05 January 2015

هنر دوران شوروی

به نگاه پرسان کارگردان فیلم
"عروج" پاسخ بدهید: آخر چرا؟
بحث "نظام شوروی خوب بود یا بد" به‌گمانم هرگز پایانی نخواهد داشت، همچنان‌که کسانی هنوز ‏غصه‌ی از دست رفتن عظمت دوران کورش و داریوش را می‌خورند و پیرامون آن بحث می‌کنند. این ‏بحث‌ها اغلب از آن‌جا سرچشمه می‌گیرد که کسانی جهان را و پدیده‌های آن را سیاه‌وسفید، سیاه، ‏یا سفید می‌بینند و از خاکستری‌های با شدت و ضعف بی‌شماری که میان این دوست غافل ‏می‌شوند.‏

نوشته‌های من درباره‌ی شیفتگی جوانی‌هایم به هنر دوران شوروی، و سپس سرخوردگیم پس از ‏رویارویی با واقعیت‌های آن جامعه، اغلب بحث‌های آتشینی میان موافقان و مخالفان می‌انگیزد. ‏اکنون نیز پس از خبر و توصیف نمایشگاه نقاشی "از تزارها تا کمیسرهای خلق" که همین‌جا نوشتم، ‏یکی از خوانندگان گرامی چنین نظر داده‌است:‏

«شیواجان
دو سه سال پیش دوست عزیزت آقای بهروز در جدل‌های قلمی‌اش و همچنین آقای محمد، که ‏مدتی است دیگر کامنتی نمی‌گذارند، اشاره کردند به این که در دوران شوروی به دلیل رویکرد ‏سرکوبگرانه به اندیشه‌ورزی و هنر اساساً اثر هنری ایجاد نشد و هرچه بود مشق‌های دستوری بود ‏که به همین دلیل تاریخ مصرف داشتند و... اما نوشته تو یادمان می‌آورد که علی رغم رویه‌های ‏نادرستی که وجود داشته اما آش به آن شوری هم نبوده و هنر در هر دوره‌ای راه خود را پیدا ‏می‌کند و قد می‌کشد. من اطلاعات هنری تو را ندارم اما یادم هست که پاسخی به آقایان بهروز و ‏محمد ندادی حتی در یک عبارت کوتاه. به هرحال از این که ما را هم در جریان دنیای هنر می‌گذاری ‏بسیار متشکرم.‏
خواننده دوستدار تو»‏

نمی‌دانم این کدام جدل‌های قلمی بوده و شاید زیر بخشی از "از جهان خاکستری" جریان یافته که ‏به دلیل کتاب‌شدنش از وبلاگ حذفش کرده‌ام. نیز نمی‌دانم که آیا آن دو دوست آن‌چنان مطلق ‏گرایانه و "سیاه" گفتند که در دوران شوروی "اساساً اثر هنری ایجاد نشد" یا نه. اما هر چه بود، من ‏پاسخی ندادم، زیرا، از آن‌چه یادم می‌آید، در مجموع با آن دوستان موافق بودم و هستم که هنر ‏دوران شوروی به‌طور کلی هنری دولتی و فرمایشی، شعارگونه، ایدئولوژیک، سانسورشده، ‏‏"ارشادی"، و "ژدانوف‌زده" بود، و کامنت‌دانی را جای مناسبی برای این بحث ندانستم. اما، با این ‏همه، این خواننده‌ی گرامی راست می‌گوید: «هنر در هر دوره‌ای راه خود را پیدا می‌کند و قد ‏می‌کشد.» تنها پرسشی که می‌ماند این است که منظورمان از آن "قد کشیدن هنر" چیست؟ چه ‏چیزی را "قد کشیدن هنر" می‌شماریم؟

برای رسیدن به ادراکی کم‌وبیش کامل و درست از یک اثر هنری باید اطلاعاتی از محیط و دوران ‏پیدایش آن اثر و پدیدآورنده‌ی آن داشت. دهه‌ی 1920 به گواهی دوست و دشمن اوج شکوفایی ‏هنر شوروی در همه‌ی زمینه‌هاست: موسیقی، نقاشی، شعر، تئاتر، و... این اوج مکتب فوتوریسم ‏است. این‌جاست جولانگاه مارک شاگال، واسیلی کاندینسکی، کازیمیر ماله‌ویچ، ناتان آلتمان، ‏وسه‌والود مه‌یرهولد، ایگور استراوینسکی، سرگئی دیاگیلف، دیمیتری شوستاکوویچ، سرگئی ‏یه‌سه‌نین، ولادیمیر مایاکوفسکی، آنا آخماتووا و... اینان غوغا می‌کنند؛ شوری به‌پا می‌کنند که ‏آوازه‌اش سراسر جهان را در می‌نوردد. اما شوروی‌پرستان خشک‌اندیش دو نکته را فراموش ‏می‌کنند: نخست آن‌که این هنرمندان بزرگ همه، بی استثنا، پروردگان و شاگردان هنر اشرافی ‏دوران روسیه‌ی تزاری هستند که خیال می‌کنند جهان به‌کلی تازه‌ای دارد زاده می‌شود و هنری در ‏خور جهان تازه‌ی خیالی خود پدید می‌آورند؛ و دیگر آن‌که بسیاری از اینان با آغاز زمزمه‌های وحشت ‏بزرگ استالینی و گرسنگی و قحطی بزرگ محصول اشتراکی کردن اجباری کشاورزی به غرب پناه ‏می‌برند، که به دلایل روشن آغوشی گرم به‌رویشان می‌گشاید. آنانی که می‌مانند اغلب فرجام ‏غم‌انگیزی دارند: از نامدارترینانی که نام بردم مه‌یرهولد به اتهام "جاسوسی برای ژاپنی‌ها و ‏انگلیسی‌ها" تیرباران می‌شود. همسر او را، که هنرپیشه تئاتر بود، قمه‌کشان ان.ک.و.د در ‏آپارتمانش قیمه می‌کنند، شوهر آنا آخماتووا را که از شورشیان کرونشتات بود تیرباران می‌کنند، و ‏یه‌سه‌نین و کمی دیرتر مایاکوفسکی با قطع امید از جهان روشنی که انقلاب اکتبر نویدش را می‌داد، ‏خود را می‌کشند. ده‌ها و ده‌ها تن دیگر در اردوگاه‌های سیبری می‌پوسند، یا آثار خود را در پستوها ‏پنهان می‌کنند، و تازه پس از فروپاشی شوروی شاهد انتشار شاهکارهایشان هستیم.‏

