19 September 2010

از جهان خاکستری - 46

شب نخست پس از فرار از پادگان، نهم دی‌ماه 1357، در تهران محمود و همسرش اورانوس چون همیشه مرا با ‏آغوش باز پذیرفتند. آنان برایم تعریف کردند که دوستمانمان حسین و مرتضی هر یک طبقه‌ای از یک خانه را در ‏همان نزدیکی خریده‌اند، و حسین خانه‌اش را در اختیار رضی گذاشته که مجرد است، و من شاید بتوانم با رضی ‏هم‌خانه شوم.‏

فردا حسین نیز مرا با آغوش باز پذیرفت، و کلید خانه‌اش را برای هم‌خانگی با رضی در اختیارم گذاشت. رضی، ‏دوست دیرین سال‌های دانشگاه، که با هم کوه‌ها و جنگل‌ها پیموده‌بودیم، در چادرها و مسجدهای روستایی در ‏کنار هم بر زمین خفته‌بودیم، نیز البته آغوش به رویم گشود. این‌جا آپارتمان کوچک و راحتی بود با همه‌ی ‏امکانات، واقع در قلب حوادث تهران: چیزی در حدود دویست متر دورتر از دروازه‌ی اصلی دانشگاه تهران، در خیابان ‏مشتاق (شهدای ژاندارمری)، چند گام دورتر از تقاطع خیابان فخر رازی. این‌جا مرکز تجمع و پاتوق دوستان دور و نزدیک و قدیم و جدید ‏بود. از بحث‌های روبه‌روی دانشگاه، از خرید کتاب، از تظاهرات که خسته می‌شدند، از تیراندازی‌ها که ‏می‌گریختند، با همدیگر که کار داشتند، به این‌جا می‌آمدند. چای می‌خوردند، بحث می‌کردند، خوراک می‌خریدند ‏و می‌آوردند. گاه پیش می‌آمد که بیست نفر و بیشتر در اتاق پذیرایی خانه من و رضی، که مبلمانی هم نداشت، ‏روی موکت کف اتاق می‌نشستند و بحث و جدل می‌کردند.‏

این خانه در طبقه‌ی سوم ساختمان بود و سیمین و مرتضی طبقه‌ی چهارم را داشتند. اما "خانه یکی" بودیم: ‏درهای این دو طبقه به روی هم باز بود. می‌رفتیم و می‌آمدیم و دوستان و مهمانانمان می‌رفتند و می‌آمدند. ‏سیمین و مرتضی اگر خوراکی پخته‌بودند، و همیشه آنان بودند که چیزی پخته بودند، با پاشنه‌ی پا به کف اتاق‌شان، که سقف ما بود، می‌کوبیدند، یعنی که غذا حاضر است، و می‌رفتیم و می‌خوردیم؛ و صبح‌ها که من ‏می‌رفتم و نان بربری تازه برای صبحانه می‌خریدم، یکی هم برای آنان می‌خریدم، در می‌زدم و بربری را تحویل ‏می‌دادم.

در همان نخستین روزهای پس از فرار از پادگان حسین مرا به دست دوست دیگرمان کاووس سپرد تا ببرد و ‏قدری لباس برایم بخرد. گویا سر و وضعم هیچ تعریفی نداشت! کاووس دو شلوار و دو پیراهن برایم خرید، و نونوار ‏شدم. درود بر حسین و کاووس! غذایم را در خانه سیمین و مرتضی، یا اورانوس و محمود می‌خوردم. عطر ‏کته‌های اورانوس، با خورشت‌های شمالی، هنوز از دماغم نرفته. همین دوستان، مستقیم و غیر مستقیم، پول ‏توجیبی به من می‌رساندند. هنوز سرخی شرم پانصدتومانی اوزون علی از رخسارم نرفته‌بود، اما چاره‌ای جز ‏پذیرفتن این کمک‌ها نداشتم. اگر از من بخواهند تنها یکی از نعمت‌هایی را که در طول زندگی از آن برخوردار ‏بوده‌ام نام ببرم، بی هیچ دو دلی می‌گویم: دوستان خوب! و فراموش نمی‌کنم که سیمین و مرتضی حتی به ‏هنگام بگومگو با هم، هر دو با من مهربانی می‌کردند.

