19 April 2015

در آن سر دنیا - 11‏

نام ملبورن از سال‌های کودکی در ترکیب با "المپیک" در ذهن من حک شده‌است، و همراه با نام دو ‏پهلوان: امامعلی حبیبی، و غلامرضا تختی که نخستین و دومین مدال‌های طلای همه‌ی تاریخ ورزش ‏ایران را در بازی‌های المپیک برنده شدند. المپیک 1956 و شهر ملبورن برای ورزش ایران ‏تاریخی بوده‌اند.‏

اما اکنون برای پرداختن به این تاریخ و تاریخچه وقت نداریم. مینی‌بوس از پیش رزروشده ما را از ‏فرودگاه ملبورن به آپارتمان شیک و پاکیزه‌ای در مجتمع ‏Mantra on the Park‏ نزدیک مرکز شهر ‏می‌رساند. به وقت محلی نزدیک نیمه‌شب است. با این‌حال بیرون می‌رویم تا گشتی در آن حوالی ‏بزنیم. محله‌ی چینی "چایناتاون" چند خیابان پایین‌تر است. چیز نظرگیری پیدا نمی‌کنیم. از یک بقالی ‏کمی خرید می‌کنیم و به خانه باز می‌گردیم.‏

برای نخستین بار پس از 13 شب روی تختخواب‌های واقعی با پایه‌هایی بر زمین سفت می‌خوابیم. ‏در شب‌های گذشته پنجره‌های اتاقک کاراوانمان به روی هوای آزاد و پاکیزه باز بوده و اکنون هوای دستگاه ‏تهویه در قلب شهر بزرگ نمی‌چسبد!‏

بامداد شنبه 7 فوریه پس از صبحانه خود را به میدان فدراسیون ‏Federation Square‏ می‌رسانیم. ‏راهی نیست و پیاده می‌رویم. دو ساختمان مدرن و جالب این‌جا هست، و یک کلیسا و چند ‏ساختمان قدیمی. اندرو ما را برای یک گردش پیاده با عنوان "کوچه‌ها و بازارها – رازهای پنهان" ‏Lanes and Arcades – Hidden secrets‏ نام‌نویسی کرده‌است. ساعت 10 یک خانم راهنما که ‏علامتش داشتن یک چتر زردرنگ است پیدایش می‌شود و ما و ده – دوازده نفر دیگر دورش جمع ‏می‌شویم. او ناممان را می‌پرسد و با کاغذهایش مطابقت می‌دهد، و به هر کداممان یک کیف ‏پارچه‌ای، یک بطری کوچک آب، و یک نقشه می‌دهد. این آب را لازم داریم زیرا که هوا گرم است و از ‏لابه‌لای ابرها گاه آفتاب داغی بر سرمان می‌تابد. راهنما کمی درباره‌ی آن کلیسای روبه‌رو و سپس ‏مسیرمان توضیح می‌دهد، و به راه می‌افتیم.‏

خیابان‌های تنگ، کوچه – پس‌کوچه‌های تو در تو که توریست‌ها اغالب نمی‌بینند، پر از دکان‌ها، ‏کافه‌ها، قنادی‌ها، خیاطی‌ها، زرگری‌ها و... این‌جا یک فروشگاه عسل طبیعی‌ست که با قرار قبلی ‏واردش می‌شویم و اجازه داریم که سه نوع عسل را با طعم‌های گوناگون بچشیم. یکی‌شان ‏فرآورده‌ی زنبورهای شهری‌ست، یعنی از کندوهایی که زنبورها بر بام یکی از ساختمان‌های شهر ‏ساخته‌اند به‌دست آمده‌است. می‌چشم، و چه کنم که عطر و طعم هیچ‌یک به‌پای عسل سبلان ‏طبیعی سال‌های کودکیم نمی‌رسد؟!‏

این بازارچه کف موزائیک زیبایی دارد. این‌یکی "بازارچه‌ی سلطنتی"ست که مجسمه‌های جالب قدیمی ‏بر طاق آن هنوز مانده. این‌جا، در پس‌کوچه‌ای دیگر، اگر با آسانسور به طبقه‌ی دوم برویم صنایع ‏دستی قدیمی هست؛ از جمله یک خیاطخانه و یک دکان با همه جور کارهای دستی عجیب و ‏غریب.‏

