31 March 2012

جاسوس مطرود خود را کشت

خبرگزاری‌ها دیروز جمعه 30 مارس گزارش دادند که جسد لئونید شبارشین Shebarshin Шебаршин رئیس پیشین ک‌گ‌ب روز پنج‌شنبه در آپارتمانش در مسکو یافت شده‌است. یک سلاح کمری، که هنگام پایان خدمت به پاداش به او داده‌بودند، و نامه‌ای در کنار پیکرش یافته‌اند و همه چیز نشان از آن دارد که او در 77 سالگی خود را کشته‌است.

لئونید شبارشین از اردیبهشت 1358 تا نیمه‌ی 1361 عهده‌دار ریاست دفتر نمایندگی ک‌گ‌ب در سفارت اتحاد شوروی در تهران بود و مستقیم و غیر مستقیم نقشی تعیین‌کننده در سرنوشت رهبران حزب توده ایران بازی کرد. در همین دوران ریاست او بود که افسر زیر دست او ولادیمیر کوزیچکین Kuzichkin به انگلستان گریخت و اطلاعاتی پیرامون ارتباط افراد حزب توده ایران با سفارت شوروی، و شبکه‌های جاسوسی شوروی در ایران را به ام‌آی6 فروخت. این اطلاعات سپس به مقامات ایران رسانیده‌شد و اندکی بعد یورش گسترده سازمان اطلاعات سپاه پاسداران به حزب توده ایران آغاز شد.

همچنین نورالدین کیانوری، هم در بازجویی‌ها و "اعترافات"اش، و هم در کتاب خاطراتش اظهار داشت که با شبارشین ارتباط مستقیم داشته‌است. شبارشین نیز در چند مصاحبه (از جمله این‌جا) تأیید کرد که با کیانوری ارتباط داشت، و افزود که کیانوری حتی نام خانوادگی او را نمی‌دانست و هنگام بازجویی‌ها در زندان آن را آموخت. شبارشین از کیانوری سپاسگزار بود که «چیزی را تحریف نکرده و همه چیز را همان‌گونه که بوده نوشته و از دیدارهای پنهانی که با او داشته نیز چیزی کم و زیاد نکرده‌است».

شبارشین سه سال پس از اعدام گروه بزرگی از رهبران حزب، می‌گفت: «تا جائی که به‌یاد می‌آورم، هیچ‌کدام از توده‌ای‌ها اعدام نشدند، هر چند که همگی به زندان افتادند. از سرنوشت آنان اطلاع دیگری ندارم».

م. ا. به‌آذین نیز در خاطرات خود از زندان دوران جمهوری اسلامی، نوشته‌است که در بازجویی‌ها او را با نام شبارشین و به اتهام ارتباط با او (که او شباشین نوشته) آزار دادند.

باشد تا محتوای نامه‌ی بدرود شبارشین روزی انتشار یابد تا بدانیم که آیا از زیانی که به جنبش چپ ایران (و هند، و پاکستان، و افغانستان) رساند، چیزی گفته، یا نه. کیانوری در خاطراتش نوشت: «این یک اشتباه بزرگ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که از دبیر کل یک حزب کمونیست [توده - شیوا]، آن‌هم حزبی با 40 سال سابقه» اطلاعات نظامی بخواهد. – ص 545

دو مصاحبه با شبارشین و مطالب مفصلی را در جای دیگری آورده‌ام. همچنین درباره‌ی "طرد" و "مطرود" این نشانی را بنگرید.

علت خودکشی احتمالی شبارشین هنوز روشن نیست، اما یوری کابالادزه Kobaladze از دوستان نزدیک او در دوران خدمت، احتمال می‌دهد که شبارشین برای رهایی از رنج بیماری سختی که دامنگیرش بود، خود را کشته‌است. او می‌گوید: شبارشین «این اواخر به‌شدت لاغر شده‌بود، و لابد سخت بیمار بود».

شبارشین در سفری به انگلستان، و هنگامی که انگلیسیان خواسته‌بودند او را به همکاری جلب کنند، حال کوزیچکین را از آنان پرسیده‌بود و خبر یافته‌بود که کوزیچکین سخت به مشروب‌خواری افتاده‌است، و در مصاحبه‌ای گفت که امیدوار است کوزیچکین اکنون که هشت سال از آن احوالپرسی می‌گذشت «سقط شده‌باشد». خبری از "سقط شدن" کوزیچکین هنوز انتشار نیافته‌است. اما شبارشین خود سرانجام تلخی داشت.

