20 November 2011

جهت اطلاع

وبگاه انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید که در دست ساختمان است، نوشته‌ای از مرا منتشر ‏کرده‌است.‏

نوشته‌ی دیگری از من نیز در چند پایگاه اینترنتی بازنشر یافته است، نخست در تریبون، و سپس در خبرنامه‌ی ‏گویا، و در اؤیرنجی (وبگاه جنبش دانشجویی آذربایجان).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 November 2011

بشتابید!‏

تصویر بالا یکی از شاهکارهای نقاشی و اثریست به نام "بلم‌کشان (یا قایق‌رانان) وولگا" ‏(131 در 281 سانتی‌متر) ‏از نقاش بزرگ روس ایلیا ‏رپین (1930 – 1844) ‏Ilya Repin‏. در زندگانی دیگری یک بار در مسکو و یک بار در لنین‌گراد، و یک بار هم همین ‏سه سال پیش در سفری به سن‌پترزبوگ در به در همه‌ی موزه‌ها و نمایشگاه‌ها را زیر پا گذاشتم تا شاید ‏این تابلو را پیدا کنم و ساعتی پای آن بنشینم و در احوال یک‌یک این بلم‌کشان غرق شوم، اما بخت یارم نبود و ‏زیارت آن دست نداد.‏

اکنون تابلو "با پای خود" به استکهلم آمده‌است! پس شما خوانندگان خوب و گرامی نوشته‌هایم؛ شمایی که ‏همواره می‌خواسته‌اید زمستان و سرما و تاریکی سوئد و استکهلم را ببینید، بشتابید که اکنون بهترین ‏فرصت است! تا 22 ژانویه 2012 وقت دارید که در ضمن این تابلو و دیگر آثار رپین و دیگر نقاشان واقع‌گرا و پیشتاز ‏predvizhniki‏ (‏предвижники‏) سده‌ی نوزدهم روسیه را نیز در نمایشگاهی استثنایی در استکهلم ببینید، و ‏تنها این نمایشگاه نیست، دو نمایشگاه استثنایی دیگر نیز هم‌زمان در استکهلم برپاست: نقاشی‌های ترنر، کلود ‏مونه، و تومبلی ‏Turner, Monet, Twombly، سه نقاش بزرگ از سه نسل که به گفته‌ی برخی کارشناسان سبکی شبیه ‏هم داشته‌اند، در موزه‌ی هنرهای مدرن (تا پانزدهم ژانویه)، و نمایشگاه "گنجینه‌ی طلاهای اینکاها"، بالغ بر 300 ‏قطعه‌ی ریز و درشت که از 15 موزه‌ی کشور پرو به امانت گرفته‌شده، در سردابه‌ی شپس‌هولمن ‏Skeppsholmen‏ ‏‏(تا دوازدهم فوریه).

چنین فرصتی دیگر نخواهید داشت!‏


این را هم بیافزایم که کسانی را گمان بر این است که برخی چهره‌های کنده‌شده بر طلاهای اینکاها تصویری از ‏فضانوردان پیش از تاریخ است که به زمین آمده‌بودند، و بنا بر برخی تئوری‌های تازه، شاید انسان‌هایی بودند که از ‏آینده‌ی دور و با سفر در زمان به گذشته باز گشته بودند!‏

در ضمن، به‌گفته‌ی هواشناسی، گرمای ماه نوامبر امسال در استکهلم در پنجاه سال گذشته بی‌سابقه بوده و ‏دماسنج بالکن خانه‌ی من در تاریکی ساعت چهار بعد از ظهر (!) گرمای هشت‌ونیم درجه را نشان می‌دهد. بر ‏خلاف سال‌های گذشته از برف هم هیچ خبری نیست.‏

نقاشان روس در موزه‌ی ملی استکهلم.‏
شمائی که سوئدی می‌دانید، این‌جا درباره‌ی نمایشگاه نقاشان پیشتاز روس بخوانید.‏

مونه و دیگران در موزه‌ی هنرهای مدرن.‏
گنجینه‌ی طلاهای اینکاها.‏

این‌هم آواز بلم‌کشان وولگا (روایت انگلیسی آن را در انتهای این نوشته‌ام می‌یابید).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 October 2011