از جمله کسانی که این‌جا، در ناف حوادث تهران، به این "خانه یکی" رفت‌وآمد می‌کردند، دو نوجوان پر شر و شور ‏و بی‌تاب و دوست‌داشتنی بودند؛ خواهر و برادری نزدیک به چهارده پانزده ساله: ملیحه و بیژن مقدم. از طریق ‏اینان دعوت شدیم و پس از عملیات معینی خود را در منزل برادر بزرگشان محمد مقدم، از سران سازمان ‏مجاهدین خلق یافتیم. موسی خیابانی هم آن‌جا بود. نزدیک به بیست نفر یا بیشتر بر گرد اتاقی نشسته بودند. ‏اغلب اینان به‌تازگی زیر فشار مردم و به‌دستور نخست‌وزیر شاپور بختیار از زندان‌های طولانی آزاد شده‌بودند. ‏موسی و محمد چیزهایی گفتند و تحلیل‌هایی کردند که هیچ جذبم نکرد و هیچ از آن به‌خاطر ندارم. و چندی بعد، ‏ناگهان ملیحه، آن دختر سرزنده و شاداب با موهای افشان و پریشان، خود را زیر مانتو و روسری پنهان کرد، حتی ‏در خانه، حتی پیش از آن‌که حکومت برآمده از انقلاب روسری را با توسری بر سر زنان جا دهد. چه حیف! حیف از ‏آن زیبایی. حیف از آن نوجوانی. دلم به درد می‌آمد، اما او دیگر تصمیم خود را گرفته‌بود، بر خلاف بیژن که از ‏بحث‌های این خانه تأثیر می‌پذیرفت، آن‌چنان که به او ایراد می‌گرفتند که "باز به آن خانه رفتی؟!"‏

باز از کسانی که در این خانه‌ها رفت‌و آمد می‌کردند، دختری بود با چشمان درشت و گیرا، و لبان درشت و ‏هوس‌انگیز. چشمان و لبان دو نقطه‌ی ضعف (ضعف؟) زیباپسندی من بودند، و سپس صدا، صدای حرف زدن: او صدای زیبایی نیز ‏داشت. اما من که بیست و شش سالم بود، او را برای خود اندکی جوان می‌یافتم. به گمانم هیجده یا نوزده ‏سال داشت. موهای بلندش را دم‌اسبی می‌کرد و محکم پشت سرش می‌بست، با شلوار جین تنگش در یک ‏متری من روی زمین می‌نشست، نخست یک زانو، و سپس زانوی دیگر را تا سینه‌اش بالا می‌برد، و همچنان که ‏بند کفش کتانی‌اش را یک‌یک می‌کشید و سفت می‌کرد، با آن چشمان زیبایش نگاهم می‌کرد، و با صدای ‏زیبایش از میان آن لبان هوس‌انگیز می‌گفت: شما نمی‌آین بریم تظاهرات؟ آهاااا...، شما سرباز فراری هستین و ‏شاید می‌ترسین بگیرن‌تون؟

گرسنه بودم. احساس می‌کردم که پره‌های بینیم گشاد می‌شوند؛ که گرگی در درونم می‌غرد. عطر تن او از آن ‏فاصله دیوانه‌ام می‌کرد. نگاهم بر اندام هوس‌انگیزش می‌لغزید، و او بی‌گمان این را می‌دید. اما اخلاق! اما ‏اخلاق! شنیده‌بودم که دوست بسیار عزیزی او را می‌خواهد و این‌جا "داش آکل" وجودم بیدار می‌شد. از این خط ‏به‌بعد، این دختر دیگر امانت دوست من، سپرده در این "خانه یکی" بود. و تازه، بهانه هم داشتم: چندی پیش و ‏همین چند ده متر آن سوتر از خانه‌مان، دختری دانشجو را دیده‌بودم که به‌سوی نوشت‌افزارفروشی معروف آتوسا ‏در ابتدای خیابان فخر رازی می‌رفت: باران ریزی می‌بارید و آن دختر، با چشمانی درشت و زیبا، و لبانی درشت و ‏هوس‌انگیز، دفتر و کتابش را روی سینه در آغوش می‌فشرد، و کلاه سرخود پیراهنش را روی سرش کشیده‌بود. ‏چنان لباسی را پیش از آن هرگز در واقعیت بر تن دختری ندیده‌بودم، اما بر تن یک مدل عکاسی نیمه‌لخت ‏خارجی دیده‌بودم: در سال‌های دانشجوییم مجله‌ای به‌نام "این هفته" با عکس‌های نیمه‌لخت در تهران منتشر ‏می‌شد. عکس زنی را با یک بارانی از پلاستیک شفاف، که تن او از ورای آن دیده می‌شد، از این مجله بریده‌بودم ‏و در خوابگاه دانشجویی روی در کمد لباسم چسبانده‌بودم. در آن عکس نیز باران ریزی می‌بارید و آن‌جا نیز آن زن ‏کلاه بارانی را روی سرش کشیده‌بود – زیبا و هوس انگیز! و اکنون، پیش وجدانم، بهانه‌ام آن بود که دلم به دنبال ‏آن دختری‌ست که در خیابان فخر رازی دیده‌ام! اما در واقع گویی به زندگی در پس سیم‌های خاردار عادت ‏کرده‌بودم و اکنون نیز داشتم به دست خود بر گرد خود سیم خاردار می‌کشیدم: در نوجوانی در زندان پدر به‌سر ‏برده‌بودم، و سپس در "زندان"ِ شهر کوچک اردبیل: یعنی جایی که همه همدیگر را می‌شناختند، با قید و بندهای ‏دست‌وپا گیر اجتماعی و مذهبی. شهر مسجدهای بی‌شمار. شهر اذان. شهر تف‌های روزه‌داران بر کف کوچه‌ها. ‏شهر قمه‌زنان. متنفر بودم از مسجد کلبعلی‌شاه، متنفر بودم از مسجد اوچدکان و پیرعبدالملک! آن برگ ‏روزنامه‌ی کیهان که خبر پذیرش من در کنکور دانشگاه آریامهر را چاپ کرده‌بود، برگ آزادی من از زندان بود. ‏گریخته‌بودم از زندان‌های سال‌های نوجوانی تا در زندان ادا و اطوارهای چریک‌بازی دانشگاه گرفتار شوم، و بعد ‏زندان کمیته، و بعد تبعید سربازی، و اینک، سیم‌های خاردار تازه: اخلاق! اخلاق انقلابی!‏

