زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعهی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و جهان غرب را در وحشت از جامعهای غرق کرد که در آن چشمها و وسایلی همیشه و همهجا شهروندان را میپایند و حتی خیالها و رؤیاهایشان را میخوانند. پیشبینی اورول درست در آمد: "1984" هماکنون اینجاست، اما نه در جامعهی کمونیستی. سرمایهداری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همهی کارها و دانستهها و شبکهی دوستان و نوشتهها و کتابهایی که دوست دارند و عکسها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همهی شهروندان را میبیند و میپاید، و گویی همه راضیاند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعهی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شدهاند. مفهومی بهنام "حریم شخصی" کمرنگتر و کمرنگتر میشود.
26 December 2010
چرا در فیسبوک نیستم
دوستان و آشنایان و خوانندگان پر مهرم اغلب میپرسند که چرا در فیسبوک نیستم. یک موقعی باید بنشینم و مقالهی مفصلی در بارهی این موضوع بنویسم، به سبک "آنچه یک فعال سیاسی – اجتماعی باید بداند"، و دنبالههای آن: 1، 2، 3، 4. اکنون اما میکوشم فشرده توضیح دهم.
زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعهی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و جهان غرب را در وحشت از جامعهای غرق کرد که در آن چشمها و وسایلی همیشه و همهجا شهروندان را میپایند و حتی خیالها و رؤیاهایشان را میخوانند. پیشبینی اورول درست در آمد: "1984" هماکنون اینجاست، اما نه در جامعهی کمونیستی. سرمایهداری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همهی کارها و دانستهها و شبکهی دوستان و نوشتهها و کتابهایی که دوست دارند و عکسها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همهی شهروندان را میبیند و میپاید، و گویی همه راضیاند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعهی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شدهاند. مفهومی بهنام "حریم شخصی" کمرنگتر و کمرنگتر میشود.
زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعهی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و جهان غرب را در وحشت از جامعهای غرق کرد که در آن چشمها و وسایلی همیشه و همهجا شهروندان را میپایند و حتی خیالها و رؤیاهایشان را میخوانند. پیشبینی اورول درست در آمد: "1984" هماکنون اینجاست، اما نه در جامعهی کمونیستی. سرمایهداری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همهی کارها و دانستهها و شبکهی دوستان و نوشتهها و کتابهایی که دوست دارند و عکسها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همهی شهروندان را میبیند و میپاید، و گویی همه راضیاند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعهی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شدهاند. مفهومی بهنام "حریم شخصی" کمرنگتر و کمرنگتر میشود.
12 December 2010
شاملو 85
بهگمانم بهار 1352 بود که روزی در بوفهی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) نشسته بودم، بیستساله، در انتظار آن که یکی از "آزاده"های زندگانیم از آنجا بگذرد، تماشایش کنم، آههای سوزناک بکشم، و به محض آنکه نگاهم کرد، نگاهم را بدزدم، که یعنی: کی؟ من؟ من که نگاهت نمیکردم! – که یکی از دانشجویانی که میدانست من کلید گنجینهی موسیقی اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) را دارم، آنجا پیدایم کرد و گفت که همین لحظه احمد شاملو در کلاس "مطالعهی آزمایشگاهی زبان فارسی" از یک قطعه موسیقی سخن گفته و مایل است که دانشجویان کلاس آن را بشنوند، اما چون نمیدانسته که چنین امکانی در همان اتاق وجود دارد، پیشبینی آن را نکرده، کسی از حاضران یادآوری کرده که میتوان آن اثر را همانجا شنید، و اکنون همه منتظراند تا من بروم و آن قطعه را پخش کنم!
تازه همین چند ماه پیش از آن در زندان با نام احمد شاملو آشنا شدهبودم، و هنوز چیز زیادی در بارهی او نمیدانستم.
رفتم. شاملو با موهای انبوه نقرهای پای تخته و پشت تریبون کلاس نشستهبود و شصت – هفتاد نفر دانشجویان کلاس را در جادوی کلام خود اسیر کردهبود. دانشجوی همراهم به اشاره به او فهماند که: اینک! کلیددار گنجینه اینجاست! شاملو پرسید که آیا کنسرتو پیانوی شمارهی 4 بیتهوفن را داریم؟ البته که داریم! بخش دوم آن را میخواست. عجب! چندان توجهی به این اثر و بخش دوم آن نکردهبودم! فقط خواندهبودم که آهنگساز بزرگ مجار، فرانتس لیست، آن را "اورفه در حال رامکردن حیوانات وحشی" تفسیر کردهاست.
