دریا
دم عیدی اتوبوسهای توی جادهها آنقدر زیاد بودند که وارسی همهی آنها از پلیس راه بر نمیآمد. چند مسافر اضافه در راهروی میانی اتوبوس ما روی پیتهای خالی نشستهبودند. اما مأمور پلیس درون اتوبوس نیامد و راننده که دل و جرئتی یافتهبود، آنسوی کرج چند مسافر تازه سوار کرد. یکی از آنان کنار ردیف جلوی من، و دیگری سمت چپ من بقچههای بارشان را زیرشان گذاشتند و روبهروی هم نشستند.
آن که کنار من نشست جوانی هفده – هجده ساله بود با هیکلی درشت، رخساری گرد و آفتابسوخته، اما سرخ و پرخون که هنوز مو بر آن نروئیدهبود. موی سرش کوتاه بود و دستانی بزرگ و نیرومند داشت. آن دیگری مردی میانسال بود که تجربهها و سختیهای زندگی بر چهرهاش نقش زدهبود. کلاه شاپو بر سر و تهریش چند روزهای داشت. رخسارش از دود فراوان سیگار به زردی میزد.
از گپهایشان دستگیرم شد که کارگران فصلی از روستایی نزدیک سراب هستند و در انتظار اتوبوسی بودند که از راه زنجان و میانه آنان را به سراب برساند، اما آن اتوبوسها جایی برای آن دو نداشتند، و اکنون این جوان نخستین بار بود که از راه رشت و پهلوی و اردبیل به روستای خود باز میگشت. داشتند حساب میکردند چه ساعتی به اردبیل میرسند و باقی راه را چگونه باید بروند.
اتوبوس اکنون در جادهی صاف و خوابآور کرج به قزوین راه میسپرد، و جوان در احوال همسفران دقت میکرد. همسایهی سمت چپش داشت صفحهی هنری یکی از مجلههای هفتگی را میخواند: "چرا دینامیک با عجله به شمال رفت؟" جوان که پیدا بود سواد ندارد، چندی عکسهای مجله را ورانداز کرد، کمی در چهرهی صاحب مجله خیره شد، و سپس او را به حال خود رها کرد. دو جوان پشت سر ما که گویا دانشجو بودند، داشتند از شگفتیهای فضا میگفتند. جوان گردنش را بهسوی آنان چرخاندهبود و با دهانی نیمهباز به نوبت آن دو را مینگریست:
- تازگیها داشتم راجع به حفرههای تاریک توی کهکشان میخوندم که نور ازشون رد نمیشه.
- کواسارها رو میگی؟
- نه بابا، سیاهچالهها رو میگم.
- آهان! آره، میگن اونجا اونقدر جرم متراکم هست که هر شعاع نوری که از دور و برشون رد میشه، میکشن طرف خودشون، و برا همینه که تاریکن.
- ولی مسألهی انحنای جهان عجیبتره. هیچ با فکر من جور در نمیآد...
جوان که گردنش خسته شدهبود و چیزی دستگیرش نشدهبود، سرش را برگرداند. گویا در من چیز جالبی نیافت و به مسافران ردیف جلوی ما پرداخت: زن و شوهری که با داشتن تهلهجهی غلیظ آذربایجانی اصرار داشتند که با کودک خردسالشان با صدای بلند به فارسی حرف بزنند و به رخ همه بکشند که دارند فارسی حرف میزنند. آنان نیز خستهاش کردند، و سرانجام در گفتوگوی مرد میانسال و مسافر دیگری وارد شد که داشتند از برف و سرمای پارسال و یخ زدن جوانههای گندم میگفتند.
این جادهی کرج تا قزوین چه خوابآور بود! چیزی جالبتر از تیرهای تلگراف نبود تا بشماریشان. و تیرها، پای در خاک، محکوم به ایستادن و سکون، صف کشیدهبودند و خسته از تماشای ماشینهایی که روز و شب میآمدند و میرفتند، شاید داشتند افقهای دور را در جستوجوی منظرهای تازهتر میجستند. این سکون و یکنواختی مسافران را به خواب میبرد، و مرا نیز برد.