تازه از شلوغی آسایشگاه 150 نفری سربازخانه رسته بودم و سکوت و آرامش می‌خواستم. برای بیرون نرفتن بهانه ‏می‌آوردم. و راست آن که شرکت در تظاهرات خیابانی را روشی مناسب خود برای شرکت در مبارزه ‏نمی‌شمردم. چند باری که در تظاهرات شرکت کرده‌بودم، نشانم داده‌بود که وقت و نیرو هدر می‌دهم: با ‏شعارهای تظاهرکنندگان موافق نبودم، و می‌توانستم به روش‌های مؤثرتری در مبارزه شرکت کنم: می‌توانستم ‏بنویسم. اکنون نیز در خانه نشسته‌بودم و داشتم متن اپرای کوراوغلو را برای چاپی تازه آماده می‌کردم. آیا این ‏کار مؤثرتر از چند فریاد در تظاهرات خیابانی نبود؟

با این همه همراه با جمعی از اهالی و دوستان این "خانه یکی"، از جمله همین دختر، به چند سخنرانی توسط ‏فریدون تنکابنی یا افسران توده‌ای که پس از ربع قرن از زندان‌های شاه رهایی یافته‌بودند، رفتیم. و شگفت آن که ‏در برخی از آن سخنرانی‌ها باز همان دختر را می‌دیدم که زیر باران با کلاه دیده‌بودم!‏

‏***‏
سه سال پس از آن، محمد مقدم در خانه‌ای همراه با موسی خیابانی و اشرف ربیعی (رجوی) و دیگران به ‏گلوله‌ی پاسداران سید اسدالله لاجوردی جان سپرد. بیژن مقدم را 15 ساله بود که گرفتند، و 18 ساله که شد، ‏در تابستان 1362 اعدامش کردند. ملیحه مقدم سال‌ها شکنجه‌های جان‌فرسای زندان‌های جمهوری اسلامی را ‏تاب آورد، تا آن که خوشبختانه توانست بگریزد و جان به‌در برد. ایرج مصداقی در حماسه‌ی بزرگ خود "نه زیستن، ‏نه مرگ" صحنه‌ای تکان‌دهنده را از رویارویی با جسد محمد مقدم و دیگران در زندان به تصویر کشیده، و از ملیحه نیز ‏نام برده‌است.‏

‏***
‏دختر ِ با شلوار جین تنگ چندی بعد به همسری کسی جز دوست من در آمد. دختر ِ با کلاه بارانی پنج سال پس ‏از آن همسر من شد، و هیجده سال دیرتر، در سال 1380، از هم جدا شدیم.‏

3 comments:

محمد said...

سیاست باعواطف آمیخته، گریزی هم از این در هم آمیزی نیست. روزهای انقلاب روزهای تندی و شدت عواطف بود. همه ما راه حل های ساده و حاضر آماده ای برای مشکلات دنیا داشتیم. و هیچ کدام تحمل شنیدن سخن مخالف را نداشتیم. به نظرم آنها که ماندند درس تلخی از این تجربه تاریخی گرفتند، یا بهتر است بگویم امیدوارم که گرفته باشند. شاد باشید، م

Anonymous said...

در خانه‌ای آكنده از بوی تن و لباس چرك و رختخواب‌های كثیف با سیراد و حدود 10 نفر از دوستانش زندگی می‌كردم. خیلی سخت بود. جایی برای ماندن نداشتم. وضع مالی خوبی نداشتم و والدینم كمك قابل توجهی نمی‌كردند. دانشجوی ترم آخر دانشگاه تهران بودم. غالبا شكم سیر غذا نخورده بودم. تنها نمره‌های 20 ای كه از استادانم می‌گرفتم (كه بهترین‌های ایران بودند) تسكینم می‌داد. از من بی‌خبر بودی. برای تعمیر ضبط صوت آنها آمدی (و نمی‌دانم چگونه). چند روز بعد مرا هم به آن خانه فخر رازی بردی و من بارها ملیحه را به منزلشان رساندم. شهیار

حسن said...

ان محبت و فداكاري كه اشاره كرديد بعد إز انقلاب و إتمام نبرد هشت ساله باعراق إز بين رفت البته افزايش اجاره بهاي مسكن بي تأثير نبوده ولي به كل مردم عوض شده اند