درون اتاقک تنگ، صفحه را یافتم. یکی از بهترین اجراهای آن با پیانوی دانیل بارنبویم را داشتیم. با دقت و احتیاط صفحه را از جلد آن بیرون کشیدم، بی آنکه انگشت به سطح آن بزنم، روی صفحهچرخان گراموفون گذاشتماش، با پاککن ماهوتی مخصوص پاکش کردم، سوزن را با احتیاط به حال آمادهباش در آغاز بخش دوم آن آویختم، و منتظر ماندم تا شاملو ربط آن را با لحن بیان برای دانشجویانش بگوید، و اشاره کند، تا موسیقی را پخش کنم.
شاملو از دانشجویان میخواست دقت کنند چهگونه در آغاز، ارکستر (نمایندهی گلهی حیوانات وحشی) چون شیر میغرد، و چهگونه پیانو، تنها، ضعیف، و مغموم، میکوشد ارکستر را رام کند و حرف خود را به گوش شیر غران برساند؛ حالت بیان هر یک از دو طرف چهگونه است، این لحن و حالت چهگونه بهتدریج دگرگون میشود، و چهگونه ارکستر رام میشود، و سرانجام در بخش بعدی این دو با هم به پایکوبی شاد و پیروزمندانه در آغوش هم فرو میروند. سپس اشاره کرد، و من غول جادوی موسیقی را در کلاس رها کردم. عجب غولی! چه جادویی! این اثر، از آن روز، به برکت تشریح شاملو، یکی از آثار درخشان مورد علاقهی من بودهاست.
شاملو در همان هنگام شعرخوانیهایی کردهبود که همراه با موسیقی احمد پژمان، اسفندیار منفردزاده، فریدون شهبازیان و دیگران ضبط شدهبود و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آنها را روی صفحههای 33 دور منتشر کردهبود. هنوز دستگاه و نوار کاست همهگیر نشدهبود. این صفحهها را برای پخش در حاشیهی کلاسهای شاملو و برای کلاس "فن بیان" ابوالحسن وندهور (وفا)، مسئول فعالیتهای فرهنگی و هنری دانشگاه، خریدیم، و از آنجا، و با گوش دادن به این صفحهها بود که من با شعر نوی فارسی، شعر شاملو، و شعر نیما آشنا شدم و به هر دوی اینان دل بستم. شعرخوانی شاملو، با آن صدای بم و آن فن بیان، شعرخوانی را به من آموخت و گوش دادن به این صفحهها سرگرمی همهروزهی من شد.
***
شاملو با یک ماشین پیکان سرمهای رنگ به دانشگاه میآمد. رانندهاش زنی بود که همانجا پشت فرمان مینشست تا کلاس شاملو به پایان برسد و او را برگرداند. روزی روی چمنهای دانشگاه نشستهبودیم در فاصلهی کوتاهی از ماشین شاملو، که خانم راننده پیاده شد، با اندامی ورزیده، و حرکاتی ورزیده، در موتور ماشین را بالا زد، دریچهی رادیاتور را پیچاند و باز کرد، با رفتاری مردانه رفت و شیلنگ آبی را که برای آبیاری روی چمنهای آنطرفتر انداختهبودند برداشت و آورد، آب توی رادیاتور ماشین ریخت، با همان حرکات مردانه کار را به پایان رساند، در موتور را بست، و پشت فرمان در انتظار نشست.
