06 September 2015

قمه‌زنی در شبکه‌های اجتماعی

تا میانه‌های دهه‌ی 1340 اردبیل یکی از بزرگ‌ترین مراکز نمایش‌ها و راه‌انداختن دسته‌های عزاداری ‏در ماه محرم و روز "عاشورای حسینی" بود. شش‌ساله و هفت‌ساله که بودم پدربزرگم روز عاشورا ‏دستم را می‌گرفت و مرا با خود به میدان مسجد پیر عبدالملک می‌برد. در طول راه زنان و دختران را ‏می‌دیدم که چادر بر سر بر لب بام‌ها نشسته‌اند، و مردان و زنان دیگری که همه‌ی میدان را پر ‏کرده‌اند. چه‌قدر جمعیت! و بعد، آن‌جا، در میانه‌ی میدان با پارچه‌ی سفید چیزهای کوچکی شبیه به خیمه ‏ساخته‌بودند، و آن‌جا اسب بود و شتر بود، و کسانی "شبیه‌سازی" می‌کردند و کارهایی می‌کردند ‏که پدر بزرگم با آن قد بلند ِ بلند ِ بلندش می‌دید و می‌فهمید، اما من آن پایین‌ها، از لابه‌لای پاهای ‏مردم چندان چیزی نمی‌دیدم، و آن‌چه را می‌دیدم، نمی‌فهمیدم.‏

و بعد ناگهان آن "خیمه"ها شعله‌ور می‌شدند، مردم به هر سویی می‌گریختند، از کف خاکی میدان و ‏کوچه گرد و خاک بر می‌خاست، و مردانی سراپا سپیدپوش، فریادهایی می‌زدند و در حالی که بالا و ‏پایین می‌پریدند شمشیرهایی را بر فرق سر خود می‌کوبیدند؛ خون فوران می‌زد و صورتشان را و ‏جامه‌ی سپیدشان را سرخ می‌کرد.‏

پدربزرگ دست کوچکم را در مشت بزرگش می‌فشرد، مرا می‌کشید و با خود می‌برد، و در کنار ‏کوچه‌ای که از آن‌جا به‌سوی مسجد اوچ‌دکان می‌رفت می‌ایستادیم. دسته‌ی قمه‌زنان دوان، و پر ‏هیاهو می‌آمدند، کوچه را پر می‌کردند، ما بیشتر و بیشتر خود را به دیوار کاهگلی کنار کوچه ‏می‌فشردیم، صورت‌های پوشیده از خون، قطره‌های خونی که از مژگانشان می‌چکید، کفن‌های ‏سپید و آغشته به خون، قمه‌های کوتاه و بلند و خون‌آلود بر مشت‌هایشان، فریادزنان، با هیاهو، در ‏آغوش گرد و غبار، به‌سوی ما می‌دویدند. من بیش از آن‌که بترسم، در شگفت بودم و نمی‌فهمیدم ‏که این چیست؛ چه می‌گذرد؟ اینان چرا به این شکل در آمده‌اند؟ چرا خود را می‌زنند؟ چرا خون خود ‏را می‌ریزند؟ این چه هیاهویی‌ست؟ پرسان سرم را بلند می‌کردم و در آن بالاها نگاه مهربان پدربزرگ ‏را می‌جستم. اما او داشت قمه‌زنان را تماشا می‌کرد و برای نخستین بار در زندگانیم می‌دیدم که ‏مردی به آن بزرگی و به آن بلندقامتی هق‌هق گریه می‌کند و جویباری از اشک از چشمانش بر میان ‏ریش سپیدش جاری‌ست.‏

تا سال‌ها بعد، کابوس بزرگ من تا ده‌ها شب پس از عاشورا، آن بود که در خواب می‌دیدم که گروه ‏بزرگی با صورت‌های خون‌آلود و کفن‌های خون‌آلود پیوسته به‌سوی من می‌آیند.‏

گذشت سال‌ها لازم بود تا ببینم و دریابم که آن قمه زدن، تا حدود بسیار زیادی، گونه‌ای ‏خودنمایی‌ست: یعنی کم‌وبیش همه دارند برای پروردگاری که به آن اعتقاد دارند، بگیرید، تا برای ‏دختری که دوستش دارند و بر لب بام نشسته و تماشا می‌کند، خودنمایی می‌کنند که: ببین، من ‏دارم قمه می‌زنم! ببین، من دارم خون خودم را می‌ریزم! ببین، من دارم برای جلب توجه تو چه قدر ‏محکم بر فرق سرم می‌کوبم! ببین، من برای جلب مهر تو دست به چه فداکاری بزرگی می‌زنم! ‏ببین! مرا ببین! این منم! ببین، دامن کفنم را بلند می‌کنم که خون به هدر نرود، بر زمین نریزد، و دامن ‏کفن را سرخ کند، تا تو ببینی که من قمه می‌زنم و خون می‌ریزم!‏