این‌جا بهترین کافه‌قنادی مورد علاقه‌ی خانم راهنماست که به دلخواهمان و به‌رایگان می‌توانیم قهوه ‏و چای و شیرینی و بستنی و شیرکاکائو سفارش دهیم. بسیار خوشمزه است. این‌جا یک بار ‏‏"خاکی" و مردمی‌ست که اکنون بسته است، اما سر شب کرکره‌اش را بالا می‌زنند، این میله‌ها را ‏بیرون می‌کشند، پیشخوانی می‌سازند، و آبجو و مزه‌های ساده می‌فروشند.‏

این کوچه‌ها را شهرداری ملبورن منطقه‌ی آزاد نقاشان گرافیتی اعلام کرده و دیوارها پر است از ‏نقاشی، و برخی‌شان به‌راستی زیبا هستند.‏

سرانجام ساعت 2 بعد از ظهر است و تورمان شامل یک ناهار هم هست که در یک رستوران کوچک ‏و ساده و ارزان به‌نام کابوس ‏Caboose Restaurant‏ سرو می‌شود. بشقاب کوچکی با گوشت یا ‏ماهی و مخلفات، با یک آبجو یا یک گیلاس شراب. "رستوران" که چه عرض کنم، چیزی در ردیف ‏‏"فست‌فود" است! این‌جا هم آبجو و شراب گران‌تر از سوئد است.‏

دیدار دوست

دوستی دارم از سال‌های دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و از هم‌زنجیران زندان شاه، که این‌جا در ‏ملبورن زندگی می‌کند و چهل سال است که همدیگر را ندیده‌ایم. با ای‌میل به او خبر داده‌ام که ‏ساعت دوی امروز در رستوران کابوس هستم. ناهارمان را خورده‌ایم که "پدرام" در رستوران را باز ‏می‌کند و سرک می‌کشد. خود ِ خودش است! فقط سبیلش را تراشیده، موهای سرش ریخته و ‏آن‌چه باقیست سفید شده. مثل خود من. بر می‌خیزم و به‌سویش می‌دوم. بیرون رستوران همدیگر ‏را در آغوش می‌فشاریم. چیزی نمانده که اشکم سرازیر شود. خوش‌وبش می‌کنیم، به رستوران بر ‏می‌گردیم، با همسفران می‌نشینیم و یک آبجوی دیگر با هم می‌نوشیم. همسفران با پدرام جور ‏می‌شوند و پرسش‌های فراوانی درباره‌ی استرالیا و ملبورن دارند.‏

گردش در ملبورن را با راهنمایی پدرام ادامه می‌دهیم. من و او از سال‌های دور یاد می‌کنیم، و از ‏زندگی امروزمان، هر یک در گوشه‌ای از جهان، به اندازه‌ی قطر کره‌ی زمین دور از هم، در دو نیم‌کره: ‏زندگی‌ست و راه‌های گوناگون و دوراهی‌های پی در پی. مهم آن است که جان بر تیغ نداده‌باشی و ‏به آن سوی لبه‌ی تیغ ‏نغلتیده‌باشی، و چه خوب که هر دو در سوی آبرومندانه‌ی تیغ ایستاده‌ایم.‏

به راهنمایی پدرام به برج بلند ملبورن ‏Eureka Skydeck 88‎‏ می‌رویم. این‌جا نفری 19 و نیم دلار ‏می‌دهیم، سوار آسانسور می‌شویم و به طبقه‌ی 88 برج معروف "یافتم" (به یونانی ‏Eureka‏) ‏می‌رویم. آن‌جا کافه‌ای و فروشگاهی و پنجره‌هایی و دوربین‌هایی هست و می‌توان چشم‌انداز ‏ملبورن را از آن بالا تماشا کرد. این‌جا گویا بلندترین جای تماشای چشم‌انداز پیرامون در همه‌ی ‏نیمکره‌ی جنوبی‌ست. همچنین امکانی دارند که ادعا می‌کنند که در جهان بی‌همتاست: پولی ‏می‌دهید، به اتاقکی شیشه‌ای شبیه آسانسور وارد می‌شوید که کف آن هم شیشه‌ای‌ست، و ‏سپس این اتاقک از دیوار برج به‌سوی بیرون حرکت می‌کند، و شما از کف شیشه‌ای زیر پایتان نزدیک ‏‏300 متر فضای خالی می‌بینید. نام آن را ‏Edge Experience‏ گذاشته‌اند. صفی طولانی در آستانه‌ی ‏این اتاقک هست و از خیر آن می‌گذریم. پدرام می‌گوید که با وجود دو دهه زندگی در ملبورن این ‏نخستین بار است که به بالای این برج آمده. و این البته پدیده‌ای دامنگیر همه‌ی ماست که در ‏شهرهای دیدنی خارج زندگی می‌کنیم و گرفتار مشکلات روزمره، دیدنی‌های شهر را تنها هنگام ‏نشان دادنشان به مهمانانمان می‌بینیم.‏

