هر انسانی جهانیست، و هر جهانی پر از قصه و ماجرا. (ناشناس)
29 May 2011
22 May 2011
داستان یک عکس
واپسین روزهای اردیبهشت 1362، پس از دستگیری رهبری حزب توده ایران در دو یورش گسترده در 17 بهمن 1361 و 7 اردیبهشت 1362، سه هفته مانده به پایان مهلتی که دادستانی انقلاب و سید اسدالله لاجوردی به تودهایها دادهبودند تا خود را معرفی کنند، وگرنه دستگیر و زندانی خواهند شد، این عکس را همراه با چند عکس دیگر و برخی مدارک برداشتم و در طول بیش از هفتصد کیلومتر راه میان تهران تا اردبیل از "گلوگاه"های بیشمار، یعنی پستهای بازرسی پاسداران در ورودی و خروجی شهرها و روستاهای بیشمار سر راه، رد کردم، با بهجان خریدن همهی خطرها برای خود و همسری که تازه سه روز پیش از آن در محضری "سرپایی" به عقد هم در آمدهبودیم، و یک همراه، به اردبیل بردم، و روز بعد از سیم خاردار مرز میان ایران و شوروی از ایران خارجش کردم.
در مینسک، پایتخت بلاروس، یک رفیق شیرازی شیفتهی این عکس شد و با خواهش فراوان کپی آن را میخواست. اما فن کپی گرفتن از عکس هنوز به آن دیار راه نیافته بود. یکی از نخستین کارهای من با رسیدن به سوئد در سال 1986 (1365) تهیهی کپی از این عکس و فرستادن آن برای آن رفیق بود. باید یادآوری کنم که هنوز هیچ نشانی از کامپیوتر خانگی و اسکانر و ایمیل و اینترنت نبود و دکان عکاسی آن را کپی کرد.
از آن پس، از راه آن رفیق، این عکس در همه جا پخش شد و یکی از عکسهای احسان طبری که در بسیاری از سایتها یافت میشود نیز از همین عکس بریده شده است.
من خود آن را برای طرح روی جلد هر دو چاپ "از دیدار خویشتن" نوشتهی طبری بهکار بردم.
عکس در روز 10 مرداد 1358 در تریبون سخنرانی گوشهی شمال شرقی زمین فوتبال دانشگاه تهران برداشته شدهاست. این میتینگ حزب توده ایران برای نامزدهای انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی است. مریم فیروز پشت میکروفون در حال سخنرانیست و در عکس حضور ندارد.
ردیف نخست از راست: مادر پرویز حکمتجو، از افسرانی که از خارج با مأموریت حزبی به داخل اعزام شد، گیر افتاد و پس از چند سال زندان، در سال 1353 هنگام بازجویی ساواک خود را با برق کشت؛ احسان طبری که تازه ماهی پیش از آن از تبعید 31 ساله، با دو حکم غیابی اعدام، به ایران باز گشتهاست.
ردیف دوم از راست: خانمی که نمی شناسمش، شاید خواهر نفر بعدی، صابر محمدزاده از کارگران عضو حزب که سالها در زندان بهسر برده و با انقلاب از زندان بیرون آمده.
ردیف سوم از راست: اسماعیل ذوالقدر، محمدعلی عمویی، و عباس حجری بجستانی، هر سه از افسران عضو حزب که پس از کودتای 28 مرداد 1332 نزدیک به 25 سال در زندان بودهاند و با انقلاب آزاد شدهاند.
بقیه را نمیشناسم. در آن روزها تظاهرات و میتینگهای حزب و دیگر گروههای "چپ" همواره با حملهی چماقدارانی به نام حزبالله همراه بود که گاه حتی بمبهای دستساز "سهراهی" به میان جمعیت پرتاب میکردند و "کمیته"های مأمور حفظ انتظامات برای پراکندن آنان گاه ناگزیر بودند تیر هوایی شلیک کنند. دولت آنان را "ضد انقلاب" مینامید، و حزب پیوسته ادعاهایی در وابستگی آنان به "مائوئیستهای سازمان انقلابی" و ساواک منتشر میکرد. اما اینان همواره شعارشان "حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله!" بود. "مردم" ارگان مرکزی حزب توده ایران روز دوشنبه 15 مرداد 1358 در توصیف چشمانداز این عکس، اما بی عکس، نوشت:
سه پیکر، سه مرد، سه مبارزبه گمانم صاحب قلم را میشناسم، و در این صورت او در میان ماست. ایکاش اکنون نیز بنویسد و بنویسد.
زمین چمن دانشگاه، عصر روز 10 مرداد، ساعت شش بعد از ظهر، همانند باغی مینمود پوشیده از گلهای رنگارنگ. جوانان سرشار از زندگی، دختر و پسر، زن و مرد، سالخوردگانی که از نو آتش جوانی و زندگی در دل آنان شعلهور شدهبود، با شور و شوق آمدهبودند که گوش به سخنرانان حزب توده ایران بدهند، با آنان آشنا شوند و همبستگی خود را با همه آن کسانی که در این راه هستند، اعلام بدارند.
زنجیر مأمورین انتظامات، که بازو در بازو انداخته بودند، حلقه بزرگی را دورادور این زمین بهوجود آوردهبود و با حرکتش همانند موج آرامی مینمود، که بر ساحل دریا میخورد، عقب میرود و باز میگردد و حرکت بیوقفه و همیشگی زندگی را مجسم میکند. دیواری بود برای پاسدارای دیگران.
جوانی و زیبایی، رنگهای تند و درخشان، گلستانی از این زمین ساختهبود. شادی در هر گوشهای میچرخید و در همه جا موج میزد. زندگی در جلوی چشم همگان گسترده شدهبود. ساده، اما متنوع. یگانه اما رنگارنگ. همه، خونسرد و آرام، گوش به فریاد آن کسانی داشتند که میخواستند این زیبایی را آلوده سازند، این یگانگی را از هم بگسلند و این گردهمآیی را از هم بپاشند. و همه با هم، هماهنگ و همآواز، با فریادهای شادی و تأیید خود، صدای اخلالگران را خاموش میکردند.
شعارهایی که از دهان دهها هزار نفر بیرون میجهید، همانند موج بزرگ و نیرومندی بود که بر ساحل میکوبد و سروصدای سنگریزهها را در خروش خود میبلعد. اینها همه نگران بودند، نه برای خود، بلکه برای آن چند نفری که آمدهبودند تا سخن بگویند، تا ندای حزب را به آنها برسانند. زنجیر زنده و توانای تن و جان این جوانان حصاری بود برای پاسداری از نمایندگان حزب، از فرستادگان حزب. و این نمایندگان، دلگرم و امیدوار روی سکو بودند. چشمانی بسیار بر روی آنها دوخته شدهبود و دستهای زیادی آنها را در حلقه گرم و مطمئن خود گرفتهبود. روی سکو بودند و از این چمن رنگین و این منظره جانافزا، رنج سالهای دراز زندان و شکنجه و تبعید و مهاجرت را از یاد میبردند و خروش و شور دهها هزار نفر مرهمی بود بر زخمهای دل و جانشان.
سه پیکر، سه مرد، سه مبارز، سه تودهای روی این سکو ایستادهبودند.
موی سر دیگر سپید شده، چین و آژنگ بر چهره آنها شیار انداخته، اما همچون سرو، با قامتی راست ایستادهبودند، آرام و بزرگوار، متین و با وقار. مژه نمیزدند. ایستادهبودند. صخرههایی بودند که 25 سال زندان و سیاهچال حتی برای آنی آنها را تکان ندادهبود. پیکرهایی بودند از فولاد ریخته شده، که 25 سال شکنجه و رنج در اراده آنها، در ایستادگی و ایمانشان، کوچکترین خدشه بهوجود نیاوردهبود.
ایستادهبودند بی حرکت، بی نوسان و پر دل، همانگونه که همه عمر بودند.
صدای تیری بلند شد؛
این سه حتی چشم بر نگرداندند.
طبری آرام و استوار، چشم و گوش به جمعیت نشستهبود. پزشک جوانی کیف دارو بهدست، با یک خیز خود را جلوی او رساند و زانو زد. از خود گذشته، خود را فراموش کردهبود. طبری را میپایید. آن سه ایستاده بودند. از جای خود تکان نخوردند. شاید نگاهشان آنی بر روی دیگران لغزید و شاید قد را راستتر کردند و گردن را برافراشتهتر.
سه پیکر، سه مرد، سه مبارز، سه تودهای، عمویی، حجری، ذوالقدر!
هر سه شانهبهشانه هم ایستاده بودند، در برابر خلق خود، حزب خود، آرمان خود، آماده برای هر نبردی، آماده برای هر پاسداری، آماده برای جانفشانی!
سه سرباز بودند، فروتن. سه انسان بودند که شرافت را پاسداری کردهبودند. سه رفیق بودند که با پایمردی و فداکاری حزب خود را بزرگ نگاه داشته و نگاه میدارند. رنگ سفید موی سر آنها میدرخشید. و از پشت درختها و دیوارها، از راه دور، خیلی دور، برف بر روی دماوند میدرخشید.
هیچیک از نامزدهای عضو حزب به مجلس خبرگان قانون اساسی راه نیافتند، اما در آن هنگام، با آنکه بهار آزادی در کردستان و جاهای دیگر به خون کشیده شدهبود، هنوز یک نیمچه دموکراسی وجود داشت و نمایندگان حزب و سازمانهای دیگر امکان یافتند که صدای خود را از راه رادیو و تلویزیون به گوش مردم برسانند. سخنرانیهای انتخاباتی رادیویی و تلویزیونی نمایندگان حزب در شمارههای 46 و 47 مردم، مرداد 1358، منتشر شدهاست.
***
اگر کسی ادعا کرد که صاحب این عکس است، از او بخواهید که نسخهی کاغذی آن را نشانتان دهد و نام عکاس را بگوید! باید یادآوری کنم که تلفن موبایل هنوز اختراع نشدهبود و بنابراین دوربین عکاسی در مشت هر رهگذری وجود نداشت.
عکس از "ب."!
***
مادر حکمتجو، و احسان طبری، به مرگ طبیعی از میان ما رفتند. ذوالقدر، حجری، و محمدزاده را، 9 سال پس از این عکس، جمهوری اسلامی پس از شش سال زندان و شکنجه در تابستان 1367 به دار کشید.
زمین فوتبال دانشگاه چندی بعد به مسجد و محل نماز جمعه تبدیل شد. حاکمیت برآمده از انقلاب خوب فهمیده بود که به هر قیمتی باید در سنگر دانشگاه رخنه کند. بخشی از خاک دانشگاه صنعتی شریف را نیز به گورستان تبدیل کردهاند.
***
پیشتر اندیشههایی پیرامون یک عکس بهکلی دیگر نوشتهام.
15 May 2011
از جهان خاکستری - 57
دریا
دم عیدی اتوبوسهای توی جادهها آنقدر زیاد بودند که وارسی همهی آنها از پلیس راه بر نمیآمد. چند مسافر اضافه در راهروی میانی اتوبوس ما روی پیتهای خالی نشستهبودند. اما مأمور پلیس درون اتوبوس نیامد و راننده که دل و جرئتی یافتهبود، آنسوی کرج چند مسافر تازه سوار کرد. یکی از آنان کنار ردیف جلوی من، و دیگری سمت چپ من بقچههای بارشان را زیرشان گذاشتند و روبهروی هم نشستند.
آن که کنار من نشست جوانی هفده – هجده ساله بود با هیکلی درشت، رخساری گرد و آفتابسوخته، اما سرخ و پرخون که هنوز مو بر آن نروئیدهبود. موی سرش کوتاه بود و دستانی بزرگ و نیرومند داشت. آن دیگری مردی میانسال بود که تجربهها و سختیهای زندگی بر چهرهاش نقش زدهبود. کلاه شاپو بر سر و تهریش چند روزهای داشت. رخسارش از دود فراوان سیگار به زردی میزد.
از گپهایشان دستگیرم شد که کارگران فصلی از روستایی نزدیک سراب هستند و در انتظار اتوبوسی بودند که از راه زنجان و میانه آنان را به سراب برساند، اما آن اتوبوسها جایی برای آن دو نداشتند، و اکنون این جوان نخستین بار بود که از راه رشت و پهلوی و اردبیل به روستای خود باز میگشت. داشتند حساب میکردند چه ساعتی به اردبیل میرسند و باقی راه را چگونه باید بروند.
اتوبوس اکنون در جادهی صاف و خوابآور کرج به قزوین راه میسپرد، و جوان در احوال همسفران دقت میکرد. همسایهی سمت چپش داشت صفحهی هنری یکی از مجلههای هفتگی را میخواند: "چرا دینامیک با عجله به شمال رفت؟" جوان که پیدا بود سواد ندارد، چندی عکسهای مجله را ورانداز کرد، کمی در چهرهی صاحب مجله خیره شد، و سپس او را به حال خود رها کرد. دو جوان پشت سر ما که گویا دانشجو بودند، داشتند از شگفتیهای فضا میگفتند. جوان گردنش را بهسوی آنان چرخاندهبود و با دهانی نیمهباز به نوبت آن دو را مینگریست:
- تازگیها داشتم راجع به حفرههای تاریک توی کهکشان میخوندم که نور ازشون رد نمیشه.
- کواسارها رو میگی؟
- نه بابا، سیاهچالهها رو میگم.
- آهان! آره، میگن اونجا اونقدر جرم متراکم هست که هر شعاع نوری که از دور و برشون رد میشه، میکشن طرف خودشون، و برا همینه که تاریکن.
- ولی مسألهی انحنای جهان عجیبتره. هیچ با فکر من جور در نمیآد...
جوان که گردنش خسته شدهبود و چیزی دستگیرش نشدهبود، سرش را برگرداند. گویا در من چیز جالبی نیافت و به مسافران ردیف جلوی ما پرداخت: زن و شوهری که با داشتن تهلهجهی غلیظ آذربایجانی اصرار داشتند که با کودک خردسالشان با صدای بلند به فارسی حرف بزنند و به رخ همه بکشند که دارند فارسی حرف میزنند. آنان نیز خستهاش کردند، و سرانجام در گفتوگوی مرد میانسال و مسافر دیگری وارد شد که داشتند از برف و سرمای پارسال و یخ زدن جوانههای گندم میگفتند.
این جادهی کرج تا قزوین چه خوابآور بود! چیزی جالبتر از تیرهای تلگراف نبود تا بشماریشان. و تیرها، پای در خاک، محکوم به ایستادن و سکون، صف کشیدهبودند و خسته از تماشای ماشینهایی که روز و شب میآمدند و میرفتند، شاید داشتند افقهای دور را در جستوجوی منظرهای تازهتر میجستند. این سکون و یکنواختی مسافران را به خواب میبرد، و مرا نیز برد.
