Jag var kanske 13-14 år när jag hörde henne sjunga ”Mon amie la Rose” på radio, på min egenbyggda kristallradio. Jag kunde inte och kan fortfarande inte franska. Men det var ju så himmelskt! Jag älskade musiken, rösten. Åh, vad ljuvligt det var! Jag älskade henne utan att ens ha sett hur hon såg ut. Jag var kär! Så kär, så kär…!
Det tog ett par decennier för mig för att kunna se henne i bild: Hon, Françoise Hardy, VAR vacker! Och många år därefter fick jag höra samma låt med Natacha Atlas: fortfarande vacker musik och röst, men… videon är…, ni och hon får ursäkta, lite som vi brukar säga på persiska ”ab-gooshti”, lite ”köttgrytigt”!
Men ändå annorlunda och vackert på ett annat sätt. Jag älskar henne också! Natacha Atlas var här i Stockholm förra året och uppträdde på Södra Teatern. Jag och mina vänner applåderade så mycket så att hon kom tillbaka till sist och sjöng just ”Mon amie la Rose” i slutet. Det var en upplevelse.
Men, tillbaka till min kära Françoise Hardy, jag älskade även en annan av hennes gladaste låtar ”Comment te dire adieu”, utan att förstå ett ord igen! Men den verkar ha köpts av varumärket Dior och inte tillåts att spelas utan hänvisning till Dior. Så synd!
Och jag visste inte att även Frida (ABBA) har sjungit detta på svenska!
04 January 2008
Mon Amie La Rose!
28 December 2007
مرگ از گرسنگی بهجای جایزهی نوبل
یکیدو بار دستگاههایی را که میساختم برای آزمایش به برق وصل کردم، و البته دیود و سیمپیچ آنها سوخت! اکنون میخوانم که سالها پیش دو پژوهشگر، جدا از هم، درست همین کار را کردند، یعنی جریان برق را به کریستال دیود وصل کردند و موفق به کشف پدیدهی "دیود نوری" شدند! دیود نوری اکنون بهعنوان منبع روشنائی مدرن برای آینده و جانشین لامپهای التهابی و مهتابی شمرده میشود.
100 سال پیش (1907) هنری جوزف راوند Henry Joseph Round که برای مارکونی (مخترع رادیو) کار میکرد، جریان برق را به کریستال کاربید سیلیسیوم که برای یکسوسازی جریان حاصل از امواج رادیوئی بهکار میرفت وصل کرد و دید که این کریستال نورانی میشود. او این مشاهده را در نامهای کوتاه برای یک نشریهی علمی نوشت. اما توجه کسی به این موضوع جلب نشد و بهزودی همه آن را فراموش کردند.
16 سال بعد (1923) آلهگ لوسهف Oleg Losev پژوهشگر خودساختهی روسی در آزمایشگاهش در لنینگراد همین آزمایش را تکرار کرد و همین پدیده را مشاهده کرد. او گمان کرد که این "اثر فوتوالکتریک" معکوس است. هشت سال پیش از آن آلبرت اینشتین جایزهی نوبل را برای کشف "اثر فوتوالکتریک" از آن خود کردهبود. گفته میشود که لوسهف نامهای برای اینشتین نوشت و برای تکمیل فرضیهی خود از او کمک خواست، اما هرگز پاسخی نگرفت.
در سال 1929 لوسهف نتایج آزمایشهای خود بر روی دیود نوری را منتشر کرد و ثبت اختراع "رلهی نوری" را تقاضا کرد. بنا بر توضیح او، این اختراع چیزی بود که در آینده کاربرد گستردهای در تلگراف نوری، ارتباط تلفنی، انتقال تصویر و بسیاری تکنیکهای دیگر میتوانست داشتهباشد. اختراع او امروز در عمل در شبکهی فیبرهای نوری بهکار میرود.
