و آنا لارینا شهادت داد. ترجمهی سوئدی خاطرات او در سال 1991 منتشر شد و یکی از نخستین کتابهای سوئدی بود که خریدم و با ولع خواندم. دو سال پیش از آن خبر انتشار خاطرات او را به روسی داشتم و همان هنگام نوشتهای کوتاه درباره آنا لارینا و آنچه استالین بر سر او و شوهرش آورد نوشتم و منتشر کردم. آنا از جمله تعریف میکرد که بوخارین لحظاتی پیش از رفتن به سوی بازداشت و زندان بی بازگشت نامهای را بارها برای او خواند و خواست که او حفظش کند و در آیندهای نامعلوم آن را برای نسل نوین رهبران حزب بازگوید. این است آن نوشتهی کوتاه من که بهروزش کردهام.
12 November 2016
بوخارین و استالین
سی سال و چند ماه پیش شوروی را ترک کردم و به سوئد آمدم. از دو سالی پیش از آن ترکهایی در دیوارهای آن ساختمان معوج دیده میشد، و اینجا که رسیدم هر روز خبرهایی از ترکهای تازهتر و فروریختنها درست پشت پای من میآمد، و من با آمیزهای از ترس و هیجان همه را، هم از رسانههای کاغذی روسی که از یک کتابفروشی نمایندهی مطبوعات شوروی در خیابان "فلمینگ" استکهلم میخریدم، و هم از رسانههای دیگر دنبال میکردم. آن ساختمان ریخت و ریخت، و نابود شد. تشنگان آزادی از میان ویرانهها هر روز انبوهی از اسناد سری دوران هفتادسالهی "سوسیالیسم واقعاً موجود" بیرون میکشیدند. با هر یک از این سندها داستانهایی تکاندهنده فاش میشد. و ناگهان شخصی روی صحنه ظاهر شد که به سختی میشد باور کرد: آنا لارینا بوخارینا بیوهی نیکالای بوخارین! عجب! او زنده است؟ چه خوب، چه خوب! او اکنون میتواند شهادت دهد از آنچه در دوران استالین بر سرشان آمد.
و آنا لارینا شهادت داد. ترجمهی سوئدی خاطرات او در سال 1991 منتشر شد و یکی از نخستین کتابهای سوئدی بود که خریدم و با ولع خواندم. دو سال پیش از آن خبر انتشار خاطرات او را به روسی داشتم و همان هنگام نوشتهای کوتاه درباره آنا لارینا و آنچه استالین بر سر او و شوهرش آورد نوشتم و منتشر کردم. آنا از جمله تعریف میکرد که بوخارین لحظاتی پیش از رفتن به سوی بازداشت و زندان بی بازگشت نامهای را بارها برای او خواند و خواست که او حفظش کند و در آیندهای نامعلوم آن را برای نسل نوین رهبران حزب بازگوید. این است آن نوشتهی کوتاه من که بهروزش کردهام.
و آنا لارینا شهادت داد. ترجمهی سوئدی خاطرات او در سال 1991 منتشر شد و یکی از نخستین کتابهای سوئدی بود که خریدم و با ولع خواندم. دو سال پیش از آن خبر انتشار خاطرات او را به روسی داشتم و همان هنگام نوشتهای کوتاه درباره آنا لارینا و آنچه استالین بر سر او و شوهرش آورد نوشتم و منتشر کردم. آنا از جمله تعریف میکرد که بوخارین لحظاتی پیش از رفتن به سوی بازداشت و زندان بی بازگشت نامهای را بارها برای او خواند و خواست که او حفظش کند و در آیندهای نامعلوم آن را برای نسل نوین رهبران حزب بازگوید. این است آن نوشتهی کوتاه من که بهروزش کردهام.
31 October 2016
از جهان خاکستری - 113
عشق من، رادیو
دوازده سالم بود، 1343، سال آخر دبستان. آموزگاری که علاقهی مرا به کارهای فنی میدید، پیشنهاد کرد که "رادیو گوشی" بسازم. تصورم از این نام یک رادیوی معمولی بود که به جای بلندگو با گوشی کار میکرد. در آن هنگام ما در خانه رادیوی بزرگ برقی داشتیم که یک طاقچه را پر میکرد. رادیوی ترانزیستوری تازه به بازار آمدهبود و پدرم یکی از آنها به بزرگی یک آجر خریدهبود. این رادیو در یک کیف چرمی گوشی یدکی هم داشت که میشد وصل کرد و بدون ایجاد مزاحمت برای دیگران به برنامههای رادیو گوش داد. خب، اینها که وجود داشت، پس من چه بسازم؟
آموزگار توضیح داد که "رادیو گوشی" را با وسایلی ساده در خانه میتوان ساخت، و بدون برق و باتری کار میکند! عجب! بدون برق و باتری؟ چگونه؟ او خود نمیدانست اما گفت که یک خیاط هست که "روبهروی شهربانی" دکان دارد، این رادیو را ساختهاست، و مرا حواله داد به او که راهنماییم کند.
سخت کنجکاو شدهبودم و دلم میخواست هر طور شده از راز و رمز این دستگاه عجیب سر در آورم و خود نیز آن را بسازم. با محدودیتی که پدر برایم وضع کردهبود جز در راه خانه و مدرسه نمیتوانستم بیرون از خانه باشم. ماهها طول کشید تا فرصتهای کوتاهی بهدست آورم و به "روبهروی شهربانی" بروم. اما آنجا هیچ خیاطی با آن مشخصات وجود نداشت. سرانجام معلوم شد که منظور آموزگار "کلانتری" بوده و به اشتباه گفته است "شهربانی". در آن هنگام به گمانم اردبیل یک یا دو کلانتری بیشتر نداشت. به هر کلکی بود دور از چشم پدر فرصتی یافتم و آن خیاط "مخترع" روبهروی کلانتری را یافتم.
خودش بود: سیمهای بلند، سیمپیچها و گوشی بر دیوار پشت سرش آویزان بود، و خود داشت پارچهای کتوشلواری را برش میداد. گفتم که فلانی مرا فرستاده، او با مهربانی مرا پذیرفت، رادیویش را نشانم داد، و طرز ساختن آن را توضیح داد. گوشی را داد که به گوشم بگذارم. صدای ضعیف رادیوی باکو شنیده میشد. او خود نمیدانست و نتوانست توضیح دهد که این رادیو با چه نیرویی کار میکند. در عوض مرا به یک شماره از ماهنامهی "مکتب اسلام" رجوع داد که طرح این رادیو در آن چاپ شدهبود. با آنکه "اسلام" و "مکتب" آن را دوست نداشتم و از دست زدن به چنین مجلهای اکراه داشتم، آن شماره را یافتم و ورق زدم. آنجا تنها نقشه و طرز ساختن رادیو گوشی چاپ شدهبود و توضیح علمی دربارهی چگونگی کار آن وجود نداشت. راهنماییهای عملی خیاط سودمندتر بود، و به دنبال ساختن این رادیو رفتم.
باید "سیم لاکی" میخریدم و تعداد دور معینی روی یک لولهی مقوایی میپیچیدم؛ باید یک "دیود کریستالی" و یک "گوشی کریستالی" میخریدم؛ باید یک آنتن بلند روی بام خانه میساختم. اما همان نخستین گام هم برای من دشوار بود: لولهی مقوایی به قطر چهار پنج سانتیمتر از کجا بیاورم؟! خیاط گفتهبود که او از لولههایی که درون توپ پارچههای پارچهفروشیها هست استفاده میکند. با ممنوعیت بیرون بودن از خانه، مدتها طول کشید تا با پرسه زدن در راستهی پارچهفروشان بازار اردبیل تکهای لولهی مقوایی به چنگ آورم.
سیم لاکی را به راهنمایی خیاط از دکانی که به تعمیرکاران "دینام و استارت ِ" ماشینها، سیم میفروخت یافتم و خریدم. این سیم را باید "سیصد و سی دور"، با نظم و دقت، در یک ردیف، روی لولهی مقوایی میپیچیدم، در انتهای سیصد و سی دور سوراخی در مقوا ایجاد میکردم، سر سیم را از آنجا به درون لوله میفرستادم و از انتهای لوله بیرون میکشیدم، و بعد باز با همان نظم دویست دور دیگر میپیچیدم، و باز سوراخی و محکم کردن انتهای سیم، تا آنچه پیچیدهام باز نشود.
این کار دقت و تمرکز فراوانی لازم داشت: گم نکردن تعداد دورها؛ کشیده و منظم ماندن ردیف سیمها؛ سوراخ کردن لوله در حالی که سیمی را که پیچیدهای نباید رها کنی، و... بارها پیش آمد که سیم را زیادی کشیدم و پاره شد: خیاط گفتهبود که نمیشود سیم را وصله زد و باید یک تکه باشد. باید میرفتم و با پول توجیبی ناچیزم بار دیگر 22 متر سیم لاکی میخریدم و پیچیدن را از نو آغاز میکردم. چشمانم خسته میشد، و کمرم و گردنم درد میگرفت، اما با اینهمه کار لذتبخشی بود. داشتم به دست خود چیزی میآفریدم!
اما گوشی کریستالی و دیود کریستالی در اردبیل یافت نمیشد. خیاط گفتهبود که دیود را شاید بتوانم در دکان رادیوسازهای اردبیل پیدا کنم، اما گوشی را فقط در تهران میشود خرید. با همهی محدودیتهایی که داشتم به تکتک پنج – شش رادیوسازی شهر سر زدم. یکی دو تا از آنها به محض آنکه دهان باز کردم، کموبیش گفتند «بزن به چاک، بچه!» و بیرونم کردند. یکی دو تا از آنها بی آنکه سر بلند کنند گفتند «یوخدی» [نداریم]! یکی دو تا پرسیدند برای چه میخواهم، و نداشتند.
در آخرین دکان رادیوسازی، جایی نیمهتاریک و گرد گرفته، که ویترین جالبی نداشت و رادیوهایی قدیمیتر از دیگران بر طاقچههایش چیدهبود، و من هیچ امیدی نداشتم که حتی تصوری از آنچه میخواهم داشتهباشد، مردی سالمند با عینکی تهاستکانی سرش را از زیر چراغ رومیزی بلند کرد، به حرفم گوش داد، کشویی را کشید، قدری در آن کاوید، و سپس چیزی را که بعد فهمیدم دیود است که از یک رادیوی خراب قدیمی در آورده به سویم دراز کرد، و با مهربانی گفت: «شاید این به دردت بخورد»! از شادی پر در آوردم. یک تومان (ده ریال) دادم و ذوقزده دیود جادویی را گرفتم.
اکنون تنها یک گوشی کریستالی کم داشتم. یکبند به پدرم التماس میکردم که به تهران برود و گوشی را برایم بخرد. اما در آن سالها سفر از اردبیل به تهران تنها با اتوبوسهای مسافربری صورت میگرفت و راهی 12 ساعته بود. مردم اغلب برای کارهای اداری یا دیدار بستگان به رنج چنین سفری تن میدادند. به گمانم به پایان سال اول دبیرستان رسیدهبودم که همهی قطعات لازم برای ساختن رادیو گوشی فراهم شد، و پس از بارها و بارها آزمایش ناموفق، و تسلیم نشدن، آن را ساختم. کار میکرد! کار میکرد! صدای رادیوی باکو به خوبی از آن شنیده میشد، و گاه صدای رادیوی رشت را نیز میشد شنید. چندی بعد یک ایستگاه هزار کیلو واتی تقویت صدای تهران در دشت قزوین ساختند، که صدای آن را هم میگرفتم.
این صداها اغلب روی هم میافتادند و بنابراین به فکر تکمیل این رادیو افتادم. اکنون مجلهی "دانشمند" را کشف کردهبودم که مدارهای الکترونیک برای ساختن چاپ میکرد، مانند رادیوی دو ترانزیستوری و از این قبیل. اما قطعات این مدارها در اردبیل یافت نمیشد، پاسخ رادیوسازها همان "بزن بهچاک، بچه" و "نداریم" بود، و من میباید با سادهترین طرحها کلنجار میرفتم. چندین کتاب دربارهی رادیو نیز یافتهبودم و خریدهبودم. چندین رادیوی لامپی و ترانزیستوری خراب و شکسته از اینجا و آنجا پیدا کردهبودم، اوراقشان کردهبودم و فهرستی از قطعات بهدست آمده نوشتهبودم.
طرحهای سادهتری هم برای رادیوی بی برق و باتری یافته بودم. یکی از آنها "رادیوی سنگری" نام داشت و گویا سربازان در سنگرهای جنگ جهانی آن را میساختند و به موسیقی گوش میدادند. در این طرح بهجای دیود از یک تیغ صورتتراشی و یک سنجاق قفلی که نک مداد مشکی به آن میبستند و روی تیغ تکیه میدادند، و از گوشی دستگاه ارتباطی واحدشان، استفاده میکردند. طرح دیگری هست با "سنگ گالن" (بلورهای معدنی سولفید سرب) بهجای دیود. اینها را هم ساختم، اما اینها تنها در جایی که فرستندهی رادیویی محلی داشتهباشد کار میکنند، و اردبیل در آن زمان ایستگاه رادیو نداشت. سنگ گالن را نیز همان رادیوساز مهربان با عینک تهاستکانی از اعماق کشوی اسرارآمیزش برایم بیرون کشید.
برای تکمیل رادیویی که ساختهبودم آن قدر نشستهبودم و سیم پیچیدهبودم که سیم، انتهای انگشت شست دست راستم را شیار زدهبود. بهتدریج آموختم که سیمپیچ حتماً لازم نیست روی لولهی مقوایی باشد و میتوان روی لولههای پلاستیکی باریک با قطر یک سانتیمتر هم حتی به شکل نامنظم سیمپیچی کرد و همان نتیجه را یهدست آورد. در این حالت باید سیم لاکی نازکتر بهکار میرفت، با تعداد دوری که با آزمون و خطا باید پیدا میکردم. چنین بود که در سال سوم دبیرستان رادیوی سهموج "شیوا" را ساختم (نخستین عکس این نوشته). در آن هنگام یکی از غصههایم این بود که چرا هیچ چیز بهدردبخوری وجود ندارد که روی آن نوشتهباشند Made in Iran، و بنابراین پشت رادیوی ساخت خودم نوشتم Made in Iran, Ardebil!
علاقه به خود دستگاه رادیو از آن هنگام در وجود من ماند، بهویژه رادیوهای لامپی قدیمی، با چراغ پشت صفحهی نام ایستگاهها، و لامپ "چشم گربه" که لایههای سبزرنگ آن با میزان تنظیم بودن ایستگاهها پهن و باریک میشوند. اکنون دو دستگاه از این رادیوها در خانه دارم که ساخت بیش از 60 سال پیشاند، و هنوز سالماند و کار میکنند!
***
از آن آموزگار یادگار دیگری نیز دارم. چهار سال پیش از پیشنهاد ساختن رادیوگوشی، در آغاز سال دوم دبستان، روزی پس از زنگ رفتن به خانه، شاد و سبکبال، کودکی در میان دهها کودک دیگر، در ازدحام راهروی تنگ دبستان داشتم بهسوی دروازهی دبستان میرفتم که ناگهان گویی صاعقهای فرود آمد: دست سنگینی از پشت سر سیلی سخت و دردناکی به گوش و گونهی چپم زد. برق از چشم چپم پرید و صدای زنگ در گوشم پیچید. نزدیک بود غش کنم و پخش زمین شوم. شگفتزده سر برگرداندم. همین آموزگار بود که ربطی به کلاس من هم نداشت. بی آنکه چیزی بگوید دست دراز کرد و تکه گچ بسیار کوچکی را از دست راستم گرفت و به گوشهای پرتاب کرد. ازدحام راهرو داشت مرا با خود میبرد و من تا دقایقی طولانی هیچ نمیفهمیدم چرا او مرا زد. پس از رسیدن به هوای آزاد کوچه و آنگاه که گیجی از سرم پرید، به خطایم پی بردم: آن تکه گچ را از کف راهرو پیدا کردهبودم، همچنان که راه میرفتم آن را به دیوار گرفتهبودم و من نیز خطی تازه در کنار خطهای بیشمار روی دیوار میکشیدم.
این تنها سیلی بود که در طول زندگی تا امروز از کسی جز پدر و مادر و مأموران ساواک خوردهام، و سختترین و دردناکترین سیلی هم بود. سالها دیرتر، بیست سال پیش، تینیتوس در همان گوش چپم پدیدار شد. در این گوش پیوسته، شب و روز، در خواب و بیداری، صدای آزارندهای شبیه صدای جوشکاری، یا جرقهی برق، یا مچاله شدن کاغذ آلومینیومی میشنوم، و چارهای برای آن وجود ندارد.
زمانی از سروصدای گوشم برای یک نویسندهی معروف درد دل کردم. او دو پیشنهاد داشت: تریاک را امتحان کنم؛ و کاغذ آلومینیومی بیصدا اختراع شود! در هفت ماه گذشته که یک پایم در بیمارستان بود و در مجموع سه ماه خوابیدم، مورفین فراوان به نافم بستند. البته مؤثر بود و گوشم بعضی روزها بهکلی ساکت بود. اما مورفین هیچ به من نساخت و همواره حال خیلی بدی داشتم. پس تنها میماند اختراع کاغذ آلومینیومی بیصدا!
رادیوهای من:
دوازده سالم بود، 1343، سال آخر دبستان. آموزگاری که علاقهی مرا به کارهای فنی میدید، پیشنهاد کرد که "رادیو گوشی" بسازم. تصورم از این نام یک رادیوی معمولی بود که به جای بلندگو با گوشی کار میکرد. در آن هنگام ما در خانه رادیوی بزرگ برقی داشتیم که یک طاقچه را پر میکرد. رادیوی ترانزیستوری تازه به بازار آمدهبود و پدرم یکی از آنها به بزرگی یک آجر خریدهبود. این رادیو در یک کیف چرمی گوشی یدکی هم داشت که میشد وصل کرد و بدون ایجاد مزاحمت برای دیگران به برنامههای رادیو گوش داد. خب، اینها که وجود داشت، پس من چه بسازم؟
آموزگار توضیح داد که "رادیو گوشی" را با وسایلی ساده در خانه میتوان ساخت، و بدون برق و باتری کار میکند! عجب! بدون برق و باتری؟ چگونه؟ او خود نمیدانست اما گفت که یک خیاط هست که "روبهروی شهربانی" دکان دارد، این رادیو را ساختهاست، و مرا حواله داد به او که راهنماییم کند.