نمیدانم چه مدتی گذشته بود که با حرکت اتوبوس در پیچهای تند جاده که سرم را روی پشتی صندلی به این سو و آن سو پرتاب میکرد بیدار شدم. به نزدیکیهای رشت و حاشیهی جنگل رسیدهبودیم. سبزی درخشان برگهای نودمیدهی درختان و شکوفههای بهاری چشم را نوازش میداد. جوان روستائی در شگفت از آنهمه سرسبزی به پا ایستادهبود و همهی آن چشمانداز زیبا را با نگاهش میبلعید. سپیدرود جوش و خروش و گلولایش را در پس دو سد بر جای نهادهبود، و اکنون خسته، آرام، و زمردگون میرفت تا به دریا بپیوندد.
کوهستان را پشت سر نهادیم و اکنون در دشت هموار سرسبز راه میسپردیم. مرد میانسال چرت میزد، و جوان نیز که از ایستادن خسته شدهبود، آرام روی بقچهی بارهایش نشست. در فکر بود. سرش را به لبهی پشتی صندلی من تکیه داد و اندکی بعد به خواب رفت.
ساعتی بعد از بندر پهلوی نیز گذشته بودیم. تپههای شنی کنار جاده، دریا را از دید مسافران پنهان میداشت. اما چند کیلومتر آنسوتر، دریا سرانجام چهره نمود: تپهها را هموار کردهبودند و به جایشان هتلی ساختهبودند. تارک امواج نزدیک ساحل زیر خورشید آستانهی شامگاه میدرخشید، و دورتر، دریا فیروزهای، و باز دورتر نیلگون، در تلاطم، و اخمو بود. مسافرانی که بیدار بودند دریا را تماشا میکردند، و همسو بودن نگاهشان توجه مرد میانسال را که روی بقچهاش نشستهبود و اکنون سیگار میکشید، جلب کرد. برخاست، نگاه کرد، و دید. لبخندی پر مهر بر چهرهاش نشست. خم شد، پسر جوان را تکان داد، بیدارش کرد، و گفت:
- دور باخ، دهنز!... [بلندشو نگاه کن، دریا!]
جوان مطیعانه برخاست، و خوابآلود به سویی که مرد اشاره میکرد نگریست. نخست ساختمان بزرگ هتل نگاهش را بهسوی خود کشید، و سپس، آنسوتر، دید... نگاهش لختی بر خط ساحل ماند...، سپس تند چرخی بر روی آب زد: در عرض از سویی به سویی گریخت...، و تپههای شنی بار دیگر راه بر نگاهش بستند. شگفتی فزایندهای در چشمانش و بر چهرهاش موج میزد؛ میرفت و میآمد. پیدا بود که افکار گوناگونی به مغزش هجوم آوردهاند: همچون موجهایی که دیدهبود، پیش میآمدند و پس مینشستند. خوابش یکسر پریدهبود. آب دهانش را فرو داد، و آرام و شرمگین، به نجوا از مرد پرسید:
- او سو دی...؟ [آبه؟]
- هن! [آره!]
همچنان که لابهلای تپههای شنی را با نگاهش میکاوید، در فکر بود. اما تا کیلومترها دریا جز لحظاتی بسیار کوتاه خود را نشان نمیداد.
- میشه توش آبتنی کرد؟
- آره! من چند دفعه توش آبتنی کردهام. ولی صابون تو آبش کف نمیکنه؛... شوره... فقط به درد خنک شدن میخوره. سه سال پیش که بندر عباس کار میکردم، بعضی روزها هوا اونقدر گرم میشد که کلافه میشدیم، خفه میشدیم... کار که تموم میشد، سراپا عرق، میاومدیم همین جا کنارش و آبتنی مفصلی میکردیم. چه کیفی داشت... ولی خطرناکه. کفش مثل آب گرم سرعین صاف نیست. هر چی جلوتر میری گودتر میشه. اونوقت اگه موج هم داشتهباشه، میزنه دهنتو پر آب شور میکنه. آدم کم میمونه خفه بشه...
پنجرهی ردیف جلویی باز بود. باد با شدت و بیامان وارد اتوبوس میشد و با خود بوی شوری آب، بوی ماهی، بوی شنهای خیس ساحل، و بوی چوبهای پوسیده را میآورد و بر صورت مرد جوان میکوفت. اندیشناک نگاهی پرسشگر بهسوی راننده افکند. گویی داشت میسنجید: "آیا میتوان از او خواست که ماشین را به لب آب براند؟"... "نه!..."
چند کیلومتر آنسوتر، به کپورچال رسیدیم و اینجا تپهها به دست طبیعت، یا شاید بهدست انسان، هموار شدهبودند. اینجا فرصت بیشتری برای تماشای دریا بود، و او تماشا میکرد: نگاهش از سویی به سویی پر میکشید. بر تارک امواج مینشست. پیش میآمد. پس میرفت: میرقصید. سوار بر بال مرغان دریایی چرخزنان اوج میگرفت. فرود میآمد. اندکی بر خط افق ثابت ماند... شتابان به چپ و راست رفت... سراسر خط افق را در نوردید، و آنگاه شگفتزده، همچنان شرمگین، آهسته پرسید:
- اونون دیبی یوخدی؟ [ته نداره؟]
- یوخ! [نه!]
شگفتا! اکنون طوفانی در وجودش بر پا بود. مفهومی نو در سرش زاده میشد: بیکرانگی؛ بیانتهایی! چگونه؟ حیرتی سوزان و پرسشهایی بیپایان سراسر وجودش را در مینوردید و سرانجام از نگاهش بیرون میجهید. نگاهش راه میگشود، پیش میتاخت، دیوانهوار سر بر دیوار افق میکوفت: میخواست دیوار را ویران کند و فراتر از آن، آنسوتر را ببیند: "آیا بهراستی انتهایی ندارد؟..." اما راه به جایی نمیبرد: به دیوار افق کوفته میشد، در خود میپیچید و بر روی آب پخش میشد: "اینهمه آب؟... چرا پیشتر ندیدهامش؟ چرا من در آن آبتنی نکردهام؟ چهطور ممکن است انتهایی نداشتهباشد؟ چه چیزی مرا از دیدار آن محروم کرده؟" نگاهش را از روی آب جمع میکرد، یکراست پیش میتاخت...، و بار دیگر بر روی آب پخش میشد. چشمانش در همان چند دقیقه گود نشستهبودند. رخسارش سرختر شدهبود. اما همچنان آرام بر جا ایستادهبود. حال کودکی را داشت که شیرینی یا میوهای خوشمزه را از چنگش ربودهباشند. دلش بهسوی آب پر میکشید. میخواست دیوانهوار بهسوی دریا بدود، اما اتوبوس با آنکه او را بهسوی خانه و مقصد میبرد، قفسی بود که نمیگذاشت او به دریا برسد.
از تازهآباد گذشتیم. جاده و اتوبوس پیچی خوردند و از دریا دور شدند. جاده بازگشتی بهسوی دریا نداشت، اما جوان این را نمیدانست و تا کیلومترها دورتر همچنان ایستادهبود و لابهلای درختان و تپههای سمت راست جاده را با نگاهش در پی دریا میکاوید. سرانجام خسته شد و نشست، سر در گریبان. شاید داشت با خود و با دریا پیمان میبست: "دریا، دریا! باش تا به آغوشت بیایم!"
شاهرود، پادگان چهلدختر، تیرماه 1357
استکهلم، اردیبهشت 1390
دم عیدی اتوبوسهای توی جادهها آنقدر زیاد بودند که وارسی همهی آنها از پلیس راه بر نمیآمد. چند مسافر اضافه در راهروی میانی اتوبوس ما روی پیتهای خالی نشستهبودند. اما مأمور پلیس درون اتوبوس نیامد و راننده که دل و جرئتی یافتهبود، آنسوی کرج چند مسافر تازه سوار کرد. یکی از آنان کنار ردیف جلوی من، و دیگری سمت چپ من بقچههای بارشان را زیرشان گذاشتند و روبهروی هم نشستند.
آن که کنار من نشست جوانی هفده – هجده ساله بود با هیکلی درشت، رخساری گرد و آفتابسوخته، اما سرخ و پرخون که هنوز مو بر آن نروئیدهبود. موی سرش کوتاه بود و دستانی بزرگ و نیرومند داشت. آن دیگری مردی میانسال بود که تجربهها و سختیهای زندگی بر چهرهاش نقش زدهبود. کلاه شاپو بر سر و تهریش چند روزهای داشت. رخسارش از دود فراوان سیگار به زردی میزد.
از گپهایشان دستگیرم شد که کارگران فصلی از روستایی نزدیک سراب هستند و در انتظار اتوبوسی بودند که از راه زنجان و میانه آنان را به سراب برساند، اما آن اتوبوسها جایی برای آن دو نداشتند، و اکنون این جوان نخستین بار بود که از راه رشت و پهلوی و اردبیل به روستای خود باز میگشت. داشتند حساب میکردند چه ساعتی به اردبیل میرسند و باقی راه را چگونه باید بروند.
اتوبوس اکنون در جادهی صاف و خوابآور کرج به قزوین راه میسپرد، و جوان در احوال همسفران دقت میکرد. همسایهی سمت چپش داشت صفحهی هنری یکی از مجلههای هفتگی را میخواند: "چرا دینامیک با عجله به شمال رفت؟" جوان که پیدا بود سواد ندارد، چندی عکسهای مجله را ورانداز کرد، کمی در چهرهی صاحب مجله خیره شد، و سپس او را به حال خود رها کرد. دو جوان پشت سر ما که گویا دانشجو بودند، داشتند از شگفتیهای فضا میگفتند. جوان گردنش را بهسوی آنان چرخاندهبود و با دهانی نیمهباز به نوبت آن دو را مینگریست:
- تازگیها داشتم راجع به حفرههای تاریک توی کهکشان میخوندم که نور ازشون رد نمیشه.
- کواسارها رو میگی؟
- نه بابا، سیاهچالهها رو میگم.
- آهان! آره، میگن اونجا اونقدر جرم متراکم هست که هر شعاع نوری که از دور و برشون رد میشه، میکشن طرف خودشون، و برا همینه که تاریکن.
- ولی مسألهی انحنای جهان عجیبتره. هیچ با فکر من جور در نمیآد...
جوان که گردنش خسته شدهبود و چیزی دستگیرش نشدهبود، سرش را برگرداند. گویا در من چیز جالبی نیافت و به مسافران ردیف جلوی ما پرداخت: زن و شوهری که با داشتن تهلهجهی غلیظ آذربایجانی اصرار داشتند که با کودک خردسالشان با صدای بلند به فارسی حرف بزنند و به رخ همه بکشند که دارند فارسی حرف میزنند. آنان نیز خستهاش کردند، و سرانجام در گفتوگوی مرد میانسال و مسافر دیگری وارد شد که داشتند از برف و سرمای پارسال و یخ زدن جوانههای گندم میگفتند.
این جادهی کرج تا قزوین چه خوابآور بود! چیزی جالبتر از تیرهای تلگراف نبود تا بشماریشان. و تیرها، پای در خاک، محکوم به ایستادن و سکون، صف کشیدهبودند و خسته از تماشای ماشینهایی که روز و شب میآمدند و میرفتند، شاید داشتند افقهای دور را در جستوجوی منظرهای تازهتر میجستند. این سکون و یکنواختی مسافران را به خواب میبرد، و مرا نیز برد.
نمیدانم چه مدتی گذشته بود که با حرکت اتوبوس در پیچهای تند جاده که سرم را روی پشتی صندلی به این سو و آن سو پرتاب میکرد بیدار شدم. به نزدیکیهای رشت و حاشیهی جنگل رسیدهبودیم. سبزی درخشان برگهای نودمیدهی درختان و شکوفههای بهاری چشم را نوازش میداد. جوان روستائی در شگفت از آنهمه سرسبزی به پا ایستادهبود و همهی آن چشمانداز زیبا را با نگاهش میبلعید. سپیدرود جوش و خروش و گلولایش را در پس دو سد بر جای نهادهبود، و اکنون خسته، آرام، و زمردگون میرفت تا به دریا بپیوندد.
کوهستان را پشت سر نهادیم و اکنون در دشت هموار سرسبز راه میسپردیم. مرد میانسال چرت میزد، و جوان نیز که از ایستادن خسته شدهبود، آرام روی بقچهی بارهایش نشست. در فکر بود. سرش را به لبهی پشتی صندلی من تکیه داد و اندکی بعد به خواب رفت.
ساعتی بعد از بندر پهلوی نیز گذشته بودیم. تپههای شنی کنار جاده، دریا را از دید مسافران پنهان میداشت. اما چند کیلومتر آنسوتر، دریا سرانجام چهره نمود: تپهها را هموار کردهبودند و به جایشان هتلی ساختهبودند. تارک امواج نزدیک ساحل زیر خورشید آستانهی شامگاه میدرخشید، و دورتر، دریا فیروزهای، و باز دورتر نیلگون، در تلاطم، و اخمو بود. مسافرانی که بیدار بودند دریا را تماشا میکردند، و همسو بودن نگاهشان توجه مرد میانسال را که روی بقچهاش نشستهبود و اکنون سیگار میکشید، جلب کرد. برخاست، نگاه کرد، و دید. لبخندی پر مهر بر چهرهاش نشست. خم شد، پسر جوان را تکان داد، بیدارش کرد، و گفت:
- دور باخ، دهنز!... [بلندشو نگاه کن، دریا!]
جوان مطیعانه برخاست، و خوابآلود به سویی که مرد اشاره میکرد نگریست. نخست ساختمان بزرگ هتل نگاهش را بهسوی خود کشید، و سپس، آنسوتر، دید... نگاهش لختی بر خط ساحل ماند...، سپس تند چرخی بر روی آب زد: در عرض از سویی به سویی گریخت...، و تپههای شنی بار دیگر راه بر نگاهش بستند. شگفتی فزایندهای در چشمانش و بر چهرهاش موج میزد؛ میرفت و میآمد. پیدا بود که افکار گوناگونی به مغزش هجوم آوردهاند: همچون موجهایی که دیدهبود، پیش میآمدند و پس مینشستند. خوابش یکسر پریدهبود. آب دهانش را فرو داد، و آرام و شرمگین، به نجوا از مرد پرسید:
- او سو دی...؟ [آبه؟]
- هن! [آره!]
