20 March 2021

قصه‌ی بسیار زنان ِ اندرون

معرفی کتاب «جزیره‌ای‌ها»‏

مجموعه‌ی شش داستان از نازی عظیما

نشر مهری، لندن، ۱۳۹۹ – ۱۸۷ صفحه

نویسنده خود در معرفی کتابش می‌گوید که «مجموعه‌ی چیزها یا تکه‌هایی است سرهم شده، که ‏به ظاهر با عنوان داستان کوتاه شناخته می‌شوند. شاید... اما برای من چیزهایی هستند که در ‏لحظه‌هایی بیان‌ناپذیر به صورت کلمات بیرون زده‌اند، وقتی که دیگر نتوانسته‌ام جلوشان را بگیرم [...] ‏واقعیت‌هایی در بدل‌جامه‌ی تخیل. تکه‌هایی که از من کنده شده و با شمایل‌هایی دیگر بر کاغذ ‏نشسته‌اند.»[مقدمه].‏

مقدمه خود حکایتی زیبا و خواندنی‌ست و من روا نمی‌دانم که با آوردن تکه‌هایی بیشتر، به آن ‏آسیب بزنم.‏

نازی عظیما، مترجمی چیره‌دست و مقاله‌نویسی خبره، در این کتاب سطح تازه‌ای از توانایی‌های ‏خود را بروز می‌دهد. قلمش با آن کارها آن‌قدر صیقل خورده است که نثر او به زلالی آب گوارای ‏چشمه‌هاست. این نثر خواننده را بهت‌زده از تصویرهای نیرومندی که او ترسیم می‌کند، با خود ‏می‌کشد و می‌برد: «مادربزرگ مادری‌ام با چادر سفید دارد آن گوشه نماز می‌خواند. هیکلش توی ‏چادرنماز کوچک و لاغر است. صدای سین‌هایش را در میان پچ‌پچه‌ی دعاهایش می‌شنوم.»[زایمان] ‏این تصویر آن‌چنان جان‌دار است که من نیز با خواندنش آن «صدای سین‌ها» را می‌شنوم.‏

یا یک نمونه‌ی دیگر: «آیا می‌شود کسی چیزی را که هرگز نداشته گم کند؟ چیزی مثل عطری ‏پریده، مثل خوابی دیده و پیش از بیداری از یاد رفته، مثل عکسی در آب افتاده و آب گذشته، مثل ‏آوازی در باد خوانده و باد وزیده. مثل خاطره‌ی چیزی که شاید یک بار آن را داشته. یک بار در ‏گذشته‌های دور [...]»[مسافر].‏

او با مهارتی خیره‌کننده زمان حال را به روزگار افسانه‌ها و قصه‌های دل‌انگیز می‌برد، و افسانه‌ها را به ‏امروز می‌آورد، و بر می‌گردد. او در قالب دختربچه‌ای شیطان و بازی‌گوش و هم‌بازی پسرهای کوچه ‏می‌رود، تا قصه را در روی‌دادی واقعی، در گوشه‌ای از تاریخ وارد کند[توفان در جزیره مورچه‌ها].‏


اگر شهرزاد هزار و یک شب با قصه‌هایش، حلقه از پس حلقه، زنجیر می‌بافد، نازی عظیما خود زنجیر ‏را هم حلقه در حلقه در خود زنجیر می‌بافد: قصه، قصه، قصه‌ی عشق، افسانه؛ حلقه، حلقه در ‏حلقه، حتی گاه در یک صفحه، حتی در یک پاراگراف، چند حلقه‌ی داستان باز یا بسته ‏می‌شوند.[مسافر] بی‌جا نیست که «هرمز» به این شهرزاد می‌گوید: «مثل شهرزاد سرم را گرم ‏کن و نگذار زمان بگذرد. یک شب را هزار شب کن. اختیار زمان را به دست بگیر [...] هر قصه‌ای که ‏دلت می‌خواهد بگو. قصه‌ی شاه پریان را، قصه‌ی دختر شاه فرنگ را. فقط بگو. برایم قصه ‏بگو.»[مسافر]‏

و «شهرزاد» می‌گوید و می‌گوید، و تعدادی از آن «بسیار زنانی را که در اندرون» اویند، به خواننده ‏نشان می‌دهد. در این میان از ادا و اطوارهای تقلیدی پسا – پسامدرنیستی در قصه‌نویسی هیچ ‏نشانی نیست. سراسر قصه است، داستان است، افسانه است، و من خواننده به پایان کتاب که ‏می‌رسم، تازه احساس می‌کنم که در چند دهه‌ی اخیر چه‌قدر جای چنین کتاب‌ها و داستان‌هایی ‏خالی بوده‌است، و چه‌قدر من هم دلم می‌خواهد بگویم: خانم نازی عظیما، لطفاً بنویسید! بازهم ‏بنویسید از این داستان‌ها!‏

نشانی خرید کتاب.‏

No comments: