در طول ده روز گذشته همهی رسانههای گروهی در سراسر جهان از درگذشت مردی بزرگ بهنام نلسون ماندلا سخن گفتهاند و همگان او را ستودهاند: از دوستان نزدیکش، تا دشمنان خونی پیشیناش.
من نیز او را میستودم، هم به عنوان مبارز آشتیناپذیر جنبش ضد نژادپرستی، هم چونان نماد پایداری، هم به عنوان جنگاوری که میدانست هر لحظه چه سلاحی را در رویارویی با دشمن به کار گیرد؛ از تفنگ، تا نرمش، و هم برای دل بی کینهاش. همهی آنچه برای یک انسان مبارز راستین و خوب در رؤیاهایم دارم، در او جمع بود. یادش گرامی باد!
در انتخابات ریاست جمهوری ایران در سال 1388، آنگاه که همهی دوستانم از داخل اصرار داشتند که باید شرکت کرد و باید به کسی جز احمدینژاد رأی داد، رفتم، و رأی دادم. اما دستم نرفت که نام میرحسین موسوی را بنویسم، و جای دیگری نوشتهام چرا (کاش اکبر گنجی هم آن نوشته را بخواند تا شاید کمی از تاریخ پیش از خود-اپوزیسیون-شدن او یادش بیاید). در عوض با خطی خوش نام نلسون ماندلا را روی برگهی رأی نوشتم، و با وجود خط خوش، سفارت جمهوری اسلامی در استکهلم رأی مرا "ناخوانا" اعلام کرد!
در آن هنگام هیچ نمیدانستم که به چه دولتمرد بدی رأی میدهم: نلسون ماندلا با همهی خوبیهایی که داشت، در اداره کردن کشورش هیچ دولتمرد خوبی نبود و هیچ کارنامهی درخشانی از خود بهجا نگذاشت. در واقع آزادی او از زندان نیز در پی بهزانو در آمدن دولت نژادپرست افریقای جنوبی در برابر تحریمهای جهانی، در پی "نرمش قهرمانانه"ی این دولت، و در پی ساختوپاخت با صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی بود. پس شاید جای شگفتی نیست که آدمهایی که هیچ انتظارشان نمیرفت از مراسم بزرگداشت ماندلا سر در آوردند.
پس از گذشت نزدیک بیست سال از روی کار آمدن دولتهایی به سرکردگی نلسون ماندلا و جانشینان او، سپیدپوستان افریقای جنوبی، و تعداد انگشتشماری از سیاهان، ثروتمندتر، و اکثریت مطلق سیاهان فقیرتر شدهاند. وضع زندگی سیاهان افریقای جنوبی امروز بدتر از سابق و بدتر از زندگی همهی دیگران در قارهی افریقاست. بیش از پنجاه درصد جمعیت افریقای جنوبی زیر مرز فقر بهسر میبرند و 26 درصد از سیاهان این کشور نان شب ندارند، یعنی گذرانشان زیر مرز فقر مطلق است.
با این همه جهانی در مرگ ماندلا از او یاد کرد و بزرگترین مراسم یادبود تاریخ را برای رهبر یک کشور برای او برگزار کردند. او پس از آزادی از زندان به گوشه و کنار جهان سفر کرد، در بزرگداشتهای بیشماری شرکت کرد، و با افراد بیشماری دیدار داشت. در مراسم شادباش آزادی او در سال 1990 در استادیوم ویمبلی لندن یکی از کسانی که ماندلا را از نزدیک دید، با او دست داد، و در حضور خود او برایش موسیقی اجرا کرد، زنی بود بهنام جویس وینسنت Joyce Vincent که در آن هنگام 25 سال داشت.
جویس وینسنت، زنی شاد و سرزنده، اهل دوستی و شرکت در پارتیها، و اهل موسیقی بود و ترانههایی خواندهبود و ضبط کردهبود. او گذشته از ماندلا با افراد سرشناس دیگری چون آیساک هایس Isaac Hayes، جیمی کلیف Jimmy Cliff، و گیل اسکات – هرون Gil Scott-Heron نیز آشنایی نزدیک داشت.