همچنان که لابهلای تپههای شنی را با نگاهش میکاوید، در فکر بود. اما تا کیلومترها دریا جز لحظاتی بسیار کوتاه خود را نشان نمیداد.
- میشه توش آبتنی کرد؟
- آره! من چند دفعه توش آبتنی کردهام. ولی صابون تو آبش کف نمیکنه؛... شوره... فقط به درد خنک شدن میخوره. سه سال پیش که بندر عباس کار میکردم، بعضی روزها هوا اونقدر گرم میشد که کلافه میشدیم، خفه میشدیم... کار که تموم میشد، سراپا عرق، میاومدیم همین جا کنارش و آبتنی مفصلی میکردیم. چه کیفی داشت... ولی خطرناکه. کفش مثل آب گرم سرعین صاف نیست. هر چی جلوتر میری گودتر میشه. اونوقت اگه موج هم داشتهباشه، میزنه دهنتو پر آب شور میکنه. آدم کم میمونه خفه بشه...
پنجرهی ردیف جلویی باز بود. باد با شدت و بیامان وارد اتوبوس میشد و با خود بوی شوری آب، بوی ماهی، بوی شنهای خیس ساحل، و بوی چوبهای پوسیده را میآورد و بر صورت مرد جوان میکوفت. اندیشناک نگاهی پرسشگر بهسوی راننده افکند. گویی داشت میسنجید: "آیا میتوان از او خواست که ماشین را به لب آب براند؟"... "نه!..."
چند کیلومتر آنسوتر، به کپورچال رسیدیم و اینجا تپهها به دست طبیعت، یا شاید بهدست انسان، هموار شدهبودند. اینجا فرصت بیشتری برای تماشای دریا بود، و او تماشا میکرد: نگاهش از سویی به سویی پر میکشید. بر تارک امواج مینشست. پیش میآمد. پس میرفت: میرقصید. سوار بر بال مرغان دریایی چرخزنان اوج میگرفت. فرود میآمد. اندکی بر خط افق ثابت ماند... شتابان به چپ و راست رفت... سراسر خط افق را در نوردید، و آنگاه شگفتزده، همچنان شرمگین، آهسته پرسید:
- اونون دیبی یوخدی؟ [ته نداره؟]
- یوخ! [نه!]
شگفتا! اکنون طوفانی در وجودش بر پا بود. مفهومی نو در سرش زاده میشد: بیکرانگی؛ بیانتهایی! چگونه؟ حیرتی سوزان و پرسشهایی بیپایان سراسر وجودش را در مینوردید و سرانجام از نگاهش بیرون میجهید. نگاهش راه میگشود، پیش میتاخت، دیوانهوار سر بر دیوار افق میکوفت: میخواست دیوار را ویران کند و فراتر از آن، آنسوتر را ببیند: "آیا بهراستی انتهایی ندارد؟..." اما راه به جایی نمیبرد: به دیوار افق کوفته میشد، در خود میپیچید و بر روی آب پخش میشد: "اینهمه آب؟... چرا پیشتر ندیدهامش؟ چرا من در آن آبتنی نکردهام؟ چهطور ممکن است انتهایی نداشتهباشد؟ چه چیزی مرا از دیدار آن محروم کرده؟" نگاهش را از روی آب جمع میکرد، یکراست پیش میتاخت...، و بار دیگر بر روی آب پخش میشد. چشمانش در همان چند دقیقه گود نشستهبودند. رخسارش سرختر شدهبود. اما همچنان آرام بر جا ایستادهبود. حال کودکی را داشت که شیرینی یا میوهای خوشمزه را از چنگش ربودهباشند. دلش بهسوی آب پر میکشید. میخواست دیوانهوار بهسوی دریا بدود، اما اتوبوس با آنکه او را بهسوی خانه و مقصد میبرد، قفسی بود که نمیگذاشت او به دریا برسد.
از تازهآباد گذشتیم. جاده و اتوبوس پیچی خوردند و از دریا دور شدند. جاده بازگشتی بهسوی دریا نداشت، اما جوان این را نمیدانست و تا کیلومترها دورتر همچنان ایستادهبود و لابهلای درختان و تپههای سمت راست جاده را با نگاهش در پی دریا میکاوید. سرانجام خسته شد و نشست، سر در گریبان. شاید داشت با خود و با دریا پیمان میبست: "دریا، دریا! باش تا به آغوشت بیایم!"
شاهرود، پادگان چهلدختر، تیرماه 1357
استکهلم، اردیبهشت 1390
08 May 2011
بیچاره چوپون!
سرم درد میکنه تا پشت کلهم
نمیتونم برم دنبال گلهم
گلهم اُو خورده و اونور ولو شد
نمیدونم میش زنگیم چطو شد
میش زنگی صدا زنگش میایه
زن ارباب با مو جنگش میایه
زن ارباب اومد با چوب و ریسمون
چطو طاقت کنه بیچاره چوپون؟
راوی: چوپانی پانزده ساله که تحصیل را برای نان در آوردن رها کرده.
مکان: ده "زاگون" بین اوشان و فشم (تهران)
تاریخ: تابستان 1357
***
در آن سالها به فرهنگ مردم (فولکلور) عشق میورزیدم، بسیار دربارهی آن میخواندم، و چیزهایی ترجمه کردم که در نیمهراه رها شد و هرگز چاپ نشد. اما یک نوشتهام دربارهی فولکلور در تنها شمارهی نشریهی دانشجوئی "تا طلوع" منتشر شد و کسانی تحسیناش کردند.
شعر بالا را در میان کاغذپارههایم یافتم. هیچ به یاد ندارم که آیا آن را در یکی از فرارهایم از پادگان چهلدختر و هنگام گردش با دوستان از زبان چوپان جوان یادداشت کردم، و یا دوستم محمود آن را برایم باز گفت، یا از کجا آوردمش.
با سپاس فراوان از عزیزی که این یادداشت و آن ترجمههای ناقص را برایم فرستاد.
عکس از خبرگزاری فارس.
نمیتونم برم دنبال گلهم
گلهم اُو خورده و اونور ولو شد
نمیدونم میش زنگیم چطو شد
میش زنگی صدا زنگش میایه
زن ارباب با مو جنگش میایه
زن ارباب اومد با چوب و ریسمون
چطو طاقت کنه بیچاره چوپون؟
راوی: چوپانی پانزده ساله که تحصیل را برای نان در آوردن رها کرده.
مکان: ده "زاگون" بین اوشان و فشم (تهران)
تاریخ: تابستان 1357
***
در آن سالها به فرهنگ مردم (فولکلور) عشق میورزیدم، بسیار دربارهی آن میخواندم، و چیزهایی ترجمه کردم که در نیمهراه رها شد و هرگز چاپ نشد. اما یک نوشتهام دربارهی فولکلور در تنها شمارهی نشریهی دانشجوئی "تا طلوع" منتشر شد و کسانی تحسیناش کردند.
شعر بالا را در میان کاغذپارههایم یافتم. هیچ به یاد ندارم که آیا آن را در یکی از فرارهایم از پادگان چهلدختر و هنگام گردش با دوستان از زبان چوپان جوان یادداشت کردم، و یا دوستم محمود آن را برایم باز گفت، یا از کجا آوردمش.
با سپاس فراوان از عزیزی که این یادداشت و آن ترجمههای ناقص را برایم فرستاد.
عکس از خبرگزاری فارس.
01 May 2011
نامهی کیانوری
این روزها در پی انتشار کتاب "نامههایی به شکنجهگرم" (به انگلیسی) نوشتهی هوشنگ اسدی از گردانندگان سایت روزآنلاین، تعلق «جایزهی بینالمللی کتاب حقوق بشر سال ۲۰۱۱» به این کتاب، و انتشار اینترنتی نقد درخشان و موشکافانهی ایرج مصداقی بر این کتاب، بار دیگر سخن از یک نوشتهی نورالدین کیانوری (زاده 1291 - درگذشته 14 آبان 1378) دبیراول پیشین حزب توده ایران به میان آمدهاست.
آقای ایرج مصداقی سه سال پیش در نوشتهای نامهی شخصی بهنام "الوند س." را نقل کرد که در آن "الوند س." تکههایی از یک نوشتهی منتشرنشده از کیانوری را آوردهبود و در آن نام هوشنگ اسدی به میان میآمد. اکنون ایرج مصداقی از همان نامهی "الوند س." در نقد کتاب هوشنگ اسدی نیز بهره بردهاست.
نسخهی تایپشدهای از یک نوشتهی مشابه نورالدین کیانوری از چند سال پیش در اختیار من نیز بودهاست، و همانگونه که "الوند س." میگوید، نسخهی دستنوشتهای در اختیار "راه توده" و "پیکنت" نیز قرار داشتهاست. "راه توده" بخشهایی از آن نوشته را با عنوان "نامهی 62 صفحهای کیانوری" در شمارههای 105 تا 108 این نشریه (فروردین تا تیر 1380) منتشر کرد، اما در بخش پایانی آن را "52 صفحهای" نامید، و نوشت: "[...] راه توده امیدوار است که در فرصتی مناسبتر، فصل دیگری از این مقاله را بتواند منتشر کند. فصلی که انتشار این بخش از مقاله [کذا] بتواند به جنبش کنونی و تاریخ 20ساله اخیر ایران کمک کند. از نظر شورای سردبیری و سیاستگذاری راه توده زمان برای انتشار این بخش از مقاله کیانوری اکنون مناسب نیست!" (شماره 108، ص 20).
بخش پایانی از نوشتهی کیانوری که در "راه توده" نقل شده، تاریخ 9 اردیبهشت 1378 را دارد. چندی بعد، سایت "راه توده" در مطلبی با عنوان "آخرین نوشتههای کیانوری به خارج از کشور منتقل شد" تکههایی از نوشتهی کیانوری به تاریخ 10 خرداد همان سال را منتشر کرد، اما در تاریخ 17 مارس 2008 (27 اسفند 1386) در مطلبی دربارهی مریم فیروز، انتشار باقی نوشتههای کیانوری را به قیامت حواله داد: "[نوشتههای کیانوری] به همراه برخی یادداشتهای وی در آرشیو اسناد راه توده موجود است که بموقع خود و پس از یکپارچه شدن همه تودهایها در حزب توده ایران، با صلاحدید یک مجمع مسئول حزبی درباره انتشار و یا عدم انتشار آن تصمیم گرفته خواهد شد."!
اما در جهان "ویکی لیکس" و همگانی شدن اطلاعات، و هنگامی که دشمن، یعنی دستگاههای اطلاعاتی جمهوری اسلامی، از چند و چون و واقعیت مطالب مطرح شده در نوشتههای کیانوری و موارد مشابه آن بهتر از هر کس دیگری آگاهی دارند، به گمان من پنهان نگاهداشتن این اسناد و اطلاعات هر چه نباشد، ظلم به مردم عادی و کسانیست که بیش از همه حق دارند بر محتوای این اسناد آگاهی یابند. این و آن سیاستمدار، یا این و آن دیپلومات میتواند در فاش کردن یا نکردن اطلاعات مصلحتاندیشی کند، اما مصلحتاندیشی کار رسانههای همگانی نیست. از همین رو، اکنون و اینجا بخشهای منتشرنشدهی نوشتهی کیانوری را در اختیار همگان میگذارم (بخشهای منتشرشده در راه توده شماره 105 و 106 را تکرار نمیکنم).
نسخهای که در اختیار من است تاریخ 27 خرداد (چند ماه پیش از مرگ کیانوری) را دارد و فقط بخش پایانی آن، هم با آنچه در راه توده شماره 108 آمده، و هم با آنچه در "آخرین نوشتهها..." در راه تودهی اینترنتی آمده (و نیز با تصویر دستنوشتهی کیانوری در راه توده) تفاوتهایی دارد. اما تفاوت چشمگیری میان نسخهی من و نسخهی "الوند س." جز برخی علامتگذاریها و پسوپیش شدن یکی دو کلمه، وجود ندارد. وجود تفاوتها این گمان را بهمیان میآورد که کیانوری برای کسب اطمینان از اینکه پیامش به جاهای مطمئنی خواهد رسید، آن را در چند نوبت و در نسخههای گوناگون نوشته و به افراد گوناگونی سپردهاست.
در متن نسخهی من آشفتگیهایی وجود دارد که بهگمانم گناه آن به گردن کسیست که آن را تایپ کردهاست. این شخص در جاهایی بیربط چند نقطه گذاشتهاست و بر من روشن نیست که آیا نقطهها در نوشتهی کیانوری وجود داشته، یا تایپیست نتوانسته چیزهایی را بخواند. همهی آنچه میان [ ] آمده، و نیز پانویسها از من است.
آقای ایرج مصداقی سه سال پیش در نوشتهای نامهی شخصی بهنام "الوند س." را نقل کرد که در آن "الوند س." تکههایی از یک نوشتهی منتشرنشده از کیانوری را آوردهبود و در آن نام هوشنگ اسدی به میان میآمد. اکنون ایرج مصداقی از همان نامهی "الوند س." در نقد کتاب هوشنگ اسدی نیز بهره بردهاست.
نسخهی تایپشدهای از یک نوشتهی مشابه نورالدین کیانوری از چند سال پیش در اختیار من نیز بودهاست، و همانگونه که "الوند س." میگوید، نسخهی دستنوشتهای در اختیار "راه توده" و "پیکنت" نیز قرار داشتهاست. "راه توده" بخشهایی از آن نوشته را با عنوان "نامهی 62 صفحهای کیانوری" در شمارههای 105 تا 108 این نشریه (فروردین تا تیر 1380) منتشر کرد، اما در بخش پایانی آن را "52 صفحهای" نامید، و نوشت: "[...] راه توده امیدوار است که در فرصتی مناسبتر، فصل دیگری از این مقاله را بتواند منتشر کند. فصلی که انتشار این بخش از مقاله [کذا] بتواند به جنبش کنونی و تاریخ 20ساله اخیر ایران کمک کند. از نظر شورای سردبیری و سیاستگذاری راه توده زمان برای انتشار این بخش از مقاله کیانوری اکنون مناسب نیست!" (شماره 108، ص 20).
