ترویا
شهر ترویا Troya یا ترووا Truva در صد کیلومتری شمال آقچای و نزدیک شهر چاناققلعه قرار دارد. برای رسیدن به آن باید در همان مسیری که ما را به بهرامقلعه برد برانیم، از تقاطع بهرامقلعه بگذریم و راهمان را ادامه دهیم، و سپس بهسوی توفیقیه Tevfikiye بپیچیم.شهرک کوچوکقویو از جادهی E87
آفتاب پیش از ظهر داغ و سوزان است. اگر این ماشین تهویهی مطبوع نداشت، از گرما خفه میشدیم. ساعتی مانده به ظهر به ترویا میرسیم. شهر ساکنانی ندارد و منطقهی کاوشهای باستانیست. بر گرد آن توری سیمی کشیدهاند و برای ورود به آن بلیت میفروشند: هر نفر پانزده لیره (شصت کرون). شلوغ نیست: تنها یک اتوبوس گردشگران، و ده پانزده ماشین شخصی در سایهی درختان پارک شدهاند. پارک کردن در سایه مهم است، وگرنه ساعتی بعد ماشین به یک حمام سونا تبدیل میشود که نمیتوان روی صندلی داغش نشست یا به فرمانش دست زد.
خانم بلیتفروش پیشنهاد میکند که کارت یکسالهی بازدید از آثار تاریخی ترکیه را بخریم، اما ما مسافران یکهفتهای ترکیه بلیت عادی میخریم و وارد میشویم. پیش از هر چیز، و حتی از همان بیرون، اسب چوبی معروف داستان باستانی شهر ترویا نگاه را بهسوی خود میکشد.
این اسب را و جزئیات داستانش را شاعر رومی ویرژیل Virgil در منظومهی آنهئید وصف کردهاست و در اودیسهی هومر Homer نیز اشارههایی به آن وجود دارد. داستان مربوط است به "جنگ ترویا" نزدیک به 1200 سال پیش از میلاد مسیح، که مهمترین جنگ تاریخ یونان باستان شمرده میشود. البته تا حوالی سال 1870 میلادی تاریخنویسان اروپا وقوع این جنگ را و وجود شهر ترویا را افسانه میشمردند، اما با یافتههای باستانشناسی در همین جا، از آن هنگام به بعد وقوع تاریخی جنگ ترویا بیشتر و بیشتر به رسمیت شناخته شدهاست.
سپاه یونان نزدیک به ده سال شهر و قلعهی ترویا را در حلقهی محاصره گرفتهبود و با وجود جنگاورانی چون آشیل و آژاکس نتوانستهبود در شهر رخنه کند. اینان هر دو در کشمکشهای حاشیهی این جنگ کشته شدند. از جمله آشیل به روایتی با نشستن نیزهای در پاشنهاش، یعنی تنها نقطه از پیکرش که روئین نبود، جان داد. سرانجام اودیسه تدبیری اندیشید: اسبی عظیم و چوبین بسازید، گروهی از سربازان را در آن جا دهید، اسب را همینجا رها کنید و بهظاهر عقبنشینی کنید! اودیسه خود نیز به فرماندهی گروه در شکم اسب جا گرفت.
شاه ترویا گول خورد. گمان کرد که یونانیان اسب را به هدیه برای او گذاشتهاند و به راه خود رفتهاند، و فرمان داد که آن را به درون باروهای شهر بیاورند – و باقی داستان روشن است.
امروزه اصطلاح "اسب ترویا" بیشتر در زمینهی نرمافزار کامپیوتر بهکار میرود و منظور از آن نوعی نرمافزار مخرب یا "کرم" است که با گول زدن کاربران به درون کامپیوترشان فرستاده میشود تا در فرصتی مناسب اطلاعات مهمی را بدزدد یا خرابکاری کند. منتها نام این نوع بدافزار با تلفظ انگلیسی آن، یعنی تروجَن Trojan رواج یافته و بسیاری ربط آن به داستان شهر و اسب ترویا را نمیدانند.