نمیدانم چه مدتی گذشته بود که با حرکت اتوبوس در پیچهای تند جاده که سرم را روی پشتی صندلی به این سو و آن سو پرتاب میکرد بیدار شدم. به نزدیکیهای رشت و حاشیهی جنگل رسیدهبودیم. سبزی درخشان برگهای نودمیدهی درختان و شکوفههای بهاری چشم را نوازش میداد. جوان روستائی در شگفت از آنهمه سرسبزی به پا ایستادهبود و همهی آن چشمانداز زیبا را با نگاهش میبلعید. سپیدرود جوش و خروش و گلولایش را در پس دو سد بر جای نهادهبود، و اکنون خسته، آرام، و زمردگون میرفت تا به دریا بپیوندد.
کوهستان را پشت سر نهادیم و اکنون در دشت هموار سرسبز راه میسپردیم. مرد میانسال چرت میزد، و جوان نیز که از ایستادن خسته شدهبود، آرام روی بقچهی بارهایش نشست. در فکر بود. سرش را به لبهی پشتی صندلی من تکیه داد و اندکی بعد به خواب رفت.
ساعتی بعد از بندر پهلوی نیز گذشته بودیم. تپههای شنی کنار جاده، دریا را از دید مسافران پنهان میداشت. اما چند کیلومتر آنسوتر، دریا سرانجام چهره نمود: تپهها را هموار کردهبودند و به جایشان هتلی ساختهبودند. تارک امواج نزدیک ساحل زیر خورشید آستانهی شامگاه میدرخشید، و دورتر، دریا فیروزهای، و باز دورتر نیلگون، در تلاطم، و اخمو بود. مسافرانی که بیدار بودند دریا را تماشا میکردند، و همسو بودن نگاهشان توجه مرد میانسال را که روی بقچهاش نشستهبود و اکنون سیگار میکشید، جلب کرد. برخاست، نگاه کرد، و دید. لبخندی پر مهر بر چهرهاش نشست. خم شد، پسر جوان را تکان داد، بیدارش کرد، و گفت:
- دور باخ، دهنز!... [بلندشو نگاه کن، دریا!]
جوان مطیعانه برخاست، و خوابآلود به سویی که مرد اشاره میکرد نگریست. نخست ساختمان بزرگ هتل نگاهش را بهسوی خود کشید، و سپس، آنسوتر، دید... نگاهش لختی بر خط ساحل ماند...، سپس تند چرخی بر روی آب زد: در عرض از سویی به سویی گریخت...، و تپههای شنی بار دیگر راه بر نگاهش بستند. شگفتی فزایندهای در چشمانش و بر چهرهاش موج میزد؛ میرفت و میآمد. پیدا بود که افکار گوناگونی به مغزش هجوم آوردهاند: همچون موجهایی که دیدهبود، پیش میآمدند و پس مینشستند. خوابش یکسر پریدهبود. آب دهانش را فرو داد، و آرام و شرمگین، به نجوا از مرد پرسید:
- او سو دی...؟ [آبه؟]
- هن! [آره!]
همچنان که لابهلای تپههای شنی را با نگاهش میکاوید، در فکر بود. اما تا کیلومترها دریا جز لحظاتی بسیار کوتاه خود را نشان نمیداد.
- میشه توش آبتنی کرد؟
- آره! من چند دفعه توش آبتنی کردهام. ولی صابون تو آبش کف نمیکنه؛... شوره... فقط به درد خنک شدن میخوره. سه سال پیش که بندر عباس کار میکردم، بعضی روزها هوا اونقدر گرم میشد که کلافه میشدیم، خفه میشدیم... کار که تموم میشد، سراپا عرق، میاومدیم همین جا کنارش و آبتنی مفصلی میکردیم. چه کیفی داشت... ولی خطرناکه. کفش مثل آب گرم سرعین صاف نیست. هر چی جلوتر میری گودتر میشه. اونوقت اگه موج هم داشتهباشه، میزنه دهنتو پر آب شور میکنه. آدم کم میمونه خفه بشه...
پنجرهی ردیف جلویی باز بود. باد با شدت و بیامان وارد اتوبوس میشد و با خود بوی شوری آب، بوی ماهی، بوی شنهای خیس ساحل، و بوی چوبهای پوسیده را میآورد و بر صورت مرد جوان میکوفت. اندیشناک نگاهی پرسشگر بهسوی راننده افکند. گویی داشت میسنجید: "آیا میتوان از او خواست که ماشین را به لب آب براند؟"... "نه!..."
