چهل و یک سال پیش در چنین روزی
این مطلب را میبایست پارسال مینوشتم، و آنوقت میشد «چهل سال قبل در چنین روزی». اما پارسال وضع متفاوت بود، دوستان نازنینی در کنارم بودند، و فرصتی برای نوشتن چنین چیزی نبود.
دربارهٔ ۴۱ سال پیش قبلاً نوشتهام، و نقلش میکنم:
«از دو سال پیش به همهی آشنایان و بستگان گفتهبودم که در یک دفتر مهندسین مشاور کار میکنم. بنابراین شب را هر کجا که بهسر میبردم، بامداد باید مانند هر کارمند دیگری بر میخاستم و به سوی کار و ادارهای که اکنون دیگر وجود نداشت، میرفتم، تا شب شود، تا بتوانم "بهتصادف" و سرزده به خانهی آشنای دیگری بروم.
اما روز را چگونه میتوان در تهران اسفندماه ۱۳۶۱ تلف کرد؟ وقت را چگونه میتوان کشت؟ نشستن در زمستان پارکها یا کتابخانههای عمومی بدتر از همه بود. اینجاها، پس از جنگ خیابانی مجاهدین در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، دستگیری گستردهی جوانانی که ظاهری شبیه مجاهدین داشتند، و آوارگی صدها و صدها جوان در خیابانها، نا امنترین جاها بود؛ پر از خبرچینان "بسیجی" بود. میشد در تاریکی سالن سینماها خود را پنهان کرد. اما چهقدر؟ میشد در کافهها نشست و با چای و خواندن روزنامه خود را سرگرم کرد. اما چهقدر؟ میشد به حمامهای عمومی رفت و در نمرهها خوابید. اما چند بار و چند ساعت؟ و تازه، اینها همه پول میخواست. پول از کجا میشد آورد؟
پولم بهزودی ته کشید. دوستانی که همواره پشتیبان مالی من بودند، خود اکنون دربهدر بودند و دور از دسترس. یکیشان در دیداری کوتاه و تصادفی یک دفترچه با سی – چهل بلیت اتوبوسهای شرکت واحد به من داد. تا چند روز بخش بزرگی از وقت را در اتوبوسها میکشتم: سر یک خط سوار میشدم، ته خط پیاده میشدم و سوار خط دیگری میشدم. میدانستم که جوانان مجاهد نیز این کار را کردهاند و بسیجیهای خبرچین در اتوبوسها هم هستند. اما چه راه دیگری برای کشتن روز وجود داشت؟
اینجا انسانهای کار و زحمت، انسانهای معمولی، این قهرمانان بزرگ و واقعی را میدیدم؛ انسانهایی که سر به دنبال نیکروزیها و تیرهروزیهایشان میدویدند. حتی به حال تیرهروزترینهایشان نیز غبطه میخوردم: دستکم کار و باری داشتند که دنبالش بدوند. تنها برای من بود که وقت ارزش منفی داشت و میخواستم هر طوری هست بگذرانمش تا به شب برسم. اما نباید به جاهایی میرفتم که به تیپم نمیخورد. نباید "تابلو" میشدم. در واقع هر چه کمتر بیرون میبودم و کمتر دیده میشدم، بهتر بود. رهنمود تورج هم همین بود. اما کجا میماندم؟
آن بلیتها هم بهزودی تمام شد. اکنون وقت را با راهرفتن باید میکشتم. و آنقدر در خیابانهای تهران راه رفتم که کف پاهایم تاول زد. با حال رقتانگیزی راه میرفتم. اما شب، به هر آشنایی که پناه میبردم، نمیتوانستم بلنگم؛ نمیتوانستم نشان دهم که پاهایم تاول زده: با نشستن در دفتر شرکت مهندسین مشاور که پای آدم تاول نمیزند!
جستوجوی خانه را رها کردهبودم. با کدام پول و درآمد میخواستم خانه اجاره کنم؟ نخست باید کاری مییافتم. به همهی دوستان حزبی که ماهیت آن "دفتر مهندسین مشاور" را میدانستند، سپردهبودم که کاری برایم پیدا کنند. اما امشب کجا بخوابم؟... فردا شب کجا؟... دیگر چندان جایی برایم نماندهبود.
