26 October 2014

از جهان خاکستری - 108‏

دانش‌آموز کلاس سوم
مهر 1340‏
صدای زنگ این ساعت پاندولی بزرگ و قدیمی شبیه صدای ناقوس بود، کمی گنگ‌تر، با پژواکی ‏کم‌دامنه‌تر. این صدای بم را خیلی دوست داشتم. در جانم می‌آمیخت. وجودم را در خود می‌پیچید، و ‏به پروازم در می‌آورد.‏

ساعت در دقیقه‌ی پانزدهم یک زنگ می‌زد، در دقیقه‌ی سی‌ام دو زنگ، و در دقیقه‌ی 45 سه زنگ. ‏و سپس سر ساعت، به تعداد ساعتی که نشان می‌داد زنگ می‌زد: دانگ... دانگ... دانگ...‏

ساعت بر دیوار یک سلمانی نزدیک میدان «اوچ‌دکان»، سر راه خانه به مدرسه‌ام نشسته‌بود و آن را ‏هنگام ولگردی‌هایم کشف کرده‌بودم.‏

هشت سالم بود. دانش‌آموز کلاس دوم «دبستان انوری» بودم، و اکنون چند روز بود که به مدرسه ‏نمی‌رفتم. بامداد هر روز لباس می‌پوشیدم، کیفم را بر می‌داشتم، و به قصد مدرسه از خانه بیرون ‏می‌آمدم، اما به‌جای رفتن به مدرسه در کوچه‌ها ولگردی می‌کردم. بیزار بودم از کلاسم و آموزگارم ‏که وادارمان می‌کرد ساکت و بی‌حرکت بنشینیم، و اگر خطایی می‌کردیم با چوبی که داشت کف ‏دستانمان را سیاه می‌کرد؛ بیزار بودم از همکلاسی‌هایم که مرا که "فارس" بودم و ترکی را خوب بلد ‏نبودم، از خود نمی‌دانستند، به بازی‌هایشان راهم نمی‌دادند، می‌زدندم و آزارم می‌دادند.‏

در خانه هم اوضاع تعریفی نداشت. هر چند هفته دعوا و بگومگوی شدید پدر و مادر و قهر و سکوت ‏در خانه برقرار بود. همین هفته‌ی پیش شامگاهی پدر کمی دیر به خانه آمده‌بود، و اکنون زن و ‏شوهر بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند. کنار دیوار اتاق نشسته‌بودم و زانوانم را بغل زده‌بودم، ترسان ‏خود را به دیوار می‌فشردم. می‌خواستم توی دیوار فرو روم و این دعوا را نبینم. خواهر و برادر ‏کوچکترم نیز مانند جوجه‌هایی به زیر بال‌های من پناه آورده‌بودند، از دو سو خود را بر من ‏می‌فشردند، چانه‌هایشان می‌لرزید و ترسان و لرزان، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریختند.‏

غمگین بودم. افسرده بودم. تنهای تنها بودم. به پس‌کوچه‌های خلوت می‌رفتم تا مبادا آشنایی مرا ‏ببیند. رودخانه را کشف کرده‌بودم. زیر آفتاب سرد آغاز پاییز ساعتی روی پل «سیدآباد» می‌ایستادم و جریان آب را تماشا ‏می‌کردم. ساعتی آرام و بی‌هدف بر ساحل خاکی رود قدم می‌زدم. این ساحل زباله‌دانی خانه‌های ‏نزدیک رودخانه بود. زباله‌های خانگی‌شان را می‌آوردند و بر ساحل رود می‌ریختند. این‌جا و آن‌جا بوی ‏گند آزارم می‌داد. این‌جا و آن‌جا کلاغ‌هایی با منقارشان لابه‌لای زباله‌ها را در پی طعمه‌ای می‌کاویدند. ‏گاه احساس می‌کردم که با قدم زدن در کناره‌ی این زباله‌دانی، من نیز کلاغی هستم مانند آن‌ها.‏