بخش پایانی از نوشتهی کیانوری که در "راه توده" نقل شده، تاریخ 9 اردیبهشت 1378 را دارد. چندی بعد، سایت "راه توده" در مطلبی با عنوان "آخرین نوشتههای کیانوری به خارج از کشور منتقل شد" تکههایی از نوشتهی کیانوری به تاریخ 10 خرداد همان سال را منتشر کرد، اما در تاریخ 17 مارس 2008 (27 اسفند 1386) در مطلبی دربارهی مریم فیروز، انتشار باقی نوشتههای کیانوری را به قیامت حواله داد: "[نوشتههای کیانوری] به همراه برخی یادداشتهای وی در آرشیو اسناد راه توده موجود است که بموقع خود و پس از یکپارچه شدن همه تودهایها در حزب توده ایران، با صلاحدید یک مجمع مسئول حزبی درباره انتشار و یا عدم انتشار آن تصمیم گرفته خواهد شد."!
اما در جهان "ویکی لیکس" و همگانی شدن اطلاعات، و هنگامی که دشمن، یعنی دستگاههای اطلاعاتی جمهوری اسلامی، از چند و چون و واقعیت مطالب مطرح شده در نوشتههای کیانوری و موارد مشابه آن بهتر از هر کس دیگری آگاهی دارند، به گمان من پنهان نگاهداشتن این اسناد و اطلاعات هر چه نباشد، ظلم به مردم عادی و کسانیست که بیش از همه حق دارند بر محتوای این اسناد آگاهی یابند. این و آن سیاستمدار، یا این و آن دیپلومات میتواند در فاش کردن یا نکردن اطلاعات مصلحتاندیشی کند، اما مصلحتاندیشی کار رسانههای همگانی نیست. از همین رو، اکنون و اینجا بخشهای منتشرنشدهی نوشتهی کیانوری را در اختیار همگان میگذارم (بخشهای منتشرشده در راه توده شماره 105 و 106 را تکرار نمیکنم).
نسخهای که در اختیار من است تاریخ 27 خرداد (چند ماه پیش از مرگ کیانوری) را دارد و فقط بخش پایانی آن، هم با آنچه در راه توده شماره 108 آمده، و هم با آنچه در "آخرین نوشتهها..." در راه تودهی اینترنتی آمده (و نیز با تصویر دستنوشتهی کیانوری در راه توده) تفاوتهایی دارد. اما تفاوت چشمگیری میان نسخهی من و نسخهی "الوند س." جز برخی علامتگذاریها و پسوپیش شدن یکی دو کلمه، وجود ندارد. وجود تفاوتها این گمان را بهمیان میآورد که کیانوری برای کسب اطمینان از اینکه پیامش به جاهای مطمئنی خواهد رسید، آن را در چند نوبت و در نسخههای گوناگون نوشته و به افراد گوناگونی سپردهاست.
در متن نسخهی من آشفتگیهایی وجود دارد که بهگمانم گناه آن به گردن کسیست که آن را تایپ کردهاست. این شخص در جاهایی بیربط چند نقطه گذاشتهاست و بر من روشن نیست که آیا نقطهها در نوشتهی کیانوری وجود داشته، یا تایپیست نتوانسته چیزهایی را بخواند. همهی آنچه میان [ ] آمده، و نیز پانویسها از من است.
بخشی از متن نوشتههای نورالدین کیانوری
داستان کوزیچکین و نقش سازمان جاسوسی انگلستان
درباره غیر قانونی کردن حزب توده ایران سازمان جاسوسی انگلستان نسبت به "سیای" آمریکا دست پیش را گرفته بود. در فروردین یا اردیبهشت سال 1361 یک افسر دونپایه سازمان امنیت اتحاد شوروی (ک.گ.ب) که در کنسولگری آن کشور در تهران مشغول کار بود و او مدتها پیش از سوی انگلستان جلب شده بود، پنهان شد درحالی که به هیچ وجه مورد سوءظن سفارت شوروی قرار نگرفته بود.
پس از مدتی در اوائل تابستان خبر رسمی رسید که او به کمک ترکیه از ایران خارج شده و به انگلستان پناهنده شده است. بلافاصله از طرف سازمان جاسوسی انگلستان MI6 پرونده پرحجمی بنام او علیه حزب توده ایران ترتیب داده شد و از راه پاکستان برای دولت ایران فرستاده شد. حبیبالله عسگر اولادی که در آن زمان وزیر بازرگانی بود، برای مذاکرات بازرگانی به پاکستان رفته بود [ربطی به عسگراولادی نداشت. آیتالله خامنهای جواد مادرشاهی و حبیبالله بیطرف را برای تحویل گرفتن اسناد به پاکستان فرستاد - شیوا] این پرونده را به ایران آورد. این پرونده هم پایهای شد برای تدارک وارد آوردن ضربه به حزب توده ایران.
پروفسور "جیمز بیل" محقق آمریکائی در کتاب خود بنام "عقاب و شیر" (تراژدی روابط آمریکا و ایران) که از سال 1365 همزمان با پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت از سوی ایران به صورت پاورقی در روزنامه اطلاعات چاپ شد، در شماره 84 (چهارشنبه 27 مهر ماه 1367) چنین نوشته است:
"سرانجام نیروهای جمهوری اسلامی در سال 1983 (1361) علیه حزب توده وارد عمل شد. حزب توده که از زمان انقلاب با متحد شدن با امام خمینی و روحانیت خط مشی مصلحتگرائی سیاسی را دنبال کرده بود. این حزب کمونیست ایرانی که از قدیم با شوروی همپیمان بود از نزدیکی خود با شوروی لطمه دیده بود. اما با وجود تصفیههائی که رژیم شاه ایران انجام داده بود، دارای تاریخچه فعالیت چهلساله در ایران بود. این حزب در سه سال نخست بهظاهر از امام خمینی و حزب جمهوری اسلامی حمایت کرد و اعضای خود را در مناسب مهم دستگاه اداری جا داد و اعضای حزب علناً ماهیت خود را نشان میدادند و رژیم خیلی خوب آنها را میشناخت. زمانی که ولادیمیر کوزیچکین دیپلمات شوروی و عامل عمده ک.گ.ب در تهران در اواسط سال 1361 به انگلستان پناهنده شد و فهرستی از چند صد نفر جاسوس شوروی در ایران را به مقامات انگلیس ارائه داد، رادیوی جمهوری اسلامی صدای رسمی جمهوری اسلامی در ماه سپتامبر حزب توده را به شدت مورد حمله قرار داد و به "چوب گذاشتن لای چرخ انقلاب" متهم کرد. اطلاعات کوزیچکین در اختیار مقامات ایران قرار گرفت و بیش از یک هزار نفر از اعضای حزب توده که بسیاری از آنها قبلاً تحت نظر بودند دستگیر شدند و از جمله دستگیرشدگان "نورالدین کیانوری" دبیر کل با نفوذ حزب توده ایران بود."
رهبریت حزب و نفوذ میان کارگران و روشنفکران
به نظر من عامل دیگری که در تصمیم مقامات جمهوری اسلامی به زیر ضربه نهادن حزب اثر گذاشت، دستاوردهای حزب در زمینه تبلیغاتی، تشکیلاتی، انتشاراتی بود …..[؟] چنانکه میدانیم، در آغاز فعالیت حزب پس از پیروزی انقلاب سازمان ما در همه زمینهها امکانات بسیار ناچیزی داشت و افزون بر آن با دشمنان سرسخت و آشتیناپذیر مانند "سازمان مجاهدین خلق"، سازمان فدائیان (اکثریت و اقلیت) و دهها گروه چپگرای متمایل به چین و گروههای اسلامی در مرز [؟] بود که بخش عمده انتشاراتشان را حملات ناجوانمردانه به حزب توده ایران تشکیل میداد، روبهرو بود.
در پی تلاش خستگیناپذیر فعالان حزب در بخش انتشارات، تبلیغات، تشکیلات و با تشکیل جلسات پرسش و پاسخ در کلوب حزب در خیابان 16 آذر، باز کردن گفتگوی انتقادی با سالمترین گروههای چپ بهویژه با سازمان فدائیان خلق در پایان سال 1358، حزب به صورت یک سازمان جا افتاده و با اعتبار در آمده بود که شمار قابل توجهی از افراد حزبی دوران گذشته و شمار بهمراتب بیشتری افراد جوان کارگر و روشنفکر را در بر میگرفت. حزب ما موفق شد که سازمان چریکهای فدائی خلق و اکثریت را از موضعگیریهای نادرستش دور کرده و گام به گام تا تمایل به یک شاخه سازمانی با حزب توده ایران نزدیک نماید.
از جنبه تئوری و سمتگیری سیاسی و اجتماعی و نه از جنبه نفوذ در اقشار مهم جامعه ما روبرو بود [؟] جامعه [؟] بویژه کارگران و روشنفکران حزب توده ایران به هیچ وجه باب طبع مقامات حاکمه جمهوری اسلامی نبود. بر همین پایه بود که اقدام برای محدود کردن امکان فعالیت حزب از میانه سال 1358 آغاز گردید.
پیش از اشغال قطعی کلوب حزب در خیابان 16 آذر در روز بیستم تیرماه 1359 نیم روز پیش از [خنثیسازی] کودتای نوژه، یک بار روزنامه مردم توقیف شد و چون نشانی دفتر روزنامه مردم نشانی کلوب حزب بود کلوب حزب هم بسته و مهر و موم گردید…. [؟] این جریان بیش از یک ماه به درازا کشید.
چند روز پیش از کودتای نوژه کلوب سازمان جوانان از سوی سپاه پاسداران اشغال و همه اسناد و موجودی و اثاثیه و لوازم الکترونیکی آن به غارت برده شد.
روز بیستم تیر ماه 1359 همین سرنوشت را در آغاز [؟] گروهی از افراد بدون هیچ مأموریت رسمی به رهبری شیخ نادی نامی که چند سال بعد بهجرم فساد از جرگه روحانیت مبارز در تهران دور شد، حمله و غارت آغاز شد و پس از نیم ساعت به وسیله افراد سپاه پاسداران پی گرفته شد و به معنای واقعی غارت شد.(1)
از این تاریخ دیگر ما کلوب ثابتی نداشتیم. پس از مدتی مرکز انتشارات حزب که در یک بالاخانه در یک کوچه جا گرفته بود اشغال شد و تمام وسائل آن غارت شد و بامزه این است که چون در طبقه روی زمین ساختمان یک مرکز بستهبندی و پخش خرما بود و کمی شلوغ بود، اشغالکنندگان عقب یک نقب زیر زمینی ارتباط بین این خانه و سفارت شوروی که در فاصله نزدیکی بود میگشتند. با این حمله و بازداشت رفیق پورهرمزان مسئول انتشارات [در 11 فروردین 1361]، چاپ هم تعطیل گردید و یگانه امکان تبلیغاتی ما نوار و یا جزوههای پرسش و پاسخ بود که آن هم در 29 آبان 1361 شماره پایانیاش بوده و … [؟](2) ازاین زمان دیگر رهبری حزب در انتظار وارد شدن ضربه بود و زیاد طولی نکشید و چند هفته پس از آن در روز 17 بهمن 1361 ضربه اول وارد شد و به فعالیت حزب توده ایران پایان داده شد.
حزب توده ایران سرکوب شد و رهبری جمهوری اسلامی ایران راه نادرستی را که در جنگ با عراق در پیش گرفته بود ادامه داد و در پایان [در دام؟] یک جنگ فرسایشی که آمریکا تدارک دیده بود افتاد.
از آنجا که ما تا سال 1364 که محاکمه شدیم حتی از داشتن روزنامههای رسمی هم محروم بودیم، نمیدانم که در جریان جنگ فرسایشی در این دوران چه گذشته است. جریان به آنجا کشید که امام خمینی با دردی جانفرسا قطعنامه 598 را بپذیرد.
این رویداد تاریخی نشان داد که تا چه اندازه موضعگیری حزب توده ایران در زمینه لزوم پایان دادن به جنگ پس از پیروزی خرمشهر درست بوده است و عدم توجه رهبری جمهوری اسلامی به آن چه زیانهای جبران ناپذیری به میهن وارد آورد.
در 27 خرداد 1360 روزنامه مردم همزمان با روزنامههای "انقلاب اسلامی" بنیصدر و "میزان" ارگان نهضت آزادی برای همیشه توقیف شد.
بخش سوم در زندان
-------------------------
در این زمینه چند پرسش را باید پاسخ داد، یا دستکم درباره آنها فکر کرد:
1- آیا پیش از آغاز بازداشتها در بامداد 17 بهمن 1361 خیانتی از درون حزب انجام گرفته؟
2- پس از بازداشت گروه اول و انتشار اعترافات از راه تلویزیون و رادیو، در میان گروه دوم خیانتی بود؟
3- پس از بازداشت چه کسانی خیانت کرده، چه کسانی ضعف نشان داده، و یا در مرز ضعف باقی بود؟
4- شکنجهها از چه گونههایی بوده است؟
1- خیانت از درون شبکه حزبی:
یگانه نمونه از این نوع که برای من مسلم است "قائمپناه" است که از همان روز اول بازداشت خود را در اختیار شکنجهگران گذاشت و نه تنها هرچه میدانست به بازجویان گفته بود بلکه تا آنجا که من خودم دو بار شاهدش بودم، به یکی از شلاقزنها مبدل شده بود. در گفت و شنودهای اطاقهای گروهی حزبی میگفت که اگر او را مأمور تیرباران رفقا کنند دستور مقامات جمهوری اسلامی را انجام خواهد داد.
در اولین روزی که مرا برای بازجویی بردند وارد اطاق شد و کشیدهای به صورت من زد و گفت: "مادرقحبه خیانتهایت را اعتراف کن". در تمام دروان 6 ساله تا تاریخ اعدامهای سال 1367 او همیشه کار جاسوسی را برای مقامات زندان انجام میداد و در پایان هم او را با دکتر جودت و گلاویژ و رصدی برای اعدام بردند. آن سه نفر را اعدام کردند و او را به اروپا فرستادند.
خواهید پرسید من از کجا آگاهی یافتم؟ در خانهای که من زندانی بودم از طرف وزارت هر از چندی مقداری از نشریات خارج کشور را به من میدادند و از من درباره آنها و گرایشاتشان اظهار نظر میخواستند. روزی در میان این نشریات جزوه کوچکی از انتشارات "راه آزادی" بابک امیرخسروی هم بود که "شیوا" آن را نوشتهبود. شیوا که در شعبه تبلیغات کار میکرد و بهویژه با ما در تهیه جزوهها و نوارهای "پرسش و پاسخ" همکاری داشت مختصری از خاطراتش را نوشته بود که در آن نوشته بود "از اعضای کمیته مرکزی تنها سه نفر زنده ماندهاند: کیانوری، محمدعلی عموئی، و قائمپناه که به اروپا آمدهاست".
