08 April 2008
کارایان 100
06 April 2008
گرفتاری با تقویم
دقایقی طولانی پلیس را فراموش کردیم و برای او توضیح دادم که دو رقم اول سالها را میتواند کنار بگذارد، و بعد اگر سخن از تاریخی میان 12 دیماه و آخر اسفند است، باید عدد 22 را به سال بیافزاید، و اگر تاریخی میان یکم فروردین و 11 دیماه است، باید 21 را به آن بیافزاید.
پیدا بود که این جوان نمرههای خوبی در درس ریاضیات نداشت و همین جمعزدن ساده هم برایش دشوار بود. مأمور پلیس طاقت نیاورد، کلاس درس مرا قطع کرد و پرسید که بحثمان بر سر چیست. مترجم توضیح داد، پلیس مصاحبه را قطع کرد، مرا به قرارگاه پناهندگان فرستاد، و چند روز بعد که باز برای "مصاحبه" فراخوانده شدم، مترجم جا افتادهتر و باسوادتری که تبدیل تاریخ را هم بلد بود برایم آوردهبودند!
گرفتاری ما با تبدیل تاریخ همین فاصلهی یکم ژانویه و یکم فروردین نیست. در تقویم میلادی همیشه سالهای بخشپذیر بر 4 و 400 (اما نه بر 100) کبیسه هستند. اما در تقویم ایرانی چنین نیست. از سال 1342 تا 1370 سالهای کبیسه ایرانی با سال کبیسهی میلادی همزمانی داشتند. در آن سالها فقط در فاصلهی بیستروزهی 29 فوریه – 10 اسفند (روز کبیسه در تقویم میلادی) و 19 مارس- 29 اسفند بود که تطابق روزهای دو تقویم یک روز جابهجا میشد. تاریخ تولد کسانی که در این بیست روز زاده شدهاند، سه سال ثابت بود و در سال چهارم در ایران یک روز زودتر از تقویم میلادی جشن گرفته میشد! در آن سالها یکم فروردین همواره مطابق با 21 مارس بود و باقی روزهای سال جابهجا نمیشدند.
اما سال 1374 کبیسه نبود و سال معادل آن، یعنی 1996 کبیسه بود! سال 1375 کبیسه بود و از آن هنگام هر بار که سال ایرانی کبیسه است، یا اگر سال میلادی کبیسه است، تطابق همهی روزهای سال یک روز جابهجا میشود. ماه فوریهی گذشته 29 روز داشت و سال 2008 کبیسه است، اما 1386 کبیسه نبود و در عوض 1387 کبیسه است. اکنون محاسبه و تبدیل روزهای تولد و ازدواج و غیره میان این دو تقویم دیگر آسان نیست و باید دانست کدام سال ایرانی و کدام سال میلادی کبیسه بودهاند. برای این محاسبه و تبدیل، نرمافزارهای رایگان در اینترنت یافت میشود، اما باید بر میزان درستی آنها آگاه بود. همه درست محاسبه نمیکنند، زیرا گاهشماری ما چندان ساده نیست!
شخصی بهنام یان ساندرد Jan Sandred در مقالهای در مجلهی سوئدی داتاتکنیک Datateknik (شماره 3، 13 فوریه 1997) تقویمهای عربی، عبری، ژولین، گرگوریان (میلادی کنونی)، روسی، ایرانی، هندو، و چینی را تشریح و مقایسه کرده و نتیجه گرفته که گاهشماری ایرانی بغرنجترین و دقیقترین ِ گاهشماریهاست. او مینویسد:
"تقویم کنونی ایرانیان که از سال 1925 بهکار گرفته شد (پیش از آن، سالهای طولانی، تقویم هجری قمری بهکار میرفت- شیوا) بغرنجترین و دقیقترین همهی تقویمهاست. سال ایرانی 12 ماه دارد. شش ماه نخست 31روزه هستند، پنج ماه بعدی 30روزه هستند، و ماه آخر 29 روز دارد که در سالهای کبیسه یک روز بر آن میافزایند. اغلب هر چهار سال یک بار سال کبیسه است، اما استثناهائی هم پیش میآید که با فورمول دشوار زیر محاسبه میشود:
هر دورهی 2820 ساله را به 21 دورهی 128 ساله بخش میکنند و یک دورهی 132 ساله باقی میماند. سپس هر دورهی 128 ساله را به چهار بخش میکنند. بخش نخست 29 سال است و سه بخش بعدی هر یک 33 سال. دورهی 132 ساله را به یک بخش 29 ساله، دو بخش 33 ساله، و یک بخش 37 ساله تقسیم میکنند. هر چهار سال یک بار در هر یک از این بخشهای کوچک کبیسه است، منتها سال کبیسه از سال 5 آغاز میشود، یعنی سالهای 5، 9، 13، و غیره تا 29 کبیسه هستند، سپس سال پنجم کبیسه است و بعد باز هر چهار سال یکبار تا پایان دورهی 33ساله. به همین سادگی!
خطای انباشته در تقویم ایرانی یک روز در 2 ممیز 39 میلیون سال است (در مقایسه با یک روز در 3333 سال در تقویم میلادی- شیوا)".
آیا میتوان از دقت غیر ضروری و غیر مهندسی سخن گفت؟ اگر آن جوان مترجم پلیس را پیدا کنم، باید این فورمول را برایش توضیح دهم!
یک تقویم رایگان سه هزار ساله را در این نشانی مییابید. منتها میزان درستی و دقت آن هنوز بر من روشن نیست.
31 March 2008
شپش لعنتی
خواندن و دنبالکردن تابلوها و سر در آوردن از زیر زمینی در پشت ساختمان وقت گرفتهبود و به محل فروش صفحهها که رسیدهبودم، کم و بیش کار از کار گذشتهبود: کسانی زودتر رسیدهبودند و همه چیز را غارت کردهبودند. صفحههایی اینجا و آنجا، پراکنده در جعبههایی باقی بود، و در بخش موسیقی کلاسیک تنها در حدود 200 صفحهی خطخورده با جلدهای پاره، یا از آهنگسازانی که طرفداران چندانی نداشتند، در چند جعبه دیدهمیشد.
بهروشنی پیدا بود که همین پیش پای من جنگ و دعوا و کشمکش جدی برپا بوده و کسانی که زودتر رسیدهاند جعبهها را غارت کردهاند و صفحهها را از چنگ یکدیگر بیرون کشیدهاند. اکنون بازار معاوضهی غنیمتها برقرار بود. کسانی با بغلی پر از صفحه در گوشه و کنار نشستهبودند و سر در کار ورقزدن و مبادلهی صفحهها داشتند.