هر از چندی به‌سوی «اوچ‌دکان» باز می‌گشتم، سرک می‌کشیدم و ساعت روی دیوار سلمانی را ‏نگاه می‌کردم: نه! هنوز وقت رفتن به خانه نرسیده‌بود. تازه کم‌تر از یک ساعت از دفعه‌ی قبل که ‏آمدم و نگاهش کردم، گذشته‌بود. کلاس ما شیفتی بود و این هفته که "صبحی" بودیم، ساعت 12 ‏ظهر کلاسمان تمام می‌شد و به خانه می‌رفتیم. اکنون می‌توانستم کمی پشت کنج دیوار بایستم تا ‏زنگ ناقوس‌وار ساعت به‌صدا در آید و کمی پرواز کنم. پرواز... پژواک دان‌ن‌ن‌ن‌ن‌گ‌گ‌گ...‏

در این ولگردی‌ها پسرکی هم‌سن‌وسالم خود را به من چسباند. او نیز ولگرد بود: ولگردتر از من و ‏بی‌کس‌وکارتر و تنهاتر از من. او حتی کیف مدرسه به‌دست نداشت. هر جا که می‌رفتم دنبالم ‏می‌آمد. با لبخندی کجکی نگاهم می‌کرد، و مسیرها و رفتارهایم را پیش‌بینی می‌کرد. پیدا بود که ‏سابقه و تجربه‌ای غنی‌تر از من در ولگردی دارد. گاه راهنمایی‌ام می‌کرد. نمی‌دانستم از چه با او سخن بگویم. حرفی برای گفتن نمی‌یافتم. کنار هم روی پل ‏می‌ایستادیم و در سکوت جریان آب را تماشا می‌کردیم. او شاد بود از این که هم‌پا و هم‌راه و ‏همتایی یافته. اما من نمی‌دانستم که آیا باید راضی باشم از این‌که از تنهایی درم می‌آورد، یا مزاحم ‏بشمارمش؟ با دیدن خودم در آینه‌ی او کمی نگران می‌شدم: آیا این است سرانجام من؟ تا کی ‏می‌توانم به این ولگردی و گریز از مدرسه ادامه دهم؟ به کجا می‌رسم؟ پدر و مادر اگر بفهمند، چه ‏می‌شود؟

ساعت! بروم و ساعت را نگاه کنم. مبادا دیر شود.‏

و پدر و مادر فهمیدند: هفته‌ای از ولگردیم می‌گذشت که کوبه‌ی در خانه را محکم به در کوبیدند. رفتم و باز ‏کردم. «آقا صادق» بود، فراش دبستانم. دلم ریخت. پدر یا مادرم را می‌خواست. مادر چادرش را سر ‏کرد و آمد. آقا صادق گفت که آقا معلم می‌پرسد که شیوا چرا به مدرسه نمی‌آید؟ خدای نکرده ‏مریضی – چیزی شده؟

مادر هاج و واج نگاهی به من می‌کرد و نگاهی به فراش، و هیچ نمی‌فهمید. سرم را به زیر ‏انداخته‌بودم و می‌خواستم توی زمین فرو بروم. مادر آقا صادق را دست‌به‌سر کرد، و سؤال‌پیچم کرد. ‏لو رفتم. داستان رو شد. حالا می‌کشندم.‏

عصر که پدر به خانه آمد، خوب یادم است، چای خریده‌بود. او دو نوع چای می‌خرید و با هم ‏مخلوطشان می‌کرد تا خوش‌عطر و طعم و خوش‌رنگ شود. روی فرش کف اتاق نشسته‌بود،چای‌ها ‏را روی روزنامه‌ای ریخته‌بود و داشت همشان می‌زد، و با آن‌که بعد از دعوای هفته پیش با مادر "قهر" ‏بودند، داشتند با صدای بلند با هم مشورت می‌کردند که چه‌کارم کنند.‏