چنین صحنهای، و انجام چنین کارهایی به دست زنان آن روزگار، از نوادر بود. من و دوستان، شگفتزده، با خود میاندیشیدیم: این است آیا آیدا، که شاملو این همه شعرهای عاشقانه برایش سروده و مجموعهی "آیدا در آینه" را برایش منتشر کرده، "آینهای برابر آینه"اش گذاشته تا از او ابدیتی بسازد؟ هرگز ندانستیم که او آیا آیدا بود، یا نه، و هیچ نمیدانستیم که "[...] شاملو از شاعران کمیابی بود که برای زوجهی قانونی خویش شعر عاشقانه گفتهاند: قلندری عیالدوست که نیمهشبان در راه بازگشت از میکده، خریدن نان سنگک و دستهای ریحان آبزده را فراموش نمیکند. [...] در ادبیات قدمایی ایران محبوب غالب شعرهای عاشقانه موجودی است سردمزاج اما کلیشهای، که گاه حتی نمیتوان تشخیص داد مذکر است یا مؤنث. [...] شعر عاشقانهی شاملو نه گله و التماس از موضع ضعف، بلکه وصف تجربیاتی عاطفی از معاشرت با انسانی دارای هویت در روزگاری مشخص، و از موضع قدرت بود." (محمد قائد: "مردی که خلاصهی خود بود")
***
شاملو در بهار سال 1994 به سوئد آمد و چند شب شعر برگزار کرد. به یکی از آنها رفتم، که پیش از آغاز، به علت کسالت شاملو و به شکلی غریب لغو شد، و ماهی دیرتر به یک شب شعر دیگرش رفتم. شاملو، همچنان با موهای انبوه که اکنون دیگر نه نقرهای، که یکدست سپید بود، روی صحنه پشت میزی در میان دستههای گل نشستهبود، و شعر خواند، زیبا چون همیشه. شبی پر خاطره بود، که اوج آن شعری بود با مصرعی با مخاطب معلوم، که همه بیاختیار برایش کف زدند:
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار ِ تو اَم.
در پایان این سفر، شاملو در گفتوگویی تلویزیونی سخنانی درشت و گنده گفت که هیچ با مقام و موقعیت او و ادبیات فارسی تناسبی نداشت و منزلت او را در نگاه من و دوستانم پایین آورد.
***
دیدار بعدی با شاملو، در غیاب او، روز شنبه 5 ژوئن 1999 در روستای لاکسئو Laxö در منطقهی ئهلو کارلهبی Älvkarleby در فاصلهی دو ساعتی شمال استکهلم بود. جایزهی انجمن دوستدارن استیگ داگرمان Stig Dagerman، نویسندهی ادبیات کارگری سوئدی را قرار بود به احمد شاملو بدهند. شاملو خود در ایران سخت بیمار بود و نتوانست برای دریافت جایزه بیاید. با مفتون امینی بودیم و جمعی دیگر. بزرگان فرهنگ سوئد: آرنه روت Arne Ruth سردبیر فرهنگی داگنز نیهتر، بزرگترین روزنامهی صبح سوئد، کارل گؤران اکروالد Cal-Göran Ekerwald نویسندهی نامدار آشنا با ادبیات فارسی، و دیگران، سخنانی در ستایش شاملو و شخصیت و شعر او گفتند و سرشار از غرورمان کردند. فرج سرکوهی نیز آنجا بود. آنگاه که ماریا پیا بوئهتیوس Maria-Pia Boëthius، نویسنده، روزنامهنگار، و روشنفکر دوستداشتنی سوئدی در چند قدمی ما در میان جمعیت بر پا خاست و برای شاملو کف زد، اشک بر گونههایم راه گم کرد. فیلم مستند بهمن مقصودلو از زندگی شاملو را نمایش دادند و در دریایی از خاطره غرقمان کردند.
دریغا که شاملو خود آنجا نبود تا اینها را بشنود و ببیند.
***
یکی از زیباترین شعرهای شاملو برای من "عقوبت" است، بهویژه آنجا که میگوید:
[...]
با ما گفتهبودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جانفرسای را
-------------تحمل میبایدتان کرد.»
عقوبت ِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِمان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[1349]
مفتون امینی، که شاملو او را "وسواس ِ مهربان ِ شعر" نامیده و شعر "ایکاش آب بودم" را تقدیماش کرده، با چاقوی جراحی ماهر به جان "عقوبت" افتاد و تحلیلی کرد که در مجلهی "سخن" شماره 24، بهمن 1367 منتشر شد.
***
هنگام قدمزدن در پسکوچههای آن روستای دورافتادهی سوئدی در حاشیهی اهدای جایزه به شاملو، دوست دیرینم "بدری" را که از شب حملهی ساواک به خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در 17 خرداد 1351 و ماههای زندان پس از آن گماش کردهبودم، پس از 27 سال، با همسر و سه فرزند در برابر خود یافتم! از شهری کوچک در قلب سوئد برای شرکت در این مراسم آمدهبودند: شعر، انسانها را به هم میرساند.