اسب چوبینی که اکنون در بازماندههای شهر ترویا ایستاده، صد البته همان اسب سه هزار و دویست سال پیش نیست. آن اسب به احتمال زیاد همچون تمامی شهر به آتش کشیدهشد و سوخت. این اسب را هنرمند ترک عزت صنماوغلو İzzet Senemoğlu در سال 1975 ساختهاست. بلندی آن ده متر است، پلکانی چوبی زیر شکم آن نصب شده که به دو اتاق در دو طبقه در شکم اسب، هر یک با پنجرههای خود، ختم میشود. و این البته برای ایجاد جاذبه و یک اسباببازی برای گردشگران است، وگرنه اهالی 3200 سال پیش ترویا هم، و حتی شاه سادهنگرشان نیز اگر پلکان و پنجرهای در اسب چوبین میدیدند، بدگمان میشدند و فکر میکردند که زیر کاسه نیمکاسهای باید باشد.مرد و زنی جوان لباسهای ترویاییان باستان را پوشیدهاند و خود را به هیئت هکتور و هلن در آوردهاند. گردشگران، هم از خود ترکان و هم گروهی ژاپنی که آنجا هستند، پولی میدهند و با آنان عکس میگیرند، یا لباسی به وام بر کودکشان میپوشانند و در حال زدوخورد با هکتور عکسشان را میگیرند. این شغل تازه به ظن قوی از پی فیلم کمارزش "ترویا" با بازیگری برد پیت Brad Pitt در نقش آشیل پدید آمدهاست. صحنههای آن فیلم را در مکزیک فیلمبرداری کردند، اما اسب چوبین فیلم را به ترکیه هدیه کردند، که اکنون در شهر چاناققلعه نصب شدهاست.گشتی بر گرد اسب میزنیم، از پلهها به اتاقهای درون شکم آن میرویم، و عکسهایی از درون و بیرون آن میگیریم. اکنون نوبت دیدن خرابههای شهر زیر آفتاب سوزان است. برای چنین آفتابی میبایست کلاهی میداشتم تا مغزم نجوشد، اما هیچ فکرش را نکردهام، و اکنون باید تحمل کنم.
شهر از آغاز روی یک بلندی در میانهی دشت و نزدیک ساحل دریا بود، اما رسوبات رود افسانهای اسکاماندر Scamander یا همان کارامندرس Karamenderes کنونی ساحل را اکنون تا 5 کیلومتر دورتر برده، و بلندی شهر در طول تاریخ نزدیک به پنج هزار سالهاش، پیش و پس از جنگ ترویا، بیشتر و بیشتر شده: حفاریهای باستانشناسی که هنوز ادامه دارد، نشان میدهد که شهر دست کم ده بار از ویرانههای خود برخاستهاست.
سر راهمان، بالای یک تپهی کوچک، کنار یک نیمکت که برای استراحت گذاشتهاند، دوستان یک درخت گلابی وحشی کشف میکنند. بهگمانم این یک تقسیم کار از هنگام پیدایش انسان است که در ژنهای ما ریشه دوانده و هنوز باقیست: مردان به شکار و جنگ با طبیعت و حیوانات و جنگ با دیگر مردان میرفتند و زنان بودند که از هنگام غارنشینی دانه و میوه جمع میکردند و هنوز زناناند که چشمشان بهدنبال میوههای روی درختان است (آیا همین خصلت نبود که دست حوا را بهسوی آن سیب دراز کرد؟! یا شاید هم بهعکس: از آن روز به بعد این کار بر گردن زن نهادهشد؟!). دیدن گلابیهای روی درخت هیچ معنایی برای من ندارد، اما خانمها با دیدن آن روی درخت و چند گلابی گاززده روی زمین، چند تا میچینند و به من هم تعارف میکنند. من تجربهی خوبی از گلابیهای وحشی و ریز ندارم و دستشان را رد میکنم. گاز میزنند و میخورند و بهبهشان به هوا میرود که چه آبدار و خوشمزه است. اما دقایقی بعد گلویشان شروع به خارش و سوزش میکند و نوشیدن آب هم سودی ندارد. بهگمانم نفرین ترویاییهای باستان است که دامنشان را میگیرد!
