04 July 2022

پس آنگاه طبیعت هم با آذربایجان قهر کرد

چرا از نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۳۲۰ به بعد در پایتخت ایران «پرتقال‌فروش» مترادف بود با «ترک»؟ چرا ‏هر چه دست‌فروش و گدا و عمله و حمال (که امروزه کول‌بر نامیده می‌شود) در پایتخت و دیگر ‏شهرهای ایران بود، همه از ترکان آذربایجان بودند؟ چه شد که افراد کارآمد آذربایجان در سراسر ایران ‏پخش شدند؟

راستی، فردای شکست جنبش ملی آذربایجان، پس از قتل و اعدام و غارت آذربایجانیان به دست ارتش شاهنشاهی و دولتیان، و کشتار ‏مردم به‌دست مخالفان فرقه دموکرات آذربایجان، و پناه بردن بیش از شش هزار نفر نیروی کار به ‏آن‌سوی ارس در آذر ۱۳۲۵، که تعداد آنان در سال‌های بعد افزایش یافت، وضع مردم آذربایجان ‏چگونه بود؟

اکنون کتابی مستند منتشر شده‌است که برای نخستین بار به مقطعی از تاریخ آذربایجان می‌پردازد ‏که در تاریخ‌نویسی رسمی تاکنون سکوتی دل‌آزار بر آن حاکم بوده‌است؛ مقطع پس از شکست ‏جنبش دموکراتیک آذربایجان و سرکوبی حکومت خودمختار یک‌‌ساله در آن‌جا.

دکتر محمد مالجو در کتابش «کوچ در پی کار و نان – فاعلیت منفعلانه‌ی مستمندان آذربایجان از ۱۳۲۷ ‏تا ۱۳۲۹ خورشیدی» (نشر اختران، تهران ۱۴۰۰) به هجوم مستمندان از روستاهای آذربایجان به ‏شهرهای آن، به تهران، و به شهرهای سراسر ایران، علت‌های آن، بحران ناشی از آن، و تلاش‌های ‏دولت‌های مرکزی برای غلبه بر بحران می‌پردازد، و در آن میان «لحظه‌ی رزم‌آرا» را پیدا می‌کند. او ‏نشان می‌دهد که دولت نخست‌وزیر حاجعلی رزم‌آرا برای رسیدگی به وضع مستمندان و حل بحران ‏هجوم آنان به پایتخت و شهرهای دیگر دست به اقداماتی زد که پیش و پس از او هرگز در تاریخ ایران نظیر نداشته‌است.‏

محمد مالجو نخست نشان می‌دهد که: «آن‌چه تاکنون هرگز آماج پژوهش قرار نگرفته و از این رو از ‏صفحات تاریخ معاصر ایران به تمامی حذف شده عبارت است از بلازدگی روستاهای آذربایجان از سال ‏‏۱۳۲۷ که به کوچ رعایای بلازده ابتدا به شهرهای پیشاپیش رکودزده‌ی آذربایجان و سپس به پایتخت ‏و برخی دیگر از شهرهای مملکت در سال ۱۳۲۸ انجامید.» (ص ۱۶) و سپس با استناد به مدارک ‏رسمی بی‌شماری تصویری رقت‌انگیز و دردآور از وضع مردم آذربایجان در آن سال‌ها ترسیم می‌کند. با ‏کشتارهای آذر ۱۳۲۵ و پس از آن، و محکومیت زندان و تبعید افرادی بی‌شمار، بسیاری خانواده‌ها ‏نان‌آور نداشتند. دولت خودمختار آذربایجان زمین‌های بزرگ‌مالکان فراری را میان دهقانان تقسیم ‏کرده‌بود، و اکنون پس از شکست جنبش آذربایجان اربابان برگشته‌بودند و با زجر و آزار دادن دهقانان، ‏زمین‌ها و بهره‌ی مالکانه‌ی عقب‌افتاده‌ی خود را می‌خواستند. ژاندارم‌ها بار دیگر مردم را غارت ‏می‌کردند (ص ۳۰). دیوان‌سالاران بی‌کفایت دردی از مردم دوا نمی‌کردند. این همه گویی بس نبود و ‏طبیعت هم با مردم آذربایجان سر قهر داشت: زمستان تاریخی سال ۱۳۲۷ «که شدت سرما و زیادی ‏برف و کولاک آن یکی از شگفتی‌های طبیعت بود و تا اردیبهشت ماه ۱۳۲۸ ادامه داشت» (ص ۳۵)، ‏کمبود باران، تگرگ، سیل، آفت موش، سایر آفات، بادزدگی، و... در سال‌های ۱۳۲۷ و ۱۳۲۸ (ص ‏‏۲۴)، کمبود بذر، کمبود علیق برای احشام که باعث شد «در مغان و سراب و ماکو در حدود سه و ‏نیم میلیون اغنام و احشام تلف شدند» (ص ۲۷).‏

