24 June 2013

از جهان خاکستری - 85

چراغانی مستطیلی دور در دبیرستان صفوی را با همین طرح عمویم ساخت و من سیم‌کشی کردم. ‏اما نمی‌دانم که آیا این همان کار دست ماست که نزدیک به پنجاه سال دوام آورده، و یا بازسازیش ‏کرده‌اند.‏
به‌گمانم سال 1345 بود، یعنی هنگامی که در کلاس نخست دبیرستان (کلاس هفتم) بودم، که ‏شاه به اردبیل آمد. از چندی پیش از آمدنش، شهر در تب‌وتاب بود: همه جا را آب‌وجارو می‌کردند، ‏آذین می‌بستند، چراغانی می‌کردند، طاق نصرت می‌ساختند، و می‌آراستند.‏

پرچم‌نویسی‌ها و باندرول‌نویسی‌های فراوانی به پدرم سفارش داده‌بودند، و من چون همیشه ‏دستیارش بودم. تازه، به عمویم نیز چراغانی کردن سردر دبیرستان صفوی را سفارش داده‌بودند، یا ‏شاید این نیز کار پدرم بود که به عمویم حواله داده‌بود، و عمویم نیز از من کار می‌کشید. با نزدیک ‏شدن روز سفر شاه، جنب‌وجوش آمادگی برای پیشواز و پذیرایی از او نیز بیشتر می‌شد.‏

هنوز در سنی بودم که خیال می‌کردم "شاه" پهلوانی افسانه‌ای و نیرومند است، و تنها به نیروی ‏اراده هر کاری از او بر می‌آید، و خب، شگفت نیست که خیلی دلم می‌خواست او را از نزدیک ببینم. ‏با شوق و ذوق منتظر آمدنش بودم و صحنه‌ی دیدار با او را در خیال می‌پروراندم. اما معلوم شد که ‏قرار نیست او از دبیرستان من، پهلوی، بازدید کند و به دبیرستان "شاه عباس" خواهد رفت. عمویم، ‏که هم در دبیرستان پهلوی و هم در دبیرستان شاه عباس درس می‌داد، پژمردگی مرا پس از آن‌همه ‏اشتیاق که دید، گفت که روز دیدار شاه مرا با خود به دبیرستان شاه عباس می‌برد تا من نیز شاه را ‏از نزدیک ببینم، و شادی را به من بازگرداند.‏

دبیرستان شاه عباس اردبیل را شخص عمامه‌به‌سری به‌نام آقای میربشیر رئیسی پایه نهاده‌بود، و ‏خود رئیس آن بود. او با این‌حال شکارچی ماهری نیز بود، در کوهپایه‌های سبلان انواع جانوران و ‏پرندگان را شکار می‌کرد، و بسیاری از طعمه‌های خود را خشک می‌کرد، یا پوستشان را با کاه و ‏چیزهای دیگر پر می‌کرد و حاصل را در موزه‌ای که با همکاری دبیرانش در راهروهای دبیرستانش ‏ساخته‌بود، به نمایش می‌گذاشت: لک‌لکی بزرگ و با بال‌های گشوده که بر سقف ورودی راهرو ‏آویزان بود، آهویی، یوزپلنگی، خرسی، و قوچی؛ انواع پرنده‌ها، سموری و ماری در حال جنگ، نوزاد ‏ناقص‌الخلقه‌ای در ظرفی پر از الکل، غده‌ی بزرگی که از تن بیماری در آورده‌بودند؛ چند نوع پروانه؛ ‏سنگ‌های آتشفشانی و چیزهای دیگری از این دست "موزه"ی آقای رئیسی را پر می‌کرد، و این ‏موزه در آن سال‌ها در کنار بقعه‌ی شیخ صفی‌الدین، بازار اردبیل، و آبگرم سرعین، از جاذبه‌های ‏گردشگری اردبیل به‌شمار می‌رفت! به‌گمانم شاه را نیز با توصیف این "موزه" به صرافت بازدید از ‏دبیرستان شاه عباس انداخته‌بودند.‏

آقای میربشیر رئیسی در صف نخست، نفر چهارم از چپ، این‌جا در سال 1335 و در میان کارکنان ‏دبیرستان صفوی هنگامی که دبیر فلسفه بود. (روی تصویر کلیک کنید)‏‏
پدرم موافق نبود که عمویم مرا با خود به دبیرستانش ببرد. قدری با هم گفتند و گفتند، و سرانجام ‏پدر رضایت داد. روز پیش از آمدن شاه پدر مرا به سلمانی و حمام عمومی فرستاد، کت و شلوارم ‏را تمیز کرد و اتو کشید، و روز موعود همراه با عمویم به دبیرستان او رفتم.‏