پس از خواندن این مطلب من از آقامرتضی که رابط وزارت با من بود در این باره پرسش کردم و او تائید کرد. پیرو این جریان این پرسش مطرح میشود که او پیش و یا پس از بازداشت خود را در خدمت مقامات جمهوری اسلامی گذاشته بود؟ و این پرسش که تصمیم جمهوری اسلامی به وارد آوردن ضربه به گزارشات او پیوندی نداشته است؟ این پرسش از این جهت برای من مطرح است که او از این تصمیم هیئت دبیران که در پی احساس خطر با بیرون بردن رهبری حزب از ایران آنان را از زیر ضربه بیرون ببریم، اطلاع داشته است. او هم از وجود سازمان مخفی و هم از عضویت افسران اطلاع داشته است.
به دید من دستیابی به پرونده اعترافات قائمپناه مسائل زیادی را روشن خواهد ساخت.(3)
2- خیانت در پیوند با بازداشت گروه دوم؟
چند تن از افراد شبکه مخفی که با "مهدی پرتوی" سرپرست شبکه مخفی در ارتباط مستقیم بودند و برخی از اعضای هیئت سیاسی کمیته مرکزی که در مرحله دوم بازداشت شدند و بیش از همه زندهیاد فرجالله میزانی (جواد) بهطور جدی عقیده داشتند که مهدی پرتوی که پس از بازداشت مرحله اول همه بازداشت نشدگان را در خانههائی که از پیش برای مخفی شدن افراد رهبری در شرایط اضطراری در نظر گرفته شدهبود جا دادهبود و ترتیب تشکیل جلسات آنها را میداد، گروه دوم را لو داده است.
درباره احتمال خیانت او حتی دو نظر وجود داشت. برخی از رفقا میگفتند که او پس از اینکه از سال 1360 در ارتباط با تحویل یک فرد از بازماندگان نیروهای ضد انقلاب مدتی بازداشت شد، تسلیم مقامات جمهوری اسلامی شده، و دیگران میگفتند که او پس از گرفتاری دسته اول و آگاه شدن از اعترافات رفقا زیر شکنجه، از آنجا که میدانسته است که با مسئولیتی که داشته به احتمال زیاد بیش از دیگران مورد فشار قرار خواهد گرفت، حاضر به همکاری با مقامات جمهوری اسلامی شده است.
با توجه به این اصل پر ارزش اخلاقی که انسان شریف و بهویژه کمونیست باید درباره سرسختترین دشمنان هم با انصاف باشد، من با شناختی که از مهدی پرتوی داشتم به رغم خیانت بزرگی که به حزب کرده بود باز با این دو احتمال موافق نیستم.
با احتمال اول به این دلیل من گفتم که اگر او در دوران فعالیت ما عامل مقامات جمهوری اسلامی شدهبود، او که از دیدار گاهبهگاه من با دوستان شوروی اطلاع داشت، به آسانی میتوانست ما را در یکی از این دیدارها که خود او ترتیب دادهبود و مورد سوءظن رفقا قرار نمیگرفت، بوده [؟] و بزرگترین جنجال سیاسی را هم برای حزب و هم برای شورویها ترتیب دهد. او تا آخرین روز پیش از بازداشتش با شورویها رابطه داشت و میتوانست آنها را هنگام گرفتن اسنادی که خود او تهیه میکرد لو دهد.
به دید من مهدی پرتوی پس از بازداشت و دیدن وضع شکنجهشدگان در پیوند با وضع خودش و علاقه که به همسر و فرزندانش داشت، تسلیم شد. او پس از احسان طبری و برخی دیگر تصمیم به همکاری گرفت و یکباره [مانند] طبری و دیگران دین اسلام را پذیرفت. خودش به عمویی در زندان اوین گفت که او ابتدا تصمیم گرفت که کتابهای اسلامی را مطالعه کند و کمکم به این نتیجه رسید که اسلام درست و مارکسیسم پوچ و نادرست است.
احسان طبری همان روز ورود، مسلمان شد و اولین نامهای که علیه من نوشت و خود را در آن کاملاً بدون گناه و بیاطلاع از گذشته وانمود کرد و از فردای همان روز هم من شاهد این واقعیت بودم که در حیاط میان [افراد؟] معمولی یا در بخش بازپرسی و در بهداری هنگام عبور میشنیدم که پاسداران و دیگران که به چشم نمیدیدم با احترام به طبری که در حیاط گردش میکرد سلام میکردند. درباره مسلمان شدگان دیگر پس از این آنچه میدانم خواهم نوشت.
نظر من درباره علت لو رفتن دسته دوم:
در زندان باخبر شدم که رحمان هاتفی [همان حیدر مهرگان] و حاتمی را هم همان شب با ما بازداشت کردند و حتی حاتمی را تا درون زندان 3000 آوردند و بعد به او گفتند "ببخشید اشتباه شده است" و او را آزاد کردند. رحمان هاتفی را یک بار در رستوران که مشغول غذا خوردن بوده و یک بار دیگر بازداشت و آزاد کردند بدون این که او را به زندان آورده باشند. در زندان یک بار بازجوی شکنجهگر من آمد و با نشان دادن عکسی به من گفت: "بهزودی همه رفقایت را خواهیم گرفت" به عکس کوچکی [؟] یک اتومبیل دیده میشود که در آن سه نفر در عقب و دو نفر در جلو نشستهاند. نفر دست راست راننده رحمان هاتفی بود که چون در پهلوی او باز بود و پاهای او هنوز در بیرون بود، مثل این که میخواست پیاده شود و یا سوار شود و در حال بالا کشیدن پاهایش بود.(4)
به دید من آزاد کردن رحمان هاتفی و حاتمی برای این بوده است که با دستگاه وسیع تعقیب و شناسائی که راه انداخته بودند، همه مخفیگاههای حزب را پیدا کنند. این فرض من است و ممکن است درست یا نادرست باشد.
یکی از چیزهائی که زیر شکنجهها از من میخواستند، نشانی خانههائی بود که ما جلسات هیئت دبیران و هیئت سیاسی را تشکیل میدادیم، چاپخانه مخفی حزب، خانه خسرو مسئول سازمان مخفی، و محل مخفی کردن سلاحهای جمعآوریشده. تا آنجا که به خاطر دارم من نه نام واقعی خسرو (مهدی پرتوی) را گفتم و نه نشانی خانهاش را. در مورد خانههای دیگر هم نگفتم تا آنجا که به یاد دارم، چون نام خیابانها و کوچهها را نمیدانستم. اما نشانی خانههایی را که تقریباً میدانستم و اطمینان داشتم که افراد بازداشتنشده با اطلاع از شکنجههای ما در خانههائی که بازداشتشدگان نشانی آنها را میدانستند زندگی نخواهند کرد، گفتم.
درباره افراد دیگری که مسلمان شدند من شخصاً رفیق عموئی را دیدم. نمیدانم رفیق عموئی از چه تاریخی دین اسلام را پذیرفته بود. اولین بار من پس از انتقال به اوین در جریان محاکمه در دادگاه انقلاب که 3 نفر (عموئی، مهدی پرتوی، کیانوری) را محاکمه میکردند، دیدم عموئی در فاصله ظهر تا بعدازظهر وضو میگرفت و نماز میخواند، مانند پرتوی. پس از یک سال در سال 1365 که با هم به اطاق دسته جمعی که در آن رفقا حجری، میزانی، عموئی، دکتر [احمد] دانش، و بهرام دانش بودند بردند، عموئی باز هم نماز میخواند ولی پس از چند هفته دست از نماز خواندن برداشت و هوادار مارکسیسم شد.
ولی پیش از این طبق گفته رفقا یک بار همه زندانیان تودهای را در نمازخانه اوین جمع کرده بودند و طبری و عموئی در آن جلسه در درستی اسلام و نادرستی مارکسیسم صحبت کرده بودند. در نامهای که به آقای خامنهای درباره آنچه بر ما گذشت نوشتم و در پایان این نوشته آن را ضمیمه خواهم کرد، نوشتهام که مجید انصاری اشتباهاً و یا عمداً نام مرا به جای طبری و عموئی گفته است. با در نظر گرفتن این که از رفیق عموئی فیلمی درست کردهبودند که در آن او با متانت درباره کودتای اول ماه مه شرح میداد، و این که اداره "جلسه عمومی اعتراف به گناهان حزب" را که برنامهاش دقیقاً و با زیرکی از پیش آماده شده بود به رفیق عموئی واگذار شد و او هم برپایه برنامهای که به او داده شدهبود، جای قابل توجهی را به "قائم پناه" [داد] که شرکت دادنش در این مجموعه دقیقاً حساب شده بود، و این که رفیق عموئی به احتمال از همان تاریخ مانند طبری و مهدی پرتوی دین اسلام را پذیرفته، این پرسش برای من بدون پاسخ مانده است که رفیق عموئی از آغاز دستگیری تا سال 1366 که در اطاق دسته جمعی نماز خواندن را ترک کرد، چه رفتاری داشته است.
در هر حال تنها دستیابی به اصل اعترافات میتواند در چهارچوب [؟] همه ضعفها و از آن جمله ضعفهائی که خود من نشان دادهام روشن نماید و به پرسشهایی بیپاسخ مانده پاسخ درست بدهد.
درباره رفیق عموئی باید این واقعیت را بیفزایم که رفتار او پس از نماز و بازگشت به موضعگیری پیش از زندانی شدن، تنها یک ایراد داشت و آن این بود که او درباره عملکرد خود در 5 سال گذشته توضیحی به رفقا نداد. این واقعیت را هم باید بیفزایم که به ویزه هنگام دیدار "گالیندوپول" نماینده حقوق بشر سازمان ملل متحد از ما، او رفتار درخشانی داشت.
جریان چنین بود که رفیق عموئی و من در یک اطاق بزرگ در ساختمان آموزشگاه زندگی میکردیم و مهدی پرتوی و بقائی که برای فرار از اعدام مسلمان شده بود در دو اطاق دیگر همجوار ما هر کدام تنها زندگی میکردند. روزی بدون این که به ما از پیش گفته شود، در اطاق باز شد و هیئت بازرسان سازمان ملل – پروفسور گالیندوپول و چند نفر دیگر همراهان – با مترجم ویژه خودشان وارد اطاق ما شد. البته برخلاف معمول این گونه بازرسیها رئیس زندان و معاونان و چند نفر دیگر از کارمندان زندان هم با آنها وارد اطاق ما شدند. البته این دیدار برپایه درخواست گالیندوپول که خواستهبود با من ملاقات کند صورت گرفت. او پس از ورود و آشنائی با من خیلی گرم از من پرسید که صحبتی دارم. من بدون مقدمه به او به زبان فرانسه جریان شکنجههائی را که به ما داده بودند گفتم و یک رونوشت از اولین نامهای که به خامنهای نوشته بودم و در آن مسئولیت همه اقدامات خلاف قانونی را که حزب ما مرتکب شده بود، مانند نگهداری جنگ افزار، پذیرش افسران به سازمان مخفی حزب، و... شخصاً به عهده گرفته بودم و همه افراد دیگر رهبری حزب را بیتقصیر دانسته و آزادی آنان را که هنوز زنده و در زندان بودند خواسته بودم، به او دادم.
رئیس و مسئولین زندان که مترجم هم بههمراه داشتند از این گزارش من درباره شکنجه سخت برآشفتند. مهدی پرتوی را به داخل اطاق ما فرستادند و او از گالیندوپول درخواست صحبت کرد و همان مهملاتی را که در دادگاه افسران و دادگاه خودمان روز همان جلسه اعتراف گفته بود تکرار کرد. رفیق عموئی در این جا بدون این که از او خواسته شود، درخواست صحبت کرد و با تفصیل درباره انواع شکنجههائی که به ما داده بودند صحبت کرد که بسیار در هیئت بازرسان سازمان ملل اثر کرد. از این روز تا هنگام جابهجا کردن مریم و من به خانه امن، با هم در یک اطاق بودیم و رفاقت و دوستی واقعی در میانمان وجود داشت.
ضمناً این را بیفزایم که پس از روز دیدار با "هئیت گالیندوپل" ما را از اطاق خوبی که داشتیم به یک اطاق بسیار بدهوا جابهجا کردند و بر عکس اطاق پیشین در اطاقمان بسته بود و اگر نیازی به رفتن دستشوئی داشتیم باید به در میکوفتیم تا پاسدار به ما اجازه دهد. این اجازه وقتی داده میشد که از اطاقهای دیگر بند هیچکس در راهرو و در دستشوئیها نباشد. مجازات دیگری که در مورد من و مریم برقرار کردند این بود که ما بخش عمده خوراک و شیرخشک و پنیر و... را از خانه میگرفتیم. رئیس زندان که نامش پیشوا بود، دستور داد که دیگر چیزی را برای ما نپذیرند و دیدار مریم و مرا که هفتهای یک بار در سالن ملاقات در گوشهای صورت میگرفت، به دو هفته یک بار و آن هم تنها به وسیله تلفن از دو طرف شیشه تبدیل کرد. خوشبختانه این صحنه خیلی طول نکشید و پس از دو هفته از وزارت اطلاعات با دستوری از بالاترین مقام عالی به رغم مخالفت یزدی رئیس قوه قضائیه، به خانهای امن جابهجا کردند ….. [؟]
هوشنگ اسدی
وضع هوشنگ اسدی هم برای من پرسش برانگیز بود. هم از این جهت که بیش از دیگران مورد محبت وزارت اطلاعات قرار داشت، و از جهت دیگر آزادیش به این صورت بود که همسرش از خامنهای نامه توصیهای برای دستگاه قضائی گرفتهبود که در آن این جمله نوشته بود: "آقای هوشنگ اسدی هیچ اقدامی علیه جمهوری اسلامی نکرده است". شاید این جمله زیر نامهای که همسرش به خامنهای نوشته بود نگاشته شده بود.
گذشته هوشنگ اسدی چنین است: او کارمند روزنامه کیهان بود و با رحمان هاتفی دوست بود و بهوسیله او در "گروه نوید" که رحمان هاتفی و مهدی پرتوی تشکیل دادهبودند، عضو بود. پس از چندی، از سوی ساواک به او مراجعه میکنند و از او میخواهند با ساواک همکاری کند و از آنچه در روزنامه کیهان میگذرد به ساواک گزارش دهد. او این مسئله را با رحمان هاتفی در میان میگذارد و رحمان و مهدی پرتوی موافقت میکنند که او این همکاری را بپذیرد. یک بار هم که او با همسرش برای گردش به اروپا آمد، با موافقت مسئولان نوید به دیدار ما آمد و ما اشتباهاً او را فرد سوم این گروه به حساب گذاشتیم.
