نخستین سرودهی شوپن که در سالهای نوجوانی از رادیو شنیدم و از آن خوشم آمد، مارش سوگواری او بود! گذشته از این مارش سوگواری، "شبانه" (نوکتورن)های شوپن دوستداران بسیاری دارد، از جمله شبانهی اپوس 9، شماره 2، و نیز شبانهی شماره 20 (بی اپوس) که شوپن برای خواهرش لودویکا سرود.
شوپن، که در سراسر زندگی از بیماریهای سخت رنج میبرد، در 39 سالگی در بستر مرگ سه وصیت کرد: در ترحیم او رکوئیم موتسارت را بنوازند؛ پس از مرگ قلب او را از سینه در آورند و به سرزمین مادریش لهستان ببرند؛ و همهی آثار ناتمام و منتشرنشدهی او را نابود کنند. به دو وصیت نخست او عمل کردند و خوشبختانه به وصیت سوم عمل نکردند. قلب شوپن را در جامی از کنیاک جا دادند و خواهرش لودویکا آن را با خود به لهستان برد و این قلب از همان هنگام در کلیسایی در ورشو نگهداری میشود. در طول جنگ جهانی دوم میهنپرستان لهستانی این قلب را از کلیسا برداشتند و از گزند جنگ پاسش داشتند و پس از جنگ و پس از بازسازی کلیسا، قلب را به جای خود بازگرداندند.
شوپن چندی همراه با خانم ژرژ ساند George Sand نویسندهی نامدار فرانسوی در جزیرهی اسپانیایی مایورکا Mallorca بهسر برد. بستگان با نفوذ ژرژ ساند امکاناتی فراهم کردهبودند که شوپن 29 ساله که پزشکان میگفتند بیماری سل دارد (و اکنون گفته میشود بیماری بهکلی دیگری بوده) در آبوهوای شهر پالما استراحت کند. اما صاحب خانه با پیبردن به بیماری شوپن از خانه بیرونش انداخت و شوپن به همراه ژرژ ساند سه اتاق در دیر والدهموسا Valldemossa اجاره کرد. اینجا دیری از سدههای میانه بود که راهبان آن دشوارترین زندگی را در میان دیرهای اروپا داشتند. به خواست شوپن سقف اتاقها یا "سلول"های راهبان را که به او رسیدهبود به شکل درون درپوش تابوت بازساختند تا او در رختخواب احساس کند که در تابوت دراز کشیده، تا به آن عادت کند. در آن سه اتاق پیانو و همهی وسایل را به شکل موزهای حفظ کردهاند و این یکی از جاذبههای گردشگری جزیرهی مایورکاست. من در تابستان 1999 (1378) آنجا بودم. به گفتهی راهنما اینجا کاملترین موزهی شوپن در سراسر جهان است. راست و دروغش پای خانم راهنمای گرد و قلمبهی نروژی! آنجا کپی یک قالبگیری از دست چپ شوپن را هم به نمایش گذاشتهاند. خلاف افسانههایی دربارهی بزرگ بودن دست شوپن که گویا دو اکتاو پیانو را میپوشاند (!)، دست ظریف و زنانهای داشته. این سه سلول با بالکن و یک حیاط کوچک، چشمانداز زیبایی از کوهها و درههای پیرامون دارد که گویا بسیار الهامبخش بوده و دوران زندگی شوپن در اینجا از بارورترین سالهای زندگی او بودهاست. هر ساله گویا فستیوال شوپن در راهروهای اینجا برگزار میشود و استقبال از آن چنان است که پیانیستهای جهان از سالها پیش باید در آن نامنویسی کنند.
روستائیان بیرون دیر والدهموسا ژرژ ساند را به دلیل "آزاده" بودن و زندگی "نامشروع" با شوپن بسیار آزار میدادند، اجناس را یا به او نمیفروختند و یا گران میفروختند، پشت سرش سنگ و تخممرغ گندیده پرتاب میکردند. اینها، به اضافهی بدتر شدن حال شوپن گویا ژرژ ساند را از پا انداخت و او سرانجام شوپن را برای همیشه ترک کرد تا بار دیگر ده سال بعد در پاریس در بستر مرگ به دیدارش برود.