اما... آری. هنر راه خود را پیدا کرد. اما چه پیدا کردنی، و چه راهی؟ این راه، مانند راه هنر در همه‌ی ‏نظام‌های دیکتاتوری، دو شاخه شد: راه "هنرمندان" چاپلوس، خودفروش، خبرچین، و "پاچه‌خوار"، و ‏راه آنانی که به خودسانسوری و نماد‌گرایی (سمبولیسم) روی آوردند. کسانی‌نیز البته بینابینی ‏بودند، و کسانی نه این، و نه آن (خاکستری را فراموش نکنید!).‏

نمونه‌ای برای گروه نخست، آهنگساز خرده‌پایی‌ست به‌نام تیخون خرن‌نیکوف که ژدانوف او را در سال ‏‏1948 به ریاست اتحادیه‌ی آهنگسازان شوروی گماشت (و او تا فروپاشی شوروی در 1991، یعنی ‏‏43 سال، آری، چهل... و... سه... سال... در همین مقام ماند!). زیر نفوذ و نظر او بود که روزنامه‌ی پراودا مقاله‌هایی در انتقاد از ‏آهنگسازان "فرمالیست" و از جمله شوستاکوویچ می‌نوشت.‏

آنا آخماتووا و شوستاکوویچ از گروه دوم بودند. آنان ایستادند، بی‌مهری "ارشاد" ژدانوفی ‏و قهر دوستان و همراهان دیرین را تاب آوردند، آفریدند، و آفریده‌هایشان را در زرورق‌هایی پیچیدند که ‏تنها ابلهان و جاهلانی چون ژدانوف و استالین را گول می‌زد، اما آنانی که باید می‌فهمیدند، ‏می‌فهمیدند. شوستاکوویچ را بگیرید که با دو سنفونی نخستش جهان موسیقی را انگشت به‌دهان ‏کرده‌بود، اما اپرایش "لیدی مکبث از متزنسک" را ژدانوف‌چی‌ها در روزنامه‌ی پراودا سلاخی کردند، و ‏او به‌ناگزیر سنفونی چهارمش را پس گرفت و از فهرست آثارش حذفش کرد (تا نخست در فضای باز ‏پس از مرگ استالین در پایان دسامبر 1961 اجرا شود). او در عوض با سنفونی پنجمش جاهلان را ‏گول زد: این سنفونی ظاهری پرشکوه و پر طمطراق و "استالین-گول-زنک" دارد اما اهل درد پشت این ‏ظاهر را و پیام پر درد شوستاکوویچ را به‌روشنی در می‌یابند.‏ او سنفونی یازدهمش را "سال 1905" می‌نامد و بر چهار بخش آن نیز عنوان‌هایی در خورد خیزش ‏آن سال می‌نهد، اما اکنون نشانه‌های ‏به‌دست آمده گواهی می‌دهند که شوستاکوویچ در واقع ‏سرکوب خونین جنبش آزادی‌خواهی مجارستان را در سال 1956 به دست ارتش و تانک‌های تجاوزگر ‏شوروی توصیف می‌کند. او به نزدیکانش گفته‌است که بخش دوم از سنفونی دهمش تصویر چهره‌ی خونخوار استالین است.‏

آری، هنر راستین راه خود را با هر مصیبتی می‌گشاید. همچنان که با همه‌ی محدودیت‌ها در ‏جمهوری اسلامی نیز می‌گشاید. نوبت بعدی شکوفایی هنر دوران شوروی، پس از مرگ استالین و ‏در "فضای باز" دوران زمامداری خروشف است. آن تابلوی "کودکان" اثر برادران تکاچوف که اشک من ‏و دوستم را در آورد از همین دوران است. نقاش "پاچه‌خوار" و "ارشاد زده"ی شوروی می‌بایست ‏دخترکانی تپل – مپل، با گونه‌های گل‌انداخته و در حال بازی با توپ‌های رنگ‌ووارنگ و اسباب‌بازی‌های ‏فراوان در اردوگاه پیشاهنگی با دیوارهایی مزین به تصویر لنین نقاشی می‌کرد، اما برادران تکاچوف ‏اکنون اجازه یافته‌بودند واقعیت تلخ و عریان را جاودان کنند: دخترکانی لاغر و مردنی از گرسنگی‌های ‏دوران پس از جنگ که هیچ سرگرمی دیگری نداشتند جز آن‌که در آغوش باد سرد چون پرندگانی بی‌پناه بر ‏نرده‌ی کنار اسکله‌ی چوبی فکسنی و فرسوده‌ای بیاویزند.‏