جلوه‌ی دیگر این "ببینید، من چه عزادارم!" در برگزاری مجلس‌های روضه‌خوانی بود. کسانی، در منزل ‏یا در مسجد محل روضه‌ی حضرت ابوالفضل، یا دو طفلان مسلم، یعنی علی‌اکبر و علی‌اصغر، یا چه ‏می‌دانم چه شهیدان دیگری را برگزار می‌کردند. "سفره" انداختن هم ماجراهای خود را داشت، که ‏گویا امروزه در ایران به "صنعتی" میلیاردی تبدیل شده‌است.‏

‏***‏
چند روز است که من با ورود به فیس‌بوک و دیدن نخستین پست‌های "دوستان"، ‏آن را ترک می‌کنم، زیرا رفتار این "دوستان" و استفاده‌شان از عکس "آلان"، کودک مغروق تیره‌روز، مرا ‏به‌یاد قمه‌زنان اردبیل و روضه‌های "دو طفلان مسلم" می‌اندازد. همه دارند قمه‌های محکم‌تر بر ‏سرشان می‌زنند که: «ببینید، این منم! مرا ببینید! من عزادارم! من بیشتر از بقیه دارم برای آلان دل ‏می‌سوزانم! من این‌جا روضه‌ی علی‌اصغر گذاشته‌ام! بیایید یک تکه حلوا و یک خرما بخورید و یک لایک ‏بزنید! من هم در این تکیه شمعی روشن کرده‌ام و حالا دیگر وجدانم را تسکین داده‌ام. در این ‏‏"شبیه‌سازی" و عزاداری – بازی، من هم سهمم را ادا کرده‌ام.»‏

اما... نه، "دوستان" عزیز شبکه‌های اجتماعی! من تماشای قمه‌زنی و سینه‌زنی را دوست ندارم. کار و کمک ‏واقعی را آن انسان‌هایی انجام می‌دهند که اکنون در قلب وقوع بحران دارند یک بیسکویت به دست ‏یک "آلان" دیگر که زنده از آب گذشته می‌دهند، و وجدان من سخت در عذاب است که دستم تا ‏آن‌جا نمی‌رسد. با این‌همه، حاضر نیستم با بازنشر آن عکس و عکس‌های دلخراش دیگر پشت میز ‏کارم "قمه‌زنی" کنم، فریاد بزنم که "ببینید، من چه عکس دلخزاش‌تری گذاشته‌ام"، که "من هم ‏سهمی از آن شهید دارم"، و این‌چنین برای وجدانم لالایی بخوانم.‏

به‌گمانم کلی "دشمن" فیس‌بوکی برای خودم تراشیدم، نه؟!‏

4 comments:

farah said...

من هم با شما هم عقیده ام شیوای عزیز
تا جایی که بشود از پست کردن چنین عکس های دلخراشی اجتناب می کنم، نه به خاطر اینکه مردم دل نازک نرنجند، بلکه احساس می کنم بازنشر آن کاری انجام نمی دهد جز اینکه دیدن چنین صحنه هایی برای همه عادی شود و زودتر فاجعه را فراموش کنند

فرح

دومانلی said...

