09 May 2008

از جهان خاکستری - 10

فشار کار دارد دیوانه‌ام می‌کند. گذشته از کارهای روزانه، یکی از مشتریان شرکتمان پرسیده که آیا می‌توان با پاشیدن مایع صنعتی معینی، کمپرسور را خنک کرد. محاسبات ترمودینامیکی مربوط به این مایع در نرم‌افزارهای تجارتی یا در نرم‌افزارهای اختصاصی شرکتمان موجود نیست و باید همه چیز را از آغاز محاسبه کنم و به نرم‌افزارهایمان بیافزایم تا بتوانیم پاسخ مشتری را بدهیم.

مشتق دوم معادله‌ی حالت ترمودینامیکی را حساب کرده‌ام و اکنون باید از آن انتگرال بگیرم تا بتوانم انتالپی مایع و گاز را حساب کنم. در میانه‌ی انتگرالی که دود از کله‌ی انسان بر می‌آورد، تلفن همراهم بوق آشنای دریافت اس‌ام‌اس را می‌زند. نیم‌نگاهی به تلفن می‌اندازم و می‌خواهم کارم را ادامه دهم، اما کنجکاوی نمی‌گذارد: نکند دخترم مشکلی و پرسشی دارد؟ تلفن را بر می‌دارم و پیام را می‌خوانم. به سوئدی‌ست، اما دو کلمه‌ی آن را به فارسی نوشته‌اند:

«غروب طلائی‌رنگ ِ روبه‌رو و قرص کامل ماه مرا به‌یاد "شب‌های عاشقی" می‌اندازد»!

"شب‌های عاشقی" به‌فارسی‌ست. عجب! این کیست؟ شرکت تلفن همراه گاه آگهی‌های بازرگانی می‌فرستد. آیا ایرانیان در شرکت نفوذ کرده‌اند و این گونه‌ای تبلیغ سفر به تایلند یا جزایر قناری‌ست؟ وقت ندارم فکر کنم. همین‌قدر که بدانم دخترم مشکلی ندارد کافی‌ست، و کارم را ادامه می‌دهم.

دو روز طول می‌کشد تا سرم اندکی خلوت‌تر شود و به‌یاد بیاورم که دو روز پیش اس‌ام‌اس غریبی دریافت کردم. بازش می‌کنم و باز می‌خوانم. چیز تازه‌ای دستگیرم نمی‌شود. شماره‌ی فرستنده ناشناس است. اما امان از کنجکاوی! بر می‌دارم و پاسخ می‌نویسم: «کجاست این "غروب طلائی" و "قرص کامل ماه"؟»

دقیقه‌ای بعد پاسخ می‌رسد: «جائی میان زمین و آسمان، خودم و خودت».

نخیر، مشکل حل نشد! پس این یا مردی‌ست که نام و شماره‌ی مرا در کتاب تلفن اینترنتی و یا جایی دیگر پیدا کرده، نامم گولش زده، و خیال می‌کند که من دختر تودل‌برویی هستم، مانند آن سپاهی دانش بیچاره‌ی روستایی در اطراف اراک که با دیدن نامم در روزنامه و در میان پذیرفته‌شدگان کنکور یک دل نه صد دل عاشقم شده‌بود، و یا کسی از آشنایان است که دارد سربه‌سرم می‌گذارد. می‌نویسم: «عجب! اما من حتی نمی‌دانم شما کی هستید!»

پس از نیم ساعت پاسخ می‌رسد: «مگر زن‌های دیگری هم غیر از من توی زندگی تو هست؟ فتانه»

آخ، آخ، قضیه جدی شد! فکر می‌کنم که این نام "فتانه" بی‌گمان ساختگی‌ست. ولی آخر او کیست؟ تلفن را می‌گذارم و با همکارانم می‌روم و ناهار می‌خورم. هنگامی‌که باز می‌گردم، پیام دیگری فرستاده‌است: «ای‌وای، غزاله خانم، شما هستید؟ ببخشید، اشتباه شد. من داشتم سربه‌سر یک دوستم می‌گذاشتم و عجله داشتم به قطار برسم، اشتباهی شماره‌ی شما رو زدم!»

غزاله‌خانم را می‌شناسم و تازه دستگیرم می‌شود که نام فتانه‌خانم هم واقعی‌ست. در پاسخ می‌نویسم: «غزاله‌خانم خیلی وقت پیش توی یک مهمانی تلفن مرا قرض گرفتند و به شما زنگ زدند. شاید شماره‌ی من را از همان موقع اشتباهی به‌جای شماره‌ی غزاله‌خانم ثبت کردید؟ من فلانی هستم!»

لحظه‌ای بعد پاسخ می‌رسد: «آخ، آخ، اگر می‌دانستم که این شماره‌ی شماست و نه غزاله‌خانم، نمی‌نوشتم که اشتباه شده»!!

عجب! کم‌ترین وجه اشتراکی میان من و این فتانه‌خانم وجود ندارد و ایشان، خدا را شکر، هم‌اکنون با شوهر چهارم خود شاد و خرسند به‌سر می‌برند و نیازی به جلب توجه امثال من ندارند.

حالا هی بپرسید چرا دوتا شاخ روی سرم سبز شده!

14 دسامبر 2003

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

Önska, igen!

Med rubriken menar jag inte programmet ”Önska: igen” som sänds på söndagar kl. 18:04 på P2, utan menar jag att jag skriver om ”Önska i P2”, igen!

Hörde ni dagens program där jag var med fast med en lånad röst? Hela stämningen försvann, för min del i alla fall, med killens dåliga svenska. Synd att jag inte skrev mitt telefonnummer i min e-post när jag önskade så att producenten Marianne kunde ringa tillbaka och spela in min egen röst och med mina egna känslor. Eller i värsta fall kunde jag avstå och då kunde programledaren Pernilla läsa mitt brev med sin vackra röst av en körsångerska.

Men hur som helst vill jag tacka igen Marianne och Pernilla för deras varma bemötande. Det är tanken som gäller.

Lyssna på dagens program i 30-dagarsarkivet här. Lyssna gärna på hela programmet men för att höra bara min del kan ni spola fram till 32:30.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 May 2008

Önska i P2

Nu har jag slagit till och ”önskat”, och se där: mitt önskemål har tagits emot med mycket värme och kommer att uppfyllas i morgon mellan kl. 9 och 10!

Det finns ett fantastiskt program på P2 kl. 9 på morgnar som heter ”Önska i P2” helt enkelt. Jag brukar missa programmet nästan jämt för att under just den tiden sitter jag mycket upptagen på jobbet. Men alla program finns lagrade i programmets hemsida i 30 dagar bakåt och man kan lyssna på dem på Internet i lugn och ro när man vill. Dessutom sänds ”Önska: igen”, ett urval av veckans program, på söndagar kl. 18:04 på P2.