مادر اصرار داشت که یک پالان کوچک حمالی برایم بخرند تا بروم و سر بازار ‏حمالی کنم، اما ‏پدر مجازات فوری می‌خواست: با دست سنگینش چند پس‌گردنی محکم به پس سرم زد، اشکم را در آورد، ‏دستم را گرفت و به‌سوی آشپزخانه‌ی متروک انتهای حیاط ‏منزلمان کشاندم. آن جا صاحب‌خانه و ‏مستأجران پیشین به هنگام میهمانی‌های ‏بزرگ با هیزم آشپزی کرده‌بودند یا در تنور آن نان ‏پخته‌بودند و اکنون سال‌ها بود که ‏هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌شد. دود هیزم کف زمین و دیوارها و ‏سقف و همه جا را به ‏رنگ قیر در آورده بود، یک بند انگشت گرد نرم و مرده روی همه چیز و همه جا ‏‏نشسته‌بود و تار عنکبوت‌های بزرگی در گوشه و کنار آویزان بود. هرگز جرأت نکرده‌بودم ‏تنها وارد آن‌جا ‏شوم. پدر یک گونی روی خاک‌های کف آشپزخانه پهن کرد، مرا روی ‏آن نشاند، در را از پشت بست، ‏در تاریکی رهایم کرد و رفت. بی‌صدا اشک می‌ریختم و ‏ساعتی از ترس جرأت هیچ حرکتی نداشتم. ‏دست‌وپایم را جمع کرده‌بودم، خود را در هم ‏فشرده‌بودم و کز کرده‌بودم روی گونی. گوئی ‏می‌خواستم هرچه کوچک‌تر شوم تا با ‏پدیده‌های ناشناخته‌ی غرق در تاریکی پیرامون برخورد ‏نکنم. اما به‌تدریج ‏چشمانم به تاریکی عادت کرد، چشمه‌ی اشکم فروخشکید، ترسم اندکی از میان ‏رفت، و ‏سوراخ نورگیر دیوار پشت سرم را کشف کردم. تارهای عنکبوت را دور زدم، روی گرد ‏مرده ‏خود را از سکوئی و طاقچه‌ای بالا کشیدم، به لبه‌ی سوراخ نورگیر آویختم و به ‏تماشای دنیای بیرون ‏این سیاهچال مخوف پرداختم. از آن‌جا فقط برگ‌های سبز یک ‏درخت "به" دیده می‌شد که زیر آفتاب ‏می‌درخشیدند. سبزی و درخشش آن برگ‌ها ‏گوئی با دنیای بیرون از این زندان، با زندگی پیوندم ‏می‌داد. از تماشای برگ‌ها سیر نمی‌شدم.‏

نمی‌دانم چه مدتی به همان حال بودم که کسی پشت در زندان آمد و آن را گشود. عمه‌ام بود؛ ‏یکی از دو عمه‌ای که عاشقانه دوستم می‌داشتند. نمی‌دانم به تصادف به خانه‌مان آمده‌بود و ‏داستان را شنیده‌بود، یا پدر و مادر واسطه‌اش کرده‌بودند و این نقش را به او داده‌بودند. عمه با کف ‏دستش خیسی اشک را از گونه‌هایم سترد، بوسیدم، خاک‌ها را از لباسم واتکاند، دستم را گرفت و به ‏اتاق نشیمن برم گرداند.‏

چاره‌ای جز بازگشت به شکنجه‌گاه آن آموزگار و آن کلاس نبود. اما گویی شوریدنم اثر کرده‌بود: ‏همکلاسی‌ها نگاهشان را از من می‌دزدیدند و کم‌تر آزارم می‌دادند، و آموزگار شگفت‌زده وراندازم ‏می‌کرد و کمی با احترام با من رفتار می‌کرد.‏

4 comments:

محمد ا said...

دیروز خواهرم گله می کرد که پسرش با علاقه به مدرسه نمی رود. گفتم "حق دارد، محیط مدرسه واقعا نفرت آور است". من هم از دبیرستان خیلی جیم می شدم. لقبم بود "ممد غیبی". اما بیچاره پدر تحمل می کرد. رنج می برد و دم نمی زد. هیچ وقت تنبیهم نمی کرد. نمی دانست چرا پسرش گشتن در خیابان پر برف را به نشستن در سر کلاس ترجیح می دهد. زنده نماند تا ببیند که من بیشتر عمرم را در کلاس درس گذراندم و می گذرانم.... شاد باشید، م

حسین said...

شیوای عزیز،
بسیار زیبا. هر داستان بهتر از دیگری! و هر داستان را می‌توان بارها و بارها خواند. موفق باشی.
جیم.

Shiva said...

سپاسگزارم جیم عزیز!ء

Mahbod said...

به دل نشست و‌ ترس و‌تنهائی را خوب القا می‌کرد.