سخت کنجکاو شدهبودم و دلم میخواست هر طور شده از راز و رمز این دستگاه عجیب سر در آورم و خود نیز آن را بسازم. با محدودیتی که پدر برایم وضع کردهبود جز در راه خانه و مدرسه نمیتوانستم بیرون از خانه باشم. ماهها طول کشید تا فرصتهای کوتاهی بهدست آورم و به "روبهروی شهربانی" بروم. اما آنجا هیچ خیاطی با آن مشخصات وجود نداشت. سرانجام معلوم شد که منظور آموزگار "کلانتری" بوده و به اشتباه گفته است "شهربانی". در آن هنگام به گمانم اردبیل یک یا دو کلانتری بیشتر نداشت. به هر کلکی بود دور از چشم پدر فرصتی یافتم و آن خیاط "مخترع" روبهروی کلانتری را یافتم.
خودش بود: سیمهای بلند، سیمپیچها و گوشی بر دیوار پشت سرش آویزان بود، و خود داشت پارچهای کتوشلواری را برش میداد. گفتم که فلانی مرا فرستاده، او با مهربانی مرا پذیرفت، رادیویش را نشانم داد، و طرز ساختن آن را توضیح داد. گوشی را داد که به گوشم بگذارم. صدای ضعیف رادیوی باکو شنیده میشد. او خود نمیدانست و نتوانست توضیح دهد که این رادیو با چه نیرویی کار میکند. در عوض مرا به یک شماره از ماهنامهی "مکتب اسلام" رجوع داد که طرح این رادیو در آن چاپ شدهبود. با آنکه "اسلام" و "مکتب" آن را دوست نداشتم و از دست زدن به چنین مجلهای اکراه داشتم، آن شماره را یافتم و ورق زدم. آنجا تنها نقشه و طرز ساختن رادیو گوشی چاپ شدهبود و توضیح علمی دربارهی چگونگی کار آن وجود نداشت. راهنماییهای عملی خیاط سودمندتر بود، و به دنبال ساختن این رادیو رفتم.
باید "سیم لاکی" میخریدم و تعداد دور معینی روی یک لولهی مقوایی میپیچیدم؛ باید یک "دیود کریستالی" و یک "گوشی کریستالی" میخریدم؛ باید یک آنتن بلند روی بام خانه میساختم. اما همان نخستین گام هم برای من دشوار بود: لولهی مقوایی به قطر چهار پنج سانتیمتر از کجا بیاورم؟! خیاط گفتهبود که او از لولههایی که درون توپ پارچههای پارچهفروشیها هست استفاده میکند. با ممنوعیت بیرون بودن از خانه، مدتها طول کشید تا با پرسه زدن در راستهی پارچهفروشان بازار اردبیل تکهای لولهی مقوایی به چنگ آورم.
سیم لاکی را به راهنمایی خیاط از دکانی که به تعمیرکاران "دینام و استارت ِ" ماشینها، سیم میفروخت یافتم و خریدم. این سیم را باید "سیصد و سی دور"، با نظم و دقت، در یک ردیف، روی لولهی مقوایی میپیچیدم، در انتهای سیصد و سی دور سوراخی در مقوا ایجاد میکردم، سر سیم را از آنجا به درون لوله میفرستادم و از انتهای لوله بیرون میکشیدم، و بعد باز با همان نظم دویست دور دیگر میپیچیدم، و باز سوراخی و محکم کردن انتهای سیم، تا آنچه پیچیدهام باز نشود.
این کار دقت و تمرکز فراوانی لازم داشت: گم نکردن تعداد دورها؛ کشیده و منظم ماندن ردیف سیمها؛ سوراخ کردن لوله در حالی که سیمی را که پیچیدهای نباید رها کنی، و... بارها پیش آمد که سیم را زیادی کشیدم و پاره شد: خیاط گفتهبود که نمیشود سیم را وصله زد و باید یک تکه باشد. باید میرفتم و با پول توجیبی ناچیزم بار دیگر 22 متر سیم لاکی میخریدم و پیچیدن را از نو آغاز میکردم. چشمانم خسته میشد، و کمرم و گردنم درد میگرفت، اما با اینهمه کار لذتبخشی بود. داشتم به دست خود چیزی میآفریدم!
اما گوشی کریستالی و دیود کریستالی در اردبیل یافت نمیشد. خیاط گفتهبود که دیود را شاید بتوانم در دکان رادیوسازهای اردبیل پیدا کنم، اما گوشی را فقط در تهران میشود خرید. با همهی محدودیتهایی که داشتم به تکتک پنج – شش رادیوسازی شهر سر زدم. یکی دو تا از آنها به محض آنکه دهان باز کردم، کموبیش گفتند «بزن به چاک، بچه!» و بیرونم کردند. یکی دو تا از آنها بی آنکه سر بلند کنند گفتند «یوخدی» [نداریم]! یکی دو تا پرسیدند برای چه میخواهم، و نداشتند.
در آخرین دکان رادیوسازی، جایی نیمهتاریک و گرد گرفته، که ویترین جالبی نداشت و رادیوهایی قدیمیتر از دیگران بر طاقچههایش چیدهبود، و من هیچ امیدی نداشتم که حتی تصوری از آنچه میخواهم داشتهباشد، مردی سالمند با عینکی تهاستکانی سرش را از زیر چراغ رومیزی بلند کرد، به حرفم گوش داد، کشویی را کشید، قدری در آن کاوید، و سپس چیزی را که بعد فهمیدم دیود است که از یک رادیوی خراب قدیمی در آورده به سویم دراز کرد، و با مهربانی گفت: «شاید این به دردت بخورد»! از شادی پر در آوردم. یک تومان (ده ریال) دادم و ذوقزده دیود جادویی را گرفتم.
اکنون تنها یک گوشی کریستالی کم داشتم. یکبند به پدرم التماس میکردم که به تهران برود و گوشی را برایم بخرد. اما در آن سالها سفر از اردبیل به تهران تنها با اتوبوسهای مسافربری صورت میگرفت و راهی 12 ساعته بود. مردم اغلب برای کارهای اداری یا دیدار بستگان به رنج چنین سفری تن میدادند. به گمانم به پایان سال اول دبیرستان رسیدهبودم که همهی قطعات لازم برای ساختن رادیو گوشی فراهم شد، و پس از بارها و بارها آزمایش ناموفق، و تسلیم نشدن، آن را ساختم. کار میکرد! کار میکرد! صدای رادیوی باکو به خوبی از آن شنیده میشد، و گاه صدای رادیوی رشت را نیز میشد شنید. چندی بعد یک ایستگاه هزار کیلو واتی تقویت صدای تهران در دشت قزوین ساختند، که صدای آن را هم میگرفتم.
این صداها اغلب روی هم میافتادند و بنابراین به فکر تکمیل این رادیو افتادم. اکنون مجلهی "دانشمند" را کشف کردهبودم که مدارهای الکترونیک برای ساختن چاپ میکرد، مانند رادیوی دو ترانزیستوری و از این قبیل. اما قطعات این مدارها در اردبیل یافت نمیشد، پاسخ رادیوسازها همان "بزن بهچاک، بچه" و "نداریم" بود، و من میباید با سادهترین طرحها کلنجار میرفتم. چندین کتاب دربارهی رادیو نیز یافتهبودم و خریدهبودم. چندین رادیوی لامپی و ترانزیستوری خراب و شکسته از اینجا و آنجا پیدا کردهبودم، اوراقشان کردهبودم و فهرستی از قطعات بهدست آمده نوشتهبودم.
طرحهای سادهتری هم برای رادیوی بی برق و باتری یافته بودم. یکی از آنها "رادیوی سنگری" نام داشت و گویا سربازان در سنگرهای جنگ جهانی آن را میساختند و به موسیقی گوش میدادند. در این طرح بهجای دیود از یک تیغ صورتتراشی و یک سنجاق قفلی که نک مداد مشکی به آن میبستند و روی تیغ تکیه میدادند، و از گوشی دستگاه ارتباطی واحدشان، استفاده میکردند. طرح دیگری هست با "سنگ گالن" (بلورهای معدنی سولفید سرب) بهجای دیود. اینها را هم ساختم، اما اینها تنها در جایی که فرستندهی رادیویی محلی داشتهباشد کار میکنند، و اردبیل در آن زمان ایستگاه رادیو نداشت. سنگ گالن را نیز همان رادیوساز مهربان با عینک تهاستکانی از اعماق کشوی اسرارآمیزش برایم بیرون کشید.
برای تکمیل رادیویی که ساختهبودم آن قدر نشستهبودم و سیم پیچیدهبودم که سیم، انتهای انگشت شست دست راستم را شیار زدهبود. بهتدریج آموختم که سیمپیچ حتماً لازم نیست روی لولهی مقوایی باشد و میتوان روی لولههای پلاستیکی باریک با قطر یک سانتیمتر هم حتی به شکل نامنظم سیمپیچی کرد و همان نتیجه را یهدست آورد. در این حالت باید سیم لاکی نازکتر بهکار میرفت، با تعداد دوری که با آزمون و خطا باید پیدا میکردم. چنین بود که در سال سوم دبیرستان رادیوی سهموج "شیوا" را ساختم (نخستین عکس این نوشته). در آن هنگام یکی از غصههایم این بود که چرا هیچ چیز بهدردبخوری وجود ندارد که روی آن نوشتهباشند Made in Iran، و بنابراین پشت رادیوی ساخت خودم نوشتم Made in Iran, Ardebil!
علاقه به خود دستگاه رادیو از آن هنگام در وجود من ماند، بهویژه رادیوهای لامپی قدیمی، با چراغ پشت صفحهی نام ایستگاهها، و لامپ "چشم گربه" که لایههای سبزرنگ آن با میزان تنظیم بودن ایستگاهها پهن و باریک میشوند. اکنون دو دستگاه از این رادیوها در خانه دارم که ساخت بیش از 60 سال پیشاند، و هنوز سالماند و کار میکنند!
***
از آن آموزگار یادگار دیگری نیز دارم. چهار سال پیش از پیشنهاد ساختن رادیوگوشی، در آغاز سال دوم دبستان، روزی پس از زنگ رفتن به خانه، شاد و سبکبال، کودکی در میان دهها کودک دیگر، در ازدحام راهروی تنگ دبستان داشتم بهسوی دروازهی دبستان میرفتم که ناگهان گویی صاعقهای فرود آمد: دست سنگینی از پشت سر سیلی سخت و دردناکی به گوش و گونهی چپم زد. برق از چشم چپم پرید و صدای زنگ در گوشم پیچید. نزدیک بود غش کنم و پخش زمین شوم. شگفتزده سر برگرداندم. همین آموزگار بود که ربطی به کلاس من هم نداشت. بی آنکه چیزی بگوید دست دراز کرد و تکه گچ بسیار کوچکی را از دست راستم گرفت و به گوشهای پرتاب کرد. ازدحام راهرو داشت مرا با خود میبرد و من تا دقایقی طولانی هیچ نمیفهمیدم چرا او مرا زد. پس از رسیدن به هوای آزاد کوچه و آنگاه که گیجی از سرم پرید، به خطایم پی بردم: آن تکه گچ را از کف راهرو پیدا کردهبودم، همچنان که راه میرفتم آن را به دیوار گرفتهبودم و من نیز خطی تازه در کنار خطهای بیشمار روی دیوار میکشیدم.
این تنها سیلی بود که در طول زندگی تا امروز از کسی جز پدر و مادر و مأموران ساواک خوردهام، و سختترین و دردناکترین سیلی هم بود. سالها دیرتر، بیست سال پیش، تینیتوس در همان گوش چپم پدیدار شد. در این گوش پیوسته، شب و روز، در خواب و بیداری، صدای آزارندهای شبیه صدای جوشکاری، یا جرقهی برق، یا مچاله شدن کاغذ آلومینیومی میشنوم، و چارهای برای آن وجود ندارد.
زمانی از سروصدای گوشم برای یک نویسندهی معروف درد دل کردم. او دو پیشنهاد داشت: تریاک را امتحان کنم؛ و کاغذ آلومینیومی بیصدا اختراع شود! در هفت ماه گذشته که یک پایم در بیمارستان بود و در مجموع سه ماه خوابیدم، مورفین فراوان به نافم بستند. البته مؤثر بود و گوشم بعضی روزها بهکلی ساکت بود. اما مورفین هیچ به من نساخت و همواره حال خیلی بدی داشتم. پس تنها میماند اختراع کاغذ آلومینیومی بیصدا!
رادیوهای من:
16 October 2016
ماوایل
داستان کوتاه و زیبایی نوشتهی خانم رقیه کبیری ترجمه کردم، با عنوان بالا، که در وبگاههای "اخبار روز" و انجمن قلم آذربایجان منتشر شدهاست. طبیعیست که خواندن آن را بهشدت توصیه میکنم.
10 October 2016
دفاع از آلبومهای بی سانسور
انتشار عکس و مشخصات مریم قجر عضدانلو، همسر سوم مسعود رجوی در تازهترین آلبوم دانشآموختگان دانشگاه صنعتی شریف جنجالی بهپا کرده و انجمن فارغالتحصیلان این دانشگاه را با خطر تعطیلی روبهرو کردهاست. همچنین کسانی تهدید میکنند که دستاندرکاران انجمن و تهیهکنندگان آلبومها را مجازات کنند. نوشتهی بسیار کوتاهی به پشتیبانی از انتشار بی سانسور آلبومهای دانش آموختگان این دانشگاه (که خود نیز از آنان هستم) نوشتم که تا این لحظه در بیبیسی فارسی و به نقل از آن در وبگاه "راهک" منتشر شده است.
آلبوم جنجالی شماره 7 را که همین هفتهای پیش در جشن چهلمین سال فارغالتحصیلی دانشجویان ورودی سال 1351 توزیع شد، جمعآوری کردهاند و احتمال میرود که خلاصهی آلبومهای این هفت دوره را در وبگاه انجمن فارغالتحصیلان نیز از دسترس خارج کنند. از همین رو من آن هفت آلبوم را در این نشانی به اشتراک همگانی میگذارم. جدولی از کشتگان دانشگاه نیز در این نشانی هست.
آلبوم جنجالی شماره 7 را که همین هفتهای پیش در جشن چهلمین سال فارغالتحصیلی دانشجویان ورودی سال 1351 توزیع شد، جمعآوری کردهاند و احتمال میرود که خلاصهی آلبومهای این هفت دوره را در وبگاه انجمن فارغالتحصیلان نیز از دسترس خارج کنند. از همین رو من آن هفت آلبوم را در این نشانی به اشتراک همگانی میگذارم. جدولی از کشتگان دانشگاه نیز در این نشانی هست.
17 September 2016
شوستاکوویچ - ۱۱۰
شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا
با آنکه این همه دربارهی شوستاکوویچ خواندهام و شنیدهام و دیدهام، و حتی خود جزوهای مفصل دربارهی او و آثارش نوشتهام، باید اعتراف کنم که یک نکتهی مهم از زندگانی او تا همین چند سال پیش یا از نگاهم گریخته، و یا توجهی به آن نکردهام: عشق او به پیانیست و آهنگساز بینظیر آذربایجانی المیرا نظیرووا، و نقش شگفتانگیز المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ! اکنون به مناسبت یکصد و دهمین زادروز شوستاکوویچ (زاده ۲۵ سپتامبر ۱۹۰۶) میخواهم دربارهی آن دو و رابطهشان بنویسم. اما نخست یک درآمد و دو خاطره:
درآمد
محمدرضا شاه پهلوی در اوج جنون عظمتطلبانهاش در پایان دههی ۱۳۴۰ و نیمهی نخست دههی ۱۳۵۰ میخواست صنایع سنگین و زرادخانهای هر چه بزرگتر از پیشرفتهترین سلاحها داشته باشد و "ژاندارم منطقه" شود اما امریکا در فروش سلاحهای پیشرفته به شاه تردید و تعلل میکرد. شاه تهدید کرد که سلاحها را میتواند «از هر جای دیگری» تهیه کند، و به تهدیدش عمل کرد. اینچنین بود که راه داد و ستدهایی همهجانبه با اتحاد شوروی (سابق) گشوده شد: شاه صدها جیپ و نفربر "اوآز" УАЗ (UAZ) به رنگ سیاه و سفید برای پلیس شهربانی ایران، و آتشبارهای ضدهوایی برای پدافند هوایی ارتش ایران خرید؛ ساختمان ذوب آهن اصفهان و کشیدن خط لولهی گاز از جنوب به شمال ایران به شورویها سپردهشد؛ راه حمل و نقل کالا از بندرهای خلیج فارس تا شمال ایران به روی شوروی گشوده شد و ناوگان تریلرهای شرکت شوروی "ساوترانس آفتو" Совтансавто (Sovtransavto) جادههای ایران را پر کرد، و...
در این قرارداد بزرگ البته جایی هم برای داد و ستدهای فرهنگی و هنری گذاشته بودند و پای هنرمندان بزرگ شوروی نیز به ایران گشوده شد. از آن رویدادها، گذشته از روی پرده رفتن فیلمهای ساخت شوروی، چندتا را به یاد دارم: برنامه گروه صدنفرهی رقص روی یخ شوروی در سالن بزرگ ورزشگاه "شهیاد" (آزادی)؛ برنامهی یکی از بزرگترین پیانیستهای جهان، سویاتاسلاو ریختر Sviatoslav Richter در تهران؛ و دو رویداد دیگر مربوط به شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا (و البته قارا قارایف) که در ادامه مینویسم.
دو خاطره
1- به گمانم در سال ۱۳۵۵ بود که آگهی تالار رودکی خبر داد که ارکستر فیلارمونیک مسکو (یا شاید ارکستر دیگری بود از شوروی؟) به رهبری خانم ورانیکا دوداراوا Veronika Dudarova قرار است که سنفونی پنجم شوستاکوویچ و نیز چند قطعه از بالت "هفت پیکر" آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا قارایف را اجرا کند. این برای من رویدادی بینهایت ارزشمند بود: نخستین و تنها زن رهبر ارکستر که تا آن هنگام میشناختم، قرار بود هم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را که بخش سوم آن از همان هنگام «تنها دوست ِ تنهاترین تنهاییهایم» بود ("قطران در عسل"، صفحه ۵۲۷)، و هم قطعاتی از بالت قارایف را که آن همه دوستش داشتم اجرا کند! دوداراوا سنفونی پنجم را بسیار خوب اجرا کرد، اما با آنکه در بروشور برنامه، نام قارایف و "هفت پیکر" را نوشتهبودند، دوداراوا به جای آن اثر بهکلی دیگری از آهنگساز بیربطی را اجرا کرد. با پایان برنامه هر چه کف زدم (و خیلیها همراهی کردند) که دوداراوا بازگردد و اثر قارایف را اجرا کند، سودی نداشت. او بازگشت، اما چیز دیگری اجرا کرد. چه حیف! لابد "وزارت اطلاعات و جهانگردی" (ارشاد آن موقع) یا چه میدانم چه مرجع دیگری نخواستهبود نامی و اثری از آذربایجان آن جا شنیده شود.