آری، هنر راستین راه خود را می‌گشاید، حتی در شوروی دوران برژنف: نویسنده‌ی بزرگ بلاروس ‏واسیل بی‌کوف داستان‌هایی درباره‌ی جنگ می‌نویسد که در آن اثری از "قهرمانی"های سرباز ‏شوروی نیست. در این نوشته‌ها جنگ پدیده‌ای بی‌نهایت ‏زشت است که هیچ برنده و هیچ قهرمانی ندارد. و ‏من شیفته‌ی رمان "عروج" او می‌شوم و با هزار بدبختی ترجمه و منتشرش می‌کنم. و من تنها ‏نیستم: کارگردان چیره‌دست، خانم لاریسا شپیتکو نیز شیفته‌ی این اثر می‌شود و فیلمی آن‌چنان ‏زیبا روی آن می‌سازد که "پرده‌ی آهنین" را می‌شکافد، آوازه‌ی آن به غرب می‌رسد، گردانندگان ‏جشنواره‌ی برلین به سراغش می‌روند، دستگاه عریض و طویل "ارشاد" برژنفی را بیچاره می‌کنند، فیلم را به ‏جشنواره می‌برند، و خرس طلایی سال 1979 (و سه جایزه‌ی جهانی دیگر) به این فیلم ‏می‌رسد، حتی با وجود یک صحنه‌ی ساختگی در فیلم که هیچ باب طبع سرمایه‌داران غرب نیست: ‏آن‌جا که دارند زندانیان را برای دار زدن می‌برند، سوتنیکوف "قهرمان" برای نجات جان دیگر زندانیان پا ‏پیش می‌گذارد و با گردنی افراشته سینه سپر می‌کند و فاش می‌کند که او کمونیست است و ‏اوست که باید اعدام شود و نه بقیه: "منم که کمونیستم! با بقیه کاری نداشته باشید!" اما چنین ‏چیزی را نویسنده‌ی رمان، واسیل بی‌کوف ننوشته. رمان او "قهرمان" یا "کمونیست" ندارد. در رمان او ‏نه سوتنیکوف قهرمان است و نه ریباک خائن است. هر دو بازنده‌ی جنگ‌اند. همه‌ی مردم دهکده، ‏همه‌ی سربازان هر دو طرف جنگ بازنده‌اند. اما ابلهان پشت میزهای "ارشاد" برژنفی قدرت درک این ‏حرف‌ها را ندارند. از نگاه آنان فیلم شوروی باید قهرمان داشته‌باشد و این قهرمان باید کمونیست ‏باشد. پس آنان این صحنه را به کارگردان فیلم تحمیل می‌کنند. و فیلم، با این همه، چنان زیبا و مؤثر ‏است که جایزه‌ها را درو می‌کند. اما کارگردان فیلم، لاریسای زیبا و تیره‌روز، سالی بعد در یک تصادف ‏رانندگی در شوروی کشته می‌شود. اما آیا براستی تصادف بود؟ نگاه او در عکسی که در این ‏نشانی هست دردمندانه می‌پرسد: آخر چرا؟

من عاشق فیلم هملت روسی ساخته‌ی گریگوری کوزینتسف هستم. آن را دست‌کم پنج بار دیده‌ام ‏و حاضرم پنج بار دیگر نیز ببینمش. در تمام طول تماشای فیلم سر تا پا می‌لرزم. این‌جا و آن‌جا ‏شنیده‌ و خوانده‌بودم که این فیلم و صحنه‌پردازی‌های آن فریم به فریم کپی برداری از فیلم کارگردان ‏بزرگ انگلیسی سر لارنس اولیویه است و باورم نشده‌بود، تا آن‌که فیلم لارنس اولیویه را به چشم ‏خود در تلویزیون سوئد دیدم و به‌جای گریگوری کوزینتسف می‌خواستم از شدت شرم توی زمین فرو ‏بروم. اما... خب... می‌دانید... عشق به آن فیلم روسی، همچون همه‌ی عشق‌های جوانی چیز ‏دیگری‌ست. با وجود این کپی‌برداری بی‌شرمانه، به یاد همه‌ی آن لرزش‌های همه‌ی وجودم در ‏سراسر فیلم، برای بازیگری صادقانه و فدارکارنه‌ی ایناکنتی اسماکتونوفسکی در نقش هملت، ‏به‌عنوان بازسازی فیلمی کهنه‌تر، هنوز پای‌بند عشقم به آن فیلم هستم.‏

برخی از دوستان نیز حساب تاریخ را درست ندارند و نه‌تنها دوران‌ها، که ایدئولوژی را نیز با تاریخ و ‏ملیت قاطی می‌کنند. این کار شبیه سیاست فرهنگی جمهوری اسلامی است که دانش و ‏دستاوردهای شیخ شهاب‌الدین سهروردی و ابن سینا و رازی و ابوریحان بیرونی را به حساب خود ‏می‌گذارد! من چند مورد درباره‌ی نمایشگاه آثار نقاشان بزرگ روس در استکهلم نوشته‌ام. بزرگ‌ترین ‏اینان ایلیا رپین و ایوان آیوازوفسکی بوده‌اند. این هر دو از نقاشان دوران تزاری و پیش از انقلاب اکتبر ‏بوده‌اند و ربطی به هنر شوروی نداشته‌اند.‏