***
برای دوستانی که پیوسته اصرار دارند زوجی برای من پیدا کنند، شرط گذاشتهام که زنی پیدا کنند که دکان پنچرگیری داشتهباشد و خود چرخ ماشین باز کند و ببندد، به قرینهی آیدا(؟) و رادیاتور ماشین!
***
سایت رسمی احمد شاملو را اینجا ببینید، و بهویژه به بخش "سالشمار زندگی" او سر بزنید.
بخش دوم از کنسرتو پیانوی شماره 4 بیتهوفن را اینجا بشنوید.
چند شعر شاملو را با صدای خودش در این نشانیها بشنوید: 1، 2، 3، و البته این یکی
سایت انجمن دوستداران استیگ داگرمان (و نه داگرمن) اینجاست، که البته به سوئدیست، و صفحهی احمد شاملو در این سایت نیز، باز به سوئدی، اینجاست.
***
گرامیباد هشتاد و پنجمین زادروز احمد شاملو، امروز، 21 آذر 1389، 12 دسامبر 2010.
(عکس اتاق شماره 3 از منوچهر ع.)
تازه همین چند ماه پیش از آن در زندان با نام احمد شاملو آشنا شدهبودم، و هنوز چیز زیادی در بارهی او نمیدانستم.
رفتم. شاملو با موهای انبوه نقرهای پای تخته و پشت تریبون کلاس نشستهبود و شصت – هفتاد نفر دانشجویان کلاس را در جادوی کلام خود اسیر کردهبود. دانشجوی همراهم به اشاره به او فهماند که: اینک! کلیددار گنجینه اینجاست! شاملو پرسید که آیا کنسرتو پیانوی شمارهی 4 بیتهوفن را داریم؟ البته که داریم! بخش دوم آن را میخواست. عجب! چندان توجهی به این اثر و بخش دوم آن نکردهبودم! فقط خواندهبودم که آهنگساز بزرگ مجار، فرانتس لیست، آن را "اورفه در حال رامکردن حیوانات وحشی" تفسیر کردهاست.

شاملو از دانشجویان میخواست دقت کنند چهگونه در آغاز، ارکستر (نمایندهی گلهی حیوانات وحشی) چون شیر میغرد، و چهگونه پیانو، تنها، ضعیف، و مغموم، میکوشد ارکستر را رام کند و حرف خود را به گوش شیر غران برساند؛ حالت بیان هر یک از دو طرف چهگونه است، این لحن و حالت چهگونه بهتدریج دگرگون میشود، و چهگونه ارکستر رام میشود، و سرانجام در بخش بعدی این دو با هم به پایکوبی شاد و پیروزمندانه در آغوش هم فرو میروند. سپس اشاره کرد، و من غول جادوی موسیقی را در کلاس رها کردم. عجب غولی! چه جادویی! این اثر، از آن روز، به برکت تشریح شاملو، یکی از آثار درخشان مورد علاقهی من بودهاست.
شاملو در همان هنگام شعرخوانیهایی کردهبود که همراه با موسیقی احمد پژمان، اسفندیار منفردزاده، فریدون شهبازیان و دیگران ضبط شدهبود و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آنها را روی صفحههای 33 دور منتشر کردهبود. هنوز دستگاه و نوار کاست همهگیر نشدهبود. این صفحهها را برای پخش در حاشیهی کلاسهای شاملو و برای کلاس "فن بیان" ابوالحسن وندهور (وفا)، مسئول فعالیتهای فرهنگی و هنری دانشگاه، خریدیم، و از آنجا، و با گوش دادن به این صفحهها بود که من با شعر نوی فارسی، شعر شاملو، و شعر نیما آشنا شدم و به هر دوی اینان دل بستم. شعرخوانی شاملو، با آن صدای بم و آن فن بیان، شعرخوانی را به من آموخت و گوش دادن به این صفحهها سرگرمی همهروزهی من شد.
***
شاملو با یک ماشین پیکان سرمهای رنگ به دانشگاه میآمد. رانندهاش زنی بود که همانجا پشت فرمان مینشست تا کلاس شاملو به پایان برسد و او را برگرداند. روزی روی چمنهای دانشگاه نشستهبودیم در فاصلهی کوتاهی از ماشین شاملو، که خانم راننده پیاده شد، با اندامی ورزیده، و حرکاتی ورزیده، در موتور ماشین را بالا زد، دریچهی رادیاتور را پیچاند و باز کرد، با رفتاری مردانه رفت و شیلنگ آبی را که برای آبیاری روی چمنهای آنطرفتر انداختهبودند برداشت و آورد، آب توی رادیاتور ماشین ریخت، با همان حرکات مردانه کار را به پایان رساند، در موتور را بست، و پشت فرمان در انتظار نشست.
