03 August 2014

عضویت عبدالله ارگانی در حزب

چندی پیش نوشتم که آقای عبدالله ارگانی، که نامش با رویداد تیراندازی به شاه در سال 1327 پیوند دارد، عضو کمیته‌ی ‏آموزش تشکیلات تهران حزب توده ایران بود، جلسه‌ی این کمیته در منزل او تشکیل می‌شد و من نیز در آن شرکت داشتم.‏

یک خواننده‌ی گرامی با امضای "ناصر" اعتراض کردند که "جناب عبدالله ارگانی پس از انقلاب هیچگاه عضو حزب نشد هر ‏چند ضدیتی نیز نداشت اما به دلیل عدم عضویت ایشان شرکت ایشان در چنان جلساتی [...] غیرممکن است واحتمالا با موارد ‏دیگر در خاطرتان آمیخته است. [...] ایشان [...] هیچگاه با حزب همکاری نکرد. لطفا این مورد را اصلاح فرمایید". سپس ‏گفت‌وگویی با ایشان در پای همان نوشته داشتیم.‏

هفته‌ی گذشته در محفلی از دوستان به‌کلی به‌تصادف، بی آن‌که من هیچ به یاد این موضوع و آن بحث باشم یا احساس ‏‏"مچ‌گیری" کرده‌باشم، یا خیال داشته‌باشم چیزی را به اصرار به آقای ناصر ثابت کنم و... یکی از دوستان حاضر گفت که از ‏همان آغاز فعالیت علنی حزب پس از انقلاب، آقای عبدالله ارگانی هم‌حوزه‌ی او بوده، مرتب و فعالانه در جلسات حوزه حزبی ‏شرکت می‌کرده، حق عضویت می‌پرداخته، و بنابراین عضو رسمی حزب بوده‌است. این دوستم مقداری از دیدگاه‌های سیاسی ‏آقای ارگانی را هم نقل کرد.‏

بنابراین اکنون چند نفر شاهد عضویت رسمی عبدالله ارگانی در حزب توده ایران وجود دارند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2014

از جهان خاکستری - 106‏



بودن، یا نبودن؟
شرکت لوازم دیالیز صفاقی این بار، در پایان تابستان 1995، سفری به جزیره‌ی ‏یونانی کرت و شهر رتیمنون در شمال جزیره ترتیب داد. هر کس به هزینه‌ی خود تا ‏رتیمنون می‌رفت و آن‌جا، در هتل، وسایل دیالیز از پیش آماده شده‌بود. پتر پرستار سفر ‏مایورکا این بار نیز همراه ما بود. استفان هم‌اتاقی من در آن سفر هم آمده‌بود، اما من این ‏بار اتاق تکی داشتم.‏

هتل ما در صد متری ساحل و نزدیک مرکز شهر بود. بهتر از این نمی‌شد. هوا ‏عالی بود. گرما شدید نبود. هر روز نایلونی روی پانسمان شکمم می‌چسباندم و به دریا ‏می‌رفتم. اما هم وضع جسمی‌ام بدتر از پارسال بود، و هم روحم خسته‌تر. توی آب زود ‏خسته می‌شدم. برای رفتن به دیدنی‌های شهر هم نمی‌توانستم با پتر و استفان هم‌پایی ‏کنم. اکنون دیگر آن کوهنورد دیالیزی مایورکا نبودم. کشاله‌ی ران راستم سخت درد ‏می‌کرد و حسابی می‌لنگیدم. دکتر گفته‌بود که نوعی فتق در کشاله است که در اثر فشار ‏مایع دیالیز از حفره‌ی شکم ایجاد شده، و کاریش نمی‌شود کرد. هر بار پس از ده بیست ‏متر راه رفتن بار دیگر و بار دیگر به این نتیجه می‌رسیدم که نمی‌توانم با این درد ‏هم‌پای پتر و استفان بروم، و از ایشان جدا می‌شدم. تنها می‌رفتم، لنگان.‏

تا آن‌که آشنایانی خود جداگانه از سوئد آمدند و هتلی بیرون شهر گرفتند. با هم ‏با چند تور به دیدنی‌های جزیره رفتیم: هراکلیون و کاخ و معبد کنوسوس، مرکز تمدن ‏مینویی؛ شهر ساحلی چانیا، و چند جای دیگر. سرانجام نیز ماشین کوچکی کرایه کردم ‏و از رتیمنون به جنوب جزیره، به شهرک ساحلی آگیا گالینی رفتیم.‏

جاده از گردنه‌ی بلند و مه‌آلود و سرسبز "اسپیلی" می‌گذشت. جاده‌ی پیچ در ‏پیچ، مهی غلیظ و عطرآگین، بوته‌ها و درخت‌هایی متفاوت با کاج‌های یک‌نواخت ‏جنگل‌های سوئد، آرامش کوه و جنگل... این‌ها مرا به یاد گردنه‌ی حیران می‌انداخت. چه ‏زیبا. چه آرام. چه خوش عطر. آن‌جا تمشک هم پیدا کردیم. چه خوش‌مزه.‏

آگیا گالینی شهرکی نقلی و قدیمی در کوهپایه و ساحل دریا بود. ساحل شنی ‏کوچکی داشت. من کیسه‌ی دیالیز را که همراه آورده‌بودم به خود وصل کردم، و یکی از ‏همراهان توی آب پرید، اما دقایقی بعد با درد شدید نیش عروس دریایی بیرون دوید. ‏صاحب مهربان کافه‌ی ساحلی استکانی عرق رازیانه‌ی یونانی "اوزو" به او داد تا روی ‏جای نیش عروس دریایی بمالد، و درد او بی‌درنگ ناپدید شد.‏

خوش و خندان از این سفر ماجراجویانه، به رتیمنون بازگشتیم. اما شب در هتلِ ‏آشنایان، با یکی از آنان گفت‌وگویی سخت تلخ و دردآور داشتم؛ تلخ‌تر از زهر؛ دردآورتر از ‏نیش عروس دریایی؛ یکی از دردناک‌ترین گفت‌وگوهای زندگانیم؛ همچون کفاره‌ای برای ‏خوشی آن‌روز. حرف‌هایی به این تلخی هرگز، در هیچ دورانی از زندگانیم از هیچ‌کس ‏نشنیده‌بودم. البته این آشنایم هر چه گفت، واقعیت‌های موجود بود، بی راه حلی که از ‏این تن رنجور و خائن و روح خسته‌ی من بر آید.‏

سپس، دیروقت شب رفته‌بودم، ماشین را پس داده‌بودم، و اکنون، سر راه هتل، در ‏تاریکی شب بر ساحل ایستاده‌بودم و موج‌های سیاه‌رنگ دریا را تماشا می‌کردم. مست ‏نبودم. تمام روز رانندگی کرده‌بودم. آن دورترک‌های روی آب، چراغ یک قایق ماهیگیری ‏در دل سیاهی سوسو می‌زد. دلم خون بود از حرف‌های تلخی که شنیده‌بودم. در دل من ‏نیز موج‌های سیاهی می‌آمدند و می‌رفتند، با آن پرسش جاودان: بودن، یا نبودن؟

