معرفی کتاب «جزیرهایها»
مجموعهی شش داستان از نازی عظیما
نشر مهری، لندن، ۱۳۹۹ – ۱۸۷ صفحه
نویسنده خود در معرفی کتابش میگوید که «مجموعهی چیزها یا تکههایی است سرهم شده، که به ظاهر با عنوان داستان کوتاه شناخته میشوند. شاید... اما برای من چیزهایی هستند که در لحظههایی بیانناپذیر به صورت کلمات بیرون زدهاند، وقتی که دیگر نتوانستهام جلوشان را بگیرم [...] واقعیتهایی در بدلجامهی تخیل. تکههایی که از من کنده شده و با شمایلهایی دیگر بر کاغذ نشستهاند.»[مقدمه].
مقدمه خود حکایتی زیبا و خواندنیست و من روا نمیدانم که با آوردن تکههایی بیشتر، به آن آسیب بزنم.
نازی عظیما، مترجمی چیرهدست و مقالهنویسی خبره، در این کتاب سطح تازهای از تواناییهای خود را بروز میدهد. قلمش با آن کارها آنقدر صیقل خورده است که نثر او به زلالی آب گوارای چشمههاست. این نثر خواننده را بهتزده از تصویرهای نیرومندی که او ترسیم میکند، با خود میکشد و میبرد: «مادربزرگ مادریام با چادر سفید دارد آن گوشه نماز میخواند. هیکلش توی چادرنماز کوچک و لاغر است. صدای سینهایش را در میان پچپچهی دعاهایش میشنوم.»[زایمان] این تصویر آنچنان جاندار است که من نیز با خواندنش آن «صدای سینها» را میشنوم.
یا یک نمونهی دیگر: «آیا میشود کسی چیزی را که هرگز نداشته گم کند؟ چیزی مثل عطری پریده، مثل خوابی دیده و پیش از بیداری از یاد رفته، مثل عکسی در آب افتاده و آب گذشته، مثل آوازی در باد خوانده و باد وزیده. مثل خاطرهی چیزی که شاید یک بار آن را داشته. یک بار در گذشتههای دور [...]»[مسافر].
او با مهارتی خیرهکننده زمان حال را به روزگار افسانهها و قصههای دلانگیز میبرد، و افسانهها را به امروز میآورد، و بر میگردد. او در قالب دختربچهای شیطان و بازیگوش و همبازی پسرهای کوچه میرود، تا قصه را در رویدادی واقعی، در گوشهای از تاریخ وارد کند[توفان در جزیره مورچهها].
اگر شهرزاد هزار و یک شب با قصههایش، حلقه از پس حلقه، زنجیر میبافد، نازی عظیما خود زنجیر را هم حلقه در حلقه در خود زنجیر میبافد: قصه، قصه، قصهی عشق، افسانه؛ حلقه، حلقه در حلقه، حتی گاه در یک صفحه، حتی در یک پاراگراف، چند حلقهی داستان باز یا بسته میشوند.[مسافر] بیجا نیست که «هرمز» به این شهرزاد میگوید: «مثل شهرزاد سرم را گرم کن و نگذار زمان بگذرد. یک شب را هزار شب کن. اختیار زمان را به دست بگیر [...] هر قصهای که دلت میخواهد بگو. قصهی شاه پریان را، قصهی دختر شاه فرنگ را. فقط بگو. برایم قصه بگو.»[مسافر]
و «شهرزاد» میگوید و میگوید، و تعدادی از آن «بسیار زنانی را که در اندرون» اویند، به خواننده نشان میدهد. در این میان از ادا و اطوارهای تقلیدی پسا – پسامدرنیستی در قصهنویسی هیچ نشانی نیست. سراسر قصه است، داستان است، افسانه است، و من خواننده به پایان کتاب که میرسم، تازه احساس میکنم که در چند دههی اخیر چهقدر جای چنین کتابها و داستانهایی خالی بودهاست، و چهقدر من هم دلم میخواهد بگویم: خانم نازی عظیما، لطفاً بنویسید! بازهم بنویسید از این داستانها!
نشانی خرید کتاب.