چنین صحنهای، و انجام چنین کارهایی به دست زنان آن روزگار، از نوادر بود. من و دوستان، شگفتزده، با خود میاندیشیدیم: این است آیا آیدا، که شاملو این همه شعرهای عاشقانه برایش سروده و مجموعهی "آیدا در آینه" را برایش منتشر کرده، "آینهای برابر آینه"اش گذاشته تا از او ابدیتی بسازد؟ هرگز ندانستیم که او آیا آیدا بود، یا نه، و هیچ نمیدانستیم که "[...] شاملو از شاعران کمیابی بود که برای زوجهی قانونی خویش شعر عاشقانه گفتهاند: قلندری عیالدوست که نیمهشبان در راه بازگشت از میکده، خریدن نان سنگک و دستهای ریحان آبزده را فراموش نمیکند. [...] در ادبیات قدمایی ایران محبوب غالب شعرهای عاشقانه موجودی است سردمزاج اما کلیشهای، که گاه حتی نمیتوان تشخیص داد مذکر است یا مؤنث. [...] شعر عاشقانهی شاملو نه گله و التماس از موضع ضعف، بلکه وصف تجربیاتی عاطفی از معاشرت با انسانی دارای هویت در روزگاری مشخص، و از موضع قدرت بود." (محمد قائد: "مردی که خلاصهی خود بود")
***
شاملو در بهار سال 1994 به سوئد آمد و چند شب شعر برگزار کرد. به یکی از آنها رفتم، که پیش از آغاز، به علت کسالت شاملو و به شکلی غریب لغو شد، و ماهی دیرتر به یک شب شعر دیگرش رفتم. شاملو، همچنان با موهای انبوه که اکنون دیگر نه نقرهای، که یکدست سپید بود، روی صحنه پشت میزی در میان دستههای گل نشستهبود، و شعر خواند، زیبا چون همیشه. شبی پر خاطره بود، که اوج آن شعری بود با مصرعی با مخاطب معلوم، که همه بیاختیار برایش کف زدند:
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار ِ تو اَم.
در پایان این سفر، شاملو در گفتوگویی تلویزیونی سخنانی درشت و گنده گفت که هیچ با مقام و موقعیت او و ادبیات فارسی تناسبی نداشت و منزلت او را در نگاه من و دوستانم پایین آورد.
***
دیدار بعدی با شاملو، در غیاب او، روز شنبه 5 ژوئن 1999 در روستای لاکسئو Laxö در منطقهی ئهلو کارلهبی Älvkarleby در فاصلهی دو ساعتی شمال استکهلم بود. جایزهی انجمن دوستدارن استیگ داگرمان Stig Dagerman، نویسندهی ادبیات کارگری سوئدی را قرار بود به احمد شاملو بدهند. شاملو خود در ایران سخت بیمار بود و نتوانست برای دریافت جایزه بیاید. با مفتون امینی بودیم و جمعی دیگر. بزرگان فرهنگ سوئد: آرنه روت Arne Ruth سردبیر فرهنگی داگنز نیهتر، بزرگترین روزنامهی صبح سوئد، کارل گؤران اکروالد Cal-Göran Ekerwald نویسندهی نامدار آشنا با ادبیات فارسی، و دیگران، سخنانی در ستایش شاملو و شخصیت و شعر او گفتند و سرشار از غرورمان کردند. فرج سرکوهی نیز آنجا بود. آنگاه که ماریا پیا بوئهتیوس Maria-Pia Boëthius، نویسنده، روزنامهنگار، و روشنفکر دوستداشتنی سوئدی در چند قدمی ما در میان جمعیت بر پا خاست و برای شاملو کف زد، اشک بر گونههایم راه گم کرد. فیلم مستند بهمن مقصودلو از زندگی شاملو را نمایش دادند و در دریایی از خاطره غرقمان کردند.
دریغا که شاملو خود آنجا نبود تا اینها را بشنود و ببیند.
***
یکی از زیباترین شعرهای شاملو برای من "عقوبت" است، بهویژه آنجا که میگوید:
[...]
با ما گفتهبودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جانفرسای را
-------------تحمل میبایدتان کرد.»
