پدر و مادرم آن هنگام که در نمین آموزگار بودند، برای آنکه مرا در خانه تنها رها نکنند، ناگزیر بودند کسی را به خانه بیاورند. بستگان مادرم همه در بندر انزلی میزیستند و بستگان پدرم همه در اردبیل بودند.
پس از آزمودن چند نفر، سرانجام زن جوانی را پسندیدهبودند و او در خانهی ما ماندگار شدهبود و با ما میزیست. مادرم یادم دادهبود که زن خدمتکار را "سارا باجی" بنامم و او مانند خواهر بزرگ من است. این میبایست از سه سالگی تا پنج سالگی من بوده باشد، و طبیعیست که چیز زیادی از آن دوران به یاد ندارم. اما دو چیز را فراموش نکردهام: نخست آنکه با سارا باجی در خانه تنها که میشدیم، او گاه خاموش و آهسته ترانههای غمگینی زمزمه میکرد و بیصدا اشک میریخت. من زبان سارا باجی و زبان این ترانهها را بلد نبودم. او به ترکی آذربایجانی حرف میزد و ترانه میخواند، اما پدر و مادرم با من و با یکدیگر به فارسی حرف میزدند، زیرا آنان خود نیز هر یک زبانی داشتند و زبان یکدیگر را نمیدانستند.
گریهی سارا باجی را که میدیدم، دست کوچکم را دراز میکردم و با احتیاط اشک را از رخسارش پاک میکردم. او ناگهان مرا در آغوش میفشرد، اما او نیز زبان مرا نمیدانست: چیزهایی زیر گوشم میخواند، و گریهاش بهجای آنکه قطع شود، شدت میگرفت. هیچ سر در نمیآوردم. از گذشتهی این دختر پاکیزه و با سلیقه و زیبا هیچ نمیدانستم و برای درک آن نیز هنوز سنم یاری نمیکرد. هنوز عقلم نمیرسید که از خود او، یا از کسی دیگر بپرسم که او مگر پدر و مادر ندارد؟ خانه و کاشانهای ندارد؟ کس و کاری ندارد؟
و دیگر آن که: سارا باجی پنهانی به من خوراک میداد! او مرا جلوی پنجره مینشاند، در یک استکان چای شیرین، نان بربری را ترید میکرد، با قاشق چایخوری به من میخوراند، و پیوسته از پنجره در ِ حیاط را میپایید تا اگر پدر یا مادرم از راه رسیدند، همه را پنهان کند. من چون کودکی قحطیزده تند و با لذت این نان خیسخورده و شیرین را میبلعیدم. و راست آنکه قرار بود گرسنگی بکشم، زیرا بیماری ناشناختهای در شکم داشتم، و "پزشک" روستا دستور دادهبود که مدتی هیچ چیز نباید بخورم! پدر و مادرم هنگامی به راز مشترک من و سارا باجی پی بردند که کار از کار گذشتهبود و من بهجای تلف شدن از گرسنگی، بیماری را از سر گذراندهبودم و سر حال آمدهبودم. پس سارا باجی، همچون خواهری واقعی، مرگ را از من دور کردهبود.
چندی بعد به اردبیل کوچیدیم، و البته سارا باجی هم با ما آمد. او دیگر عضوی از خانوادهی ما بهشمار میرفت. یکی از عموهایم خانهی بزرگی برای کرایه یافتهبود. آنجا را "خانهی رحمانیها" مینامیدند. پشت "مسجد سید احمد" قرار داشت. رحمانیها میبایست خاندانی بسیار ثروتمند بودهباشند، زیرا که این عمارتی پر شکوه بود: اندرونی و بیرونی داشت. از در کوچه به دالانی آجری وارد میشدید، و سپس به حیاط بیرونی، که چندضلعی منظمی بود با کف و دیوارهای سنگی، با حوض سنگی در میان و یک فواره، و سپس دالان دیگری بود، چند اتاق، یک طنبی بزرگ، و...، و سرانجام حیاطی بزرگ و باغمانند. البته از همهی این عمارت ما تنها یک بالاخانهی تنگ و یک "اتاق مهمان" اجاره کردهبودیم و باقی خانه خالی بود.
با خواهر کوچکم و بچههای عمویم بهزودی به همهی اتاقهای خالی و سوراخ – سنبههای عمارت سرک کشیدهبودیم و همه جا را یاد گرفتهبودیم. در قایمباشک بازی کردنهایمان کمکم از زیرزمینها و انباریها و دخمههای تاریک و ترسناک خانه سر در آوردهبودیم. به روشنی پیدا بود که سالهای درازی پای هیچ انسانی به این جاها نرسیدهاست.