2- اندک زمانی دیرتر خبردار شدیم که خانم المیرا نظیرووا پیانیست سرشناس آذربایجانی یک رسیتال پیانو در تالار بزرگ دانشگاه تهران برگزار خواهد کرد. در این برنامه نیز اجرای آثاری از قارا قارایف گنجانده شدهبود. اما آن شب نیز نظیرووا آثاری از باخ، بیتهوفن، پراکوفییف، و راخمانینوف اجرا کرد، و سپس برخاست و رفت! پس قارایف چه شد؟! نه، گویا قرار نبود نوای موسیقی پیشرفتهی آذربایجان در این تالار نیز پژواک افکند. کف زدیم و کف زدیم تا آنکه او به صحنه بازگشت، پشت پیانو نشست، و او که تا آن لحظه سخنی نگفتهبود، رو کرد به جمعیت و گفت: «کوچهلره سو سپمیشم»!
آه، چه زیبا گفت! چه زیبا گفت! میخواستم پر در آورم و بروم و بوسهای بر آن لبانی که اینها را گفت بنشانم. بیاختیار کف زدم، و جمعیت نیز! صدای هورا برخاست، و هنگامی که صداها خوابید، المیرا نظیرووا این ترانهی زیبای فولکلوریک آذربایجانی را که آن همه با صدای رشید بهبودوف شنیده بودیم، با پیانوی تنها نواخت. چه قدر و چند بار این ترانهی زیبا را از صفحهای کمیاب روی نوارهای کاست ضبط کرده بودم و به این و آن داده بودم. حتی دوستانی که کلمهای ترکی نمیدانستند عاشق این ترانه بودند و کاست آن را از من گرفته بودند. اشک بر گونههای من و بهگمانم خیلیهای دیگر جاری بود.
و چه میدانستم که المیرا نظیرووا شاگرد آهنگسازی شوستاکوویچ بوده و در دل او جای داشته. آن روز شاید هیچ کس دیگری جز خود المیرا و شوستاکوویچ نیز نمیدانستند که شوستاکوویچ نامههایی پر از عشق برای المیرا مینوشته.
[بیانصافیست اگر نگویم که در همان زمانها در تالار تئاتر شهر، حشمت سنجری "سنفونی برای ارکستر زهی، به یاد نظامی گنجوی" اثر فیکرت امیروف را رهبری و اجرا کرد، و آساطور صفریان با ارکستر خود از تبریز آمد و چندین قطعه موسیقی آذربایجانی در آنجا اجرا کرد. شاید تئاتر شهر مدیریت ویژهای داشت؟ و شاید برنامههای آذربایجانی دیگری هم اجرا شد که من بهیاد نمیآورم؟]
شوستاکوویچ و المیرا
در سال ۱۹۴۷ المیرای نوزده ساله (۲۰۱۴ – ۱۹۲۸) که از ۱۴ سالگی به عنوان نوازندهای چیرهدست در باکو آوازهای داشت، به تشویق عزیر حاجیبیکوف به کنسرواتوار مسکو رفت تا هم آموختن پیانو را ادامه دهد و هم در کلاس آهنگسازی دیمیتری شوستاکوویچ (۱۹۷۵ – ۱۹۰۶) شرکت کند. در این کلاس بود که استاد و شاگرد ۲۲ سال جوانتر با یکدیگر آشنا شدند.
در آن هنگام شوستاکوویچ با بحرانی همهجانبه در زندگانیش دست به گریبان بود: چند ماه از آغاز این کلاس نگذشته بود که حزب کمونیست اتحاد شوروی اعلامیهای صادر کرد و در آن از شوستاکوویچ و چندین آهنگساز دیگر به دلیل ساختن آثار سنفونیک «بدون ملودی» و دارای هارمونی «نتراشیده» انتقاد کردند و خواستار آن بودند که اینان آثاری آوازی در ستایش از میهن، و رهبر (استالین)، و قهرمانان جنگ بسرایند. شوستاکوویچ سنفونی بزرگ چهارمش را که ارکستر برای اجرای آن تمرین میکرد، پس گرفت و از فهرست آثار خود حذفش کرد (این اثر نخستین بار در سال ۱۹۶۱ اجرا شد). روزنامهی پراودا و تیخون خرننیکوف Tikhon Khrennikov رئیس "مادامالعمر" اتحادیهی آهنگسازان شوروی مقالاتی در محکوم کردن شیوهی آهنگسازی شوستاکوویچ و دیگران نوشتند. کار بهجایی رسید که شوستاکوویچ را از کار تدریس در کنسرواتوار مسکو اخراج کردند. بسیاری از آشنایان پیشین از ترسشان از او دوری میگزیدند. المیرا نظیرووا تعریف کردهاست که در جریان کنسرتی در تالار بزرگ کنسرواتوار مسکو، او بر روی یک صندلی در "خلاء"ی که پیرامون شوستاکوویچ بود نشست. همه در صندلیهای دورتر نشسته بودند. شوستاکوویچ متوجه حضور المیرا در نزدیکیش شد، رو کرد به او و پرسید: «شما نمیترسید؟»! همسر نخست شوستاکوویچ و مادر دو فرزندش نیز در آن هنگام بیمار بود و هفت سال دیرتر درگذشت.
المیرا در سال ۱۹۴۸ ازدواج کرد و به باکو بازگشت، و دل شوستاکوویچ را نیز با خود برد. اما شوستاکوویچ دو شاگرد فعال به نامهای قارا قارایف و جؤودت حاجییف در باکو داشت و برای پشتیبانی از آنان و شنیدن آثارشان، مرتب به باکو سفر میکرد. او از جمله دو بار در سال ۱۹۵۲ در باکو بود: بار نخست برای شرکت در کنسرتی از آثار خودش، و بار دوم برای تماشای بالت "هفت پیکر" اثر قارا قارایف. المیرا نیز بارها برای شرکت در رویدادهای هنری و از جمله رسیتالهای پیانو و اجرای آثار خودش به مسکو سفر میکرد. در این سفرهای دوجانبه استاد و شاگرد به دیدار هم میرفتند، با هم قدم میزدند، به آثار بیتهوفن و مالر گوش میدادند، دربارهی مسائل گوناگون موسیقی و زندگی با هم بحث میکردند. شوستاکوویچ همواره المیرا را برای ادامهی کار آهنگسازی تشویق و راهنمایی میکرد، و از طرحهای آثار خودش برای المیرا میگفت.
پس از مرگ استالین در پنجم مارس ۱۹۵۳، نخستین نامهی شوستاکوویچ به المیرا در آوریل ۱۹۵۳ نوشته شد. این نامهنگاری تا سال ۱۹۵۶ ادامه داشت. شوستاکوویچ در این نامهها از درونیترین افکار و نگرانیهایش و از دغدغههای فلسفیاش برای المیرا مینوشت. در همهی نامهها علاقه و ستایشی که شوستاکوویچ نسبت به المیرا احساس میکرد، همراه با احترام عمیق و قدردانی او از تواناییهای حرفهای و موفقیتهای المیرا موج میزند. او به شیوهی خود میکوشید که عشق خود را نسبت به المیرا ابراز کند. از جمله در نامهای به تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۹۵۳ تکهای از اپرای "یهوگهنی آنهگین" اثر چایکوفسکی را برای المیرا نقل میکند که خواننده در آن میگوید «دوستت دارم»!
المیرا در سنفونی دهم
دهمین سنفونی شوستاکوویچ نخستین بار در دسامبر ۱۹۵۳ در لنینگراد و مسکو اجرا شد و با استقبال گرم و پرشور شنوندگان رو به رو شد. از بخش دوم این سنفونی که بسیار هیجانانگیز است و خود بهتنهایی در برنامههای سالنهای کنسرت سراسر جهان گنجانده میشود، موسیقیشناسان تفسیرهای گوناگونی کردهاند و از جمله به نقل از سالومون وولکوف Solomon Volkov نویسندهی خاطرات شوستاکوویچ با عنوان «شهادت» Testimony، نقل میکنند که شوستاکوویچ گفته است که این بخش توصیف سیمای "استالین مخوف" است.
اما آنچه هیچ جای شک ندارد این است که شوستاکوویچ در ماه اوت ۱۹۵۳ در دو نامه برای المیرا فاش کرد که در طول سرودن بخش سوم سنفونی دهمش همواره به فکر او بوده و حروف نام او را به شکل نوتهای موسیقی در آن گنجاندهاست. او در واقع هم حروف اول نام خودش را به شکل نوتهای D-Es-C-H، و هم نام المیرا را با ترکیبی از نامهای آلمانی و فرانسوی نوتها به شکل E-A-E-D-A، (یعنی E - La=A – Mi=E – Re=D - A) در بخش سوم سنفونی بارها تکرار میکند. "المیرا" به روشنی نخست با هورن تنها و دیرتر با گروه سازهای برنجی نواخته میشود. این رمز را موسیقیشناسان تا پیش از آن که المیرا نظیرووا نامههای شوستاکوویچ را علنی کند، کشف نکرده بودند.
با آن که استالین ماهها پیش از نخستین اجرای سنفونی دهم مردهبود، اما تیخون خرننیکوف پس از شنیدن این اثر بار دیگر مقالهای در انتقاد از "فورمالیسم" شوستاکوویچ نوشت.
با وجود نامهها و ابراز مهر شوستاکوویچ، المیرا نظیرووا تأکید کردهاست که او همواره احترام عمیقی نسبت به استادش احساس میکرده و هرگز این فکر را به ذهن خود راه ندادهاست که رابطهی شوستاکوویچ با او چیزی فراتر از رابطهی استاد و شاگردی بودهاست، از جمله به این دلیل که شوستاکوویچ هرگز به صراحت سخنی از عشق نگفت.
المیرا نظیرووا پس از فروپاشی شوروی به اسرائیل مهاجرت کرد و تا پایان زندگانیش (۲۳ ژانویه ۲۰۱۴) در آنجا ماند. او شاگردان فراوانی تربیت کرد و آثاری از خود بهجا گذاشت، از جمله اوورتور برای ارکستر سنفونیک، سه کنسرتو برای پیانو و ارکستر، پرهلودها و واریاسیونهایی برای پیانو، سونات برای ویولون، ویولونسل، و پیانو، تنظیم چندین ترانهی فولکلوریک آذربایجانی، و کنسرتوی پیانو روی تمهای عربی با همکاری فیکرت امیروف. نامههای شوستاکوویچ به او، به خانواده شوستاکوویچ که در امریکا بهسر میبرند سپرده شدهاست.
نوشتهی من ِ جوان دربارهی شوستاکوویچ و آثار او را نخست "اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر" در سال ۱۳۵۵ به شکل جزوهی پلیکپی به قطع آ۴ و در ۲۸ صفحه منتشر کرد، و سپس، در "فضای باز" آستانهی انقلاب در تابستان ۱۳۵۷ همکاران "اتاق موسیقی دانشجویان دانشگاه صنعتی تهران" نشریهای بهنام "گاهنامه موسیقی" منتشر کردند (انتشارات پیمان) و همین نوشتهی مرا نیز در آن گنجاندند.
***
شنیدنی و خواندنی:
پیش از هر چیز، "کوچهلره سو سپمیشم" [کوچهها را آبپاشی کردهام / تا یار که میآید گرد و خاک نباشد!]: با صدای رشید بهبودوف https://youtu.be/jLzrdogPDqg
و با پیانوی تنها: https://youtu.be/m3Iy7rR4GBg
شوستاکوویچ:
دربارهی او: https://en.wikipedia.org/wiki/Dmitri_Shostakovich
بخش دوم از سنفونی دهم ("استالین مخوف"): https://youtu.be/1U7ljZhzNsc
بخش سوم از سنفونی دهم ("المیرا"): (اجرای خوب) https://youtu.be/h3Xh92ItYnU
(اجرای کمی "چکشی"، اما با تصویر ارکستر، که دو تکه شدهاست) https://youtu.be/2LTGNZrkcDQ
اثری بسیار زیبا، والس از موسیقی متن فیلم "خرمگس": https://youtu.be/LKtA3XoIx2Y
قطعهای بهنسبت شاد، بخش سوم از کوارتت زهی شماره 8 که برای ارکستر زهی تنظیم شدهاست: https://youtu.be/evtvQ34DQwQ
دربارهی نامههای شوستاکوویچ به المیرا، به انگلیسی: http://www.azer.com/aiweb/categories/magazine/ai111_folder/111_articles/111_shostokovich_elmira.html
المیرا نظیرووا:
دربارهی او (فقط به ترکی آذربایجانی): https://az.wikipedia.org/wiki/Elmira_N%C9%99zirova
دو پرهلود: https://youtu.be/C5CRs4-SwDs
چند ماه پیش از مرگ اثری از خود را مینوازد: https://youtu.be/1daw6IdJApo
سونات برای ویولونسل و پیانو: https://youtu.be/Hj-IGG5_Uxc
کنسرتوی پیانو روی تمهای عربی (با امیروف): https://youtu.be/Vwj2N4AYaLg
قارا قارایف:
دربارهی او: https://en.wikipedia.org/wiki/Gara_Garayev
رقص عایشه از بالت "هفت پیکر": https://youtu.be/7g9bi6GfFcw
سوئیت از بالت "هفت پیکر": https://youtu.be/VTgkq7WcHJg
دربارهی جؤودت حاجییف: https://en.wikipedia.org/wiki/Jovdat_Hajiyev
با آنکه این همه دربارهی شوستاکوویچ خواندهام و شنیدهام و دیدهام، و حتی خود جزوهای مفصل دربارهی او و آثارش نوشتهام، باید اعتراف کنم که یک نکتهی مهم از زندگانی او تا همین چند سال پیش یا از نگاهم گریخته، و یا توجهی به آن نکردهام: عشق او به پیانیست و آهنگساز بینظیر آذربایجانی المیرا نظیرووا، و نقش شگفتانگیز المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ! اکنون به مناسبت یکصد و دهمین زادروز شوستاکوویچ (زاده ۲۵ سپتامبر ۱۹۰۶) میخواهم دربارهی آن دو و رابطهشان بنویسم. اما نخست یک درآمد و دو خاطره:
درآمد
محمدرضا شاه پهلوی در اوج جنون عظمتطلبانهاش در پایان دههی ۱۳۴۰ و نیمهی نخست دههی ۱۳۵۰ میخواست صنایع سنگین و زرادخانهای هر چه بزرگتر از پیشرفتهترین سلاحها داشته باشد و "ژاندارم منطقه" شود اما امریکا در فروش سلاحهای پیشرفته به شاه تردید و تعلل میکرد. شاه تهدید کرد که سلاحها را میتواند «از هر جای دیگری» تهیه کند، و به تهدیدش عمل کرد. اینچنین بود که راه داد و ستدهایی همهجانبه با اتحاد شوروی (سابق) گشوده شد: شاه صدها جیپ و نفربر "اوآز" УАЗ (UAZ) به رنگ سیاه و سفید برای پلیس شهربانی ایران، و آتشبارهای ضدهوایی برای پدافند هوایی ارتش ایران خرید؛ ساختمان ذوب آهن اصفهان و کشیدن خط لولهی گاز از جنوب به شمال ایران به شورویها سپردهشد؛ راه حمل و نقل کالا از بندرهای خلیج فارس تا شمال ایران به روی شوروی گشوده شد و ناوگان تریلرهای شرکت شوروی "ساوترانس آفتو" Совтансавто (Sovtransavto) جادههای ایران را پر کرد، و...
در این قرارداد بزرگ البته جایی هم برای داد و ستدهای فرهنگی و هنری گذاشته بودند و پای هنرمندان بزرگ شوروی نیز به ایران گشوده شد. از آن رویدادها، گذشته از روی پرده رفتن فیلمهای ساخت شوروی، چندتا را به یاد دارم: برنامه گروه صدنفرهی رقص روی یخ شوروی در سالن بزرگ ورزشگاه "شهیاد" (آزادی)؛ برنامهی یکی از بزرگترین پیانیستهای جهان، سویاتاسلاو ریختر Sviatoslav Richter در تهران؛ و دو رویداد دیگر مربوط به شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا (و البته قارا قارایف) که در ادامه مینویسم.
دو خاطره
1- به گمانم در سال ۱۳۵۵ بود که آگهی تالار رودکی خبر داد که ارکستر فیلارمونیک مسکو (یا شاید ارکستر دیگری بود از شوروی؟) به رهبری خانم ورانیکا دوداراوا Veronika Dudarova قرار است که سنفونی پنجم شوستاکوویچ و نیز چند قطعه از بالت "هفت پیکر" آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا قارایف را اجرا کند. این برای من رویدادی بینهایت ارزشمند بود: نخستین و تنها زن رهبر ارکستر که تا آن هنگام میشناختم، قرار بود هم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را که بخش سوم آن از همان هنگام «تنها دوست ِ تنهاترین تنهاییهایم» بود ("قطران در عسل"، صفحه ۵۲۷)، و هم قطعاتی از بالت قارایف را که آن همه دوستش داشتم اجرا کند! دوداراوا سنفونی پنجم را بسیار خوب اجرا کرد، اما با آنکه در بروشور برنامه، نام قارایف و "هفت پیکر" را نوشتهبودند، دوداراوا به جای آن اثر بهکلی دیگری از آهنگساز بیربطی را اجرا کرد. با پایان برنامه هر چه کف زدم (و خیلیها همراهی کردند) که دوداراوا بازگردد و اثر قارایف را اجرا کند، سودی نداشت. او بازگشت، اما چیز دیگری اجرا کرد. چه حیف! لابد "وزارت اطلاعات و جهانگردی" (ارشاد آن موقع) یا چه میدانم چه مرجع دیگری نخواستهبود نامی و اثری از آذربایجان آن جا شنیده شود.