همهی آثار شوستاکوویچ را غارت کردهبودند. نزدیک به ده صفحه از آهنگسازانی یافتم که مشتری زیادی ندارند، اما من دوستشان دارم: لئوش یاناچک، بوهوسلاو مارتینو، باخ، و ..، عجب! دو نسخه از یکی از بهترین صفحههایی که سراغ دارم: فانتزی- اوورتورهای هاملت و رومئو و ژولیت اثر چایکوفسکی با اجرای ارکستر فیلارمونیک وین و رهبری لورین مازل، با عکسی گیرا از صحنهای فراموشنشدنی از فیلم روسی "هاملت" به کارگردانی گریگوری کوزینتسف Grigori Kozintsev. در این صحنه گروه تئاتر ماجرای قتل پدر هاملت را بازسازی میکند و اینوکنتی اسموکتونوفسکی Innokenty Smoktunovsky در نقش هاملت و آناستاسیا ورتینسکایا Anastasia Vertinskaya در نقش اوفلیا تئاتر را تماشا میکنند. این فیلم را شاید پنج بار دیدهام و حاضرم دستکم پنج بار دیگر ببینم! و من شیفتهی هاملت سرودهی چایکوفسکی هستم. درست همین صفحه را در اتاق موسیقی دانشگاه در ایران داشتم. عجب تصادفی! هر دو صفحه را برداشتم.
اکنون وقت معامله بود. بهسوی مردی افریقائیتبار رفتم که بیش از دیگران صفحه در بغل و بازاری گرمتر از دیگران برای معاوضه داشت. میخواستم از این ده صفحهای که داشتم چندتائی را با صفحههای شوستاکوویچ تاخت بزنم. او صفحههای مرا ورق زد، نگاه کرد، یکی از همین هاملتها را برداشت، و در برابر سنفونی شمارهی هفت آهنگساز سوئدی آلان پترشون Allan Pettersson را پیشنهاد کرد. حاضر نشد اثری از شوستاکوویچ بدهد!
لحظهای فکر کردم: از اسکاندیناوی ژان سیبلیوس فنلاندی را خوب میشناختم، ادوارد گریگ نروژی را خوب میشناختم، کارل نیلسن دانمارکی را قدری میشناختم، اما شناختی از آهنگسازان سوئدی نداشتم. اکنون داشتم در این کشور زندگی میکردم و وقتش بود که با هنرمندان و آهنگسازان میزبانم نیز آشنا شوم. پس پذیرفتم و صفحه را با او عوض کردم.
اما این صفحهها، جز همان هاملت چایکوفسکی، نزدیک به ده سال در قفسه فراموش شدند و گرفتاریهای روزمره مجالی برای شنیدن آنها نداد. تا آنکه روزی هوس کردم چیز تازهای گوش بدهم و نوبت به سنفونی هفتم آلان پترشون رسید... و با نخستین نواهایی که شنیدم، در جا میخکوب شدم: تا پایان سنفونی به شکلی ناراحت بر لبهی مبل نشستهبودم و نمیتوانستم تکان بخورم – عجب آهنگی! عجب فضائی! عجب فریادی! عجب کشفی!
پشت جلد صفحه را نگاه کردم. مقالهای بود در معرفی آهنگساز و اثر او، به قلم پترشونشناس معروف و استاد دانشگاه، گؤران برگندال Göran Bergendal، و این نوشته خود چیزی کم از موسیقی نداشت: پترشون "در سال 1911 در محلهی فقیرنشین جنوب استکهلم زاده شد، همان جا پرورش یافت، و خیلی زود به فلسفه، علوم دینی و موسیقی علاقمند شد [...]." "او تنها و یگانه است، بیرون از همهی گروهها، همهی نسلها. موسیقی او به زبان ویژهی خود سخن میگوید. گاه او را با گوستاو مالر و آلبان برگ مقایسه میکنند و او خوشنود نیست. اما شاید این نامها چیزی از سطح موسیقی او میگوید، از مهارت فنی او، از منطق آن، از صداقت آن، از بخشی از شیوهی بیان آن."
"آنچه پترشون میآفریند فراتر از موسیقیست، او با کارش به گروه همدردان میپیوندد. او چیزی از تم اصلی و تم فرعی نمیگوید، او از انسانهای کوچک سخن میگوید – از آنانی که هرگز دیده نمیشوند، آنانی که در حاشیه ماندهاند. بدینگونه او سرایندهی اعتراض است، و بی سازوبرگتر از بسیاری معترضان. او در نامهای نوشت که موسیقی او شاید «اعتراضیست ضد جبر، ضد ستمی که بر انسان میرود، انسانی که راه گریزی ندارد». با این همه او امیدواری زیادی به ما نمیدهد. او غصهی انسان امروز را میخورد، اما انسان امروز برای آلان پترشون «مردیست در باغچهی خاکبازی استکهلم» که جائی را که وجدان خفتهاش میباید در آن باشد میخاراند و در دل میگوید «شپش لعنتی!» اگر این مرد ِ باغچهی خاکبازی، گراموفون نداشتهباشد، شاید هرگز فریاد اعتراض را نشنود."
سپاسگزارم از کتابخانهی هودینگه که این صفحه را فروخت، و سپاسگزارم از مردی که این صفحه را به من داد.
زندگینامهی آلان پترشون را اینجا بخوانید، و این فریاد اعتراض را که چون خنجری دل مرا میدرد، بشنوید. تکهای از بخش چهارم و پایانی از سنفونی هفتم اوست – نزدیک به شش دقیقه از 47 دقیقه.
(این برگردان نوشتهایست سوئدی، با اندکی دستکاری، برای دوستانم که سوئدی نمیدانند)
25 March 2008
رادیوی صادق هدایت
«به روایت ابراهیم گلستان که حتماً موثق است هزینهی چاپ کتاب "حاجی آقا"ی هدایت که به زحمتی ناشری حاضر به چاپش بود، توسط نورالدین کیانوری پرداخت شد، و این زمانی بود که کیا و مریم خانم ازدواج کردهبودند.»