به پس‌کوچه‌های ملبورن باز می‌گردیم. قهوه و آبجو می‌نوشیم. در شهر قدم می‌زنیم. گپ می‌زنیم. ‏و شب است و هنگام شام. اندرو در کاغذهایی که به ما داده دست‌کم هفت رستوران رنگارنگ در ‏ملبورن توصیه کرده، اما پس از آن‌که آن بار "خاکی" و مردمی را نمی‌پسندیم، رأی جمع بر ‏‏"دامپلینگ" چینی‌ست. بیزارم از غذاهای سرخ‌شده و چرب و چیل و بی‌معنی چینی، اما در اقلیت ‏مطلق هستم و صدایم را در نمی‌آورم. می‌رویم و می‌نشینیم. بشقاب از پی بشقاب می‌آورند، از ‏بخارپز و سرخ‌کرده. یکی دوتایشان خوشمزه است، اما بقیه را جز به‌زحمت نمی‌توانم بخورم. در پایان ‏خیلی از غذاهایی که برای ما پنج همسفر و دو میهمانمان آورده‌اند نخورده می‌ماند، و می‌رویم. تازه ‏اگر در پایان جلویشان را نگرفته‌بودیم باز هم می‌آوردند!‏

با مهمانان به آپارتمان ما می‌رویم، چای دم می‌کنیم و می‌نوشیم، و مهمانان به خانه‌شان می‌روند. ‏کی دیگر پدرام را خواهم دید؟

جاده‌ی ساحل اقیانوس

بی‌گمان ملبورن دیدنی‌های فراوان دیگری هم دارد اما برنامه‌ی ما چیز دیگری‌ست. ساعت ده بامداد ‏یکشنبه 8 فوریه به شرکت کرایه‌ی اتوموبیل می‌رویم تا ماشینی را که اندرو برایمان رزرو کرده تحویل ‏بگیریم و به سفری چهار روزه در جاده‌های پیرامون ملبورن بپردازیم. اندرو برنامه‌ریزی خوبی کرده و از ‏آپارتمان ما تا دفتر کرایه‌ی ماشین تنها 10 دقیقه پیاده‌روی‌ست. می‌رویم و یک جیپ شهری نیسان ‏تحویل می‌گیریم. آپارتمانمان را تحویل می‌دهیم، سوار می‌شویم و به‌سوی جاده‌ی بزرگ ساحل ‏اقیانوس ‏Great Ocean Road‏ می‌رانیم. این جاده با شماره‌ی ‏B100‎‏ در جنوب استرالیا بر ساحل ‏اقیانوس امتداد دارد. قرار است که تا شب خود را به آپارتمانی که در "آپولو بی" ‏Apollo Bay‏ برایمان ‏رزرو شده برسانیم.‏

در شاهراه ‏M1‎‏ به‌سوی جنوب غربی می‌رانیم و سپس از طریق جاده‌ی ‏C134‎‏ به جاده‌ی ساحل ‏اقیانوس می‌رسیم. به نوشته‌ی اندرو این‌جا شراب‌سازی ‏Scotchmans Hill‏ سر راهمان است که ‏می‌توان رفت و شراب چشید و چند بطری خرید. در بسیاری از رستوران‌های استرالیا می‌توان شراب ‏را با خود برد و پول کمی می‌گیرند و بطری را برایتان باز می‌کنند. هیچ‌کس به بازدید شراب‌سازی رأی ‏نمی‌دهد و نخست در نزدیکی فانوس دریایی ‏Split Point‏ می‌ایستیم. این‌جا خلیج کوچک و ‏زیبایی‌ست، و فانوس دریایی را بر دماغه‌ی انتهای آن ساخته‌اند. به‌جای راه اصلی، از یک جاده‌ی ‏خاکی با سربالایی تند و پر دست‌انداز بالا می‌رویم. ما که می‌رسیم بازدید از بالای فانوس تعطیل ‏است و تنها چشم‌اندازهای پیرامون آن را تماشا می‌کنیم. باد می‌وزد و اقیانوس جنوبی فیروزه‌ای، ‏آبی و نیلی، و زیباست.‏