2- اندک زمانی دیرتر خبردار شدیم که خانم المیرا نظیرووا پیانیست سرشناس آذربایجانی یک رسیتال پیانو در تالار بزرگ دانشگاه تهران برگزار خواهد کرد. در این برنامه نیز اجرای آثاری از قارا قارایف گنجانده شدهبود. اما آن شب نیز نظیرووا آثاری از باخ، بیتهوفن، پراکوفییف، و راخمانینوف اجرا کرد، و سپس برخاست و رفت! پس قارایف چه شد؟! نه، گویا قرار نبود نوای موسیقی پیشرفتهی آذربایجان در این تالار نیز پژواک افکند. کف زدیم و کف زدیم تا آنکه او به صحنه بازگشت، پشت پیانو نشست، و او که تا آن لحظه سخنی نگفتهبود، رو کرد به جمعیت و گفت: «کوچهلره سو سپمیشم»!
آه، چه زیبا گفت! چه زیبا گفت! میخواستم پر در آورم و بروم و بوسهای بر آن لبانی که اینها را گفت بنشانم. بیاختیار کف زدم، و جمعیت نیز! صدای هورا برخاست، و هنگامی که صداها خوابید، المیرا نظیرووا این ترانهی زیبای فولکلوریک آذربایجانی را که آن همه با صدای رشید بهبودوف شنیده بودیم، با پیانوی تنها نواخت. چه قدر و چند بار این ترانهی زیبا را از صفحهای کمیاب روی نوارهای کاست ضبط کرده بودم و به این و آن داده بودم. حتی دوستانی که کلمهای ترکی نمیدانستند عاشق این ترانه بودند و کاست آن را از من گرفته بودند. اشک بر گونههای من و بهگمانم خیلیهای دیگر جاری بود.
و چه میدانستم که المیرا نظیرووا شاگرد آهنگسازی شوستاکوویچ بوده و در دل او جای داشته. آن روز شاید هیچ کس دیگری جز خود المیرا و شوستاکوویچ نیز نمیدانستند که شوستاکوویچ نامههایی پر از عشق برای المیرا مینوشته.
[بیانصافیست اگر نگویم که در همان زمانها در تالار تئاتر شهر، حشمت سنجری "سنفونی برای ارکستر زهی، به یاد نظامی گنجوی" اثر فیکرت امیروف را رهبری و اجرا کرد، و آساطور صفریان با ارکستر خود از تبریز آمد و چندین قطعه موسیقی آذربایجانی در آنجا اجرا کرد. شاید تئاتر شهر مدیریت ویژهای داشت؟ و شاید برنامههای آذربایجانی دیگری هم اجرا شد که من بهیاد نمیآورم؟]
شوستاکوویچ و المیرا
در سال ۱۹۴۷ المیرای نوزده ساله (۲۰۱۴ – ۱۹۲۸) که از ۱۴ سالگی به عنوان نوازندهای چیرهدست در باکو آوازهای داشت، به تشویق عزیر حاجیبیکوف به کنسرواتوار مسکو رفت تا هم آموختن پیانو را ادامه دهد و هم در کلاس آهنگسازی دیمیتری شوستاکوویچ (۱۹۷۵ – ۱۹۰۶) شرکت کند. در این کلاس بود که استاد و شاگرد ۲۲ سال جوانتر با یکدیگر آشنا شدند.
در آن هنگام شوستاکوویچ با بحرانی همهجانبه در زندگانیش دست به گریبان بود: چند ماه از آغاز این کلاس نگذشته بود که حزب کمونیست اتحاد شوروی اعلامیهای صادر کرد و در آن از شوستاکوویچ و چندین آهنگساز دیگر به دلیل ساختن آثار سنفونیک «بدون ملودی» و دارای هارمونی «نتراشیده» انتقاد کردند و خواستار آن بودند که اینان آثاری آوازی در ستایش از میهن، و رهبر (استالین)، و قهرمانان جنگ بسرایند. شوستاکوویچ سنفونی بزرگ چهارمش را که ارکستر برای اجرای آن تمرین میکرد، پس گرفت و از فهرست آثار خود حذفش کرد (این اثر نخستین بار در سال ۱۹۶۱ اجرا شد). روزنامهی پراودا و تیخون خرننیکوف Tikhon Khrennikov رئیس "مادامالعمر" اتحادیهی آهنگسازان شوروی مقالاتی در محکوم کردن شیوهی آهنگسازی شوستاکوویچ و دیگران نوشتند. کار بهجایی رسید که شوستاکوویچ را از کار تدریس در کنسرواتوار مسکو اخراج کردند. بسیاری از آشنایان پیشین از ترسشان از او دوری میگزیدند. المیرا نظیرووا تعریف کردهاست که در جریان کنسرتی در تالار بزرگ کنسرواتوار مسکو، او بر روی یک صندلی در "خلاء"ی که پیرامون شوستاکوویچ بود نشست. همه در صندلیهای دورتر نشسته بودند. شوستاکوویچ متوجه حضور المیرا در نزدیکیش شد، رو کرد به او و پرسید: «شما نمیترسید؟»! همسر نخست شوستاکوویچ و مادر دو فرزندش نیز در آن هنگام بیمار بود و هفت سال دیرتر درگذشت.
از چپ: ایرینا سوپینسکایا همسر سوم شوستاکوویچ، دیمیتری شوستاکوویچ، قارا قارایف |
پس از مرگ استالین در پنجم مارس ۱۹۵۳، نخستین نامهی شوستاکوویچ به المیرا در آوریل ۱۹۵۳ نوشته شد. این نامهنگاری تا سال ۱۹۵۶ ادامه داشت. شوستاکوویچ در این نامهها از درونیترین افکار و نگرانیهایش و از دغدغههای فلسفیاش برای المیرا مینوشت. در همهی نامهها علاقه و ستایشی که شوستاکوویچ نسبت به المیرا احساس میکرد، همراه با احترام عمیق و قدردانی او از تواناییهای حرفهای و موفقیتهای المیرا موج میزند. او به شیوهی خود میکوشید که عشق خود را نسبت به المیرا ابراز کند. از جمله در نامهای به تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۹۵۳ تکهای از اپرای "یهوگهنی آنهگین" اثر چایکوفسکی را برای المیرا نقل میکند که خواننده در آن میگوید «دوستت دارم»!
المیرا در سنفونی دهم
دهمین سنفونی شوستاکوویچ نخستین بار در دسامبر ۱۹۵۳ در لنینگراد و مسکو اجرا شد و با استقبال گرم و پرشور شنوندگان رو به رو شد. از بخش دوم این سنفونی که بسیار هیجانانگیز است و خود بهتنهایی در برنامههای سالنهای کنسرت سراسر جهان گنجانده میشود، موسیقیشناسان تفسیرهای گوناگونی کردهاند و از جمله به نقل از سالومون وولکوف Solomon Volkov نویسندهی خاطرات شوستاکوویچ با عنوان «شهادت» Testimony، نقل میکنند که شوستاکوویچ گفته است که این بخش توصیف سیمای "استالین مخوف" است.
اما آنچه هیچ جای شک ندارد این است که شوستاکوویچ در ماه اوت ۱۹۵۳ در دو نامه برای المیرا فاش کرد که در طول سرودن بخش سوم سنفونی دهمش همواره به فکر او بوده و حروف نام او را به شکل نوتهای موسیقی در آن گنجاندهاست. او در واقع هم حروف اول نام خودش را به شکل نوتهای D-Es-C-H، و هم نام المیرا را با ترکیبی از نامهای آلمانی و فرانسوی نوتها به شکل E-A-E-D-A، (یعنی E - La=A – Mi=E – Re=D - A) در بخش سوم سنفونی بارها تکرار میکند. "المیرا" به روشنی نخست با هورن تنها و دیرتر با گروه سازهای برنجی نواخته میشود. این رمز را موسیقیشناسان تا پیش از آن که المیرا نظیرووا نامههای شوستاکوویچ را علنی کند، کشف نکرده بودند.
با آن که استالین ماهها پیش از نخستین اجرای سنفونی دهم مردهبود، اما تیخون خرننیکوف پس از شنیدن این اثر بار دیگر مقالهای در انتقاد از "فورمالیسم" شوستاکوویچ نوشت.
با وجود نامهها و ابراز مهر شوستاکوویچ، المیرا نظیرووا تأکید کردهاست که او همواره احترام عمیقی نسبت به استادش احساس میکرده و هرگز این فکر را به ذهن خود راه ندادهاست که رابطهی شوستاکوویچ با او چیزی فراتر از رابطهی استاد و شاگردی بودهاست، از جمله به این دلیل که شوستاکوویچ هرگز به صراحت سخنی از عشق نگفت.
المیرا نظیرووا پس از فروپاشی شوروی به اسرائیل مهاجرت کرد و تا پایان زندگانیش (۲۳ ژانویه ۲۰۱۴) در آنجا ماند. او شاگردان فراوانی تربیت کرد و آثاری از خود بهجا گذاشت، از جمله اوورتور برای ارکستر سنفونیک، سه کنسرتو برای پیانو و ارکستر، پرهلودها و واریاسیونهایی برای پیانو، سونات برای ویولون، ویولونسل، و پیانو، تنظیم چندین ترانهی فولکلوریک آذربایجانی، و کنسرتوی پیانو روی تمهای عربی با همکاری فیکرت امیروف. نامههای شوستاکوویچ به او، به خانواده شوستاکوویچ که در امریکا بهسر میبرند سپرده شدهاست.
نوشتهی من ِ جوان دربارهی شوستاکوویچ و آثار او را نخست "اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر" در سال ۱۳۵۵ به شکل جزوهی پلیکپی به قطع آ۴ و در ۲۸ صفحه منتشر کرد، و سپس، در "فضای باز" آستانهی انقلاب در تابستان ۱۳۵۷ همکاران "اتاق موسیقی دانشجویان دانشگاه صنعتی تهران" نشریهای بهنام "گاهنامه موسیقی" منتشر کردند (انتشارات پیمان) و همین نوشتهی مرا نیز در آن گنجاندند.
***
شنیدنی و خواندنی:
پیش از هر چیز، "کوچهلره سو سپمیشم" [کوچهها را آبپاشی کردهام / تا یار که میآید گرد و خاک نباشد!]: با صدای رشید بهبودوف https://youtu.be/jLzrdogPDqg
و با پیانوی تنها: https://youtu.be/m3Iy7rR4GBg
شوستاکوویچ:
دربارهی او: https://en.wikipedia.org/wiki/Dmitri_Shostakovich
بخش دوم از سنفونی دهم ("استالین مخوف"): https://youtu.be/1U7ljZhzNsc
بخش سوم از سنفونی دهم ("المیرا"): (اجرای خوب) https://youtu.be/h3Xh92ItYnU
(اجرای کمی "چکشی"، اما با تصویر ارکستر، که دو تکه شدهاست) https://youtu.be/2LTGNZrkcDQ
اثری بسیار زیبا، والس از موسیقی متن فیلم "خرمگس": https://youtu.be/LKtA3XoIx2Y
قطعهای بهنسبت شاد، بخش سوم از کوارتت زهی شماره 8 که برای ارکستر زهی تنظیم شدهاست: https://youtu.be/evtvQ34DQwQ
دربارهی نامههای شوستاکوویچ به المیرا، به انگلیسی: http://www.azer.com/aiweb/categories/magazine/ai111_folder/111_articles/111_shostokovich_elmira.html
المیرا نظیرووا:
دربارهی او (فقط به ترکی آذربایجانی): https://az.wikipedia.org/wiki/Elmira_N%C9%99zirova
دو پرهلود: https://youtu.be/C5CRs4-SwDs
چند ماه پیش از مرگ اثری از خود را مینوازد: https://youtu.be/1daw6IdJApo
سونات برای ویولونسل و پیانو: https://youtu.be/Hj-IGG5_Uxc
کنسرتوی پیانو روی تمهای عربی (با امیروف): https://youtu.be/Vwj2N4AYaLg
قارا قارایف:
دربارهی او: https://en.wikipedia.org/wiki/Gara_Garayev
رقص عایشه از بالت "هفت پیکر": https://youtu.be/7g9bi6GfFcw
سوئیت از بالت "هفت پیکر": https://youtu.be/VTgkq7WcHJg
دربارهی جؤودت حاجییف: https://en.wikipedia.org/wiki/Jovdat_Hajiyev
12 September 2016
از جهان خاکستری - 112
چه دستگاه شگفتانگیزیست یاد و حافظهی آدمی. بهویژه در شگفتم از آن کارکرد حافظه که یادهای مسئلهدار و دردآور، یاد کارهایی را که از آن پشیمانیم، به گونهای دستکاری میکند و تغییر میدهد، یا بهکلی پاک میکند، تا از شدت آن درد و پشیمانی بکاهد. در برخورد با آشنایانی که یادهای مشترکمان را با تغییراتی به سود خودشان بازگو میکنند، دهانم باز میماند و به جای شاخهای شکستهام دو شاخ تازه میروید. آیا خود من نیز چنینم؟ آیا دستگاه حافظهی من نیز به سود من در یادهایم دست میبرد؟ اگر چنین است، چرا هنوز از یادآوری برخی چیزها و کارها، درد و پشیمانی احساس میکنم؟ چرا حافظهام در اینها به سود من دست نبرده؟ چه میدانم، چه میدانم...
***
به گمانم سال 1354 بود که به یک خانهی مجردی و دانشجویی در خیابان طوس، بین میمنت و 21 متری جی، کوچهی حاج دکتر زمانی، شماره 6 کوچیدم (لابد همهی این نامها اکنون به نام این و آن شهید تغییر یافتهاند؟). اینجا، در آپارتمان طبقهی دوم، چهار اتاق، آشپزخانه و حمام داشتیم. در سه اتاق دیگر نیز مردان دانشجوی مجرد میزیستند. اتاق من تنها با شیشههای بزرگ و دری چهارلتهای با شیشهی مشجر از اتاق دیگر جدا میشد. چه میگویند به فارسی به آن؟ به ترکی "آراکَسمَه" میگوییم. این همان خانهای بود که یکی دو بار در ماه رمضان با دختران همدانشگاهی برای خوردن ناهار آمدیم، و یک بار سیمین تمام مدت سر پا روبهروی پنجره ایستاد تا مبادا همسایه خیال کند که ما با دختران مشغول کاری هستیم آنجا، و نیمروی مهندسیپز مرا خراب کرد!
در آغاز سکونتم در این خانه فیروز در آن یکی اتاق پشت "آراکَسمَه" میزیست. با فیروز از سالهای زندگی در خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) با هم دوست و آشنا بودیم. با او در آنسوی این دیوار نازک شیشهای و تختهای مشکلی نداشتم و او نیز با من مشکلی نداشت. کموبیش همزمان میخوابیدیم و همزمان بیدار میشدیم. مزاحمتی برای هم نداشتیم. اما چند ماه بعد فیروز درسش تمام شد، ازدواج کرد و با نوعروسش به کانادا رفت. بهجای او کسی آمد که آسیستان یکی از درسهای دانشگاهمان بود؛ مذهبی و نمازخوان بود؛ سر شب میخوابید و صبح خیلی زود بر میخاست.
با این همسایهی تازه مشکلات بزرگی داشتم. نامش جعفر بود، یا چه بود؟ من شبها هنگامی به خانه میآمدم که او اغلب ساعتی بود که خوابیده بود و روشن کردن چراغ اتاقم نورافکنی به درون اتاق او بود و بیدارش میکرد. و در این جایی که حتی خشخش ورق زدن کتاب در اتاق بغلی شنیده میشد، من تازه میخواستم به موسیقی گوش بدهم. یک ضبطصوت کاست کوچک داشتم که به اندازهی عرض و طول یک نوار کاست بود به اضافهی جا برای یک بلندگوی کوچک و چند دگمه. صدای آن را هر قدر هم که کم میکردم، باز برای گوشهای آن مرد مسلمان و سحرخیز آزارنده بود. من رنج میبردم از آزاردادن او، و بیگمان او نیز رنج میبرد.
به عقلم نرسیده بود که شیشهها را با کاغذ سیاه بپوشانم تا روشنایی چراغ سقف اتاق من کمتر در اتاق او بیافتد. تنها یک تقویم بزرگ دیواری روی یکی از شیشههای مشجر آویختهبودم. و تصویر روی آن تقویم... آه آن تصویر... زنی زیبا که بر کف یک ایوان چوبی نشستهبود، پاهایش را از یک سو زیرش جمع کردهبود، و پشتش را به تیرهای چوبی و لخت دیوار کلبه تکیه دادهبود. یک ژاکت پشمی و سفید خوشبافت بر بالاتنهاش داشت و پایین آن را با دو دست به میان رانهایش کشیدهبود و نگه داشتهبود. رانهایش و پاهایش لخت بودند. آن نگاه خندان و شیرینش، و آن لبان نیمهباز و بوسهخواه... و آن کنتراست لطافت پوست رانهایش روی چوب خشن و نتراشیدهی کف ایوان... کف دستانم و سر انگشتانم میسوخت در عطش لغزیدن بر آن رانها. هرگاه در تماشای او غرق میشدم، دستانم برای لغزیدن بر رانهایش بیاختیار پیش میرفت. اما... دریغا که این فقط کاغذ بود.
آن پوستر لوکسترین چیزی بود که در اتاقم وجود داشت. سه پتوی ناهمرنگ روی موزائیکهای کف اتاق گسترده بودم. زمانی جام شرابی روی یکی از آنها واژگون شدهبود و لکهی سرخ و بزرگ و تیره و بدرنگی بر جا گذاشتهبود. تختخواب و تشک و کمد کوچک کنار تخت امانتی خوابگاه دانشگاه بودند و هنگام تصفیهحساب پس از فارغالتحصیلی باید پسشان میدادم. ملافهها را اگر بر میداشتم و با خود به اردبیل میبردم، شاید یک بار در سال شسته میشدند. یک بار پدرم در این اتاق مهمانم بود و آنقدر سردش شد که رفت و یک چراغ خوراکپزی نفتی کوچک خرید و آورد. از آن پس یک کتری آب همواره روی این چراغ داشت میجوشید. و همین بود و مشتی کتاب و نوار کاست موسیقی و چند عکس دیگر روی دیوار این اتاق محقر.