مریم فیروز در کتاب "چهرههای درخشان" مینویسد (بهنقل از ف.م. سخن):
"[...] در همان دوران بود که صادق هدایت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانهی ما در حالیکه روی صندلی میچرخید میگفت که حاجی آقا چگونه مردی است، سیمای او را در هشتی خانه نشان میداد و خود خندهها میکرد. از زنهای او میگفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا میرفت همراه داشت، از پندار این قیافه، بلند بلند میخندید و شاد بود که یکی از پستترین سیماهای اجتماع ایران را میخواهد رسوا کند و پس از آنکه کتاب را به پایان رساند در اختیار حزب گذاشت. مأمور اینکار هم کیانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی یک شاهی هم نخواست. او همیشه میگفت که از کتاب نوشتن نباید سودجوئی کرد. او برای مردم مینوشت، برای اینکه بخوانند، برای اینکه آگاهتر شوند، برای اینکه ایران را بشناسند و برای اینکه از آن پاسداری نمایند. او از این سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب "حاجی آقا" به سرعت فروش رفت و ۶۰۰ تومان پس از وضع خرج ماند، کیانوری و دیگر رفقا میدانستند که صادق حتی یک شاهی هم نخواهد پذیرفت. تصمیم گرفتند که برای او رادیوئی بخرند و به همین قیمت رادیوئی خریده شد، اما آنرا چهگونه به صادق بدهند؟ این کار دشواری بود. پس چنین کردند: به یکی از رفقا که دوست نزدیک صادق بود مأموریت داده شد که با او به کافهای برود و یکی دو ساعت سر او را گرم کند و دیگران با اتومبیل رادیو را به خانهی او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حالیکه نفس را تند تند و با صدا از بینی بیرون میداد با نگاهش یک یک را ورانداز میکرد و میکوشید بداند که اینکار زیر سر کی است، اما از قیافهها و نگاهها چیزی دستگیرش نمیشد تا اینکه روزی میآید و روبهروی کیانوری میایستد و میگوید: این لوسگری شاهکار شماست؟..." (چهرههای درخشان، شهریور ماه ۱۳۵۹، صفحات ۹۳ و ۹۴).
اما احسان طبری روایت دیگری از تحویل رادیو به صادق هدایت و علت دلخوری او دارد:
"[خانهی پدری نوساز هدایت هنوز سیمکشی برق نداشت] وقتی کتاب "حاجی آقا" چاپ شد و پول فراوان آن گرد آمد، ناشر که دوست هدایت و یک بازرگان زرتشتی بهنام فریدون فروردین بود، به من گفت: من با پول فروش کتاب رادیوی تازهای خریدم زیرا هدایت رادیو نداشت. بیا تا آن را با هم به خانهی تازهاش ببریم! من موافقت کردم. وقتی به خانهی دورافتاده و تازهی هدایت رفتیم، اواسط روز و خود او هم در خانه بود. وقتی آگاه شد که ما رادیوئی برای او خریدهایم با تلخی گفت:
- بگذارین توی آفتاب بترکه!
این را برای آن گفت که خانهاش برق نداشت و ما بدون اطلاع از این مسأله رادیوئی خریدهبودیم که نمیتوانست مورد استفادهاش قرار گیرد. این جملهی او ما را بور کرد." (از دیدار خویشتن – یادنامهی زندگی، بهکوشش ف. شیوا، چاپ دوم، انتشارات باران، استکهلم، 1379، ص 109)
اما داستان رادیو به همینجا پایان نمییابد. آرتاشس (اردشیر) آوانسیان میگوید:
هدایت "در خانهی پدرش اتاق کوچکی دم در ورودی داشت. بارها به منزل او رفتهبودم. اتاق اثاثیهی سادهی کمی داشت. [...] روزی رفقا به من خبر آوردند که «چه نشستهای صادق هدایت از بیپولی دارد رادیوی خود را میفروشد». آن روزها من رادیو نداشتم ولی این خبر در من زیاد اثر کرد که چهگونه چنین نویسندهی بزرگی از بیپولی رادیوی خود را میفروشد. [...] من فوراً به دکتر کشاورز که وزیر فرهنگ وقت بود تلفن کرده و به او گفتم «تو وزیر توده باشی و صادق هدایت در وزارتخانهی تو آنقدر کم حقوق بگیرد که از بیپولی رادیوی خود را بفروشد؟ هر چه میکنی بکن ولی حقوق او را زیاد کن». [...] او قول داد که ترتیب کار را بدهد. (خاطرات اردشیر آوانسیان از حزب توده ایران (1326-1320)، ویراستار بابک امیرخسروی، انتشارات حزب دموکراتیک مردم ایران، چاپ اول پائیز 1369، ص 316 و 317).
19 March 2008
و اینک بهار
آرزو میکنم که دلهای همهمان نو شود، اکنون، و اینجا، در این نوروز 1387.

16 March 2008
مریم، گل بیخار

در طول دوندگیهای حزبی میان سالهای 1358 و 1362 در ایران، با آنکه مدتی هر دو هفته یک بار مریم فیروز را همراه با شوهرش کیانوری میدیدم، تنها یک بار برخورد و گفتوگوی نزدیک با او داشتم. و این دیدار و گفتوگو در جلسهای بود که کموبیش برای "محاکمه"ی من برگزار شدهبود. در این سه روزی که از درگذشت او میگذرد پیوسته با خود در جنگ بودهام که آیا داستان این دیدار را بنویسم یا نه. صحنهها و واژهها خود را بر دیوارهای ذهنم میکوبند و راهی به بیرون میجویند. دوستانی، پیشتر و در مواردی دیگر بر من ایراد گرفتهاند که «حالا که طرف مرده و رفته، نمیتوانستی چیز مثبتی دربارهی او بنویسی؟» و چه کنم که تملق و دروغ با سرشت من سازگار نیست، و امیدوارم با این نوشته دوستانم آرزو نکنند که ایکاش میترکیدم و نمینوشتم!
مریمخانم (ما او را بیشتر به این نام، و گاه "رفیق مریم" مینامیدیم) در جلسهای در دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" دربارهی زندگی روزمره و موقعیت زنان ایران در خانه و جامعه سخنرانی کردهبود و این سخنرانی روی نوار ضبط شدهبود. سخنرانی زیبا و گیرا و پر احساس و هنرمندانهای بود که در دل شنوندگان، بهویژه زنان مینشست. اوج آن در جائی بود که میگفت: "کار ما زنان این است که در خانه برگ سبز گلدانها را دستمال بکشیم" و حاضران در جلسه، و همچنین شنوندگان نوار، هایهای میگریستند. انتشار این سخنرانی اعتراض برخی از مردان حزبی را برانگیخته بود و آنان با مراجعه به مسئولان حزبی میگفتند که زنانشان بعد از شنیدن این نوارها دیگر حتی یک استکان چای هم جلویشان نمیگذارند!
