من در سال 1350 پس از آمدن به تهران و گوش دادن به "رادیو تهران" که موسیقی کلاسیک پخش میکرد و در آن سالها فقط در تهران شنیده میشد، از جمله با روبرت شومان آشنا شدم. آرم یکی از برنامههای این رادیو خوش به دل مینشست و پس از مدتها جستوجو سرانجام کشف کردم که این موسیقی بخش سوم از سنفونی چهارم شومان است.
چندی بعد با کنسرتو پیانوی او آشنا شدم که بسیار زیباست، و کمی دیرتر با اوورتور "مانفرد" و سپس کنسرتو ویولونسل.
اینها همه تراوشهای ذهنی عاشق و روحی شاعرانه است. اما من که دلم در پی عاشقانههایی عاشقانهتر و شاعرانههایی شاعرانهتر پر میزد، چندان در خط شومان باقی نماندم و سر به دنبال رنگهای تندتر دویدم.
آنچه از زندگانی شومان دلم را به رقت میآورد، عشق همسرش کلارا به او بود، و جنون سالهای پایانی عمرش که سرانجام او را به آسایشگاه کشانید و در چهل و شش سالگی همانجا در گذشت. کلارا که خود پیانیستی زرینپنجه و در آغاز زندگی مشترکشان نامآورتر از شومان بود، تا چهل سال پس از شومان زنده بود، آثار او را در کنسرتها مینواخت و آوازهی شومان را در جهان میپراکند. در این میان آهنگساز بزرگ دیگر آلمانی یوهانس برامس به کلارا دل باخت، اما هیچ کس نمیداند که این عشق تا به کجا پیش رفت. آثاری از کلارا نیز باقیست و او مشاور و مشوق آهنگسازی برامس بود.