فعالان سازمان جوانان در کوچه یا خیابان باریک محله از درخت و تیر برق بالا میرفتند و پرده را میآویختند، اتصال برق فراهم میکردند و نمایش فیلم آغاز میشد. مردم از این سینمای رایگان استقبال خوبی میکردند. زنان خانهدار ِ چادری با خوراکی میآمدند، خانوادهها چیزی روی زمین پهن میکردند، در کنار هم مینشستند و فیلم را تماشا میکردند. صحنههای فیلم همه برایشان آشنا بود و از تماشای کارهای قهرمانانهی خود لذت میبردند. همین چند ماه پیش خود بازیگران این صحنهها بودند و گاه حتی پیش میآمد که خود یا آشنایی را در فیلم مییافتند و با شادی یکدیگر را میخواندند و خبر میدادند. کسی مخالفتی با نمایش این فیلم نداشت و حزباللهیهای محل نیز چیزی نمیگفتند.
با حملهی دانشجویان به سفارت امریکا و گروگانگیری امریکائیان در آبان 1358، مرکز حوادث و گردهمایی مردم به خیابان تخت جمشید (طالقانی) و مقابل سفارت امریکا منتقل شد. اینجا مردم از همه رنگ و صنفی شبانهروز حضور داشتند؛ اینجا "آش ضد امپریالیستی" و انواع خوراکیهای دیگر فروخته میشد؛ کتاب و نوار و انواع چیزهای دیگر فروخته میشد؛ صبح تا شب تظاهرات بود. و از همین رو سینمای خیابانی ما نیز به آنجا منتقل شد. هر شب در پیادهروی ضلع جنوبی مقابل سفارت امریکا پرده میآویختیم و من فیلم باربد طاهری را برای مردمی که ایستاده و نشسته در هر دو سوی پرده جمع میشدند، نشان میدادم.
دیگر فیلم را صحنه به صحنه و عکس به عکس از حفظ میدانستم. بارها پیش آمد که فیلم پاره شد، یا گیر کرد و تکهای از آن در گرمای پروژکتور سوخت، و همانجا وصله و پینهاش کردم و نمایش را ادامه دادم.
این سینمای خیابانی مقابل سفارت امریکا تا اعتراض اهل خانههای مقابل سفارت ادامه داشت. سروصدای جیغ و شعار و آژیر و تیراندازیهای شدید فیلم آزارشان میداد. اعتراض به گوش حزب رسید و سینما را تعطیل کردیم. بعدها تکههایی از خاطرات گروگانهای امریکایی داخل سفارت را در جایی خواندم. میگفتند که از بیرون پیوسته صدای تیراندازی و آژیر میآمد و آنان در ترس بهسر میبردند. در بیرون سفارت هرگز تیراندازی واقعی وجود نداشت و آنان بیگمان صدای همین فیلم را میشنیدند.
این فیلم را به تدریج ممنوعش کردند، زیرا کسانی در آن دیده میشدند که دیگر به صلاح نبود دیدهشوند؛ از شرکت مجاهد و فدائی در انقلاب صحنههایی در فیلم بود، و نیز از شرکت زنان بیحجاب. اینها همه باید از حافظهی تاریخ پاک میشدند.
باربد طاهری بیمهریهای حکومت روی کار آمده پساز انقلابی را که خود این چنین به خوبی بهتصویر کشیدهبود تاب نیاورد و همچون بسیاری از هنرمندان میهن را ترک کرد، و اکنون خبر میرسد که او روز جمعه هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) در کالیفورنیا در گذشتهاست.
گوشهای من هنوز پر از صدای تیراندازیهای فیلم "سقوط 57" است، و هنوز با یادآوری بارکشی پروژکتور سنگین و قوطی فیلمها و سیمهای رابط و غیره در جنوب شهر تهران و تا دفتر "سیاهقلم" در طبقهی پنجم و بی آسانسور ساختمانی در خیابان "جمهوری" به نفسنفس میافتم. اما سایهروشنهای "رگبار" او را همچون "طبیعت بیجان" سهراب شهید ثالث هرگز فراموش نمیکنم و یاد آن برایم کافیست تا همهی نفسزدنها و زحمت بارکشیها را فراموش کنم، برایش سر فرود آورم، و یادش را همواره گرامی بدارم.