تا سال 1942 او توانستهبود 43 مقالهی پژوهشی به روسی، انگلیسی و آلمانی در نشریات معتبر علمی منتشر کند، و در این سال چیز تازهای اختراع کرد: "وسیلهای ساخته از نیمههادیها که میتواند جای لامپ سهقطبی را بگیرد". آیا این همان ترانزیستور بود؟ نمیدانیم، زیرا پیش از آنکه بتواند گزارش واپسین اختراعش را برای نشریات علمی بفرستد، و بهجای آنکه روزی بهحق جایزهی نوبل را دریافت کند، در سال 1942 در لنینگراد که به محاصرهی ارتش آلمان نازی درآمدهبود، در 39سالگی از گرسنگی مرد.
پساز جنگ، در دسامبر 1947 اختراع ترانزیستور به نام سه دانشمند امریکائی بهثبت رسید و آنان در سال 1956 جایزهی نوبل را برای همین اختراع برنده شدند. در 1951 سه دانشمند امریکائی دیگر نخستین توضیح مدرن پدیدهی دیود نوری را منتشر کردند.
اقتباس از هفتهنامهی سوئدی "نی تکنیک" (همچنین منبع عکس مدار رادیوی کریستالی).
26 December 2007
Tiden förstör allt
Det visste jag ju redan från min termodynamik: alla verkliga processer i verkliga livet löper åt ett enda håll – de är oåterkalleliga, irreversibla. Alla förlopp i verkliga livet leder till ökningen av entropin i universum, till värmedöden, universala värmebalansen: Tiden förstör allt!
Tänd bara ett värmeljus! Då har du förändrat någonting i världen: du kan inte återskapa ett oanvänt värmeljus genom att pressa ihop värmen, röken, ljusenergin, smälta paraffinet, doften osv.! Det går bara inte!
Men ändå! Hallå! Livet! Är jag pessimist? Jag vet inte! I don’t know! I… just… don’t… know…!
Hann titta på 2 filmer som jag har fått som julklapp från min älskade dotter, enligt önskelista förstås: Maléna och Irréversible med min absoluta kvinnoskönhetsideal Monica Bellucci. Och nu vet jag inte längre…! Eller visste jag någonsin?
Själv har jag ju upplevt det: Du vaknar en morgon, är på väg till en tentamen tillsammans med en rumskamrat på studentkorridoren, och där på vägen står medlemmar av hemliga polisen som fångar dig i en irreversibel process…
Vad gör jag här förresten?
Jag vet inte…! Jag vet inte…!
Det enda jag vet just nu är att "Irréversible" slutar (eller börjar?) med kameran svepande över en poster av filmen ”2001: A Space Odyssey” och då är musiken en av mina största favoritsatser bland symfonier – sats 2 av Beethovens 7-e symfoni.
25 December 2007
زبان پدری مادرمردهی من - نظرها
اغلب نظرها در تأیید و تعریف نوشتهام هستند، و آنجا که تعریف میکنند، مایهی شرمندگی من. اما یک نکتهی مشترک در بسیاری از نظرها وجود دارد: میپرسند چه باید کرد؟ و همین بیش از هر چیز دیگری مایهی شادی و رضایت من است و نشان میدهد که نوشتهی من به هدف خود رسیدهاست! این بغض سالها بود که گلوی مرا میفشرد و دیر یا زود میباید میترکید. من سیاستمدار یا کارشناس آموزش کودکان نیستم. تنها کاری که از من بر میآید فریاد درد برکشیدن است. اکنون میبینم که توانستهام به سهم خود شاید تا حدودی این احساس درد را انتقال دهم، کسانی از خوانندگان هم دردشان آمده، و جویای راه چاره هستند.
فکر میکنم یک نکتهی دیگر را هم بهروشنی از خلال همین بیستوچند نظر میتوان دید: به محض آنکه مسأله و واقعیت موجود را کنار میگذارید و میروید به سراغ تاریخچهها و سوابق و گذشتهها، گردوخاک بهپا میشود، آبها گلآلود میشود، مردم دستبهیقه میشوند، درد کودکان فراموش میشود و زیر دستوپا میمانند!