نه، این زندگی دیگر ارزش ماندن ندارد. موجودی بی‌خاصیت و به‌دردنخور شده‌ام. ‏تا کی رنج و شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را تحمل کنم؟ و چرا؟ که چه بشود؟ چه ‏سودی از من به چه کسی می‌رسد؟ چه دردی را از چه کسی دوا می‌کنم؟ این چه کار ‏احمقانه‌ای‌ست که چهار بار در روز این مایع توی شکم را عوض می‌کنم، که دو بار در ‏هفته به بیمارستان می‌روم و هر بار پنج ساعت می‌خوابم تا خونم را پاک کنند. دیگر ‏خسته شده‌ام. سراپا بوی دارو می‌دهم. سراپای تنم، همه‌ی مفصل‌هایم درد می‌کند. ‏اسکلتم گویی می‌خواهد از هم فرو بپاشد. چه سودی، چه لذتی از این زندگی پر درد و ‏رنج می‌برم؟ از تحمل این همه رنج چه چیزی به دست می‌آورم؟ دیگر چه کسی‌ست که ‏اهمیتی به من بدهد، اعتنایی به من بکند، ارزشی در موجودیت من ببیند؟ دیگر کدام ‏زنی‌ست که بتواند مرا برای همینی که هستم، همینی که شده‌ام، دوست بدارد؟ پس ‏دیگر چه رؤیایی می‌ماند؟ بازگشت به میهن؟ زیبایی‌های گردنه‌ی حیران؟ اما آیا چیزی ‏از آن میهنی که داشتم باقی گذاشته‌اند؟ چیزی از آن جاها و چیزهای خاطره‌انگیز ‏گذاشته‌اند بماند؟ با این تن و جان رنجور آن‌قدر زنده می‌مانم که دوباره ببینمش؟ ‏زیبایی‌های گردنه‌ی اسپیلی جزیره‌ی کرت؟ همین؟ آیا همین بود سهم من از زندگی؟ ‏خوشی‌ای که به همین سادگی با سخنانی زهرآهگین بر باد می‌رود؟

ای‌کاش می‌شد همه‌ی این‌گونه دردها را هم با مالیدن چیزی مانند اوزو ناپدید ‏کرد. اما نمی‌شود. داستایفسکی نبود که در "خاطرات خانه‌ی مردگان" نوشت: «هیچ ‏انسانی نمی‌تواند بی داشتن هدفی که برای رسیدن به آن می‌کوشد، زندگی کند؛ اگر ‏انسان نه هدفی داشته‌باشد و نه امیدی، این بدبختی بزرگ جانوری مخوف از او ‏می‌سازد.»؟ یا رومن رولان نبود که در "جان شیفته" نوشت: «چه کسی، در تنهایی بی ‏بهره از عشق، چه کسی بی غرور آماده‌ی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش ‏نیست ثروت‌هایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت یا ‏مرد؟»‏

در کودکی کسانی را دیده‌بودم که کلیه‌هایشان از کار افتاده‌بود. تن اینان ورم ‏می‌کرد، پوستشان از مسمومیت اوره سبز تیره و بدرنگی می‌شد، به‌تدریج تیره‌تر ‏می‌شدند، و دو هفته بعد می‌مردند. دیالیز تنها طولانی کردن آن رنج دو هفته‌ای‌ست. ‏اکنون بیش از سه سال است که سراسر روزهایم به کار کردن و امور دیالیز، یعنی به ‏زنده نگاه‌داشتن خودم می‌گذرد. با تحمل این همه رنج فقط دارم خودم را زنده نگه ‏می‌دارم. و آن‌وقت کسانی نیز این‌چنین شرنگ در جانم می‌ریزند. روحم تکه‌پاره ‏شده‌است. کورسوی زندگی خیلی وقت است که در وجودم فرو مرده‌است و حتی سوسوی ‏بی‌جان چراغ آن قایق را هم ندارد. چرا این رنج را به‌تن خریده‌ام؟ چرا خود را راحت ‏نمی‌کنم؟ چرا به زندگی چسبیده‌ام؟ با کدام دلخوشی؟ با کدام انگیزه؟ به چه امیدی؟ ‏اکنون بهترین موقعیت است. می‌روم توی آب. آرام آرام پیش می‌روم. چسباندن ‏پلاستیک روی پانسمان شکم هم لازم نیست. تا جایی که می‌توانم شنا می‌کنم، تا جایی ‏که نیرویم به پایان برسد. و آن‌جا... دیگر نیرویی برای بازگشت نمانده. همان‌جا از ‏همه‌ی این شکنجه‌ها، از همه‌ی این تلخی‌ها، از بار هستی رها می‌شوم. راحت می‌شوم. ‏راحت ِ راحت... دیگران هم از تحمل من راحت می‌شوند. آری، سرنوشت من هم این بود، ‏برادر، که با چه ماجراهایی از چنگال مرگ در میهن بگریزم، از مرگ تدریجی اما تند در ‏شوروی بگریزم، و آنگاه، این‌جا، در غربتی مضاعف، در آب‌های غریب این جزیره‌ی ‏یونانی، خود را به آغوش مرگ بیافکنم. چه می‌شود کرد؟ سرنوشت است دیگر. این هم ‏از زندگی من! چیزی از آن نفهمیدم. گمان نمی‌کنم که پتر و استفان تا یکی دو روز ‏متوجه غیبت من شوند. بعد هم که جسدم را از آب بگیرند، روزنامه‌های محلی ‏می‌نویسند: «همه‌ی نشانه‌ها حاکی از آن است که جسدی که از آب گرفته‌شده متعلق ‏به مرد 42 ساله‌ی تبعه‌ی سوئد است که چندی پیش از هتل محل اقامت خود ناپدید ‏شد. به گفته‌ی پزشکی قانونی وی بیمار بود و گمان می‌رود که در برآورد نیروی خود ‏خطا کرده، و زیادی از ساحل دور شده‌است.» و... همین. آن نقطه‌ی پایان جمله، ‏نقطه‌ی پایان زندگی‌نامه‌ی کوتاه و بی‌بار من خواهد بود.‏

موج‌های کوچک دریای سیاه‌رنگ گویی تا درون من امتداد می‌یافتند؛ می‌رفتند و ‏می‌آمدند. تنها دوست ِ تنهاترین تنهایی‌هایم، بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ ‏در سرم جریان داشت. این ترنم روح من است. این خود منم. شوستاکوویچ چگونه ‏توانسته آن را بسازد؟ آن تنهاترین پرنده‌ی باران‌خورده‌ی نشسته بر سیم تلگراف در ‏تیره‌ترین دشت جهان که با اوبوآ و کلارینت و فلوت نواخته می‌شود، خود من بودم ‏اکنون آن‌جا ایستاده بر ساحل تاریک. آن دنگ... دنگ... آرام هارپ و سلستا در پایان ‏قطعه، گویی واپسین قطره‌های عشق به زندگی بود که از پیکر من روی شن‌های ساحل ‏می‌چکید. اینک وقت رفتن بود... بدرود همه‌ی شمایانی که دوستتان داشتم و دارم. ‏بدرود دریا و موج و تاریکی. بدرود سوسوی چراغ قایق. بدرود سبلان سرفراز که چشم بر ‏تو دوختم و پایداری از تو آموختم. اما دیگر پایی برای ایستادن ندارم. دیگر توانی برایم ‏نمانده... مرا، این فرزند دورافتاده از دامانت را، ببخش. خسته‌ام... خسته... خسته... تلخ ‏است این زندگی... چه تلخ... چه تلخ...‏

خواستم به‌سوی آب بروم، اما ناگهان یک عکس قدیمی آن‌چنان زنده پیش ‏چشمانم آمد که تکان خوردم: دخترکی خردسال در چمنزاری آفتابی کنارم ایستاده‌بود، ‏با هر دو بازویش کمرم را محکم در آغوشش می‌فشرد و نمی‌گذاشت گامی به‌پیش ‏بردارم.‏