لیست 200


در آغاز مناظره‌ی فلسفی احسان طبری، فرخ نگهدار، عبدالکریم سروش، و محمدتقی مصباح یزدی، که در بهار ‏‏1360 از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می‌شد، قطعه‌ای موسیقی گنجانده بودند که احسان طبری آن را ‏‏"ترسناک" می‌دانست و همان‌گونه که در پیشگفتار کتاب او "از دیدار خویشتن" نوشته‌ام، از جمله این موسیقی یکی ‏از عوامل نارضایی او از ادامه‌ی شرکت در این مناظره‌ها بود. ما در آن هنگام نمی‌دانستیم که آن قطعه چیست و ‏اثر کدام آهنگساز است. اما من امروز می‌دانم که آن موسیقی آغاز "سنفونی دانته" اثر آهنگساز بزرگ مجار ‏فرانتس لیست است.‏

شنبه‌ی گذشته 22 اکتبر 2011 دویستمین زادروز فرانتس لیست (1886-1811) ‏Franz Liszt‏ بود و رسانه‌های جهان برنامه‌های ‏ویژه‌ای به این مناسبت در آن روز و مدتی پیش و پس از آن داشته‌اند و دارند. لیست را هم‌عصران او بیشتر به ‏عنوان پیانیستی اعجوبه می‌شناختند و کسانی او را بزرگ‌ترین پیانیست همه‌ی دوران‌ها دانسته‌اند. او شاید ‏نخستین نوازنده‌ی پیانو بود که تک‌نوازیش سالن‌های کنسرت موسیقی کلاسیک را پر می‌کرد. او درست مانند ‏هنرمندان پاپ امروزی در شهرهای گوناگون کنسرت برگزار می‌کرد، اما بخش بزرگی از درآمد کنسرت‌های او ‏صرف امور خیریه می‌شد. "جنون لیست" چندی همه‌ی اروپا را فرا گرفته‌بود، و دختران در کنسرت‌های او از شدت ‏هیجان غش می‌کردند. اما او آثار ماندگار فراوانی نیز آفریده است. او آموزگار پیانو نیز بود. شاگردان برجسته‌ای ‏تربیت کرد، و در سال‌های پایانی زندگیش به رایگان درس پیانو می‌داد.‏

خاندان لیست همه نوازندگانی چیره‌دست و از دیرباز در خدمت خاندان اشرافی استرهازی بودند. پدر او با ‏آهنگسازان بزرگی چون هایدن و بیتهوفن دوست بود. دختر لیست نیز به ازدواج هانس فون بولوو ‏Hans von ‎Bülow‏ در آمد که یکی از بزرگترین رهبران ارکستر عصر خود بود، اما این دختر چندی بعد عاشق ریشارد واگنر ‏دیگر آهنگساز بزرگ آن زمان شد، و به همسری او در آمد.‏

آثار ارکستری لیست اغلب "برنامه‌ای" هستند، یعنی داستانی را تعریف می‌کنند و او را مخترع فورمی به‌نام ‏‏"پوئم سنفونیک" می‌دانند. او در حوالی پنجاه سالگی و پس از مرگ غم‌انگیز یک پسر و یک دخترش به دینداری ‏روی آورد، در دیری در نزدیکی رم پناه جست، مراحلی چند از رهبانیت را پیمود و او را "پدر لیست" می‌نامیدند ‏‏(آقای عزیز معتضدی در نوشته‌ی خود در سایت بی‌بی‌سی دیندار شدن لیست را به‌خطا سی سال به عقب ‏برده‌اند و به یک شکست عشقی او ارتباط داده‌اند). شاید از همین‌جا بود که گردانندگان مناظره‌ی تلویزیونی در ‏جمهوری اسلامی دیر "بانوی روساریو" ‏Madonna del Rosario‏ را هم‌ارز با حوزه‌ی علمیه‌ی قم و "پدر لیست" را ‏معادل "حجت‌الاسلام لیست" گرفتند و موسیقی او را برای آرم مناظره مناسب یافتند؟ به‌ویژه آن که "سنفونی ‏دانته" با همان ترتیب کمدی الهی اثر دانته با بخش "دوزخ" آغاز می‌شود، و گردانندگان برنامه که آن را در واقع ‏مناظره‌ای میان ایمان و الحاد می‌دانستند، شاید تصویر دوزخ را بر الحاد منطبق می‌کردند و می‌خواستند طبری و ‏نگهدار ملحد را با آتش دوزخ بترسانند؟ نیز باید به لیست آفرین گفت که چنان تصویری از دوزخ ترسیم کرده‌است ‏که احسان طبری بی آن که از موضوع اثر آگاه باشد، آن را "ترسناک" می‌یافت.‏