یکی از آثار شوپن که دوستداران بسیاری در اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) داشت، "اتود انقلابی" او (اپوس 10 شماره 12) بود. دوستم محمد که چندان علاقهای به موسیقی کلاسیک نداشت، با در آوردن ادای این اثر سربهسرم میگذاشت: ددم ددم... ددم ددم...! او چندی بعد سخت شیفتهی کنسرتو ویولون سیبلیوس شد.
والس شماره 7 (اپوس 64 شماره 2) نیز از آثار زیبای شوپن است. من اما کنسرتو پیانوی شمارهی 2 او را بیش از همه دوست دارم. این بخش دوم کنسرتوست که اگر تا میانههای آن حوصله کنید، به جاهای خوب میرسید!
اجرای بالا را من پسندیدم، اما صدای آن چند جا قطع میشود. این اجرا هم خوب است، اما تصویر متحرک ندارد.
راستی، در سخن از شوپن، پیشترها بارها کوشیدهبودم شعر همشهری بزرگم دکتر براهنی را که در آن از "شوپنیدن" میگوید بخوانم و بفهمم، و موفق نمیشدم، تا آنکه آن را با اجرای خود ایشان شنیدم و تازه دستگیرم شد که جریان چیست. اینجا ببینید.
این نوشتهی فارسی را هم دربارهی دویستسالگی شوپن بخوانید.

(هدیهای کوچک از لطفیار برای فرزندان عزیز و مهربان آذری)
(با حمید فام نریمان )
به او گفتهبودیم که ما اینجا ناشناس هستیم، که به ما گفتهاند زیاد در شهر رفتوآمد نکنیم، که اگر کسی پرسید از کجاییم، بگوییم افغانیم. گفتهبودیم که در باکو سخنی از ما نگوید و مبادا عکسی از ما منتشر کند. چندی بعد اما عکسی از خودمان را در هفتهنامهی "ادبیات و هنر" چاپ باکو یافتم، در کنار گزارشی از سفر لطفیار به گرد اروپا! زیر عکس نوشتهبودند "لطفیار ایمانوف در میان گروهی از دوستداران هنرش".
دیدار بعدی با لطفیار نزدیک 22 سال پس از آن در 16 خرداد 1384 (6 ژوئن 2005) در استکهلم بود. گروهی از آذربایجانیان سوئد او را برای اجرای کنسرت در چند شهر به سوئد دعوت کردهبودند. لطفیار 77 ساله روی صحنه آمد، و خواند. اما در میانهی یکی از آوازها صدایش شکست، از خواندن باز ماند و تعریف کرد که در سفر به شهرهای دیگر سوئد، دوستان میزبان بلد نبودند کولر ماشین را خاموش کنند و او از باد کولر سرما خوردهاست. باقی کنسرت به گپ و شوخی و خنده گذشت. پس از پایان برنامه دوستم علیرضا مرا به عنوان مترجم اپرای کوراوغلو به لطفیار معرفی کرد. نسخهای از تازهترین چاپ کتاب را به او دادم و یادم آمد که در دیدار پیشین هیچ از این کار خود با او سخن نگفتهبودم. یکی از همراهان کوشید دیدارمان در مینسک را به او یادآوری کند، اما لطفیار یا به یاد نداشت، و یا نخواست در جمعی که ما را در میان گرفتهبودند از آن دیدار چیزی بگوید؛ یا شاید هیچ گمان نمیکرد که کسانی از همان آدمها اکنون در استکهلم او را در میان گرفتهباشند. گفت "آه، بله، گروهی از ایرانیان هم در مینسک بودند".
لطفیار ایمانوف نزدیک به 