***
این پیوند را برای آغاز بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ تنظیم کرده‌ام. بخش سوم در دقیقه ‏‏ ۳۴ و ۱۰ ثانیه به پایان می‌رسد و بخش چهارم آغاز می‌شود که فضای به‌کلی دیگری دارد و موضوع ‏این نوشته نیست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 July 2014

بس کن!‏

بیست‏‌‏وپنج سال پیش (1989) در چنین تابستانی، ترانه‏‌‏ی ‏Stop‏ با اجرای سم برائون ‏Sam Brown‏ در صدر ‏همه‏‌‏ی لیست‏‌‏های "تاپ" موسیقی پاپ جهان، از "تاپ 10" تا "تاپ 100" قرار داشت.‏

در آن هنگام من تازه یک سال بود که از قرارگاه پناهندگان به خانه‏‌‏ام در استکهلم منتقل شده‏‌‏بودم، و نخستین ‏تلویزیون زندگانیم را خریده‏‌‏بودم. کانال های تلویزیونی از طریق کابل (به‏‌‏جای آنتن) و کانال ‏MTv‏ چیزهای ‏نوظهوری بودند و من با شگفتی و کنجکاوی فراوانی ویدئوهای موسیقی پاپ را از این کانال تماشا می‏‌‏کردم. در آن ‏میان ترانه‏‌‏ی ‏Stop‏ در صدر لیست من نیز قرار داشت، و هنوز چه‏‌ زیباست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2014

آی آدم‌ها...‏

یک آتش‌نشان فلسطینی کمک می‌خواهد
آی آدم‌ها...‏
ده‌ها تن دارند این جا می‌سپارند جان...‏

عکسی بسیار گویا از عکاس فلسطینی محمود حمص کارمند "فرانس پرس" که پیشتر جایزه‌هایی هم برده‌است. و ‏عکس چه‌قدر شبیه تابلوی "فریاد" ادوارد مونک است. منبع عکس: روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens ‎Nyheter‏ امروز.‏

هفته‌ی پیش این پیوند با عکس‌هایی از متروی بوستون (امریکا) در پشتیبانی از مردم فلسطین در ‏اینترنت دست‌به‌دست می‌گشت. گسترده‌تر باد این فعالیت‌ها!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 July 2014

حیف!‏

در نوشته‌ای درباره‌ی باکوی نامهربان از خوانندگان آذربایجانی فلورا کریم‌اوا و یالچین رضازاده نام بردم. ‏به‌گمانم بهتر است که چند کلمه بیشتر درباره‌ی آنان بنویسم.‏

من از سال‌های پایانی دبیرستان و با گوش دادن به رادیوی باکو از رادیوگوشی ساخت خودم، از ‏جمله با صدای زیبا و گیرای این دو خواننده آشنا شدم. فلورا کریم‌اوا گویا نوزده ساله بود که ترانه‌ی ‏‏"حیف" را خواند، و گفتند که صدای او بیش از 4 اوکتاو را می‌پوشاند؛ و یالچین رضازاده نیز در حوالی ‏همان سن و سال ترانه‌ی "طالعیم منیم" را خواند، و او را دمیس روسوس ‏Demis Roussos‏ آذربایجان ‏نامیدند. از آن‌پس همواره در کمین بودم تا تازه‌ترین ترانه‌هایی را که این دو می‌خواندند از رادیو ضبط ‏کنم، تا آن‌که به‌تدریج صفحه‌هایی از آنان نیز در صفحه‌فروشی "کارناوال" تهران پدیدار شد.‏

یکی از زیباترین ترانه‌هایی که فلورا همراه با ارکستر سازهای ملی خواند "اوخو تار" بود که در میان ‏شنوندگان "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) علاقمندان فراوانی داشت.‏

در شوروی و حتی در باکو هرگز فرصتی برای گوش دادن به رادیو یا تلویزیون باکو و شنیدن صدای این ‏دو پیش نیامد، تا چه رسد دیدارشان از نزدیک. پس از همه‌ی ماجراهایم، پس از پنج سال زندگی در ‏سوئد، یکی از انجمن‌های آذربایجانیان سوئد در ماه مارس 1991 فلورا و یالچین را همراه با ‏ارکسترشان برای اجرای کنسرت به استکهلم دعوت کرد. دوستان این انجمن از من خواستند که در ‏حاشیه‌ی اجرای این برنامه با آنان همکاری کنم، و من با آن‌که هنوز با جمهوری آذربایجان و موسیقی ‏آذربایجانی قهر (!) بودم، به خاطر عشق دوران جوانی به صدا و موسیقی این دو خواننده، پذیرفتم.‏

همه‌ی گروه موسیقی و همراهانشان در شب ورود به استکهلم در سالن پذیرایی تعاونی مسکن ‏خانه‌ام میهمان من بودند و از آنان با شام و شامپاین پذیرایی کردم. در روزهای بعد نیز دیدارهای ‏گرمی با فلورا و یالچین و اعضای گروه ارکستر داشتیم و عکس‌ها و ویدئوهای فراوانی از آن دیدارها ‏باقی‌ست.‏

نهادی که از سوی آذربایجان برای تأمین این سفر و برگزاری کنسرت همکاری کرده‌بود، "انجمن وطن" ‏نام داشت که خود را "انجمن ارتباط فرهنگی آذربایجان با هم‌وطنان مقیم خارج" توصیف می‌کرد و یک ‏نشریه‌ی ارگان داشت به‌نام "اودلار یوردو" [سرزمین آتش] که گویا از سال 1960 منتشر می‌شد.‏

هنوز بقایای نظام شوروی در نهادهای دولتی و اداری جمهوری آذربایجان وجود داشت، و از همین رو ‏هنوز به سبک دوران شوروی یک "کمیسر فرهنگی – سیاسی" به‌نام جوانشیر را با این هنرمندان ‏همسفر کرده‌بودند تا مواظب باشد که اینان از نظر سیاسی و رفتاری دست از پا خطا نکنند و ‏آبروریزی نشود. جوانشیر پس از بازگشت به باکو سفرنامه‌ای در "اودلار یوردو" نوشت و چند نسخه ‏از آن را برای من فرستاد. او در آن سفرنامه از جمله درباره‌ی من می‌نوشت:‏

«شیوا ما را به شام میهمان می‌کند. این هم‌وطنمان که در آزمایشگاه یکی از مؤسسات سوئد کار ‏می‌کند، سال‌ها پیش اپرای "کوراوغلو" اثر آهنگساز بزرگمان ع. حاجی‌بیکوف را به زبان فارسی ‏ترجمه کرده‌است. هم‌وطنمان که مهری بی‌پایان به موسیقی و ادبیات آذربایجان دارد، مشغول ‏کارهای پژوهشی تازه‌ای‌ست.»‏

اما تجربه‌ی میزبانی از گروه‌های مشابه در آن دوران، به من و بسیاری دیگر نشان داد که کم‌وبیش ‏همه‌ی آن هنرمندان، به استثنای فلورا و یالچین و گروه همراهشان، از این سفرها انتظار کسب پول ‏غربی دارند و برای شکار پول و هدیه و سوغاتی، برای تجارت می‌آیند. افراد انجمن‌های دعوت‌کننده در این‌جا بارها ‏بگومگوهای دشواری بر سر پول و شکل پذیرایی و برآوردن انتظارها و توقع‌ها با نوازندگان و همراهان ‏خوانندگان داشتند. بسیاری از برنامه‌گذاران پس از چند تلاش، در آن دوران، توبه کردند و این فعالیت ‏را رها کردند.‏

فلورای مهربان چند ماه بعد دعوتنامه‌ای برای سفر به باکو برایم فرستاد. اما چه دیر و چه حیف! من ‏که در باکو بودم، و مهری ندیدم، و اکنون با بیماری کلیه دست‌به‌گریبان بودم و یک پایم پیش "دکتر ‏دراکولا" بود – نمی‌توانستم به سفری دور بروم.‏