و دو نکته‌ی دیگر:‏

نخست: من هنگام نوشتن از علاقه‌ی جوانی‌هایم به هنر دوران شوروی، به سلیقه‌ی خام و ‏جوانانه‌ام در آن دوران وفادار می‌مانم و می‌کوشم احساسی را که در آن هنگام داشته‌ام باز گویم. ‏اما معنایش این نیست که هنوز آن آثار را با همان نگاه و با همان احساس در می‌یابم. برای نمونه ‏تابلوی "دختر تی‌شرت‌پوش" (معروف به "مونالیزای شوروی") را بگیریم که درباره‌اش نوشتم، اما ‏آن‌چه نوشتم بخشی بیان احساس دیرینه‌ام بود و بخشی بیان نوستالژی. وگرنه امروز می‌دانم که ‏این تابلویی تبلیغی بود، و با آن‌چه امروز از کاربرد دوپینگ و داروهای نیروزا در کارگاه‌های ماشین‌سازی ‏از انسان‌ها در کشورهای بلوک سوسیالیستی می‌دانیم، ورزشکار شوروی سابق چهره‌ی دلپذیری ‏نزد من ندارد.‏

و دیگر: آن بخش میانی از تابلوی "کمونیست‌ها" که کارگری انقلابی را در حال برداشتن پرچم بر ‏خاک‌افتاده نشان می‌دهد، نیز، در سال 1960، یعنی در دوران "فضای باز" پس از مرگ استالین در ‏‏1953 آفریده شده‌است. به‌یاد داشته‌باشیم: پس از دهه‌ی 1920، "کمونیست" در شوروی اغلب ‏موجودی‌ست که برای رسیدن به نان و نوا و مقام و موقعیت به عضویت حزب در می‌آید. او اغلب حیوان ‏فرصت‌طلبی‌ست که برای منافع شخصی رفیقش را، همسرش را، پدر و مادر و برادر و خواهرش را، ‏خودش را فروخته، خبرچینی می‌کند و همسایه‌اش را برای هیچ لو می‌دهد (بسیجی‌های پس از ‏انقلاب خودمان را به‌یاد بیاورید). کمونیست دوران استالین برای آن‌که خود اسیر ان.ک.و.د نشود و از ‏اردوگاه‌های سیبری سر در نیاورد اغلب به کثیف‌ترین پستی‌ها تن می‌دهد. از این دوران تا فروپاشی ‏شوروی، "کمونیست" در نظر مردم عادی شوروی به معنای یک انگل وابسته به دستگاه قدرت، و به معنای ‏‏"ساواکی" برای ما در سال‌های پیش از انقلاب است. و این‌جاست که نقاش بزرگ گلی کورژف ‏مجموعه‌ای از آثار پدید می‌آورد که به‌حق نام نقاش "بازافراشتن پرچم" را برایش ارمغان می‌آورد. در ‏اینترنت نامش را بجویید و آثارش را ببینید. خلاصه بگویم: او با مجموعه‌ی آثارش، و به‌ویژه با تصویر آن ‏کارگر انقلابی که در میان جسدهای افتاده بر زمین جان بر کف می‌گیرد، چوب پرچم را در میان ‏مشت‌های نیرومندش می‌فشارد و پرچم را بار دیگر بر می‌افرازد، تنها یک چیز می‌گوید: کمونیست ‏هم، کمونیست‌های جان‌برکف قدیم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 December 2014

موج نهم

چندی پیش خبر برگزاری نمایشگاه نقاشی "از تزارها تا کمیسرهای خلق" را این‌جا در کنار تصویری از ‏تابلوی معروف به "مونالیزای شوروی" نوشتم. این روزها فرصتی دست داد تا با دوستی به دیدن خود ‏نمایشگاه برویم.‏

این نمایشگاه کوچک‌تر از آن‌یکی‌ست که سه سال پیش با عنوان "پیشتازان نقاشی روسی" در ‏استکهلم برگزار شد و تابلوهای کم‌شمارتری در آن به نمایش گذاشته‌اند. اما این‌جا نیز پر است از ‏شاهکارهای بزرگ نقاشی، از جمله از مارک شاگال، واسیلی کاندینسکی، و...‏

غافلگیری و شگفتی بزرگ برای من روبه‌رو شدن با یکی از آثار معروف ایوان آیوازوفسکی بود به‌نام ‏‏"موج نهم". بسیاری از آثار آیوازوفسکی موضوع دریای طوفانی، کشتی‌شکستگان، و نبرد رزمناوها را ‏دارد. اما ایستادن در برابر این تابلو در ابعاد اصلی 5 متر در سه متر و نیم مو بر تنم راست کرد. آن‌گاه ‏که در سال‌های دانشجویی آلبوم آیوازوفسکی را ورق می‌زدم و در میان موج‌های خروشان دریاهای ‏او غرق می‌شدم، همواره خیال می‌کردم که رد پای قلم موی او در تصاویر کوچک آلبوم ناپدید ‏شده‌است. اما اکنون هیچ ردی از قلم‌مو بر آب و دریا و موج‌های او در تابلوی اصلی نیز ندیدم: آن ‏رنگ‌های شگفت‌انگیز آب، آن بازی نور بر سطح آب، آن موج‌های کف بر لب این‌جا نیز مرا با خود ‏می‌بردند: سرمای آب را بر پوست تنم حس می‌کردم، صدای ریزش آب از دکل شکسته‌ی کشتی و ‏طناب‌های آن را می‌شنیدم. چه اثر بزرگی!‏

اثر بزرگ باریس گریگوری‌یف نیز این‌جاست که بازیگر و کارگردان بزرگ تئاتر شوروی وسه‌والود ‏مه‌یرهولد ‏Vsevolod Meyerhold‏ را در رقصی شیطانی همراه با یک چهره‌ی ثانوی نشان می‌دهد. ‏اما یکی دیگر از زیباترین آثار موجود در نمایشگاه، "کودکان" اثر مشترک برادران تکاچوف (آلکسه‌ی و ‏سرگئی) ‏Aleksei & Segei Tkachev‏ است. به‌روشنی می‌دیدم که از تماشای آن بغض گلوی دوست همراهم را ‏نیز گرفته و چشمان او نیز نمناک شده‌است: اینان دخترکان سالی پس از جنگ بزرگ‌اند.‏