برخی از آثار لیست به مذاق سران حزب نازی آلمان نیز خوش آمده‌بود. این آثار را در رادیوهای آلمان نازی پیوسته ‏پخش می‌کردند و در کنسرت‌ها اجرا می‌کردند. اما برخی از آگاهان امروزه می‌گویند که به‌جای محکوم کردن ‏لیست، واگنر، و برخی دیگر که آثارشان در آلمان نازی یا جاهای دیگر مورد سوءاستفاده قرار می‌گرفت، یا به قول ‏امروزی‌ها "استفاده‌ی ابزاری" از آن‌ها می‌شد، وقت آن است که این لجن‌ها را از آثار آنان بزداییم و موسیقی ‏بی‌همتای آنان را بار دیگر به مقام درخورشان برسانیم. لیست هرگز کشیش نشد، "حجت‌الاسلام" نبود، و ده‌ها ‏سال پیش از پیدایش نازیسم از جهان رفت. بنابراین آثار او را باید به عنوان شاهکارهای انسانی هنرمند و نیکوکار ‏شنید، و نه به عنوان آرم رادیوهای آلمان نازی یا برنامه‌ای در سیمای جمهوری اسلامی.‏

معروف‌ترین آثار لیست راپسودی‌های مجار (به‌ویژه شماره 2)، و کنسرتوی پیانوی شماره 1 اوست.‏

‏"دوزخ" را در این نشانی بشنوید همراه با تصاویری (هرچند قدری تار) از شاهکارهای گراورسازی گوستاو دوره که ‏برای کتاب کمدی الهی ساخته‌بود. در نوجوانی کتاب کمدی الهی دانته به ترجمه‌ی شجاع‌الدین شفا را که پدرم ‏خریده‌بود ورق می‌زدم و ساعت‌ها در جزئیات این شاهکارهای گوستاو دوره غرق می‌شدم. نمونه‌هایی از ‏کارهای او را زیر نام او در ویکی‌پدیا ببینید.‏

پیشگفتار کتاب "از دیدار خویشتن" نوشته‌ی احسان طبری.‏
متن (کمی درهم ریخته از) مناظره‌های تلویزیونی طبری و دیگران.‏
خاطره‌ی خسرو صدری و خاطره‌ی مهدی فتی‌پور از مناظره‌های تلویزیونی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 October 2011

قانون اساسی اینترنتی در ایران

نوشته‌ی کوچکی از من با عنوان "تدوین اینترنتی قانون اساسی در ایران" در وبگاه ایران امروز و نیز در این نشانی ‏منتشر شده‌است. حقوقدانان جنبش سبز مردم ایران از دو سال پیش "پیش‌نویس قانون اساسی نوین ایران" را ‏در وبلاگ خود به نظرخواهی گذاشته‌اند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 October 2011

من کجا هستم؟!‏

‏"چه کسی در تنهایی، بی بهره از عشق، چه کسی بی غرور آماده‌ی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که ‏باورش نیست ثروت‌هایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت، یا مرد؟" [رومن رولان: ‏جان شیفته، ترجمه‌ی م. ا. به‌آذین]‏

‏"اگر بخواهند مردی را نابود و خرد کنند و او را چنان به مجازات برسانند که سنگدل‌ترین و متهورترین راهزنان نیز در ‏برابر آن از ترس به لرزه افتند، کافی است که کاری کاملاً پوچ و مطلقاً بی‌فایده بدو واگذار کنند." [فیودور ‏داستایفسکی، خاطرات خانه‌ی مردگان، ترجمه‌ی محمدجعفر محجوب]‏

‏"هیچ انسانی نمی‌تواند بدون داشتن هدفی که برای رسیدن بدان می‌کوشد، زندگی کند؛ اگر انسان نه هدفی ‏داشته‌باشد، و نه امیدی، این بدبختی عظیم وی را به‌صورت جانوری مخوف در می‌آورد." [فیودور داستایفسکی، ‏خاطرات خانه‌ی مردگان، ترجمه‌ی محمدجعفر محجوب]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 October 2011

نوبل ادبیات امسال در خانه ماند

جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال به شاعر هشتادساله‌ی سوئدی توماس ترانس‌ترومر ‏Tomas Tranströmer‏ رسید. ‏پس از سال 1974 که دو نویسنده‌ی سوئدی با هم این جایزه را بردند، ترانس‌ترومر نخستین سوئدی‌ست که ‏جایزه‌ی نوبل ادبیات را می‌برد. نخستین شعرهای غنایی او در دهه‌ی 1950 انتشار یافت و از آن پس شعرهایش ‏به بیش از 50 زبان در سراسر جهان ترجمه شده‌است. بسیاری از کارشناسان او را بزرگ‌ترین شاعر زنده‌ی جهان ‏می‌دانند. فرهنگستان سوئد از آن رو جایزه را به ترانس‌ترومر می‌دهد که "او با تصاویر موجز و شفاف خود ‏واقعیت را به گونه‌ای نو در دسترس ما می‌گذارد".‏