آیا سلاح کمری را برای چنین مواردی، و به چنین اشخاصی، پاداش می‌دهند؟

ریاست شبارشین بر ک‌گ‌ب یک شبانه‌روز بیشتر دوام نیافت. از او دو کتاب انتشار یافته‌است: "بازوی مسکو" Рука Москвы و "از زندگی رئیس اطلاعات" Из жизни начальника разведки. از کتاب نخست 62 صفحه (در قطع جیبی) داستان‌سرایی‌های کم ارزشی درباره‌ی دوران کار او در ایران است، که ترجمه‌ی بخش‌هایی از آن نزدیک به بیست سال پیش در "کیهان لندن" منتشر شد.

شبارشین در کنار همسر و فرزندان، روزنامه ایزوستیا، 11 اکتبر 1991. برای عکس بزرگتر روی آن کلیک کنید.

با سپاس از شهره‌ی گرامی برای یادآوری.

پی‌نوشت: به نوشته‌ی خبرگزاری روسی "ریا نوووستی" خانم همسایه‌ی شبارشین به خبرنگار این خبرگزاری ‏گفته‌است که شبارشین روز پیش از خودکشی نخست برای او درد دل کرد که یک چشمش نابینا شده، و ساعتی بعد ‏افزود که یک پایش نیز فلج شده‌است. روز بعد این خانم کوشید که با شبارشین تماس بگیرد تا او را به ‏بیمارستان برساند، اما پاسخی نگرفت. او می‌گوید که همسر شبارشین نیز به مدت هفت سال و نیم فلج بود، و ‏هفت سال پیش درگذشت، و احتمال می دهد که ژنرال شبارشین با مشاهده‌ی رنج همسرش و برای گریز از ‏سرنوشت او، مرگ خود را جلو انداخته‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 March 2012

Musikaliskt vykort för nyår

I tisdags den 20 mars var det dags igen att fira Nyår för alla dem som firar vårdagjämningen som nyår. Jag passade på och önskade ett stycke azerbajdzjansk musik som spelades på programmet Önska i P2. Mitt önskemål spelades igen även i går, lördag den 24 mars. Tack Önska i P2!

Ni som vill höra min önskade musik kan gå hit och sedan välja en av ovanstående dagarna, och lyssna. I tisdagens program dyker jag upp vid 4:43 och i lördagens program vid 52:10.

همچنان که در پست پیشین نوشتم، روز سه‌شنبه اول فروردین، و همچنین دیروز، شنبه، برنامه موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه دوم رادیوی سوئد یک قطعه موسیقی به درخواست من و به عنوان کارت تبریک موزیکال پخش کرد.

برای شنیدن آن قطعه، شمایی که در سوئد مالیات می‌پردازید، می‌توانید به این نشانی بروید، و سپس روز سه‌شنبه، یا شنبه را انتخاب کنید، و با کلیک کردن روی شکل بلندگو زیر تاریخ همان روز، برنامه‌ی آن روز را بشنوید. در برنامه‌ی سه‌شنبه صدای من پس از 4 دقیقه و 43 ثانیه شنیده می‌شود، و در برنامه شنبه پس از 52 دقیقه و 10 ثانیه.

شمایی که در سوئد نیستید، آن موسیقی را در این نشانی می‌توانید بشنوید. سال نو بر شما خجسته باد!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 March 2012

سلام بر بهار!‏

سلام بر زیبایی!‏

نوروز امسال، در این غربت‌سرا، روز و ساعت خوبی نیست. تحویل سال بامداد یک روز ‏کاریست. البته می‌توان بیدار بود و برنامه‌های ویژه‌ی رادیویی یا تلویزیونی را شنید و دید. اما ‏سپس باید رفت سر کار، و نمی‌توان در برابر تصویر قدی مونیکا ایستاد و جامی شراب را بالا ‏برد! صبح می‌توانم سلامش کنم، و شاید بعد از کار، کار جام شراب را بسازم!‏