از فلورا: حیف، اوخو تار، کؤچری قوشلار، طلبه‌لیک ایل‌لری
فلورا در ویکی‌پدیا

از یالچین: طالعیم منیم، باکی صاباحین خیر، دورنالار‏، گل باریشاق، اؤزومدن کوسورم
یالچین در ویکی‌پدیا

Tags: Flora Karimova, Yalchin Rzazade, Flora Kərimova, Yalçın Rzazadə

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 June 2014

یک کی‌روش برای اپوزیسیون ایران

در حاشیه‌ی جشن تولد باصفای دوستی، با همه‌ی میهمانان به تماشای مسابقه‌ی فوتبال میان ‏تیم‌های ایران و آرژانتین نشستیم. شور و شوق و ابراز احساسات دوستان آن‌چنان پر سروصدا بود ‏که از تحلیل‌ها و نظرهای مفسران ورزشی کانال تلویزیون سوئد چیزی نمی‌شنیدیم. اما در آن ‏میان، در آستانه‌ی آغاز نیمه‌ی دوم، جمله‌ای را همه شنیدند که انفجار خنده‌ی جمع را در پی ‏داشت. یکی از مفسران گفت: «حال ببینیم که آیا نظم و انضباط [دیسیپلین] ایرانی در نیمه‌ی دوم ‏هم دوام خواهد آورد، یا نه»! «نظم و انضباط ایرانی»؟ آیا چنین چیزی وجود دارد؟

‏90 دقیقه بازی به‌روشنی نشان داد که آری، نظم و انضباطی سفت و سخت و ستودنی در بازی تیم ایران وجود ‏دارد، هرچند شاید نه نظم و انضباط "ایرانی" که بی‌گمان "پرتغالی". مربی پرتغالی تیم ثابت کرد که ‏می‌توان به ایرانی جماعت هم آموخت که در یک تیم و به عنوان عضوی از یک تیم عمل کنند، و ‏انضباط تیمی را رعایت کنند. او ثابت کرد که در این صورت این تیم می‌تواند، همچنان که مفسر ‏سوئدی گفت، قهرمانانه عمل کند ‏heroisk insats‏.‏

ای‌کاش یک کی‌روش هم پیدا می‌شد و این را به اپوزیسیون ایرانی می‌آموخت.‏

‏[با درود به خسرو عزیز]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 June 2014

تب فوتبال

این روزها همه فوتبال تماشا می‌کنند، همه از فوتبال حرف می‌زنند، همه کارشناس خطا و پنالتی ‏شده‌اند. دشوار است برکنار ماندن از این تب همه‌گیر. می‌کوشم همراهی کنم. می‌کوشم از اخبار ‏هیجان‌انگیز فوتبال عقب نمانم. می‌کوشم برخی از بازی‌ها را تماشا کنم تا در این گفت‌وگوها من نیز ‏چند کلمه‌ای برای گفتن داشته‌باشم. فوتبال زیباست. اما...‏

اما فوتبال بازی من نیست، و نه تنها فوتبال، که هیچ بازی دیگری، هیچ رقابت و مسابقه‌ی دیگری که ‏در آن قوم و ملت و کشوری در رویارویی با قوم و ملت و کشور دیگری قرار می‌گیرد تا نشان دهند ‏کدام برتراند: هلند برتر از اسپانیاست؛ ایتالیا برتر از انگلستان است؛ و در پایان خواهیم دانست که ‏آرژانتین (؟) برتر از همه است، و احساس سرشکستگی خواهیم کرد که چرا ما برتر از دیگران ‏نیستیم. آیا این است چیزی که در پایان یک ماه بازی‌ها در انتظارش هستیم؟

گاه احساس شرم می‌کنم از این که کاری سازنده‌تر از این نمی‌کنم که در برابر تلویزیون نشسته‌ام و ‏یک توپ را دنبال می‌کنم. به یاد آن شوخی معروف می‌افتم که می‌گوید: "خب، نفری یک توپ به ‏این‌ها بدهید تا با هم دعوا نکنند!"‏

بازی و مسابقه‌ی من مسابقه با طبیعت و نیروهای آن است: ببین! انسان می‌تواند صد متر را در ‏کم‌تر از 10 ثانیه بدود! ببین! انسان می‌تواند نزدیک دو متر و نیم بپرد؛ می‌تواند دویست و هفتاد کیلو ‏را بلند کند، می‌تواند قله‌های بلندتر از هشت هزار متر را زیر پا آورد، می‌تواند در سرمای زیر پنجاه ‏درجه تا قطب برود. انسان می‌تواند ماشینی بسازد که او را در آسمان و بلندی ده هزار متری از این ‏سوی جهان به آن سو ببرد؛ می‌تواند تندتر از صوت جابه‌جا شود، می‌تواند کوه را سوراخ کند و تونل ‏بسازد، می‌تواند زیر کف دریا جاده بسازد؛ می‌تواند اتم را بشکافد، ورقه‌ای از زغال به ضخامت یک ‏اتم بسازد، ماده‌ی ابررسانا تولید کند؛ می‌تواند تا ماه پرواز کند و بر سطح آن راه برود؛ می‌تواند ‏ماشینی را بر سطح مریخ پیاده کند و از این‌جا هدایتش کند... آری، انسان می‌تواند! این است ‏مسابقه‌ای که من دوست دارم تماشا کنم!‏

در سریال تلویزیونی "پیشتازان فضا" از دانشمندی به‌نام زفرام کوکرین ‏Zefram Cochrane‏ سخن ‏می‌رود که در سال 2063 موتور وارپ ‏Warp drive‏ را اختراع می‌کند. این موتور با سوخت "ضد ماده" ‏کار می‌کند و می‌تواند کشتی فضایی را با سرعتی بیش از سرعت نور در فضا جابه‌جا کند. این روزها ‏خبر رسید که یک دانشمند ناسا به‌نام هرولد وایت با همکاری یک هنرمند عکاس طرحی برای ‏کشتی فضایی ‏IXS Enterprise‏ ارائه داده‌است که با سرعت وارپ پرواز می‌کند. این البته هنوز ‏طرحی خیالی‌ست، اما این‌جاست دورخیزهای مسابقه با نیروهای طبیعت. به‌پیش ای انسان ‏آفریننده!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 June 2014

یک تار، دو تار، سه تار

در کودکی، درست یا غلط، به ما می‌آموختند که تار را مغول‌ها اختراع کرده‌اند و نزد آنان تنها یک "تار" ‏یا سیم داشته. من می‌کوشیدم با بستن سیم لخت برق میان دو میخ بر روی جعبه‌ای چوبی ‏‏"یک‌تار" بسازم و بنوازم، اما به جایی نرسیدم. جست‌وجویم در یوتیوب برای یافتن نمونه‌ای از ‏موسیقی یک‌تار نیز به جایی نرسید.‏

در نوروز 1354 از سوی دانشگاه و با اتوبوس دانشگاه به یک "سفر علمی" به افغانستان و پاکستان ‏رفتیم و توانستیم خود را به مراسم بزرگ نوروزی در مزار شریف برسانیم. یکی از مراسم این جشن ‏برگزاری مسابقه‌ی "بزکشی" در حضور مقام‌های دولتی بود. دوستان افغان با نهایت مهر و ‏میهمان‌نوازی ما را در جایگاه ویژه و نزدیک دولتیان نشاندند.‏