من مسئول تکثیر نوار سخنرانیهای حزبی بودم و نوار این سخنرانی نیز در میان نوارهایی بود که ما تکثیر و توزیع میکردیم. مریمخانم از شمارگان (تیراژ) و نارسائی در توزیع نوارهای خود ناراضی بود و بارها پیش مهرداد فرجاد معاون ابوتراب باقرزاده در شعبهی تبلیغات حزب گله و اعتراض و انتقاد کردهبود. مهرداد همهی این انتقادها را به من منتقل میکرد و هربار مشکلات فنی کار و کمبود همکاران بخش تکثیر نوار را برایش توضیح میدادم و میگفتم که برای آنکه همه راضی شوند باید دستگاههای بیشتری بخریم و افراد بیشتری را بهکار بگیریم. او بهظاهر راضی میشد، اما ماهی دیگر باز میگفت که مریمخانم گله کردهاست. سرانجام روزی مهرداد گفت که مریمخانم او و مرا احضار کردهاست.
با هم به دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" رفتیم. دقایقی منتظر ماندیم تا نوبت به ما رسید و اجازهی ورود دادند. وارد شدیم. مریمخانم پشت میز بزرگی که از هدایای اعضای متمول حزب بود نشستهبود. ما روبهروی او، کنار دیوار، روی دو صندلی با فاصلهی دو متر از میز او نشستیم. مریمخانم بیمقدمه آغاز به گلهگزاری کرد که آخر "رفقا، چرا نوار ما را بهموقع تکثیر و توزیع نمیکنید؟ ما از روز اول همهی امکاناتمان را روی هم گذاشتیم و انتظار این بود که همکاری کنیم و چیزی را از هم دریغ نکنیم و ...".
ما ساکت نشستهبودیم و مهرداد در سمت چپ من گاه و بیگاه تکانی معذب بهخود میداد. نوبت به من رسید که توضیح بدهم. مشکلات فنی کار و کمبود نیروی کار را توضیح دادم. ما در یک آپارتمان لو رفته که زمانی دفتر یک شرکت مهندسی مشاور بود و پیش از لو رفتنش شعبهی تشکیلات تهران از آن استفاده میکرد، نوارهای حزبی را تکثیر میکردیم. نام آنجا را "صدا" گذاشتهبودیم. مجموعهی دستگاههای ما پنج حلقه نوار کاست را همزمان کپی میکرد. سه دقیقه طول میکشید تا این پنج حلقه کپی شوند و یک دقیقه طول میکشید تا نوارها به آغاز لبهی "آ" بازگردانده شوند. فشار کار بسیار زیاد بود. هر هفته، یا یک هفته در میان، میبایست نوارهای "پرسش و پاسخ" کیانوری را تکثیر میکردیم. نوارهای درس فلسفهی عبدالحسین آگاهی، اقتصاد سیاسی مسعود اخگر، و تاریخ جنبش کارگری قائمپناه هم بود، و نوارهای سخنرانی مریمخانم، و گاه نوارهایی از احسان طبری.
سفارش این و آن نوار پیوسته از تشکیلات حزب در تهران و شهرستانها میرسید. تقاضا آنقدر زیاد بود که با شانزده ساعت کار در شبانهروز هم پاسخگو نبودیم. در جلسات شعبهی تبلیغات حزب میگفتم و میگفتم، بی هیچ نتیجهای. و منی که "نوار تایلور" را وحشیانهترین روش بهرهکشی از کارگران میدانستم، چارهای نیافتهبودم جز آنکه خود "نوار تایلور" ایجاد کنم: ابراهیم، بیژن، حجت، مهدی، سوسن و تقی کار را در روزها و ساعات گوناگون میان خود تقسیم کردهبودند – یک نفر کاستها را از کارتون و از قوطیهایشان در میآورد و به ردیف میچید، نفر بعدی هر چهار دقیقه آنها را در دستگاه تکثیر فرو میکرد و دگمهی دستگاه را میزد و در انتظار سپری شدن این چهار دقیقه برچسب مخصوص حزب را روی کاستها میچسباند. و نفر بعدی به کاستهای آماده مهر تاریخ میزد، جلد کاست را عوض میکرد و هر ده حلقه را در یک قوطی میگذاشت و روی قوطی محتوای آن را مینوشت. از تماشای کار تبآلودشان شرم داشتم، و با این حال همچون کارفرمایی بیرحم، گاه و بیگاه با تقی که مسئول کار بود بدخلقی میکردم که چرا ناهار را زیادی طول دادهاند و چرا دستگاهها را ساعتی خواباندهاند.
و در این میان تقی روشی نبوغآسا یافتهبود: نوار "مادر" را سروته در دستگاه میگذاشتند و در نتیجه لازم نبود بعد از کپی شدن نوارها آنها را به آغاز لبهی "آ" باز گردانند! به این شکل 25 درصد در زمان تکثیر نوارها صرفهجوئی میشد. تشویقنامهای نوشتهبودم و فرستادهبودم که در حوزهی حزبی تقی بخوانند.
کوشیدهبودم اینها را به مریمخانم بگویم، اما ناگهان ده زن وارد اتاق شدهبودند و در دو سوی مریمخانم و رودرروی ما ایستادهبودند! بیاختیار از ذهنم گذشتهبود: "سرهنگان ستاد مریمخانم"! مهرداد و من که از آغاز روی صندلیهایی کوتاهتر از صندلی مریمخانم نشستهبودیم، اکنون مانند دو موش در برابر این یازده زن جنگاور نشستهبودیم. مهرداد، رفیق عزیز و دوستداشتنی و زحمتکش من، مهردادی که سالها در خارج میز کتاب چیدهبود، کتک خوردهبود و ناسزا شنیدهبود، بار دیگر روی صندلی جابهجا میشد. و من به یاد صحنهی مشابهی افتادهبودم.
همین سالی پیش، چند ماهی پیش از انقلاب، تیمسار سرتیپ عبدالرحیم جعفری فرمانده پادگانهای شاهرود و چهلدختر هشت نفر سربازان لیسانسیهی (!) چهلدختر و از جمله مرا برای "محاکمه" به دفترش احضار کردهبود. همهی افسران ارشد و فرماندهان گردانها و گروهانها، در حدود بیست نفر، در دو ضلع اتاق بزرگ او نشستهبودند، رئیس دژبانی پادگان خبردار ایستادهبود، تا تیمسار جعفری زهر چشمی از ما و از همهی آنان بگیرد. تیمسار یکیک ما را مؤاخذه کردهبود، حرفمان را بریدهبود و هرچه ناسزای ناموسی و بیناموسی میدانست بارمان کردهبود، و به من که رسیدهبود آنچنان پاسخ دندانشکنی دادهبودم که در حضور سرهنگانش همچون یک دیگ بخار منفجر شدهبود.
