«به روایت ابراهیم گلستان که حتماً موثق است هزینهی چاپ کتاب "حاجی آقا"ی هدایت که به زحمتی ناشری حاضر به چاپش بود، توسط نورالدین کیانوری پرداخت شد، و این زمانی بود که کیا و مریم خانم ازدواج کردهبودند.»
مریم فیروز در کتاب "چهرههای درخشان" مینویسد (بهنقل از ف.م. سخن):
"[...] در همان دوران بود که صادق هدایت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانهی ما در حالیکه روی صندلی میچرخید میگفت که حاجی آقا چگونه مردی است، سیمای او را در هشتی خانه نشان میداد و خود خندهها میکرد. از زنهای او میگفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا میرفت همراه داشت، از پندار این قیافه، بلند بلند میخندید و شاد بود که یکی از پستترین سیماهای اجتماع ایران را میخواهد رسوا کند و پس از آنکه کتاب را به پایان رساند در اختیار حزب گذاشت. مأمور اینکار هم کیانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی یک شاهی هم نخواست. او همیشه میگفت که از کتاب نوشتن نباید سودجوئی کرد. او برای مردم مینوشت، برای اینکه بخوانند، برای اینکه آگاهتر شوند، برای اینکه ایران را بشناسند و برای اینکه از آن پاسداری نمایند. او از این سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب "حاجی آقا" به سرعت فروش رفت و ۶۰۰ تومان پس از وضع خرج ماند، کیانوری و دیگر رفقا میدانستند که صادق حتی یک شاهی هم نخواهد پذیرفت. تصمیم گرفتند که برای او رادیوئی بخرند و به همین قیمت رادیوئی خریده شد، اما آنرا چهگونه به صادق بدهند؟ این کار دشواری بود. پس چنین کردند: به یکی از رفقا که دوست نزدیک صادق بود مأموریت داده شد که با او به کافهای برود و یکی دو ساعت سر او را گرم کند و دیگران با اتومبیل رادیو را به خانهی او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حالیکه نفس را تند تند و با صدا از بینی بیرون میداد با نگاهش یک یک را ورانداز میکرد و میکوشید بداند که اینکار زیر سر کی است، اما از قیافهها و نگاهها چیزی دستگیرش نمیشد تا اینکه روزی میآید و روبهروی کیانوری میایستد و میگوید: این لوسگری شاهکار شماست؟..." (چهرههای درخشان، شهریور ماه ۱۳۵۹، صفحات ۹۳ و ۹۴).
اما احسان طبری روایت دیگری از تحویل رادیو به صادق هدایت و علت دلخوری او دارد:
"[خانهی پدری نوساز هدایت هنوز سیمکشی برق نداشت] وقتی کتاب "حاجی آقا" چاپ شد و پول فراوان آن گرد آمد، ناشر که دوست هدایت و یک بازرگان زرتشتی بهنام فریدون فروردین بود، به من گفت: من با پول فروش کتاب رادیوی تازهای خریدم زیرا هدایت رادیو نداشت. بیا تا آن را با هم به خانهی تازهاش ببریم! من موافقت کردم. وقتی به خانهی دورافتاده و تازهی هدایت رفتیم، اواسط روز و خود او هم در خانه بود. وقتی آگاه شد که ما رادیوئی برای او خریدهایم با تلخی گفت:
- بگذارین توی آفتاب بترکه!
این را برای آن گفت که خانهاش برق نداشت و ما بدون اطلاع از این مسأله رادیوئی خریدهبودیم که نمیتوانست مورد استفادهاش قرار گیرد. این جملهی او ما را بور کرد." (از دیدار خویشتن – یادنامهی زندگی، بهکوشش ف. شیوا، چاپ دوم، انتشارات باران، استکهلم، 1379، ص 109)
اما داستان رادیو به همینجا پایان نمییابد. آرتاشس (اردشیر) آوانسیان میگوید:
هدایت "در خانهی پدرش اتاق کوچکی دم در ورودی داشت. بارها به منزل او رفتهبودم. اتاق اثاثیهی سادهی کمی داشت. [...] روزی رفقا به من خبر آوردند که «چه نشستهای صادق هدایت از بیپولی دارد رادیوی خود را میفروشد». آن روزها من رادیو نداشتم ولی این خبر در من زیاد اثر کرد که چهگونه چنین نویسندهی بزرگی از بیپولی رادیوی خود را میفروشد. [...] من فوراً به دکتر کشاورز که وزیر فرهنگ وقت بود تلفن کرده و به او گفتم «تو وزیر توده باشی و صادق هدایت در وزارتخانهی تو آنقدر کم حقوق بگیرد که از بیپولی رادیوی خود را بفروشد؟ هر چه میکنی بکن ولی حقوق او را زیاد کن». [...] او قول داد که ترتیب کار را بدهد. (خاطرات اردشیر آوانسیان از حزب توده ایران (1326-1320)، ویراستار بابک امیرخسروی، انتشارات حزب دموکراتیک مردم ایران، چاپ اول پائیز 1369، ص 316 و 317).