چند کیلومتر آنسوتر، به کپورچال رسیدیم و اینجا تپهها به دست طبیعت، یا شاید بهدست انسان، هموار شدهبودند. اینجا فرصت بیشتری برای تماشای دریا بود، و او تماشا میکرد: نگاهش از سویی به سویی پر میکشید. بر تارک امواج مینشست. پیش میآمد. پس میرفت: میرقصید. سوار بر بال مرغان دریایی چرخزنان اوج میگرفت. فرود میآمد. اندکی بر خط افق ثابت ماند... شتابان به چپ و راست رفت... سراسر خط افق را در نوردید، و آنگاه شگفتزده، همچنان شرمگین، آهسته پرسید:
- اونون دیبی یوخدی؟ [ته نداره؟]
- یوخ! [نه!]
شگفتا! اکنون طوفانی در وجودش بر پا بود. مفهومی نو در سرش زاده میشد: بیکرانگی؛ بیانتهایی! چگونه؟ حیرتی سوزان و پرسشهایی بیپایان سراسر وجودش را در مینوردید و سرانجام از نگاهش بیرون میجهید. نگاهش راه میگشود، پیش میتاخت، دیوانهوار سر بر دیوار افق میکوفت: میخواست دیوار را ویران کند و فراتر از آن، آنسوتر را ببیند: "آیا بهراستی انتهایی ندارد؟..." اما راه به جایی نمیبرد: به دیوار افق کوفته میشد، در خود میپیچید و بر روی آب پخش میشد: "اینهمه آب؟... چرا پیشتر ندیدهامش؟ چرا من در آن آبتنی نکردهام؟ چهطور ممکن است انتهایی نداشتهباشد؟ چه چیزی مرا از دیدار آن محروم کرده؟" نگاهش را از روی آب جمع میکرد، یکراست پیش میتاخت...، و بار دیگر بر روی آب پخش میشد. چشمانش در همان چند دقیقه گود نشستهبودند. رخسارش سرختر شدهبود. اما همچنان آرام بر جا ایستادهبود. حال کودکی را داشت که شیرینی یا میوهای خوشمزه را از چنگش ربودهباشند. دلش بهسوی آب پر میکشید. میخواست دیوانهوار بهسوی دریا بدود، اما اتوبوس با آنکه او را بهسوی خانه و مقصد میبرد، قفسی بود که نمیگذاشت او به دریا برسد.
از تازهآباد گذشتیم. جاده و اتوبوس پیچی خوردند و از دریا دور شدند. جاده بازگشتی بهسوی دریا نداشت، اما جوان این را نمیدانست و تا کیلومترها دورتر همچنان ایستادهبود و لابهلای درختان و تپههای سمت راست جاده را با نگاهش در پی دریا میکاوید. سرانجام خسته شد و نشست، سر در گریبان. شاید داشت با خود و با دریا پیمان میبست: "دریا، دریا! باش تا به آغوشت بیایم!"
شاهرود، پادگان چهلدختر، تیرماه 1357
استکهلم، اردیبهشت 1390
دم عیدی اتوبوسهای توی جادهها آنقدر زیاد بودند که وارسی همهی آنها از پلیس راه بر نمیآمد. چند مسافر اضافه در راهروی میانی اتوبوس ما روی پیتهای خالی نشستهبودند. اما مأمور پلیس درون اتوبوس نیامد و راننده که دل و جرئتی یافتهبود، آنسوی کرج چند مسافر تازه سوار کرد. یکی از آنان کنار ردیف جلوی من، و دیگری سمت چپ من بقچههای بارشان را زیرشان گذاشتند و روبهروی هم نشستند.
آن که کنار من نشست جوانی هفده – هجده ساله بود با هیکلی درشت، رخساری گرد و آفتابسوخته، اما سرخ و پرخون که هنوز مو بر آن نروئیدهبود. موی سرش کوتاه بود و دستانی بزرگ و نیرومند داشت. آن دیگری مردی میانسال بود که تجربهها و سختیهای زندگی بر چهرهاش نقش زدهبود. کلاه شاپو بر سر و تهریش چند روزهای داشت. رخسارش از دود فراوان سیگار به زردی میزد.