نمی‌دانم چرا مجموعه‌ی تابلوهای این نمایشگاه تابلویی را که نزدیک چهل سال بود فراموشش ‏کرده‌بودم ناگهان به یادم آورد و جای خالی آن را حس کردم: بخش میانی از یک تابلوی سه لته‌ای ‏‏(‏Triptich‏) به‌نام "کمونیست‌ها" اثر نقاش معاصر روس گلی کارژف ‏Gely Korzhev (1925-2012)‎‏: ‏چهره و نگاه مصمم، و نیرویی که از بازوان این کارگر انقلابی می‌تراود، در جوانی‌ها دریایی از احساس در دلم ‏می‌انگیخت.‏

نمایشگاه "از تزارها تا کمیسرهای خلق" تا 11 ژانویه در آکادمی هنرهای استکهلم برپاست.‏

برای تصاویر بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 December 2014

تهیه کتاب قطران در عسل در داخل ایران

توجه: دانلود فایل پ.د.اف کتاب به رایگان از این نشانی.

***

اکنون علاقمندان داخل کشور می‌توانند نسخه‌ی الکترونیک "قطران در عسل" را به روش زیر دریافت ‏دارند:‏

برای خرید نسخه الکترونیک محافظت شده این کتاب در ایران مبلغ ۱۵٫۰۰۰ تومان به یک موسسه ‏خیریه پرداخت نمایید و کپی فیش واریز را به ایمیل زیر ارسال کنید. نسخه الکترونیک از طریق ‏فروشگاه کتاب گوگل ارائه می‌شود و قابل مطالعه از طریق کامپیوتر شخصی، لپ‌تاپ، کتابخوان ‏الکترونیک و تلفن‌های هوشمند است: ‏‎
support@handsmedia.com

اطلاعات بیشتر درباره خرید کتاب:‏‎
http://www.hands.media/books/?book=tar-in-honey

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 December 2014

آلبوم دوره‌ی شش را تکمیل کنیم

دست‌اندرکاران جشن چهلمین سالگرد فارغ‌التحصیلی دانشجویان دوره‌ی ششم (ورودی 1350) ‏دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) در تدارک تهیه‌ی آلبومی از دانش‌آموختگان این دوره هستند و برای ‏تکمیل آلبوم یاری ما دوره‌ی ششی‌ها (و دیگر دوره‌ها) و آشنایان این افراد را لازم دارند.‏

آلبوم ناقص را از این نشانی دریافت کنید و برای تکمیل اطلاعات موجود در آن با نشانی‌های ‏داده‌شده در آلبوم، از جمله با آقای محمد زهرایی تماس بگیرید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 December 2014

بدرود امیرعلی لاهرودی

خبر می‌رسد که امیرعلی لاهرودی صدر فرقه دموکرات آذربایجان، و یکی از رهبران حزب توده ایران ‏پس از دستگیری رهبران اصلی در سال‌های 1361 و 62، دیروز 6 دسامبر 2014 در 90 سالگی در ‏باکو درگذشته است.‏

من در نوشته‌هایم بارها از او به بدی یاد کرده‌ام، اما در کتاب "قطران در عسل" از نیکی‌های او هم ‏گفته‌ام:‏


«[در اردوگاه پناهندگی زاغولبا، حومه باکو] امیرعلی لاهرودی، رئیس "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" و صدر فرقه ‏دموکرات آذربایجان، چند بار به دیدارمان آمد و ‏بسیار کوشید تا هر کس هر چیزی برای سرگرمی می‌خواهد، برایش بیاورد: برای ‏اشکان یک ویولون و کتاب ‏ارکستراسیون و هارمونی اثر نیکالای ریمسکی کورساکوف را آورد؛ برای مهران کتاب شطرنج آورد؛ برای ‏کسی رنگ و قلم‌مو و چند بوم نقاشی آورد؛ برای بهروز م. که می‌خواست گلدوزی کند نخ‌های ‏ابریشمی آورد؛ و برای جمع‌مان ‏کتاب‌هایی به آذربایجانی و فارسی آورد که می‌گفت با خواهش از برخی از ‏مهاجران نسل پیشین برای ما گرفته‌است. او نشریات ادبی ‏آذربایجان را نیز برای من می‌آورد. از یکی از همین‌ها ‏بود که مقاله‌ی پروفسور راستیسلاو اولیانوفسکی ‏Rostislav Ulyanovsky‏ را با ‏عنوان "ایران – بالاخره چه ‏خواهد شد؟" ترجمه کردم و "انتشارات روزنامه آذربایجان" [و البته با نظر مثبت لاهرودی] آن را چاپ و ‏منتشر کرد. این مقاله را کارکنان بخش فارسی رادیوی ‏مسکو پیشتر ترجمه کرده‌بودند و هنگامی که هنوز در ایران بودیم آن را با ‏صدای ماشینی خانم گوینده‌ی رادیو ‏مسکو شنیده بودیم، و چیزی از آن دستگیرمان نشده‌بود. لاهرودی چندی بعد تعریف کرد که ‏اولیانوفسکی ‏ترجمه‌ی مرا خوانده و آن را بسیار پسندیده است، هر چند که من خود امروز آن را نمی‌پسندم.» [قطران در عسل، ص ‏‏313]‏

