباشیم: پس از دههی 1920، "کمونیست" در شوروی اغلب موجودیست که برای رسیدن به نان و نوا و مقام و موقعیت به عضویت حزب در میآید. او اغلب حیوان فرصتطلبیست که برای منافع شخصی رفیقش را، همسرش را، پدر و مادر و برادر و خواهرش را، خودش را فروخته، خبرچینی میکند و همسایهاش را برای هیچ لو میدهد (بسیجیهای پس از انقلاب خودمان را بهیاد بیاورید). کمونیست دوران استالین برای آنکه خود اسیر ان.ک.و.د نشود و از اردوگاههای سیبری سر در نیاورد اغلب به کثیفترین پستیها تن میدهد. از این دوران تا فروپاشی شوروی، "کمونیست" در نظر مردم عادی شوروی به معنای یک انگل وابسته به دستگاه قدرت، و به معنای "ساواکی" برای ما در سالهای پیش از انقلاب است. و اینجاست که نقاش بزرگ گلی کورژف مجموعهای از آثار پدید میآورد که بهحق نام نقاش "بازافراشتن پرچم" را برایش ارمغان میآورد. در اینترنت نامش را بجویید و آثارش را ببینید. خلاصه بگویم: او با مجموعهی آثارش، و بهویژه با تصویر آن کارگر انقلابی که در میان جسدهای افتاده بر زمین جان بر کف میگیرد، چوب پرچم را در میان مشتهای نیرومندش میفشارد و پرچم را بار دیگر بر میافرازد، تنها یک چیز میگوید: کمونیست هم، کمونیستهای جانبرکف قدیم!