بهار سال ۱۳۵۱ است. ساعتی از پایان کلاسهای درس دانشگاه (صنعتی آریامهر – شریف) گذشتهاست. بسیاری از دانشجویان به خانههایشان رفتهاند، اما من ماندهام. خانه و کاشانهام در خوابگاه خیابان زنجان است، اما ماندن در دانشگاه را، تنها ماندن را، به رفتن به آن اتاق چهارنفره ترجیح میدهم. و تازه، در تحویل یکی از تکلیفهای درس «گرافیک مهندسی ۲» تأخیر دارم. باید بمانم و نقشه را بکشم و تحویل بدهم.
در یکی از سالنهای نقشهکشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقهی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن سینا) پشت یک میز نقشهکشی تنها ایستادهام و در سکوت نقشه میکشم. خسته میشوم از خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار میکشم و بهسوی پنجرههای بزرگ سالن میروم. باران ریز و ملایم بهاری بر شیشههای پنجره هاشور میزند. آن پایین، در میان چمنهای فاصلهی ساختمان مجتهدی و بوفهی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من میرود، دور میشود. کلاسور و کتابهایش را دو دستی در آغوش میفشارد، و زیر باران ریز با گامهای ریز، تند میرود. صورتش را نمیبینم، اما میتوانم در خیال مجسم کنم: آه چهقدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیمچتری روی پیشانی... کاش بهجای آن کتابها بودم و مرا در آغوش میفشرد...
در یکی از سالنهای نقشهکشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقهی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن سینا) پشت یک میز نقشهکشی تنها ایستادهام و در سکوت نقشه میکشم. خسته میشوم از خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار میکشم و بهسوی پنجرههای بزرگ سالن میروم. باران ریز و ملایم بهاری بر شیشههای پنجره هاشور میزند. آن پایین، در میان چمنهای فاصلهی ساختمان مجتهدی و بوفهی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من میرود، دور میشود. کلاسور و کتابهایش را دو دستی در آغوش میفشارد، و زیر باران ریز با گامهای ریز، تند میرود. صورتش را نمیبینم، اما میتوانم در خیال مجسم کنم: آه چهقدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیمچتری روی پیشانی... کاش بهجای آن کتابها بودم و مرا در آغوش میفشرد...