هنگامی‌که از فرهنگستان به ترانس‌ترومر تلفن زدند، او که از سال 1993 نامش برای دریافت جایزه بر سر زبان‌ها ‏بوده، نشسته‌بود و به موسیقی گوش می‌داد. گمان سخنگوی فرهنگستان بر این است که ترانس‌ترومر دیگر ‏امیدی به بردن جایزه‌ی نوبل نداشت، زیرا معروف است که اگر تا ساعت 12:30 از فرهنگستان زنگ نزنند، دیگر ‏امیدی نیست، و سخنگوی فرهنگستان در ساعت 12:50 به او تلفن زده‌بود! ترانس‌ترومر بسیار شگفت‌زده و ‏شادمان شد.‏

مبلغ جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال 12 میلیون کرون سوئد است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 October 2011

پایانی بر بحث رضا؟

پس از انتشار نامه‌ی من در مجله‌ی نگاه نو آقای علی همدانی نویسنده‌ی مقاله‌ی "عنایت‌الله رضا الگوی ‏آزادگی، شرافت، راستی" و نیز یکی از خوانندگان مجله به نام آقای کاظم آذری (از تبریز) در شماره بعدی در ‏دفاع از رضا قلم فرسودند و مرا مورد "عنایت" قرار دادند. نامه‌های آن دو نفر در این نشانی موجود است. اکنون نوبت ‏من بود تا به آن دو نامه پاسخ بدهم و از خود دفاع کنم. نامه‌ی من در تازه‌ترین شماره‌ی نگاه نو (شماره 90) ‏منتشر شده‌است.

این است متن آن:‏
آقای سردبیر

در شماره 89 نگاه نو دو نامه در واکنش به نامه‌ی من در شماره‌ی 88 مجله منتشر شد که البته به‌جای پرداختن به ‏موضوع بحث، بیشتر به شخص من پرداختند.‏

آقای کاظم آذری از تبریز که زبان مادری‌شان لابد آذری (به تعریف کسروی، شعار، مرتضوی، و خود ایشان، زبانی از ‏ریشه‌ی پارسی) و نه ترکی آذربایجانی‌ست، همه‌ی "استدلال"شان را بر یک "ممکن است" استوار کرده‌اند که هیچ ‏ممکن نیست و همه‌ی فرضیاتی که درباره‌ی من ردیف کرده‌اند نادرست است. آن‌چه از آسمان را به ریسمان ‏بافتن‌های آقای آذری دستگیرم می‌شود این است که گویا عنایت‌الله رضا خیلی هم خوب می‌کرد که سانسور می‌کرد، ‏و سپس مرا حواله می‌دهند به این که می‌بایست حقم را از استالین می‌ستاندم! چه کنم که استالین درست پیش ‏پای من و یک هفته پیش از به‌دنیا آمدنم از این جهان رفته‌بود و دستم نرسید به دامنش تا حقم را بستانم!‏

در پاسخ ایشان سخنی ندارم جز این که: جدایی‌خواهی در نهاد من نیست، زیرا که از جمله "نیمیم ز ترکستان" است ‏و "نیمیم لب دریا". و نیز، پژوهش‌های کارشناسان، از جمله در سوئد، نشان داده که اگر به آقای آذری و همتایانشان ‏امکان داده می‌شد که سوادآموزی را به زبان مادری خود آغاز کنند، زبان دوم (در مورد ایشان، فارسی) را بسیار بهتر از ‏این می‌آموختند و این‌چنین آشفته‌نویسی نمی‌کردند. در آن روزگار زیبا ما با هم اختلافی نمی‌داشتیم.‏

آقای علی همدانی نیز اطلاعاتی درباره‌ی من به میان می‌آورند که نمی‌دانم از کجا به‌دست آمده که بیش از نیمی از ‏آن غلط است. ایشان مرا بر مقام‌هایی می‌نشانند که هرگز نداشته‌ام. کافی‌ست به کتاب "حزب توده از شکل‌گیری تا ‏فروپاشی..." (مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ اول بهار 1387) که نام افراد و مسئولیت‌های آنان را تا ‏رده‌های پایین درج کرده، نگاهی بیاندازید. آن‌جا نامی از من نخواهید یافت. بر خلاف آن‌چه آقای همدانی گمان دارند، ‏من هرگز به بایگانی‌های اسناد دسترسی نداشته‌ام. بسیاری از نوشته‌های آقای عنایت‌الله رضا و از جمله کتاب‌هایی ‏را که آقای همدانی نام‌برده‌اند، خوانده‌ام. اما پایه‌ی داوری من درباره‌ی آقای رضا در نامه‌ای که نوشتم هیچ‌کدام از ‏چیزهایی که آقایان آذری و همدانی به میان آوردند نبود. در آن‌جا از خدمات آقای رضا هم یاد کرده‌ام. پایه‌ی داوری من ‏رفتار شخص عنایت‌الله رضا با کتاب من و بسیاری کتاب‌ها و نشریات دیگر بود. نادیده گرفتن شهادت من به معنای ‏دروغگو انگاشتن من است. اما باکی نیست: از نویسندگان و ناشران قدیمی که تا حوالی شهریور 1357 با اداره‌ی ‏نگارش شاهنشاهی درگیری و سر و کار داشته‌اند، به‌ویژه از آذربایجانیان اگر بپرسید؛ برایتان خواهند گفت.‏

