یکیاز سرگرمیهایم در هفتههای اخیر تماشای سریال مستند "مسابقهی رسیدن به قطب جنوب" از کانال "دانش" تلویزیون سوئد بود. در سال 1911 روآلد آموندسن Amundsen نروژی و رابرت اسکات Scott بریتانیائی برای رسیدن به قطب جنوب درگیر مسابقه شدند. در آن مسابقه آموندسن پیروز شد و اسکات و یارانش در برفهای ابدی یخ زدند و جان باختند.
در سریال مستندی که در 6 بخش پخش شد دو تیم مشابه از نروژ و بریتانیا آن مسابقه را تکرار کردند. یکی از هدفهای این کار دستیافتن به علتهای شکست و نابودی اسکات و یارانش بود. از همین رو برای هر دو تیم همهی وسایل و تجهیزات را درست مشابه دو تیم اصلی تهیه کردند: پوشاک، خوراک، سورتمه، اسکی، قطبنما، ساعت، عینک، دوربین، چادر، اجاق، همه و همه از مدل و اجناس مشابه 100 سال پیش.
در طول تماشای سریال، که داستان آموندسن و اسکات را نیز به موازات مسابقهی کنونی دنبال میکرد، پیوسته به یاد دوازده- سیزدهسالگیهایم میافتادم که چگونه با عشق و هیجان داستان سفر این دو به قطب را میخواندم، در دشت بیکران یخزده و برفپوش و در معرض باد و بوران گام به گام همراهیشان میکردم، آموندسن پیروزمند و کاردانی او را میستودم و از یخ زدن انگشتان، برفکوری و گرسنه ماندن افراد اسکات دلم بهدرد میآمد. در آن سالهای نوجوانی شهامت و ازخودگذشتگی لاورنس ئوتس Oates، یکی از همراهان اسکات، روزها و هفتهها ذهن مرا به خود مشغول کرد. در راه بازگشت از قطب او بهشدت ضعیف و سرمازده شدهبود، انگشتان دستها و پاهایش از دست رفتهبودند، وبال گردن همراهانش بود و چند روز از برنامه عقب افتادهبودند، و سرانجام یکی از روزهایی که در محاصرهی توفان برف و سرمای 40 درجه چادر زدهبودند، برخاست، گفت: "یه سر میرم بیرون. شاید یهذره طول بکشه"، و در روز تولد 32سالگیش خود را به آغوش بوران سپرد.
تصمیمم را گرفتهبودم! من نیز میخواستم به سفر قطب بروم!
اکنون نیز با تماشای تکاپو و تلاش رهروان امروزین همان راه، با دیدن آن که چگونه این افراد با کار طاقتفرسا، رو بهباد و بوران، در طول نیم ساعت تنها میتوانستند 300 متر سورتمهشان را بکشند و به همین شکل میبایست 2600 کیلومتر راه را در برف و سرمای بیکران بپیمایند، ذهنم با این فکر درگیر بود که چرا انسانها در شرایط مرگبار به این کارها تن میدهند؟ وزن افراد تیمهای امروزین در طول راهپیمایی 100 روزه به سهچهارم وزن پیشینشان رسید و ثابت شد که قطبپیمایان 100 سال پیش تغذیهی درستی نداشتند. آنان دنبال پول و ثروت و حتی شهرت هم نبودند: از میان نزدیک به پنجاه نفر همراهان آموندسن و اسکات کسی نامآور نشد، و آموندسن با وجود همهی پیروزیهایش در قطب جنوب و شمال، در سال 1928 در پرواز بر فراز قطب شمال در جستوجوی افراد گمشدهی تیم دیگری، برای همیشه ناپدید شد.
چرا انسان دست به این کارها میزند؟
بارها داستان کوهنوردانی را که از دیوارههای سختگذر پرت شده و مردهاند، که در چند قدمی پناهگاه یخ زده و مردهاند، خواندهام. در پایین آوردن جسد یخزدهی کوهنوردان از توچال و تخت فریدون شرکت داشتهام. چرا آنان خطر مرگ را بهجان خریدند؟ بارها در دویست قدمی قلهها، دماوند یا سبلان، واپسین ذرات نیروی ارادهام را بهکار گرفتهام تا از پا نیافتم و خود را به قله برسانم. چرا؟
چه میشد اگر آموندسنها و اسکاتها و هیلاریها نبودند؟
کتابهای فراوانی دربارهی سفرهای آموندسن و اسکات و یادداشتهای روزانهی آنان منتشر شدهاست. مشخصات بسیاری از این کتابها را در پیوندهایی که به نام آنان دادهام، مییابید. به یاد ندارم آنچه در نوجوانی به فارسی میخواندم در کتابها بود و یا در مجلات هفتگی. "قطب جنوب" را در سایت کتابخانهی ملی ایران وارد کنید تا فهرستی از برخی کتابهای فارسی موجود از سرگذشت قطبپیمایان را ملاحظه کنید.