جویس 38 ساله در شب کریسمس سال 2003 در خانهاش در لندن هدیههایی را که برای دوستان و نزدیکانش خریدهبود بستهبندی کرد، تلویزیون را روشن کرد و روی مبل روبهروی آن به انتظار نشست...، و نشست... زمان گذشت، و هیچکس به یاد او، به یاد زنی که با نلسون ماندلا دست دادهبود، نیافتاد – نه پدرش، نه خواهرش، نه دوستان پارتیهایش، نه دو دوست پسری که زمانی داشت،... هیچکس.
بیش از دو سال گذشت. دو... سال... و بعد، صاحبخانه که در این مدت کرایهی خود را دریافت نکردهبود، کلیدسازی آورد، در را گشود و وارد شد: اسکلتی روی مبل نشستهبود و تلویزیون هنوز روشن بود.
هنوز پاسخی برای این معما نیافتهاند که چرا این همه مدت هیچکس به یاد جویس وینسنت نیافتاد و سراغی از او نگرفت. او زندگی سالمی داشت و اهل مشروب و مواد مخدر هم نبود، و چیزی از پیکرش نیز باقی نبود تا بتوانند علت مرگش را کشف کنند. او تا چندی پیش از مرگش در یک دفتر حسابرسی کار میکرد. چرا همکاران پیشین به یاد او نیافتادند؟ چرا دوست پسرهای پیشین، خواهرش، پدرش، دلشان برای او تنگ نشد؟ چرا همسایهها حلقه بر درش نزدند؟ چرا صاحبخانه زودتر به سراغ او نیامد؟ چرا هیچکدام از نامهبران درنیافتند که کوهی از کاغذ پشت در او انباشته شده؟
فیلمسازی بهنام کارول مورلی Carol Morely فیلم مستندی از سرگذشت و سرنوشت جویس وینسنت ساختهاست بهنام "رؤیای زندگی" Dreams of a Life که روی دیویدی به فروش میرسد. اما اینطور که میخوانم، او نیز پاسخی بر این معما نمییابد.
چگونه یک انسان میتواند در میان همگان، اما در واقع اینهمه تنها باشد؟ چگونه اطرافیان میتوانند اینهمه غرق در دنیاهای خود باشند؟ آیا همه داریم به اینسو میرویم که هیچ به فکر و یاد دیگران نیستیم و همه وقت و امکاناتمان را صرف ساختن یادبودهایی از شخص خودمان میکنیم – از جمله در فیسبوک، توئیتر، اینستاگرام، وبلاگها و...؟
نلسون ماندلا را کسانی برای ارزشهای انسانیش صادقانه دوست میداشتند و به او احترام میگذاشتند، و کسانی، حتی امروز پس از مرگش نیز، او را، نام او را، و بزرگداشت او را به عنوان وسیلهای برای مطرح کردن خود و برای گرم شدن از درخشش نامش میخواستند و میخواهند و با سود بردن از نام او برای خود یادبود میسازند. کماند کسانی که به یاد جویس وینسنتها میافتند. کماند کسانی که از قهرمانان زندگی روزمره یاد میکنند.
***
حال که سخن از ماندلا رفت، این قطعهایست از اثری بهنام "صلحآوران" Peacemakers ساختهی آهنگساز نامدار اسکاتلندی کارل جنکینز Karl Jenkins بر روی جملههایی از نلسون ماندلا. جنکینز همان است که این "روز جزا"ی جالب را ساخته که پیشتر دربارهی آن نوشتهام (فیلم روی موسیقی ربطی به جنکینز ندارد).
من نیز او را میستودم، هم به عنوان مبارز آشتیناپذیر جنبش ضد نژادپرستی، هم چونان نماد پایداری، هم به عنوان جنگاوری که میدانست هر لحظه چه سلاحی را در رویارویی با دشمن به کار گیرد؛ از تفنگ، تا نرمش، و هم برای دل بی کینهاش. همهی آنچه برای یک انسان مبارز راستین و خوب در رؤیاهایم دارم، در او جمع بود. یادش گرامی باد!