آقای همدانی به نوشته‌ی دیگری از من (زبان ِ پدری ِ مادرمرده‌ی من) اشاره می‌کنند، اما پیداست که آن را نیز درست ‏نخوانده‌اند، زیرا اگر خوانده‌بودند ملاحظه می‌کردند که پیش از آن‌که ایشان پندم دهند، هم در آن نوشته و هم در نامه‌ام ‏به نگاه نو از حقوق همه‌ی اقوام و زبان‌های ایران دفاع کرده‌ام.‏

دیدگاه‌های من در نوشته‌های وبلاگم و نوشته‌های پراکنده در جاهای دیگر، از جمله در نگاه نو (دو نوشته در شماره ‏‏52) بر همگان آشکار است. از خوانندگان فرهیخته‌ی نگاه نو پوزش می‌خواهم که سطح بحث، نه به گناه من، تا جایی ‏پایین آمد که ناگزیر شدم به دفاع از شخص بی‌مقدار خود برخیزم و وقت ایشان و برگی از مجله را اشغال کنم. جان و ‏گوهر سخن من از آغاز آن بود که یک انسان خاکی گناهکار همچون بسیاری از خودمان را به مقام معصومیت و "الگوی ‏آزادگی و..." نرسانیم. کدام انسان فعال اجتماعی‌ست که در زندگی اشتباهی نکرده‌باشد؟ پس کیست که می‌تواند ‏سپید ِ سپید و الگوی سپیدی باشد؟ چرا نمی‌توانیم از بی‌شمار خاکستری‌های میان سپید و سیاه سخن بگوییم؟ ‏می‌خواستم بگویم که الگوی آزادگی خواندن شخصی که رو در روی آزادی بیان گروهی می‌ایستاده، توهین به آن گروه ‏است، آزرده‌شان می‌کند، و شکاف‌های میان ما را ژرف‌تر می‌کند. آزردن صاحبان زبان‌های گوناگون ایران، توهین به آنان، ‏و پایمال کردن حقوق‌شان، آب به آسیاب دشمن می‌ریزد که در کمین نشسته تا به آرزوی انجام استراتژی "خاورمیانه‌ی ‏بزرگ" خود برسد. به نظر من بهترین راه دفاع از یکپارچگی ایران، دفاع از حقوق مردمان رنگارنگ آن و حفظ زبان‌ها و ‏فرهنگ‌های گوناگون آنان است.‏

و پیشنهادی برای آقای همدانی دارم. لطف کنند، کلاهشان را قاضی کنند، و بیاندیشند: هنگامی‌که ستوان قبادی در ‏شرایطی کم‌وبیش مشابه و کم‌وبیش هم‌زمان با عنایت‌الله رضا از شوروی به ایران باز گشت، دادگاهی جنجالی برایش ‏گذاشتند و سرانجام اعدامش کردند. پرداخت چه بهایی لازم بود تا شاه و دستگاهش دو بار حکم اعدام آقای رضا را ‏ببخشایند؟

با احترام
شیوا فرهمند راد – استکهلم 19 تیر 1390‏

سردبیر در انتهای نامه‌ی من در مجله نوشته‌اند: "این نامه را در 90/5/1 در اختیار آقای علی همدانی قرار دادم ‏تا اگر پاسخی دارند به آقای شیوا فرهمند راد بدهند و هر دو نامه را در همین شماره چاپ کنیم. آقای همدانی ‏با وجود چند بار پی‌گیری ما، پاسخی ندادند. به آقای کاظم آذری نیز دسترسی نداشتیم."