روزی، در یکی از دخمهها، صندوق بزرگی یافتیم که زیر گرد و خاک نمناک سالیان گموگور و پنهان شدهبود. با دستان کوچکی که از هیجان میلرزید، به کمک هم، در سنگین صندوق را بلند کردیم، و چه میدیدیم: یک صندوق پر از پول! بستههای اسکناس را با سلیقه در آن چیدهبودند و صندوق را پر کردهبودند! هه...! عجب! گنج یافتهبودیم! اما... اینها پول کجا بود؟ روی اسکناسها تصویر مردی با ریش و سبیل بود، و تصویر عمارتهایی غریب. مشتی از اسکناس ها را در آوردیم و با های و هوی فراوان شروع به بازی و پراکندن آنها کردیم. اما سارا باجی با دیدن آنها در جا خشکش زد، رنگش پرید و به سپیدی دیوار شد. گویی داس مرگ عزرائیل را دیدهباشد، زبانش بند آمد و به لرزیدن افتاد. از حال او در شگفت بودم. ما را از سرک کشیدن به این سوراخیها منع کردهبودند و از مار و کژدم ترساندهبودند. آیا کژدمی نیشش زد؟
با نگرانی پرسیدم: - سارا باجی، چی شد؟ چی شد؟
و او به ترکی پاسخ داد: - اولاری تئز قویون یئرینه بیردان گئدک... [آنها را زود بگذارید سر جایشان، برویم از اینجا...]
از آنجا رفتیم، اما کسی حرف سارا باجی را گوش نداد و هر کدام چند اسکناس در دست دوان و پر هیاهو پیش پدر و مادرم رفتیم: های، های... گنج پیدا کردیم، گنج پیدا کردیم...
مادرم شگفتزده خشکش زدهبود و نمیدانست چه بگوید، اما پدرم نیز با دیدن اسکناسها رنگش پرید، خشمگین رو کرد به سارا باجی و گفت:
- مگر نگفتهبودم که نگذار بچهها به هر سوراخسنبهای سرک بکشند؟
سارا باجی میلرزید و چیزی نماندهبود که اشکش سرازیر شود. پدرم پولها را از ما گرفت، جایی پنهانشان کرد، و همچنان خشمگین گفت:
- اگر یک بار دیگر به آنجا ها بروید و از این چیز ها بیرون بکشید، پدرتان را در میآورم – و ردمان کرد. هیچ نمیفهمیدم. جریان چه بود؟ داستان چه بود؟ بهروشنی پیدا بود که هم سارا باجی و هم پدرم پیشتر نیز از این اسکناسها دیدهاند.
شامگاه عمویی که واسطهی اجارهی خانه بود، آمد، اسکناسها را از پدرم گرفت، یک چراغ قوه برداشت، و ما را با خود به زیر زمین برد، جای صندوق را پرسید، و با گشودن آن، ناگهان گفت:
- پههووووو... عجب ثروتمند بودهاند...! اما این کاغذپارهها امروز حتی ده شاهی هم نمیارزند! اینها پول زمان نیکالای است.
سپس نگاهی به ما انداخت، اسکناسهایی را که از پدرم گرفتهبود به ما پس داد، و گفت:
- بگیرید! توی خانه باهاشان بازی کنید، اما به بچههای کوچه نشانشان ندهید! به آن بقیه هم دست نزنید! برویم...، برویم!
من بسیار شادمان بودم. تا چندین روز با این پولها دست از سر پدرم بر نمیداشتم و التماس میکردم که ببریمشان به بازار، شاید کسی پیدا شد و آنها را پذیرفت، و آنوقت ما هم پولدار میشویم! پدرم تنها به سادگی من میخندید، سر تکان میداد، و میگفت:
- پسرجان! فکر نان کن که خربزه آب است!
سالهای طولانی دیرتر برخی چیزها را فهمیدم. اینها اسکناسهای زمان نیکالای تزار روسیه پیش از انقلاب بالشویکی بود. در آن زمان، گروهی از "سفید"های فراری از انقلاب بالشویکی دار و ندارشان را با خود برداشتهبودند و به این سوی ارس گریخته بودند. اینها میبایست پولهای یکی از آن خانوادههای فراری باشد. رحمانیها نیز در دوران حکومت ملی آذربایجان در اردبیل از سران فرقهی دموکرات آذربایجان بودند و با شکست و فروپاشی حکومت ملی و در هنگامهی کشتار و غارت، داراییهایشان را به برادر کوچکشان کاظم سپردهبودند، و به آن سوی ارس گریختهبودند. اما هرگز نفهمیدم پول "سفید"های گریخته از بالشویکها، اکنون، ده – یازده سال پس از حکومت ملی آذربایجان در خانهی رحمانیها چه میکرد.