اما چندی دیرتر من با لاهرودی و دیگر رهبران حزب اختلاف داشتم، چندی نامه‌هایی برایشان نوشتم ‏و «با یادآوری ‏کارهای حزبی پیشینم، از جمله عضویت در تحریریه‌ی مجله‌ی دنیا، درخواست کرده‌ام که کار حزبی و از جمله ‏ویرایش نشریات حزبی را ‏به من بدهند. لاهرودی در ‏کتاب خاطراتش، بی‌آن‌که نامی از من ببرد، از یکی از این نامه‌هایم یاد کرده‌است: ‏‏«نامه‌هایی به ‏دفتر حزب می‌نوشتند که باید به‌جای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم.» [قطران در عسل، ‏ص 400] «آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز می‌ماندند و در مرحله ‏مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند» ‏‏(امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دموکرات ‏آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو‎.‎‏ ص 689 و 690).‏

امیرعلی لاهرودی انسانی پای‌بند اصول و پرنسیپ‌ها بود و هرگز ندیدم و نشنیدم که از اصول خود ‏تخطی کند. ایرادها در خود آن اصول بود. او در انجام کاری که بر عهده گرفته‌بود سخت‌کوش و ‏خستگی‌ناپذیر بود. نمی‌توانم نگویم: یادش گرامی!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

کتاب قطران در عسل را چگونه تهیه کنیم؟

توجه: دانلود فایل پ.د.اف کتاب به رایگان از این نشانی.

***

شاید سریع‌ترین راه دریافت کتاب ماشین‌های اتوماتیک "اسپرسو"ست که در فروشگاه‌های ‏کشورهای مدرن یافت می‌شود و کتاب را ظرف پنج دقیقه در حضور شما چاپ می‌کند و مانند ‏دستگاه‌های "خودپرداز" (بانکومات) تحویل می‌دهد، و به این ترتیب پرداخت هزینه‌ی پست هم لازم ‏نیست.‏

گذشته از آن، بهترین راه دستیابی به کتاب سفارش آن از سایت‌های گوناگون آمازون در برخی ‏کشورهاست. اگر سایت نزدیک‌ترین کشور به خود را انتخاب کنید، به گمانم کتاب سریع‌تر می‌رسد و ‏هزینه‌ی پست آن هم کم‌تر است.‏

در سایت‌های "گوگل پلی" و "گوگل بوک" می‌توان نسخه الکترونیک کتاب را به قیمت 15 دلار ‏سفارش داد.‏

اطلاعات مربوط به تهیه‌ی نسخه الکترونیک کتاب در داخل ایران، در این نشانی.‏

در این نشانی می‌توانید مقایسه‌ی قیمت کتاب را در فروشگاه‌های گوناگون ببینید.

لینک‌ها به قرار زیر است:‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 November 2014

از ژدانوف بیاموزیم

آندره‌ی ژدانوف ‏Zhdanov‏ از رهبران حزبی و سیاسی و دولتی اتحاد شوروی در دوران استالین، ‏هنگام سخنرانی معروف خود در نخستین کنگره‌ی نویسندگان شوروی در 17 اوت 1934 سخنان ‏استالین را پی گرفت و از نویسندگان پرسید: «رفیق استالین نویسندگان ما را مهندسین روح ‏انسان‌ها نامید. منظور ایشان چیست؟ این عنوان چه وظایفی را به دوش شما می گذارد؟»، و ‏سپس خود پاسخ داد: «باید زندگی را خوب درک نماییم و در آینده آن را در آثار هنری ترسیم کنیم... ‏در این ترسیم ظرف سوسیالیسم است و مظروف فرهنگ و هنر است. این روش ادبیات و نقد ادبی ‏را ما رئالیسم سوسیالیستی می‌نامیم.»‏

از همین‌جا بود که استالین ژدانوف را به "پاکسازی" فرهنگ و هنر و ادبیات شوروی گماشت، و ‏ژدانوف در این کار گذشته از "رئالیسم سوسیالیستی" دو سکه‌ی تازه‌ی دیگر هم ضرب کرد: "رومانتیسم ‏انقلابی"، و شعار «تنها تضاد [محرکه در آثار هنری] که در فرهنگ شوروی ممکن است، تضاد میان ‏‏"خوب" و "بهتر" است»! این سکه یا شعار دوم به‌نام "دکترین ژدانوف" معروفیت یافت و در عمل، ‏همان سیاستی‌ست که در جمهوری اسلامی "سیاه‌نمایی" را ممنوع می‌کند. با تکیه بر رهنمودهای ‏ژدانوف در فاصله‌ی سال‌های 1946 و مرگ استالین در 1953 دمار از روزگار نویسندگان، نقاشان، ‏مجسمه‌سازان، آهنگسازان و بسیاری از دیگر هنرمندان در آوردند. از جمله آهنگسازان برجسته و ‏پیشتازی چون وانو مورادللی، سرگئی پراکوفی‌یف، نیکالای میاسکوفسکی، آرام خاچاتوریان، ‏دیمیتری کابالفسکی، گاوریل پاپوف، ویساریون شبالین، و بدتر از همه دیمیتری شوستاکوویچ به ‏غضب گرفتار شدند، امنیت‌چی‌ها آزارشان دادند، بی‌کارشان کردند، و برخی از آثارشان را ممنوع ‏کردند. آثار اینان از دید دم‌ودستگاه ژدانوف "فورمالیستی" و زیادی انتزاعی بود؛ با "رئالیسم ‏سوسیالیستی" همخوانی نداشت. صدها نویسنده و هنرمند دیگر به اردوگاه‌های سیبری تبعید ‏شدند، صدهایی دیگر میهنشان را ترک کردند (و برخی‌شان در غرب نام‌آور شدند)، و هزاران کتاب و ‏شعر و آثار هنری دیگر گرفتار "خودسانسوری" شدند و در پستوهای آفرینندگانشان خاک خوردند و ‏بسیاری هرگز انتشار نیافتند. حتی کسی چون ماکسیم گورکی از این آزارها در امان نماند.‏