آیا می‌توان نتیجه گرفت که این بحث به پایان رسیده‌است؟

چند سال بعد نوشته مفصلی شامل اسناد درباره عنایت‌الله رضا نوشتم. در این نشانی بخوانیدش.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 September 2011

درس دموکراسی؟

تازه‌ترین ترجمه‌ام با عنوان "بزرگترین و مردمی‌ترین مجلس مؤسسان جهان؟" در این و این نشانی منتشر شده‌است. مطلب از این قرار است که قانون اساسی تازه‌ی مراکش با ‏کمک هزاران نفر در اینترنت نوشته شده‌است.‏

Har översatt en liten nyhet från Ny Teknik om hur marockanska folket skapade den nya ‎konstitutionen tillsammans på nätet. Persiska texten finns här.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 September 2011

لاهرودی، جعفری، و طبری


‏1- در نوشته‌ای با عنوان اسنادی از شوروی و یادی از محمدعلی جعفری نوشتم: "تصمیم لاهرودی‎ ‎برای "عدم ‏شناسایی" و بازگرداندن جعفری را اغلب به حساب انتقام‌جویی‎ ‎می‌گذارند، زیرا گویا ‏پسر جعفری در پاریس از ‏نوشته‌ها و اقدامات گروه‎ ‎سه‌نفره‌ی بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور، و فرهاد فرجاد، ‏که بر ضد باند‏‎ ‎خاوری، ‏صفری، و لاهرودی به پا خاسته‌بودند، پشتیبانی کرده‌بود. من اما‎ ‎می‌خواهم در این آگاهی ‏لاهرودی تردید کنم: او ‏خیلی ساده هیچ نمی‌دانست‎ ‎جعفری کیست‎.‎‏"‏

نخست آن‌که آشنایی آگاهم کرد که سخن از پسر محمدعلی جعفری نبوده، بلکه شایعه از داماد ایشان، یعنی ‏از شوهر دختر آقای جعفری سخن می‌گفته است. بنابراین لازم می‌دانم که از همه‌ی اعضای محترم خانواده‌ی ‏این هنرمند بزرگمان برای این اشتباه پوزش بخواهم.‏

و دیگر آن‌که این روزها کتاب خاطرات امیرعلی لاهرودی صدر فرقه‌ی دموکرات آذربایجان (یا صدر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران") را از دوستی به امانت ‏گرفتم و ورق زدم. لاهرودی در کتاب خود ماجرای جعفری را نوشته و من جمله‌های او را بی کم‌وکاست، با همان ‏رسم‌الخط، و بی تفسیر این‌جا نقل می‌کنم:‏

"7- آخرین مسئول سازمان حزبی در مینسک محمد چابکی بود. دختر وی را شخصی با خود آورده‌بود. من بدون ‏اینکه از هویت این شخص اطلاعی داشته‌باشم. با مکالمه تلفنی به مأمور مرزبانی گفتم بچه را به‌پذیرید و به آن ‏دو نفر پیشنهاد کنید، برگردند. آنها بدون اینکه حرفی بزنند مجددا به ایران بازگشتند. بعدها معلوم شد که ساین ‏‏[این] شخص محمدعلی جعفری بوده و زنش در پاریس اقامت داشته و می‌خواسته از راه شوروی برای ملحق ‏شدن به خانواده‌اش دست دختر چابکی را گرفته و به شوروی آمده‌بود. بعد از بازگشت به ایران تلفنی به زنش ‏گفته‌بود، خانه پدر مرا نپذیرفت. بعد از این حادثه ناگوار مخالفین جار و جنجال براه انداختند و در رابطه با این حادثه ‏حمید صفری را متهم کردند و به حزب کمونیست اتحاد شوروی شکایت کردند و خواهان مجازات عاملین این ‏حادثه شدند. شکایت مسکوت ماند. صفری از این حادثه کوچکترین اطلاعی نداشت، چشم از جهان فرو بست. ‏جعفری هم در بازگشت از شوروی بدون اینکه با مشکلی روبرو شود پس از سه ماه از بیماری سرطان درگذشت. ‏وی نه در کشور بیگانه، بلکه در میهن خود به خاک سپرده‌شد. اکنون که این چند سطر را می‌نویسم اذعان ‏می‌کنم این اولین و آخرین اشتباه بزرگی است که در ظرف 7 – 8 سال کار با مهاجران توده‌ای مرتکب شدم، ‏افسوس." [ص 689، تأکید از لاهرودی‌ست]‏

‏2- در پیشگفتار "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته‌ی احسان طبری نوشتم که هنگام ورود به شوروی ‏افسر ک‌گ‌ب دست‌نوشته‌ی کتاب را از من گرفت و "پس از آن دیگر نه او را دیدم و نه دست‌نوشته‌های طبری را. ‏سایر افسران از سازمان‌های رقیب در پاسخ من فقط می‌گفتند: باید آن‌ها را به تو پس می‌داد!‏