پس از انقلاب روزی فهرست افرادی که در روزنامههای اطلاعات و کیهان و... با ساواک همکاری میکردند منتشر شد. میان دوستان هوشنگ اسدی و حتی میان او و همسرش غوغایی برپا شد و رحمان هاتفی و پرتوی از حزب خواستند که در روزنامه بنویسیم که حزب او را به چنین مأموریتی فرستادهاست، و به این ترتیب غوغا خوابید.
از سوی دیگر هوشنگ اسدی در دوران شاه در زندان خامنهای را شناخته بود و با او آشنائی داشت. او هم [؟] به توصیه زندهیاد هاتفی ما از او برای رساندن نامهای محتوای اطلاعات به آقای خامنهای بهره گرفتیم و چند بار هم برای دیدار با آقای خامنهای با او به این دیدار رفتیم. در زندان از یکی از افراد مطمئن شنیدم که اسدی در دیدارهائی که [برای] رساندن نامه به خامنهای میکرده، از او پرسیده است که اگر لازم باشد، "از آنچه در درون حزب میگذرد" به او گزارش دهد و خامنهای در پاسخ به این پیشنهاد گفته است مدتی لازم نیست. به دید من نوشته خامنهای در پشتیبانی از او بر این پایه بودهاست.
بر این پایه است که من برای اعترافات "هوشنگ اسدی" ارزش زیادی قائل نیستم و فکر نمیکنم بسیاری از نقاط تاریک را روشن کند زیرا در زندان شایع بود که او نه تنها هر چه میدانسته بدون کمترین فشار گفته، بلکه برای بزرگنمائی دروغهای شاخدار هم گفته است.
2- [4-] شکنجهها از چه گونههایی بودند؟
شکنجههای اعمالشده در زندان 3000 بهطور کلی دو نوع بودند: شکنجههای جسمی و روانی.
شکنجههای جسمی عبارت بودند از شلاق، دستبند قپانی، و آویزان کردن به حلقهای در اطاق شکنجهخانه و بالا کشیدن متهم، سیلی زدن، توسری زدن به میزان بیحساب، استفاده از زنجیر نازک برای زدن توی سر و...
شکنجههای روانی گونههای بسیاری داشت. در نامهای که درسال 1365 به آقای خامنهای رهبر جمهوری اسلامی ایران نوشته و یک نسخه از متن [آن را] ضمیمه این نوشته میکنم، درباره یک نمونه از آن که خود شاهدش بودم در کنار شکنجههای جسمی که به خود من وارد آمد، آوردهام و عبارت است از شکنجه دادن بستگان و عزیزان در برابر چشم یک متهم با آماج وادار کردن او به آنچه او حاضر به اعتراف نیست ……….. [؟] نمونههای دیگر هم از نوع شلاق زدن کودک خردسال در برابر چشم مادر برای گرفتن اعتراف از او، رواج داشت.
یک نمونه دیگر که درباره مریم تجربه کردند، آزار دادن با آماج لذت بردن از درد زندانیان است. نمونه این شیوه چنین است: همان گونه که در نامه به خامنهای نوشتهام کسانی که برای بازداشت من با برگه آمدهبودند، هر کس را که در خانه بود و از آن جمله همسرم بانو مریم فرمانفرمائیان و دخترمان بانو افسانه نوری اسفندیاری و فرزند ده ساله او فیروز را هم به زندان 3000 بردند و هر کدام از ما چهار نفر را در سلولهای جداگانه جا دادند. افسانه که نمیدانست به سر فرزندش چه آمده است، در سلولش بلند ناله میکرده و "فیروز، فیروز..." میگفته است. شکنجهگران این فریاد پر درد ناله را در نوار ضبط کرده و آن را تکثیر کرده و نیمهشب دستگاه ضبط صوت را با این نوار پشت در سلول مریم میگذاشتند. شکنجهگران ماهها این جنایت رذیلانه را دنبال کردند.
مریم که از شدت درد روانی نالهها و بیخبری از این که چه بر سر "فیروز" آمدهاست نمیتوانست بخوابد، در سلول کوچک خود راه میرفت و با درد زمزمه میکرد: افسونکم فیروز چه شده است؟
این بود نمونهای از لذت بردن شکنجهگران از درد زندانیان.
ضمیمه: یک رو نوشت نامهای که به آقای خامنهای نوشتم و در آن آنچه بر شخص من گذاشتهاست شرح دادهام.
در سفر دوم پروفسور گالیندوپول او مرا برای گفتگو دعوت کرد و من یک رونوشت از این نامه را به او دادم که او آن را ضمیمه گزارش خود به شورای امنیت سازمان ملل تسلیم کرد. در این دیدار گالیندوپول مریم را هم برای گفتگو دعوت کرد و خود او بهتفصیل هر آنچه که بر او گذشته بود به زبان فرانسه برای هیئت بازرسی تعریف کرد.
این را هم بگویم که این بار هیئت بازرسی سازمان ملل در یک اطاق جداگانه [دیدار] گذاشته بود و از مسئولان زندان در اطاق کسی نبود ولی هم در اطاق دستگاه ضبط گذاشته بودند و هم نیز با دستگاه کوچک گفتگوها را گوش میدادند. انتشار گزارش مریم در سازمان ملل این را در پی داشت که کنگره سالیانه زنان دموکرات طی قطعنامهای که به نمایندگی دولت ایران فرستاد از دولت آزادی فوری او را خواستار گردید. به احتمال زیاد این جریان علت اساسی جابهجا کردن مریم و من از زندان اوین به خانه امن بود.
امضاء - 27 خرداد 1378
-----------------------------------------------------
پانویسها:
1- حمله به دفترهای سازمان جوانان و حزب همزمان و در 30 تیر 1359 صورت گرفت (ر.ک. از جمله "دنیا" نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران، شماره 12، اسفند 1359، ص 172.) این تاریخ در نوشتهی من "با گامهای فاجعه" در اثر لغزش تایپی 21 تیر شدهاست. حمله به دفتر سازمان جوانان به تحریک هادی غفاری صورت گرفت.
2- همانگونه که کیانوری در همین نوشته تأیید کرده، من تهیهکنندهی نوارهای "پرسش و پاسخ" بودم. درست است که واپسین جزوهی پرسش و پاسخ تاریخ 29 آبان 1361 را دارد، اما این جلسات پس از آن نیز ادامه یافت و چون امکان نشر مطالب آن بهشکل جزوه وجود نداشت، گذشته از نوار کاست، که به "گرتا" میرساندمشان و او تکثیرشان میکرد، به شکل و شمایل "تحلیلهای هفتگی" تکثیر میشد و در حوزههای حزبی توزیع میشد. این جلسات در 13 آذر، 27 آذر، 11 دی، 25 دی، و واپسین بار در 9 بهمن نیز برگزار شد. همانگونه که در "با گامهای فاجعه" نوشتهام، من برای 23 بهمن نیز با کیانوری برای ضبط پرسش و پاسخ قرار داشتم، اما او و دیگران را در 17 بهمن گرفتهبودند، و من که نمیخواستم باور کنم، با وجود همهی خطرها رفیق صاحبخانه را واداشتم که در 23 بهمن نیز مطابق قرار منتظر باشد.
داستان دفتر محل کار پورهرمزان را در دو بخش، اینجا و اینجا بخوانید.
3- شرمسارم از این که یک نتیجهگیری سطحی و غیر مسئولانهی من در ذهن کیانوری و دیگران احتمال زندهبودن قائمپناه را مطرح کرد. من در واقع هیچ نمیدانم که قائمپناه از زندان زنده جست یا نه. در سال 1368، هنگامی که "با گامهای فاجعه" را مینوشتم، در هیچیک از فهرستهای کشتگان زندانها، چه پیش و چه پس از تابستان 1367، نامی از قائمپناه نیافتم (و هنوز در هیچ فهرستی نام او نیست) و در پیشگفتار جزوه نوشتم: "همه افراد نامبرده در این نوشته زیر شکنجههای وحشیانه و قرون وسطائی و یا در اثر تیرباران به شهادت رسیدهاند، به استثنای کیانوری، عموئی، محمدمهدی پرتوی، حسن قائمپناه، مریم فیروز، حمید صفری، حبیب فروغیان، ژیلا سیاسی، شمسالدین بدیع و سیاوش کسرائی." هیچ سخنی از انتقال قائمپناه به اروپا در نوشتهی من نیست. تأیید زندهبودن قائمپناه توسط "آقا مرتضی" (سعید امامی؟) میتواند به قصد گمراه کردن کیانوری بودهباشد. شخصی چون قائمپناه آنچنان ارزشی برای دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی نمیتوانست داشتهباشد که برای زنده نگاهداشتن و انتقال او به اروپا هزینه کنند.
4- دربارهی این عکس نوشتهی دیگری از مرا بخوانید.
درباره غیر قانونی کردن حزب توده ایران سازمان جاسوسی انگلستان نسبت به "سیای" آمریکا دست پیش را گرفته بود. در فروردین یا اردیبهشت سال 1361 یک افسر دونپایه سازمان امنیت اتحاد شوروی (ک.گ.ب) که در کنسولگری آن کشور در تهران مشغول کار بود و او مدتها پیش از سوی انگلستان جلب شده بود، پنهان شد درحالی که به هیچ وجه مورد سوءظن سفارت شوروی قرار نگرفته بود.
پس از مدتی در اوائل تابستان خبر رسمی رسید که او به کمک ترکیه از ایران خارج شده و به انگلستان پناهنده شده است. بلافاصله از طرف سازمان جاسوسی انگلستان MI6 پرونده پرحجمی بنام او علیه حزب توده ایران ترتیب داده شد و از راه پاکستان برای دولت ایران فرستاده شد. حبیبالله عسگر اولادی که در آن زمان وزیر بازرگانی بود، برای مذاکرات بازرگانی به پاکستان رفته بود [ربطی به عسگراولادی نداشت. آیتالله خامنهای جواد مادرشاهی و حبیبالله بیطرف را برای تحویل گرفتن اسناد به پاکستان فرستاد - شیوا] این پرونده را به ایران آورد. این پرونده هم پایهای شد برای تدارک وارد آوردن ضربه به حزب توده ایران.
پروفسور "جیمز بیل" محقق آمریکائی در کتاب خود بنام "عقاب و شیر" (تراژدی روابط آمریکا و ایران) که از سال 1365 همزمان با پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت از سوی ایران به صورت پاورقی در روزنامه اطلاعات چاپ شد، در شماره 84 (چهارشنبه 27 مهر ماه 1367) چنین نوشته است:
"سرانجام نیروهای جمهوری اسلامی در سال 1983 (1361) علیه حزب توده وارد عمل شد. حزب توده که از زمان انقلاب با متحد شدن با امام خمینی و روحانیت خط مشی مصلحتگرائی سیاسی را دنبال کرده بود. این حزب کمونیست ایرانی که از قدیم با شوروی همپیمان بود از نزدیکی خود با شوروی لطمه دیده بود. اما با وجود تصفیههائی که رژیم شاه ایران انجام داده بود، دارای تاریخچه فعالیت چهلساله در ایران بود. این حزب در سه سال نخست بهظاهر از امام خمینی و حزب جمهوری اسلامی حمایت کرد و اعضای خود را در مناسب مهم دستگاه اداری جا داد و اعضای حزب علناً ماهیت خود را نشان میدادند و رژیم خیلی خوب آنها را میشناخت. زمانی که ولادیمیر کوزیچکین دیپلمات شوروی و عامل عمده ک.گ.ب در تهران در اواسط سال 1361 به انگلستان پناهنده شد و فهرستی از چند صد نفر جاسوس شوروی در ایران را به مقامات انگلیس ارائه داد، رادیوی جمهوری اسلامی صدای رسمی جمهوری اسلامی در ماه سپتامبر حزب توده را به شدت مورد حمله قرار داد و به "چوب گذاشتن لای چرخ انقلاب" متهم کرد. اطلاعات کوزیچکین در اختیار مقامات ایران قرار گرفت و بیش از یک هزار نفر از اعضای حزب توده که بسیاری از آنها قبلاً تحت نظر بودند دستگیر شدند و از جمله دستگیرشدگان "نورالدین کیانوری" دبیر کل با نفوذ حزب توده ایران بود."
رهبریت حزب و نفوذ میان کارگران و روشنفکران
به نظر من عامل دیگری که در تصمیم مقامات جمهوری اسلامی به زیر ضربه نهادن حزب اثر گذاشت، دستاوردهای حزب در زمینه تبلیغاتی، تشکیلاتی، انتشاراتی بود …..[؟] چنانکه میدانیم، در آغاز فعالیت حزب پس از پیروزی انقلاب سازمان ما در همه زمینهها امکانات بسیار ناچیزی داشت و افزون بر آن با دشمنان سرسخت و آشتیناپذیر مانند "سازمان مجاهدین خلق"، سازمان فدائیان (اکثریت و اقلیت) و دهها گروه چپگرای متمایل به چین و گروههای اسلامی در مرز [؟] بود که بخش عمده انتشاراتشان را حملات ناجوانمردانه به حزب توده ایران تشکیل میداد، روبهرو بود.
در پی تلاش خستگیناپذیر فعالان حزب در بخش انتشارات، تبلیغات، تشکیلات و با تشکیل جلسات پرسش و پاسخ در کلوب حزب در خیابان 16 آذر، باز کردن گفتگوی انتقادی با سالمترین گروههای چپ بهویژه با سازمان فدائیان خلق در پایان سال 1358، حزب به صورت یک سازمان جا افتاده و با اعتبار در آمده بود که شمار قابل توجهی از افراد حزبی دوران گذشته و شمار بهمراتب بیشتری افراد جوان کارگر و روشنفکر را در بر میگرفت. حزب ما موفق شد که سازمان چریکهای فدائی خلق و اکثریت را از موضعگیریهای نادرستش دور کرده و گام به گام تا تمایل به یک شاخه سازمانی با حزب توده ایران نزدیک نماید.
از جنبه تئوری و سمتگیری سیاسی و اجتماعی و نه از جنبه نفوذ در اقشار مهم جامعه ما روبرو بود [؟] جامعه [؟] بویژه کارگران و روشنفکران حزب توده ایران به هیچ وجه باب طبع مقامات حاکمه جمهوری اسلامی نبود. بر همین پایه بود که اقدام برای محدود کردن امکان فعالیت حزب از میانه سال 1358 آغاز گردید.