عمو گفت که توی حیاط دبیرستان قاطی بچه‌ها شوم، و زنگ که خورد، توی صف کلاس هفتم که ‏نخستین صف سمت راست پله‌های بیرون راهروی ورودی‌ست، بایستم، و خود به دفتر دبیرستان ‏رفت.‏

این‌جا هیچکس را نمی‌شناختم. غریبانه می‌چرخیدم. همه شگفت‌زده، پرسان، و در سکوت نگاهم ‏می‌کردند. با خوردن زنگ کارم دشوارتر شد: خود را در صف کلاس هفتم جا کردم و ترتیب قدم را ‏یافتم. نفر دوم از سر صف بودم. هیچکس هیچ از من نمی‌پرسید، اما با هم پچ‌پچ می‌کردند و ‏می‌شنیدم که از هم می‌پرسند: "بو کیمدی؟ بو کیمدی؟" [این کیست؟ این کیست؟] سخت ‏شگفت‌زده بودند که شاگرد تازه و بیگانه‌ای درست همین امروز پیدایش شده، هیچ نمی‌گوید، و خود ‏را توی صف زده‌است.‏

عمویم را می‌دیدم که پشت پنجره‌ی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم می‌کند. اما حتی حضور عمو نیز ‏دلگرمم نمی‌کرد. احساس بدی داشتم. به نظرم می‌رسید که جایی از قضیه می‌لنگد و حضور من ‏در آن‌جا و در آن صف هیچ توجیهی ندارد. می‌خواستم خود را به‌شکلی پنهان و ناپدید کنم؛ در جمع ‏حل شوم؛ توجهی جلب نکنم. اما نمی‌شد. بدتر از همه آن بود که همه‌ی شاگردان این دبیرستان ‏نمی‌دانم برای آن روز بود که کت و شلوار تیره پوشیده‌بودند، یا دبیرستان شاه عباس چنین مقرراتی ‏داشت، و کت و شلوار من رنگ روشن داشت و با نخستین نگاه از دور توی صف دیده می‌شدم. ‏نگران بودم، می‌ترسیدم، پشیمان بودم، قلبم توی گوش‌هایم می‌کوبید، و کم‌کم به این نتیجه ‏می‌رسیدم که پدرم راست می‌گفت که با آمدنم مخالفت می‌کرد.‏

سه صف در سمت راست پله‌های ورودی به راهرو، و سه صف در سمت چپ، روبه‌روی هم ‏ایستاده‌بودیم و بینمان دالانی بود که شاه می‌بایست از آن می‌گذشت، صف‌ها را می‌دید، شاید ‏دانش‌آموزی را "مورد تفقد" قرار می‌داد، و به بازدید کلاس‌های دبیرستان و "موزه‌"ی آقای رئیسی ‏می‌رفت. اما هنوز از آمدن شاه خبری نبود.‏

سرانجام آقای رئیسی آمد، با عبا و آن عمامه‌ی کوچکش، تا پیش از آمدن شاه از صف‌ها بازدید کند و ‏مطمئن شود که همه‌چیز مرتب است. او از پله‌های راهرو پایین آمد، و واضح است که پیش از هر ‏چیز وجود من نظرش را جلب کرد، و یک‌راست و با نگاهی پرسان به‌سویم آمد:‏

‏- بو کیمدی؟ [این کیست؟]‏
بغل‌دستی‌هایم توی صف پاسخ دادند: - آقای رئیس، هئچ بیز ده بیلمیؤک! [آقای رئیس، ما هم ‏نمی‌دانیم!]‏
آقای رئیسی از خودم پرسید: - کیمسن؟ [کیستی؟]‏
نامم را گفتم و اضافه کردم: - عمیم آقای فرهمند...‏
حرفم را برید و گفت: - فرهمند سنی گتیریب؟ [فرهمند تو را آورده؟]‏
صورتم گر گرفته‌بود و می‌سوخت. به گمانم عرق می‌ریختم و احساس می‌کردم که صورتم به رنگ ‏خون در آمده‌است. آهسته و زیر لب گفتم: بعلی...‏

آقای رئیسی رویش را برگرداند به‌سوی پله‌ها و به فراش دبیرستان که آن بالا ایستاده‌بود، گفت: - ‏گل بونی سال چؤله! [بیا اینو بیاندازش بیرون!]‏