پس از انتقال به اردوگاه پناهندگان و ملاقات با علی خاوری که سامان دادن به بقایای حزب را بر عهده گرفته‌بود، ‏از او خواستم که این نوشته را از مقامات شوروی بگیرد و به من باز گرداند. او بعد از مدتی گفت که نوشته در ‏جای امنی است (و گاه می‌گفت که پیش حزب است) و نیازی نیست که من نگران آن باشم [...] بارها و بارها ‏تلاش و مجادله‌ی من با خاوری به نتیجه‌ای نرسید [...]"‏

اکنون امیرعلی لاهرودی در کتابش اعتراف می‌کند که دست‌نوشته‌ی طبری در اختیار اوست. او می‌نویسد: ‏‏"طبری علیرغم شرکت فعال و طولانی در نهضت کمونیستی به‌جز قلم زدن کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. به ‏یک سخن مرد مبارز نبود. بدین سبب بعد از دستگیری تسلیم شد و 180 درجه تغییر جهت داد. مارکسیزم را دور ‏انداخت و به یک مذهبی «متعصب» تبدیل شد. با آشنائی با خصوصیات روحی وی نمی‌توان [کذا] در گرویدن وی ‏به مذهب نیز صداقتی در کار باشد.‏

طبری واقعاً شخصیت دوگانه داشت. او خاطرات خود را در اسفند 1360 در تهران تحت عنوان یادنامه زندگی ‏نوشت، اما فرصت پیدا نکرد چاپ کند. دیباچه آنرا در اینجا درج می‌کنیم. در این دیباچه این دوگانگی بوضوح به ‏چشم می‌خورد." [ص 639 تا 642، تأکید از من است]‏

او سپس متن کامل دیباچه‌ی طبری بر "از دیدار خویشتن" را نقل کرده‌است. اما متنی که او نقل کرده پر غلط ‏است و پیداست که این متن ویراسته‌ی تایپ‌شده نیست، و جاهایی نتوانسته‌اند دست‌خط طبری را درست ‏بخوانند.‏

متن کامل روایتی از کتاب طبری را که در ایران منتشر شده، و از جمله همان دیباچه را در این نشانی می‌یابید.‏
توضیح من بر انتشار کتاب طبری در ایران، در این نشانی موجود است.‏

مشخصات کتاب لاهرودی:‏
امیرعلی لاهرودی: یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها
نشر فرقه دموکرات آذربایجان
چاپ اول: پاییز 1386، تیراژ 500‏
چاپ و صحافی: چاپخانه «نورلان» ‏Nurlan
باکو، خیابان علی بیگ حسین‌زاده، پلاک 66‏
سایت: ‏http://adf-mk.org
منبع عکس همین کتاب است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 September 2011

شوک بازگشت به ریشه‌ها

جمعه دوم سپتامبر 2011، 11 شهریور 1390، ساعت پنج‌ونیم بعدازظهر از سفری کوتاه بازگشته‌ام. در را پشت ‏سرم می‌بندم، چمدان کوچک را همان‌جا پشت در رها می‌کنم، کفش‌هایم را می‌کنم، تا وسط‌های اتاق نشیمن ‏می‌روم، و گیج و بی‌هدف می‌ایستم: خب، حالا بعدش چی؟ چه کنم؟ کجا بروم؟ این‌جا چه می‌کنم؟ چرا آمدم؟ ‏سرم را با چه چیزی گرم کنم؟‏

خانه خالی‌ست – خالی‌تر از همیشه. سوت و کور است – سوت و کورتر از همیشه. و من خود را تنها احساس ‏می‌کنم – تنهاتر از همیشه. دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. لباس...، هااا...! لباس باید عوض کنم! خب، ‏حالا بعدش چی؟ در میانه‌ی اتاق نشیمن دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. همین ساعتی پیش خود را از ‏دریایی از عشق و دوستی بیرون کشیده‌ام، و اکنون در ساحل باز دلم برای آن دریا پر می‌زند. می‌خواهم به ‏آغوش امواج آن بازگردم. اما احوالی تب‌آلود دارم. این تب حاصل آن دوستی‌هاست، یا سرما خورده‌ام؟ چکار کنم؟ ‏شاید یک دوش قدری حالم را جا بیاورد؟