اکنون و این‌جا، باشد که بوسه‌ای که مونیکا می‌فرستد بر گونه‌ی شما خواننده‌ی گرامی نیز، ‏چه مرد و چه زن، بنشیند، و برای همه‌ی شما، هر جای این جهان که هستید، بهاری زیبا و ‏سالی سرشار از شادی و تندرستی آرزو می‌کنم.‏

فردا، سه‌شنبه 20 مارس، شمایی که می‌توانید، ساعت 9 صبح برنامه‌ی موسیقی کلاسیک ‏درخواستی را از شبکه دوم رادیوی سوئد ‏P2‎‏ گوش دهید. آن‌جا قطعه‌ای به درخواست من به ‏عنوان یک کارت تبریک آهنگین برای شنوندگان پخش خواهد شد.‏ فیلم تازه‌ای نیز که من در آن شعرهای شاعر بزرگمان مفتون امینی را می‌خوانم، در این نشانی منتشر شده‌است.‏

زیبایی بهار هنوز به استکهلم نیامده‌است. صبح امروز بوران تندی در چند نوبت آمد و گذشت، ‏اما چندان برفی بر زمین نماند. تا ببینیم درختان کی به شکوفه می‌نشینند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 March 2012

افسانه و افسر من – مریم فیروز

یکی از دوستداران این وبلاگ گوهر یگانه‌ای را در کتابخانه‌های امریکا یافته و مایل است که آن را ‏ این‌جا در دسترس دوستداران ادبیات و تاریخ ادبیات ایران قرار دهد. او می‌نویسد:‏

‏"در این چند روزی که از درگذشت ِ سیمین دانشور گذشت پیوسته در بسیاری وبسایت‌ها‎ ‎دیدم که به غلط ‏ایشان را نخستین زن ِ قصه‌نویس ِ معاصر به قلم داده‌اند. اگر چه بحث‎ ‎ِ تقدم و تأخر اساساً ابلهانه است، اما ‏دست‌کم این تلقی ِ جا افتاده درباره‌ی خانم دانشور،‎ ‎یاد ِ من آورد که ما پیش از "آتش خاموش" [سیمین ‏دانشور]، "افسانه و افسر من" [نوشته‌ی مریم فیروز] را داریم. چاپ شده به سال 24، کتابی سخت پراهمیت. ‏می‌شود راجع به ارزش ادبی اثر بحث کرد، در آینه‌ی عصر و مثلاً سبک‎ ‎هدایت و علوی و چوبک آن زمان، یا ادبیات ِ تعلیمی/ ‏تبلیغی رمانتیک سنجیدش و تازگی/کهنگی نثرش را بررسی‏‎ ‎کرد یا چه‌های دیگر. اما به هر حال اثر ِ دیده نشده ‏و جفا دیده‌ای است که طبعاً از‎ ‎ارزش ِ زیاد ِ تاریخ ادبیاتی و تاریخی برخوردار است. همچنین اگر کسی علاقمند ‏به تحقیق‎ ‎راجع به خانم مریم فیروز باشد، این اثر که گمان می‌کنم تنها اثر قصّوی به قلم ایشان‎ ‎باشد، بهترین ‏راهگشا خواهد بود. باری در تمام آمریکا این نسخه که در کتابخانه‌ی‎ ‎دانشگاه کلمبیاست، به‌تحقیق تنها نسخه ‏است. طرح جلد و هیچ‌گونه مشخصات چاپ ندارد، سال 1961 در‏‎ ‎کتابخانه دوباره صحافی شده و جلد اصلی و ‏صفحات اول وجین شده است. جنس کاغذش مرغوب به نظرم‎ ‎آمد اما به‌خاطر پلی‌کپی کردن متن خیلی جاها ‏جوهر پس داده شده اما کوشیدم به‎ ‎خوانا‌ترین نحو اسکن کنم. سخت دریغم می‌آید که دست ِ اهلش نرسد و ‏دریافته نشود انسانیت‏‎ ‎ِ صاحبش."‏
دستخط موجود در برگ نخست کتاب متعلق به مریم فیروز است. او در بالای برگ نوشته‌است "تقدیم به مادران ‏بی‌حق ایران"، و در پایین کتاب را به سعید نفیسی تقدیم کرده‌است: "تقدیم استاد بزرگوار و محترم آقای سعید ‏نفیسی، و امیدوارم که با نظر لطف و محبت در نواقص این کتاب که یادداشتهای یک مادری است". او تقدیم‌نامه ‏را به تاریخ 30 مرداد 1324با نام "مریم" امضا کرده، اما سپس مریم را خط زده و چیزی نوشته که من نتوانستم ‏بخوانم.