فراش آمد، دستم را گرفت، به پشت صف‌ها کشاند، و به‌سوی در پشتی دبیرستان برد. عمویم را ‏می‌دیدم که هم‌چنان بی‌حرکت پشت پنجره‌ی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم می‌کند، و شرمگین و ‏افسرده با فراش رفتم. او در آهنی بزرگی را گشود، بیرونم راند، و در را پشت سرم بست. این‌جا ‏به‌راستی هم "چؤل" [بیابان] بود. در آن سال‌ها هنوز بنایی در آن‌سوی دبیرستان شاه عباس ‏نساخته‌بودند. در آن دوردست‌ها باغ‌هایی با دیوارهای گلی و نیمه فروریخته دیده می‌شد، و دیگر ‏هیچ.‏

تنها و غمگین دیوارهای دبیرستان را دور زدم، اما نمی‌دانستم به کجا بروم و چه کنم. بی‌اختیار و ‏آرام به‌سوی دبیرستان خودم روان شدم. اما امروز را از دبیرستان خودم برایم "اجازه" گرفته‌بودند و ‏آن‌جا هم نمی‌توانستم بروم. بنابراین در همان حوالی پرسه زدم.‏

ساعتی بعد هیاهویی از دور شنیده‌شد و کم‌کم توده‌ای از گرد و خاک نزدیک شد. ماشین شاه بود ‏که از سوی دبیرستان شاه عباس و "قلعه قاباغی" می‌آمد و در چند ده متری من به خیابان نادری و ‏به‌سوی "چهارراه" پیچید. این خیابان‌ها در آن هنگام خاکی بودند و هنوز آسفالت نشده‌بودند. ماشین ‏روباز شاه به‌سرعت می‌راند و گرد و خاک عظیمی به هوا می‌برد، و توده‌ای از مردم نیز هیاهوکنان ‏به‌دنبال ماشین می‌دویدند و آنان نیز گرد و خاک می‌کردند. صحنه مانند آن بود که گویی شاه با ‏ماشینش دارد از مردم می‌گریزد.‏

شب با آمدن عمویم به خانه‌ی ما، روشن شد که او و آقای رئیسی با هم نمی‌سازند و عمو هیچ از ‏پیش به آقای رئیسی یا کسی دیگر نگفته‌بود که آن روز مرا با خود به آن‌جا می‌برد. پدرم عمو را ‏سخت سرزنش کرد.‏

این تنها باری بود که شاه را از فاصله‌ی چند ده متری دیدم، و تازه در ابری از گرد و غبار. اکنون تصویر ‏افسانه‌ای "شاه" در ذهنم شکسته‌بود، و چه می‌دانستم که دوازده سال دیرتر روز رفتن او از ایران ‏یکی از شادترین، یا شاید شادترین روز همه‌ی زندگانیم خواهد بود؟

‏***‏
دبیرستان شاه عباس باقی نیست. چندی بعد تبدیل شد به هنرسرای کشاورزی، و بعد نمی دانم چه شد.از ‏سرنوشت آقای میربشیر رئیسی و موزه‌ی او نیز هیچ نمی‌دانم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 June 2013

ژولیت و رومئو

هفته‌ی گذشته با دوستی به دیدن بالت "ژولیت و رومئو" با رقص‌نگاری (کورئوگرافی) هنرمند بزرگ و ‏نام‌آور سوئدی ماتس ائک ‏Mats Ek‏ رفتیم. پیشترها درباره‌ی نبوغ ماتس ائک در آفریدن رقص مدرن ‏نوشته‌ام، و نمونه‌ای که آوردم صحنه‌هایی از بالت کارمن با موسیقی رادیون شّدرین (شچدرین) با ‏الهام از اپرای ژرژ بیزه بود.‏

این بار، پس از نزدیک بیست سال، ماتس ائک به سراغ موسیقی پیوتر چایکوفسکی رفته، تکه‌هایی ‏از آفریده‌های گوناگون او را پشت هم ردیف کرده و نمایشی بسیار دیدنی از رقص مدرن و دراماتیک ‏برای برنامه‌ای دو ساعته آفریده‌است. جالب آن است که هیچ تکه‌ای از بالت‌های سه‌گانه‌ی ‏چایکوفسکی (فندق‌شکن، دریاچه‌ی قو، و زیبای خفته) در این نمایش به‌کار نرفته‌است، و باز جالب ‏‏(برای من) آن‌که تکه‌ی بسیار شورانگیزی از "سنفونی مانفرد" چایکوفسکی که من آن را "آزمون ‏آتش" نامیدم، دو بار در این نمایش تکرار می‌شود.‏