Och producenten och programledaren här, de är riktigt kunniga och proffsiga, ska jag säga. Det räcker med att man ringer och ”nynnar” lite av det man har för sig att ha hört någon gång någonstans och inte vet ett smack om vad musiken är för något, och de brukar hitta och spela den för en.

Jag ska inte avslöja här och nu vad det är jag har önskat. Ni får lyssna på programmet i morgon, fredag, eller senare genom 30-dagarsarkivet.

Tack ”Önska i P2”!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 May 2008

تهوع بربربربر انگیز

آن‌قدر این را گفتم و نوشتم (واپسین بار در "نگاه نو" شماره 69، تهران، 1385) که دیگر برای خودم هم "تهوع برانگیز" شده‌است. ولی گویا چاره‌ای نیست جز آن که یک بار دیگر هم این‌جا بنویسم!

منظورم این ترکیب "برانگیز" است که بعضی‌ها آن را به هر واژه‌ی فارسی یا بیگانه‌ای می‌چسبانند و ترکیب‌های بسیار زشتی می‌سازند، مانند: دلسوزی برانگیز، اشتها برانگیز، مناقشه برانگیز، تعجب برانگیز، بحث برانگیز، عصبانیت برانگیز، ستایش برانگیز، شک برانگیز، عبرت برانگیز، و بسیاری نمونه‌های دیگر که به‌ویژه در کار نویسندگان و مترجمان تازه‌کار دیده می‌شود. زشت‌تر از همه همان "بر" است که در چنین ترکیبی هیچ نیازی به آن نیست. کار دارد به‌جایی می‌رسد که می‌نویسند "غم برانگیز" و "دل برانگیز" (که به نظر من بیش‌تر "حال‌به‌هم‌زن" و تهوع‌آور معنی می‌دهد، تا چیزی دل‌انگیز).

یک خانم خواننده‌ی قدیمی داشتیم به‌نام "روح‌انگیز". حال باید رفت و ایشان را از گور بیرون کشید و نامشان را به "روح‌برانگیز" تغییر داد! اصلاً چسباندن این "انگیز" فارسی به واژه‌های خارجی خود از آن بحث‌های "فرح‌برانگیز" است!

ولی انصاف داشته‌باشید: آیا "شگفت‌آور" زیباتر است، یا "تعجب برانگیز"؟ "ستودنی" بهتر است یا "تحسین‌برانگیز"؟

اجازه دهید ادعا کنم که به نظر من به‌کار بردن ترکیب واژه‌ها با "برانگیز" نشان دهنده‌ی تنبلی نویسنده‌ی آن و محدودیت واژگان اوست. او به‌جای ‏جستن و یافتن واژه‌های مناسب و موجود، چیزی دم دست را به "برانگیز" می‌چسباند، و خلاص!‏

یک چیز دیگر: "خط فقر" یعنی چه؟ مگر خط در هندسه و در لفظ ادبی "امتداد" چیزی معنی نشده‌است؟ پس ترکیب آن با "فقر" چه صیغه‌ای‌ست؟ آیا "مرز فقر" معنای مورد نظر را بهتر و رساتر و زیباتر نمی‌رساند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2008

Konsten att leka med nationer

Det är många som minns den fantastiska artikeln av Peter Löfgren ”Konsten att tillverka en taliban” i Dagens Nyheter den 8 oktober 2001 - en månad efter den kända 11 september (artikeln har arkiverats i DN:s webbplats och går inte att länka här).

Nu har Peter Löfgren gjort en lika bra dokumentärfilm om Syrien där han berättar hur både USA och makthavare i Syrien har lekt med varandra på bekostnad av förtryck mot Syriens befolkning.

Dokumentären visades i går på SVT1 men repris kommer på söndag den 11 maj på SVT1, eller se filmen på Internet här, eller läs åtminstone Peter Löfgrens artikel i ämnet, "Diktaturen som kom in från kylan", här.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 May 2008

مهدی، یا سیلویو؟

در پست قبلی نوشتم که بهروز عبدی و من هر دو گمان می‌کردیم که فیلم ایتالیائی "کورباری" با بازیگری جولیانو جما بر پایه‌ی رمان "دور از میهن" ساخته شده‌است، اما با یافتن مشخصات آن فیلم و جست‌وجوی بیشتر در اینترنت، اکنون فکر می‌کنم که هر دو اشتباه می‌کردیم.

مهدی حسین‌زاده و سیلویو کورباری هر دو وجود داشتند و هر دو رهبر گروه‌های پارتیزان در مراحل پایانی جنگ جهانی دوم بودند.

مهدی حسین‌زاده پس از گریز از اسارت نازی‌ها، رهبر پارتیزان‌های یوگوسلاوی بود و به فرماندهی واحدی از "ارتش آزادی‌بخش خلق یوگوسلاوی" رسید. او و گروهش با بمب‌گذاری‌هایشان صدها تن از افراد ارتش آلمان نازی و فاشیست‌های ایتالیائی را، از جمله در شهر تری‌یسته‌ی Trieste ایتالیا کشتند و زخمی کردند. آلمانی‌ها جایزه‌ای به مبلغ چهارصد هزار مارک برای سر او تعیین کرده‌بودند. او سرانجام در نوامبر 1944 در نبردی در اسلوونی کشته‌شد.

یکی از همرزمان مهدی، شخصی به‌نام "نوروزی"، پس از پایان جنگ به باکو بازگشت و داستان دلاوری‌های مهدی را برای عمران قاسموف و حسن سعیدبیلی باز گفت. این دو رمان "دور از میهن" را بر پایه‌ی آن‌چه شنیده‌بودند نوشتند. رمان به زبان‌های آذربایجانی (اوزاق ساحیل‌لرده) و روسی На далних берегах در سال 1954 منتشر شد و در سال 1958 فیلم سینمایی آذربایجانی "اوزاق ساحیل‌لرده" روی این داستان ساخته‌شد. فیلم را می‌توان از نشانی داده‌شده در ویکی‌پدیا بارگذاری کرد و تماشا کرد.

مجسمه‌ها و بناهای یادبود بسیاری در جمهوری آذربایجان و از جمله یک استادیوم فوتبال در شهر سومقائیت به نام مهدی حسین‌زاده وجود دارد. همچنین مجسمه‌ای از او در محل کشته‌شدنش در اسلوونی بر پا شده‌است.

سیلویو کورباری نیز از سال 1943 رهبر گروه‌های پارتیزانی ایتالیایی بود و با ارتش آلمان و فاشیست‌های ایتالیا می‌جنگید. در تابستان 1944 یک فرد نفوذی نهانگاه او را لو داد، پس از نبردی سخت کورباری و چند تن از همراهان، از جمله معشوقه‌اش ایریس، به دام افتادند و در میدان شهر فرولی Froli به دار آویخته‌شدند.