باربد طاهری فیلمساز و بهویژه فیلمبردار خوشذوق و مبتکری بود. فیلمبرداری او در "خداحافظ رفیق" و "رگبار" مرا تکان دادهبود و به سهم خود و در پهنهی تنگ سواد سینمائیم چیزی نو و بسیار نویدبخش در سینمای فارسی میدیدم. او در ساخت هر دوی این فیلمها نیز سرمایهگذاری کردهبود و زیانهای هنگفتی به خود زدهبود. اما به گمانم او برای فیلمبرداریهایش و بهویژه برای "رگبار" در تاریخ سینمای ایران جاودانه خواهد ماند.
در این نشانی بیشتر دربارهی او بخوانید و تصویر غمزدهای از او را ببینید.
***
و یکی از دستآوردهای فیلم "سقوط 57" برای خودم را نباید ناگفته بگذارم: هر گاه که نوبت نمایش فیلم در محلهای و یا در مقابل سفارت امریکا بود، من میبایست در دفتر سازمان جوانان و یا در "سیاهقلم" پیش این و آن گردن کج میکردم و التماس میکردم که یا ماشین قرض بدهند، و یا مرا با تجهیزاتم به محل نمایش فیلم برسانند تا بتوانم وظیفهی حزبیم را انجام بدهم. اما همه همیشه و پیوسته گرفتار و در حال دویدن بودند. در بهترین حالت "عبدی" یا "فریبرز جوانان" حاضر بودند ماشین خود را قرض بدهند، اما من هنوز رانندگی بلد نبودم و هیچ کسی وقت نداشت تا برای رانندگی در خدمت من قرار گیرد.
یک بار آنچنان در تنگنا بودم که به ناگزیر خود پشت فرمان ماشین "عبدی" نشستم و راندمش، بی هیچ تمرین رانندگی، و تنها با آنچه از مشاهده آموختهبودم! راندم، در خیابانهای شلوغ و بیقانون تهران رفتم، فیلم را نمایش دادم، و نیمهشب ماشین عبدی را سالم به دفتر سازمان جوانان بازگرداندم.
از فردای آن روز، تا دو سال بعد همهروزه برای کارهای حزبی در خیابانهای تهران بی گواهینامه رانندگی میکردم، تا آنکه از "بالا" گفتند که دیگر وقتاش است که گواهینامه بگیرم!
پس، آموزش رانندگی و سرانجام گرفتن گواهینامهی رانندگی برای من از دستآوردهای نمایش "سقوط 57" باربد طاهریست. درود بر او! ایکاش میدانستم کجاست، ایکاش پیش از آنکه ترکمان کند دسترسی به او میداشتم و اینها را به او میگفتم.
***
"عبدی" دوستداشتنی را جمهوری اسلامی اعدام کرد. دربارهی "فریبرز جوانان" هیچ نمیدانم.
***
پینوشت:
حافظهی آدمی دستگاه شگفتانگیزیست. اکنون که این نوشته را برای پنجاه و یازدهمین بار (اصطلاح سوئدیست) میخواندم تا باز و باز سمبادهاش بزنم، ناگهان تونلی در حافظهام گشوده شد: برخی از مسئولان شعبهی تبلیغات حزب توده ایران شبی در یکی از سینماهای خیابانی من این فیلم را دیدند، و در نخستین جلسهی پس از آن در حضور من بحث کردند و گفتند که هیچ لزومی ندارد که ما برای سازمان چریکهای فدائی خلق تبلیغ کنیم و تصویب کردند که صحنههای مربوط به تظاهرات هواداران فدائیان در روزهای انقلاب و از جمله در 19 بهمن 1357 از فیلم حذف شود. من ناگزیر شدم که با دریغ و درد نزدیک به شش دقیقه از فیلم را قیچی کنم.
(چهار روز دیرتر، شانزدهم مه 2010)