بهار سال ۱۳۵۱ است. ساعتی از پایان کلاسهای درس دانشگاه (صنعتی آریامهر – شریف) گذشتهاست. بسیاری از دانشجویان به خانههایشان رفتهاند، اما من ماندهام. خانه و کاشانهام در خوابگاه خیابان زنجان است، اما ماندن در دانشگاه را، تنها ماندن را، به رفتن به آن اتاق چهارنفره ترجیح میدهم. و تازه، در تحویل یکی از تکلیفهای درس «گرافیک مهندسی ۲» تأخیر دارم. باید بمانم و نقشه را بکشم و تحویل بدهم.
در یکی از سالنهای نقشهکشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقهی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن سینا) پشت یک میز نقشهکشی تنها ایستادهام و در سکوت نقشه میکشم. خسته میشوم از خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار میکشم و بهسوی پنجرههای بزرگ سالن میروم. باران ریز و ملایم بهاری بر شیشههای پنجره هاشور میزند. آن پایین، در میان چمنهای فاصلهی ساختمان مجتهدی و بوفهی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من میرود، دور میشود. کلاسور و کتابهایش را دو دستی در آغوش میفشارد، و زیر باران ریز با گامهای ریز، تند میرود. صورتش را نمیبینم، اما میتوانم در خیال مجسم کنم: آه چهقدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیمچتری روی پیشانی... کاش بهجای آن کتابها بودم و مرا در آغوش میفشرد...
با دیدن او گویی کمندی بر دلم میافتد، و او با رفتنش دارد کمند را میکشد و با خود میبرد. و نمیدانم از چه لحظهای این موسیقی باخ، بخش دوم، آداجیو، از کنسرتوی شماره ۲ برای ویولون و ارکستر زهی، بی اختیار در سرم جریان مییابد. چه زیبا! درست مناسب این فضا، این منظره، هاشور باران بر پنجره، کمندی که قلبم را از سینه میکند و دارد با خود میبرد... (بشنوید)
هنوز نمیدانم که قرار است دو ماه بعد در تظاهراتی بر ضد جنگ ویتنام و سفر نیکسون و کیسینجر به تهران شرکت کنم؛ نمیدانم که کمی پس از آن قرار است ساواک مرا بگیرد و زندانی کند، و هیچ نمیدانم که قرار است از آن پس زندگانیم بهکلی دگرگون شود. نمیدانم که تا خود را از کلاف سر در گم آن ماجراها بیرون بکشم، «آزاده» قرار است ازدواج کند، طلاق بگیرد، و از ایران برود.
***
امسال به مناسبت ۳۳۳-سالگی آهنگساز بزرگ آلمانی یوهان سباستیان باخ (۱۷۵۰-۱۶۸۵) اهل جهان فرهنگ و هنر مراسم گوناگون و برنامههایی ویژه در سالنها و رسانهها برگزار کردند.
یوهان سباستیان باخ کسی بود که به حسابی «گام معتدل» را در موسیقی اختراع کرد، و نزدیک ۱۲۰۰ اثر موسیقی آفرید. از آن میان، اگر معدل سلیقهی همگانی را در نظر بگیریم، گذشته از قطعهای که در آغاز گفتم، Air یا «آریا» (بشنوید)، و نیز «توکاتا و فوگ» برای ارگ به گوش بسیاری آشناست (بشنوید). خیلیها (اما نه من!) سوئیتهای او برای ویولونسل تنها را نیز دوست میدارند (بشنوید).
بسیاری از آثار باخ کلیسایی هستند. برای نمونه پاسیون سنماتیو معروفیت زیادی دارد و قطعهی «خدای من، ببخششان» را آندره تارکوفسکی در فیلم «ساکریفیکاتو» (قربانی) به کار بردهاست (ببینید و بشنوید). آثار باخ برای ارگ را نیز خیلیها «کلیسایی» میپندارند. اما من، که هیچ علاقهای به کلیسا و هیچ دین و مذهبی ندارم، این آثار او را بسیار دوست میدارم: خیلی ساده، چشمانم را میبندم، عنصر کلیسا را از ذهنم کنار میزنم، و آنگاه با نوای ارگ باخ در فضای میان ستارگان، در پهنهی کهکشان پرواز میکنم...