خود پاسخی برای پرسشم ندارم و تنها میتوانم بگویم: درود بر انسان کنجکاو و کاشف!
در سریال مستندی که در 6 بخش پخش شد دو تیم مشابه از نروژ و بریتانیا آن مسابقه را تکرار کردند. یکی از هدفهای این کار دستیافتن به علتهای شکست و نابودی اسکات و یارانش بود. از همین رو برای هر دو تیم همهی وسایل و تجهیزات را درست مشابه دو تیم اصلی تهیه کردند: پوشاک، خوراک، سورتمه، اسکی، قطبنما، ساعت، عینک، دوربین، چادر، اجاق، همه و همه از مدل و اجناس مشابه 100 سال پیش.
در طول تماشای سریال، که داستان آموندسن و اسکات را نیز به موازات مسابقهی کنونی دنبال میکرد، پیوسته به یاد دوازده- سیزدهسالگیهایم میافتادم که چگونه با عشق و هیجان داستان سفر این دو به قطب را میخواندم، در دشت بیکران یخزده و برفپوش و در معرض باد و بوران گام به گام همراهیشان میکردم، آموندسن پیروزمند و کاردانی او را میستودم و از یخ زدن انگشتان، برفکوری و گرسنه ماندن افراد اسکات دلم بهدرد میآمد. در آن سالهای نوجوانی شهامت و ازخودگذشتگی لاورنس ئوتس Oates، یکی از همراهان اسکات، روزها و هفتهها ذهن مرا به خود مشغول کرد. در راه بازگشت از قطب او بهشدت ضعیف و سرمازده شدهبود، انگشتان دستها و پاهایش از دست رفتهبودند، وبال گردن همراهانش بود و چند روز از برنامه عقب افتادهبودند، و سرانجام یکی از روزهایی که در محاصرهی توفان برف و سرمای 40 درجه چادر زدهبودند، برخاست، گفت: "یه سر میرم بیرون. شاید یهذره طول بکشه"، و در روز تولد 32سالگیش خود را به آغوش بوران سپرد.
تصمیمم را گرفتهبودم! من نیز میخواستم به سفر قطب بروم!
اکنون نیز با تماشای تکاپو و تلاش رهروان امروزین همان راه، با دیدن آن که چگونه این افراد با کار طاقتفرسا، رو بهباد و بوران، در طول نیم ساعت تنها میتوانستند 300 متر سورتمهشان را بکشند و به همین شکل میبایست 2600 کیلومتر راه را در برف و سرمای بیکران بپیمایند، ذهنم با این فکر درگیر بود که چرا انسانها در شرایط مرگبار به این کارها تن میدهند؟ وزن افراد تیمهای امروزین در طول راهپیمایی 100 روزه به سهچهارم وزن پیشینشان رسید و ثابت شد که قطبپیمایان 100 سال پیش تغذیهی درستی نداشتند. آنان دنبال پول و ثروت و حتی شهرت هم نبودند: از میان نزدیک به پنجاه نفر همراهان آموندسن و اسکات کسی نامآور نشد، و آموندسن با وجود همهی پیروزیهایش در قطب جنوب و شمال، در سال 1928 در پرواز بر فراز قطب شمال در جستوجوی افراد گمشدهی تیم دیگری، برای همیشه ناپدید شد.
چرا انسان دست به این کارها میزند؟
بارها داستان کوهنوردانی را که از دیوارههای سختگذر پرت شده و مردهاند، که در چند قدمی پناهگاه یخ زده و مردهاند، خواندهام. در پایین آوردن جسد یخزدهی کوهنوردان از توچال و تخت فریدون شرکت داشتهام. چرا آنان خطر مرگ را بهجان خریدند؟ بارها در دویست قدمی قلهها، دماوند یا سبلان، واپسین ذرات نیروی ارادهام را بهکار گرفتهام تا از پا نیافتم و خود را به قله برسانم. چرا؟
چه میشد اگر آموندسنها و اسکاتها و هیلاریها نبودند؟
کتابهای فراوانی دربارهی سفرهای آموندسن و اسکات و یادداشتهای روزانهی آنان منتشر شدهاست. مشخصات بسیاری از این کتابها را در پیوندهایی که به نام آنان دادهام، مییابید. به یاد ندارم آنچه در نوجوانی به فارسی میخواندم در کتابها بود و یا در مجلات هفتگی. "قطب جنوب" را در سایت کتابخانهی ملی ایران وارد کنید تا فهرستی از برخی کتابهای فارسی موجود از سرگذشت قطبپیمایان را ملاحظه کنید.