کجا بروم؟ هیچ جای تازهای بهنظرم نمیرسید. هنوز کلید خانهی قبلیم را داشتم. فکر کردم از کجا معلوم که نشانی آن را یافتهاند و خانه لو رفتهاست؟ میروم، سری میزنم، هنوز چیزهایی آنجا دارم: لباس عوض میکنم، ریشی میتراشم، و استراحتی میکنم. و رفتم. از تقاطع ابوریحان وارد خیابان مشتاق شدم و بهسوی تقاطع فخر رازی رفتم. بیست متر مانده به در خانه، یک پاترول خالی سپاه پاسداران ایستادهبود. به نزدیکی پاترول که رسیدم، در ساختمانی که آپارتمانم در طبقهی سوم آن بود باز شد، و چهار پاسدار مسلح بیرون آمدند و بهسوی من و پاترول پیچیدند. هه... چند دقیقه دیر کردهبودم! اگر کمی زودتر به خانه رسیدهبودم، اکنون اینان داشتند مرا با خود میبردند. آمدند. بیاعتنا از میان این چهار پاسدار گذشتم، رفتم، و دیگر هرگز به آن خانه باز نگشتم. دیرتر از یکی از همسایهها پیغام آوردند که پاسداران سراغ دحتری همنام مرا میگرفتند.
پس کجا بروم؟ چه بد است دربهدری. چه روزی هم هست: ۲۱ اسفند ۱۳۶۱، زادروز سیسالگیم! چه جشن تولدی! سیویک سال بعد، در جشن سیسالگی جوانی، در لوکسترین و گرانترین رستوران استکهلم، نامزد سوئدی او از من پرسید: «راستی، شما سیسالگیتان را چهطور جشن گرفتید؟» چه میگفتم؟ چه جهانهای گوناگونی...» (بریدهای از بخش ۹۰ کتاب «قطران در عسل»)
اکنون نیز، چهل و یک سال بعد، تنها نشستهام. بعد از دیالیز امروز، که قبل از ظهر شروع کردم و حوالی ساعت ۱۶ تمام شد، با بیحالی، افتان و خیزان، گوشت خورشتی را که دیروز خریدهبودم توی قابلمه قورمه کردم، گذاشتم تا بجوشد و بپزد، حالش را نداشتم پیاز سرخ کنم. پیاز خام و ادویه و یک قوطی گوجهفرنگی لهکرده تویش ریختم، بعدش یک قوطی کنسرو بادمجان سرخکرده تویش خالی کردم: شد خورش بادمجان!
باقیماندهٔ برنج محصول پلوپز از پریروز داشتم. گرمش کردم، و جایتان خالی، خودم را، شب تولدم، به پلو با خورش بادمجان مهمان کردم! خوشمزه بود! با دو پیک ودکای «استاندارد» روسی، که بعد از آغاز جنگ و تحریم روسیه دیگر گیر نمیآید، و بعد با شراب سفید ساوینیون بلان Stoneleigh ساخت نیو – زیلند، و البته همراه با موسیقی دلچسبی که خود دانید (دوستی دارم که میگوید از سلیقهٔ شیوا نمیشود سر در آورد!)، چسبید! به سلامتی!
این را هم بگویم که سال ۲۰۲۴ کبیسه است، یعنی ماه فوریهاش ۲۹ روز بود، اما سال ۱۴۰۲ کبیسه نیست، یعنی اسفند جاری ۳۰ روز نیست، و این باعث میشود که تطابق روزهای سال هجری و سال میلادی تا آخر سال ۱۴۰۳ درهم ریخته است. اما... آن بحث دیگریست.
خب، این هم شبی بود و هست، برای خودش! شاید چهل و یک سال بعد دربارهٔ این شب بیشتر بنویسم؟! چه میدانم؟!
عکس: ۶۲ سال پیش در چنین روزی. تا جایی که یادم میآید، یکی از غمناکترین روزهای زندگیم. لحظاتی پیش پدرم توسری زده به سرم و امر و نهی کرده چه بپوشم، چگونه بنشینم و چگونه ژست بگیرم تا این زادروز نه سالگیم را «جاودان» کند. شادیای در کار نبود. هیچ. همچنان که اکنون.
این مطلب را میبایست پارسال مینوشتم، و آنوقت میشد «چهل سال قبل در چنین روزی». اما پارسال وضع متفاوت بود، دوستان نازنینی در کنارم بودند، و فرصتی برای نوشتن چنین چیزی نبود.