در انتخابات ریاست جمهوری ایران در سال 1388، آنگاه که همهی دوستانم از داخل اصرار داشتند که باید شرکت کرد و باید به کسی جز احمدینژاد رأی داد، رفتم، و رأی دادم. اما دستم نرفت که نام میرحسین موسوی را بنویسم، و جای دیگری نوشتهام چرا (کاش اکبر گنجی هم آن نوشته را بخواند تا شاید کمی از تاریخ پیش از خود-اپوزیسیون-شدن او یادش بیاید). در عوض با خطی خوش نام نلسون ماندلا را روی برگهی رأی نوشتم، و با وجود خط خوش، سفارت جمهوری اسلامی در استکهلم رأی مرا "ناخوانا" اعلام کرد!
در آن هنگام هیچ نمیدانستم که به چه دولتمرد بدی رأی میدهم: نلسون ماندلا با همهی خوبیهایی که داشت، در اداره کردن کشورش هیچ دولتمرد خوبی نبود و هیچ کارنامهی درخشانی از خود بهجا نگذاشت. در واقع آزادی او از زندان نیز در پی بهزانو در آمدن دولت نژادپرست افریقای جنوبی در برابر تحریمهای جهانی، در پی "نرمش قهرمانانه"ی این دولت، و در پی ساختوپاخت با صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی بود. پس شاید جای شگفتی نیست که آدمهایی که هیچ انتظارشان نمیرفت از مراسم بزرگداشت ماندلا سر در آوردند.
پس از گذشت نزدیک بیست سال از روی کار آمدن دولتهایی به سرکردگی نلسون ماندلا و جانشینان او، سپیدپوستان افریقای جنوبی، و تعداد انگشتشماری از سیاهان، ثروتمندتر، و اکثریت مطلق سیاهان فقیرتر شدهاند. وضع زندگی سیاهان افریقای جنوبی امروز بدتر از سابق و بدتر از زندگی همهی دیگران در قارهی افریقاست. بیش از پنجاه درصد جمعیت افریقای جنوبی زیر مرز فقر بهسر میبرند و 26 درصد از سیاهان این کشور نان شب ندارند، یعنی گذرانشان زیر مرز فقر مطلق است.
با این همه جهانی در مرگ ماندلا از او یاد کرد و بزرگترین مراسم یادبود تاریخ را برای رهبر یک کشور برای او برگزار کردند. او پس از آزادی از زندان به گوشه و کنار جهان سفر کرد، در بزرگداشتهای بیشماری شرکت کرد، و با افراد بیشماری دیدار داشت. در مراسم شادباش آزادی او در سال 1990 در استادیوم ویمبلی لندن یکی از کسانی که ماندلا را از نزدیک دید، با او دست داد، و در حضور خود او برایش موسیقی اجرا کرد، زنی بود بهنام جویس وینسنت Joyce Vincent که در آن هنگام 25 سال داشت.
جویس وینسنت، زنی شاد و سرزنده، اهل دوستی و شرکت در پارتیها، و اهل موسیقی بود و ترانههایی خواندهبود و ضبط کردهبود. او گذشته از ماندلا با افراد سرشناس دیگری چون آیساک هایس Isaac Hayes، جیمی کلیف Jimmy Cliff، و گیل اسکات – هرون Gil Scott-Heron نیز آشنایی نزدیک داشت.
جویس 38 ساله در شب کریسمس سال 2003 در خانهاش در لندن هدیههایی را که برای دوستان و نزدیکانش خریدهبود بستهبندی کرد، تلویزیون را روشن کرد و روی مبل روبهروی آن به انتظار نشست...، و نشست... زمان گذشت، و هیچکس به یاد او، به یاد زنی که با نلسون ماندلا دست دادهبود، نیافتاد – نه پدرش، نه خواهرش، نه دوستان پارتیهایش، نه دو دوست پسری که زمانی داشت،... هیچکس.
بیش از دو سال گذشت. دو... سال... و بعد، صاحبخانه که در این مدت کرایهی خود را دریافت نکردهبود، کلیدسازی آورد، در را گشود و وارد شد: اسکلتی روی مبل نشستهبود و تلویزیون هنوز روشن بود.