سارا باجی از روستایی بهنام "نوبهار" از محال قاراداغ بود. او هنگام "دموکراتی شدن" همهی کشت و کشتارها را به چشم خود دیدهبود و تا مغز استخوانش لمس کردهبود. پدر و مادر دلبندش را نیز، که هر دو از فعالان فرقه و حکومت ملی بودند، در آن کشتار گم کردهبود. هیچکس نمیدانست چه بر سر آنان آمد: آیا آنان را نیز چماقداران خان کشته بودند و به دم اسب بستهبودند و تکهتکه کردهبودند؟ آیا به درخت بستهبودندشان و به آتش کشیدهبودند؟ آیا توانستهبودند به آنسوی آب بگریزند؟ آیا هنگام فرار در آبهای ارس ناپدید شدهبودند؟ هیچکس نمیدانست. پدر و مادر در روزهای خون و آتش، دوان و هراسان سارا و قربان برادر چند سال کوچکتر از او را به آشنایی مورد اعتماد سپردهبودند، و گریختهبودند، و دیگر هرگز هیچکس آن دو را ندیدهبود.
آن آشنا پس از چندی انتظار، چاره را در آن یافتهبود که خواهر و برادر را از هم جدا کند و هر یک را به سویی روان کند. سارا نمیدانم چگونه در اردبیل به یک ساعتساز شرافتمند بهنام میرزا جلیل سپرده شدهبود، و میرزا جلیل پس از آن که هشت – نه سال سارا را در خانههای گوناگون گرداندهبود، سرانجام در نمین به ما سپردهبودش.
معنای اشکهایی را که سارا باجی میریخت تنها اکنون میتوانستم بفهمم. در ذهن خود میجستم و به یاد میآوردم که او بیش از هر کس از برادرش قربان سخن میگفت، برای او ترانه میخواند، و میگریست. سالهای بی پایان، حسرت دیدار برادر و نام او بر زبان سارا باجی بود.
و سپس هنگام آن رسید که میرزا جلیل بیاید، بهجای پدر اجازه بدهد و سارا باجی را شوهرش دهند. سارا باجی از خانهی ما به خانهی شوهر کوچید. شوهرش در بازار اردبیل میان سراهای گوناگون کولبری میکرد و فرش جابهجا میکرد. خانهشان در محلهی "پیرمادار" اردبیل و در انتهای شهر بود. دو خانه آنسوتر از خانهی آنان تا چشم کار میکرد کشتزارهای بیرون اردبیل گسترده شدهبود. من با مأموریتهایی از سوی مادرم گاه به خانهی آنان میرفتم. سارا باجی نیز مرتب پیش ما میآمد، کارهایمان را میکرد، رختهایمان را میشست. اما اکنون جای خالی برادر را گویی بیشتر حس میکرد: شوهرش او را کتک میزد، و سارا باجی هنگام تعریف کتک خوردنهایش برای مادرم، اشکریزان میگفت:
- قردشیم اولسهیدی... قردشیمی تاپسهیدیم... [برادرم اگر بود... برادرم را اگر پیدا میکردم...]
من با شنیدن اینها خشمگین میشدم و میخواستم بروم و لگدی نثار مشاسماعیل کنم! پدرم یکی دو بار مشاسماعیل را کناری کشید و پندش داد، اما این دخالت کار را خرابتر کرد. سارا باجی پیدرپی پنج فرزند بهدنیا آورد، و اکنون تنها یک آرزو برایش ماندهبود: برادرش را پیدا کند.
گاه از این و آن چیزهایی میشنید و شادمان میشد از این که سر نخی از برادرش یافتهاست، و هنگامی که مدت زیادی میگذشت و خبری نمیشد، غمگین و افسرده میشد. اما روزی سارا باجی با داستانی شگفت به خانهی ما آمد:
- نشستهبودم و داشتم بچه رو میخوابوندم که در حیاط باز شد، یه مرد بیگانه، و بعد "اون" وارد شدن [سارا باجی شوهرش را همواره "اون" مینامید]. گفتم اوا! این وقت روز "اون" توی خونه چیکار میکنه؟ نکنه مَرده رو آورده خونه رو، یا چه میدونم فرشی چیزی بهش بفروشه؟ "یا الله، یا الله" گفتن و اومدن و رفتن توی اون یکی اتاق. "اون" از پشت در گفت: "زن، چای بیار!"