این چه کاری بود؟ چرا مریمخانم این کار را میکرد؟ من که دشمن نبودم. من که داشتم با جان و دل به بهترین شکل ممکن کار و وظیفهی حزبیم را انجام میدادم. ما همه داشتیم برای حزب جان میکندیم. چه نیازی به توسل به ارعاب بود؟ مریمخانم داشت به روش معمول خود با لحنی اشرافی، با تظاهر به این که "مگر نمیدانی من کی هستم"، با بهرخ کشیدن مقام و موقعیت سخن میگفت. گناه من چه بود که او شاهزادگی را برای مبارزهی سیاسی ترک کردهبود؟ من خود مهندسی بودم که اکنون در خدمت حزب حمالی میکردم و حتی فراموش کردهبودم که مهندس هستم! این چه کاری بود؟ این چه روشی بود؟
و اکنون مریمخانم در مقام دادستانی بود که پیرامون حقوق زنان و مقام زن در جامعهی مردسالار و زنآزار، سخنرانی میکرد. چه ربطی داشت؟ هنوز که زنی در زندگی من حضور نداشت! از نگرش من به زنان چه میدانست؟
***
پدرم که مادرش را در کودکی از دست دادهبود، نوروز هر سال برای مادرش خیرات میداد. پاکتهایی بود که یک یا دو کیلو برنج توی آن میریختند، یک سکهی یک تومانی توی آن میانداختند و من مأموریت داشتم که پاکتها را به در خانهی همسایههای مستمند ببرم. ده سالم بود. مادرم یکی از این پاکتها را به دستم دادهبود و گفتهبود که آن را برای خاورخانم ببرم. خاورخانم کیسهکش حمام بود و تا همین چند سال پیش که مادرم مرا با خود به حمام عمومی زنانه میبرد، تن مرا کیسه کشیدهبود. در حال کیسه کشیدن مدام سیگاری را با سیگار دیگر میگیراند. صدایش گرفتهبود و خرخر میکرد. او و دو دخترش در اتاقی در خانهای قدیمی و نیمه مخروبه در همان صد متری خانهی ما زندگی میکردند. برف آبداری میبارید. وارد حیاط خانهی نیمهمخروبه شدهبودم و بهسوی اتاق خاورخانم رفتهبودم، اما اتاق سرجایش نبود. نیمی از سقف اتاق فروریختهبود. بر لبهی فروریختهی سقف گونیها و پارچههایی را با میخ کوبیدهبودند و این پرده که تا کف زمین آویزان بود از برف آبدار خیس شدهبود. با تردید و دودلی لبهی پرده را کنار زدهبودم، و شگفتزده سه هیکل را پوشیده در ژندهپارههایی بر کف اتاق دیدهبودم که در کنار هم آرمیدهبودند. سرشان در کنار این پردهی خیس بود و شیب کف اتاق به گونهای بود که نزدیک پاهایشان برفآب جمع شدهبود.
خشکم زدهبود. چه میدیدم؟ آیا زنده بودند؟ یکی از هیکلها تکان خوردهبود. سرش را از زیر ژندهها بیرون آوردهبود. خاورخانم بود. خوابآلود نگاهم کردهبود. پاکت برنج را پیش بردهبودم. از جا پریدهبود و پاکت را گرفتهبود، تویش را نگاه کردهبود و شروع کردهبود به دعا کردنم. یکریز گفتهبود و گفتهبود و دانش زبان ترکیم یاریم نکردهبود که همهی دعاهایش را از لابهلای خرخر حنجرهاش بفهمم و پاسخ دهم. به جنبوجوش افتادهبود. از گوشهی تاریک اتاق دیگی را آوردهبود و برنج را توی آن خالی کردهبود، دیگ دیگری آوردهبود، برنج را جابهجا کردهبود، صدای سکه را شنیدهبود، بیشتر دعا کردهبود. گفتهبود دخترانش تب دارند و خود او بیمار است. دخترانش در تمام درازای حضورم در آنجا تکانی نخوردهبودند و بیدار نشدهبودند. خاورخانم پرسیدهبود کی هستم و نام مادرم را گفتهبودم. اما حواسم سر جایش نبود: خدای من، مگر میشود این طور زندگی کرد؟ من صد متر آنطرفتر در ناز و نعمت زندگی میکردم، سفرهی هفتسین چیدهبودیم و شمع افروختهبودیم. این زن اما آیا نفت داشت؟ میتوانست آتشی بیافروزد و این برنج را بپزد؟ این چه زندگیست؟ این چه عدالتیست؟ ساعتی بعد سرما و یخبندان کشندهی اردبیل فرا میرسد. اینان چه خواهند کرد؟ باقی سقف اگر فرو ریزد، کجا خواهند رفت؟
سرم را انداختهبودم و بازگشتهبودم، و سرم را بهراستی انداختهبودم؛ تکان سختی خوردهبودم. کسی که بازگشتهبود، همانی نبود که رفتهبود. ساختار جهانبینی کودکانهام بهکلی فروریختهبود. دیگر هیچ چیز سرجای خودش نبود. پس از آن، گاه از مادرم میخواستم که گدای سر کوچه و فرزندش را بیاوریم که با ما زندگی کند، و گاه گدایی را که در خانه را میزد با خشونت میراندم و میگفتم که برود و کار کند، یا نانش را از خدائی که به او اعتقاد دارد بگیرد. راه حلی برای نابودی فقر سوزان پیرامونم نمییافتم. به یک برابربینی مکانیکی میان زنان و مردان رسیدهبودم. به این نتیجه رسیدهبودم که وجود کودکان و بچهداری زنجیریست بر پای زنان و اگر کودکی در میان نباشد، زنان باید بتوانند بروند و مانند مردان کار کنند. مانند مادرم. در عوالم کودکانهام بارها پیش خود سوگند خوردهبودم که هرگز زنی را باردار نکنم! دختربچههای همبازیم را تشویق میکردم که مثل من از درخت بالا بروند. میخواستم دوچرخهسواری یادشان بدهم و میگفتند که مادرشان منعشان کرده. و وقتیکه از دیوار راست بالا میرفتم و خود را به لانهی پرستو میرساندم، آرزو میکردم که ایکاش دختری هم آنجا در کنارم بود.