عقوبت ِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِمان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[1349]
مفتون امینی، که شاملو او را "وسواس ِ مهربان ِ شعر" نامیده و شعر "ایکاش آب بودم" را تقدیماش کرده، با چاقوی جراحی ماهر به جان "عقوبت" افتاد و تحلیلی کرد که در مجلهی "سخن" شماره 24، بهمن 1367 منتشر شد.
***
هنگام قدمزدن در پسکوچههای آن روستای دورافتادهی سوئدی در حاشیهی اهدای جایزه به شاملو، دوست دیرینم "بدری" را که از شب حملهی ساواک به خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در 17 خرداد 1351 و ماههای زندان پس از آن گماش کردهبودم، پس از 27 سال، با همسر و سه فرزند در برابر خود یافتم! از شهری کوچک در قلب سوئد برای شرکت در این مراسم آمدهبودند: شعر، انسانها را به هم میرساند.
***
برای دوستانی که پیوسته اصرار دارند زوجی برای من پیدا کنند، شرط گذاشتهام که زنی پیدا کنند که دکان پنچرگیری داشتهباشد و خود چرخ ماشین باز کند و ببندد، به قرینهی آیدا(؟) و رادیاتور ماشین!
***
سایت رسمی احمد شاملو را اینجا ببینید، و بهویژه به بخش "سالشمار زندگی" او سر بزنید.
بخش دوم از کنسرتو پیانوی شماره 4 بیتهوفن را اینجا بشنوید.
چند شعر شاملو را با صدای خودش در این نشانیها بشنوید: 1، 2، 3، و البته این یکی
سایت انجمن دوستداران استیگ داگرمان (و نه داگرمن) اینجاست، که البته به سوئدیست، و صفحهی احمد شاملو در این سایت نیز، باز به سوئدی، اینجاست.
***
گرامیباد هشتاد و پنجمین زادروز احمد شاملو، امروز، 21 آذر 1389، 12 دسامبر 2010.
(عکس اتاق شماره 3 از منوچهر ع.)
05 December 2010
در سوگ استاد، و دوست
من بخت شاگردی ایشان را نداشتم، اما در سال 1351 بههنگام دوندگیهای مربوط به راهاندازی "اتاق موسیقی" دانشگاه با ایشان آشنا شدم، و برای گرفتن بودجه و امکانات بارها به ایشان که رئیس "مرکز تعلیمات عمومی" (یعنی درسهای غیر مهندسی) بودند، مراجعه کردم. ایشان همواره مرا با مهر در اتاق خود، که جای تنگی در گوشهی طبقهی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) و زیر کلاس شماره 1 بود، میپذیرفتند، حرفهایم را موشکافانه گوش میدادند، چیزهایی میپرسیدند، و برگهایی را که لازم بود امضا میکردند.
به همت و عشق و علاقه و یاری دکتر مرتضی انواری بود که برنامهها و فعالیتهای "اتاق موسیقی" پا گرفت، و نیز با بلندنظری ایشان بود که آموزگارانی از میان روشنفکران و متخصصان نامآور کشور برای آموزش درسهای هنری و علوم انسانی به دانشگاه دعوت شدند. از آن میان: احمد شاملو، اسماعیل خویی، فرهاد نعمانی، هرمز فرهت، ماهمنیر شادنوش، داریوش صفوت، ژاله ژوبین خادم، هانیبال الخاص، ایران دررودی، هادی شفائیه، و دیگران.
با کنار رفتن دکتر انواری از ریاست مرکز تعلیمات عمومی در سال 1352، سرپرستی کارها در عمل به دست غلامعلی حداد عادل افتاد و اسلامیکردن دانشگاه آغاز شد، که خود داستان دیگریست و در نوشتهی دیگری اشارههایی به آن کردهام.
دکتر مرتضی انواری در فعالیتهای اجتماعی نیز شرکت داشتند. از جمله نامهی جمعی از استادان ایرانی خطاب به رئیس اتحادیهی اروپا در اعتراض به تحریم علمی دانشگاه صنعتی شریف که دکتر انواری نیز آن را امضا کردند، در این نشانی موجود است.