در طول مسابقه خواننده و نوازنده‌ای برای مقام‌های دولتی می‌نواخت و می‌خواند. نوای گرم، ‏شعرهای فی‌البداهه، و صدای خوش دوتار او بر دل من و چند تن دیگر از همراهان نشست. پس از ‏پایان مسابقه ما او را که "نظرمحمد بلخی" نام داشت به اتاق هتل خود بردیم، خواهش کردیم که ‏برایمان بنوازد، با ضبط‌صوت کاست کوچکی که داشتیم ساز و آواز او را ضبط کردیم و نوار را با خود به ‏تهران بردیم.‏

این نخستین آشنایی من با دوتار بود و از آن پس سخت شیفته‌ی نوای دوتار شدم. نوار نظرمحمد ‏بلخی یکی از بهترین یادگارهای سفر افغانستان بود. آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه تکثیر کردیم و به‌گمانم چیزی نزدیک صد نسخه از آن به فروش ‏رفت. امروز در جست‌وجوی نا امیدانه‌ام در یوتیوب برای یافتن نمونه‌ای از کار نظرمحمد بلخی، با ‏کمال شگفتی دیدم که کسی از افغانستان تکه‌هایی از همان نوار مرا در چهار بخش در یوتیوب ‏گذاشته‌است.‏

نوای خوش نظرمحمد بلخی از پس چهل سال بسیار خاطره‌انگیز است. اما دوتار ترکمنی چیز ‏دیگری‌ست و تأثیر شگرفی بر من دارد. همواره با شنیدن آن ناگهان پوست سراسر تنم به قول ‏سوئدی‌ها "پوست غاز" می‌شود، یعنی مو بر سراسر تنم راست می‌شود، و چیزی شگفت، مانند ‏رودی پاک و خنک در رگ‌هایم جاری می‌شود.‏

در سال‌های نوجوانی نمی‌دانم چرا ناگهان به شنیدن سه‌تار ایرانی علاقمند شده‌بودم و با ذوق و ‏شوق به سه‌تار احمد عبادی و دیگران که از رادیو پخش می‌شد گوش می‌دادم. اما علاقه‌ام به ‏سه‌تار ایرانی و به طور کلی به موسیقی اصیل ایرانی چندی بعد به‌تمامی از بین رفت.‏

با زنده‌یاد محمدرضا لطفی از عضویت مشترکمان در "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و ‏جلسات تأسیس شورا در خانه‌ی او در سال 1359، با رفت‌وآمدهای او با احسان طبری و... آشنایی ‏و نشست و برخاست اندکی داشته‌ام و حتی ناخواسته در جریان یک ماجرای خصوصی او نیز قرار ‏گرفتم. نزدیک 25 سال پیش او به استکهلم آمد و برای جمع کوچکی سه‌تار نواخت و آواز خواند. در ‏پایان برنامه به‌سویش دویدم و نسخه‌ای از کتابچه‌ی "با گام‌های فاجعه" را که تازه در آمده‌بود به او ‏دادم. سپس بیرون سالن دیدار کردیم، او مرا به یاد آورد و مهربانی کرد. اما راست آن که ساز او، چه ‏تار و چه سه‌تار، هرگز چنگی به دلم نزد، و نه تنها او، که تار و سه‌تار هیچ نوازنده‌ی ایرانی.‏

یکی از زیباترین نمونه‌های موسیقی "سه‌تار" که می‌شناسم، این است.‏ بخش تک‌نوازی آن را از دست ندهید.‏



یک نمونه دوتار ترکمنی
موسیقی دوتار و آواز از آلتای
دوتار اویغوری
حیف است که زنبورک‌نوازی این دخترعموهای زیبای مرا نبینید!‏

و سرانجام، نظرمحمد بلخی: بخش نخست نوار این‌جاست. او فی‌البداهه درباره‌ی رویدادهای روز، و ‏از جمله از زمین‌لرزه‌ی بزرگی که همان روزها تنگه‌ی تاشقرغان را ویران کرده‌بود می‌گوید، و در ‏دقیقه‌ی شش و چهل ثانیه از "رفیقایی آمده از طرف ایران" نام می‌برد. بخش‌های بعدی نوار را ‏همان‌جا می‌یابید، اما باید هشدار دهم که در میانه‌های بخش‌های بعدی جمله‌ی زشتی بر پرده ‏نمایان می‌شود که نمی‌دانم به چه منظوری آن‌جا گذاشته شده.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 June 2014

از جهان خاکستری - 104‏

نه، باکو شهر مهربانی نبود و نیست؛ نه تابستان پارسال، 1364، که برای مرخصی و دیدار دوستان ‏از مینسک تا این‌جا آمدم، و نه اکنون که برای فروش طلا آمده‌ام. چه‌قدر ترانه در وصف زیبایی و ‏مهربانی باکو شنیده‌ام؛ هر کدام را ده‌ها و ده‌ها بار. رشید بهبودوف می‌خواند:‏

باکی عزیز شهر، مهریبان دیار
سینه‌نده بوی آتیب اولدوم بختیار...‏

‏[باکو شهر عزیز، دیار مهربان
بر سینه‌ی تو قد کشیدم و بختیار شدم...]‏

باز رشید بود که می‌خواند:‏

جانیم باکی، قانیم باکی، آنا وطن
یارانمیسان خلقیمیزین قدرتیندن...‏

‏[جانم باکو، خونم باکو، مام میهن
تو را توانایی‌های خلقمان آفرید...]‏

یالچین رضازاده می‌خواند:‏

خومارلانیر گؤی لپه‌لر
گولور مهریبان شهر
سئوگیلیم سحر – سحر
زر شفقدن دون گئیب
باکی، صاباحین خیر!‏
باکی صاباحین خیر!‏

‏[موج‌های آبی‌رنگ می‌خرامند
شهر مهربان خنده بر لب دارد
دلدار من، بامدادان
جامه‌ای از شفق زرین بر تن دارد
باکو، صبح‌ات بخیر!‏
باکو، صبح‌ات بخیر!]‏

در سال‌های دانشجویی چند بار، چند ساعت این ترانه‌ها و بسیاری دیگر را بر نوار کاست ضبط کردم ‏و به این و آن، حتی به کسانی که نمی‌شناختم دادم؟ هیچ نشمردم و هیچ حساب نکردم. چه قدر ‏عشق به پای این ترانه‌ها ریختم. چه دریاهایی از عشق از این ترانه‌ها در دلم موج زد. شهر اپرای ‏کوراوغلو، شهر امیروف و "شور" او، شهر خواننده‌ی بزرگ "بلبل"، شهر فلورا کریم‌اوا و ترانه‌ی زیبایش ‏‏"حیف". و چه می‌دانستم که روزی و روزگاری گذارم بر این شهر زیباترین رؤیاهایم خواهد افتاد، و ‏شهر، بسیاری از مردم آن، نظام حاکم بر آن، آب نداشته‌ی آن، هوای ناسازگارش، و روزگارم در آن، ‏این چنین نامهربان خواهند بود.‏