با این وضع گاه میهمانانی نیز داشتم که شب هم میماندند و به ردیف روی پتوهای کف اتاق میخوابیدند. یکی از اینان جوانی بود، خلیل، از بستگانم، که در یک "مدرسهی عالی" پذیرفته شدهبود.
خلیل میدید که چیزهایی مینویسم و ترجمه میکنم. روزی با دستنویسی در چند برگ آمد و خواست که آن را بخوانم و برایش ویرایش کنم. ترجمهی داستان کوتاهی بود از نویسندهی امریکایی جک لندن با نام "افروختن آتش". من که همواره شیفتهی آثار جک لندن بودم، با اشتیاق آن را خواندم و جاهایی را حک و اصلاح کردم. اما خلیل ویرایشهای مرا نپسندید و اصرار داشت که جملههای خود او بهتر است. پس از بحث فراوان، کمکم آشکار شد که این ترجمهی منتشرشدهی کس دیگریست (بهگمانم "در تلاش آتش" ترجمهی احمد بهشتی، نشر سپهر، تهران 1352) که او رونویسی کرده و جاهایی را به سلیقهی خود تغییر داده، و میخواهد بهنام خود منتشرش کند! عجب! بهتزده و با دهانی باز نگاهش میکردم. هیچ نمیفهمیدم چگونه کسی میتواند دست به چنین سرقتی بزند! کمی پندش دادم، و به گمانم از انتشار آن منصرف شد. او نوارهای کاست موسیقی مرا که با زحمت زیاد فراهم کردهبودم، دهتا – دهتا امانت میگرفت و میبرد، و پس از چندی پسشان میآورد. میگفت که شخص معتبری آنها را برای استفاده در یک ایستگاه رادیویی لازم دارد.
او چندی بعد آمد و آه و زاری کرد که جایی و خانهای ندارد و هر شب در اتاق کسی از همدانشگاهیان میگذراند، و خانهای و اتاقی پیدا نمیکند. چند روز بعد آمد و همین داستان را با سوز و گداز بیشتر باز گفت؛ و باز چند روز دیرتر... و سرانجام گفت که دیگر از سرگردانی به جان آمده، و به فکر آن است که ادامهی تحصیل را رها کند و به شهر زادبومی برگردد، و آخرین امیدش به من است که اجازه دهم چند روزی، دو سه هفتهای، اینجا، در این اتاق، زندگی کند تا شاید بتواند اتاقی برای خود پیدا کند. چه کنم؟ چه بگویم؟ پاسخ منفی من، اینگونه که او مطرح کرد، به این معنی بود که او ادامهی تحصیل را رها کند. میتوانستم چنین گناهی را به گردن بگیرم؟
رفتم و برای یکی از همخانهایها که اجارهی خانه به نام او بود وضعیت را توضیح دادم و پرسیدم که آیا میشود چند هفتهای یک مهمان هماتاقی داشتهباشم، و او موافقت کرد. فردا خلیل با یک چمدان و یک دست رختخواب آمد و گوشهای از اتاق را اشغال کرد. خلوت نیمچه تنهاییم بههم خورد. در تضاد با من ساکت، خلیل حرف میزد و حرف میزد. میپرسید و میپرسید. میخواست از تاریکترین گوشههای ذهنم که خود سری به آنها نمیزدم سر در آورد. کلافهام میکرد. با این سر و صدا با جعفر در آنسوی آراکسمه چه کنم؟ دیگر فرصتی نبود تا در خیال سر انگشتانم را بر لطافت آن رانهای توی تقویم دیواری بلغزانم.
دوسه هفته، شد دو ماه، و بعد خلیل خرد خرد گفت که هممدرسهای تیرهروزی دارد، مسعود، که او هم جا و مکانی ندارد، شبها در خیابان میخوابد، دارد از پا میافتد، برادرش دارد خانهای دستوپا میکند و مسعود لازم است تنها چند روزی را سر کند تا به سامانی برسد و درسش را ادامه دهد. آیا میشود که او هم بیاید اینجا و چند شبی بماند؟
امان از دوراهیها و سهراهیها و چندراهیهایی بر اخلاق، وجدان، انساندوستی، وظیفه، و چه میدانم چه زهرمارهای دیگری... آیا من میتوانستم راضی باشم از این که دانشجویی شبها در خیابان بخوابد؟ نه، نمیتوانستم!
مسعود هم آمد و شدیم سه نفر در این اتاق تنگ با همسایهای حساس در آنسوی آراکسمه. و چند روز شد چند هفته و چند ماه. درست یادم نیست، شاید ده ماهی آنجا بودند، و من دندان روی جگر گذاشتم. خیلی وقتها خود از خانه فراری بودم و در جاهای دیگری سر میکردم.
سه چهار سال بعد، انقلاب شد. خلیل نمیدانم چگونه پیدایم کرد و مرا با خود به خانهای در خیابان نصرت برد که در دو طبقهی آن عدهی بیشماری در چندین اتاق زندگی میکردند و او نیز همانجا میخوابید. هفتتیر بسیار کوچکی که در کف دست جا میگرفت در روزهای انقلاب از جایی پیدا کردهبود، قطعات آن را از هم باز کردهبودند و نتوانستهبودند دوباره سوارش کنند. از من خواست که درستش کنم. در جا سوارش کردم و پسش دادم، و رفتم. چندی بعد شنیدم که در کردستان به گروههای مسلح پیوستهاست.
ده سال پس از آن، در استکهلم، در یک میهمانی با همسایههای ایرانی، چند خواهر در میان میهمانان بودند. یکی از خواهران شوهر امریکایی داشت. در میان گفتوگوهای میهمانی از چند و چون و ایل و تبار منی که ساکت نشستهبودم پرسیدند، و ناگهان خواهران پچپچی با هم کردند و گویی آب یخ بر سر میهمانان و میهمانی پاشیده شد: آری، خواهری که شوهر امریکایی دارد چندی همسر خلیل بوده و چنان بلایی بر سرش آمده که هر کسی از زاد و رود خلیل را گیر بیاورد، او و خواهرانش میخواهند تکهپارهاش کنند! اما در مورد من به خیر گذشت! دیدند که موجود بیآزاری هستم و از تکهپاره کردنم گذشتند.
***
اکنون نزدیک چهل سال از آن چند ماه همخانگی من با خلیل گذشتهاست. در یک میهمانی در پارکی زیبا و سرسبز نشستهایم. خلیل هم هست. چندین سال دور از سوئد بوده، در کشورهای امریکای جنوبی چرخیده و زندگی کرده. همین تازگی در میان انقلابیان بولیوی بوده. برای حل برخی گرفتاریهای بانکی به سوئد بازگشته، اما "رفقا" گفتهاند که همینجا به وجود و کمک او نیاز دارند، و بهناگزیر باید مدتی همینجا بماند. منظور از "رفقا" یکی از شاخههای بیشمار منشعب از "حزب کمونیست کارگری"ست. در فرصتی که کسی پیرامونمان نیست، او رو میکند به من و میگوید:
- خیلی وقت است که میخواهم چیزی را به تو بگویم، اما فرصتی پیش نیامده. واقعیت این است که تو تأثیر بزرگ و تعیینکنندهای در زندگی من داشتهای، منتها تأثیر منفی!
دلم فرو میریزد. چه تأثیر منفی تعیینکنندهای در زندگی او گذاشتهام؟ میگوید:
- البته اول این را بگویم که کمک بزرگی کردی که وقتی دیدی در خانههای بستگان و آشنایان راحت نیستم، پیشنهاد کردی که با تو همخانه شوم! و تازه، خواستی که دوستم مسعود هم بیاید و چند روزی آنجا بماند!
شگفتا! من "پیشنهاد" کردم؟ من "خواستم"؟ فقط "چند روز"؟ یا آن دو زاری و التماس کردند و ماهها ماندند؟ ادامه میدهد:
- اما با یک چیز مسیر زندگی مرا بهکلی تغییر دادی. من یکی از ده نفری بودم که از میان صدها نفر در انواع آزمونهای تئوری و عملی آموزشگاه خلبانی هواپیمایی ملی ایران پذیرفته شدهبودم، با نمرهها و نتیجههای درخشان. از من دو بار تست شنوایی گرفتند، زیرا بار نخست باورشان نشد که شنوایی من این قدر عالیست. آمدم و با تو مشورت کردم. تو کلی نصیحتم کردی و گفتی که خلبانی کار دشواریست، خطر مرگ دارد، با این کار در واقع به خدمت "دستگاه حاکمیت" در میآیم، در حالی که در این سو "جنبش" به وجود امثال من نیاز دارد. بعد مرا برداشتی و با خود بردی، یک بطری عرق خریدی، و رفتیم به خانهی یک مترجم معروف، و از او خواستی که مرا نصیحت کند و از خر شیطان پایین بیاورد. او گفت که کارگر چاپخانه است، نوکر خودش است و سرور خودش، هر وقت خواست میرود و میآید، و تازه کتاب هم ترجمه و منتشر میکند. از همانجا تصمیم من عوض شد و با تحریک تو و او به بخت بزرگم پشت پا زدم، به آموزشگاه خلبانی نرفتم، و همانطور که میبینی امروز آس و پاس و آوارهام!
از شدت شگفتزدگی بهکلی لال میشوم. چه دارد میگوید؟ چنین چیزی را هیچ به یاد نمیآورم. آری، آن مترجم را میشناسم و بارها با خلیل با او دیدار داشتهایم. اما داستان انصراف او از تحصیل در آموزشگاه خلبانی؟ هیچ به یاد نمیآورم. آیا این داستان نیز مانند آن ترجمهی داستان جک لندن جعلیست؟ آیا این یاد را نیز مانند داستان سکونتش در خانهی من دستکاری کردهاست؟ آیا درست است که همسر سابقش را عذاب میداده و اکنون دارد مرا عذاب میدهد؟ یا آن که راست میگوید، اما همهی اینها از حافظهی من پاک شده؟ اما چنین استدلالی به کلی با ذهنیت و رفتار من بیگانه است. آن جملهبندی و کلمهی "جنبش" هیچ در منطق و واژگان من وجود ندارد. ممکن نیست من چنین چیزی گفتهباشم. در آن هنگام من با "جنبشی" نبودم؛ "جنبشی" نمیشناختم.
با این حال فرض کنیم که من و آن مترجم چیزهایی گفتیم. اما مگر تصمیم نهایی و مسئولیت آن پای خود تصمیمگیرنده نیست؟ مگر این خود من و خود تو نیستیم که بر سر دوراهیها و سهراهیها، هر چند با مشورت دیگران، راهی را با ارادهی خود انتخاب میکنیم و ادامه میدهیم؟ چگونه میتوان خود را در چاهی پرتاب کرد و سپس گفت که چون تو گفتی، من هم پریدم؟ و اگر خلبان هم شدهبود، چه میدانیم که اکنون کجا بود و چه میکرد؟
نمیگویم. هیچ نمیگویم. پیرامونمان شلوغ میشود و دیگر نمیشود حرف زد. عیبی ندارد. طفلک دنبال علت بیسامانی زندگانیش گشته و مقصر اصلی را در دیگری، در من یافته. جدا میشویم و از آنپس دیگر ندیدهامش. نمیدانم که آیا به بولیوی بازگشت تا به "جنبش" خدمت کند، یا در سوئد دارد به "رفقا" کمک میکند. اگر راست میگوید، "جنبش" و "رفقا" باید از من سپاسگزار باشند که سربازی کاری و وفادار برایشان هدیه دادهام!
***
به گمانم سال 1354 بود که به یک خانهی مجردی و دانشجویی در خیابان طوس، بین میمنت و 21 متری جی، کوچهی حاج دکتر زمانی، شماره 6 کوچیدم (لابد همهی این نامها اکنون به نام این و آن شهید تغییر یافتهاند؟). اینجا، در آپارتمان طبقهی دوم، چهار اتاق، آشپزخانه و حمام داشتیم. در سه اتاق دیگر نیز مردان دانشجوی مجرد میزیستند. اتاق من تنها با شیشههای بزرگ و دری چهارلتهای با شیشهی مشجر از اتاق دیگر جدا میشد. چه میگویند به فارسی به آن؟ به ترکی "آراکَسمَه" میگوییم. این همان خانهای بود که یکی دو بار در ماه رمضان با دختران همدانشگاهی برای خوردن ناهار آمدیم، و یک بار سیمین تمام مدت سر پا روبهروی پنجره ایستاد تا مبادا همسایه خیال کند که ما با دختران مشغول کاری هستیم آنجا، و نیمروی مهندسیپز مرا خراب کرد!
در آغاز سکونتم در این خانه فیروز در آن یکی اتاق پشت "آراکَسمَه" میزیست. با فیروز از سالهای زندگی در خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) با هم دوست و آشنا بودیم. با او در آنسوی این دیوار نازک شیشهای و تختهای مشکلی نداشتم و او نیز با من مشکلی نداشت. کموبیش همزمان میخوابیدیم و همزمان بیدار میشدیم. مزاحمتی برای هم نداشتیم. اما چند ماه بعد فیروز درسش تمام شد، ازدواج کرد و با نوعروسش به کانادا رفت. بهجای او کسی آمد که آسیستان یکی از درسهای دانشگاهمان بود؛ مذهبی و نمازخوان بود؛ سر شب میخوابید و صبح خیلی زود بر میخاست.
با این همسایهی تازه مشکلات بزرگی داشتم. نامش جعفر بود، یا چه بود؟ من شبها هنگامی به خانه میآمدم که او اغلب ساعتی بود که خوابیده بود و روشن کردن چراغ اتاقم نورافکنی به درون اتاق او بود و بیدارش میکرد. و در این جایی که حتی خشخش ورق زدن کتاب در اتاق بغلی شنیده میشد، من تازه میخواستم به موسیقی گوش بدهم. یک ضبطصوت کاست کوچک داشتم که به اندازهی عرض و طول یک نوار کاست بود به اضافهی جا برای یک بلندگوی کوچک و چند دگمه. صدای آن را هر قدر هم که کم میکردم، باز برای گوشهای آن مرد مسلمان و سحرخیز آزارنده بود. من رنج میبردم از آزاردادن او، و بیگمان او نیز رنج میبرد.
به عقلم نرسیده بود که شیشهها را با کاغذ سیاه بپوشانم تا روشنایی چراغ سقف اتاق من کمتر در اتاق او بیافتد. تنها یک تقویم بزرگ دیواری روی یکی از شیشههای مشجر آویختهبودم. و تصویر روی آن تقویم... آه آن تصویر... زنی زیبا که بر کف یک ایوان چوبی نشستهبود، پاهایش را از یک سو زیرش جمع کردهبود، و پشتش را به تیرهای چوبی و لخت دیوار کلبه تکیه دادهبود. یک ژاکت پشمی و سفید خوشبافت بر بالاتنهاش داشت و پایین آن را با دو دست به میان رانهایش کشیدهبود و نگه داشتهبود. رانهایش و پاهایش لخت بودند. آن نگاه خندان و شیرینش، و آن لبان نیمهباز و بوسهخواه... و آن کنتراست لطافت پوست رانهایش روی چوب خشن و نتراشیدهی کف ایوان... کف دستانم و سر انگشتانم میسوخت در عطش لغزیدن بر آن رانها. هرگاه در تماشای او غرق میشدم، دستانم برای لغزیدن بر رانهایش بیاختیار پیش میرفت. اما... دریغا که این فقط کاغذ بود.
آن پوستر لوکسترین چیزی بود که در اتاقم وجود داشت. سه پتوی ناهمرنگ روی موزائیکهای کف اتاق گسترده بودم. زمانی جام شرابی روی یکی از آنها واژگون شدهبود و لکهی سرخ و بزرگ و تیره و بدرنگی بر جا گذاشتهبود. تختخواب و تشک و کمد کوچک کنار تخت امانتی خوابگاه دانشگاه بودند و هنگام تصفیهحساب پس از فارغالتحصیلی باید پسشان میدادم. ملافهها را اگر بر میداشتم و با خود به اردبیل میبردم، شاید یک بار در سال شسته میشدند. یک بار پدرم در این اتاق مهمانم بود و آنقدر سردش شد که رفت و یک چراغ خوراکپزی نفتی کوچک خرید و آورد. از آن پس یک کتری آب همواره روی این چراغ داشت میجوشید. و همین بود و مشتی کتاب و نوار کاست موسیقی و چند عکس دیگر روی دیوار این اتاق محقر.
با این وضع گاه میهمانانی نیز داشتم که شب هم میماندند و به ردیف روی پتوهای کف اتاق میخوابیدند. یکی از اینان جوانی بود، خلیل، از بستگانم، که در یک "مدرسهی عالی" پذیرفته شدهبود.
خلیل میدید که چیزهایی مینویسم و ترجمه میکنم. روزی با دستنویسی در چند برگ آمد و خواست که آن را بخوانم و برایش ویرایش کنم. ترجمهی داستان کوتاهی بود از نویسندهی امریکایی جک لندن با نام "افروختن آتش". من که همواره شیفتهی آثار جک لندن بودم، با اشتیاق آن را خواندم و جاهایی را حک و اصلاح کردم. اما خلیل ویرایشهای مرا نپسندید و اصرار داشت که جملههای خود او بهتر است. پس از بحث فراوان، کمکم آشکار شد که این ترجمهی منتشرشدهی کس دیگریست (بهگمانم "در تلاش آتش" ترجمهی احمد بهشتی، نشر سپهر، تهران 1352) که او رونویسی کرده و جاهایی را به سلیقهی خود تغییر داده، و میخواهد بهنام خود منتشرش کند! عجب! بهتزده و با دهانی باز نگاهش میکردم. هیچ نمیفهمیدم چگونه کسی میتواند دست به چنین سرقتی بزند! کمی پندش دادم، و به گمانم از انتشار آن منصرف شد. او نوارهای کاست موسیقی مرا که با زحمت زیاد فراهم کردهبودم، دهتا – دهتا امانت میگرفت و میبرد، و پس از چندی پسشان میآورد. میگفت که شخص معتبری آنها را برای استفاده در یک ایستگاه رادیویی لازم دارد.