گذشته از فیلم "کورباریکتاب‌ها و زندگینامه‌های گوناگونی درباره‌ی کورباری و گروه او در ایتالیا منتشر شده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 April 2008

از جهان خاکستری - 9

درد، درد. دلم می‌خواهد ناله کنم، اما نیروئی که نمی‌دانم از کجا سرچشمه می‌گیرد ناله‌ها را در دلم خفه می‌کند. مایع گرمی بر سمت راست صورتم جاری‌ست. انگشتان لرزانم را در جست‌وجوی سرچشمه‌ی این جوی خون پیش می‌برم و می‌فهمم که شاخ راستم از ته کنده شده‌است. این هم از دستاوردهای نبرد امروز! (منبع عکس)

هه! می‌گویم امروز! این‌جا روز معنائی ندارد. روزی در کار نیست تا بتوان از امروز و دیروز حرف زد. هیچ تناوبی نیست که بتوان واحد زمان‌اش کرد. نمی‌دانم از کجا سر درآورده‌ام و این کدام سیاره است. همیشه شب است. همیشه تاریک است. تاریکی و سیاهی پیوسته. نابینا نشده‌ام. گاه و بی‌گاه در دوردست افق سمت چپم خط باریک و درخشانی را می‌بینم. خطی سفید و آبی روشن، و کبود. زیر آن زمین در سیاهی فرو رفته و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ سیاه، سراسر آسمان را پوشانده‌اند. لابه‌لای این ابرها، در آن دور دست‌ها، گاه برقی می‌درخشد و لختی بعد غرش گنگ و خفه‌ی رعد را می‌شنوم. این منظره مرا به یاد تصویر یک تابلوی نقاشی می‌اندازد که در سال‌های دور از مجله‌ی «اخبار»، نشریه‌ی فارسی انجمن ایران و شوروی بریده‌ام و به دیوار اتاق دانشجوئیم چسبانده‌ام. تابلو از یک نقاش اوکرایینی‌ست به‌نام «میخائیل بوژی» با عنوان «آه، افکار من...» و مرد میانسال و تنومند و نیمه تاسی را نشان می‌دهد که در فضائی تیره و تار روی صخره‌های کنار دریا سر در گریبان رو به تماشاگر می‌آید. باد بقایای موهای او، دامن بالاپوش و کراواتش را به بازی گرفته و افکار پریشان او به شکل موج‌های خروشان دریا، افق تیره، ابرهای سیاه، کلاغی تنها و غمگین که روی شاخه‌ی خشکیده‌ی درختی نشسته، و چیزهای دیگر نقاشی شده‌است. شاید هم افکار تیره و تار میخائیل لرمانتوف شاعر نام‌آور روس است که شعری با مصرع "آه، افکار من، افکار نهان‌خانه‌ی دل من..." سروده‌است؟

این‌جا اما حتی از باد و دریا و کلاغ هم نشانی نیست. چند بار به فکر افتاده‌ام که راهم را بکشم و به سوی خط افق بروم، اما به تصادف کشف کرده‌ام که پرتگاهی سر راه است. در این تاریکی نتوانسته‌ام ابعاد پرتگاه را بسنجم و جرأت نکرده‌ام نزدیک‌تر بروم. چند قلوه سنگ و تخته سنگ در آن انداخته‌ام، اما هیچ صدائی از برخورد آن‌ها با کف پرتگاه نشنیده‌ام. چند بار کوشیده‌ام که پرتگاه را دور بزنم، اما بعد از مدتی خط روشن افق هم در سیاهی غرق شده و دیگر نتوانسته‌ام جهت را تشخیص دهم. این غول، این بختک هم دست از سرم بر نمی‌دارد. ناگهان و بی‌صدا پیدایش می‌شود، دورم می‌چرخد و از همه سو حمله می‌کند. فقط ضربه‌هایش را احساس می‌کنم. حتی نمی‌غرد. چنگال‌های تیزی دارد. پوست و گوشتم را می‌درد. مشت می‌زند. بلندم می‌کند و به صخره‌ها می‌کوبد. روی سینه‌ام می‌نشیند. شاخ‌هایم را، که حالا فقط یکیش مانده، می‌گیرد و گردنم را می‌پیچاند و سرم را به زمین می‌کوبد. هیچ کاری برای دفاع از خود نمی‌توانم بکنم. نمی‌بینمش. مشت و لگد به اطراف پرتاب می‌کنم، اما هیچ‌کدام به او نمی‌خورد. نمی‌دانم چه دشمنی با من دارد و از جان من چه می‌خواهد. و بعد، همان طور که ناگهان پیدایش شده، ناگهان ناپدید می‌شود و مرا زخمی و خونین و مالین بر جا می‌گذارد.

اینک باز پیدایش شده. چیزی مانند نوک چوب یا لوله را به پشت شانه‌ی چپم می‌کوبد. دردم می‌آید. می‌خواهم فریاد بزنم اما دهانم پر از چیزی چسبناک و غلیظ مثل قیر است. دست به دهان می‌برم و می‌خواهم این قیر را بیرون بکشم. کش می‌آید و دراز می‌شود. تمامی ندارد. با هر دو دست تکه‌تکه قیر چسبناک از دهانم بیرون می‌کشم. دارم خفه می‌شوم. ضربه‌ها به شانه‌ام ادامه دارد. دردم می‌آید. رو بر می‌گردانم که ببینم این چیست. ناگهان تاریکی ناپدید می‌شود و روشنائی تندی چشمانم را می‌آزارد. موجود غریبی رویم خم شده‌است. کلاه‌خود فضانوردی به سر دارد. از پشت شیشه‌ای که صورتش را پوشانده با فریاد چیزی را تکرار می‌کند: پاشو! پاشو!

غلت می‌زنم که برخیزم. موجود خود را کنار می‌کشد. بر می‌خیزم و او عقب‌تر می‌رود. تفنگی به‌دست دارد و به‌سوی من نشانه رفته‌است. اکنون دارد فریاد می‌زند: بشین! بشین! دستم را به‌سوی صورتم و سرم می‌برم. فریاد می‌زند: تکان نخور! بشین! از خون بر صورتم و جای شاخ شکسته بر سرم اثری نیست. صدای دیگری می‌گوید: اوتور! اوتور! نگاه می‌کنم. تقی‌ست. روی کف اتاق کنار تخت‌خوابش نشسته و دست‌هایش را روی سرش گذاشته‌است:
- بشین! بشین!

روی پتوی کف اتاق می‌نشینم. در اتاق باز است. موجود فضایی در آستانه‌ی در ایستاده و تفنگش را به‌سوی من نشانه رفته‌است. فریاد می‌زند: پشتت را برگردان! همان‌طور نشسته می‌چرخم و پشت به او می‌کنم. فقط یک شورت به تن دارم. فریاد می‌زند: دست‌هات رو بگذار روی سرت! تکان نخور! دست‌ها را روی سرم می‌گذارم. نخیر! از آن‌یکی شاخ هم اثری نیست!