در آن سال‌های دور... (دور؟)، همین ده سال پیش، یک مجموعه‌ی کارت پستال از چشم‌اندازهای ‏باکو خریده‌بودم، از کتابفروشی ساکو در تهران. یازده تصویر بود: از فراز سر مجسمه‌ی کیروف، از ‏پل‌های مارپیچی رسیدن به دکل‌های استخراج نفت در دریا، از "کافه مروارید" در ساحل خزر، از ‏مجسمه‌ی پرومته‌ای که در بنای یادبود 26 کمیسر باکویی آتش را به انسان تقدیم می‌کند، از بنای ‏کنسرواتوار باکو، از پیکره‌ی فرهاد و اژدها، و... چند بار آن کارت‌ها را تماشا کردم و در رؤیای دیدار آن ‏جاها غرق شدم؟ هیچ نشمردم. هیچ حساب نکردم. همین‌قدر می‌دانم که سیر نمی‌شدم از ‏تماشایشان. آن صفحه‌های موسیقی هم اکنون اگر در صفحه‌فروشی انحصاری دولتی موجود باشند، در ‏دورترین قفسه‌ها خاک می‌خورند. کسی به سراغشان نمی‌رود. کسی نمی‌خردشان. حق هم ‏دارند. مگر چه‌قدر می‌شود همان‌ها را گوش داد و گوش داد؟ نسل‌ها عوض می‌شود و جوان‌ها ‏چیزهای تازه‌تر می‌خواهند. البته شبکه‌ی دوم رادیوی باکو به‌نام "آراز" [ارس] هنوز همان ترانه‌ها را ‏پیوسته پخش می‌کند.‏

اینک ایستاده‌ام در چند ده‌متری یکی از پیکره‌هایی که ساعت‌ها به تماشای عکس آن غرق می‌شدم ‏و بر دستان هنرمندی که این پیکره را این‌چنین جاندار ساخته، چین و شکن‌های لباس او را این چنین ‏دقیق و طبیعی در آورده، در خیال بوسه می‌زدم: مجسمه‌ی خورشیدبانو ناتوان، کار پیکرتراش توانا ‏عمر ائلداروف. نمی‌دانم چرا این بانوی توانا، پیشروی دوران خود، شاعر بزرگ و آزادی‌خواه، نام ‏‏"ناتوان" بر خود نهاده. این پیکره بسیار گویا و پویاست: همه‌ی شاعرانگی خورشیدبانو از آن بیرون ‏می‌تراود. از این پیکره شعر می‌ریزد. گویی همین لحظه است که خورشیدبانو کلمه‌ای را از خیالش ‏بر می‌دارد و بر کاغذ نقش می‌کند.‏

حیف که اکنون هیچ حال و هوای شعر ندارم. حتی نمی‌توانم تا نزدیکی مجسمه بروم و از تماشای ‏جزئیات آن لذت ببرم. نزدیک در ورودی یک دکان خرید و فروش "کمیسیونی" طلا کنار خیابان ‏ایستاده‌ام و یک زنجیر گردن‌بند طلا را در هوا می‌چرخانم: از این سو به آن سو دور انگشت اشاره‌ام ‏می‌پیچانم و باز می‌کنم. مانند لات‌های اردبیل که سر کوچه می‌ایستادند و با زنجیر بازی می‌کردند.‏ اکنون "ناتوان" منم که چند روز است نتوانسته‌ام این زنجیر را بفروشم. ‏نخست آن را به همین "کمیسیونی" سپردم اما چند روز گذشت و هیچ کس حتی نگاهی به آن ‏نیانداخت. به‌ناچار، و به امید آن‌که خودم بتوانم بفروشمش، کارمزد کمیسیونی را پرداختم و زنجیر را ‏پس گرفتم. با پرداخت کارمزد، پولی که داشتم باز لاغرتر شد.‏

پول... اکنون به چیزی نزدیک به هزار روبل سخت نیاز دارم. این مقدار کلید گشایش دروازه‌ی بیرون ‏رفتن از این دیار نامهربان و رسیدن به یکی از کشورهای اروپایی‌ست. می‌دانم. آری، خوب می‌دانم و ‏آن‌جا که ایستاده‌ام هنوز اعتقاد دارم که آینده‌ی جهان در گروی رشد نظام عادلانه‌ی ‏سوسیالیستی‌ست. احسان طبری در گوشم خوانده و من باور کرده‌ام که "امپریالیسم جهانی به ‏سرکردگی امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفس‌هایش را می‌کشد و برای همین این‌قدر هار و عصبی ‏شده". با آن‌چه میخائیل گارباچوف از "سوسیالیسم با سیمای انسانی" می‌گوید، امید بیشتری در ‏دلم جوانه زده. فردای جهان را "سوسیالیسم با سیمای انسانی" خواهد ساخت. می‌دانم. اما... ‏اما آن آینده‌ی دور دردی از اکنون مرا درمان نمی‌کند. دارم از پا می‌افتم. همین ماه گذشته باز سه ‏هفته با کلیه‌های چرکین در بیمارستان خوابیدم. پیکری سراپا لرزان، پوستی بر استخوانی شده‌ام. ‏آن کار آلوده را در کارخانه‌ی "انقلاب اکتبر" مینسک اگر به همین شکل ادامه دهم، همین امروز و ‏فرداست که به‌کلی از پا درآیم. نه. دیگر تحمل این شرایط را ندارم: دسترسی نداشتن به ‏رسانه‌های آزاد، دسترسی نداشتن به روزنامه‌ها و مجله‌ها و کتاب‌های داخل ایران، محدودیت ارتباط ‏با خارج از شوروی، سانسور نامه‌ها، فشار سیاسی و روحی و جسمی از سوی حزب خودی، توهین ‏و تحقیر از سوی اداره‌ی صلیب سرخ بلاروس، نبودن چشم‌اندازی روشن برای آینده‌ی زندگی در این ‏دیار... تا کی این‌جا کارگری کنم و به این سرعت به‌سوی نیستی گام بردارم؟ نه. باید رفت. ‏دوستانی که پیش‌تر به غرب رفته‌اند، همه راضی‌اند، هم از آزادی‌ها، و هم از بهبود وضع ‏زندگی‌شان.‏

اما پول... برای رفتن از این‌جا پول لازم است. باید بتوان بلیت هواپیما و قطار خرید. باید بتوان ارز ‏خارجی خرید تا بتوان با آن خود را به یک کشور غربی رسانید. پولی که من از کارم در می‌آورده‌ام ‏همواره به‌سرعت ذوب شده و در پایان هر ماه همواره هشتم گروی نهم بوده. هیچ پس‌اندازی ندارم. ‏کسی را در این دیار غریب ندارم که بتوانم پولی از او به وام بگیرم. تنها امیدم به فروش چند تکه ‏طلاست که بستگان در آخرین لحظه‌های پیش از خروج از ایران در جیبم فرو کردند. اما طلا در ‏مینسک چندان خریداری ندارد. تازه، کارکنان صلیب سرخ بلاروس به ما گفته‌اند که برای فروش ‏سکه‌های طلا، باید آن‌ها را برای قیمت‌گذاری و گرفتن اجازه‌ی فروش به مسکو فرستاد. یک بار هم ‏یکی از صلیب‌سرخی‌ها، آندره واراشیلوف، کلاه سرم گذاشت و نیمی از ارزش سکه را داد. باکو این ‏دردسرها را ندارد و آن‌جا طلا را به بهای بهتری می‌خرند.‏

کارم را ترک کرده‌ام و با پولی که بابت مرخصی‌های استفاده نشده گیرم آمده بلیت هواپیما از ‏مینسک به باکو خریده‌ام و آمده‌ام. اما روزگار با من سر سازگاری ندارد. نزدیک‌ترین دوستانی که در ‏باکو دارم، در خانه نیستند. برخی در سفراند و برخی برای مأموریت‌هایی اعزام شده‌اند. یکی‌شان ‏دارد همه‌ی دار و ندارش را میان این و آن پخش می‌کند تا از این‌جا برود. نمی‌دانم به‌کجا. رادیوی ‏خرابش را برایش درست می‌کنم تا بتواند آن را بفروشد. رادیوی مارک "وف" ‏VEF‏ است که بزرگ‌ترین ‏و سنگین‌ترین رادیوی ترانزیستوری موجود در بازار ایران بود و گیرندگی چندان خوبی هم نداشت، اما ‏ما در زمان شاه همان را "برای کمک به سوسیالیسم" می‌خریدیم. خانواده‌ای از دوستان نیز عازم ‏گردش در شهرهای کیف و خارکوف هستند و همین‌قدر می‌رسند که کلید خانه‌شان را که در محله‌ی ‏‏"استپان رازین" است به من بدهند تا شب‌ها آن‌جا بخوابم.‏