او چندی بعد آمد و آه و زاری کرد که جایی و خانهای ندارد و هر شب در اتاق کسی از همدانشگاهیان میگذراند، و خانهای و اتاقی پیدا نمیکند. چند روز بعد آمد و همین داستان را با سوز و گداز بیشتر باز گفت؛ و باز چند روز دیرتر... و سرانجام گفت که دیگر از سرگردانی به جان آمده، و به فکر آن است که ادامهی تحصیل را رها کند و به شهر زادبومی برگردد، و آخرین امیدش به من است که اجازه دهم چند روزی، دو سه هفتهای، اینجا، در این اتاق، زندگی کند تا شاید بتواند اتاقی برای خود پیدا کند. چه کنم؟ چه بگویم؟ پاسخ منفی من، اینگونه که او مطرح کرد، به این معنی بود که او ادامهی تحصیل را رها کند. میتوانستم چنین گناهی را به گردن بگیرم؟
رفتم و برای یکی از همخانهایها که اجارهی خانه به نام او بود وضعیت را توضیح دادم و پرسیدم که آیا میشود چند هفتهای یک مهمان هماتاقی داشتهباشم، و او موافقت کرد. فردا خلیل با یک چمدان و یک دست رختخواب آمد و گوشهای از اتاق را اشغال کرد. خلوت نیمچه تنهاییم بههم خورد. در تضاد با من ساکت، خلیل حرف میزد و حرف میزد. میپرسید و میپرسید. میخواست از تاریکترین گوشههای ذهنم که خود سری به آنها نمیزدم سر در آورد. کلافهام میکرد. با این سر و صدا با جعفر در آنسوی آراکسمه چه کنم؟ دیگر فرصتی نبود تا در خیال سر انگشتانم را بر لطافت آن رانهای توی تقویم دیواری بلغزانم.
دوسه هفته، شد دو ماه، و بعد خلیل خرد خرد گفت که هممدرسهای تیرهروزی دارد، مسعود، که او هم جا و مکانی ندارد، شبها در خیابان میخوابد، دارد از پا میافتد، برادرش دارد خانهای دستوپا میکند و مسعود لازم است تنها چند روزی را سر کند تا به سامانی برسد و درسش را ادامه دهد. آیا میشود که او هم بیاید اینجا و چند شبی بماند؟
امان از دوراهیها و سهراهیها و چندراهیهایی بر اخلاق، وجدان، انساندوستی، وظیفه، و چه میدانم چه زهرمارهای دیگری... آیا من میتوانستم راضی باشم از این که دانشجویی شبها در خیابان بخوابد؟ نه، نمیتوانستم!
مسعود هم آمد و شدیم سه نفر در این اتاق تنگ با همسایهای حساس در آنسوی آراکسمه. و چند روز شد چند هفته و چند ماه. درست یادم نیست، شاید ده ماهی آنجا بودند، و من دندان روی جگر گذاشتم. خیلی وقتها خود از خانه فراری بودم و در جاهای دیگری سر میکردم.
سه چهار سال بعد، انقلاب شد. خلیل نمیدانم چگونه پیدایم کرد و مرا با خود به خانهای در خیابان نصرت برد که در دو طبقهی آن عدهی بیشماری در چندین اتاق زندگی میکردند و او نیز همانجا میخوابید. هفتتیر بسیار کوچکی که در کف دست جا میگرفت در روزهای انقلاب از جایی پیدا کردهبود، قطعات آن را از هم باز کردهبودند و نتوانستهبودند دوباره سوارش کنند. از من خواست که درستش کنم. در جا سوارش کردم و پسش دادم، و رفتم. چندی بعد شنیدم که در کردستان به گروههای مسلح پیوستهاست.
ده سال پس از آن، در استکهلم، در یک میهمانی با همسایههای ایرانی، چند خواهر در میان میهمانان بودند. یکی از خواهران شوهر امریکایی داشت. در میان گفتوگوهای میهمانی از چند و چون و ایل و تبار منی که ساکت نشستهبودم پرسیدند، و ناگهان خواهران پچپچی با هم کردند و گویی آب یخ بر سر میهمانان و میهمانی پاشیده شد: آری، خواهری که شوهر امریکایی دارد چندی همسر خلیل بوده و چنان بلایی بر سرش آمده که هر کسی از زاد و رود خلیل را گیر بیاورد، او و خواهرانش میخواهند تکهپارهاش کنند! اما در مورد من به خیر گذشت! دیدند که موجود بیآزاری هستم و از تکهپاره کردنم گذشتند.
***
اکنون نزدیک چهل سال از آن چند ماه همخانگی من با خلیل گذشتهاست. در یک میهمانی در پارکی زیبا و سرسبز نشستهایم. خلیل هم هست. چندین سال دور از سوئد بوده، در کشورهای امریکای جنوبی چرخیده و زندگی کرده. همین تازگی در میان انقلابیان بولیوی بوده. برای حل برخی گرفتاریهای بانکی به سوئد بازگشته، اما "رفقا" گفتهاند که همینجا به وجود و کمک او نیاز دارند، و بهناگزیر باید مدتی همینجا بماند. منظور از "رفقا" یکی از شاخههای بیشمار منشعب از "حزب کمونیست کارگری"ست. در فرصتی که کسی پیرامونمان نیست، او رو میکند به من و میگوید:
- خیلی وقت است که میخواهم چیزی را به تو بگویم، اما فرصتی پیش نیامده. واقعیت این است که تو تأثیر بزرگ و تعیینکنندهای در زندگی من داشتهای، منتها تأثیر منفی!
دلم فرو میریزد. چه تأثیر منفی تعیینکنندهای در زندگی او گذاشتهام؟ میگوید:
- البته اول این را بگویم که کمک بزرگی کردی که وقتی دیدی در خانههای بستگان و آشنایان راحت نیستم، پیشنهاد کردی که با تو همخانه شوم! و تازه، خواستی که دوستم مسعود هم بیاید و چند روزی آنجا بماند!
شگفتا! من "پیشنهاد" کردم؟ من "خواستم"؟ فقط "چند روز"؟ یا آن دو زاری و التماس کردند و ماهها ماندند؟ ادامه میدهد:
- اما با یک چیز مسیر زندگی مرا بهکلی تغییر دادی. من یکی از ده نفری بودم که از میان صدها نفر در انواع آزمونهای تئوری و عملی آموزشگاه خلبانی هواپیمایی ملی ایران پذیرفته شدهبودم، با نمرهها و نتیجههای درخشان. از من دو بار تست شنوایی گرفتند، زیرا بار نخست باورشان نشد که شنوایی من این قدر عالیست. آمدم و با تو مشورت کردم. تو کلی نصیحتم کردی و گفتی که خلبانی کار دشواریست، خطر مرگ دارد، با این کار در واقع به خدمت "دستگاه حاکمیت" در میآیم، در حالی که در این سو "جنبش" به وجود امثال من نیاز دارد. بعد مرا برداشتی و با خود بردی، یک بطری عرق خریدی، و رفتیم به خانهی یک مترجم معروف، و از او خواستی که مرا نصیحت کند و از خر شیطان پایین بیاورد. او گفت که کارگر چاپخانه است، نوکر خودش است و سرور خودش، هر وقت خواست میرود و میآید، و تازه کتاب هم ترجمه و منتشر میکند. از همانجا تصمیم من عوض شد و با تحریک تو و او به بخت بزرگم پشت پا زدم، به آموزشگاه خلبانی نرفتم، و همانطور که میبینی امروز آس و پاس و آوارهام!
از شدت شگفتزدگی بهکلی لال میشوم. چه دارد میگوید؟ چنین چیزی را هیچ به یاد نمیآورم. آری، آن مترجم را میشناسم و بارها با خلیل با او دیدار داشتهایم. اما داستان انصراف او از تحصیل در آموزشگاه خلبانی؟ هیچ به یاد نمیآورم. آیا این داستان نیز مانند آن ترجمهی داستان جک لندن جعلیست؟ آیا این یاد را نیز مانند داستان سکونتش در خانهی من دستکاری کردهاست؟ آیا درست است که همسر سابقش را عذاب میداده و اکنون دارد مرا عذاب میدهد؟ یا آن که راست میگوید، اما همهی اینها از حافظهی من پاک شده؟ اما چنین استدلالی به کلی با ذهنیت و رفتار من بیگانه است. آن جملهبندی و کلمهی "جنبش" هیچ در منطق و واژگان من وجود ندارد. ممکن نیست من چنین چیزی گفتهباشم. در آن هنگام من با "جنبشی" نبودم؛ "جنبشی" نمیشناختم.
با این حال فرض کنیم که من و آن مترجم چیزهایی گفتیم. اما مگر تصمیم نهایی و مسئولیت آن پای خود تصمیمگیرنده نیست؟ مگر این خود من و خود تو نیستیم که بر سر دوراهیها و سهراهیها، هر چند با مشورت دیگران، راهی را با ارادهی خود انتخاب میکنیم و ادامه میدهیم؟ چگونه میتوان خود را در چاهی پرتاب کرد و سپس گفت که چون تو گفتی، من هم پریدم؟ و اگر خلبان هم شدهبود، چه میدانیم که اکنون کجا بود و چه میکرد؟
نمیگویم. هیچ نمیگویم. پیرامونمان شلوغ میشود و دیگر نمیشود حرف زد. عیبی ندارد. طفلک دنبال علت بیسامانی زندگانیش گشته و مقصر اصلی را در دیگری، در من یافته. جدا میشویم و از آنپس دیگر ندیدهامش. نمیدانم که آیا به بولیوی بازگشت تا به "جنبش" خدمت کند، یا در سوئد دارد به "رفقا" کمک میکند. اگر راست میگوید، "جنبش" و "رفقا" باید از من سپاسگزار باشند که سربازی کاری و وفادار برایشان هدیه دادهام!
04 September 2016
از جهان خاکستری - 111
درد... تا کی درد کشیدن از زخمهایی که این بختک بر تن و جانم میزند؟ تا کی نشستن در این تاریکی؟ آخر اینجا کجاست؟ اینجا چه میکنم؟
آن یکی شاخم را هم این بختک خیلی وقت پیش کندهاست. بیشاخ شدهام. بختک حالا گوشهایم را میگیرد و سرم را به صخرهها میکوبد. گوش چپم از این کار او به وزوز افتادهاست. پیوسته، شب و روز، صدای مچالهشدن کاغذ آلومینیومی یا صدای جوشکاری توی گوش چپم میشنوم.
هه...، گفتم "شب و روز"! اینجا که روزی در کار نیست. همیشه شب است. تاریکی پیوسته. بهجز آن خط باریک و درخشان در دوردست افق که دیر به دیر پیدایش میشود؛ سفید، آبی روشن، و کبود. زیر آن زمین است، یا چیست که در سیاهی غرق شده، و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ سیاه، سراسر آسمان را پوشاندهاند.
هر بار پس از کتک خوردن از بختک به گوشهای میخزم. بهگمانم غار کوچکیست. تاریکی نمیگذارد چیزی بیش از این از پیرامونم دریابم. در سیاهی آن گوشه، تنهاتر از همیشه و دردمندتر از همیشه، نشسته، یا خوابیده به پهلو، زخمهایی را که به دهانم میرسند میلیسم، و میلیسم. لیسیدن زخمها بهترین درمان و تسکینیست که میشناسم.
راستی، کاغذ آلومینیومی و جوشکاری از کدام جهان و کدام زندگانی توی ذهنم مانده؟ لیسیدن زخم هم که گفتم، از آن جهان است. حیوانهایی را دیده بودم که زخمشان را میلیسیدند. از جمله گربه. در آن جهان، ما همیشه در خانهمان گربه داشتیم. میآمدند، یا میآوردیمشان برای مبارزه با موشها، چند سالی میماندند، بعد غیبشان میزد، و بعد یکی دیگر داشتیم. آنها را دیدهبودم که بعد از جنگودعواهای در کوچهها و بامها، به گوشهای میخزیدند و در تنهایی زخمهایشان را میلیسیدند. اما رفتار دیگرگونهی یکی از آن گربهها آنچنان زنده در خاطرم مانده که گویی هماکنون در برابر چشمانم جریان دارد.
سیزده چهارده سالم بود. روزی در زیرزمین خانهمان، که "رصدخانه"ام بود نشستهبودم و داشتم با تکههای رادیوهای خراب بازی میکردم که صداهای ظریفی از تاریکترین گوشههای انباری مرا بهسوی خود کشاند. آهسته رفتم و نگاه کردم. در آن تاریکی توانستم هیکل گربهمان را تشخیص دهم که روی سکوی کوتاهی به پهلو خوابیدهبود و سه موجود بسیار کوچک دیگر از پشت او بهسوی سینهاش میخزیدند. عجب! چند وقتی بود که شکم گربهمان بزرگ شده بود. پس اکنون زاییدهبود! دوان به بیرون زیر زمین و بهسوی اتاق نشیمنمان رفتم و فریادزنان اعلام کردم که گربهمان زاییدهاست. مادر به سرعت چیزی درست کرد که به ترکی به آن "قویماق" میگفتیم و خوراک ویژهی زائوها بود. آن را در یک نعلبکی ترکخورده ریخت و داد که ببرم برای گربه. مادرم زیر زمین تاریک و نمور خانهمان را دوست نداشت و هرگز ندیدم که قدم به آنجا بگذارد. میگفت که از مار میترسد.
با چراغ قوه به سراغ گربه رفتم. همچنان بیحال به پهلو افتادهبود. سه نوزادش لرزان و سر در گم و کورمال با پوزهشان دنبال پستانهای مادر میگشتند. مادر سر بر خاک نهادهبود و اعتنایی به آنها نمیکرد. قویماق را نزدیک دهان گربه گذاشتم. سرش را آرام بلند کرد، بو کشید، و به محتوای نعلبکی زبان زد، اما با آنکه مادرم در آن شکر نریختهبود، از آن نخورد. چرا نمیخورد؟ و آن چه بود که از نشیمنگاهش بیرون زدهبود، چیزی به رنگ صورتی تیره و به بزرگی یک مشت که خاک کف انباری به آن چسبیدهبود؟ سر در نمیآوردم. رفتم و از مادر پرسیدم. گفت:
- تخمدانش بیرون آمده. حتماً میمیرد...
دلم به درد آمد. بیاختیار پرسیدم: - میمیرد؟ آخر چرا؟
- دست ما نیست...
اندیشناک بهسوی زیر زمین رفتم: «میمیرد؟ چرا تخمدانش بیرون آمده؟ چرا نمیتوان کاری کرد؟ چرا خود او تخمدانش را نمیلیسد و کاری نمیکند؟...» گربه با بیحالی سرش را بلند کرد و نالهی خفیفی از گلویش بیرون آمد. یکی از نوزادانش ناپدید شدهبود. کجا رفتهبود؟ هر چه گوشه و کنار تاریک انباری را با چراغ قوه گشتم، اثری از آن نیافتم.
شامگاه که پدر به خانه آمد، با اصرار و کشانکشان او را به زیر زمین بردم و گربه را نشانش دادم. پدر نیمنگاهی کرد و گفت:
- کاریش نداشتهباش. بگذار بمیرد.
- ولی، آخر...
- هیچ کاریش نمیشود کرد.
- شاید نمیرد؟
- میمیرد!
دو بچهگربهی دیگر هم ناپدید شدهبودند. پدر گفت که خود گربه فهمیده که نمیتواند به آنها برسد، و آنها را خوردهاست. عجب! مگر موجودی میتواند زادههای خود را، پارههای تن خود را بخورد؟ همهی اینها برای عقل کودکانهام تازگی داشت.
در آن سالهای دور و آن گوشهی دورافتادهی جهان از مطب دامپزشکی و کلینیک گربه خبری نبود. کوچهها پر از گربهها و سگهای ولگرد بود. این موجودات را کسی ارج نمینهاد. گربهی بیچاره لابد درد میکشید. درد کشیدن از چیزهاییست که در تنهایی مطلق صورت میگیرد. درد تو را هیچ کس دیگری نمیتواند احساس کند. برای همین است که گروهی از موجودات به گوشهای میخزند و زخمهایشان را در تنهایی میلیسند.
دهان و زبان من به همهی زخمهایم نمیرسد. تنم پر است از آثار بریدگیها و زخمها. اینجا و آنجای تنم از درد تیر میکشد. استخوانهایم درد میکند. استخوانها را دیگر نمیتوان لیسید. نمیدانم چرا آهنگی از جهانی دیگر در سرم جریان دارد. تکهایست از کانتات "آلکساندر نفسکی" Alexander Nevsky اثر سرگئی پراکوفییف Sergei Prokofiev. در آن جهان پراکوفییف برایم بزرگترین نابغهی ترکیب سازها و صداها بود. در این اثرش دشمنان در سال 1242 میلادی گروه بزرگی از سربازان روس را کشتهاند، و اکنون زنی با صدای بم و مادرانه در دشت پوشیده از کشتگان و زخمیها میرود و در سوگ "عقابان تیزچنگال و زیبای" میهن که به خاک افتادهاند مویه میکند: «زیبایی زمینی به پایان میرسد».
این جایی که من هستم نیز زیباییهای زمینی به پایان رسیدهاند. چیزی از آنها نمانده جز همان خط باریک و درخشان افق که دیر به دیر پیدایش میشود. آه که چهقدر دلم میخواهد آن صدای مادرانه و نوازشگر را اکنون و اینجا زنده میشنیدم. آه مادرم، چرا مرا زاییدی تا اکنون در این تاریکی و تنهایی خونین و مالین درد بکشم؟ چرا؟ اگر به انتخاب خودم بود، به دنیا نمیآمدم. و حیف که انسانها نوزادان خود را نمیخورند...
برای گربه ماست بردم و آب بردم. اما به هیچ کدام لب نزد. تکهای گونی زیرش پهن کردم و تکهای دیگر رویش کشیدم. او گونی رویش را با حرکتهایی آرام و رعشهآلود پس زد. هر بار که به او سر میزدم، همچنان خوابیده به پهلو یک سوی دهانش را و سبیلش را تکان میداد و از لای دندانهایش نالهای خفیف میکرد. دلم برایش میسوخت، اما گفته بودند که بگذارم بمیرد. رنگ تخمدان بیرون زدهاش تیرهتر و تیرهتر میشد، و نالههایش خفیفتر.