از راهرو صداهای درهمی از شکستن درها و فریاد و دشنام شنیده می‌شود. پشت پنجره تاریک است. نیمه‌شب میان شانزدهم و هفدهم خردادماه 1351 است، و این "سیاره" خوابگاه دانشجوئی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان است. باورم نمی‌شود اما این واقعیتی‌ست که در برابر چشمانم دارد اتفاق می‌افتد: "مریخی‌ها" یا همان "گارد دانشگاه" با آن کلاه‌خود ها و تجهیزات ضد اغتشاش، خوابگاه را تسخیر کرده‌اند و مأموران ساواک دارند همه‌ی اتاق‌ها را تفتیش می‌کنند.

از اهالی اتاق 312 فقط من و تقی حضور داریم. محمد امشب در خانه‌ی بستگانش مانده و سیاوش مدتی‌ست که به‌ندرت به خوابگاه می‌آید. سردم شده. دست دراز می‌کنم و ملافه‌ای را که کنار تخت‌خواب افتاده بر می‌دارم. "مریخی" فریاد می‌زند: تکان نخور! می‌گویم: اِه...، سردمه! و ملافه را روی شانه‌هایم می‌اندازم.

***
هفته‌ای پیش، روز نهم خرداد 1351 پرزیدنت ریچارد نیکسون و وزیر امور خارجه‌اش هنری کیسینجر در راه بازگشت از سفر رسمی به مسکو، وارد تهران شدند. روز بعد، در راه بازگشت به فرودگاه، هنگام عبور اتوموبیل نیکسون و کاروان همراه از پارک‌وی، دانشجویان خوابگاه دانشگاه تهران از بالای تپه‌های امیرآباد این کاروان را سنگ‌باران کردند. گفته می‌شد که نیکسون هنگام ترک آسمان ایران از هواپیمایش پیامی فرستاده و از شاه خواسته که این دانشجویان را به‌شدت تنبیه کند.

از کتاب "آخرین سفر شاه" نوشته‌ی ویلیام شوکراس، ترجمه‌ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، تهران 1369، صفحه‌ی ‏‏304:
"[... نیکسون] با اسکورت موتورسوار خود عازم فرودگاه شد. اسکورت ریاست جمهوری به‌منظور پرهیز از تظاهرات، تهران را دور ‏زد و از طریق تپه‌های خالی از سکنه‌ی شمال شهر به فرودگاه رفت. اما حتی در آن‌جا دانشجویان در انتظارش بودند. اتوموبیل‌های رسمی ‏زیر باران سنگ قرار گرفت. به‌دنبال این واقعه صدها دانشجو طبق توصیه‌ی نیکسون جمع‌آوری و بازداشت شدند."‏
دو روز پیش از ورود نیکسون، در هفتم خرداد، تظاهرات بزرگی در دانشگاه صنعتی آریامهر در اعتراض به سفر او به ایران برگزار شد. در این تظاهرات گروهی از دانشجویان برای نخستین بار با سنگ و چوب و آجرپاره به مینی‌بوس گارد دانشگاه حمله کردند و شیشه‌های آن را خرد کردند.

***
کمی بعد یک مأمور ساواک برای بازرسی وسائلمان وارد اتاق می‌شود و اجازه می‌دهد که لباس بپوشم. تقی چیز زیادی در کمدش ندارد. اما در کمد من همه جور چیزی یافت می‌شود. مقدار زیادی مجله‌های "دانشمند" و "رادیو و تلویزیون" دارم که از سال‌های دبیرستان جمع‌شان کرده‌ام. چند قوطی کفش پر از تکه‌های رادیوهای شکسته و خازن و مقاومت و سیم‌پیچ و غیره دارم. مأمور ساواک کیسه‌ی کوچکی را که تکه‌های زرد و قهوه‌ای پرکلرات آهن در آن است بر می‌دارد و می‌پرسد: این چیست؟ توضیح می‌دهم که برای پاک کردن لایه‌ی مس از شاسی مدارهای الکترونیکی به‌کار می‌رود. با ناباوری در چشمانم می‌نگرد. نمونه‌ی کاری را که در کارگاه تراشکاری دانشگاه تراشیده‌ام بر می‌دارد و می‌پرسد: می‌خواستی نارنجک بسازی؟ توضیح می‌هم که این تکلیف درسی‌مان است. به سراغ آلبوم عکس‌هایم می‌رود. این دیگر تجاوز آشکار به حریم خصوصی من است. کدام قانون اجازه می‌دهد که او عکس‌های خانوادگی مرا تماشا کند؟ عکس‌هایی آن‌جا هست که هیچ دلم نمی‌خواهد کسی جز خودم آن‌ها را ببیند. آلبوم را ورق می‌زند. نام چند نفر را می‌پرسد. به عکس یک افسر شهربانی می‌رسد. می‌پرسد:
- این کیست؟
- برادرم.
- اما فامیلی او که مثل تو نیست!
عجب! او را از کجا می‌شناسد؟ می‌گویم: - ناتنی هستیم.

به نظر می‌آید که کمی نرم شده‌است. کلاسورم را بر می‌دارد و بازش می‌کند. از شدت شرم خون به چهره‌ام می‌دود. لعنت بر من! توی جلد آن پاکت دربسته‌ای هست که روی آن به شکل مورب و با خط درشت نوشته‌ام: "سرکار خانم آزاده"! نامه‌ایست که در آن با "آزاده"ی بی‌وفا درددل عاشقانه کرده‌ام و روزهاست که آن را با خود می‌گرداندم تا شاید هنگامی جرأت کنم و آن را روی میز نامه‌های دانشکده‌ی فیزیک بگذارم تا "آزاده" آن را بردارد و بخواند. و حالا این نامه‌ی عاشقانه و خصوصی من به دست این ساواکی افتاده. لعنت بر من! چه فکرهای بچه‌گانه‌ای کرده‌ام! هنوز چه‌قدر بچه‌ام و چه‌قدر شهرستانی!

می‌ترسم بازش کند و بخواند. می‌ترسم تقی آن را ببیند و آبرویم برود. مأمور می‌پرسد: این کیست؟ شرم‌زده سر به‌زیر می‌اندازم و هیچ نمی‌گویم. با نجوایی که فقط من می‌شنوم می‌پرسد: دوست‌اته؟ بی‌درنگ با سر پاسخ مثبت می‌دهم. پیداست که بوئی از انسانیت برده‌است. خیال ندارد آبروی مرا بریزد! نفس راحتی می‌کشم. کلاسور را اندکی ورق می‌زند. یادداشت‌های کلاس‌های درس است. کلاسور را و مرا رها می‌کند و از اتاق می‌رود.