آیا نسخه‌ی دیگری از این کتاب در جای دیگری از جهان هست؟ جست‌وجو در بایگانی کتابخانه‌ی ملی ایران ‏نشان می‌دهد که کتابی در 32 صفحه با نام "مادرنامه" نوشته‌ی مریم فیروز چاپ تشکیلات دموکراتیک زنان ‏ایران، تهران، سال 1358، و تجدید چاپ در سال 1359، در این کتابخانه وجود دارد. من حدس می‌زنم که ‏‏"مادرنامه" همان "افسانه و افسر من" است که پس از 34 سال تجدید چاپ شده‌است.‏ اما دوست فرستنده کتاب با من موافق نیست و می‌نویسد: "به اقرب ِ احتمال "مادرنامه" که سال 58 چاپ شده، "افسانه و افسر من" نیست. چون به هر حال کتبی که توسط امکانات حزب چاپ شده حتماً خوانده و دیده و بازچاپ شده و خلاصه در دست ِ خیلی می‌بایست باشد، اما در این مورد این‌طور نیست. من کتابخانه‌هایی را برای این کتاب جستجو نکردم جز ملی و دانشگاه تهران. که دومی، یعنی کتابخانه مرکزی دانشگاه، دو نسخه از کتاب را دارد".

او همچنین نوشته‌ی بالای امضا را با کمی تردید "چشم بنگرند" می‌خواند که "چشم" (و نه مریم) خط خورده‌است.‏ به نوشته‌ی این دوست به نقل از مقاله‌ی ایرج افشار در مجله‌ی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، آبان 1351، شماره 78، ‏صفحه 25، سعید نفیسی در اواخر عمر و طی بحران مالی بخش کوچکی از کتاب‌هایش را به کتابخانه‌ی دانشگاه کلمبیا ‏فروخت.‏

با سپاس فراوان از این دوست گرامی، کتاب را از این نشانی دریافت کنید.‏

پی‌نوشت: معلوم شد که حق با احسان گرامی بود و "مادرنامه" همان "افسانه و افسر من" نیست. دوست ‏خواننده‌ی دیگری به‌نام "علی پ" مادرنامه را یافته‌اند و لینک آن را فرستاده‌اند. سپاسگزارم از شما علی گرامی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 March 2012

مصاحبه‌ی ایرج اسکندری با تهران مصور

برخی از دوستداران این وبلاگ، و بسیاری از دوستان و آشنایان، به‌ویژه پس از انتشار ویژه‌نامه‌ی سایت ‏بی‌بی‌سی فارسی به مناسبت هفتادمین سال پایه‌گذاری حزب توده ایران، خواستار دستیابی به مصاحبه‌ی ‏معروف و نایاب ایرج اسکندری با مجله‌ی "تهران مصور" بوده‌اند که چند ماه پس از انقلاب در خردادماه 1358 ‏منتشر شد. یکی از خوانندگان و دوستداران پر مهر این وبلاگ به خواهش من متن این مصاحبه را از افزوده‌های ‏کتاب "خاطرات سیاسی نوشته‌ی ایرج اسکندری/ به کوشش علی دهباشی/ تهران: انتشارات علمی/ ۱۳۶۸/ ‏چاپ اول" که البته بازنشر یکی از کتاب‌های چاپ خارج است، اسکن کردند و فرستادند تا در دسترس تشنگان ‏حقیقت قرار گیرد.‏

این فایل پی‌دی‌اف شامل متن کامل مصاحبه‌ی ایرج اسکندری با تهران مصور، مصاحبه‌ی ساختگی "نامه مردم" با ‏ایرج اسکندری، و پاسخ کوتاه "تهران مصور" به دشنام‌گویی‌های نامه مردم است. من خود نیز برگ‌هایی از متن ‏اصلی نامه مردم را با برداشت از "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" بر این فایل افزوده‌ام.‏

سپاس بی‌کران من و همه‌ی جویندگان حقیقت نثار احسان عزیز، خواننده‌ی پر مهر این وبلاگ. ... و چرندیات ‏کسانی را که از "مست" بودن اسکندری به هنگام مصاحبه، و از "ضبط‌صوت پنهان‌شده زیر صندلی" سخن ‏می‌گویند، به‌گمانم تاریخ سال‌هاست که پاسخ گفته‌است.‏