بلند شدم رفتم توی آشپزخونه، و چای دم کردم، از اونجا میشنیدم که یه چیزهایی میگن و پق و پق میخندن. در اتاقو باز کردم، سینی چایی رو سروندم تو، و داشتم درو میبستم که "اون" گفت: "خودت هم بیا!"
اوا! این دیگه چه رسم تازهایه؟ منو چرا میبره قاطی مردا؟ چارهای نداشتم، رومو گرفتم، سرمو انداختم پایین، و رفتم توی اتاق. این دفعه "اون" گفت: "چای بگیر جلوی مهمون!" عجب بساطیهها! تا حالا هیچ وقت از این جور کارها به من نگفتهبود. چادرو لای دندونام گرفتم، سینی رو بلند کردم و کجکی جلوی مهمون گرفتم. یهو چشام افتاد تو چش مهمون، انگاری بند دلم پاره شد. چهقدر به چِشَم آشنا بود... چهقدر به چِشَم آشنا بود... خدایا، این کیه؟ دستم لرزید. چای لبپر زد و ریخت توی نعلبکی. مرده همین طور که تو روم نگاه میکرد، خندون خندون چایی رو برداشت و گذاشت روی گلیم. همینجور توی فکر برگشتم که از اتاق برم بیرون، مهمون گفت:
- خواهر، اگه زحمتی نیست توی حیاط یه آب بریز رو دستم، وضو بگیرم!
اوا! مرده اونجا نشسته، چرا جای اون به من میگه؟ "اون" هم از اون طرف میگه "بفرمایین! بفرمایین!" نکنه این مرده رو آورده که خود منو بهش بفروشه؟ خدایا چیکار کنم؟ سینی خالی رو توی دهلیز ول کردم و رفتم توی حیاط، آفتابه رو پر آب کردم و ایستادم کنار چاله. مرده اومد، چمباتمه زد، دستهاشو جلو آورد. با یه دستم چادرو گرفتهبودم و با اون یکی دستم آب میریختم. یه کم دستهاشو شست، بعد کف دستهاشو پر آب کرد و یهو پاشید توی صورتم! اوا! این مرده پاک خل ِ دیوونه است انگاری! هنوز به خودم نیومده بودم که یهو گفت:
- ای سارا، ای سارا... پس نشناختی برادرت قربان رو؟
یهو پاهام سست شد، نشستم روی زمین. آفتابه از دستم ول شد. هنوز به خودم نیومده بودم یهو دیدم قربان منو گرفته توی بغلش هایهای اشک میریزه و توی گوشم میخونه:
- ای سارا... ای سارا... خواهرکم... اگه بدونی... جایی توی دنیا نمونده که توی این بیست سال دنبالت نگشتهباشم... خواهرکم... خواهرکم... دردت بجونم... چیها کشیدی...؟ چیها سرت اومد...؟
سارا باجی میگریست. مادرم نیز، که برای رساندن این خواهر و برادر به هم هر کاری که میتوانست کردهبود و به همه جا نامه نوشتهبود، اشک میریخت. و من بهزحمت جلوی ریختن اشکهایم را گرفتهبودم.
قربان قارداش رانندهی کامیون بود، و پیدا بود که او نیز در روزهای آتش و خون به انسانهای شرافتمندی سپرده شدهبود. او در تبریز خانه و خانوادهی خود را داشت. چند بار خواهرش سارا را به تبریز و به زیارت مشهد برد، و کمکهایی کرد. اما او نیز دردها و گرفتاریهای خود را داشت. سارا باجی از رنج رهایی نیافت. چندی بعد شوهرش علیل شد و دیگر نتوانست در بازار باربری کند یا حتی بار را روی چرخ دستی جابهجا کند. سارا باجی خود میبایست با کلفتی سر خانهی این و آن و نانوایی در تنور خانه، شوهر اسیر رختخواب و پنج فرزند را نان بدهد.
25 سال پیش سارا باجی، یکی دیگر از فرزندان رنجهای سرزمینم، خواهر بزرگم، بسیار زودهنگام و در فقری سیاه از میان ما رفت.