من مخالف بحث در ریشههای قضایا یا این مورد ویژه نیستم، ولی بهنظر من این بحثی علمی و آکادمیک است که بهتر است در دانشگاهها دنبال شود و نه اینقدر سطحی و نه اینجا و نه با دشنام و دعوا.
و گرچه سیاستمدار و کارشناس آموزش و پرورش کودکان نیستم، اما بر پایهی آنچه دیده و خواندهام، به عنوان یک شهروند میتوانم نظر داشتهباشم. اینجا در سوئد سالها روی کودکان مهاجران خارجی پژوهش کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که آنهایی که روی پای زبان مادری خود ایستادهاند و آموزش آن زبان را ترک نکردهاند، در سایر درسها پیشرفت بهتری داشتهاند و موفقتر از آنهایی بودهاند که زبان مادری را ترک کردهاند و ناگهان همه چیز را به سوئدی خواندهاند. برای همین است که دولت آموزش زبان مادری را برای این کودکان تأمین میکند. و البته هنوز پیش نیامده که این کودکان بعد از آنکه بزرگ شدند، اعلام استقلال از پادشاهی سوئد بکنند!
چیزی که من میگویم این است: به کودک نخست جادوی الفبا، جادوی خواندن و نوشتن را یاد بدهید، و بعد زبان تازهای را. تفاوت اینجاست: هنگامیکه به یک کودک فارسیزبان میآموزید که این "آ"ست و این "ب" و اگر این دو را در کنار هم بنویسیم میشود "آب"، این کودک کشف تازهای میکند. او میداند آب چیست و اکنون میآموزد که آب را و نان را میشود نوشت و خواند. اما اگر همین کتاب درسی و همین حروف را برای کودکی که زبان مادریش فارسی نیست بهکار ببرید، جادویتان در او کارگر نیست و فقط رنجش میدهید. کودک آذربایجانی اینها را "سو" و "چؤرهک" مینامد. اگر میخواهید جادویتان در این کودک هم کارگر افتد، سواد خواندن و نوشتن را به زبان خود او بیاموزیدش، و بعد که به الفبا و کاغذ و کتاب خو گرفت، آنگاه بیاموزیدش که اینها در زبانهای دیگر چهگونه بهکار میرود. از چه کلاسی، و چه سنی؟ این را دیگر کارشناسان باید بگویند.
اصل پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی میگوید: "زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این زبان و خط باشد ولی استفاده از زبانهای محلی و قومی در مطبوعات و رسانههای گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است." ایکاش میشد همین امروز به همین قانون سرودمبریده عمل کرد. من حقوقدان و کارشناس قوانین هم نیستم اما بهروشنی میبینم، و در عمل هم دیدهایم، که با این اصل در واقع کلاه گشادی سر مردم گذاشتند: این اصل هیچ ضامن اجرائی ندارد! یعنی هیچ شخص یا مرجع و مقامی مسئول شناخته نشده و موظف نشده که این اصل را اجرا کند! آیا آموزگار اردبیلی باید این "آزادی" را احساس کند و برود به ابتکار خود در کلاس درس ادبیات ترکی به دانشآموزانش درس بدهد؟ با کدام بودجه؟ و تازه، مگر نه آنکه محدودیت گذاشتهاند که "کتب درسی" باید به فارسی باشد؟! من و شما میدانیم چه به روز آن آموزگار خواهند آورد. خبر امروز را اینجا بخوانید دربارهی هشت نفر ساکن حمیدیه در 30 کیلومتری شمال اهواز که سه ماه پیش در تظاهرات مسالمتآمیزی بعد از نماز جمعه گرفتندشان، و اکنون به خانوادههایشان خبر دادهاند که جسدشان را در کارون و کوه و بیابان پیدا کردهاند. اینان عرب بودند.