اکنون یکی از خوانندگان گرامی وبلاگم که پیداست در مکتب ژدانوف چیزهایی آموخته‌اند، در پای ‏خبر انتشار کتابم "قطران در عسل" حکمی صادر کرده‌اند:‏

«نمی‌دانم هدف شما از بازنشر نوشته‌های وبلاگی‌تان به صورت کتاب چیست؟ بخش‌هایی را که ‏قبلاً خواندم برایم حاوی ارزشی نبود. شناختی که شما با دیدی به غایت بدبینانه از طریق این نوع ‏خاطرات ارائه می‌دهید، جز به بدبینی نسبت [به] مبارزه و بی‌ارزش وانمود کردن حزبی که ‏برجسته‌ترین فرازهای مبارزه مردمی در تاریخ نوین ما را در کارنامه‌اش دارد، نمی‌انجامد. اگر هدفتان ‏این نباشد، نمی‌فهمید چکار دارید می‌کنید. اگر هدفتان این است، من در مقابل شما قرار می‌گیرم. ‏باید طی این سال‌ها می دید[ید] و درس می‌گرفتید که کارزار تخریب حزب به ایجاد سازمان و ‏تشکیلات مبارزتر، قابل اتکاتر وفادار با اقشار زحمتکش جامعه نیانجامید. هنوز هم این حزب است که ‏با همه نقصان‌ها، زخم‌ها و آسیب‌ها و نارسایی‌هایش ایستاده و در داخل و خارج به مبارزه در مسیر ‏اهداف والایش ادامه [می]دهد. با برآمدهای مبارزه، دوباره همه منقدان صادق به سویش سو ‏می‌گیرند. کاش در داخل بودید و یک بار دیگر این تجربه را در برآمد مبارزات مردم در جنبش سبز ‏می‌دید[ید].‏‎

آنچه چشم می‌بیند، بی‌تأثیر از جایی که در آن می‌ایستیم، نیست. جای بدی ایستاده‌اید.‏‎

ترجیح می‌دهم به جای هزینه کردن برای خرید کتاب، معادل مبلغ ۱۵ دلار قیمت این یادداشت‌های ‏شخصی را صرف کمک مالی به حزب کنم.»‏

ایشان کتاب را ندیده و نخوانده‌اند، و نمی‌دانند چه بخش‌هایی از نوشته‌های پیشین من و با چه ‏تغییراتی در کتاب گرد آمده‌اند و کتاب به‌طور کلی چه می‌گوید و خواننده را به کجا می‌برد، و با این ‏همه انتشار آن را دوست ندارند و لازم نمی‌دانند. ایشان البته آزاداند که پول خود را برای هر چه ‏می‌خواهند مصرف کنند، اما من هم می‌خواهم آزاد باشم که هر چه می‌خواهم بنویسم و به هر ‏شکلی که می‌خواهم منتشرش کنم.‏

پس بیایید چون لقمان که ادب را از بی‌ادبان آموخت، ما نیز "آزادی اندیشه و بیان و نشر در همه‌ی ‏عرصه‌های حیات فردی و اجتماعی، بی هیچ حصر و استثنا" را از مکتب ژدانوف بیاموزیم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 November 2014

دکانی در فیس‌بوک

آخرش من هم دکانی در فیس‌بوک باز کردم! همواره مخالف نظام "دوست‌بازی" فیس بوک بوده‌ام و ‏از همین رو وبلاگ را ترجیح داده‌ام. این‌جا می‌نویسم، و "دوست" یا دشمن همه آزاداند که بیایند، ‏بخوانند، نظر بدهند یا ندهند، و پی کار خود بروند. چهار سال پیش چیزکی درباره‌ی مخالفتم با ‏فیس‌بوک نوشتم، در این نشانی.‏

اما شنیده‌ام و خوانده‌ام که کسانی جهان گردش اینترنتی‌شان را به فیس‌بوک محدود کرده‌اند و قدم ‏از آن دیار بیرون نمی‌گذارند. برای آنان، و برای معرفی کتاب تازه‌انتشارم "قطران در عسل" است که ‏دکان فیس‌بوک را باز می‌کنم.‏

در آن دکان به روی همه باز است: همه خوش آمدید! اما "دوستی" فیس‌بوکی با من اگر خواستید، ‏می‌خواهم که دو نکته را به یاد داشته‌باشید:‏

‏1- اجازه بدهید تنها پیشنهاد دوستی کسانی را بپذیرم که می‌شناسمشان. گفتن ندارد که ‏حافظه‌ام خراب شده و ممکن است بسیاری از آشنایان قدیم (و حتی تازه!) را به‌یاد نیاورم. پس، در ‏تقاضای دوستی‌تان خطی یادآوری بنویسید که من از کجا و چگونه شما را می‌شناسم؛

‏2- اگر دوستی با مرا خواستید و پذیرفته شدید، همه عواقب دوستی ورزیدن با همچون منی به ‏گردن خودتان!‏

من در جهان فیس‌بوک تازه‌وارد و بسیار ناشی هستم. آن‌جا نخستین گام‌های لرزان را بر می‌دارم. ‏می‌کوشم که زود راه بیافتم. تا آن هنگام اشتباه‌ها و ناشی‌گری‌های مرا ببخشید.‏