در یکی از سالنهای نقشهکشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقهی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن سینا) پشت یک میز نقشهکشی تنها ایستادهام و در سکوت نقشه میکشم. خسته میشوم از خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار میکشم و بهسوی پنجرههای بزرگ سالن میروم. باران ریز و ملایم بهاری بر شیشههای پنجره هاشور میزند. آن پایین، در میان چمنهای فاصلهی ساختمان مجتهدی و بوفهی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من میرود، دور میشود. کلاسور و کتابهایش را دو دستی در آغوش میفشارد، و زیر باران ریز با گامهای ریز، تند میرود. صورتش را نمیبینم، اما میتوانم در خیال مجسم کنم: آه چهقدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیمچتری روی پیشانی... کاش بهجای آن کتابها بودم و مرا در آغوش میفشرد...
با دیدن او گویی کمندی بر دلم میافتد، و او با رفتنش دارد کمند را میکشد و با خود میبرد. و نمیدانم از چه لحظهای این موسیقی باخ، بخش دوم، آداجیو، از کنسرتوی شماره ۲ برای ویولون و ارکستر زهی، بی اختیار در سرم جریان مییابد. چه زیبا! درست مناسب این فضا، این منظره، هاشور باران بر پنجره، کمندی که قلبم را از سینه میکند و دارد با خود میبرد... (بشنوید)
هنوز نمیدانم که قرار است دو ماه بعد در تظاهراتی بر ضد جنگ ویتنام و سفر نیکسون و کیسینجر به تهران شرکت کنم؛ نمیدانم که کمی پس از آن قرار است ساواک مرا بگیرد و زندانی کند، و هیچ نمیدانم که قرار است از آن پس زندگانیم بهکلی دگرگون شود. نمیدانم که تا خود را از کلاف سر در گم آن ماجراها بیرون بکشم، «آزاده» قرار است ازدواج کند، طلاق بگیرد، و از ایران برود.
***
امسال به مناسبت ۳۳۳-سالگی آهنگساز بزرگ آلمانی یوهان سباستیان باخ (۱۷۵۰-۱۶۸۵) اهل جهان فرهنگ و هنر مراسم گوناگون و برنامههایی ویژه در سالنها و رسانهها برگزار کردند.
یوهان سباستیان باخ کسی بود که به حسابی «گام معتدل» را در موسیقی اختراع کرد، و نزدیک ۱۲۰۰ اثر موسیقی آفرید. از آن میان، اگر معدل سلیقهی همگانی را در نظر بگیریم، گذشته از قطعهای که در آغاز گفتم، Air یا «آریا» (بشنوید)، و نیز «توکاتا و فوگ» برای ارگ به گوش بسیاری آشناست (بشنوید). خیلیها (اما نه من!) سوئیتهای او برای ویولونسل تنها را نیز دوست میدارند (بشنوید).
بسیاری از آثار باخ کلیسایی هستند. برای نمونه پاسیون سنماتیو معروفیت زیادی دارد و قطعهی «خدای من، ببخششان» را آندره تارکوفسکی در فیلم «ساکریفیکاتو» (قربانی) به کار بردهاست (ببینید و بشنوید). آثار باخ برای ارگ را نیز خیلیها «کلیسایی» میپندارند. اما من، که هیچ علاقهای به کلیسا و هیچ دین و مذهبی ندارم، این آثار او را بسیار دوست میدارم: خیلی ساده، چشمانم را میبندم، عنصر کلیسا را از ذهنم کنار میزنم، و آنگاه با نوای ارگ باخ در فضای میان ستارگان، در پهنهی کهکشان پرواز میکنم...