به گفته‌ی نماینده‌ی تبریز در مجلس شورای ملی: «آفت و خسارتی که در سال ۱۳۲۸ به آذربایجان ‏وارد شد از سی سال پیش نظیر و مانندی نداشت و می‌توان گفت که هستی آذربایجان را بر باد ‏داد» (ص ۱۰). با نبودن بذر و آذوقه همه‌روزه ۲۰ تا ۳۰ خانوار از قرای برخی مناطق به طرف رشت و ‏پهلوی کوچ می‌کردند (ص ۳۶).‏

صنعت و پیشه‌وری به رکودی بی‌سابقه دچار شده‌بود. به علت واردات پارچه از امریکا، «در کلیه‌ی ‏آذربایجان متجاوز از بیست هزار دستگاه پارچه‌بافی بیکار مانده» بود (ص ۳۹). در نتیجه کارخانجات ‏نخ‌ریسی از سال ۲۷ به بعد به علت عدم مصرف نخ در پارچه‌بافی نتوانستند محصول خود را به ‏فروش برسانند (ص ۴۰). صنایع فرش‌بافی و خشکبار نیز وضع مشابهی داشتند. سرمایه و ‏سرمایه‌داران نیز از همان آغاز فعالیت فرقه دموکرات آذربایجان به پایتخت فرار کرده‌بودند (ص ۴۲).‏

همه‌ی این‌ها قحطی و گرسنگی و فقری سیاه در آذربایجان به بار آورده‌بود. حسن تقی‌زاده وکیل ‏مجلس شورای ملی از تبریز، در نطق خود در آغاز سال ۱۳۲۷ گفت: در کوچه و بازار (تبریز) گدا ‏بی‌شمار است. در سفر خویش به تبریز نمونه‌های بسیار وحشت‌انگیز و تصورناپذیر و فاحش از فقر ‏دیدم. وقتی که چند نفر از جوانان خیراندیش مرا برای مشاهده‌ی خانه‌های فقرا در وسط شهر و ‏اطراف آن بردند، در پشت عمارت با جلال بلدیه کاشانه‌های کثیفی دیدم مخروب که در آن چند وجود ‏متحرک به شکل انسان می‌جنبیدند. در مقابل عمارت بی‌سیم عده‌ی زیادی خانه‌ها یا کلبه‌ها یا در ‏واقع آشیانه و لانه و سوراخ‌هایی دیدم با خانواده‌هایی در آن که بدون مبالغه در تمام مدت عمر هیچ ‏وقت چنان چیزی ندیده بودم. یک اتاق خیلی کوچک مخروبه‌ی گلی پوشیده با گل و حصیر متصل به ‏مستراح کثیف مخروبه بی هیچ فرش یا حصیر که در روی خاک زنی با بچه‌های ژنده‌پوش ‏نشسته‌بودند (ص ۴۳).‏

بیماری بیداد می‌کرد. از آذربایجان گزارش می‌دادند: بر اثر فقدان وسایل کافی معیشت اخیراً مرض ‏خانمان‌سوز سل در شهر تبریز و شهرستان‌ها شیوع پیدا کرده و غالباً جوان‌های نیرومند به آن مرض ‏مبتلا شده و ناتوان شده و از بین می‌روند (ص۵۲).‏

چنین بود که نیروی کار آذربایجان در پی کار و نان راه سرزمین‌های دیگر را در پیش گرفت. در تابستان ‏‏۱۳۲۸ لشگر ۳ اردبیل گزارش می‌داد: «کامیون‌ها و اتوموبیل‌ها به‌طور وحشت‌آوری قافله‌های گرسنه ‏و سرگردان کشاورزان را از منطقه به خارج حمل می‌کنند» (ص ۱۲).‏