من اینجا دهانم اغلب پر از چیزی شبیه به قیر است و نمیتوانم ناله کنم. اما پیش میآید که قیر به شکل شگفتانگیزی ناپدید شده، و آنگاه از درد نعره میکشم. اما چه شد و چگونه از چنین جهانی سر در آوردم؟ چرا شاخ در آوردم؟ چرا به این عذاب محکوم شدهام که بختکی نامرئی پیوسته زخمهایی بر پیکرم بزند؟ باید سر به شورش بردارم. باید راهی برای فرار از این تاریکی و تنهایی پیدا کنم. من که زمانی در جهانی دیگر استاد فرار از زیر سیمهای خاردار بودم، باید سیمهای خاردار این جهان را پیدا کنم و از زیر آنها بگریزم. اما... از این شکاف عمیق و بیانتهایی که میان من و آن خط درخشان افق هست، چگونه بگذرم؟
گاه پیش میآمد که یکی دو روز از یاد گربه غافل میشدم، و هر بار با این فرض بالای سرش میرفتم که لابد مردهاست. اما گربه با چشمان بسته حضور مرا در مییافت، و لب بالایی یک سوی دهانش را و سبیلش را تکانی میداد. اما دیگر نالهای نمیکرد. در شگفت بودم از این که بی آب و خوراک چه جانسخت است. سالهایی دیرتر، در جهانهایی دیگر، دیدم که حیوانهای آسیبدیده را به شکلی اغلب بیدرد میکشند تا از عذاب درد کشیدن طولانی برهانندشان. اما من راهی و وسیلهای نداشتم تا گربهی بیچاره را از عذاب انتظار مرگ برهانم. و حیف که اینجا هم کسی نیست که تیر خلاص را به من بزند.
درست به یاد ندارم، اما بهگمانم نزدیک یک ماه طول کشید تا گربه بمیرد. روزی، هنگامی که نور چراغ قوه را رویش انداختم چشمانش نیمهباز بود، لبانش کنار رفتهبود و ردیف دندانهایش بیرون زدهبود. تنش چون چوبی خشک شده بود، و تخمدانش سیاه ِ سیاه شده بود.
رفتم و در باغچهی حیاطمان گوری کندم و گربه را با گونی زیرش برداشتم و بردم و در گور نهادم. وزنش چه سبک شدهبود. چشمانش هنوز نیمهباز بود و دندانهایش هنوز بیرون بود. خاک رویش ریختم. سالها دیرتر در جهانهای دیگری دیدم که مردم روی گور عزیزانشان گل میگذارند. اما در آن زمان و در آن جهان چنین چیزی ندیدهبودم. عمویم چند بار مرا سر خاک پدربزرگم بردهبود. آنجا دیدهبودم که مردان کنار سنگ گور آشنایشان چمباتمه میزنند، دستشان را روی سنگ تکیه میدهند، و زیر لب چیزهایی میگویند. سپس تکهای سنگ کوچک بر میدارند، با آن ضربههایی کوچک به سنگ گور میزنند، ضربدری روی آن میکشند، و باز چیزی به زبانی بیگانه میخوانند، و به راه خود میروند. گور گربهی من سنگ نداشت. پس انگشت روی تل خاک گور او نهادم، و زیر لب ادای خواندن وردهایی نامفهوم را در آوردم.
آه از این درد... بختک در آخرین حمله با چنگالش سمت چپ شکمم را دریده. رودهام بیرون زده. دهانم به آنجا نمیرسد تا بلیسمش. چهکارش کنم؟ دندانهایم را بر هم فشردهام و با نالهای در گلو روده را به درون شکم فشردهام، لبههای زخم را بر هم آوردهام و همچنان در چنگ میفشارمش تا شاید جوش بخورد. آیا جوش میخورد؟ درد را چه کنم؟ به گمانم تب دارم.
به سوی جایی که به گمانم دهانهی غار است میخزم تا ببینم آیا خط درخشان افق دیده میشود، یا نه. باید سیمهای خاردار این جهان را پیدا کنم. باید پیدایشان کنم...
***
سوگواره بر "دشت کشتگان" را از کانتات الکساندر نفسکی اثر پراکوفییف اینجا بشنوید، با زیرنویس انگلیسی، یا با اجرایی دراماتیکتر اینجا، آن نیز با زیرنویس انگلیسی.
و صحنهی معروف "نبرد روی یخ" از فیلم الکساندر نفسکی، یکی از شاهکارهای سرگئی آیزنشتاین در تصویر بندی (میزانسن و کمپوزیسیون) را، با موسیقی پراکوفییف، اینجا ببینید. فیلم کامل هم در همان حوالی در دسترس است.
آن یکی شاخم را هم این بختک خیلی وقت پیش کندهاست. بیشاخ شدهام. بختک حالا گوشهایم را میگیرد و سرم را به صخرهها میکوبد. گوش چپم از این کار او به وزوز افتادهاست. پیوسته، شب و روز، صدای مچالهشدن کاغذ آلومینیومی یا صدای جوشکاری توی گوش چپم میشنوم.
هه...، گفتم "شب و روز"! اینجا که روزی در کار نیست. همیشه شب است. تاریکی پیوسته. بهجز آن خط باریک و درخشان در دوردست افق که دیر به دیر پیدایش میشود؛ سفید، آبی روشن، و کبود. زیر آن زمین است، یا چیست که در سیاهی غرق شده، و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ سیاه، سراسر آسمان را پوشاندهاند.
هر بار پس از کتک خوردن از بختک به گوشهای میخزم. بهگمانم غار کوچکیست. تاریکی نمیگذارد چیزی بیش از این از پیرامونم دریابم. در سیاهی آن گوشه، تنهاتر از همیشه و دردمندتر از همیشه، نشسته، یا خوابیده به پهلو، زخمهایی را که به دهانم میرسند میلیسم، و میلیسم. لیسیدن زخمها بهترین درمان و تسکینیست که میشناسم.
راستی، کاغذ آلومینیومی و جوشکاری از کدام جهان و کدام زندگانی توی ذهنم مانده؟ لیسیدن زخم هم که گفتم، از آن جهان است. حیوانهایی را دیده بودم که زخمشان را میلیسیدند. از جمله گربه. در آن جهان، ما همیشه در خانهمان گربه داشتیم. میآمدند، یا میآوردیمشان برای مبارزه با موشها، چند سالی میماندند، بعد غیبشان میزد، و بعد یکی دیگر داشتیم. آنها را دیدهبودم که بعد از جنگودعواهای در کوچهها و بامها، به گوشهای میخزیدند و در تنهایی زخمهایشان را میلیسیدند. اما رفتار دیگرگونهی یکی از آن گربهها آنچنان زنده در خاطرم مانده که گویی هماکنون در برابر چشمانم جریان دارد.
سیزده چهارده سالم بود. روزی در زیرزمین خانهمان، که "رصدخانه"ام بود نشستهبودم و داشتم با تکههای رادیوهای خراب بازی میکردم که صداهای ظریفی از تاریکترین گوشههای انباری مرا بهسوی خود کشاند. آهسته رفتم و نگاه کردم. در آن تاریکی توانستم هیکل گربهمان را تشخیص دهم که روی سکوی کوتاهی به پهلو خوابیدهبود و سه موجود بسیار کوچک دیگر از پشت او بهسوی سینهاش میخزیدند. عجب! چند وقتی بود که شکم گربهمان بزرگ شده بود. پس اکنون زاییدهبود! دوان به بیرون زیر زمین و بهسوی اتاق نشیمنمان رفتم و فریادزنان اعلام کردم که گربهمان زاییدهاست. مادر به سرعت چیزی درست کرد که به ترکی به آن "قویماق" میگفتیم و خوراک ویژهی زائوها بود. آن را در یک نعلبکی ترکخورده ریخت و داد که ببرم برای گربه. مادرم زیر زمین تاریک و نمور خانهمان را دوست نداشت و هرگز ندیدم که قدم به آنجا بگذارد. میگفت که از مار میترسد.
با چراغ قوه به سراغ گربه رفتم. همچنان بیحال به پهلو افتادهبود. سه نوزادش لرزان و سر در گم و کورمال با پوزهشان دنبال پستانهای مادر میگشتند. مادر سر بر خاک نهادهبود و اعتنایی به آنها نمیکرد. قویماق را نزدیک دهان گربه گذاشتم. سرش را آرام بلند کرد، بو کشید، و به محتوای نعلبکی زبان زد، اما با آنکه مادرم در آن شکر نریختهبود، از آن نخورد. چرا نمیخورد؟ و آن چه بود که از نشیمنگاهش بیرون زدهبود، چیزی به رنگ صورتی تیره و به بزرگی یک مشت که خاک کف انباری به آن چسبیدهبود؟ سر در نمیآوردم. رفتم و از مادر پرسیدم. گفت:
- تخمدانش بیرون آمده. حتماً میمیرد...
دلم به درد آمد. بیاختیار پرسیدم: - میمیرد؟ آخر چرا؟
- دست ما نیست...
اندیشناک بهسوی زیر زمین رفتم: «میمیرد؟ چرا تخمدانش بیرون آمده؟ چرا نمیتوان کاری کرد؟ چرا خود او تخمدانش را نمیلیسد و کاری نمیکند؟...» گربه با بیحالی سرش را بلند کرد و نالهی خفیفی از گلویش بیرون آمد. یکی از نوزادانش ناپدید شدهبود. کجا رفتهبود؟ هر چه گوشه و کنار تاریک انباری را با چراغ قوه گشتم، اثری از آن نیافتم.
شامگاه که پدر به خانه آمد، با اصرار و کشانکشان او را به زیر زمین بردم و گربه را نشانش دادم. پدر نیمنگاهی کرد و گفت:
- کاریش نداشتهباش. بگذار بمیرد.
- ولی، آخر...
- هیچ کاریش نمیشود کرد.
- شاید نمیرد؟
- میمیرد!
دو بچهگربهی دیگر هم ناپدید شدهبودند. پدر گفت که خود گربه فهمیده که نمیتواند به آنها برسد، و آنها را خوردهاست. عجب! مگر موجودی میتواند زادههای خود را، پارههای تن خود را بخورد؟ همهی اینها برای عقل کودکانهام تازگی داشت.
در آن سالهای دور و آن گوشهی دورافتادهی جهان از مطب دامپزشکی و کلینیک گربه خبری نبود. کوچهها پر از گربهها و سگهای ولگرد بود. این موجودات را کسی ارج نمینهاد. گربهی بیچاره لابد درد میکشید. درد کشیدن از چیزهاییست که در تنهایی مطلق صورت میگیرد. درد تو را هیچ کس دیگری نمیتواند احساس کند. برای همین است که گروهی از موجودات به گوشهای میخزند و زخمهایشان را در تنهایی میلیسند.
دهان و زبان من به همهی زخمهایم نمیرسد. تنم پر است از آثار بریدگیها و زخمها. اینجا و آنجای تنم از درد تیر میکشد. استخوانهایم درد میکند. استخوانها را دیگر نمیتوان لیسید. نمیدانم چرا آهنگی از جهانی دیگر در سرم جریان دارد. تکهایست از کانتات "آلکساندر نفسکی" Alexander Nevsky اثر سرگئی پراکوفییف Sergei Prokofiev. در آن جهان پراکوفییف برایم بزرگترین نابغهی ترکیب سازها و صداها بود. در این اثرش دشمنان در سال 1242 میلادی گروه بزرگی از سربازان روس را کشتهاند، و اکنون زنی با صدای بم و مادرانه در دشت پوشیده از کشتگان و زخمیها میرود و در سوگ "عقابان تیزچنگال و زیبای" میهن که به خاک افتادهاند مویه میکند: «زیبایی زمینی به پایان میرسد».
این جایی که من هستم نیز زیباییهای زمینی به پایان رسیدهاند. چیزی از آنها نمانده جز همان خط باریک و درخشان افق که دیر به دیر پیدایش میشود. آه که چهقدر دلم میخواهد آن صدای مادرانه و نوازشگر را اکنون و اینجا زنده میشنیدم. آه مادرم، چرا مرا زاییدی تا اکنون در این تاریکی و تنهایی خونین و مالین درد بکشم؟ چرا؟ اگر به انتخاب خودم بود، به دنیا نمیآمدم. و حیف که انسانها نوزادان خود را نمیخورند...
برای گربه ماست بردم و آب بردم. اما به هیچ کدام لب نزد. تکهای گونی زیرش پهن کردم و تکهای دیگر رویش کشیدم. او گونی رویش را با حرکتهایی آرام و رعشهآلود پس زد. هر بار که به او سر میزدم، همچنان خوابیده به پهلو یک سوی دهانش را و سبیلش را تکان میداد و از لای دندانهایش نالهای خفیف میکرد. دلم برایش میسوخت، اما گفته بودند که بگذارم بمیرد. رنگ تخمدان بیرون زدهاش تیرهتر و تیرهتر میشد، و نالههایش خفیفتر.
من اینجا دهانم اغلب پر از چیزی شبیه به قیر است و نمیتوانم ناله کنم. اما پیش میآید که قیر به شکل شگفتانگیزی ناپدید شده، و آنگاه از درد نعره میکشم. اما چه شد و چگونه از چنین جهانی سر در آوردم؟ چرا شاخ در آوردم؟ چرا به این عذاب محکوم شدهام که بختکی نامرئی پیوسته زخمهایی بر پیکرم بزند؟ باید سر به شورش بردارم. باید راهی برای فرار از این تاریکی و تنهایی پیدا کنم. من که زمانی در جهانی دیگر استاد فرار از زیر سیمهای خاردار بودم، باید سیمهای خاردار این جهان را پیدا کنم و از زیر آنها بگریزم. اما... از این شکاف عمیق و بیانتهایی که میان من و آن خط درخشان افق هست، چگونه بگذرم؟
گاه پیش میآمد که یکی دو روز از یاد گربه غافل میشدم، و هر بار با این فرض بالای سرش میرفتم که لابد مردهاست. اما گربه با چشمان بسته حضور مرا در مییافت، و لب بالایی یک سوی دهانش را و سبیلش را تکانی میداد. اما دیگر نالهای نمیکرد. در شگفت بودم از این که بی آب و خوراک چه جانسخت است. سالهایی دیرتر، در جهانهایی دیگر، دیدم که حیوانهای آسیبدیده را به شکلی اغلب بیدرد میکشند تا از عذاب درد کشیدن طولانی برهانندشان. اما من راهی و وسیلهای نداشتم تا گربهی بیچاره را از عذاب انتظار مرگ برهانم. و حیف که اینجا هم کسی نیست که تیر خلاص را به من بزند.
درست به یاد ندارم، اما بهگمانم نزدیک یک ماه طول کشید تا گربه بمیرد. روزی، هنگامی که نور چراغ قوه را رویش انداختم چشمانش نیمهباز بود، لبانش کنار رفتهبود و ردیف دندانهایش بیرون زدهبود. تنش چون چوبی خشک شده بود، و تخمدانش سیاه ِ سیاه شده بود.
رفتم و در باغچهی حیاطمان گوری کندم و گربه را با گونی زیرش برداشتم و بردم و در گور نهادم. وزنش چه سبک شدهبود. چشمانش هنوز نیمهباز بود و دندانهایش هنوز بیرون بود. خاک رویش ریختم. سالها دیرتر در جهانهای دیگری دیدم که مردم روی گور عزیزانشان گل میگذارند. اما در آن زمان و در آن جهان چنین چیزی ندیدهبودم. عمویم چند بار مرا سر خاک پدربزرگم بردهبود. آنجا دیدهبودم که مردان کنار سنگ گور آشنایشان چمباتمه میزنند، دستشان را روی سنگ تکیه میدهند، و زیر لب چیزهایی میگویند. سپس تکهای سنگ کوچک بر میدارند، با آن ضربههایی کوچک به سنگ گور میزنند، ضربدری روی آن میکشند، و باز چیزی به زبانی بیگانه میخوانند، و به راه خود میروند. گور گربهی من سنگ نداشت. پس انگشت روی تل خاک گور او نهادم، و زیر لب ادای خواندن وردهایی نامفهوم را در آوردم.
آه از این درد... بختک در آخرین حمله با چنگالش سمت چپ شکمم را دریده. رودهام بیرون زده. دهانم به آنجا نمیرسد تا بلیسمش. چهکارش کنم؟ دندانهایم را بر هم فشردهام و با نالهای در گلو روده را به درون شکم فشردهام، لبههای زخم را بر هم آوردهام و همچنان در چنگ میفشارمش تا شاید جوش بخورد. آیا جوش میخورد؟ درد را چه کنم؟ به گمانم تب دارم.
به سوی جایی که به گمانم دهانهی غار است میخزم تا ببینم آیا خط درخشان افق دیده میشود، یا نه. باید سیمهای خاردار این جهان را پیدا کنم. باید پیدایشان کنم...
***
سوگواره بر "دشت کشتگان" را از کانتات الکساندر نفسکی اثر پراکوفییف اینجا بشنوید، با زیرنویس انگلیسی، یا با اجرایی دراماتیکتر اینجا، آن نیز با زیرنویس انگلیسی.
و صحنهی معروف "نبرد روی یخ" از فیلم الکساندر نفسکی، یکی از شاهکارهای سرگئی آیزنشتاین در تصویر بندی (میزانسن و کمپوزیسیون) را، با موسیقی پراکوفییف، اینجا ببینید. فیلم کامل هم در همان حوالی در دسترس است.
02 August 2016
بدرود سرایندهی آوای قطبی
هفتهی گذشته در 27 ژوئیه اینویوهانی رائوتاوارا Einojuhani Rautavaara (1928-2016) یکی از بزرگترین آهنگسازان معاصر فنلاند و جهان، از جهان رفت.
من نزدیک 15 سال پیش با شنیدن "آوای قطبی" Cantus Arcticus از رادیوی سوئد با این آهنگساز آشنا شدم. این اثر بسیار جالبیست که او در سال 1972 سرود. نام فرعی اثر عبارت است از "کنسرتو برای پرندگان و ارکستر"! او صدای پرندگان را در کنار دریاچههای شمال فنلاند و نزدیکی مدار قطبی ضبط کرده و سپس این صداها را بر متن موسیقی گذاشته و فضای خیالانگیزی آفریدهاست.
او هشت سنفونی، 14 کنسرتو، آثار آوازی و مجلسی فراوان، و چندین اپرا سرودهاست. اپراهای او اغلب روی داستان زندگی افراد سرشناس نوشته شدهاند، از جمله اپرای وینسنت روی زندگی وانگوک، و اپرای راسپوتین، "طبیب" و پیشگوی معروف دربار واپسین تزار روسیه.
سنفونی هفتم او با نام "سروش روشنایی" Angle of Light که در سال 1994 سروده شد، معروفیت جهانی برای او به ارمغان آورد. او این سنفونی را بر پایهی رؤیاهای کودکیهایش ساختهاست.
