یکی از این کودکان لوسی رامبرگ بود که بر نیم دوجین زبان تسلط داشت و به آلمانی شعر میسرود. او در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرد و در آن جا زبان و ادبیات تدریس میکرد. او در پاریس به گروهی از شاعران پیوست که خود را "شاعران بوهمی" مینامیدند و به مخالفت با فاشیسم و نازیسم شناخته میشدند. لوسی چندی دل در گرو یک افسر نیروی هوایی ایتالیائی بست. ماریو کاپهچی چیز زیادی دربارهی پدر خود نمیگوید، جز این که مادرش "تصمیم درستی گرفت که با آن مرد ازدواج نکرد. با توجه به شرایط آن زمان، تصمیم بسیار شجاعانهای بود". لوسی بهجای ازدواج، در سال 1937 همراه با ماریوی کوچک در کلبهای در کوههای آلپ در شمال ایتالیا مسکن گزید. او به فعالیتهای ضد فاشیستی خود ادامه میداد و خوب میدانست که هر لحظه ممکن است دستگیرش کنند. از همین رو بخش بزرگی از دارائیهایش را فروخت و پول نقد را به خانوادهای روستائی سپرد تا اگر اتفاقی برایش افتاد آنان از پسرش نگهداری کنند.
از قضا در سال 1941 لوسی را گرفتند و به آلمان تبعیدش کردند. ماریو کاپهچی میگوید: "این یکی از نخستین چیزهاییست که بهیاد دارم. با آنکه فقط سه سال و نیم داشتم، خوب احساس میکردم که مدتی طولانی مادر را نخواهم دید". او یک سال نزد این خانوادهی روستائی بهسر برد و میگوید که "زندگی بسیار سادهای" داشتند. خانواده گندمی به اندازهی مصرف خود میکاشت، آن را برای آرد شدن به آسیاب میبردند و سپس به نانوا میسپردند تا برایشان بپزد. پائیز فصل برداشت انگور بود، طبقهای بزرگی میچیدند، و همهی بچهها، از جمله ماریو، لخت میشدند و انگورها را لگد میکردند تا آبشان گرفتهشود. او میگوید: "ما همه آدمکهای سراپا چسبناک و پر انرژی به رنگ سرخ شرابی میشدیم. هنوز طعم و بوی گس انگور تازه را احساس میکنم."
اما پس از یک سال گویا پول سپردهی مادر به دلایلی نامعلوم تمام شد و ماریوی خردسال که فقط چهار سال و نیم داشت، تصمیم گرفت تنها بهسوی جنوب ایتالیا روانه شود. او میگوید: "بعضی وقتها توی خیابانها زندگی میکردم، گاه به گروه کودکان ولگرد و بیخانمان میپیوستم، گاه در پرورشگاهی بودم. همیشه گرسنه بودم. تصاویری که از این چهار سال در خاطر دارم زنده و دقیقاند، اما پیوستگی ندارند. بیشتر مانند مجموعهی عکسهای بیحرکت هستند. برخی از این تصاویر بسیار تکاندهندهاند و دشوار بتوان توصیفشان کرد، برخی دیگر ملایمتراند."
در پایان جنگ جهانی دوم او در یک بیمارستان کودکان در شهری کوچک زندگی میکرد. میگوید: "همهی کودکانی را که آنجا بودند یک عامل به آنجا کشاندهبود: سوء تغذیه. اما این کودکان هرگز آنقدر نیرو نمیگرفتند که بتوانند بیمارستان را ترک کنند زیرا حتی آنجا هم خوراکی برای تغذیه پیدا نمیشد. جیرهی روزانهی ما پیالهای جوشاندهی ریشهی گیاهان بود و تکهای نان بیات و خشک. من در حدود یک سال آنجا بودم. تختخوابها در ردیفهای طولانی در سالنها و راهروها تنگ هم چیده شدهبودند. از ملافه یا پتو اثری نبود...، ما لخت روی این نیمکتها میخوابیدیم."
اما مادر که از تبعید رهایی یافتهبود، توانست رد ماریو را پیدا کند. روز تولد نه سالگی، مادر وارد شد، با هدایائی برای ماریو. کلاهی را که مادر آوردهبود، ماریو هنوز بهیادگار دارد. آندو با هم به رم و سپس ناپل رفتند تا با کشتی به امریکا بروند. ادوارد، برادر جوانتر لوسی که در امریکا زندگی میکرد پول بلیط کشتی را پرداختهبود.
ادوارد رامبرگ خود فیزیکدان برجستهای بود. این دائی و زن او دشواریهای بزرگی در پیش داشتند تا بتوانند از ماریوی ولگرد جوانی متمدن بسازند. از مادرش لوسی کاری ساختهنبود، زیرا داغهای بسیاری از سالهای جنگ و تبعید داشت.
با آنکه ادوارد رامبرگ در اختراع تلویزویون و دیرتر تلویزیون رنگی شرکت داشت، در این خانه از تلویزیون خبری نبود، زیرا این خانواده عضو فرقهی مذهبی سختگیری بودند. روز دوم ورود به امریکا ماریو را واداشتند در کلاس سوم دبستان شروع به تحصیل کند، هرچند که حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانست. البته بهتدریج او دانشآموزی معمولی و نهچندان درخشان شد. همهی نیرویش را صرف ورزش میکرد. میگوید: "فوتبال و راگبی و بیسبال بازی میکردم و کشتیگیر ماهری بودم". نخست در کالج بود که به درسها علاقه پیدا کرد. دانشجویان کالج هر سه ماه میبایست کار عملی دشواری انجام میدادند و اینجا بود که ماریو با زیستشناسی مولکولی که در آن زمان مبحث تازهای بود، آشنا شد.
باقی دیگر داستان تلاش خستگیناپذیر در آزمایشگاههاست، تا یافتن روشی برای تغییر دادن ژنهای سلول پایه برای تولید موشهایی با ژن دگرگونه، تا دریافت جایزهی نوبل.
(اقتباس از روزنامهی سوئدی داگنز نیهتر)