محرّم اردبیل فقط شبیه خوانی و قمه زنی‌ نبود. زنجیر زنی‌ و سینه زنی‌ هم بود که محکم و از ته دلم می‌زدند. من که در عالم کودکی هیچ وقت جرات نکردم به قمه زن‌ها نگاه کنم و همیشه چشم‌هایم را می‌‌بستم. بعضی‌ از قمه زن‌های قدیمی‌ ادعا میکردند که در محرّم سر آن‌‌ها خارش می‌گیرد و به قول معروف عادت کرده شده اند و باید قمه بزنند. بعد‌ها هم که قمه زنی‌ ممنوع شد در خفا می‌زدند. یادم میاید بعضی‌ از قمه زن‌ها یک ردیف بزرگ از پنبه در کناره‌های یقه پیرا‌هن خود می‌گذاشتند تا خون را جذب کند. البته نوحه خوانی هم بود که همیشه بر سر اینکه سلیم موذن زاده به کدام مسجد میروند رقابت بود (در اوایل دهه شصت). برخی‌ از این نوحه خوان‌ها مثل سالیم شهرتی در حد سلبریتی‌ها داشتند و نوار‌های جدید آن‌‌ها به سرعت به فروش میرفت. طبال چی‌ و شیپور زن هم بود که هر محله‌ای مارش عزای مخصوص خود را داشت. ملت در میانه شب و در خانه‌های خود هم می‌توانستند تشخیص دهند که زنجیر زنان کدام مسجد در حال عبور هستند. بچه باز ها، کفتر باز‌ها و لات‌های بنام شهر هم در این ماه عابد و زاهد می‌شدند و سر از مساجد در می‌اوردند. خلاصه حکایت غریبی بود. البته یک سری از افراد هم بودند که واقعاً به محرّم و عاشورا و این قبیل مسایل اعتقاد داشتند و بخشی از باور و زندگی‌ آن‌‌ها بود (به خاطر سابقه شیعه‌گری در اردبیل). رفتن به سقا خانه‌ها و شمع روشن کردن هم یکی‌ دیگر از مراسم بود که نمی‌‌دانم هنوز انجام میشود یا نه. شبیه خوانی را هم که خود شما اشاره کردید که البته فقط در چند مسجد اجرا میشد. داستان این شبیه خوانی‌ها هم همیشه یکسان بود. یعنی‌ هر مسجدی شبیه خوانی استاندارد خودش را داشت. مسجد ما مسجد معمار بود. اگر اشتباه نکنم "حاج بابا" شمر و تویوق چی‌ کاظم " حاضرت زینب میشد. دراماتیک‌ترین جای شبیه خانی معمار آتش زدن خیمه‌ها به دستور حاج بابا بود که محال بود مادر من گریه نکند. یک جا هم بود که فکر کنم حرمله فریاد میزد "ا‌‌‌ی قیر وئر منه او گوشواره لری". خلاصه روزگاری بود که آن‌ سان گذشت. سر درد و دل‌ باز شد و سخن به بیراهه رفت.

تراختورچی said...

من نه واخت دئدیم کی فیسبوک سیزین یئرینیز دئییل! ایندی هله اگر بیر دوستون پستونون آلتیندا بیر بالاجا انتقاد یازسانیز، او زمان دشمنچیلیگین آنلامین گؤره جکسینیز. آما اهمیت وئرمه یین. او دوستلوق کی بیر انتقادلا داغیلاجاق، ائله قوی داغیلسین.
فیسبوک ایراندا فقط تظاهر یئریدی یا فضوللوق یئری؛ بیر ده قیز بازلیق - اوغلان بازلیق یئریدی؛ بیرده اؤز وار-دولتلرین، لامبورگینی - آ یو دی ماشینلارین او بیریلرین گؤزونه سوخماق یئری دی. بیر مجازی یئردی کی هامی اوردا یالانچی پهلواندی، یالانچی روشنفکردی، یالانچی هنرمنددی. اوردان-بوردان مقاله کپی ائلیرم، سونرا اولورام روشنفکر؛ بیر عده ده یالتاق پستومو بیه نیرلر. منه ده امر مشتبه اولور.
بو سوریه لی اوشاغین نظایری ایراندا چوخدی. اگر ده بیری مهاجر یا پناهنده آختاریر، بویورسون افغانلی اوشاقلارین قیدینه قالسین کی کیچیک یاشدان فعله لیغا مجبور قالیرلار. آما بونلارین هامیسی شعاردی. گئرچک یاردیم عوضینه فقط فلان آفریقالی یا بو گونلر سوریه لی اوشاغین عکسین پایلاشیرلار. واقعی یاردیم سئونلر بو تظاهرلره احتیاجلاری یوخدی. من نه قدر بو «شبکه های اجتماعی» دن اوزاق گزیرم، بیر او قدر اؤزومو راحات حس ائدیرم چون منه چوخ، هم ده چوخ بیر مصنوعی دنیا گلیر.

Shiva said...

ساغ اولاسیز عزیز تراختورچی. سیزین سؤزلرینیز دوغرودور. هردن برک پشمان اولورام اؤزومو اورایا قاتماقدان!‏