در آبان ۱۳۲۸ کمیسیون امنیت رشت اظهار نگرانی کرده‌بود که «از محال اردبیل و خلخال و دشت ‏مغان و... گروه زیادی از سکنه‌ی کشاورز آن حدود برای امرار معاش به قراء و قصبات و شهرهای ‏گیلان روانه شده و به وضع رقت‌باری در معابر گذران می‌کنند.» بنا بر گزارش شهربانی رشت، اینان ‏‏«در این فصل پاییز و سرمای جوّی در گوشه و کنار شهر در نقاط مرطوب بدون سقف و زیر دیوارها ‏بیتوته می‌کنند و تدریجاً به مرگ‌ومیر دچار می‌شوند.» تقریباً یک سال که گذشت، دامنه‌ی کوچ ‏آذربایجانی‌ها به اهواز نیز رسید (ص ۱۲).‏

در اواخر سال ۱۳۲۸ پیش‌بینی می‌شد که از ابتدای اسفند ۱۳۲۸ تا انتهای اردیبهشت ۱۳۲۹ نیز ‏حدود ۱۲۰هزار «رعایای متواری دهات» در شهرهای آذربایجان درمانده و سرگردان باشند و چه بسا ‏به تهران راه یابند (ص ۱۱).‏

خبرگزاری اتحاد شوروی (تاس) در اواخر فروردین ۱۳۲۹ به نقل از روزنامه‌های ایران اعلام کرد که «در ‏حال حاضر در آذربایجان حدود ۵۰۰ هزار نفر بیکار و حداقل ۵۰۰ هزار نیمه‌بیکار هستند که در شهرها ‏‏(در تبریز، رضاییه،‌ مراغه، اردبیل، میانه، سراب، اهر، خوی، ماکو)... متمرکز شده و از مقامات محلی ‏کار و نان درخواست می‌کنند» (ص ۱۰). این یعنی یک سوم کل جمعیت آذربایجان. جمعیت آذربایجان ‏در آن هنگام سه میلیون و صد هزار نفر برآورد می‌شد (ص ۵۳).‏

پایتخت حدوداً هشت‌صدهزار نفری ایران در بهار ۱۳۲۹ ناخواسته میزبان ۲۰‌هزار نومهاجر بیکار ‏شده‌بود، شامل ۱۵هزار تن از رعایای بلازده‌ی آذربایجان که روزها سرگردان در معابر به تکدی ‏می‌گذراندند و شب‌ها پریشان در پیاده‌روها بیتوته می‌کردند (ص ۱۱).‏

نقل نامه‌ها و عریضه‌های تبعیدیان آذربایجانی در شکایت از زندگی در جاهای گرمسیری که حتی ‏زبان مردم آن را نمی‌دانستند تا از آنان گدایی بکنند، و خواستار بازگشت به سرزمین خود بودند، از ‏برگ‌های دردآور این کتاب است.‏

سال‌ها پیش خود دو بخش از کتابم «قطران در عسل» را در وصف رنج‌های زنانی از همان نسل از ‏هم‌ولایتی‌هایم نوشتم: بخش ۵۲ (همسایه‌ها)، و بخش ۶۳ (سارا باجی). اکنون این کتاب نیز تلخی ‏روزگار آن مردمان را بر جانم ریخت. امروزه کسانی، شاید به‌درستی، می‌گویند که دیگر وقت «ذکر ‏مصیبت» برای آذربایجان گذشته است. اما تاریخ‌نویسی از مقوله‌ای دیگر است، و به سهم خود از ‏دکتر محمد مالجو برای این کتاب بسیار مهم و با ارزش قدردانی می‌کنم.‏

این نوشته در نشریه‌ی «آوای تبعید» شماره ۲۷ منتشر شده‌است.

3 comments:

Unknown said...

اللر وار، شیوا معللیم. قلمینیزه ساغلیق.
اومارام هرزمان یازاسینیز و یاراداسینیز...
ساغ اولون، وار اولون...
علیرضا اصغرزاده

Anonymous said...

بنظر من یکی از بسیار کلمات موجود در زبانهای اسکاندیناوی با ريشه تورکی همین کلمه sope است sopelime _ sopeborste - sopelime - sope بمنی جارو کشیدن

سیروس said...

اللر وار شیوا! کلمه سوپور بمعنی جاروکش که در تهران بکار می رفت نیز یادگار همان دوران میبایستی باشد. بگمانم