دیدن این نمایش ِ رقص ِ مدرن را به همه‌ی شما دوستداران موسیقی کلاسیک و بالت توصیه ‏می‌کنم. همه‌ی شب‌های این نمایش تا ماهی پس از آغاز پاییز نیز تا واپسین صندلی فروش ‏رفته‌است. اما، چه دیدی، اگر بشتابید، شاید تا پایان سال جایی گیرتان بیاید!‏

درباره‌ی نام نمایش، ماتس ائک در مصاحبه‌ای گفته‌است که آوردن نام ژولیت پیش از رومئو را از دیدن ‏صحنه‌هایی از جنبش مردم در "بهار عربی" و نقش زنان در آن‌ها‏ الهام گرفته‌است، اما، راستش را بخواهید، من تکیه‌ای ‏روی نقش ژولیت در رقص‌نگاری او ندیدم و هیچ نفهمیدم اگر نمایش را "رومئو و ژولیت" می‌نامید، چه ‏فرقی می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 June 2013

مفتون - 87

این عکس از من است و
در تابستان 1369 (1990) هنگام سفر
مفتون به استکهلم برداشته شده‌است.
‏21 خرداد (11 ژوئن) هشتادوهفتمین زادروز شاعر بزرگ آذربایجانی یدالله (مفتون) امینی است ‏‏(زاده‌ی 1305، 1926). من معتقدم که بزرگانمان را تا هستند باید بزرگ بداریم و پاسشان بداریم. از ‏سال‌های دور دانشجویی علاقه‌ی ویژه‌ای به شعر مفتون داشته‌ام و شعر او را بسیار دوست ‏می‌دارم. اما با سررشته نداشتن از شعر و شاعری، تنها کاری که از دستم بر می‌آمده‏ نوشتن معرفی ‏کتاب شعر او «شب 1002» بوده که پنج سال پیش منتشر شد، و نیز خواندن شعرهای ترکی و ‏فارسی او در مراسم روز جهانی زبان مادری دو سال پیش.‏

در سال‌های پیش از انقلاب شعر او "انسان و بازپرس"، و به گمانم "توسن" نیز، در کتاب‌های فارسی ‏دبستان‌ها بود، اما جمهوری اسلامی از آن هنگام کتاب‌های درسی را بارها شخم زده و زیر و رو ‏کرده‌‌است.‏

اکنون این‌جا اجازه می‌خواهم که زادروز شاعر گرامی را صمیمانه تبریک بگویم و برای ایشان ‏تندرستی و شادی آرزو کنم، و شعر "توسن"، برای بزرگداشت شاعر، تقدیم شما خواننده‌ی گرامی.‏

توسن

راست، همچون غول ِ از بطری رها گشته
اسب وحشی روی پاهای بلند و سرخ خود اِستاد
یال خود را شست در جوی سپید ِ باد
ابلق ِ گستاخ چشم خویش را چرخاند
چون خسوف ِ بدر در آئینه‌ی یک برکه‌ی پُر چین
بعد؛
با دو سم ِ سُربگونش
با همه نیروی برجوشیده‌ی خونش
هفت ضربت پشت ِ سرهم بر بلور و چوب ِ در کوبید
خواب دربان‌های پیر و اخته‌ی بنگی، در هم آشوبید
وحشت ناقوس‌ها در سرسرا پیچید
اسب ِ وحشی شیهه را سر داد
شیهه‌ای همچون خروش رعد در حمام‌های کهنه‌ی سنگی

‏*‏
ناظر شبگرد با خود گفت
‏«از دو صورت قصه خالی نیست
یا همین فردا
خون ِ تلخ و نحس ِ این توسن، به‌کام توله‌سگ‌ها زهر خواهد گشت
یا پس از یک‌چند (فردایی که ناپیداست)‏
اسب سنگی
آخرین تندیس ِ میدان ِ بزرگ ِ شهر خواهد گشت»‏

‏*‏
رهنورد ِ صبح با او گفت
‏«خواه این یا آن
شیهه‌ی توسن که قلب کوشک را لرزاند
در نوار ِ ضبط ِ صوت ِ کوچه
                                    ‏ خواهد ماند ! » . . .‏

نیز بخوانید
و بشنوید (به دو زبان)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