پرس‌وجو از دوستان ایرانی در پی خریدار طلا به جایی نرسیده و سرانجام به همین "کمیسیونی" ‏راهنمایی‌ام کرده‌اند. این‌جا نیز تجارتم نگرفته‌است. ساعت‌ها این‌جا ایستاده‌ام و زنجیر طلا را دور ‏انگشتم چرخانده‌ام، بی هیچ نتیجه‌ای. تنها یک زن جوان روستایی به سویم آمده، زنجیر را گرفته و ‏نگاه کرده، و من تبلیغ کرده‌ام:‏

‏- ایتالیایی‌ست! ببینید چه ظریف است!‏
‏- م‌م‌م... خیلی ظریف است. حیف! من چیزی دو برابر کلفت‌تر و درازتر از این می‌خواهم!‏

بخشکی شانس! ساعتی دیرتر خانم جاافتاده‌ای به‌سویم می‌آید:‏

‏- ایرانی هستی؟
‏- از کجا فهمیدید؟

آهی پر درد از اعماق سینه‌اش می‌کشد و می‌گوید: - قان چکدی! [خونمان که یکی‌ست، به من ‏گفت]‏

زنجیر را به‌سویش دراز می‌کنم. می‌گوید: - نه، النگو می‌خواهم – و به درون طلافروشی می‌رود.‏

همه‌ی مهاجران ایرانی نسل پیشین ما را که می‌بینند با دریغ و درد و حلقه‌ای اشک در چشمان ‏می‌پرسند که چرا آمدیم. می‌گویند که باید می‌ماندیم، حتی به بهای زندان و مرگ، که زندگی ‏این‌جا، در غربت، تلخ‌تر از زهر است، سنگین‌تر از مرگ است، که غربت سوزان است. در آغاز ‏حرفشان را زیاد نمی‌فهمیدیم. اما من اکنون خیلی خوب می‌فهمم.‏

هوا گرم و شرجی‌ست. عرق می‌ریزم. پاهایم خسته شده‌اند. آن‌جا ایستاده‌ام پای دیوار، اما این ‏من نیستم: من این‌کاره نیستم؛ فروشنده نیستم، معامله‌گر نیستم، طلافروش نیستم، اهل قانون ‏شکنی نیستم. سخت شرمنده‌ام. کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شوم. دلم می‌خواهد دیده نشوم، دلم می‌خواهد توی ‏دیوار ناپدید شوم، توی زمین فرو بروم. با خود می‌گویم: «آقای انقلابی! آقای سوسیالیست! آقای ‏مهندس! ببین به چه روزی افتاده‌ای! هیچ فکرش را می‌کردی که روزی تن به چنین حقارتی بدهی؟ ‏که کاسه‌ی گدایی به دست بگیری و کنار خیابانی در باکو بایستی؟ دست‌فروشی کنی؟ در مهد ‏سوسیالیسم؟ در دیار رؤیاها و آرزوهایت؟ خجالت نمی‌کشی؟»‏

خورشیدبانو همچنان نشسته‌است آن‌جا زیر آفتاب داغ و از پیکره‌اش شعر می‌تراود. اما من چند ‏سال است که از درون مرده و پژمرده‌ام. دیگر شعر هم برایم خالی از معناست. راستی، خورشیدبانو ‏با آن همه لباس و روسری، زیر آفتاب داغ، گرمش نیست؟

شاید می‌توانستم در همان مینسک طلا را به سرپرستمان موسوی بفروشم؟ او پیشتر با خریدن ‏سکه‌ی طلایی از اشکان کمک بزرگی به او کرد. یا شاید می‌توانستم این‌جا به سراغ لاهرودی بروم ‏و از او کمک بخواهم؟ اما نه! اهل گردن کج کردن پیش چنین کسانی نیستم.‏

غروب می‌شود و خبری از مشتری و خریدار نیست. دست از پا درازتر به‌سوی محله‌ی "رازین" ‏رهسپار می‌شوم. دوستان از شخصی به‌نام سیاوش سخن می‌گویند که طلا خرید و فروش می‌کند. ‏اکنون امیدم به اوست. شب می‌بینمش. او زنجیر نمی‌خرد، اما سکه اگر باشد... البته! چند سکه‌ی ‏کوچک هم دارم. سیاوش سکه‌ها را می‌گیرد و می‌گوید که باید به مشتری نشان دهد، و فردا جواب ‏می‌آورد. فردا، و چند روز دیگر می‌گذرد، و از سیاوش خبری نیست. اگر به‌کلی ناپدید شود، دستم به ‏هیچ جایی بند نیست و نمی‌دانم چگونه باید پیدایش کنم. اما سرانجام پیدایش می‌شود. فقط یک ‏ایراد کوچک هست: سکه‌های مرا وزن کرده‌اند و دیده‌اند که هر کدام یک گرم از میزان مقرر ‏سبک‌تراند! می‌دانم که دروغ می‌گوید، اما چاره چیست؟ در این درماندگی چند گرم طلا هم فدای ‏دندان‌گردی این آقای سیاوش هم‌وطن و هم‌حزبی! پول را می‌گیرم و دلم می‌خواهد هرچه زودتر از ‏این باکوی نامهربان و این هم‌وطن نامهربان‌تر بگریزم.‏

نه، باکو مهربان نیست! اکنون بلیت هواپیمای بازگشت به مینسک را هم به من نمی‌فروشند. ‏می‌گویند که تا یک ماه بعد هم بلیت نیست، و ترس برم می‌دارد. چگونه این سه هزار کیلومتر را ‏برگردم؟ می‌دانم که بلیت هست، اما "حرمت" می‌خواهند، رشوه می‌خواهند. پول من برای رشوه ‏قد نمی‌دهد. اگر چیزی افزون بر بهای بلیت بدهم، باقی پول برای هزینه‌های رفتن به غرب نمی‌رسد ‏و سفر باکو بی‌معنی می‌شود. چه کنم؟ یک راه هست: قطار تا مسکو، و سپس قطار از مسکو تا ‏مینسک. چاره‌ی دیگری نیست.‏

قطار ظهر از باکو به‌راه می‌افتد و غروب فردا به مسکو می‌رسد. بخش بزرگی از مسیر را در خواب ‏سپری می‌کنم و هنگامی که بیدارم، یا شب است و تاریک، و یا دو سوی راه درخت‌کاری شده و ‏چیزی از ورای آن‌ها دیده نمی‌شود. با رسیدن به مسکو برای رفتن به مینسک از ایستگاه قطار ‏جنوب مسکو (کورسکی واگزال) به ایستگاه غربی (بلاروسکی واگزال) می‌روم. این‌جا بلبشوی ‏بزرگی‌ست. انبوهی از مسافران در برابر گیشه‌ها جمع شده‌اند و با فریاد و سروصدا از سر و کول ‏هم بالا می‌روند. ممکن نیست بتوانم در میان آنان شکافی باز کنم و خود را به باجه برسانم. چه ‏کنم؟ حیران و سرگردان و نا امید ایستاده‌ام، حرکات کمدی – تراژیک این انسان‌ها را تماشا ‏می‌کنم، و فکر می‌کنم. چه کنم؟ گشتی در ایستگاه می‌زنم تا شاید باجه‌ی خلوت‌تری پیدا کنم. اما ‏نه. فقط همین چند باجه است با ازدحامی عمومی در برابر همه‌شان، و یک باجه آن‌طرف‌تر... که... ‏تنها یک دختر با قیافه‌ی خاور دور در برابر آن ایستاده و دارد بلیت می‌خرد. جریان چیست؟ نزدیک‌تر ‏می‌روم. تابلوی کوچکی پشت شیشه هست که روی آن نوشته‌اند "برای مسافران خارجی". خب، ‏من هم که خارجی هستم!‏