***
و اکنون چه میگفت مریمخانم برای من از برابری زن و مرد؟ به منی که همانقدر برای مادرم بچهداری کردهبودم و برنج بار گذاشتهبودم و سفره چیدهبودم و چای دم کردهبودم، که برای پدرم عملگی و نجاری و نقاشی کردهبودم؛ به منی که مادرم گاه چکش بر میداشت و میخ میکوبید، که توی محله با انگشت نشانش میدادند: سر راه خانه و دبستانی که مدیرش بود، به تهیگاه مزاحمی دوچرخهسوار مشتی کوبیدهبود، آنچنان که مرد زمین خوردهبود و شکستخورده و بزدلانه دوچرخه را جا گذاشتهبود و فرار را بر قرار ترجیح دادهبود. مادر، همانطور چادر بهسر، در جامعهی بهشدت دینی و سنتی و واپسگرای اردبیل، جامعهای که تعداد مسجدهای آن ده برابر مجموع تعداد دبستانها و دبیرستانهای پسرانه و دخترانهی آن بود، جایی که هرگز ندیدهبودند زنی دست به دوچرخه بزند، دوچرخه را همچون غنیمتی جنگی در کنار خود راه بردهبود و در برابر چشمان گشاده از حیرت و دهانهای باز مردم و دکانداران میدان اوچدکان، آن را به یکی از دکانداران سپردهبود تا بعداً تکلیف آن را روشن کند!
دلشکستهبودم. رنجیدهخاطر بودم. شگفتزده بودم. نمیفهمیدم. احساس میکردم به من، به مهرداد، و به همهی مردانی که با جان و دل و از خودگذشتگی در حزب و بهویژه در "صدا"، در تکثیر نوار کار میکردیم توهین شدهاست. هرچه توضیح میدادم سودی نداشت و مریمخانم بر گمان خود استوار بود که ما تبعیض قائل میشویم و نوار مربوط به زنان را آنطور که باید و شاید جدی نمیگیریم و اولویتی را که باید، به آن نمیدهیم. سر فرود نیاوردهبودم و جلسه با تهدید و پرخاش نیمه جدی و نیمه شوخی مریمخانم به پایان رسیدهبود.
و چند روز بعد دختر نازنین و زحمتکشی بهنام اکرم را از "تشکیلات زنان" برای کمک به ما فرستادهبودند.
از سرنوشت اکرم هیچ نمیدانم و آرزومندم از حوادث این سالها سالم جستهباشد و هرجا هست، شاد و تندرست و خوشبخت باشد.
مهرداد فرجاد را پس از شش سال شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی، بههنگام کشتار زندانیان سیاسی در سال 1367 دار زدند.
خاورخانم چندی بعد از دیدار من، به سرطان حنجره درگذشت. از سرنوشت دختران او، دو تن دیگر از دختران رنج در سرزمینمان، هیچ نمیدانم.
و چه دارم بگویم بیش از این: درود بر مریم فیروز و ننگ و نفرین ابدی تاریخ نثار همهی آن کسانی که او را در هفتاد سالگی در زندانها آزار دادند. آرزومند روزی هستم که فیلم سینمائی زندگانی او را ببینم.
07 March 2008
از جهان خاکستری - 6
نوروز 1353 بود. هر سه هماتاقیم به شهرستانهای خود رفتهبودند. تنها ماندهبودم. نخواستهبودم من هم به شهرستان و پیش خانواده بروم. "درس زیاد" را بهانه کردهبودم. فراری بودم از خانه و خانواده: نصیحت، سرزنش، نصیحت، سرزنش... تازه، چندی بود که سیگار هم میکشیدم و این را پدر و مادر نمیدانستند، و میدانستم که این در نظر پدر گناهی نابخشودنیست. و گذشته از همهی اینها، چگونه میتوانستم تهران را، شهری را که دلدارم، دختری که عاشقاش بودم، در آن زندگی میکرد ترک کنم و به شهرستان بروم؟! – دختری که حتی یک کلمه هم با او حرف نزدهبودم و همینطور از دور عاشقاش بودم! شاید بخت یاری میکرد و یکی از همین روزها جائی، توی خیابان میدیدمش...، توی تهران به این بزرگی...!
اما چند روز گذشتهبود، در خیابانگردیهایم "آزاده" را ندیدهبودم، از تنهائی بهجان آمدهبودم، سکوت و خلوت خوابگاه افسرده و غمگینم کردهبود، کموبیش پشیمان بودم از این که نرفتهام و تنها ماندهام، و نمیدانستم چه کنم. حالوهوای نوروزی زندگی بیرون خوابگاه نیز بر احساس تنهائیم میافزود.
شبی، تنها و غمگین و افسرده، در سکوت جانفرسای خوابگاه، به این نتیجه رسیدم که باید بزنم بیرون و تفریح و سرگرمی پیدا کنم. چیزی در حدود سیزده تومان (صد و سی ریال) ته جیبم داشتم. با این پول نمیشد عرقخوری حسابی کرد و چیزی هم برای روزهای آینده ذخیره کرد. اما میشد به سینما رفت. برنامهی نوروزی تعدادی از سینماها و از جمله سینما سانترال در میدان 24 اسفند (انقلاب) نمایش فیلم جیمزباندی "الماسها ابدیاند" بود.
با یک بلیط دو ریالی و اتوبوس واحد خود را به میدان 24 اسفند رساندم، بهموقع به سئانس آخر رسیدهبودم. بلیط خریدم و توی سالن رفتم. حتی چهار ردیف از سالن بزرگ سینما هم پر نبود. بوی تند تخمهی آفتابگردان در هوای سالن شناور بود، و فیلم آغاز شد...
تیتراژ فیلم
"پیشپرده"ی فیلم.
صحنههائی از فیلم که برای شوخی موسیقی دیگری بر آن گذاشتهاند.
و هنگامی که فیلم به پایان رسید، من انسان دیگری بودم! گوئی تازه به دنیا آمدهبودم. سبکبال، شاد، بیدغدغه، سرحال... گوئی بار همهی دنیا را از دوشم برداشتهبودند. گوئی دیگر هیچ نگرانی و غصه و افسردگی نداشتم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت! شگفتانگیز بود. این حالت و این احساس بهکلی برایم تازگی داشت. هرگز آن را تجربه نکردهبودم. علت آن را نمیدانستم و نمیفهمیدم. آیا برای تماشای پیکر و رخسار زیبای جیل سنجان Jill St. John بود که شباهت شگفتانگیزی به دلدارم داشت؟

هنوز نمیدانم. از آن شب یک نتیجه گرفتم: تفریح! تفریح لازم است! باید تفریح کرد! من هم تفریح لازم دارم!