خود پاسخی برای پرسشم ندارم و تنها میتوانم بگویم: درود بر انسان کنجکاو و کاشف!
2 comments:
شيوا جان
هميشه فكر ميكردم علت شكست گروه اسكات در مسابقه رسيدن به قطب جنوب انتخاب نادرست آنها در نيروي كشش سورتمه ها بوده كه اسبهاي پاني را انتخاب كرده بودند در حالي كه بهترين وسيله در سرما و بوران قطب جنوب آن چيزي بود كه گروه آموندسن استفاده كرده بودند يعني سگهاي سورتمه.حتي يكي از دلايل انتخاب افسر سوار نظام لارنس ئوتس هم آشنايي كامل او از رفتار اسبها بود در هر حال در شرحي كه بر اين ماجرا نوشته بوديد چيزي در مورد اسبهاي پاني نديدم
شاهرخ عزیزم
ممنون از حاشیهای که به نوشتهام نوشتی.
بحث من علت پیروزی این یا شکست آنیکی نبود و از همین رو وارد جزئیات نشدم. پرسش من دربارهی چرائی انتخاب و رفتار انسانها بود و خواستم نشان دهم که هم همراهان اسکات و هم اعضای تیم امروزی بر پایهی انتخابشان حتی تا ناتوانی (و مرگ) بر اثر تغذیهی بد پیش رفتند. تهیهکنندهی برنامهی مسابقهی امروزی، تیم بریتانیا را درست به همین علت از ادامهی مسابقه باز داشت.
اما دربارهی علت شکست و نابودی اسکات تا حدودی حق با توست. او تراکتور و پونی را برای کشیدن سورتمهها انتخاب کردهبود. تراکتورها خیلی زود در سرما از کار افتادند، و پونیها هم نتوانستند از عهدهی بورانها برآیند. به این شکل او در مسابقه عقب افتاد، و بعد بدشانسی آورد: یک خانم پروفسور دانشگاه ییل ثابت کرده که زمستان آن سال در قطب جنوب هم زودرس بود و هم شدیدترین زمستان تاریخ بود! در راه بازگشت، افراد اسکات در اثر تغذیهی بد آنقدر نحیف شدهبودند، بهویژه درشتهیکلترینها که نیروی اصلی کشیدن سورتمهها بودند، که در آن سرما و بوران تاریخی از پا افتادند و نتوانستند تیم را تا محل بعدی ذخیرهی غذا برسانند.
آموندسن در نیمهراه رفتن به قطب نیمی از سگها را کشت و گوشت تازه به باقی سگان و افراد تیم رساند. باقی گوشت سگان را در برفها دفن کردند و در راه بازگشت از آن تغذیه کردند. کارشناسانی که در طول فیلم مستند شرکت داشتند، نظر دادند که اسکات در سفرهای پیشین از سگ برای راندن سورتمهها استفاده کردهبود، اما در مجموع این کار و کشتن و خوردن سگان را دوست نداشت – به این شکل یک مشکل فرهنگی هم بر مشکلات او افزوده شدهبود.
و اکنون اگر برگردیم به پرسش من، که چرا انسان دست به این کارها میزند، میتوانم برایت فاش کنم که همین امروز با چند تن از دوستان (البته ایرانی! بعد از بیست سال زندگی در این دیار هنوز با هیچ آدم سوئدی رفتوآمدی ندارم) به یک پیادهروی طولانی در جنگل رفتیم: از ساعت ده صبح تا چهار بعد از ظهر (یعنی تاریکی مطلق) توی جنگلهای انبوه برفپوش، سنگلاخ و باتلاقی راه رفتیم. توی جنگل وقتی که برف روی زمین هست، پاها مدام به چپ و راست و عقب و جلو میلغزند و همهی ماهیچههای پاها باید مدام در فعالیت باشند. خلاصه آنکه من با پاهایی بهشدت دردناک و نیمهفلج به خانه رسیدم و نیم ساعت وان داغ هم چارهی درد نبود! در طول راه باز همین پرسش توی ذهنم میچرخید و هنوز پاسخی برایش ندارم: چرا رفتم؟ چرا ننشستم بهجای آن یک فیلم کارتون تماشا کنم؟! چه میدانم! قرار گذاشتیم که سه هفته بعد تکهی دیگری از مسیر را بپیمائیم. و من میدانم که باز خواهم رفت، و باز با پاهای دردناک باز خواهم گشت! چرا؟
راستی، دوستم نوشته که تو در برنامهی دیروز شرکت نداشتی. چرا؟ شاید تو پاسخی برای پرسش من داری؟
Post a Comment