بانوی درشت‌اندامی که موهای سرخ نارنجی‌اش را به شکل دیگی بالای سرش جمع کرده، با لحنی ‏خشن گذرنامه‌ام را می‌خواهد. می‌دهم، نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:‏

‏- این که خارجی نیست!‏
‏- اما من خارجی هستم. ببینید، این‌جا نوشته "مهاجر سیاسی".‏
‏- با دلار باید بپردازید.‏
‏- اما من خارجی به آن معنا نیستم که دلار داشته‌باشم.‏

دارد دهانش را باز می‌کند که بگوید "نمی‌شود". زود می‌گویم:‏

‏- خواهش می‌کنم لطف کنید و از رئیستان بپرسید!‏

چپ‌چپ نگاهم می‌کند، لحظه‌ای فکر می‌کند، و سپس بر می‌خیزد و می‌رود، و باز که می‌گردد، در ‏سکوت دست‌به‌کار می‌شود. نفسی به راحتی می‌کشم. قطار مینسک بامداد فردا می‌رود. چاره‌ای ‏نیست. می‌گیرم و سپاسگزارم. اما شب را کجا به صبح آورم؟

در مسکو نمی‌توانی همین‌طور سرت را بیاندازی و به یک هتل یا مسافرخانه بروی. نخست باید یک ‏معرفی‌نامه برای سفر به مسکو داشته‌باشی. این معرفی‌نامه را باید ببری به "اداره‌ی هتل‌ها". ‏آن‌جا دفتر و دستک مفصلی دارند. نگاه می‌کنند، و برایت تصمیم می‌گیرند که به کدام هتل بروی. ‏برگی به دستت می‌دهند که ببری و به آن هتل نشان دهی تا اتاقی یا تختی به تو بدهند. بدون این ‏برگه هیچ هتلی هیچ مسافری را نمی‌پذیرد. برگ معرفی سفر به مسکو را اداره‌ی صلیب سرخ برای ‏ما صادر می‌کند. من چنین برگی ندارم، و دفتر صلیب سرخ مسکو هم اکنون، دیروقت شامگاه، ‏تعطیل است.‏

سالن‌های انتظار ایستگاه قطار پر از جمعیت است و پر از بقچه و چمدان و بار و بندیل. به‌سختی ‏جای خالی برای نشستن پیدا می‌شود. ساعتی روی یک صندلی پلاستیکی ناراحت در میان ‏شلوغی می‌نشینم. کاش کتابی، چیزی همراه می‌داشتم و سرم را گرم می‌کردم. کمی قدم ‏می‌زنم. به گوشه و کنار ایستگاه سرک می‌کشم. نه، جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نیست. باز ‏جایی در قلب شلوغی پیدا می‌کنم و می‌نشینم.‏

کمی پس از نیمه‌شب مأموران انتظامات ایستگاه همه‌ی مسافران را از سالن بیرون می‌رانند و درها ‏را می‌بندند. تنها نیستم. گروه بزرگی از مسافران برای امشب جا و مکانی ندارند. از صحبت‌های آنان ‏با یکدیگر دستگیرم می‌شود که ایستگاه قطار کیف را دیرتر می‌بندند. پشت سرشان با مترو به ‏ایستگاه کیف می‌روم. آن‌جا نیز داستان همین است: ساعتی دیرتر همه را بیرون می‌ریزند. اکنون ‏گویا می‌توان به ایستگاه لنینگراد رفت. آن‌جا نیز ساعتی دیرتر بیرونمان می‌کنند. دیگر دارم از ‏بی‌خوابی می‌افتم. بیرون ایستگاه لنینگراد نیمکت‌های سیمانی هست. گروه بزرگی از مسافران ‏آن‌جا نشسته‌اند. من نیز می‌نشینم. کمی دیرتر جا باز می‌شود و همان‌جا بالاتنه‌ام را دراز می‌کنم و ‏به خوابی بسیار عمیق، خواب بی‌هوشی فرو می‌روم.‏

نمی‌دانم چند وقت به همان حال هستم که ناگهان با ضربه‌ای به گوشم از جا می‌پرم. سر که بر ‏می‌دارم مرد پلیسی رویم خم شده و دارد دشنام می‌دهد و فریاد می‌زند که برخیزم و گورم را گم ‏کنم. شگفت‌زده و بی‌اختیار می‌گویم: «چرا می‌زنید؟ آخر چرا می‌زنید؟» گروهی پلیس حمله کرده‌اند ‏و دارند با هیاهو مردم را می‌تارانند. مالیدن گوش یا ضربه‌ای به لاله‌ی گوش کارآمدترین راه بیدار کردن ‏مستان است. مرد پلیس می‌بیند که مست نیستم و شاید از لهجه‌ام در می‌یابد که خارجی هستم. ‏سایه‌ای از تردید و پشیمانی لحظه‌ای کوتاه از نگاهش می‌گذرد، و هم‌چنان که دارد نگاهم می‌کند، ‏خطاب به همه فریاد می‌زند، و رهایم می‌کند.‏

این‌جا هم نمی‌توان نشست یا خوابید. ‏نه، مسکو هم شهر مهربانی نیست. این همان شهری نیست که بارها با ترانه‌ی "شب‌های مسکو" ‏در خیال به آن سفر کرده‌ام.‏

و فردا در مینسک خبر تازه‌ای در انتظارم است: "اداره‌ی ویزای اتباع خارجی" (آویر) سقف میزان ارزی ‏را که می‌توان برای سفر تبدیل کرد، نصف کرده‌است. با این مقدار کم ارز دیگر نمی‌توان در غرب ‏بلیت هواپیما برای مقصد بعدی خرید.‏

نه، مینسک هم هیچ شهر مهربانی نیست. کجاست آن چهره‌ی مهربان این شهرها که سه سال ‏پیش در گریزم از زندان و مرگ پناهم دادند؟ و راستی، کجاست مهربان‌ترین شهر جهان؟

ترانه‌هایی در وصف باکو: 1، 2، 3، 4
شب‌های مسکو
بلبل: سئوگیلی جانان
فلورا کریم‌اوا: حیف
خورشیدبانو ناتوان

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 May 2014

از آشغال تا رؤیای موسیقی

چگونه می‌توان "آشغال جمع‌کن"ها را "به کارمندان بازیابی" تبدیل کرد؟ چگونه می‌توان از ‏دورریخته‌های من و شما رؤیایی زیبا برای کودکانی که چیزی برای دور ریختن ندارند آفرید؟ چگونه ‏می‌توان از پاشنه‌ی شکسته‌ی کفش زنانه، برس مو، کلید، و دگمه‌ی لباس موسیقی آفرید؟ چگونه ‏می‌توان کودکانی را که در ژرفای فراموشی گم شده‌اند به صحنه‌های جهانی برد؟

چندی پیش نمونه‌ی کم‌وبیش مشابهی از کنگو دیدیم. قول می‌دهم که این 13 دقیقه [دیگر موجود نیست] از پاراگوئه نیز ‏ارزش دیدن دارد. با سپاس از محمد گرامی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