اندکی بعد دو مأمور دیگر می‌آیند و سراغ دو هم‌اتاقی غایب را می‌گیرند. می‌گوییم که امشب نیامده‌اند. از من کمک می‌خواهند که کمدهای آن‌ها را نشانشان دهم و مشخصات‌شان را بگویم. در کمدهای لباسمان مقدار زیادی کتاب‌های کمک‌درسی داریم که همه به انگلیسی و همه چاپ شوروی‌اند، پر از فرمول‌ها و نقشه‌ها و شکل‌های فنی. اما کمتر کسی بهره‌ای از این کتاب‌ها برده‌است. هیچ همخوانی با درس‌های ما و مطالب و موضوع کتاب‌های دانشگاه ما ندارند. خریدن این کتاب‌ها از کتابفروشی گوتنبرگ کم‌وبیش برای "کمک به سوسیالیسم" و برای همبستگی با اتحاد شوروی صورت می‌گیرد! همه‌ی کتاب‌ها را روی میز وسط اتاق می‌ریزند.

اکنون نوبت می‌رسد به خطرناک‌ترین چیزی که در اتاقمان داریم: یک ساک پر از کتاب‌های "ناجور" که متعلق به "بابا"ست و او چون فکر می‌کند که شاید همین روزها بگیرندش، آن را آورده و بالای کمدهای لباس اتاق ما گذاشته‌است. ساک را پائین می‌آورند، بازش می‌کنند و یک یک کتاب‌ها را بررسی می‌کنند. مقدار زیادی کتاب‌های فارسی چاپ پروگرس مسکوست، و بعد "ریشه‌ها"ی الکس هیلی، چند کتاب درباره‌ی امریکای لاتین، "جنگ شکر در کوبا"، کتابی درباره‌ی فلسطین، چند کتاب از صمد بهرنگی، نمایشنامه‌ای از ساعدی، و خطرناک‌تر از همه "مادر" ماکسیم گورکی، که نمی‌بینندش. تلی از کتاب روی میز درست شده‌است.

یکی‌شان عکسی پیدا می‌کند و می‌پرسد که او کیست. نسنجیده پاسخ می‌دهم و خطا می‌کنم. به‌جای آن‌که بگویم پدر یکی‌مان است، راستش را می‌گویم: نریمان نریمانوف! و دست بر قضا آن‌یکی رمان "دور از میهن" را به‌دست دارد که در صفحه‌ی نخست تقدیم شده‌است به "خاطره‌ی فرزند قهرمان خلق آذربایجان، نریمان نریمانوف"! پیدا کرده‌اند! چشمانشان برق می‌زند! می‌پرسند که عکس و کتاب مال کیست. عکس مال محمد است و کتاب مال من است، اما به من آموخته‌اند که در "زندگی چریکی" همواره باید "چیزهای ناجور" را به کسی که حضور ندارد نسبت داد، زیرا او فرصت فرار دارد. هیچ‌کدام از ما چریک نیستیم، اما فضای پلیسی کشور ما را هم واداشته که کم‌وبیش رفتار "چریکی" در پیش گیریم. پس پاسخ می‌دهم که این دو و همه‌ی محتوای آن ساک متعلق به سیاوش است.

می‌روند و می‌آیند و چیزهایی روی کاغذهایی می‌نویسند. سرانجام به من مأموریت می‌دهند که ساک را بردارم و کتاب‌ها را توی آن بچینم تا با خود ببرند. این کوه کتاب توی ساک جا نمی‌گیرد. می‌پرسم: کتاب‌های درسی را هم بگذارم؟ یکی‌شان پوزخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد: "نه، فقط اون خوب-خوب‌هاش رو بگذار"! هر دو می‌دانیم منظور از "خوب-خوب‌ها" چیست، اما همین به من امکان دستچین کردن می‌دهد: کتاب‌های ناجور و "خطرناک" را درسی وانمود می‌کنم و روی تخت‌خواب سیاوش پرتاب می‌کنم، و کتاب‌های "خوب-خوب ِ" درسی انگلیسی را توی ساک فرو می‌کنم. هر بار که نگاهم می‌کنند، یکی از کتاب‌های فارسی و بی‌خطر چاپ مسکو را با حرکاتی خودنمایانه نشانشان می دهم و توی ساک می‌گذارم. لبخند رضایت می‌زنند.

نشانشان می‌دهم که ساک پر شده‌است. یکی شان عکس نریمان نریمانوف و رمان "دور از میهن" را به عنوان گران‌بهاترین کشف از اتاق ما می‌دهد که توی ساک بگذارم. عکس را که هیچ نامی روی آن نوشته نشده توی ساک می‌گذارم و رمان را جایی روی صندلی که آن‌ها نمی‌بینند جا می‌گذارم. ساک را و صورت مجلس را بر می‌دارند و از اتاق می‌روند. اخطار می‌کنند که تا صبح هیچ‌کس حق ندارد از اتاق‌ها بیرون برود. همراه با "مریخی"ها بساط‌شان را جمع می‌کنند، ویرانه‌ای برجا می‌گذارند و می‌روند.

دقایقی بعد همه می‌فهمند که نظارتی در کار نیست و رفت‌وآمدها آغاز می‌شود. هوا گرگ و میش است و هنوز سپیده نزده‌است. خیلی‌ها را با خود برده‌اند. فیروز می‌آید. نگران محمد است. بدری را برده‌اند. "امام" می‌آید. جوانی دوست‌داشتنی و اهل مطالعه و کتاب است، سوخته از آفتاب ِ کویر ِ خور و بیابانک. همه دوستش دارند و خیلی‌ها به نامش سوگند می‌خورند. شب‌هایی طولانی با او و محمد و دشتی تا صبح نشسته‌ایم و "روک" بازی کرده‌ایم. خوشحالم از این که او را نبرده‌اند. دربان مهربان خوابگاه، مش قربان را که نمی‌خواسته راهشان بدهد کتک زده‌اند.

"بابا" می‌آید، با نیش باز. می‌خواهد بداند بر سر ساک کتاب‌هایش چه آمده. تعریف می‌کنم و خوشحال است. چند صفحه‌ی موسیقی آذربایجانی از باکو دارم که اهالی اتاق‌های دیگر به امانت برده‌اند. یکی‌شان آواز حاجی‌بابا حسینوف است که می‌خواند "جان وئرمه غم عشقه کی عشق آفت جان دیر!" و چه راست می‌گوید! نامه‌ی "آزاده" را باید نابود کنم! صفحه پیش حسن است و حسن را با خود برده‌اند. سال‌ها بعد حسن تعریف می‌کند که ساکی پر از کتاب و چیزهای دیگر، از جمله این صفحه را به‌دستش داده‌اند، با صورت مجلس مربوط به خود او. در تاریکی پشت کامیون نفربر و تا حرکت و رسیدن به زندان ِ "کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری" او صورت مجلس را تکه تکه جویده و بلعیده و در نتیجه در بازجویی‌های بعدی در "کمیته" هیچکس نمی‌داند او را برای چه با خود آورده‌اند و پس‌از هفته‌ای رهایش می‌کنند. اما صفحه‌ی حاجی‌بابا برای همیشه از دست رفته‌است.