دربارهٔ ۴۱ سال پیش قبلاً نوشتهام، و نقلش میکنم:
«از دو سال پیش به همهی آشنایان و بستگان گفتهبودم که در یک دفتر مهندسین مشاور کار میکنم. بنابراین شب را هر کجا که بهسر میبردم، بامداد باید مانند هر کارمند دیگری بر میخاستم و به سوی کار و ادارهای که اکنون دیگر وجود نداشت، میرفتم، تا شب شود، تا بتوانم "بهتصادف" و سرزده به خانهی آشنای دیگری بروم.
اما روز را چگونه میتوان در تهران اسفندماه ۱۳۶۱ تلف کرد؟ وقت را چگونه میتوان کشت؟ نشستن در زمستان پارکها یا کتابخانههای عمومی بدتر از همه بود. اینجاها، پس از جنگ خیابانی مجاهدین در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، دستگیری گستردهی جوانانی که ظاهری شبیه مجاهدین داشتند، و آوارگی صدها و صدها جوان در خیابانها، نا امنترین جاها بود؛ پر از خبرچینان "بسیجی" بود. میشد در تاریکی سالن سینماها خود را پنهان کرد. اما چهقدر؟ میشد در کافهها نشست و با چای و خواندن روزنامه خود را سرگرم کرد. اما چهقدر؟ میشد به حمامهای عمومی رفت و در نمرهها خوابید. اما چند بار و چند ساعت؟ و تازه، اینها همه پول میخواست. پول از کجا میشد آورد؟
پولم بهزودی ته کشید. دوستانی که همواره پشتیبان مالی من بودند، خود اکنون دربهدر بودند و دور از دسترس. یکیشان در دیداری کوتاه و تصادفی یک دفترچه با سی – چهل بلیت اتوبوسهای شرکت واحد به من داد. تا چند روز بخش بزرگی از وقت را در اتوبوسها میکشتم: سر یک خط سوار میشدم، ته خط پیاده میشدم و سوار خط دیگری میشدم. میدانستم که جوانان مجاهد نیز این کار را کردهاند و بسیجیهای خبرچین در اتوبوسها هم هستند. اما چه راه دیگری برای کشتن روز وجود داشت؟
اینجا انسانهای کار و زحمت، انسانهای معمولی، این قهرمانان بزرگ و واقعی را میدیدم؛ انسانهایی که سر به دنبال نیکروزیها و تیرهروزیهایشان میدویدند. حتی به حال تیرهروزترینهایشان نیز غبطه میخوردم: دستکم کار و باری داشتند که دنبالش بدوند. تنها برای من بود که وقت ارزش منفی داشت و میخواستم هر طوری هست بگذرانمش تا به شب برسم. اما نباید به جاهایی میرفتم که به تیپم نمیخورد. نباید "تابلو" میشدم. در واقع هر چه کمتر بیرون میبودم و کمتر دیده میشدم، بهتر بود. رهنمود تورج هم همین بود. اما کجا میماندم؟
آن بلیتها هم بهزودی تمام شد. اکنون وقت را با راهرفتن باید میکشتم. و آنقدر در خیابانهای تهران راه رفتم که کف پاهایم تاول زد. با حال رقتانگیزی راه میرفتم. اما شب، به هر آشنایی که پناه میبردم، نمیتوانستم بلنگم؛ نمیتوانستم نشان دهم که پاهایم تاول زده: با نشستن در دفتر شرکت مهندسین مشاور که پای آدم تاول نمیزند!
جستوجوی خانه را رها کردهبودم. با کدام پول و درآمد میخواستم خانه اجاره کنم؟ نخست باید کاری مییافتم. به همهی دوستان حزبی که ماهیت آن "دفتر مهندسین مشاور" را میدانستند، سپردهبودم که کاری برایم پیدا کنند. اما امشب کجا بخوابم؟... فردا شب کجا؟... دیگر چندان جایی برایم نماندهبود.