در طول جاده‌ی ساحلی این‌جا و آن‌جا می‌توان ایستاد و چشم‌اندازهای زیبا را تماشا کرد. زیر آفتاب ‏داغ در شهر ساحلی لورن ‏Lorne‏ می‌ایستیم. به نوشته‌ی اندرو این‌جا مسیرهای پیاده‌روی در جنگل ‏از جمله تا آبشار ارسکاین ‏Erskine Falls‏ هست. اما زیر چنین آفتاب داغی هیچ کداممان به فکر ‏پیاده‌روی نیستیم. آبشار هم که در نیو زیلند فراوان دیده‌ایم. کمی در خیابان ساحلی شهر قدم ‏می‌زنیم. پر است از فروشگاه‌های مایو و وسایل قایق و موج‌بازی و کرایه‌ی این وسایل. نمی‌دانم چرا ‏به فکر هیچ‌کداممان نمی‌رسد که برویم و تنی به آب بزنیم. در عوض به یک بستنی‌فروشی می‌رویم ‏و بستنی‌های خوشمزه می‌خوریم.‏

پس از ایستادن در چند جای دیگر و تماشای چشم‌انداز زیبای اقیانوس و جنگل و صخره‌های ساحلی، ‏شامگاه به آپولو بی می‌رسیم و به ‏Comfort Inn The International‏ می‌رویم. آپارتمان دوبلکس ‏پاکیزه‌ای‌ست با شش تخت، اما آشپزخانه ندارد. جابه‌جا می‌شویم و سپس می‌رویم و در شهر ‏کوچک و خلوت قدم می‌زنیم. سوپرمارکت بزرگ شهر تعطیل است. از یک بقالی کوچک کمی خرید ‏می‌کنیم، از سالن غذاخوری (‏Food Court‏) بزرگی به‌نام ‏George's Takeaway‏ که همه جور ‏خوراکی دارند، پیتزا می‌خریم و به خانه می‌بریم و همراه با شراب و آبجو می‌خوریم. خوشمزه است.‏

2 comments:

Anonymous said...


شیواجان گفته ای: "مهم آن است که جان بر تیغ نداده‌باشی و ‏به آن سوی لبه‌ی تیغ ‏نغلتیده‌باشی، و چه خوب که هر دو در
سوی آبرومندانه‌ی تیغ ایستاده‌ایم." راستی آن سوی تیغ کجاست شیواجان؟ آیا به نظر تو حد و مرز روشنی دارد؟ ای کاش با قلم شیوایت آن را هم ترسیم می کردی. ممنون‏

Shiva said...

دوست بی‌نام گرامی، سپاسگزارم از این‌که نظر دادید. خیر، من حد و مرزی به روشنی و برندگی ‏تیغ نمی‌شناسم. این‌جا نیز مانند همه‌ی پدیده‌های زندگی یک طیف از سپید تا سیاه با ‏خاکستری‌های بی‌شمار هست. تنها برای نمونه می‌توانم به انقلابیان سابقی اشاره کنم ‏که در زندان‌های جمهوری اسلامی تواب‌ترین تواب‌ها شدند، در آزار و شکنجه‌ی ‏هم‌زنجیرانشان روی دست زندانبانان بلند شدند، و امروز دست در دست گردانندگان ‏جمهوری اسلامی میلیاردر شده‌اند. البته توابان خود بزرگ‌ترین بازندگان و قربانیان دستگاه ‏سرکوب بودند. اما تواب داریم تا تواب.‏

برای نشان دادن دشواری قضاوت در این مورد بود که رمان "عروج" را ترجمه کردم: ‏
http://web.comhem.se/shivaf/pdf/Orouj_web.pdf