سیاوش فردا در دانشگاه ماجرا را می‌شنود. از دست "بابا" به‌شدت خشمگین است و هرچه دشنام بلد است نثار او می‌کند. سیاوش را چندی بعد به اداره‌ی ساواک در خیابان میکده احضار می‌کنند، اما کتاب‌های مهمی توی ساکی که به نام او برده‌اند نیست، و به خوبی و خوشی رهایش می‌کنند.

***
بهروز عبدی دانشجوی دانشگاه ما و یکی از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران چندی‌ست که در اتاق ما "پنهان" است. شبانه‌روز آن‌جاست و بیرون نمی‌رود. یکی از سرگرمی‌های او خواندن رمان "دور از میهن" نوشته‌ی عمران قاسموف و حسن سعید‌بیلی‌ست که از دستبرد ساواک نجاتش داده‌ام. این رمان داستان قهرمانی‌های سرباز آذربایجانی مهدی حسین‌زاده است که در کشاکش جنگ جهانی دوم از اسارت آلمانی‌ها می‌گریزد و به رهبری گروهی از پارتیزان‌های ایتالیایی می‌رسد. بهروز در باره‌ی رمان با من بحث می‌کند و معتقد است که فیلم ایتالیایی "کورباری" با بازیگری "فرانکو نرو" روی این رمان ساخته‌شده، و راست می‌گوید [این نوشته را ببینید]. فیلم را دیده‌ام و تأیید می‌کنم. هفتم تیرماه که محمد و مرا می‌گیرند، بهروز احساس خطر می‌کند و از اتاق ما می‌رود، و چند ماه بعد در درگیری مسلحانه با ساواک کشته می‌شود.

***
سال‌ها بعد، بعد از انقلاب، محمد از شورای کارکنان کارخانه‌ای سر در می‌آورد و می‌شنود که شورا مشغول اخراج یکی از مهندسان است که مطابق اسناد به‌دست‌آمده عضو و خبرچین فعال ساواک بوده‌است. نام او برای محمد آشناست: همان "امام" خودمان از خور و بیابانک است.

***
شاخ راست من که از ته کنده شده‌بود، دارد از نو می‌روید، و یکی از کابوس‌های دائمی من هنوز بیرون کشیدن قیر از دهانم است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 April 2008

بار دیگر مریم

دوست ارجمند و بزرگوارم

می‌نویسید: "من و بعضی از دوستان از نوشته تو در مورد مریم سخت دچار شگفتی شدیم. راستش انتظار آن را نداشتم. تو گوئی منتظر فرصت بودی تا به‌خاطر رویدادی که تو را سی سال پیش آزرده و برآشفته بود، از او انتقام بگیری! پشت مرده که حرف نمی‌زنند. چرا به هنگام حیاتش ننوشتی؟"

نظرهای دیگری هم دریافت کرده‌ام و با انتشار پاسخ شما در این‌جا امیدوارم که پاسخی به دیگران هم داده‌باشم.

من آدم کینه‌جوئی نیستم و هرگز منتظر انتقام‌ از مریم یا کسی دیگر نبوده‌ام که اکنون فرصتی طلائی به‌دست آورده‌باشم! با خواندن توصیف کیانوری از شکنجه‌ی مریم به‌دست قائم‌پناه و همکارانش، و با تجسم و به‌یاد آوردن آن، همواره دلم به‌درد آمده و بارها اشک ریخته‌ام. و تازه، آن آزردگی سی سال پیش (که حتی تا مقام برآشفتگی هم بالا نرفت) مگر چه بود که سزاوار "انتقام‌" باشد؟

چرا هنگام حیاتش ننوشتم؟ راستش هیچ یادم نبود که بنویسم! هیچ به فکر مریم نبودم که آن موضوع به یادم بیاید و بنویسم. بعد از انتشار خبر درگذشت‌اش و خواندن مطالبی که دیگران، همه در تعریف و تمجید از او نوشتند، یاد آن داستان افتادم. اما اکنون که صحبت پیش یا پس از مرگ است، اجازه دهید بگویم که به‌یاد نمی‌آورم نوشته‌ای از شما در تعریف مریم در زمان حیات او دیده‌باشم. آیا تعریف از کسان فقط پس از مرگشان جایز است و انتقاد از ایشان پیش از مرگشان؟

و چرا آن داستان را نوشتم؟ خیلی ساده، این نوشته را هم در ردیف و در کنار "با گام‌های فاجعه" و پیشگفتار "از دیدار خویشتن" درباره‌ی طبری، یا "در حاشیه‌ی جهان به‌آذین"، و برخی نوشته‌های دیگرم و "رسالتی" که برای آن‌ها در نظر گرفتم، می‌گذارم. اگر آن‌ها خوب بودند، علتی نمی‌یابم که این یکی بد باشد. در یادداشتی بر چاپ دوم "از دیدار خویشتن" از جمله نوشتم: "اندک کسانی، که همواره طبری را با پیرایه‌های بت‌گونه می‌دیدند و چون بت می‌پرستیدندش، حتی تاب نیاوردند که پیش‌گفتار مرا تا به انتها بخوانند [...] کتاب را به سویی پرتاب کردند و خطاب به من گفتند: «خواسته‌ای طبری را خراب کنی، اما خودت را خراب کرده‌ای!» [...] کسانی نیز دوست نداشتند که توضیحات و حواشی مرا که با زحمت و دردسر فراوان فراهم آورده‌ام، ببینند و میل داشتند هم‌چنان بر این خیال باشند که گویا طبری همیشه همه چیز را درست می‌نوشته‌است. همه‌ی تلاش من اما بر آن بود که طبری ِ انسان ِ عاری از زیورهای بت‌گونه و قهرمان‌پرورانه را نشان دهم، زیرا خود اوست که در این کتاب می‌نویسد: «نه جرأت داشتم که به زمره‌ی قهرمانان بپیوندم، و نه با پستی چاکری سازگاریم بود»، و «انسانم و هیچ انسانی از من بیگانه نیست»".