کجا بروم؟ هیچ جای تازهای بهنظرم نمیرسید. هنوز کلید خانهی قبلیم را داشتم. فکر کردم از کجا معلوم که نشانی آن را یافتهاند و خانه لو رفتهاست؟ میروم، سری میزنم، هنوز چیزهایی آنجا دارم: لباس عوض میکنم، ریشی میتراشم، و استراحتی میکنم. و رفتم. از تقاطع ابوریحان وارد خیابان مشتاق شدم و بهسوی تقاطع فخر رازی رفتم. بیست متر مانده به در خانه، یک پاترول خالی سپاه پاسداران ایستادهبود. به نزدیکی پاترول که رسیدم، در ساختمانی که آپارتمانم در طبقهی سوم آن بود باز شد، و چهار پاسدار مسلح بیرون آمدند و بهسوی من و پاترول پیچیدند. هه... چند دقیقه دیر کردهبودم! اگر کمی زودتر به خانه رسیدهبودم، اکنون اینان داشتند مرا با خود میبردند. آمدند. بیاعتنا از میان این چهار پاسدار گذشتم، رفتم، و دیگر هرگز به آن خانه باز نگشتم. دیرتر از یکی از همسایهها پیغام آوردند که پاسداران سراغ دحتری همنام مرا میگرفتند.
پس کجا بروم؟ چه بد است دربهدری. چه روزی هم هست: ۲۱ اسفند ۱۳۶۱، زادروز سیسالگیم! چه جشن تولدی! سیویک سال بعد، در جشن سیسالگی جوانی، در لوکسترین و گرانترین رستوران استکهلم، نامزد سوئدی او از من پرسید: «راستی، شما سیسالگیتان را چهطور جشن گرفتید؟» چه میگفتم؟ چه جهانهای گوناگونی...» (بریدهای از بخش ۹۰ کتاب «قطران در عسل»)
اکنون نیز، چهل و یک سال بعد، تنها نشستهام. بعد از دیالیز امروز، که قبل از ظهر شروع کردم و حوالی ساعت ۱۶ تمام شد، با بیحالی، افتان و خیزان، گوشت خورشتی را که دیروز خریدهبودم توی قابلمه قورمه کردم، گذاشتم تا بجوشد و بپزد، حالش را نداشتم پیاز سرخ کنم. پیاز خام و ادویه و یک قوطی گوجهفرنگی لهکرده تویش ریختم، بعدش یک قوطی کنسرو بادمجان سرخکرده تویش خالی کردم: شد خورش بادمجان!
باقیماندهٔ برنج محصول پلوپز از پریروز داشتم. گرمش کردم، و جایتان خالی، خودم را، شب تولدم، به پلو با خورش بادمجان مهمان کردم! خوشمزه بود! با دو پیک ودکای «استاندارد» روسی، که بعد از آغاز جنگ و تحریم روسیه دیگر گیر نمیآید، و بعد با شراب سفید ساوینیون بلان Stoneleigh ساخت نیو – زیلند، و البته همراه با موسیقی دلچسبی که خود دانید (دوستی دارم که میگوید از سلیقهٔ شیوا نمیشود سر در آورد!)، چسبید! به سلامتی!
این را هم بگویم که سال ۲۰۲۴ کبیسه است، یعنی ماه فوریهاش ۲۹ روز بود، اما سال ۱۴۰۲ کبیسه نیست، یعنی اسفند جاری ۳۰ روز نیست، و این باعث میشود که تطابق روزهای سال هجری و سال میلادی تا آخر سال ۱۴۰۳ درهم ریخته است. اما... آن بحث دیگریست.
خب، این هم شبی بود و هست، برای خودش! شاید چهل و یک سال بعد دربارهٔ این شب بیشتر بنویسم؟! چه میدانم؟!
عکس: ۶۲ سال پیش در چنین روزی. تا جایی که یادم میآید، یکی از غمناکترین روزهای زندگیم. لحظاتی پیش پدرم توسری زده به سرم و امر و نهی کرده چه بپوشم، چگونه بنشینم و چگونه ژست بگیرم تا این زادروز نه سالگیم را «جاودان» کند. شادیای در کار نبود. هیچ. همچنان که اکنون.
2 comments:
تولدت مبارک شیوای عزیز
سپاس که مینویسی و با فراموشی مبارزه میکنی. قلم شیوایت پرتوان و مانا باشد
لبت شاد و دلت خوش
شیوا جان تولدت مبارک! نوشته ات مثل همیشه شیوا و خوندنیه. باغ دلت آباد باد!
Post a Comment