بقایای کوچههای شهر، "معبد آب" شهر، چاه آب، شاهنشین، و آمفیتئاتر را، که جزء جداییناپذیر شهرهای یونانیست، میبینیم و به موزهی کوچک شهر هم سر میزنیم. اینجا از جمله ماکتی از شهر هست. سگی ولگرد لهله زنان خود را از آفتاب سوزان به سایهی درون سالن کوچک موزه میرساند، شکمش را به کف سنگی سالن میچسباند، سرش را میگذارد و در جا به خواب میرود. یادمان میآید که ما هم باید خسته و تشنه و گرسنه و آفتابزده باشیم. میرویم و از فروشگاه ترویا آب و بستنی میخریم، در سایهی درختی مینشینیم و میخوریم. میچسبد! چند یادگاری کوچک از فروشگاه موزه میخریم و راه بازگشت در پیش میگیریم.
سفر اودیسه
جادهی اصلی آقچای تا اینجا، جز گردنهی بالای کوچوکقویو Küçükkuyu و باغهای زیتون، چندان چیز دیدنی نداشت. روی نقشه دیدهام که جادهی فرعی خوبی هست که از تاشتپه Taştepe بهسوی ساحل و سپس بهسوی بهرامقلعه میرود و سپس از کوچوکقویو سر در میآورد. چندین آبادی در این مسیر هست و من دلم میخواهد که این جاده و این آبادیها را هم ببینم. موافقت همراهان را جلب میکنم، و آن جاده را در پیش میگیرم.
اودیسه و همراهانش در راه بازگشت از ترویا دچار خشم خدایان شدند، زیرا آنان به خشونتی بیش از حد دست زدهبودند، سراسر شهر را به آتش کشیدهبودند، به معبد شهر بیاحترامی کردهبودند، و بسیاری از فرزندان خدایان را کشتهبودند. اودیسه در هر گام از راه بازگشت با دشواریها و مصیبتهای بیشماری رو به رو شد، دوازده کشتی خود و سرنشینانشان را از دست داد، و سرانجام تنها کسی در میان یارانش بود که پس از ده سال جنگیدن در محاصرهی ترویا و ده سال دیگر سرگردانی در راه، به سرزمینش، جزیرهی یونانی ایتاکا Ithaka رسید.
ما در ترویا دست به کشتار و بیرحمی نزدیم و به معبد بیاحترامی نکردیم، یا شاید کردیم و خودمان نفهمیدیم، یا شاید همان خوردن گلابیهای وحشی ترویا خشم خدایان را برانگیخت! هر چه بود، این جادهای که در پیش میگیرم بسیار طولانیتر از آنچه فکر میکردم، پر پیچ و خم، پر پستی و بلندی، و در جاهایی خاکی و ناهموار از آب در میآید. دستگاه جیپیاس من نیز این جادهها را بلد نیست و باید به کمک نقشه برانم. با این حال هیچ مشکلی ندارم و لذت میبرم از این ماجراجویی و از مناظر زیبای جاده و آبادیها، و جملههای ناظم حکمت از رمان "برادر، زندگی زیباست" به یادم میآید:
سرسبزی این خاک از رسوبات حاصلخیز رود کارامندرس است. آیا در مناطق کوهستانی و خشک و بیآب شرق ترکیه نیز روستائیان رفاه نسبی دارند؟ آیا در آن جاها نیز کسی ژندهپوش یا با شکم برآماسیده نیست؟ نمیدانم. ایکاش نباشد.
همچنان که میرانم، همراهان قدری میخوابند. و بیدار که میشوند، همه گرسنهایم. اما در این روستاهای کوچک جای مناسبی برای غذا خوردن پیدا نمیکنیم. همهجا در درون و بیرون قهوهخانهها مردان روستایی نشستهاند، چای مینوشند و قلیان میکشند. از تظاهر به روزهداری خبری نیست. اما خانمهای همراه اینجاها را نمیپسندند. به امید روستای بعدی و بعدی میرویم و میرویم. یکی از همراهان در اثر پیچ و تابها و پستی و بلندیهای جاده حال خوشی ندارد، اما چارهای نیست جز آن که این سفر اودیسه لذتبخش برای من و رنجبار برای این دوست را به پایان برسانیم.
سرانجام به بهرامقلعه میرسیم، و من که از رو نرفتهام، جادهی ساحلی ناشناس بهرامقلعه به کوچوکقویو را در پیش میگیرم که مطابق نقشه بسیار نزدیکتر از راه اصلیست. این بخش از راهمان را همه میپسندند و هیچ اعتراضی ندارند (چارهای هم ندارند!)، زیرا جاده چشمانداز زیبایی از بلندی بر فراز دریای نیلگون دارد، و اینجا و آنجا ویلاها و هتلها و استراحتگاههای شیک و لوکس در دو سوی جاده ساختهاند. از کوچوکقویو تا آقچای نیز جادهی اصلی از ساحل و شهرک آلتیناولوق Altınoluk [جویبار زرین] میگذرد و اینجا منطقهی ویلاهای اعیاننشین خلیج ادرمیت است.
ساعت از شش بعد از ظهر هم گذشته که تشنه و گرسنه و ناهار نخورده، از سفر اودیسه به خانه میرسیم. (ادامه دارد)
شهر ترویا Troya یا ترووا Truva در صد کیلومتری شمال آقچای و نزدیک شهر چاناققلعه قرار دارد. برای رسیدن به آن باید در همان مسیری که ما را به بهرامقلعه برد برانیم، از تقاطع بهرامقلعه بگذریم و راهمان را ادامه دهیم، و سپس بهسوی توفیقیه Tevfikiye بپیچیم.شهرک کوچوکقویو از جادهی E87
آفتاب پیش از ظهر داغ و سوزان است. اگر این ماشین تهویهی مطبوع نداشت، از گرما خفه میشدیم. ساعتی مانده به ظهر به ترویا میرسیم. شهر ساکنانی ندارد و منطقهی کاوشهای باستانیست. بر گرد آن توری سیمی کشیدهاند و برای ورود به آن بلیت میفروشند: هر نفر پانزده لیره (شصت کرون). شلوغ نیست: تنها یک اتوبوس گردشگران، و ده پانزده ماشین شخصی در سایهی درختان پارک شدهاند. پارک کردن در سایه مهم است، وگرنه ساعتی بعد ماشین به یک حمام سونا تبدیل میشود که نمیتوان روی صندلی داغش نشست یا به فرمانش دست زد.
خانم بلیتفروش پیشنهاد میکند که کارت یکسالهی بازدید از آثار تاریخی ترکیه را بخریم، اما ما مسافران یکهفتهای ترکیه بلیت عادی میخریم و وارد میشویم. پیش از هر چیز، و حتی از همان بیرون، اسب چوبی معروف داستان باستانی شهر ترویا نگاه را بهسوی خود میکشد.
این اسب را و جزئیات داستانش را شاعر رومی ویرژیل Virgil در منظومهی آنهئید وصف کردهاست و در اودیسهی هومر Homer نیز اشارههایی به آن وجود دارد. داستان مربوط است به "جنگ ترویا" نزدیک به 1200 سال پیش از میلاد مسیح، که مهمترین جنگ تاریخ یونان باستان شمرده میشود. البته تا حوالی سال 1870 میلادی تاریخنویسان اروپا وقوع این جنگ را و وجود شهر ترویا را افسانه میشمردند، اما با یافتههای باستانشناسی در همین جا، از آن هنگام به بعد وقوع تاریخی جنگ ترویا بیشتر و بیشتر به رسمیت شناخته شدهاست.
سپاه یونان نزدیک به ده سال شهر و قلعهی ترویا را در حلقهی محاصره گرفتهبود و با وجود جنگاورانی چون آشیل و آژاکس نتوانستهبود در شهر رخنه کند. اینان هر دو در کشمکشهای حاشیهی این جنگ کشته شدند. از جمله آشیل به روایتی با نشستن نیزهای در پاشنهاش، یعنی تنها نقطه از پیکرش که روئین نبود، جان داد. سرانجام اودیسه تدبیری اندیشید: اسبی عظیم و چوبین بسازید، گروهی از سربازان را در آن جا دهید، اسب را همینجا رها کنید و بهظاهر عقبنشینی کنید! اودیسه خود نیز به فرماندهی گروه در شکم اسب جا گرفت.
شاه ترویا گول خورد. گمان کرد که یونانیان اسب را به هدیه برای او گذاشتهاند و به راه خود رفتهاند، و فرمان داد که آن را به درون باروهای شهر بیاورند – و باقی داستان روشن است.
امروزه اصطلاح "اسب ترویا" بیشتر در زمینهی نرمافزار کامپیوتر بهکار میرود و منظور از آن نوعی نرمافزار مخرب یا "کرم" است که با گول زدن کاربران به درون کامپیوترشان فرستاده میشود تا در فرصتی مناسب اطلاعات مهمی را بدزدد یا خرابکاری کند. منتها نام این نوع بدافزار با تلفظ انگلیسی آن، یعنی تروجَن Trojan رواج یافته و بسیاری ربط آن به داستان شهر و اسب ترویا را نمیدانند.
اسب چوبینی که اکنون در بازماندههای شهر ترویا ایستاده، صد البته همان اسب سه هزار و دویست سال پیش نیست. آن اسب به احتمال زیاد همچون تمامی شهر به آتش کشیدهشد و سوخت. این اسب را هنرمند ترک عزت صنماوغلو İzzet Senemoğlu در سال 1975 ساختهاست. بلندی آن ده متر است، پلکانی چوبی زیر شکم آن نصب شده که به دو اتاق در دو طبقه در شکم اسب، هر یک با پنجرههای خود، ختم میشود. و این البته برای ایجاد جاذبه و یک اسباببازی برای گردشگران است، وگرنه اهالی 3200 سال پیش ترویا هم، و حتی شاه سادهنگرشان نیز اگر پلکان و پنجرهای در اسب چوبین میدیدند، بدگمان میشدند و فکر میکردند که زیر کاسه نیمکاسهای باید باشد.مرد و زنی جوان لباسهای ترویاییان باستان را پوشیدهاند و خود را به هیئت هکتور و هلن در آوردهاند. گردشگران، هم از خود ترکان و هم گروهی ژاپنی که آنجا هستند، پولی میدهند و با آنان عکس میگیرند، یا لباسی به وام بر کودکشان میپوشانند و در حال زدوخورد با هکتور عکسشان را میگیرند. این شغل تازه به ظن قوی از پی فیلم کمارزش "ترویا" با بازیگری برد پیت Brad Pitt در نقش آشیل پدید آمدهاست. صحنههای آن فیلم را در مکزیک فیلمبرداری کردند، اما اسب چوبین فیلم را به ترکیه هدیه کردند، که اکنون در شهر چاناققلعه نصب شدهاست.گشتی بر گرد اسب میزنیم، از پلهها به اتاقهای درون شکم آن میرویم، و عکسهایی از درون و بیرون آن میگیریم. اکنون نوبت دیدن خرابههای شهر زیر آفتاب سوزان است. برای چنین آفتابی میبایست کلاهی میداشتم تا مغزم نجوشد، اما هیچ فکرش را نکردهام، و اکنون باید تحمل کنم.
شهر از آغاز روی یک بلندی در میانهی دشت و نزدیک ساحل دریا بود، اما رسوبات رود افسانهای اسکاماندر Scamander یا همان کارامندرس Karamenderes کنونی ساحل را اکنون تا 5 کیلومتر دورتر برده، و بلندی شهر در طول تاریخ نزدیک به پنج هزار سالهاش، پیش و پس از جنگ ترویا، بیشتر و بیشتر شده: حفاریهای باستانشناسی که هنوز ادامه دارد، نشان میدهد که شهر دست کم ده بار از ویرانههای خود برخاستهاست.
سر راهمان، بالای یک تپهی کوچک، کنار یک نیمکت که برای استراحت گذاشتهاند، دوستان یک درخت گلابی وحشی کشف میکنند. بهگمانم این یک تقسیم کار از هنگام پیدایش انسان است که در ژنهای ما ریشه دوانده و هنوز باقیست: مردان به شکار و جنگ با طبیعت و حیوانات و جنگ با دیگر مردان میرفتند و زنان بودند که از هنگام غارنشینی دانه و میوه جمع میکردند و هنوز زناناند که چشمشان بهدنبال میوههای روی درختان است (آیا همین خصلت نبود که دست حوا را بهسوی آن سیب دراز کرد؟! یا شاید هم بهعکس: از آن روز به بعد این کار بر گردن زن نهادهشد؟!). دیدن گلابیهای روی درخت هیچ معنایی برای من ندارد، اما خانمها با دیدن آن روی درخت و چند گلابی گاززده روی زمین، چند تا میچینند و به من هم تعارف میکنند. من تجربهی خوبی از گلابیهای وحشی و ریز ندارم و دستشان را رد میکنم. گاز میزنند و میخورند و بهبهشان به هوا میرود که چه آبدار و خوشمزه است. اما دقایقی بعد گلویشان شروع به خارش و سوزش میکند و نوشیدن آب هم سودی ندارد. بهگمانم نفرین ترویاییهای باستان است که دامنشان را میگیرد!
بقایای کوچههای شهر، "معبد آب" شهر، چاه آب، شاهنشین، و آمفیتئاتر را، که جزء جداییناپذیر شهرهای یونانیست، میبینیم و به موزهی کوچک شهر هم سر میزنیم. اینجا از جمله ماکتی از شهر هست. سگی ولگرد لهله زنان خود را از آفتاب سوزان به سایهی درون سالن کوچک موزه میرساند، شکمش را به کف سنگی سالن میچسباند، سرش را میگذارد و در جا به خواب میرود. یادمان میآید که ما هم باید خسته و تشنه و گرسنه و آفتابزده باشیم. میرویم و از فروشگاه ترویا آب و بستنی میخریم، در سایهی درختی مینشینیم و میخوریم. میچسبد! چند یادگاری کوچک از فروشگاه موزه میخریم و راه بازگشت در پیش میگیریم.
سفر اودیسه
جادهی اصلی آقچای تا اینجا، جز گردنهی بالای کوچوکقویو Küçükkuyu و باغهای زیتون، چندان چیز دیدنی نداشت. روی نقشه دیدهام که جادهی فرعی خوبی هست که از تاشتپه Taştepe بهسوی ساحل و سپس بهسوی بهرامقلعه میرود و سپس از کوچوکقویو سر در میآورد. چندین آبادی در این مسیر هست و من دلم میخواهد که این جاده و این آبادیها را هم ببینم. موافقت همراهان را جلب میکنم، و آن جاده را در پیش میگیرم.
اودیسه و همراهانش در راه بازگشت از ترویا دچار خشم خدایان شدند، زیرا آنان به خشونتی بیش از حد دست زدهبودند، سراسر شهر را به آتش کشیدهبودند، به معبد شهر بیاحترامی کردهبودند، و بسیاری از فرزندان خدایان را کشتهبودند. اودیسه در هر گام از راه بازگشت با دشواریها و مصیبتهای بیشماری رو به رو شد، دوازده کشتی خود و سرنشینانشان را از دست داد، و سرانجام تنها کسی در میان یارانش بود که پس از ده سال جنگیدن در محاصرهی ترویا و ده سال دیگر سرگردانی در راه، به سرزمینش، جزیرهی یونانی ایتاکا Ithaka رسید.
ما در ترویا دست به کشتار و بیرحمی نزدیم و به معبد بیاحترامی نکردیم، یا شاید کردیم و خودمان نفهمیدیم، یا شاید همان خوردن گلابیهای وحشی ترویا خشم خدایان را برانگیخت! هر چه بود، این جادهای که در پیش میگیرم بسیار طولانیتر از آنچه فکر میکردم، پر پیچ و خم، پر پستی و بلندی، و در جاهایی خاکی و ناهموار از آب در میآید. دستگاه جیپیاس من نیز این جادهها را بلد نیست و باید به کمک نقشه برانم. با این حال هیچ مشکلی ندارم و لذت میبرم از این ماجراجویی و از مناظر زیبای جاده و آبادیها، و جملههای ناظم حکمت از رمان "برادر، زندگی زیباست" به یادم میآید:
«طی این مسافرت مهارت دهاتیها را در وصلهزدن کشف کردم. وصله روی وصله. پارچههای کرباس، هر کدام به رنگی، چنان به هم پینه زده شدهبود که به نظر غیر ممکن میآمد [...] و در مسیر جادهها کشف کردم که یک گاو و خر تا چه حدی میتواند لاغر و مردنی و ضعیف باشد. در سراسر این جاده بچهای ندیدم که شکمش ورم نداشتهباشد و به زنی بر نخوردم که پابرهنه نباشد.» [ترجمه ایرج نوبخت، نشر یاشار، تهران 1359]اما در طول این جاده هیچ روستایی ژندهپوش یا گاو و خر مردنی یا کودکی با شکم برآماسیده و زنی با پای برهنه نمیبینم. البته رمان ناظم حکمت که چهار سال پس از مرگش در سال 1967 منتشر شد، در توصیف دهههای نخستین سدهی 1900 نوشته شدهاست. از آن هنگام همهی جهان، و البته ترکیه نیز دگرگون شدهاست. اینجا اکنون کران تا کران کشتزارهای سرسبز و پر برکت گسترده شدهاست: گوجه فرنگی، ذرت، حبوبات، و... روستاها زیر آفتاب داغ بعد از ظهر گویی به خواب رفتهاند، اما روستائیان در کشتزارها، در کنار تراکتورها و وانتها، در تلاش و کوششاند. خسته نباشند و کارشان پر برکت باد!
سرسبزی این خاک از رسوبات حاصلخیز رود کارامندرس است. آیا در مناطق کوهستانی و خشک و بیآب شرق ترکیه نیز روستائیان رفاه نسبی دارند؟ آیا در آن جاها نیز کسی ژندهپوش یا با شکم برآماسیده نیست؟ نمیدانم. ایکاش نباشد.
همچنان که میرانم، همراهان قدری میخوابند. و بیدار که میشوند، همه گرسنهایم. اما در این روستاهای کوچک جای مناسبی برای غذا خوردن پیدا نمیکنیم. همهجا در درون و بیرون قهوهخانهها مردان روستایی نشستهاند، چای مینوشند و قلیان میکشند. از تظاهر به روزهداری خبری نیست. اما خانمهای همراه اینجاها را نمیپسندند. به امید روستای بعدی و بعدی میرویم و میرویم. یکی از همراهان در اثر پیچ و تابها و پستی و بلندیهای جاده حال خوشی ندارد، اما چارهای نیست جز آن که این سفر اودیسه لذتبخش برای من و رنجبار برای این دوست را به پایان برسانیم.
سرانجام به بهرامقلعه میرسیم، و من که از رو نرفتهام، جادهی ساحلی ناشناس بهرامقلعه به کوچوکقویو را در پیش میگیرم که مطابق نقشه بسیار نزدیکتر از راه اصلیست. این بخش از راهمان را همه میپسندند و هیچ اعتراضی ندارند (چارهای هم ندارند!)، زیرا جاده چشمانداز زیبایی از بلندی بر فراز دریای نیلگون دارد، و اینجا و آنجا ویلاها و هتلها و استراحتگاههای شیک و لوکس در دو سوی جاده ساختهاند. از کوچوکقویو تا آقچای نیز جادهی اصلی از ساحل و شهرک آلتیناولوق Altınoluk [جویبار زرین] میگذرد و اینجا منطقهی ویلاهای اعیاننشین خلیج ادرمیت است.
ساعت از شش بعد از ظهر هم گذشته که تشنه و گرسنه و ناهار نخورده، از سفر اودیسه به خانه میرسیم. (ادامه دارد)