"آوای قطبی" را میتوان در این نشانی شنید، و "سروش روشنایی" را نیز در این نشانی.
من نزدیک 15 سال پیش با شنیدن "آوای قطبی" Cantus Arcticus از رادیوی سوئد با این آهنگساز آشنا شدم. این اثر بسیار جالبیست که او در سال 1972 سرود. نام فرعی اثر عبارت است از "کنسرتو برای پرندگان و ارکستر"! او صدای پرندگان را در کنار دریاچههای شمال فنلاند و نزدیکی مدار قطبی ضبط کرده و سپس این صداها را بر متن موسیقی گذاشته و فضای خیالانگیزی آفریدهاست.
او هشت سنفونی، 14 کنسرتو، آثار آوازی و مجلسی فراوان، و چندین اپرا سرودهاست. اپراهای او اغلب روی داستان زندگی افراد سرشناس نوشته شدهاند، از جمله اپرای وینسنت روی زندگی وانگوک، و اپرای راسپوتین، "طبیب" و پیشگوی معروف دربار واپسین تزار روسیه.
سنفونی هفتم او با نام "سروش روشنایی" Angle of Light که در سال 1994 سروده شد، معروفیت جهانی برای او به ارمغان آورد. او این سنفونی را بر پایهی رؤیاهای کودکیهایش ساختهاست.
"آوای قطبی" را میتوان در این نشانی شنید، و "سروش روشنایی" را نیز در این نشانی.
27 July 2016
از جهان خاکستری - 110
تا کنون دستکم دو بار برایم اتفاق افتادهاست. بار نخست در شهر مینسک پایتخت بلاروس بود. در قعر فقر، هنگامی که پول نداشتم که یک بطری از ارزانترین وودکای شوروی آن زمان، وودکای روسکایا Russkaya را به قیمت نصف دستمزد یک روزم بخرم و کمی بنوشم تا شاید ساعتی سنگینی آن بار غم را که داشت از پا درم میآورد از یاد ببرم، دوستی را به مهمانی به خانهام دعوت کردهبودم، و خب، برای مهمان باید سنگ تمام گذاشت: پیه چند روز ریاضت را به تن مالیدهبودم، و رفته بودم و یک بطری وودکای استالیچنایا Stolichnaya را که یک درجه بهتر و به قیمت دو برابر روسکایا بود خریدهبودم.
غذا حاضر بود، و در انتظار ورود مهمان نشسته بودم روی صندلی آشپزخانه، بطری وودکا را به دست گرفتهبودم و مانند کودکی که اسباببازی تازهاش را تماشا میکند، با شوق و ذوق بطری را به اینسو و آنسو میچرخاندم و نوشتههای رویش را میخواندم. چه بطری زیبایی! چه محتوای خیالانگیزی!
ناگهان بطری از دستم رها شد و از بلندی کمتر از یک متر روی کفپوش پلاستیکی آشپزخانه افتاد. بطری شکست، و وودکا بر کف آشپزخانه پخش شد! آه چه بدبیاری بزرگی! حالا چه چیزی به مهمان بدهم؟ دلم تاپتاپ میزد. مهمان هر لحظه ممکن بود در بزند. نیمی از بطری شکسته طوری افتادهبود که وودکا توی آن ماندهبود. آن را کنار گذاشتم، و شتابزده خرده شیشهها را جمع کردم و کف آشپزخانه را پاک کردم. بوی وودکا در خانه پیچیدهبود. پنجرهها را باز کردم. آن نیمهی وودکای نجاتیافت را چند بار با چایصافکن و پارچهای نازک صاف کردم تا مبادا خرده شیشهای در آن بماند، و سپس آن را توی یک بطری خالی وودکای ارزانتر روسکایا ریختم. چارهای نبود. باید از مهمان عذرخواهی میکردم که تنها نیم بطری وودکا و تازه از نوع ارزان دارم! چه خوب که حتی همین قدر از وودکا را نجات دادهبودم...
بار دوم در استکهلم بود. با ورود به سوئد، با پسانداز شدید و طولانی توانستهبودم یک وسیلهی صوتی با رادیو و گراموفون و ضبطصوت کاست و سیدی بخرم. اما هنوز هیچ نوار یا صفحه یا سیدی از موسیقی دلخواهم نداشتم. در آن سالها کتابخانههای عمومی مجموعههایی از صفحههای 33 دور موسیقی کلاسیک داشتند که میشد امانت گرفت و به خانه آورد. کتابخانهی شهرداری "سولنا" یکی از بزرگترین مجموعهها را داشت. هر چند گاه چندتایی صفحه، بهویژه از آثار شوستاکوویچ، به امانت میگرفتم، به خانه میآوردم، و روی نوار کاست برای خودم ضبطشان میکردم.
تا هنگامی که در ایران بودم سنفونیهای پنجم و یازدهم شوستاکوویچ را دستکم یک بار در هفته گوش میدادم. اما پس از ترک ایران، اکنون بیش از پنج سال بود که اینها را نشنیدهبودم. یک بار سنفونی یازدهم او را در کتابخانهی سولنا یافتم؛ با همان اجرایی که در ایران داشتم: ارکستر فیلارمونیک مسکو به رهبری کیریل کاندراشین Kirill Kondrashin. صفحه را گرفتم و به خانه آمدم، آن را توی گراموفون گذاشتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم. هنوز لحظاتی از آغاز موسیقی نگذشتهبود که پیکرم سر تا پا شروع کرد به لرزیدن. نشستهبودم و نمیتوانستم جلوی لرزیدنم را بگیرم. موسیقی به جاهای هیجانانگیزش که رسید، باران اشک نیز بر لرزیدنم افزوده شد! آری، چنین بود و هست تأثیر موسیقی دلخواهم بر من!
اما افراد بیدقتی بارها این صفحهها را به امانت گرفتهبودند، بی احتیاطی کردهبودند، انگشت روی آنها زده بودند و خط رویشان انداخته بودند. صدای صفحهها خوب نبود. خشخش و تقتق فراوان داشتند، یا اینطور که دوستان همکار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در مورد صفحههای خطدار به شوخی میگفتند، این صفحهها "فندقشکن" داشتند! "فندقشکن" نام یک بالت است اثر پیوتر چایکوفسکی. باید خودم صفحه میخریدم، صفحهی نو و بیخط!
با شروع به کار رسمی، و با نخستین حقوقم به یک صفحهفروشی رفتم و صفحهی سنفونی سیزدهم شوستاکوویچ را که در کتابخانهها پیدا نمیشد خریدم، با اجرای همان کاندراشین. در خانه این نخستین صفحهی نویی را که خودم در خارج خریدهبودم، با شوقی کودکانه توی دستم میچرخاندم، جلدش را تماشا میکردم، پشت و رویش را میخواندم، و کیف میکردم. صفحه را از جلدش بیرون کشیدم: چه تمیز بود! صاف و بی هیچ خطی. مانند آیینه میدرخشید. انگشت شست را بر لبهی آن گذاشتهبودم و انگشت وسطی را روی کاغذ وسط صفحه. نباید به سطح آن انگشت بخورد. اما همینطور که غرق در لذت بردن از درخشش و تمیزی صفحه بودم، ناگهان دستم لرزید، صفحه رها شد، به لبهی میزی خورد، و روی کف اتاق افتاد... آخخخ... زود برش داشتم: یک شیار عمیق بر تمام عرض یک سوی آن افتادهبود!
***
اکنون، خسته از سالها داشتن ماشینهای کهنه و "خطخطی" دست دوم و سوم، و حتی هفتم، برای نخستین بار در زندگانی دارم یک ماشین نو میخرم. فقط امیدوارم که هنگام تماشای برق و جلا و تمیزی آن، خودم چشمزخمش نزنم، یا حین ور رفتن با دم و دستگاه داخل آن در حال رانندگی، به اینور و آنور نزنمش!
غذا حاضر بود، و در انتظار ورود مهمان نشسته بودم روی صندلی آشپزخانه، بطری وودکا را به دست گرفتهبودم و مانند کودکی که اسباببازی تازهاش را تماشا میکند، با شوق و ذوق بطری را به اینسو و آنسو میچرخاندم و نوشتههای رویش را میخواندم. چه بطری زیبایی! چه محتوای خیالانگیزی!
ناگهان بطری از دستم رها شد و از بلندی کمتر از یک متر روی کفپوش پلاستیکی آشپزخانه افتاد. بطری شکست، و وودکا بر کف آشپزخانه پخش شد! آه چه بدبیاری بزرگی! حالا چه چیزی به مهمان بدهم؟ دلم تاپتاپ میزد. مهمان هر لحظه ممکن بود در بزند. نیمی از بطری شکسته طوری افتادهبود که وودکا توی آن ماندهبود. آن را کنار گذاشتم، و شتابزده خرده شیشهها را جمع کردم و کف آشپزخانه را پاک کردم. بوی وودکا در خانه پیچیدهبود. پنجرهها را باز کردم. آن نیمهی وودکای نجاتیافت را چند بار با چایصافکن و پارچهای نازک صاف کردم تا مبادا خرده شیشهای در آن بماند، و سپس آن را توی یک بطری خالی وودکای ارزانتر روسکایا ریختم. چارهای نبود. باید از مهمان عذرخواهی میکردم که تنها نیم بطری وودکا و تازه از نوع ارزان دارم! چه خوب که حتی همین قدر از وودکا را نجات دادهبودم...
بار دوم در استکهلم بود. با ورود به سوئد، با پسانداز شدید و طولانی توانستهبودم یک وسیلهی صوتی با رادیو و گراموفون و ضبطصوت کاست و سیدی بخرم. اما هنوز هیچ نوار یا صفحه یا سیدی از موسیقی دلخواهم نداشتم. در آن سالها کتابخانههای عمومی مجموعههایی از صفحههای 33 دور موسیقی کلاسیک داشتند که میشد امانت گرفت و به خانه آورد. کتابخانهی شهرداری "سولنا" یکی از بزرگترین مجموعهها را داشت. هر چند گاه چندتایی صفحه، بهویژه از آثار شوستاکوویچ، به امانت میگرفتم، به خانه میآوردم، و روی نوار کاست برای خودم ضبطشان میکردم.
تا هنگامی که در ایران بودم سنفونیهای پنجم و یازدهم شوستاکوویچ را دستکم یک بار در هفته گوش میدادم. اما پس از ترک ایران، اکنون بیش از پنج سال بود که اینها را نشنیدهبودم. یک بار سنفونی یازدهم او را در کتابخانهی سولنا یافتم؛ با همان اجرایی که در ایران داشتم: ارکستر فیلارمونیک مسکو به رهبری کیریل کاندراشین Kirill Kondrashin. صفحه را گرفتم و به خانه آمدم، آن را توی گراموفون گذاشتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم. هنوز لحظاتی از آغاز موسیقی نگذشتهبود که پیکرم سر تا پا شروع کرد به لرزیدن. نشستهبودم و نمیتوانستم جلوی لرزیدنم را بگیرم. موسیقی به جاهای هیجانانگیزش که رسید، باران اشک نیز بر لرزیدنم افزوده شد! آری، چنین بود و هست تأثیر موسیقی دلخواهم بر من!
اما افراد بیدقتی بارها این صفحهها را به امانت گرفتهبودند، بی احتیاطی کردهبودند، انگشت روی آنها زده بودند و خط رویشان انداخته بودند. صدای صفحهها خوب نبود. خشخش و تقتق فراوان داشتند، یا اینطور که دوستان همکار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در مورد صفحههای خطدار به شوخی میگفتند، این صفحهها "فندقشکن" داشتند! "فندقشکن" نام یک بالت است اثر پیوتر چایکوفسکی. باید خودم صفحه میخریدم، صفحهی نو و بیخط!
با شروع به کار رسمی، و با نخستین حقوقم به یک صفحهفروشی رفتم و صفحهی سنفونی سیزدهم شوستاکوویچ را که در کتابخانهها پیدا نمیشد خریدم، با اجرای همان کاندراشین. در خانه این نخستین صفحهی نویی را که خودم در خارج خریدهبودم، با شوقی کودکانه توی دستم میچرخاندم، جلدش را تماشا میکردم، پشت و رویش را میخواندم، و کیف میکردم. صفحه را از جلدش بیرون کشیدم: چه تمیز بود! صاف و بی هیچ خطی. مانند آیینه میدرخشید. انگشت شست را بر لبهی آن گذاشتهبودم و انگشت وسطی را روی کاغذ وسط صفحه. نباید به سطح آن انگشت بخورد. اما همینطور که غرق در لذت بردن از درخشش و تمیزی صفحه بودم، ناگهان دستم لرزید، صفحه رها شد، به لبهی میزی خورد، و روی کف اتاق افتاد... آخخخ... زود برش داشتم: یک شیار عمیق بر تمام عرض یک سوی آن افتادهبود!
***
اکنون، خسته از سالها داشتن ماشینهای کهنه و "خطخطی" دست دوم و سوم، و حتی هفتم، برای نخستین بار در زندگانی دارم یک ماشین نو میخرم. فقط امیدوارم که هنگام تماشای برق و جلا و تمیزی آن، خودم چشمزخمش نزنم، یا حین ور رفتن با دم و دستگاه داخل آن در حال رانندگی، به اینور و آنور نزنمش!
11 July 2016
حماسههای شفاهی آسیای میانه - متن کامل 3 فصل
و اینک متن کامل ترجمهی سه فصل از «حماسههای شفاهی آسیای میانه» در فورمت پی.دی.اف. از این نشانی دریافتش کنید. امیدوارم که زنان و مردانی همت کنند و بقیهی کتاب را نیز ترجمه کنند.
سخنی از مترجم
آنچه پیش رو دارید، ترجمهی سه فصل 1، 2، و 10 از کتاب "حماسههای شفاهی آسیای میانه" است که مشخصات کامل آن در برگ پیشین آمدهاست. این سه فصل را نزدیک چهل سال پیش به هنگام تبعید در پادگان چهلدختر (شاهرود) ترجمه کردم. دستنوشتهی ترجمه گم شد و سپس چند سال پیش پیدا شد و به دست من رسید. متن آن سه فصل را بازبینی و بازویرایش اساسی و گاه ترجمهی مجدد کردهام که در پی میآید.
در این کار، بزرگترین چالش عبارت بود از رمزگشایی از نامهای کسان و اقوام و جاها، و یافتن املای درست آنها. برای این منظور منابع گوناگون و پرشماری را کاویدهام، از "فهرست ریشهشناسی زبانهای آلتاییک" سرگئی استاروتسین Sergei Starostin's Altaic Etymological Database، تا "فرهنگ اساطیر ترکی" دنیز قاراقورت Türk Söylence Sözlüğü, Deniz Karakurt، واژهنامههای شاخههای گوناگون زبانهای ترکی، فرهنگهای فارسی، و البته ویکیپدیا به زبانهای گوناگون. واپسین تکیهگاهم در تعیین املای نامها، قواعد هارمونی صداهای زبانهای ترکی بودهاست. بیگمان خطاهایی نیز دارم.
در میانههای کار کشف کردم که ترکیب ng در نام کسان، در اصل "نون غُنّه" (تودماغی) ترکی بوده که در متنهای قدیمی با الفبای عربی به شکل "نگ" مینوشتند، و ویلهلم رادلوف، گردآورندهی بزرگ فولکلور ترکی هنگام رونویسی از متنها آنها را به شکل ng برگردانده، و نویسندهی کتاب حاضر نیز به همان شکل از رادلوف نقل کردهاست. من همهی آنها را (بهجز در نامهای چینی) "ن" ساده نوشتهام. همهی افزودههای میان [ ] در سراسر متن ترجمه از من است.
دریغا که در شرایطی نیستم و نیرویی در خود نمییابم که بقیهی کتاب را نیز ترجمه کنم. اما بیگمان زنان و مردان بلندهمتی هستند که دیر یا زود این کار را به انجام برسانند. بهویژه سه فصل پیوست کتاب به قلم ویکتور ژیرمونسکی بسیار مهم است.
سخنی از مترجم
آنچه پیش رو دارید، ترجمهی سه فصل 1، 2، و 10 از کتاب "حماسههای شفاهی آسیای میانه" است که مشخصات کامل آن در برگ پیشین آمدهاست. این سه فصل را نزدیک چهل سال پیش به هنگام تبعید در پادگان چهلدختر (شاهرود) ترجمه کردم. دستنوشتهی ترجمه گم شد و سپس چند سال پیش پیدا شد و به دست من رسید. متن آن سه فصل را بازبینی و بازویرایش اساسی و گاه ترجمهی مجدد کردهام که در پی میآید.
در این کار، بزرگترین چالش عبارت بود از رمزگشایی از نامهای کسان و اقوام و جاها، و یافتن املای درست آنها. برای این منظور منابع گوناگون و پرشماری را کاویدهام، از "فهرست ریشهشناسی زبانهای آلتاییک" سرگئی استاروتسین Sergei Starostin's Altaic Etymological Database، تا "فرهنگ اساطیر ترکی" دنیز قاراقورت Türk Söylence Sözlüğü, Deniz Karakurt، واژهنامههای شاخههای گوناگون زبانهای ترکی، فرهنگهای فارسی، و البته ویکیپدیا به زبانهای گوناگون. واپسین تکیهگاهم در تعیین املای نامها، قواعد هارمونی صداهای زبانهای ترکی بودهاست. بیگمان خطاهایی نیز دارم.
در میانههای کار کشف کردم که ترکیب ng در نام کسان، در اصل "نون غُنّه" (تودماغی) ترکی بوده که در متنهای قدیمی با الفبای عربی به شکل "نگ" مینوشتند، و ویلهلم رادلوف، گردآورندهی بزرگ فولکلور ترکی هنگام رونویسی از متنها آنها را به شکل ng برگردانده، و نویسندهی کتاب حاضر نیز به همان شکل از رادلوف نقل کردهاست. من همهی آنها را (بهجز در نامهای چینی) "ن" ساده نوشتهام. همهی افزودههای میان [ ] در سراسر متن ترجمه از من است.
دریغا که در شرایطی نیستم و نیرویی در خود نمییابم که بقیهی کتاب را نیز ترجمه کنم. اما بیگمان زنان و مردان بلندهمتی هستند که دیر یا زود این کار را به انجام برسانند. بهویژه سه فصل پیوست کتاب به قلم ویکتور ژیرمونسکی بسیار مهم است.
Subscribe to:
Posts (Atom)