(پیداست که لئونید برژنف رهبر سابق شوروی سابق هم چشمش دنبال جیل سنجان بوده! - ضیافت پرزیدنت نیکسون در کنار استخری در کالیفورنیا، 1973. عکس از Wally McNamee)

بهیاد خندهی مستانهی سوزنبان پیر در پایان "طبیعت بیجان" ساختهی زندهیاد سهراب شهیدثالث میافتم (و این یکی از بزرگترین شاهکارهای سینمائیست که دیدهام).
هنوز هر بار "الماسها ابدیاند" را با صدای شرلی بسی Shirley Bassey میشنوم، سایههایی از همان سبکبالی در وجودم جان میگیرد، بوی تند تخمهی آفتابگردان به مشامم میرسد و نور سرخ چراغهای نئون آستانهی ورودی سینما سانترال پیش چشمم میآید که پس از بیرون آمدن از سالن سینما دقایقی آنجا ایستادهبودم و عکسها و پوسترهای فیلم را بار دیگر تماشا کردهبودم.
گامزنان بر ابرها، پیاده تا خوابگاه بازگشتم.
01 March 2008
من اگر نسوزم
ناظم حکمت مولویشناس بود و استاد تمام عیار عروض و قافیه. او در دورهای از شعرهایش قوانین عروض و قافیه را با شدت و دقت مراعات کردهاست و بعدها به شاگردانش اجازه نمیداد که تا این قواعد را نیاموختهاند، شعرهای بیوزن و قافیه بنویسند. او در دورهی دیگری از شعرهایش نیز قافیه را نه به معنای کلاسیک آن، که به شکل بازی ماهرانه با صائتها و صامتها و موسیقی کلمات بهکار میبرد، و شعر «کَرَم کیمی» نیز یکی از نمونههای عالی و در عین حال بغرنج آن است.
یک نمونهی کوچک از "موسیقی کلام" او را اینجا میآورم. در این نمونه که"برای ورا" سروده شده، حتی اگر ترکی ندانید، ملاحظه میکنید که او چگونه با ق – گ و نیز ل – د – م و صائتهای میان آنها چربدستانه بازی میکند:
منه دئدی گَل
منه دئدی قال
منه دئدی گول
منه دئدی ئول
---------گلدیم
---------قالدیم
---------گولدوم
---------ئولدوم
که احمد پوری آن را چنین برگرداندهاست:
گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت بهرویم بخند
گفت برایم بمیر
---------آمدم
---------ماندم
---------خندیدم
---------مُردم.
برای درک «کَرَم کیمی» (همچون کَرَم)، ابتدا باید داستان «اصلی و کَرَم» را دانست. «اصلی و کرم» یکی از قصههای فولکلوریک قفقاز، ترکیه، آذربایجان و همهی ترکزبانان ایران است. کَرَم (محمود) پسر حاکم گنجه (قرهباغ) و اصلی (مریم) دختر یک کشیش ارمنی عاشق یکدیگراند، اما کشیش سنگدل مخالف پیوند این دو است و دخترش را برای دور کردن از کَرَم مدام از شهر و دیاری به شهر و دیار دیگری میبرد و کَرَم نیز پرسان و افتان و خیزان در پی آنان روان است. سرانجام، در آستانهی وصال جانان، کَرَم آنچنان فغان و فریاد از عشق سر میدهد که با حیلهی کشیش آتشی بهجانش میافتد و در شعلههای عشق میسوزد و خاکستر میشود. این قصه را "آشیق"های آذربایجانی با ساز و آواز میخوانند و آهنگساز آذربایجانی عزیر حاجیبیکوف نیز اپرائی بر این داستان سرودهاست.
همچون کَرَم
هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
------فغان،
------------فغان - و
------------------فریاد بر میکشم
میخوانم:
------------بیائید
-----------------سرب
-----------------------بگُدا-
------------------------------زیم.
میگویدم:
- آخر در لهیب فغانات خاکستر میشوی، هی!
همچون
---------کَرَم
-----------در زبانههای
------------------------آتش...
«دَ..َ..َرد
--------بسیار، و...
-----------------دریغ از همدرد».
گوش ِ
-------دل-
------------ها
------------------نا-
----------------------شنواست...
هوا چون سرب سنگین است...
میگویمش:
بگذار خاکستر شوم،
---------------------همچون
-----------------------------کَرَم
---------------------------------در زبانههای
----------------------------------------------آتش.
من اگر نسوزم،
---------تو اگر نسوزی،
-----------------ما اگر نسوزیم،
--------------------------------چگونه
-------------------------------------راه برند
---------------------------------------------تاری-
--------------------------------------------------کیها
--------------------------------------------------------به روشنا
-----------------------------------------------------------------ئیها...
هوا چون خاک آبستن است.
هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
-----فغان،
-----------فغان - و
-----------------فریاد بر میکشم
میخوانم:
------------بیائید
------------------سرب
------------------------بگُدا-
زیم...
(1930)
تفسیر "سرب گداختن" با خودتان، و نیز "من اگر نسوزم" را مقایسه کنید با "من اگر برخیزم..." (قصیدهی آبی، خاکستری، سیاه) سرودهی حمید مصدق.
و جائی که سخن از ناظم حکمت است، که سالهای دراز در زندانهای میهناش بسر برد و سالهای درازتر در تبعبد و دور از میهن، نمیتوان از دلتنگیها نگفت، که خود اینچنین موجز به شعر درآورده:
مملکتیم، مملکتیم، مملکتیم،
نه پاپاغیم قالدی، سنین، اورا ایشی،
نه یوللارینی داشیمیش آیاققابیم،
شیله مالیندان سون پئنجهییم ده
------------جیریلیب چیخدی ئینیمدن.
سن ایندی یالنیز ساچیمین آغیندا،
-----------------اورهییمین اینفارکتیندا
آلنیمین قیریشینداسان، مملکتیم
مملکتیم، مملکتیم.
وطنم، وطنم، وطنم،
نه کلاهم باقى ماند، که دوخت آنجا بود،
نه کفشهایم که راههایت را پیموده بود.