سپاسگزارم از همهی شمائی که به نوشتهی من در جاهای پرخواننده لینک دادید. دستتان درد نکند. اما گلهمندم از کسی که تمامی نوشتهی من (و خیلیهای دیگر) را "با اجازهتون" کپی کرده و در وبلاگ خودش گذاشته! شاید از زبانندانی من، یا بهقول دکتر براهنی از "بحران زبان" است که من با این "با اجازه" مشکل دارم! هرچه فکر میکنم، میبینم که کاربرد این عبارت درست در مواردیست که معنای خلاف آن را دارد. یعنی مردم هنگامی میگویند "با اجازه" که بهکلی "بیاجازه" دارند کاری میکنند! مثلاً در اتاق را باز میکنند، میگویند "با اجازه" و وارد میشوند و مینشینند، یا میگویند "با اجازه" و دست دراز میکنند و قندی از توی قندان بر میدارند! آقای "دومان" هم پیشاپیش از من اجازه نگرفت و من اجازهای ندادم و نمیدادم که تمامی نوشتهی مرا "با اجازهتون" در وبلاگاش بگذارد. در وبلاگ خودش هم حاشیه (کامنت) نوشتم، ولی هنوز که سودی نداشته. بر پایهی همین اصل اخلاقی بهخود اجازه ندادم و نمیدهم که "با اجازهتون" نوشتهام را پس از انتشار در "ایران امروز" برای "ایران گلوبال" هم بفرستم، یا فیلم سایتهای دیگری را در وبلاگم کپی کنم.
و باید اضافه کنم: درود بر "دورهی شش"یها (ه. م. و ف.ط.ا) که بار دیگر ثابت کردند که اهل عمل و حل مشکلاند و نه بحثهای حاشیهای!
دو "خودافشاگری" هم بکنم:
1- از دوستم "ب. متینی" سپاسگزارم که برایم نوشت "هجی" را "حجی" نوشتهام. گاهی وقتها وحشت میکنم از این که سواد آدم در این غربت چهقدر نم میکشد.
2- جملههایی در انتهای نوشتهی اصلیم بود که هی رفتم و آمدم و هی پاک کردم و اضافه کردم، و در پایان به این نتیجه رسیدم که خیلی شخصیست و حذفش کردم. حالا بگذارید "با اجازهتون" اینجا بنویسمشان:
"پدرم به خواست خودش اکنون در اردبیل در کنار آرامگاه پدرش آرمیدهاست، و مادرم، او نیز به خواست خودش، در انزلی درون آرامگاه مادرش خفتهاست. و من ماندهام در این سرزمین قطبی که کجا گورم را گم کنم."
19 December 2007
زبان پدری مادرمردهی من
اگر هر دو سایت بالا فیلتر شدهاند، نوشته را در اینجا مییابید.
نیز بخش بعدی را بخوانید.
17 December 2007
از کودک آوارهی جنگزده تا جایزهی نوبل
یکی از این کودکان لوسی رامبرگ بود که بر نیم دوجین زبان تسلط داشت و به آلمانی شعر میسرود. او در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرد و در آن جا زبان و ادبیات تدریس میکرد. او در پاریس به گروهی از شاعران پیوست که خود را "شاعران بوهمی" مینامیدند و به مخالفت با فاشیسم و نازیسم شناخته میشدند. لوسی چندی دل در گرو یک افسر نیروی هوایی ایتالیائی بست. ماریو کاپهچی چیز زیادی دربارهی پدر خود نمیگوید، جز این که مادرش "تصمیم درستی گرفت که با آن مرد ازدواج نکرد. با توجه به شرایط آن زمان، تصمیم بسیار شجاعانهای بود". لوسی بهجای ازدواج، در سال 1937 همراه با ماریوی کوچک در کلبهای در کوههای آلپ در شمال ایتالیا مسکن گزید. او به فعالیتهای ضد فاشیستی خود ادامه میداد و خوب میدانست که هر لحظه ممکن است دستگیرش کنند. از همین رو بخش بزرگی از دارائیهایش را فروخت و پول نقد را به خانوادهای روستائی سپرد تا اگر اتفاقی برایش افتاد آنان از پسرش نگهداری کنند.