از گپهایشان دستگیرم شد که کارگران فصلی از روستایی نزدیک سراب هستند و در انتظار اتوبوسی بودند که از راه زنجان و میانه آنان را به سراب برساند، اما آن اتوبوسها جایی برای آن دو نداشتند، و اکنون این جوان نخستین بار بود که از راه رشت و پهلوی و اردبیل به روستای خود باز میگشت. داشتند حساب میکردند چه ساعتی به اردبیل میرسند و باقی راه را چگونه باید بروند.
اتوبوس اکنون در جادهی صاف و خوابآور کرج به قزوین راه میسپرد، و جوان در احوال همسفران دقت میکرد. همسایهی سمت چپش داشت صفحهی هنری یکی از مجلههای هفتگی را میخواند: "چرا دینامیک با عجله به شمال رفت؟" جوان که پیدا بود سواد ندارد، چندی عکسهای مجله را ورانداز کرد، کمی در چهرهی صاحب مجله خیره شد، و سپس او را به حال خود رها کرد. دو جوان پشت سر ما که گویا دانشجو بودند، داشتند از شگفتیهای فضا میگفتند. جوان گردنش را بهسوی آنان چرخاندهبود و با دهانی نیمهباز به نوبت آن دو را مینگریست:
- تازگیها داشتم راجع به حفرههای تاریک توی کهکشان میخوندم که نور ازشون رد نمیشه.
- کواسارها رو میگی؟
- نه بابا، سیاهچالهها رو میگم.
- آهان! آره، میگن اونجا اونقدر جرم متراکم هست که هر شعاع نوری که از دور و برشون رد میشه، میکشن طرف خودشون، و برا همینه که تاریکن.
- ولی مسألهی انحنای جهان عجیبتره. هیچ با فکر من جور در نمیآد...
جوان که گردنش خسته شدهبود و چیزی دستگیرش نشدهبود، سرش را برگرداند. گویا در من چیز جالبی نیافت و به مسافران ردیف جلوی ما پرداخت: زن و شوهری که با داشتن تهلهجهی غلیظ آذربایجانی اصرار داشتند که با کودک خردسالشان با صدای بلند به فارسی حرف بزنند و به رخ همه بکشند که دارند فارسی حرف میزنند. آنان نیز خستهاش کردند، و سرانجام در گفتوگوی مرد میانسال و مسافر دیگری وارد شد که داشتند از برف و سرمای پارسال و یخ زدن جوانههای گندم میگفتند.
این جادهی کرج تا قزوین چه خوابآور بود! چیزی جالبتر از تیرهای تلگراف نبود تا بشماریشان. و تیرها، پای در خاک، محکوم به ایستادن و سکون، صف کشیدهبودند و خسته از تماشای ماشینهایی که روز و شب میآمدند و میرفتند، شاید داشتند افقهای دور را در جستوجوی منظرهای تازهتر میجستند. این سکون و یکنواختی مسافران را به خواب میبرد، و مرا نیز برد.
نمیدانم چه مدتی گذشته بود که با حرکت اتوبوس در پیچهای تند جاده که سرم را روی پشتی صندلی به این سو و آن سو پرتاب میکرد بیدار شدم. به نزدیکیهای رشت و حاشیهی جنگل رسیدهبودیم. سبزی درخشان برگهای نودمیدهی درختان و شکوفههای بهاری چشم را نوازش میداد. جوان روستائی در شگفت از آنهمه سرسبزی به پا ایستادهبود و همهی آن چشمانداز زیبا را با نگاهش میبلعید. سپیدرود جوش و خروش و گلولایش را در پس دو سد بر جای نهادهبود، و اکنون خسته، آرام، و زمردگون میرفت تا به دریا بپیوندد.
کوهستان را پشت سر نهادیم و اکنون در دشت هموار سرسبز راه میسپردیم. مرد میانسال چرت میزد، و جوان نیز که از ایستادن خسته شدهبود، آرام روی بقچهی بارهایش نشست. در فکر بود. سرش را به لبهی پشتی صندلی من تکیه داد و اندکی بعد به خواب رفت.