آن دکان را در درجه‌ی نخست برای معرفی کتاب "قطران در عسل" می‌گشایم، و تنها در باره‌ی کتاب ‏چیزهایی خواهم نوشت، تا ببینم آن جهان مرا به کجاها می‌کشاند.‏

نشانی دکان این است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 November 2014

از جهان خاکستری - پایان؟

سرانجام کتابم، شامل بخش‌های منتشر شده و منتشر نشده‌ی "از جهان خاکستری"، آماده‌ی چاپ ‏شد و از دیروز در آمازون و جاهای دیگر می‌توان سفارشش داد و خریدش.‏

‏"از جهان خاکستری" نام موقت این پروژه بود اما نام نهایی کتاب و ساختمان کتاب را از سی سال ‏پیش در سر داشتم: "قطران در عسل". چرا این نام، و منظور از آن چیست؟ این را با گشودن کتاب ‏در برگ نخست می‌یابید، و امیدوارم که با خواندن کتاب تا پایان، مفهوم نام آن را دریابید.‏

حرف‌ها از سی سال پیش در دلم و در سرم بود، اما به‌جز چند تلاش ناموفق در سال‌های دور، و چند تمرین ‏پرت‌وپلا، سرانجام از هشت سال پیش بود که کتاب خرد – خرد در همین وبلاگ شکل گرفت.‏

در کتاب چندین بخش هست که پیشتر هرگز منتشر نشده (از جمله بخش‌های مهم پایانی)، چندین بخش هست که در مجموعه‌ی ‏‏"از جهان خاکستری" نبوده، و چندین بخش از مجموعه‌ی "از جهان خاکستری" را در کتاب نگنجانده‌ام ‏‏(که در این وبلاگ هنوز باقی هستند). همچنین کم‌وبیش همه‌ی بخش‌های منتشرشده را بازنویسی ‏و ویرایش کرده‌ام. بنابراین خواندن همه‌ی کتاب را حتی به شمایانی که "از جهان خاکستری" را از ‏همان آغاز دنبال کرده‌اید نیز توصیه می‌کنم. نسخه‌ی مقدماتی کتاب بیش از 800 صفحه شد، اما ‏بیش از 200 صفحه از آن را بریدم و دور ریختم، و سرانجام 580 صفحه باقی ماند.‏

برنامه‌ای برای ادامه‌ی نوشتن بخش‌هایی دیگر در توصیف جهان خاکستری ندارم. به گمانم آن‌چه را ‏می‌خواستم بگویم، در کتاب گفته‌ام. اما در انتظار انتشار کتاب همین سه هفته پیش بخش 108 را ‏همین‌جا نوشتم. آیا بخش‌های دیگری هم خواهد آمد؟ چه می‌دانم... چه می‌دانم...‏

همچنان‌که در نشانی ناشر ملاحظه می‌شود، کتاب جز به شکل کاغذی، در فورمت‌های الکترونیک ‏گوناگون، و همچنین در سایت‌های گوناگون نیز در دسترس است. آن بخش‌ها و لینک‌ها اگر هنوز کار ‏نمی‌کنند، در روزهای آینده به‌تدریج تکمیل خواهند شد.‏

از وضع دسترسی علاقمندان داخل ایران به کتاب‌های الکترونیک، و از میزان رواج کتاب‌خوانی ‏الکترونیک در داخل، هیچ نمی‌دانم. اما به‌گمانم فورمت الکترونیک آسان‌ترین راه دسترسی ‏علاقمندان داخل به کتاب‌های چاپ خارج باید باشد. البته شاید مسافران نیز بتوانند نسخه‌های ‏کاغذی را برای خواستاران داخل ببرند.‏

همه‌ی شمایانی را که این سطرها را می‌خوانید فرا می‌خوانم که کتاب را بخوانید، به دوستان و ‏آشنایانتان معرفی‌اش کنید، در نشریات و سایت‌های گوناگون معرفی و نقدش کنید، و هر چه ‏سختگیرانه‌تر و "کوبنده‌تر" نقدش کنید، بیش‌تر سپاسگزارتان خواهم بود! پول کتاب هیچ اهمیتی ‏برایم ندارد. در هر حال چندان پولی به دستم نخواهد آمد. مگر کدام نویسنده‌ی ما نان ‏نویسندگی‌اش را خورده‌است؟ هدفم از تبلیغ کتاب آن است که بیشتر خوانده‌شود و حرف‌های من ‏به‌گوش افراد بیشتری برسد - و کدام نویسنده است که همین را نخواهد؟ بنابراین اگر در تهیه کتاب ‏مشکلی دارید، به هر شکل، و هر کجای جهان که هستید، برایم بنویسید به نشانی ای‌میلم که در ‏پایان این نوشته می‌یابید، و من هرچه از دستم برآید انجام می‌دهم تا کتاب را به شما برسانم.‏

با سپاس فراوان از مجید مدیر که جلد زیبای کتاب را طراحی کرد، و سپاس از مدیر و کارکنان ‏انتشارات "اچ اند اس مدیا".‏

برای عکس‌های بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کنید.‏
نشانی ای‌میل من: ‏otaghe.mousighi #at# gmail.com‏ (به‌جای ‏‎#at#‎‏ علامت ‏@‏ را بنویسید)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 November 2014

دل بی‌دفاع

‏«بدا به حال دل‌هایی که بیش از اندازه محفوظ بوده‌اند! هنگامی که سودا راه به دل باز می‌کند، آن ‏که عفیف‌تر است، بی‌دفاع‌تر است.»‏

رومن رولان: "جان شیفته"، ترجمه م. ا. به‌آذین‏
‏[از یادداشت‌هایم در زندان پادگان چهل‌دختر (شاهرود)، فروردین 1357‏ (1978)]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