از قضا در سال 1941 لوسی را گرفتند و به آلمان تبعیدش کردند. ماریو کاپهچی میگوید: "این یکی از نخستین چیزهاییست که بهیاد دارم. با آنکه فقط سه سال و نیم داشتم، خوب احساس میکردم که مدتی طولانی مادر را نخواهم دید". او یک سال نزد این خانوادهی روستائی بهسر برد و میگوید که "زندگی بسیار سادهای" داشتند. خانواده گندمی به اندازهی مصرف خود میکاشت، آن را برای آرد شدن به آسیاب میبردند و سپس به نانوا میسپردند تا برایشان بپزد. پائیز فصل برداشت انگور بود، طبقهای بزرگی میچیدند، و همهی بچهها، از جمله ماریو، لخت میشدند و انگورها را لگد میکردند تا آبشان گرفتهشود. او میگوید: "ما همه آدمکهای سراپا چسبناک و پر انرژی به رنگ سرخ شرابی میشدیم. هنوز طعم و بوی گس انگور تازه را احساس میکنم."
اما پس از یک سال گویا پول سپردهی مادر به دلایلی نامعلوم تمام شد و ماریوی خردسال که فقط چهار سال و نیم داشت، تصمیم گرفت تنها بهسوی جنوب ایتالیا روانه شود. او میگوید: "بعضی وقتها توی خیابانها زندگی میکردم، گاه به گروه کودکان ولگرد و بیخانمان میپیوستم، گاه در پرورشگاهی بودم. همیشه گرسنه بودم. تصاویری که از این چهار سال در خاطر دارم زنده و دقیقاند، اما پیوستگی ندارند. بیشتر مانند مجموعهی عکسهای بیحرکت هستند. برخی از این تصاویر بسیار تکاندهندهاند و دشوار بتوان توصیفشان کرد، برخی دیگر ملایمتراند."
در پایان جنگ جهانی دوم او در یک بیمارستان کودکان در شهری کوچک زندگی میکرد. میگوید: "همهی کودکانی را که آنجا بودند یک عامل به آنجا کشاندهبود: سوء تغذیه. اما این کودکان هرگز آنقدر نیرو نمیگرفتند که بتوانند بیمارستان را ترک کنند زیرا حتی آنجا هم خوراکی برای تغذیه پیدا نمیشد. جیرهی روزانهی ما پیالهای جوشاندهی ریشهی گیاهان بود و تکهای نان بیات و خشک. من در حدود یک سال آنجا بودم. تختخوابها در ردیفهای طولانی در سالنها و راهروها تنگ هم چیده شدهبودند. از ملافه یا پتو اثری نبود...، ما لخت روی این نیمکتها میخوابیدیم."
اما مادر که از تبعید رهایی یافتهبود، توانست رد ماریو را پیدا کند. روز تولد نه سالگی، مادر وارد شد، با هدایائی برای ماریو. کلاهی را که مادر آوردهبود، ماریو هنوز بهیادگار دارد. آندو با هم به رم و سپس ناپل رفتند تا با کشتی به امریکا بروند. ادوارد، برادر جوانتر لوسی که در امریکا زندگی میکرد پول بلیط کشتی را پرداختهبود.
ادوارد رامبرگ خود فیزیکدان برجستهای بود. این دائی و زن او دشواریهای بزرگی در پیش داشتند تا بتوانند از ماریوی ولگرد جوانی متمدن بسازند. از مادرش لوسی کاری ساختهنبود، زیرا داغهای بسیاری از سالهای جنگ و تبعید داشت.