آخرین کتم نیز، از پارچهی «شیله»
--------------------فرسود و از بین رفت.
اکنون تو تنها در سپیدى موهایم،
------------------------در سکتهی قلبم
در چینهاى پیشانیم حضور دارى، وطنم،
وطنم، وطنم.
و آنگاه که در رادیوی بلغارستان به زبان ترکی گویندگی میکرد، یکی از شاگردان همزنجیر سالهای زندانش، آ. قدیر، اینچنین از دلتنگیها سرود (و دانسته یا نادانسته، بلغارستان را مجارستان گفت!):
مرثیهی نخست، برای ناظم حکمت
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و با صدایت درها همه تا پیش تو بهرویم گشاده میشوند
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
میدانم که دوری را غم بیکرانیست
و من در این گوشهی عزیز و کوچک، در خاکم، «دیار بکر»،
در این گوشهی عزیز و کوچک، اینجا، «ساپانجا»، در سربازی چهها کشیدم
محمد و علی، جانسیل و من، چهار مرد
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
کودکان چیزی نمیفهمند، و کوچکترها باز کمتر.
اما شعرهایت را خواهمشان آموخت،
همهی شعرهایت را سطر به سطر.
جانسیل تو را بسیار دوست دارد، چون پدر، برادر بزرگتر
شاید همانقدر که من تو را دوست دارم.
میگوید حتی یک بار هم رویت را ندیده، و بغض گلویش را میفشارد
میگوید که مرگ همیشه و همهجا ستمگر است
و مرگ را هرگز نمیبخشایند.
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و میخواهم بر خروشم: این دیوارهای گران را ویران کنید،
برچینید این غلوزنجیرهای زنگاربسته را، پنجرهها را بگشائید،
بگذارید هموطنان دلبندمان همه بازگردند
هیچ چیز بسته و پنهان نماند، هیچ چیز –
---------------------------------------------میخواهم بر خروشم.
درها را به رویمان میکوبند.
(برگردان ف. شیوا – نشریهی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران، دفتر دوم و سوم، آلمان 1364. با اندکی ویرایش.)
26 February 2008
P2 igan, Ad Lib, och LEX
Programmet Ad Lib som sänds på P2 måndag till torsdag kl. 18:45 till 19:30 spelar ofta ganska bra musik. Producenten och programledaren Alexander H. Rauch-Estreich, med kortnamnet LEX, har en bra smak och mer och mindre goda kunskaper i världskulturen. Jag håller ibland inte med hans val av dagens aktualitet eller förevändning för att spela en viss musik. Men detta kan jag stå ut med!
Vad däremot irriterar mig in i det outhärdliga och ”torterande” så att jag vill sparka radion sönder är att ingen har lärt LEX konsten att prata i radio! Han berättar alltid saker baklänges och dessutom uttalar hela tiden ord och meningar i decrescendo! Han börjar högt och rösten går ner och ner ju längre i meningen han kommer. Vad jag förväntar mig och vill gärna höra, så fort ett stycke musik avslutar, är vad den heter och vem som har skapat den, men LEX börjar berätta en strunthistoria från slutet till början om musiken och dess skapare, tuggar och sväljer ordens och meningarnas slut och när han vill, till slut, berätta om styckets namn och skapare så är det dags för att luften i lungorna ska ta slut och orden sväljas! Jag lyckas sällan urskilja styckets och skaparens namn bland alla LEX baklängesstruntberättelser!
I kväll var det dags för exempel på filmmusik som har vunnit Oscar: Mycket värt att lyssna, om LEX sätt inte irriterar en! Lyssna själva kvällens program i 30-dagarsarkivet här, och jag vet inte om jag ska föreslå att ni lyssnar på LEX prat också för att förstå vad jag menar, med risken för att bli irriterad, eller ska jag föreslå att ni blockerar öronen när han pratar.!
Gode LEX, vill du vara snäll och säga först vad musiken och komponisten heter och sedan berätta vad du vill, baklänges eller framlänges, så att jag kan strunta i att lyssna på resten i väntan på nästa stycke? Tack! Jag läste någonstans att SR vill satsa på att alla ska kunna höra allt det som sägs på radio. Hoppas att även du omfattas av denna satsning!
22 February 2008
اعتراف
تابستان 1356 یکی از دوستان دانشگاهی هنگام بازگشت از سفری به اروپا عکس زیر را از ترکیه سوغات آورد. سربازی امریکائی (یا شاید فرانسوی) کودکی ویتنامی را تفتیش بدنی میکند.

عکس کموبیش در همین قطعی بود که روی صفحهی معمولی کامپیوتر دیده میشود. این دوست افزود که شعری از شاعری ترک هم همراه عکس بود که او آن را گم کردهاست، ولی مضمون تقریبی آن را برایم تعریف کرد. عکس را در آتلیهی عکاسی دانشگاه کپی و بهاندازهی A4 بزرگش کردیم و من مضمونی را که شنیدهبودم به شکل شعر (شعر که چه عرض کنم!) زیر عکس نوشتم و در انتها نوشتم «ناظم حکمت»!
آنها
در پی اسلحه جیبهایش را میکاوند
و نمیدانند
که بمبی ساعتشمار
در قلب او میتپد؛
بمبی که آنها نه قادر به یافتنش هستند
و نه میتوانند از کار بازش دارند.
«ناظم حکمت»
نسخههایی از عکس و نوشته را برخی از دوستان بهیادگار بردند، و بعد، در روزهای جنگ و گریز و آتش و گلولهی آغاز بهمنماه 1357، در آرامش میان دو طوفان، نسخهای از این عکس و شعر را به یکی از ستونهای سیمانی دروازهی اصلی دانشگاه تهران، که قلب حوادث بود، چسباندم.
فردای آن روز با شگفتی بسیار دیدم که کس یا کسانی عکس را کندهاند، آن را در قطع بزرگ A3 و با شعر «ناظم حکمت» در پای آن در هزاران نسخه چاپ کردهاند و دستفروشان فراوانی در پیادهروی روبهروی دانشگاه تهران هر نسخه را به بهای ده تومان میفروشند!
نام عکاس را نمیدانم تا از او قدردانی کنم، و از یاد بلند ناظم حکمت شرمسارم که پریشانگوئیهای خود را بهنام او جا زدم. او یکی از محبوبترین شاعران من است و به مناسبت یکصدمین سال تولدش مطلبی نوشتم (ابعاد جهانی یک شاعر) که در نشریهی نگاه نو (شماره 52، تهران، اردیبهشت 1381) چاپ شد.