دکتر مرتضی انواری یکی از پایهگذاران "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" SUTA نیز بودند و نامهی پر مهر زیر که بیش از ده سال پیش نوشته شده یادگار گرانبهاییست که از ایشان دارم:
Från: "Morteza Anvari" anvari#at#cs.berkeley.edu
Ämne: Your article
Till: otaghe_mousighi#at#yahoo.com, "HOJABRI" HOJABRI#at#aol.com
Datum: fredag 14 April 2000 06:31
Dear Shiva,
I thoroughly enjoyed reading your article. It brought back fond memories and raised my spirits. From the choice of your UserId, otaghe_mousighi, it is abundantly manifest that you are still deeply bonded with your student days at Aryamehr University.
I joined the Univ. in 1347 as a professor and chairman of Math Dept. In 1351, when I returned from my sabbatical, chancellor Nasr asked me to organize the 'Markaze Talimate Omoumi'. I ran the Markaz for a year. I hired several eminent literary and artistic personalities to teach there. The list is long and my memory rather short. It included such figures as Ahmad Shamloo, Hanibal Alkhas, and Dr. Farahat, and many more. A group of philosophers, psychologists, and sociologists agreed to contribute to the humane side of our students' education as well.
Are you attending the Reunion 2000?
Anvari
UC Berkeley
Ämne: Your article
Till: otaghe_mousighi#at#yahoo.com, "HOJABRI" HOJABRI#at#aol.com
Datum: fredag 14 April 2000 06:31
Dear Shiva,
I thoroughly enjoyed reading your article. It brought back fond memories and raised my spirits. From the choice of your UserId, otaghe_mousighi, it is abundantly manifest that you are still deeply bonded with your student days at Aryamehr University.
I joined the Univ. in 1347 as a professor and chairman of Math Dept. In 1351, when I returned from my sabbatical, chancellor Nasr asked me to organize the 'Markaze Talimate Omoumi'. I ran the Markaz for a year. I hired several eminent literary and artistic personalities to teach there. The list is long and my memory rather short. It included such figures as Ahmad Shamloo, Hanibal Alkhas, and Dr. Farahat, and many more. A group of philosophers, psychologists, and sociologists agreed to contribute to the humane side of our students' education as well.
Are you attending the Reunion 2000?
Anvari
UC Berkeley
مقالهای که دکتر انواری از آن سخن میگویند، سرگذشت اتاق موسیقیست که روایتهای گوناگونی از آن در جاهایی، از جمله در مجله "لوح" در این نشانی، و نیز در این نشانی منتشر شدهاست. منظور از Reunion 2000 نیز نخستین گردهمایی سراسری انجمن دانشگاه صنعتی شریف است که در تابستان سال 2000 در سندیهگوی کالیفورنیا برگزار شد و من نیز در آن شرکت کردم. عکس دکتر انواری از همان گردهماییست.یاد دکتر مرتضی انواری گرامی باد.
01 December 2010
Min första jul i Sverige
Programmet ”Önska i P2” bjuder alla att berätta om hur det kändes den första julen som man befann sig i Sverige med allt omkring julen och önska ett musikstycke som man förknippar med den känslan. Det är ett mycket bra initiativ, tycker jag. Läs gärna mer och hitta kontaktuppgifterna här, kontakta, berätta, och önska musik.
نخستین کریسمسی که در سوئد بودم
برنامه موسیقی درخواستی شبکهی دوم رادیوی سوئد شما را فرا میخواند تا از طریق تلفن یا نامه یا ایمیل برایشان تعریف کنید که نخستین کریسمسی که در سوئد بودید، با همهی جلوههای پیرامون آن چه احساسی داشتید، و قطعهای موسیقی را که خاطرهای از آن کریسمس را در یادتان زنده میکند، درخواست کنید. به نظر من ابتکار بسیار جالبیست. در این نشانی میتوانید در بارهی این برنامهی ویژه بیشتر بخوانید و اطلاعات تماس را پیدا کنید.
برنامه موسیقی درخواستی شبکهی دوم رادیوی سوئد شما را فرا میخواند تا از طریق تلفن یا نامه یا ایمیل برایشان تعریف کنید که نخستین کریسمسی که در سوئد بودید، با همهی جلوههای پیرامون آن چه احساسی داشتید، و قطعهای موسیقی را که خاطرهای از آن کریسمس را در یادتان زنده میکند، درخواست کنید. به نظر من ابتکار بسیار جالبیست. در این نشانی میتوانید در بارهی این برنامهی ویژه بیشتر بخوانید و اطلاعات تماس را پیدا کنید.
Subscribe to:
Posts (Atom)