با آنکه ادوارد رامبرگ در اختراع تلویزویون و دیرتر تلویزیون رنگی شرکت داشت، در این خانه از تلویزیون خبری نبود، زیرا این خانواده عضو فرقهی مذهبی سختگیری بودند. روز دوم ورود به امریکا ماریو را واداشتند در کلاس سوم دبستان شروع به تحصیل کند، هرچند که حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانست. البته بهتدریج او دانشآموزی معمولی و نهچندان درخشان شد. همهی نیرویش را صرف ورزش میکرد. میگوید: "فوتبال و راگبی و بیسبال بازی میکردم و کشتیگیر ماهری بودم". نخست در کالج بود که به درسها علاقه پیدا کرد. دانشجویان کالج هر سه ماه میبایست کار عملی دشواری انجام میدادند و اینجا بود که ماریو با زیستشناسی مولکولی که در آن زمان مبحث تازهای بود، آشنا شد.
باقی دیگر داستان تلاش خستگیناپذیر در آزمایشگاههاست، تا یافتن روشی برای تغییر دادن ژنهای سلول پایه برای تولید موشهایی با ژن دگرگونه، تا دریافت جایزهی نوبل.
(اقتباس از روزنامهی سوئدی داگنز نیهتر)
13 December 2007
Are you from India?
Telefonen ringde i går kväll runt kl. 19. Jag tog luren och hörde en fjärran röst säga någonting helt obegripligt för mig. Jag kunde urskilja bara ett par engelska ord: roaming, IP! ”What?”, sa jag! Och då började mannen berätta på engelska, med en indisk brytning, att han hade ett erbjudande om billig telefoni från utlandet till Indien! Mitt i sin berättelse, då han hörde mig säga ”yeees…, OK…, hmmm…”, började han tvivla, bröt sin berättelse och frågade: ”Are you from India?” ”No, I am not from India, and I am not interested! Thank you. Bye!”, sa jag och la på luren.
Det var inte första gången. De har ringt från Pakistan också! De har fått lära sig att inte alla Shiv-ar är från Indien!
Förra året var jag medlem i klubben Shortcut, inte för att jag var karriärsugen utan för att det var ett gratis erbjudande från dåvarande CF. Det blev flera besök på min sida på klubbens webbplats av svenska män som ärligt skrev att de trodde jag var en ”persisk tjej”! De fick också lära sig att inte alla Shiv-or är tjejer från persiska sagor!
Sånt är roligt ibland, men inte alltid! Tack och lov har jag spärrat min telefon mot telefonförsäljare på Nix annars skulle jag få ännu fler samtal från indiska och iranska marknadsförare här i Sverige som tror sig veta vem jag är.
Jag skrev fler roliga historier kring mitt namn för flera år sedan. De finns på persiska i denna pdf-fil.
05 December 2007
Lite IT - 2
En bekant kommer med sin gamla dammiga dator och klagar att den inte startar! När man slår den på ser man efter en stund en blå ruta i svart bakgrund som säger ”Enter password:” med en plats för att mata in 8 tecken! Man kommer inte vidare vilken teckenkombination än man matar in. Vad göra?
Det första jag tänker på är att han har fått virus i BIOS-et! Att trycka på F2, F12, Esc, Del, eller någon annan tangentkombination för att komma in i BIOS-setup hjälper inte. Samma ruta med krav för lösenord blockerar allt.
Jag går ut på Internet i min egen dator och letar. Någon föreslår koll av systembatteriet på moderkortet och det visar sig vara helt rätt :-) När jag öppnar datorn och drar ur det lilla batteriet bland massor av damm på moderkortet och mäter det, visar det sig vara helt dött! Min bekant tar gamla batteriet, skyndar sig till närmaste Kjell & Kompani, eller Teknikmagasinet, eller Clas Ohlson, vad vet jag, och kommer med ett nytt sådant som han har köpt för 29:-. Jag sätter in det, och vips: Datorn är räddad!
