در سالهای میانی دبیرستان بودم که کسی در شهرمان اردبیل، که هنوز تلویزیون به آن نیامدهبود، کشف کرد که میتوان تلویزیون باکو را گرفت. کسانی از تهران تلویزیون خریدند و آوردند و بهزودی کشف شد که تلویزیون نوبنیاد مرکز رشت را هم میشود در اردبیل دید. اما برای دریافت هر دوی این امواج آنتنهای بسیار بلندی لازم بود و با این حال تصویر بسیار برفکی بود. در برخی از محلهها یکی را میشد بهتر دید و در برخی محلهها دیگری را، و در محلهی ما هیچکدام را!
با این حال پدر یک دستگاه تلویزیون "بلر" مبله خریدهبود و من که وردست پدر در کارهای فنی بودم، پیوسته آنتنها را به این و آن سو میگرداندم و آنقدر پیچ تنظیم تلویزیون را برای بهتر کردن تصویر چرخاندهبودم که نک انگشتانم پینه بستهبود. مینشستیم و آنقدر چشم به صفحهی پر برفک میدوختیم که پس از آن دقایقی چشمانمان جهان را از پشت پردهای از نقطههای سیاه و سفید میدید!
یکی از سریالهایی که از فرستندهی رشت پخش میشد، البته با تأخیر و پس از آن که ماهها از پخش آن در تهران میگذشت، سریال امریکایی "محلهی پیتون" Peyton Place بود. همهی اعضای خانواده پای تماشای آن مینشستیم و هر یک شخصیت محبوب خود را داشتیم. مادر "نورمن" را دوست داشت، خواهر "رادنی" را دوست داشت، پدر جرأت نداشت بگوید که "کنستانس" را دوست دارد: همینقدر بسش بود که فاش کردهبود از صدای پوران خوشش میآید و مادر این را دستاویزی میکرد که گاه دعوایی بهراه اندازد! من نیز گاه عاشق "بتی" Barbara Parkins بودم و گاه نبودم!
آنچه مرا پای این سریال میکشاند موسیقی دلانگیر و نوای جادوئی ویولون در آغاز آن بود. در آن هنگام هیچ تصوری نداشتم که این موسیقی چیست و کار کیست. سالها بعد بود که هنگام کار در اتاق موسیقی دانشگاه بهتصادف این راز را گشودم و کشف کردم که آن موسیقی، سرآغاز "کنسرتو برای ویولون و ارکستر" اثر فلیکس مندلسون بارتولدی Felix Mendelssohn-Bartholdy آهنگساز بزرگ آلمانیست.
روز سوم فوریه دویست سال از زادروز مندلسون گذشت و این روزها در برنامههای رادیویی و سالنهای کنسرت سراسر جهان با اجرای آثار او یادش را گرامی میدارند. من اما باید اعتراف کنم که با آنکه همهی سنفونیها و اوورتورها و کنسرتوها و دیگر آثار او را بارها شنیدهام، هیچکدامشان به اندازهی همان موسیقی آغازین "محلهی پیتون" و اندکیهم "اوورتور رؤیای شب نیمهی تابستان" چنگی بهدلم نزدهاند. دل است دیگر، چهکارش کنم؟
من اجرایی را که در بالا آمد میپسندم، اما اگر سارا چنگ Sarah Chang را دوست دارید، این نمونه را بشنوید. دربارهی مندلسون این نوشتهی فارسی را بخوانید.
با این حال پدر یک دستگاه تلویزیون "بلر" مبله خریدهبود و من که وردست پدر در کارهای فنی بودم، پیوسته آنتنها را به این و آن سو میگرداندم و آنقدر پیچ تنظیم تلویزیون را برای بهتر کردن تصویر چرخاندهبودم که نک انگشتانم پینه بستهبود. مینشستیم و آنقدر چشم به صفحهی پر برفک میدوختیم که پس از آن دقایقی چشمانمان جهان را از پشت پردهای از نقطههای سیاه و سفید میدید!
یکی از سریالهایی که از فرستندهی رشت پخش میشد، البته با تأخیر و پس از آن که ماهها از پخش آن در تهران میگذشت، سریال امریکایی "محلهی پیتون" Peyton Place بود. همهی اعضای خانواده پای تماشای آن مینشستیم و هر یک شخصیت محبوب خود را داشتیم. مادر "نورمن" را دوست داشت، خواهر "رادنی" را دوست داشت، پدر جرأت نداشت بگوید که "کنستانس" را دوست دارد: همینقدر بسش بود که فاش کردهبود از صدای پوران خوشش میآید و مادر این را دستاویزی میکرد که گاه دعوایی بهراه اندازد! من نیز گاه عاشق "بتی" Barbara Parkins بودم و گاه نبودم!
آنچه مرا پای این سریال میکشاند موسیقی دلانگیر و نوای جادوئی ویولون در آغاز آن بود. در آن هنگام هیچ تصوری نداشتم که این موسیقی چیست و کار کیست. سالها بعد بود که هنگام کار در اتاق موسیقی دانشگاه بهتصادف این راز را گشودم و کشف کردم که آن موسیقی، سرآغاز "کنسرتو برای ویولون و ارکستر" اثر فلیکس مندلسون بارتولدی Felix Mendelssohn-Bartholdy آهنگساز بزرگ آلمانیست.
روز سوم فوریه دویست سال از زادروز مندلسون گذشت و این روزها در برنامههای رادیویی و سالنهای کنسرت سراسر جهان با اجرای آثار او یادش را گرامی میدارند. من اما باید اعتراف کنم که با آنکه همهی سنفونیها و اوورتورها و کنسرتوها و دیگر آثار او را بارها شنیدهام، هیچکدامشان به اندازهی همان موسیقی آغازین "محلهی پیتون" و اندکیهم "اوورتور رؤیای شب نیمهی تابستان" چنگی بهدلم نزدهاند. دل است دیگر، چهکارش کنم؟
من اجرایی را که در بالا آمد میپسندم، اما اگر سارا چنگ Sarah Chang را دوست دارید، این نمونه را بشنوید. دربارهی مندلسون این نوشتهی فارسی را بخوانید.
3 comments:
دل است دیگر! دیشب تا صبح در سرم کوراوغلو می خواند: گجه گوندوز هی! سال هاست این اثر را گوش نداده ام! ترکی هم که نمی دانم، باز این قطعه آوازی را در بجگی دوست داشتم هنوز در سرم می شنوم. شاد باشید، محمد
این را هم دوستی "در آن سوی دیوار" کذاشته است
http://westernwall.blogspot.com/2009/02/blog-post.html
چه جالب، اروند عزیز. چهگونه سلیقه و لذت بردن از هنر میتواند انسانهایی را، صرفنظر از این که کجایی باشند و کجا باشند، به هم پیوند دهد!
Post a Comment