همین دیشب دوستی، از هم‌اندیشان سابق و از قضای روزگار چندی مسؤول حوزه‌ی حزبی من، کار مرا تأیید می‌کرد. سخن از "اسطوره زدایی" بود، و از فرهنگ واپس‌مانده‌ی ما که هنوز قهرمان می‌سازد و اسطوره می‌پردازد و چهره‌هایی انسانی را تا مقام خدایی بالا می‌برد و حاضر نیست افتادن کوچک‌ترین لکه‌ای بر این چهره‌ها را بپذیرد. سخن از "سانترالیسم دموکراتیک" و کیش شخصیت و اطاعت کورکورانه بود و این دوست به‌حق می‌پرسید: چگونه بود که ایرج اسکندری در برابر دیگر رهبران حزبی استقلال رأی نشان می‌داد؟ چگونه بود که بابک امیرخسروی پیش از دیگران کژی‌ها را دید و به خود جرأت داد پرچم مخالفت با باقی و بقایای "رهبری" حزب را برافرازد؟ و او خود پاسخ داد که هر دو در جوامع و محیطی غیر توتالیتر بار آمده‌بودند که اسطوره‌ساز و پیرو کیش شخصیت و قهرمان‌پرور نبود و استقلال رأی را ارج می‌نهاد. او حتی یادش بود که نزدیک بیست سال پیش در "با گام‌های فاجعه" نوشته‌ام که اخگر (رفعت محمدزاده) اصرار داشت توی کله‌ی ازکارافتاده‌ی من فرو کند که به‌جای فکر کردن با مغز رهبری حزب، باید با مغز خودم فکر کنم.

یکی از خوانندگان در ای‌میلی نوشت چه خوب مرثیه‌سرایی نکرده‌ام و حق مطلب را خوب به‌جا آورده‌ام. او می‌گوید: "ایرانی جماعت مرده‌پرست است. به مصداق این‌که پشت سر مرده حرف نمی‌زنند، فقط مجیز مرده‌ها را می‌گویند". خواننده‌ی دیگری تلفن زد و گفت که در آغاز و پایان ِ نوشته‌ام بی‌جا و زیادی از مریم تعریف کرده‌ام "او که حتی عنوان شاهزادگی‌اش هم رسمی نبود، چون مادرش زن چندم پدرش بود. به عنوان عضو هیأت سیاسی حزب هم از سیاست هیچ سررشته‌ای نداشت و هر پرسش سیاسی از او پرسیدند گفت «بروید از کیا بپرسید»".

در انتقاد از سوی مقابل نیز شما تنها نیستید. همه گونه انتقادهای تند و ملایم دریافت کرده‌ام و از جمله از دوستانی از داخل، که برخی کم‌تر و برخی بیش‌تر هنوز "توده‌ای" هستند و برخی‌شان از کسانی هستند که هنوز خیال می‌کنند "گارباچوف بود که خیانت کرد" که همه چیز نابود شد. دوستی تلفن زده‌بود و می‌گفت: «عنوان نوشته را "گل بی‌خار" گذاشته‌ای، اما فقط خارها را نشان داده‌ای»! اما آیا همین ایهام نمی‌بایست نشان می‌داد چه می‌خواستم بگویم؟

با برشمردن "لکه‌های خورشیدها" و تلاش برای "اسطوره‌زدائی" چیزی جز لعن و نفرین بیشتر عاید من نمی‌شود و امتیازی به‌دست نمی‌آورم. بگذار چند صد لعن و نفرین دیگر بر این بار افزوده‌شود اما در عوض شاید بتوانم به سهم خود خراشی هر چند ناچیز بر باروی فرهنگ بت‌ساز و اسطوره‌پردازمان وارد آورم.

آن‌سوی سکه را هم می‌شناسم: بعد از مرگم اگر کسی از من بدگوئی کند، نزدیکانم آزرده خواهند شد. و پارادوکس همین‌جاست: این نزدیکان که هر روز عیب و ایرادهای مرا می‌بینند و از وجودم در عذاب‌اند و با من دعوا دارند! چرا اگر کس دیگری این عیب‌ها را بازگو کند باید آزرده شوند؟ خود من هم که قرار نیست "گل بی‌خار" یا خدای ناکرده "بت" یا "اسطوره" شوم – چه پیش و چه پس از مرگ!

چرا انسان‌ها را همان‌گونه که هستند و می‌بینیم و می‌شناسیم نشان ندهیم؟ چرا بزک‌شان کنیم؟ چه پیش از مرگ و چه پس از آن، بی آن‌که در نیکی‌ها و بدی‌هایشان بزرگ‌نمائی کنیم. شاید دیدید که از عضویت کارایان در حزب نازی و از "چکشی" بودن اجراهای او هم نوشتم، اما برداشت او از موسیقی بارتوک را ستودم. در باره‌ی بابی فیشر نوشتم که در زندان از باخت او در نخستین بازی در برابر اسپاسکی خوشحال بودم و همان بازی باخته‌ی او را نقل کردم، و با این حال بزرگی او را ستودم. ناظم حکمت را این‌جا ستودم، اما در جایی دیگر نوشته‌ام که او زن‌باره بود.

به نظر شما آیا این روش بهتر است، یا بت ساختن از کسانی و لجن مالیدن بر کسانی دیگر؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 April 2008

با مردم بودن

خدیجه مقدم پس از مرخصی (و نه "آزادی") از زندان به قید کفالت، در گفت‌وگو با دویچه‌وله می‌گوید:

"[...] نکته‌ی جالب این بود که چون قبلاً برای آزادی زنان زندانی [بند عمومی]، به‌خصوص زنانی که هیچ‌گونه حامی و پشتیبانی نداشتند، خیلی تلاش کرده‌بودم، یکی از مددکاران زندان اوین - برایم خیلی جالب بود- وقتی توی راهرو من را دید سلام و علیک کرد. گفت: خانم مقدم برای مددکاری تشریف آورده‌اید؟ گفتم: نه من زندانی هستم. خیلی ناراحت شدند. پرسنل زندان اوین واقعاً باورشان نمی‌شد. به‌هرحال ما ارتباطاتی داشتیم برای کمک به زندانیانی که هیچ‌گونه حامی و پشتیبانی ندارند. و این برای من خیلی جالب بود و خیلی خوشحال‌کننده بود که می‌دیدم جامعه چه‌قدر متوجه است که به‌هرحال ما داریم چه‌کار می‌کنیم و یک‌جایی این جواب را پس می‌گیریم. از بدو ورود من به اوین واقعاً قدردانی کردند از من، تا وقتی که می‌خواستم خارج بشوم. و من واقعاً از پرسنل زن که در اوین مشغول کار هستند، از زنان پلیسی که در وزرا مشغول کار و زحمت هستند، واقعاً ممنونم که این‌قدر این‌ها متوجه حقوق خودشان و متوجه فعالیت‌های ما هستند و خودشان شرمنده بودند. می‌گفتند: ما شرمنده‌ایم که شما به‌خاطر حقوق ما دارید فعالیت می‌کنید و ما باید این در را بر روی شما قفل کنیم. با معذرت‌خواهی همیشه در را قفل می‌کردند و این برای من واقعاً یک «خسته نباشید» بزرگ بود." .