Alltså, om du har en gammal dator, säg äldre än 5 år, så kan det vara en bra idé att kolla systembatteriet om du råkar inte kunna starta den. Och kom ihåg att gå in i BIOS-setup och justera tillbaka nollställda datum och tid efter batteribyte.
En sak till som man måste tänka på är att så fort du öppnar burken (datorn alltså!) finns det en stor risk för urladdning av statisk elektricitet mellan din hand och alla kretsar inne i datorn och detta kan DÖDA datorn! Kom ihåg att dra ut elkabeln från datorn och hålla med ena handen i datorns metalliska chassi och jobba med andra handen för att t.ex. dra ut batteriet. Elektrisk urladdning kan förkomma mellan dammsugarmunstycket och datorns kretsar också när du dammsuger inne i datorn: Håll med ena handen i datorns chassi och med andra handen ganska nära munstycket i dammsugaren. Var försiktig med fläktblad och andra plastdetaljer också. De brukar bli torra och bräckliga med tiden, datorvärmen och dammet, och går sönder mycket lätt.
Elektrisk urladdning har dödat många modem och routrar när man dammsuger golvet under bord och kommer för nära modem och routrar som är kopplade och påslagna.
04 December 2007
Ett Ljudår
Var det någon som tyckte om ”Deep Listening”? I kvällens Kalejdoskop – lång musik på P2 sändes 3 halvtimmes delar av den danske elektroakustiska musikern Gunner Møller Pedersens ”et lydår”. Jag njöt av dem. De sänds igen den 5 december kl. 13:30 på P6 (89,6 MHz) i Stockholm, och ska finnas tillgänglig att lyssna i 30-dagarsarkivet via Internet fram till den 3 januari 2008. Välj den 4 december här.
Missa inte det om ni tycker om elektroakustisk musik.
02 December 2007
مشکل غرب با اخلاق جنسی بعضیها
ترجمه برای من شکنجهی بزرگیست. خود را در فشار منگنهی فکر و اندیشهی بیگانهی نویسنده مییابم. احساس میکنم با دست و پا و دهان بسته در قفسی آهنین زیر آب هستم! باید راهی به بیرون بیابم و این آزادی تا پیش از پایان ترجمه بهدست نمیآید.
چه کنم اما که دریغم آمد سوئدیندانان این مقاله را نخوانند. کوتاه بود و زجر کمتری بردم! معرفی کتابیست نوشتهی یوزیف مسعد [پیشتر به غلط یوسف مسّاد نوشتهبودم] استاد دانشگاه کلمبیا و میراثدار ادوارد سعید دربارهی مشکل غرب با اخلاق جنسی اعراب، که به ما هم مربوط میشود. نه که ما عرب باشیم! استغفرالله! چطور چنین فکری میکنید! ولی اگر در سراسر مقاله "عرب" را "مسلمان" بخوانید، متوجه منظورم میشوید. البته خیلیها میگویند که ایران امروز بسیار عوض شده و دیگر از این مسائل ندارد. چه میدانم. گمان نمیکنم که آزادی جنسی به قشرهای پائینی جامعهی ایران رسیده باشد.
پیشنهاد میکنم به متن اصلی مقاله هم سری بزنید و از تابلوی زیبای ژان لئون ژروم Jean-Léon Gérôme به نام "گرمابهی حرم" لذت ببرید. جهت اطلاع باید بگویم که آن نوکر قلیانبهدست را خلیفه صد البته کور کردهاست!
اگر سایت محل انتشار ترجمهام فیلتر شدهاست، آن را در اینجا بخوانید.
با سپاس از داریوی عزیز که توجه مرا به این مقاله جلب کرد.
***
پینوشت: با سپاس از محمد ا گرامی که دربارهی املای نام مسعد تذکر دادند. 1 مارس 2011