ساعتی بعد از بندر پهلوی نیز گذشته بودیم. تپههای شنی کنار جاده، دریا را از دید مسافران پنهان میداشت. اما چند کیلومتر آنسوتر، دریا سرانجام چهره نمود: تپهها را هموار کردهبودند و به جایشان هتلی ساختهبودند. تارک امواج نزدیک ساحل زیر خورشید آستانهی شامگاه میدرخشید، و دورتر، دریا فیروزهای، و باز دورتر نیلگون، در تلاطم، و اخمو بود. مسافرانی که بیدار بودند دریا را تماشا میکردند، و همسو بودن نگاهشان توجه مرد میانسال را که روی بقچهاش نشستهبود و اکنون سیگار میکشید، جلب کرد. برخاست، نگاه کرد، و دید. لبخندی پر مهر بر چهرهاش نشست. خم شد، پسر جوان را تکان داد، بیدارش کرد، و گفت:
- دور باخ، دهنز!... [بلندشو نگاه کن، دریا!]
جوان مطیعانه برخاست، و خوابآلود به سویی که مرد اشاره میکرد نگریست. نخست ساختمان بزرگ هتل نگاهش را بهسوی خود کشید، و سپس، آنسوتر، دید... نگاهش لختی بر خط ساحل ماند...، سپس تند چرخی بر روی آب زد: در عرض از سویی به سویی گریخت...، و تپههای شنی بار دیگر راه بر نگاهش بستند. شگفتی فزایندهای در چشمانش و بر چهرهاش موج میزد؛ میرفت و میآمد. پیدا بود که افکار گوناگونی به مغزش هجوم آوردهاند: همچون موجهایی که دیدهبود، پیش میآمدند و پس مینشستند. خوابش یکسر پریدهبود. آب دهانش را فرو داد، و آرام و شرمگین، به نجوا از مرد پرسید:
- او سو دی...؟ [آبه؟]
- هن! [آره!]
همچنان که لابهلای تپههای شنی را با نگاهش میکاوید، در فکر بود. اما تا کیلومترها دریا جز لحظاتی بسیار کوتاه خود را نشان نمیداد.
- میشه توش آبتنی کرد؟
- آره! من چند دفعه توش آبتنی کردهام. ولی صابون تو آبش کف نمیکنه؛... شوره... فقط به درد خنک شدن میخوره. سه سال پیش که بندر عباس کار میکردم، بعضی روزها هوا اونقدر گرم میشد که کلافه میشدیم، خفه میشدیم... کار که تموم میشد، سراپا عرق، میاومدیم همین جا کنارش و آبتنی مفصلی میکردیم. چه کیفی داشت... ولی خطرناکه. کفش مثل آب گرم سرعین صاف نیست. هر چی جلوتر میری گودتر میشه. اونوقت اگه موج هم داشتهباشه، میزنه دهنتو پر آب شور میکنه. آدم کم میمونه خفه بشه...
پنجرهی ردیف جلویی باز بود. باد با شدت و بیامان وارد اتوبوس میشد و با خود بوی شوری آب، بوی ماهی، بوی شنهای خیس ساحل، و بوی چوبهای پوسیده را میآورد و بر صورت مرد جوان میکوفت. اندیشناک نگاهی پرسشگر بهسوی راننده افکند. گویی داشت میسنجید: "آیا میتوان از او خواست که ماشین را به لب آب براند؟"... "نه!..."
چند کیلومتر آنسوتر، به کپورچال رسیدیم و اینجا تپهها به دست طبیعت، یا شاید بهدست انسان، هموار شدهبودند. اینجا فرصت بیشتری برای تماشای دریا بود، و او تماشا میکرد: نگاهش از سویی به سویی پر میکشید. بر تارک امواج مینشست. پیش میآمد. پس میرفت: میرقصید. سوار بر بال مرغان دریایی چرخزنان اوج میگرفت. فرود میآمد. اندکی بر خط افق ثابت ماند... شتابان به چپ و راست رفت... سراسر خط افق را در نوردید، و آنگاه شگفتزده، همچنان شرمگین، آهسته پرسید:
- اونون دیبی یوخدی؟ [ته نداره؟]
- یوخ! [نه!]