این را می‌گویند کار مردمی. این را می‌گویند با مردم و در کنار مردم بودن و در کنار مردم زیستن. این را می‌گویند راه گشودن در دل مردم. این را می‌گویند کار تأثیرگذار. این را می‌گویند پرتو دانش و آگاهی افکندن در دل‌ها. این را می‌گویند بذر بیداری افشاندن.

آفرین بر خدیجه مقدم و آفرین بر خدیجه‌ها.
پیش‌تر نیز این را درباره‌ی آموزگاران میهن‌مان گفتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 April 2008

کارایان 100

شنبه‌ی گذشته، 5 آوریل، مصادف بود با یکصدمین سالروز تولد یکی از بزرگ‌ترین رهبران ارکستر در جهان، هربرت فون کارایان Herbert von Karajan. روزها پیش از آن، رسانه‌های جهان درباره‌ی او گفتند و نوشتند و فیلم نشان دادند و این بزرگداشت هنوز ادامه دارد. بسیاری از این‌ها را دیدم و شنیدم و خواندم، اما دست و دلم نرفت که به‌هنگام سخنی در بزرگداشت او بنویسم. کارایان یکی از خدایان من در سال‌های جوانیم بود و اجراهای او از آثار بیتهوفن، برامس، چایکوفسکی و دیگران را برتر از همه‌ی اجراهای دیگر می‌دانستم. اما هنگامی که در جائی خواندم که او عضو حزب نازی بوده، دیگر دلم نمی‌خواست به اجراهای او گوش دهم.

چندی دیرتر زندگی تا حدودی به من آموخت که خشک‌اندیشی را کنار بگذارم و انسان را با ارزش‌های فردی او، در زمان و مکان و شرایط پیرامونی، تاریخی، اجتماعی و استثنائی او بشناسم و بسنجم. اما در این فاصله مجالی‌یافته بودم که به اجراهای دیگر رهبران ارکستر گوش دهم و وقتی که به اجراهای کارایان بازگشتم، آن‌ها را بسیار خشک، بی‌احساس و "چکشی" یافتم. سلیقه‌ام دگرگون شده‌بود و اکنون به‌هرروی کارایان دیگر جای بزرگی در دلم نداشت.

در این چند روز فکر می‌کردم که اگر بخواهم سخنی درباره‌ی کارایان بنویسم، چیزی شبیه "جانبداری" در می‌آید. اما دیروز گفت‌وگوئی قدیمی با او را در کانال دوم رادیوی سوئد شنیدم که یخ دلم را آب کرد و نیروئی در انگشتانم دمید تا این سطور را بنویسم! توصیف بسیار موجز و گویای او از ارزش آثار یکی از محبوب‌ترین آهنگسازان من چنان نزدیکی تکان‌دهنده‌ای با نظر من داشت، نظری که نتوانسته‌بودم به کلامش آورم، که ظرفی را که داشتم می‌شستم رها کردم و شگفت‌زده دقایقی در گیجی نمی‌دانستم چه کنم!

گوینده می‌گوید: "موسیقی فولکلوریک مجارستان تار و پود موسیقی بلا بارتوک Bela Bartok را می‌سازد". کارایان حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: "نه چندان! به نظر من نمی‌شود گفت موسیقی فولکوریک. موسیقی بارتوک بسیار فراتر از موسیقی فولکلوریک است. موسیقی او تا ژرفاها و ریشه‌هائی پیش می‌رود که خواستگاه ادراک زبان و ادراک موسیقی‌ست. یک موقعی اتفاق جالبی برای من افتاد: در آن زمانی که صفحه‌های 33‌دور هنوز به خانه‌ها راه نیافته‌بود، یک مهاراجه‌ی هندی آمد و از رئیس شرکت کلمبیا خواست که ما تعدادی از آثار آهنگسازان گوناگون مورد علاقه‌ی او را اجرا کنیم و روی صفحه برایش پر کنیم. یکی از آثار درخواستی او «موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی و چلستا» اثر بلا بارتوک بود. ما این صفحه‌ها را پر کردیم و تحویل دادیم. فردای آن روز او آمد و گفت: «می‌دانید، من همه‌ی این صفحه‌ها را گوش دادم. اما این یک اثر بارتوک را تمام شب تا صبح یک‌بند گوش دادم و نتوانستم کنارش بگذارم. زیرا این موسیقی بر ریشه‌ها و عناصری بنا شده که در دل ما جا دارد.» برای همین است که من معتقدم موسیقی بارتوک بسیار فراتر از موسیقی فولکلوریک جا دارد و به غلط او را در چارچوب موسیقی فولکلوریک محدود می‌کنند. آثار او همگی گواه بارز ادعای من هستند و تمامی شخصیت او در زمره‌ی کسانی‌ست، مانند بزرگان کمتر شناخته‌ای چون بروکنر و سیبلیوس، که بی‌زمان به‌دنیا آمده‌اند، زیرا آثار آنان بیرون از چارچوب زمان است."

و من هر بار در موسیقی بلا بارتوک غوطه‌ور بوده‌ام، خود را در آن ژرفاهائی که کارایان از آن سخن می‌گوید جا گذاشته‌ام!

برای نمونه بارتوک در بخش چهارم از "کنسرتو برای ارکستر" نشان می‌دهد چه‌گونه می‌توان موسیقی فرا-فولکلوریک سرود:




یا با شنیدن همان نخستین نواهای پیانو در بخش نخست از کنسرتو پیانوی شماره 3 او عطر تند خاک باران‌خورده، بوی روستا در دماغم می‌پیچد:




و بخش سوم از اثری که مهاراجه را تا صبح بیدار نگاه داشت، "موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی، و چلستا"ی بارتوک را آلفرد هیچکاک و استانلی کوبریک در فیلم‌های خود به‌کار برده‌اند، اما من با شنیدن آن در لابه‌لای مه بر فراز کوه‌های جنگل‌پوش به پرواز در می‌آیم. فیلم آن دیدن ندارد زیرا از دوربین شخصی رهبر جوان است و تصویر روی او ثابت می‌ماند. فقط بشنوید:




حیف که این آثار را با اجرای خود کارایان نیافتم. روایت او از بخش دوم سنفونی هفتم بیتهوفن را پیش‌تر در یک نوشته‌ی به‌سوئدی آوردم (موسیقی تیتراژ پایانی فیلم Irréversible با بازیگری مونیکا بل‌لوچی). اما برای بزرگداشت کارایان چه اثری بهتر از سنفونی ِ سنفونی‌ها، سنفونی پنجم بیتهوفن با اجرای کارایان:



کارایان‌ها و بارتوک‌ها با نامی نیک می‌مانند. اما آیا کسی چیزی از بزرگداشت صد سالگی هیتلر شنیده است؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