پیش از اشغال قطعی کلوب حزب در خیابان 16 آذر در روز بیستم تیرماه 1359 نیم روز پیش از [خنثیسازی] کودتای نوژه، یک بار روزنامه مردم توقیف شد و چون نشانی دفتر روزنامه مردم نشانی کلوب حزب بود کلوب حزب هم بسته و مهر و موم گردید…. [؟] این جریان بیش از یک ماه به درازا کشید.
چند روز پیش از کودتای نوژه کلوب سازمان جوانان از سوی سپاه پاسداران اشغال و همه اسناد و موجودی و اثاثیه و لوازم الکترونیکی آن به غارت برده شد.
روز بیستم تیر ماه 1359 همین سرنوشت را در آغاز [؟] گروهی از افراد بدون هیچ مأموریت رسمی به رهبری شیخ نادی نامی که چند سال بعد بهجرم فساد از جرگه روحانیت مبارز در تهران دور شد، حمله و غارت آغاز شد و پس از نیم ساعت به وسیله افراد سپاه پاسداران پی گرفته شد و به معنای واقعی غارت شد.(1)
از این تاریخ دیگر ما کلوب ثابتی نداشتیم. پس از مدتی مرکز انتشارات حزب که در یک بالاخانه در یک کوچه جا گرفته بود اشغال شد و تمام وسائل آن غارت شد و بامزه این است که چون در طبقه روی زمین ساختمان یک مرکز بستهبندی و پخش خرما بود و کمی شلوغ بود، اشغالکنندگان عقب یک نقب زیر زمینی ارتباط بین این خانه و سفارت شوروی که در فاصله نزدیکی بود میگشتند. با این حمله و بازداشت رفیق پورهرمزان مسئول انتشارات [در 11 فروردین 1361]، چاپ هم تعطیل گردید و یگانه امکان تبلیغاتی ما نوار و یا جزوههای پرسش و پاسخ بود که آن هم در 29 آبان 1361 شماره پایانیاش بوده و … [؟](2) ازاین زمان دیگر رهبری حزب در انتظار وارد شدن ضربه بود و زیاد طولی نکشید و چند هفته پس از آن در روز 17 بهمن 1361 ضربه اول وارد شد و به فعالیت حزب توده ایران پایان داده شد.
حزب توده ایران سرکوب شد و رهبری جمهوری اسلامی ایران راه نادرستی را که در جنگ با عراق در پیش گرفته بود ادامه داد و در پایان [در دام؟] یک جنگ فرسایشی که آمریکا تدارک دیده بود افتاد.
از آنجا که ما تا سال 1364 که محاکمه شدیم حتی از داشتن روزنامههای رسمی هم محروم بودیم، نمیدانم که در جریان جنگ فرسایشی در این دوران چه گذشته است. جریان به آنجا کشید که امام خمینی با دردی جانفرسا قطعنامه 598 را بپذیرد.
این رویداد تاریخی نشان داد که تا چه اندازه موضعگیری حزب توده ایران در زمینه لزوم پایان دادن به جنگ پس از پیروزی خرمشهر درست بوده است و عدم توجه رهبری جمهوری اسلامی به آن چه زیانهای جبران ناپذیری به میهن وارد آورد.
در 27 خرداد 1360 روزنامه مردم همزمان با روزنامههای "انقلاب اسلامی" بنیصدر و "میزان" ارگان نهضت آزادی برای همیشه توقیف شد.
بخش سوم در زندان
-------------------------
در این زمینه چند پرسش را باید پاسخ داد، یا دستکم درباره آنها فکر کرد:
1- آیا پیش از آغاز بازداشتها در بامداد 17 بهمن 1361 خیانتی از درون حزب انجام گرفته؟
2- پس از بازداشت گروه اول و انتشار اعترافات از راه تلویزیون و رادیو، در میان گروه دوم خیانتی بود؟
3- پس از بازداشت چه کسانی خیانت کرده، چه کسانی ضعف نشان داده، و یا در مرز ضعف باقی بود؟
4- شکنجهها از چه گونههایی بوده است؟
1- خیانت از درون شبکه حزبی:
یگانه نمونه از این نوع که برای من مسلم است "قائمپناه" است که از همان روز اول بازداشت خود را در اختیار شکنجهگران گذاشت و نه تنها هرچه میدانست به بازجویان گفته بود بلکه تا آنجا که من خودم دو بار شاهدش بودم، به یکی از شلاقزنها مبدل شده بود. در گفت و شنودهای اطاقهای گروهی حزبی میگفت که اگر او را مأمور تیرباران رفقا کنند دستور مقامات جمهوری اسلامی را انجام خواهد داد.
در اولین روزی که مرا برای بازجویی بردند وارد اطاق شد و کشیدهای به صورت من زد و گفت: "مادرقحبه خیانتهایت را اعتراف کن". در تمام دروان 6 ساله تا تاریخ اعدامهای سال 1367 او همیشه کار جاسوسی را برای مقامات زندان انجام میداد و در پایان هم او را با دکتر جودت و گلاویژ و رصدی برای اعدام بردند. آن سه نفر را اعدام کردند و او را به اروپا فرستادند.
خواهید پرسید من از کجا آگاهی یافتم؟ در خانهای که من زندانی بودم از طرف وزارت هر از چندی مقداری از نشریات خارج کشور را به من میدادند و از من درباره آنها و گرایشاتشان اظهار نظر میخواستند. روزی در میان این نشریات جزوه کوچکی از انتشارات "راه آزادی" بابک امیرخسروی هم بود که "شیوا" آن را نوشتهبود. شیوا که در شعبه تبلیغات کار میکرد و بهویژه با ما در تهیه جزوهها و نوارهای "پرسش و پاسخ" همکاری داشت مختصری از خاطراتش را نوشته بود که در آن نوشته بود "از اعضای کمیته مرکزی تنها سه نفر زنده ماندهاند: کیانوری، محمدعلی عموئی، و قائمپناه که به اروپا آمدهاست".
پس از خواندن این مطلب من از آقامرتضی که رابط وزارت با من بود در این باره پرسش کردم و او تائید کرد. پیرو این جریان این پرسش مطرح میشود که او پیش و یا پس از بازداشت خود را در خدمت مقامات جمهوری اسلامی گذاشته بود؟ و این پرسش که تصمیم جمهوری اسلامی به وارد آوردن ضربه به گزارشات او پیوندی نداشته است؟ این پرسش از این جهت برای من مطرح است که او از این تصمیم هیئت دبیران که در پی احساس خطر با بیرون بردن رهبری حزب از ایران آنان را از زیر ضربه بیرون ببریم، اطلاع داشته است. او هم از وجود سازمان مخفی و هم از عضویت افسران اطلاع داشته است.
به دید من دستیابی به پرونده اعترافات قائمپناه مسائل زیادی را روشن خواهد ساخت.(3)
2- خیانت در پیوند با بازداشت گروه دوم؟
چند تن از افراد شبکه مخفی که با "مهدی پرتوی" سرپرست شبکه مخفی در ارتباط مستقیم بودند و برخی از اعضای هیئت سیاسی کمیته مرکزی که در مرحله دوم بازداشت شدند و بیش از همه زندهیاد فرجالله میزانی (جواد) بهطور جدی عقیده داشتند که مهدی پرتوی که پس از بازداشت مرحله اول همه بازداشت نشدگان را در خانههائی که از پیش برای مخفی شدن افراد رهبری در شرایط اضطراری در نظر گرفته شدهبود جا دادهبود و ترتیب تشکیل جلسات آنها را میداد، گروه دوم را لو داده است.
درباره احتمال خیانت او حتی دو نظر وجود داشت. برخی از رفقا میگفتند که او پس از اینکه از سال 1360 در ارتباط با تحویل یک فرد از بازماندگان نیروهای ضد انقلاب مدتی بازداشت شد، تسلیم مقامات جمهوری اسلامی شده، و دیگران میگفتند که او پس از گرفتاری دسته اول و آگاه شدن از اعترافات رفقا زیر شکنجه، از آنجا که میدانسته است که با مسئولیتی که داشته به احتمال زیاد بیش از دیگران مورد فشار قرار خواهد گرفت، حاضر به همکاری با مقامات جمهوری اسلامی شده است.
با توجه به این اصل پر ارزش اخلاقی که انسان شریف و بهویژه کمونیست باید درباره سرسختترین دشمنان هم با انصاف باشد، من با شناختی که از مهدی پرتوی داشتم به رغم خیانت بزرگی که به حزب کرده بود باز با این دو احتمال موافق نیستم.
با احتمال اول به این دلیل من گفتم که اگر او در دوران فعالیت ما عامل مقامات جمهوری اسلامی شدهبود، او که از دیدار گاهبهگاه من با دوستان شوروی اطلاع داشت، به آسانی میتوانست ما را در یکی از این دیدارها که خود او ترتیب دادهبود و مورد سوءظن رفقا قرار نمیگرفت، بوده [؟] و بزرگترین جنجال سیاسی را هم برای حزب و هم برای شورویها ترتیب دهد. او تا آخرین روز پیش از بازداشتش با شورویها رابطه داشت و میتوانست آنها را هنگام گرفتن اسنادی که خود او تهیه میکرد لو دهد.
به دید من مهدی پرتوی پس از بازداشت و دیدن وضع شکنجهشدگان در پیوند با وضع خودش و علاقه که به همسر و فرزندانش داشت، تسلیم شد. او پس از احسان طبری و برخی دیگر تصمیم به همکاری گرفت و یکباره [مانند] طبری و دیگران دین اسلام را پذیرفت. خودش به عمویی در زندان اوین گفت که او ابتدا تصمیم گرفت که کتابهای اسلامی را مطالعه کند و کمکم به این نتیجه رسید که اسلام درست و مارکسیسم پوچ و نادرست است.
احسان طبری همان روز ورود، مسلمان شد و اولین نامهای که علیه من نوشت و خود را در آن کاملاً بدون گناه و بیاطلاع از گذشته وانمود کرد و از فردای همان روز هم من شاهد این واقعیت بودم که در حیاط میان [افراد؟] معمولی یا در بخش بازپرسی و در بهداری هنگام عبور میشنیدم که پاسداران و دیگران که به چشم نمیدیدم با احترام به طبری که در حیاط گردش میکرد سلام میکردند. درباره مسلمان شدگان دیگر پس از این آنچه میدانم خواهم نوشت.
نظر من درباره علت لو رفتن دسته دوم:
در زندان باخبر شدم که رحمان هاتفی [همان حیدر مهرگان] و حاتمی را هم همان شب با ما بازداشت کردند و حتی حاتمی را تا درون زندان 3000 آوردند و بعد به او گفتند "ببخشید اشتباه شده است" و او را آزاد کردند. رحمان هاتفی را یک بار در رستوران که مشغول غذا خوردن بوده و یک بار دیگر بازداشت و آزاد کردند بدون این که او را به زندان آورده باشند. در زندان یک بار بازجوی شکنجهگر من آمد و با نشان دادن عکسی به من گفت: "بهزودی همه رفقایت را خواهیم گرفت" به عکس کوچکی [؟] یک اتومبیل دیده میشود که در آن سه نفر در عقب و دو نفر در جلو نشستهاند. نفر دست راست راننده رحمان هاتفی بود که چون در پهلوی او باز بود و پاهای او هنوز در بیرون بود، مثل این که میخواست پیاده شود و یا سوار شود و در حال بالا کشیدن پاهایش بود.(4)
به دید من آزاد کردن رحمان هاتفی و حاتمی برای این بوده است که با دستگاه وسیع تعقیب و شناسائی که راه انداخته بودند، همه مخفیگاههای حزب را پیدا کنند. این فرض من است و ممکن است درست یا نادرست باشد.
یکی از چیزهائی که زیر شکنجهها از من میخواستند، نشانی خانههائی بود که ما جلسات هیئت دبیران و هیئت سیاسی را تشکیل میدادیم، چاپخانه مخفی حزب، خانه خسرو مسئول سازمان مخفی، و محل مخفی کردن سلاحهای جمعآوریشده. تا آنجا که به خاطر دارم من نه نام واقعی خسرو (مهدی پرتوی) را گفتم و نه نشانی خانهاش را. در مورد خانههای دیگر هم نگفتم تا آنجا که به یاد دارم، چون نام خیابانها و کوچهها را نمیدانستم. اما نشانی خانههایی را که تقریباً میدانستم و اطمینان داشتم که افراد بازداشتنشده با اطلاع از شکنجههای ما در خانههائی که بازداشتشدگان نشانی آنها را میدانستند زندگی نخواهند کرد، گفتم.
درباره افراد دیگری که مسلمان شدند من شخصاً رفیق عموئی را دیدم. نمیدانم رفیق عموئی از چه تاریخی دین اسلام را پذیرفته بود. اولین بار من پس از انتقال به اوین در جریان محاکمه در دادگاه انقلاب که 3 نفر (عموئی، مهدی پرتوی، کیانوری) را محاکمه میکردند، دیدم عموئی در فاصله ظهر تا بعدازظهر وضو میگرفت و نماز میخواند، مانند پرتوی. پس از یک سال در سال 1365 که با هم به اطاق دسته جمعی که در آن رفقا حجری، میزانی، عموئی، دکتر [احمد] دانش، و بهرام دانش بودند بردند، عموئی باز هم نماز میخواند ولی پس از چند هفته دست از نماز خواندن برداشت و هوادار مارکسیسم شد.
ولی پیش از این طبق گفته رفقا یک بار همه زندانیان تودهای را در نمازخانه اوین جمع کرده بودند و طبری و عموئی در آن جلسه در درستی اسلام و نادرستی مارکسیسم صحبت کرده بودند. در نامهای که به آقای خامنهای درباره آنچه بر ما گذشت نوشتم و در پایان این نوشته آن را ضمیمه خواهم کرد، نوشتهام که مجید انصاری اشتباهاً و یا عمداً نام مرا به جای طبری و عموئی گفته است. با در نظر گرفتن این که از رفیق عموئی فیلمی درست کردهبودند که در آن او با متانت درباره کودتای اول ماه مه شرح میداد، و این که اداره "جلسه عمومی اعتراف به گناهان حزب" را که برنامهاش دقیقاً و با زیرکی از پیش آماده شده بود به رفیق عموئی واگذار شد و او هم برپایه برنامهای که به او داده شدهبود، جای قابل توجهی را به "قائم پناه" [داد] که شرکت دادنش در این مجموعه دقیقاً حساب شده بود، و این که رفیق عموئی به احتمال از همان تاریخ مانند طبری و مهدی پرتوی دین اسلام را پذیرفته، این پرسش برای من بدون پاسخ مانده است که رفیق عموئی از آغاز دستگیری تا سال 1366 که در اطاق دسته جمعی نماز خواندن را ترک کرد، چه رفتاری داشته است.