شگفتا! اکنون طوفانی در وجودش بر پا بود. مفهومی نو در سرش زاده میشد: بیکرانگی؛ بیانتهایی! چگونه؟ حیرتی سوزان و پرسشهایی بیپایان سراسر وجودش را در مینوردید و سرانجام از نگاهش بیرون میجهید. نگاهش راه میگشود، پیش میتاخت، دیوانهوار سر بر دیوار افق میکوفت: میخواست دیوار را ویران کند و فراتر از آن، آنسوتر را ببیند: "آیا بهراستی انتهایی ندارد؟..." اما راه به جایی نمیبرد: به دیوار افق کوفته میشد، در خود میپیچید و بر روی آب پخش میشد: "اینهمه آب؟... چرا پیشتر ندیدهامش؟ چرا من در آن آبتنی نکردهام؟ چهطور ممکن است انتهایی نداشتهباشد؟ چه چیزی مرا از دیدار آن محروم کرده؟" نگاهش را از روی آب جمع میکرد، یکراست پیش میتاخت...، و بار دیگر بر روی آب پخش میشد. چشمانش در همان چند دقیقه گود نشستهبودند. رخسارش سرختر شدهبود. اما همچنان آرام بر جا ایستادهبود. حال کودکی را داشت که شیرینی یا میوهای خوشمزه را از چنگش ربودهباشند. دلش بهسوی آب پر میکشید. میخواست دیوانهوار بهسوی دریا بدود، اما اتوبوس با آنکه او را بهسوی خانه و مقصد میبرد، قفسی بود که نمیگذاشت او به دریا برسد.
از تازهآباد گذشتیم. جاده و اتوبوس پیچی خوردند و از دریا دور شدند. جاده بازگشتی بهسوی دریا نداشت، اما جوان این را نمیدانست و تا کیلومترها دورتر همچنان ایستادهبود و لابهلای درختان و تپههای سمت راست جاده را با نگاهش در پی دریا میکاوید. سرانجام خسته شد و نشست، سر در گریبان. شاید داشت با خود و با دریا پیمان میبست: "دریا، دریا! باش تا به آغوشت بیایم!"
شاهرود، پادگان چهلدختر، تیرماه 1357
استکهلم، اردیبهشت 1390
5 comments:
Şiva bəy, mən sərabliam. Çox sevdim nagilini, elə mənə yoxun galirdi ki elə bil ki səninlə otobos deydim.
Sagol yaxşi yazilarina gorə.
Ha belə çox istərdim bu AZ JAHANE KHAKESTARİ də əgər sərabli yoldaş larindan da yazasan.
Sagol və sag yaşa.
شیوا جان سلام از موسیقی و نوشته خاطره انگیزت ممنون.یاد دهه 50 به خیر یاد دبیرستان کسری بخیر.همشهری
ما که اصالتا بچه شمالیم هر سال تابستان ها را کنار دریا می گذراندیم. در عالم بچگی کسی به ما گفت که اگر با دقت به انتهای دریا نگاه کنیم می توانیم شوروی را ببنینیم و ما هم می نشستیم و با دقت به انتهای دریا خیره می شدیم و ناگهان درختان بلند جنگل آن سوی دریا را می دیدیم! بعدها بزرگتر شدیم و کسانی به ما گفتند که در آن سوی دریا دنیایی است که در آن از فقر و نیاز و بی کاری و بیماری و تباهی و جنایت خبری نیست و هر چه هست سعادت و بهروزی و شادمانی است و ما باز از روی اعتماد و به مدد نیروی خیال کودکانه چنین دنیایی برای خودمان ساختیم. شاد باشید، محمد
محمد گرامی، پس شما این شعر نیما را نشنیدهبودید:
گرچه میگویند: «میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگوارن»
...در ميان سكوتي طولاني حوالي كپورچال در حال برگشت از جا گذاشتن و تخليه اسباب وكتاب هاو توشه ي زندگي مجردي در منزل اردبيل اتوموبيل را به ساحل راندي تقريبا تاريك بود...پياده شديم و خيره به موجها...كاش ما را درميان ميگرفتند...اد ببيله د سو اولار؟...داشت دير ميشد...غمي جانكاه وجودمان را ميخورد...حدسهايي زده بودم...گفتي بازم آييم بازم آييم...صبح فردا هر كدام از ما دنبال گرفتاري هاي خود بود...
Post a Comment