هنوز پاسخی برای این معما نیافتهاند که چرا این همه مدت هیچکس به یاد جویس وینسنت نیافتاد و سراغی از او نگرفت. او زندگی سالمی داشت و اهل مشروب و مواد مخدر هم نبود، و چیزی از پیکرش نیز باقی نبود تا بتوانند علت مرگش را کشف کنند. او تا چندی پیش از مرگش در یک دفتر حسابرسی کار میکرد. چرا همکاران پیشین به یاد او نیافتادند؟ چرا دوست پسرهای پیشین، خواهرش، پدرش، دلشان برای او تنگ نشد؟ چرا همسایهها حلقه بر درش نزدند؟ چرا صاحبخانه زودتر به سراغ او نیامد؟ چرا هیچکدام از نامهبران درنیافتند که کوهی از کاغذ پشت در او انباشته شده؟
فیلمسازی بهنام کارول مورلی Carol Morely فیلم مستندی از سرگذشت و سرنوشت جویس وینسنت ساختهاست بهنام "رؤیای زندگی" Dreams of a Life که روی دیویدی به فروش میرسد. اما اینطور که میخوانم، او نیز پاسخی بر این معما نمییابد.
چگونه یک انسان میتواند در میان همگان، اما در واقع اینهمه تنها باشد؟ چگونه اطرافیان میتوانند اینهمه غرق در دنیاهای خود باشند؟ آیا همه داریم به اینسو میرویم که هیچ به فکر و یاد دیگران نیستیم و همه وقت و امکاناتمان را صرف ساختن یادبودهایی از شخص خودمان میکنیم – از جمله در فیسبوک، توئیتر، اینستاگرام، وبلاگها و...؟
نلسون ماندلا را کسانی برای ارزشهای انسانیش صادقانه دوست میداشتند و به او احترام میگذاشتند، و کسانی، حتی امروز پس از مرگش نیز، او را، نام او را، و بزرگداشت او را به عنوان وسیلهای برای مطرح کردن خود و برای گرم شدن از درخشش نامش میخواستند و میخواهند و با سود بردن از نام او برای خود یادبود میسازند. کماند کسانی که به یاد جویس وینسنتها میافتند. کماند کسانی که از قهرمانان زندگی روزمره یاد میکنند.
***
حال که سخن از ماندلا رفت، این قطعهایست از اثری بهنام "صلحآوران" Peacemakers ساختهی آهنگساز نامدار اسکاتلندی کارل جنکینز Karl Jenkins بر روی جملههایی از نلسون ماندلا. جنکینز همان است که این "روز جزا"ی جالب را ساخته که پیشتر دربارهی آن نوشتهام (فیلم روی موسیقی ربطی به جنکینز ندارد).
4 comments:
چه مرگ غم انگیزی ولی مردم در سال ۲۰۰۳ هنوز به این مرض فیسبوک دچار نشده بودند که دوستان و آشنایان خود را از یاد ببرند ولی جواب این سوال چیه؟چگونه یک انسان میتواند در میان همگان، اما در واقع اینهمه تنها باشد؟
شیوا جان زیاد جای تعجب نداره خواهر زده من آمد پاریس یک سالی ما را دوشید بعد رفت به کما، چهار پنج سال بعد نوشت سلام دایی چطوری؟ جواب ندادم بعد از پنج سال میخوام بنویسم :سلام تو چطوری؟
دوست گرامی، من که نمیدانم و نمیبینم کیستید. با این حال سپاسگزارم از احوالپرسیتان. ای... نفسی میآید و میرود!ء
جوانی از آشنایان برایم نامه های دردناکی از زندگی اش فرستاد. از جمله نوشته پدرش، استاد بازنشسته دانشگاه، به او گفته که بود و نبودش برای همه یکسان است و اگر بمیرد هیچ کس ناراحت نمی شود. نوشته خیلی تنهاست و در دنیا هیچ کس را ندارد. حرف هایش را باور می کنم، و در همان حال سعی می کنم به او بفهمانم که دنیا به یک روال نمی ماند. فردا روز دیگری است. نباید ناامید باشد. توانایی هایش را به او گوشزد می کنم. بعد از گفتگو با او یاد این نوشته شما افتادم و بعد هم فیلم را دیدم. فیلم غمناک و دلهره آوری است. احساس عمیق تنهایی و بی پناهی در یک شهر بزرگ....
Post a Comment