در هر حال تنها دستیابی به اصل اعترافات میتواند در چهارچوب [؟] همه ضعفها و از آن جمله ضعفهائی که خود من نشان دادهام روشن نماید و به پرسشهایی بیپاسخ مانده پاسخ درست بدهد.
درباره رفیق عموئی باید این واقعیت را بیفزایم که رفتار او پس از نماز و بازگشت به موضعگیری پیش از زندانی شدن، تنها یک ایراد داشت و آن این بود که او درباره عملکرد خود در 5 سال گذشته توضیحی به رفقا نداد. این واقعیت را هم باید بیفزایم که به ویزه هنگام دیدار "گالیندوپول" نماینده حقوق بشر سازمان ملل متحد از ما، او رفتار درخشانی داشت.
جریان چنین بود که رفیق عموئی و من در یک اطاق بزرگ در ساختمان آموزشگاه زندگی میکردیم و مهدی پرتوی و بقائی که برای فرار از اعدام مسلمان شده بود در دو اطاق دیگر همجوار ما هر کدام تنها زندگی میکردند. روزی بدون این که به ما از پیش گفته شود، در اطاق باز شد و هیئت بازرسان سازمان ملل – پروفسور گالیندوپول و چند نفر دیگر همراهان – با مترجم ویژه خودشان وارد اطاق ما شد. البته برخلاف معمول این گونه بازرسیها رئیس زندان و معاونان و چند نفر دیگر از کارمندان زندان هم با آنها وارد اطاق ما شدند. البته این دیدار برپایه درخواست گالیندوپول که خواستهبود با من ملاقات کند صورت گرفت. او پس از ورود و آشنائی با من خیلی گرم از من پرسید که صحبتی دارم. من بدون مقدمه به او به زبان فرانسه جریان شکنجههائی را که به ما داده بودند گفتم و یک رونوشت از اولین نامهای که به خامنهای نوشته بودم و در آن مسئولیت همه اقدامات خلاف قانونی را که حزب ما مرتکب شده بود، مانند نگهداری جنگ افزار، پذیرش افسران به سازمان مخفی حزب، و... شخصاً به عهده گرفته بودم و همه افراد دیگر رهبری حزب را بیتقصیر دانسته و آزادی آنان را که هنوز زنده و در زندان بودند خواسته بودم، به او دادم.
رئیس و مسئولین زندان که مترجم هم بههمراه داشتند از این گزارش من درباره شکنجه سخت برآشفتند. مهدی پرتوی را به داخل اطاق ما فرستادند و او از گالیندوپول درخواست صحبت کرد و همان مهملاتی را که در دادگاه افسران و دادگاه خودمان روز همان جلسه اعتراف گفته بود تکرار کرد. رفیق عموئی در این جا بدون این که از او خواسته شود، درخواست صحبت کرد و با تفصیل درباره انواع شکنجههائی که به ما داده بودند صحبت کرد که بسیار در هیئت بازرسان سازمان ملل اثر کرد. از این روز تا هنگام جابهجا کردن مریم و من به خانه امن، با هم در یک اطاق بودیم و رفاقت و دوستی واقعی در میانمان وجود داشت.
ضمناً این را بیفزایم که پس از روز دیدار با "هئیت گالیندوپل" ما را از اطاق خوبی که داشتیم به یک اطاق بسیار بدهوا جابهجا کردند و بر عکس اطاق پیشین در اطاقمان بسته بود و اگر نیازی به رفتن دستشوئی داشتیم باید به در میکوفتیم تا پاسدار به ما اجازه دهد. این اجازه وقتی داده میشد که از اطاقهای دیگر بند هیچکس در راهرو و در دستشوئیها نباشد. مجازات دیگری که در مورد من و مریم برقرار کردند این بود که ما بخش عمده خوراک و شیرخشک و پنیر و... را از خانه میگرفتیم. رئیس زندان که نامش پیشوا بود، دستور داد که دیگر چیزی را برای ما نپذیرند و دیدار مریم و مرا که هفتهای یک بار در سالن ملاقات در گوشهای صورت میگرفت، به دو هفته یک بار و آن هم تنها به وسیله تلفن از دو طرف شیشه تبدیل کرد. خوشبختانه این صحنه خیلی طول نکشید و پس از دو هفته از وزارت اطلاعات با دستوری از بالاترین مقام عالی به رغم مخالفت یزدی رئیس قوه قضائیه، به خانهای امن جابهجا کردند ….. [؟]
هوشنگ اسدی
وضع هوشنگ اسدی هم برای من پرسش برانگیز بود. هم از این جهت که بیش از دیگران مورد محبت وزارت اطلاعات قرار داشت، و از جهت دیگر آزادیش به این صورت بود که همسرش از خامنهای نامه توصیهای برای دستگاه قضائی گرفتهبود که در آن این جمله نوشته بود: "آقای هوشنگ اسدی هیچ اقدامی علیه جمهوری اسلامی نکرده است". شاید این جمله زیر نامهای که همسرش به خامنهای نوشته بود نگاشته شده بود.
گذشته هوشنگ اسدی چنین است: او کارمند روزنامه کیهان بود و با رحمان هاتفی دوست بود و بهوسیله او در "گروه نوید" که رحمان هاتفی و مهدی پرتوی تشکیل دادهبودند، عضو بود. پس از چندی، از سوی ساواک به او مراجعه میکنند و از او میخواهند با ساواک همکاری کند و از آنچه در روزنامه کیهان میگذرد به ساواک گزارش دهد. او این مسئله را با رحمان هاتفی در میان میگذارد و رحمان و مهدی پرتوی موافقت میکنند که او این همکاری را بپذیرد. یک بار هم که او با همسرش برای گردش به اروپا آمد، با موافقت مسئولان نوید به دیدار ما آمد و ما اشتباهاً او را فرد سوم این گروه به حساب گذاشتیم.
پس از انقلاب روزی فهرست افرادی که در روزنامههای اطلاعات و کیهان و... با ساواک همکاری میکردند منتشر شد. میان دوستان هوشنگ اسدی و حتی میان او و همسرش غوغایی برپا شد و رحمان هاتفی و پرتوی از حزب خواستند که در روزنامه بنویسیم که حزب او را به چنین مأموریتی فرستادهاست، و به این ترتیب غوغا خوابید.
از سوی دیگر هوشنگ اسدی در دوران شاه در زندان خامنهای را شناخته بود و با او آشنائی داشت. او هم [؟] به توصیه زندهیاد هاتفی ما از او برای رساندن نامهای محتوای اطلاعات به آقای خامنهای بهره گرفتیم و چند بار هم برای دیدار با آقای خامنهای با او به این دیدار رفتیم. در زندان از یکی از افراد مطمئن شنیدم که اسدی در دیدارهائی که [برای] رساندن نامه به خامنهای میکرده، از او پرسیده است که اگر لازم باشد، "از آنچه در درون حزب میگذرد" به او گزارش دهد و خامنهای در پاسخ به این پیشنهاد گفته است مدتی لازم نیست. به دید من نوشته خامنهای در پشتیبانی از او بر این پایه بودهاست.
بر این پایه است که من برای اعترافات "هوشنگ اسدی" ارزش زیادی قائل نیستم و فکر نمیکنم بسیاری از نقاط تاریک را روشن کند زیرا در زندان شایع بود که او نه تنها هر چه میدانسته بدون کمترین فشار گفته، بلکه برای بزرگنمائی دروغهای شاخدار هم گفته است.
2- [4-] شکنجهها از چه گونههایی بودند؟
شکنجههای اعمالشده در زندان 3000 بهطور کلی دو نوع بودند: شکنجههای جسمی و روانی.
شکنجههای جسمی عبارت بودند از شلاق، دستبند قپانی، و آویزان کردن به حلقهای در اطاق شکنجهخانه و بالا کشیدن متهم، سیلی زدن، توسری زدن به میزان بیحساب، استفاده از زنجیر نازک برای زدن توی سر و...
شکنجههای روانی گونههای بسیاری داشت. در نامهای که درسال 1365 به آقای خامنهای رهبر جمهوری اسلامی ایران نوشته و یک نسخه از متن [آن را] ضمیمه این نوشته میکنم، درباره یک نمونه از آن که خود شاهدش بودم در کنار شکنجههای جسمی که به خود من وارد آمد، آوردهام و عبارت است از شکنجه دادن بستگان و عزیزان در برابر چشم یک متهم با آماج وادار کردن او به آنچه او حاضر به اعتراف نیست ……….. [؟] نمونههای دیگر هم از نوع شلاق زدن کودک خردسال در برابر چشم مادر برای گرفتن اعتراف از او، رواج داشت.
یک نمونه دیگر که درباره مریم تجربه کردند، آزار دادن با آماج لذت بردن از درد زندانیان است. نمونه این شیوه چنین است: همان گونه که در نامه به خامنهای نوشتهام کسانی که برای بازداشت من با برگه آمدهبودند، هر کس را که در خانه بود و از آن جمله همسرم بانو مریم فرمانفرمائیان و دخترمان بانو افسانه نوری اسفندیاری و فرزند ده ساله او فیروز را هم به زندان 3000 بردند و هر کدام از ما چهار نفر را در سلولهای جداگانه جا دادند. افسانه که نمیدانست به سر فرزندش چه آمده است، در سلولش بلند ناله میکرده و "فیروز، فیروز..." میگفته است. شکنجهگران این فریاد پر درد ناله را در نوار ضبط کرده و آن را تکثیر کرده و نیمهشب دستگاه ضبط صوت را با این نوار پشت در سلول مریم میگذاشتند. شکنجهگران ماهها این جنایت رذیلانه را دنبال کردند.
مریم که از شدت درد روانی نالهها و بیخبری از این که چه بر سر "فیروز" آمدهاست نمیتوانست بخوابد، در سلول کوچک خود راه میرفت و با درد زمزمه میکرد: افسونکم فیروز چه شده است؟
این بود نمونهای از لذت بردن شکنجهگران از درد زندانیان.
ضمیمه: یک رو نوشت نامهای که به آقای خامنهای نوشتم و در آن آنچه بر شخص من گذاشتهاست شرح دادهام.
در سفر دوم پروفسور گالیندوپول او مرا برای گفتگو دعوت کرد و من یک رونوشت از این نامه را به او دادم که او آن را ضمیمه گزارش خود به شورای امنیت سازمان ملل تسلیم کرد. در این دیدار گالیندوپول مریم را هم برای گفتگو دعوت کرد و خود او بهتفصیل هر آنچه که بر او گذشته بود به زبان فرانسه برای هیئت بازرسی تعریف کرد.
این را هم بگویم که این بار هیئت بازرسی سازمان ملل در یک اطاق جداگانه [دیدار] گذاشته بود و از مسئولان زندان در اطاق کسی نبود ولی هم در اطاق دستگاه ضبط گذاشته بودند و هم نیز با دستگاه کوچک گفتگوها را گوش میدادند. انتشار گزارش مریم در سازمان ملل این را در پی داشت که کنگره سالیانه زنان دموکرات طی قطعنامهای که به نمایندگی دولت ایران فرستاد از دولت آزادی فوری او را خواستار گردید. به احتمال زیاد این جریان علت اساسی جابهجا کردن مریم و من از زندان اوین به خانه امن بود.
امضاء - 27 خرداد 1378
-----------------------------------------------------
پانویسها:
1- حمله به دفترهای سازمان جوانان و حزب همزمان و در 30 تیر 1359 صورت گرفت (ر.ک. از جمله "دنیا" نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران، شماره 12، اسفند 1359، ص 172.) این تاریخ در نوشتهی من "با گامهای فاجعه" در اثر لغزش تایپی 21 تیر شدهاست. حمله به دفتر سازمان جوانان به تحریک هادی غفاری صورت گرفت.
2- همانگونه که کیانوری در همین نوشته تأیید کرده، من تهیهکنندهی نوارهای "پرسش و پاسخ" بودم. درست است که واپسین جزوهی پرسش و پاسخ تاریخ 29 آبان 1361 را دارد، اما این جلسات پس از آن نیز ادامه یافت و چون امکان نشر مطالب آن بهشکل جزوه وجود نداشت، گذشته از نوار کاست، که به "گرتا" میرساندمشان و او تکثیرشان میکرد، به شکل و شمایل "تحلیلهای هفتگی" تکثیر میشد و در حوزههای حزبی توزیع میشد. این جلسات در 13 آذر، 27 آذر، 11 دی، 25 دی، و واپسین بار در 9 بهمن نیز برگزار شد. همانگونه که در "با گامهای فاجعه" نوشتهام، من برای 23 بهمن نیز با کیانوری برای ضبط پرسش و پاسخ قرار داشتم، اما او و دیگران را در 17 بهمن گرفتهبودند، و من که نمیخواستم باور کنم، با وجود همهی خطرها رفیق صاحبخانه را واداشتم که در 23 بهمن نیز مطابق قرار منتظر باشد.
داستان دفتر محل کار پورهرمزان را در دو بخش، اینجا و اینجا بخوانید.
3- شرمسارم از این که یک نتیجهگیری سطحی و غیر مسئولانهی من در ذهن کیانوری و دیگران احتمال زندهبودن قائمپناه را مطرح کرد. من در واقع هیچ نمیدانم که قائمپناه از زندان زنده جست یا نه. در سال 1368، هنگامی که "با گامهای فاجعه" را مینوشتم، در هیچیک از فهرستهای کشتگان زندانها، چه پیش و چه پس از تابستان 1367، نامی از قائمپناه نیافتم (و هنوز در هیچ فهرستی نام او نیست) و در پیشگفتار جزوه نوشتم: "همه افراد نامبرده در این نوشته زیر شکنجههای وحشیانه و قرون وسطائی و یا در اثر تیرباران به شهادت رسیدهاند، به استثنای کیانوری، عموئی، محمدمهدی پرتوی، حسن قائمپناه، مریم فیروز، حمید صفری، حبیب فروغیان، ژیلا سیاسی، شمسالدین بدیع و سیاوش کسرائی." هیچ سخنی از انتقال قائمپناه به اروپا در نوشتهی من نیست. تأیید زندهبودن قائمپناه توسط "آقا مرتضی" (سعید امامی؟) میتواند به قصد گمراه کردن کیانوری بودهباشد. شخصی چون قائمپناه آنچنان ارزشی برای دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی نمیتوانست داشتهباشد که برای زنده نگاهداشتن و انتقال او به اروپا هزینه کنند.
4- دربارهی این عکس نوشتهی دیگری از مرا بخوانید.
Subscribe to:
Posts (Atom)