مجموعهی شش داستان از نازی عظیما
نشر مهری، لندن، ۱۳۹۹ – ۱۸۷ صفحه
نویسنده خود در معرفی کتابش میگوید که «مجموعهی چیزها یا تکههایی است سرهم شده، که به ظاهر با عنوان داستان کوتاه شناخته میشوند. شاید... اما برای من چیزهایی هستند که در لحظههایی بیانناپذیر به صورت کلمات بیرون زدهاند، وقتی که دیگر نتوانستهام جلوشان را بگیرم [...] واقعیتهایی در بدلجامهی تخیل. تکههایی که از من کنده شده و با شمایلهایی دیگر بر کاغذ نشستهاند.»[مقدمه].
مقدمه خود حکایتی زیبا و خواندنیست و من روا نمیدانم که با آوردن تکههایی بیشتر، به آن آسیب بزنم.
نازی عظیما، مترجمی چیرهدست و مقالهنویسی خبره، در این کتاب سطح تازهای از تواناییهای خود را بروز میدهد. قلمش با آن کارها آنقدر صیقل خورده است که نثر او به زلالی آب گوارای چشمههاست. این نثر خواننده را بهتزده از تصویرهای نیرومندی که او ترسیم میکند، با خود میکشد و میبرد: «مادربزرگ مادریام با چادر سفید دارد آن گوشه نماز میخواند. هیکلش توی چادرنماز کوچک و لاغر است. صدای سینهایش را در میان پچپچهی دعاهایش میشنوم.»[زایمان] این تصویر آنچنان جاندار است که من نیز با خواندنش آن «صدای سینها» را میشنوم.
یا یک نمونهی دیگر: «آیا میشود کسی چیزی را که هرگز نداشته گم کند؟ چیزی مثل عطری پریده، مثل خوابی دیده و پیش از بیداری از یاد رفته، مثل عکسی در آب افتاده و آب گذشته، مثل آوازی در باد خوانده و باد وزیده. مثل خاطرهی چیزی که شاید یک بار آن را داشته. یک بار در گذشتههای دور [...]»[مسافر].
او با مهارتی خیرهکننده زمان حال را به روزگار افسانهها و قصههای دلانگیز میبرد، و افسانهها را به امروز میآورد، و بر میگردد. او در قالب دختربچهای شیطان و بازیگوش و همبازی پسرهای کوچه میرود، تا قصه را در رویدادی واقعی، در گوشهای از تاریخ وارد کند[توفان در جزیره مورچهها].
اگر شهرزاد هزار و یک شب با قصههایش، حلقه از پس حلقه، زنجیر میبافد، نازی عظیما خود زنجیر را هم حلقه در حلقه در خود زنجیر میبافد: قصه، قصه، قصهی عشق، افسانه؛ حلقه، حلقه در حلقه، حتی گاه در یک صفحه، حتی در یک پاراگراف، چند حلقهی داستان باز یا بسته میشوند.[مسافر] بیجا نیست که «هرمز» به این شهرزاد میگوید: «مثل شهرزاد سرم را گرم کن و نگذار زمان بگذرد. یک شب را هزار شب کن. اختیار زمان را به دست بگیر [...] هر قصهای که دلت میخواهد بگو. قصهی شاه پریان را، قصهی دختر شاه فرنگ را. فقط بگو. برایم قصه بگو.»[مسافر]
و «شهرزاد» میگوید و میگوید، و تعدادی از آن «بسیار زنانی را که در اندرون» اویند، به خواننده نشان میدهد. در این میان از ادا و اطوارهای تقلیدی پسا – پسامدرنیستی در قصهنویسی هیچ نشانی نیست. سراسر قصه است، داستان است، افسانه است، و من خواننده به پایان کتاب که میرسم، تازه احساس میکنم که در چند دههی اخیر چهقدر جای چنین کتابها و داستانهایی خالی بودهاست، و چهقدر من هم دلم میخواهد بگویم: خانم نازی عظیما، لطفاً بنویسید! بازهم بنویسید از این داستانها!
نشانی خرید کتاب.
No comments:
Post a Comment