نیم ساعت بعد زیر دوش به‌خود می‌آیم: ظرف شامپو به‌دست، زیر دوش ایستاده‌ام و همین‌طور شامپو را نگاه ‏می‌کنم. چند دقیقه به همین حال بوده‌ام؟ نمی‌دانم. در خیال دور و دراز دو روز گذشته غرق شده‌ام. در این دو ‏روز با گروه بزرگی از دوستان و آشنایان کهنه و تازه بوده‌ام: برخی را 25 سال بود که ندیده بودم، برخی را نزدیک ‏ده سال بود ندیده‌بودم، و با برخی همین دیروز و پریروز آشنا شده‌ام. همه صمیمی، یک‌دل، و یک‌زبان! آری، ‏یک‌زبان؛ زبان مادری خودمان؛ زبانی که برای سخن گفتن به آن لازم نیست که مانند سخن گفتن به سوئدی، ‏انگلیسی، یا روسی، پیشاپیش فکر کنم، واژه‌ها را از پیش ردیف کنم، با دودلی بیان کنم، و پس از گفتن آن هنوز ‏شک داشته‌باشم که آیا درست گفتم، یا نه. آذربایجانی همچون آب روان بر ذهنمان و بر زبانمان جاریست. گل ‏می‌گوییم و گل می‌شنویم، از خاطرات تلخ و شیرین گذشته، تا خشک شدن دریاچه‌ی ارومیه. اما وقت زیادی ‏برای خاطره گفتن نداریم. برای کاری جدی گرد هم آمده‌ایم: پایه‌گذاری انجمن قلم آذربایجانی. تنها دیشب بود که ‏پس از جلسه و پس از شام توانستیم جایی گرد هم بنشینیم و آواز بخوانیم – آوازهای آذربایجانی.‏

یکی از حاضران آوازهایی خواند که نزدیک چهل سال پیش عاشق‌شان بودم، اما طوفان‌های سی‌وپنج سال ‏گذشته آن‌ها را به‌کلی از یادم برده‌بود: آوازهای آشیق حسین جوان – خنیاگری که با شکست جنبش دموکراتیک ‏آذربایجان و مهاجرت ناگزیر به آذربایجان شوروی، سال‌های طولانی ترانه‌هایی در غم دوری از وطن می‌خواند. یک ‏دوست متین هم‌سال من ترانه‌های خاطره‌انگیزی از رشید بهبودوف خواند. خانمی از تازه‌آشنایان که از کشف این ‏که من، این شخصی که در این لحظه روبه‌روی او نشسته، همان است که جزوه‌ی متن اپرای کوراوغلو را ‏سی‌وهفت – هشت سال پیش منتشر کرده به هیجان آمده‌بود، نشان داد که هنوز کم و بیش همه‌ی اپرا را از ‏حفظ می‌داند، و تکه‌های دشواری از آن را خواند. او تعریف کرد که هنگام دفاع دانشجویان از سنگر دانشگاه ‏به‌هنگام "انقلاب فرهنگی" کر "چنلی‌بئل" از آغاز پرده‌ی سوم اپرا را از بلندگوها پخش می‌کردند و او و دوستانش ‏با آن پشت سنگر ورزش می‌کردند. ‏

همه با من مهربانی می‌کنند، همه. و اکنون می‌فهمم که توان بر دوش کشیدن آن‌همه مهربانی، توان پردازش ‏هجوم آن‌همه ‏خاطرات را نداشته‌ام و ندارم. توان پاسخ دادن به آن‌همه مهر را هم ندارم: ببین چه گیج شده‌ام! حوله بر ‏تن از حمام بیرون آمده‌ام، توی آشپزخانه روی صندلی نشسته‌ام، بازیچه‌ی امواج این خیالات شده‌ام، و هیچ ‏نمی‌دانم که آیا کف شامپو را از تنم شستم، یا نه. باید آن ترانه‌های آشیق حسین جوان را پیدا کنم – به‌ویژه آن ‏را که خون می‌گرید و یک "بالام" می‌گوید که دل مرا از جا می‌کند. اما، خب، حالا چه کنم؟ تنم را خشک کنم، ‏لباس بپوشم، و بعد چی؟ نه! راستی راستی تب دارم. گلویم هم درد می‌کند. آب بینیم جاریست. آن دوستان ‏داشتند می‌رفتند به یک جلسه‌ی شعر و موسیقی در بزرگداشت دکتر رضا براهنی اما من با این حال و روزی که ‏دارم نمی‌توانم با آنان باشم. چه حیف!‏

در تلاطم افکار و خاطرات و گیجی، لباس پوشیدنم ساعتی طول می‌کشد، شام خوردنم، نانی و پنیری، دو ‏ساعت طول می‌کشد. خب، حالا چه کنم؟‏

این گیجی شدید سه روز طول می‌کشد، و گیجی خفیف هنوز به پایان نرسیده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