داستان این مصاحبه‌ی ایرج اسکندری را از قلم شخص مصاحبه‌کننده، یعنی فرج سرکوهی، در این نشانی ‏بخوانید، هر چند که نوشته‌های او درباره‌ی احسان طبری را در همان مجموعه، اگر نخواهم قلم به سخنان درشت ‏بیالایم، دست‌کم بی‌انصافی می‌دانم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 February 2012

شعرخوانی

ظهر امروز یک جلسه‌ی سخنرانی و شعرخوانی به مناسبت روز جهانی زبان مادری و روز جهانی زن ‏به همت "انجمن فلم آذربایجانی جنوبی (ایران) در تبعید" در ‏استکهلم برگزار شد و از جمله من در آن شعرهای ترکی شاعر بزرگ ایران مفتون امینی را خواندم. فیلم این ‏جلسه به‌زودی در یوتیوب منتشر خواهد شد و لینک آن را این‌جا خواهم گذاشت. آگهی جلسه در این نشانی ‏موجود است.‏

پیشتر نوشته‌ای درباره یکی از دفترهای شعر مفتون امینی به‌نام "شب 1002" در این و این نشانی منتشر ‏کرده‌ام.‏

پی‌نوشت:‏
گزارش این جلسه‌ی سخنرانی و شعرخوانی در این و این نشانی منتشر شده و در همان گزارش نشانی ‏فیلم‌های جلسه نیز داده شده‌است. فیلم نخست از سخنرانی‌ها و فیلم دوم از شعرخوانی من است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 February 2012

و آن صلیبی که سیاوش کسرایی بر دوش می‌کشید

نوشته‌ی دیگری از من با عنوان بالا همین روزها در سایت بی‌بی‌سی منتشر شد. عنوان نوشته بر خلاف دو ‏نوشته‌ی پیشین (1 و 2) از خودم است و در متن نوشته نیز، تا جایی که می‌بینم، تغییری نداده‌اند. متن کمی مفصل‌تر ‏دو نامه از سه نامه‌ی کسرایی، و تصویر دستخط او را، با اندکی توضیحات، در این نشانی می‌یابید.‏

در زمستان 1374 مطلبی در سوگ سیاوش کسرایی نوشتم که در مجله‌ی "پویش" که در سوئد در می‌آمد، ‏منتشر شد (شماره 25، سال هشتم). آن نوشته، همراه با دو شعر از او، این‌جاست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 February 2012

چگونه از موسیقی لذت ببریم؟


نه، اشتباه نشود! نمی‌خواهم راه و چاه لذت بردن از موسیقی را این‌جا بنویسم، یا دست‌کم این چنین یک‌راست.‏

چند تنی از شما، خوانندگان گرامیم، با دیدن این عنوان بی‌گمان به یاد کتابی می‌افتید، و از مترجم و مؤلف همان ‏کتاب است که اکنون و این‌جا می‌خواهم سخن بگویم. پرویز منصوری به‌تازگی (25 آذر 1390) از میان ما رفت. ‏کتاب "چگونه از موسیقی لذت ببریم" (از زیگموند اسپات، ترجمه و تألیف پرویز منصوری) نخستین بار در سال ‏‏1353 منتشر شد. در آن هنگام کتاب‌های انگشت‌شماری در معرفی و توضیح و تاریخ موسیقی کلاسیک غربی ‏وجود داشت و ما در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) دیگر همه‌ی آن‌ها را از سر تا ته از حفظ ‏می‌دانستیم. انتشار این کتاب پنجره‌های تازه‌ای به روی ما و شنوندگان برنامه‌های "اتاق موسیقی" می‌گشود.‏

البته عنوان کتاب را نمی‌پسندیدیم: در آن روزگار و حال و هوای "چریکی" قرار نبود از موسیقی یا چیز دیگری ‏‏"لذت" ببریم! موسیقی را برای شور و حال "انقلابی" گوش می‌دادیم و ترویج می‌کردیم. با این حال خود کتاب و ‏محتوای آن را دوست می‌داشتیم و از مطالب آن در برنامه‌هایمان سود می‌بردیم. با همان کتاب بود که نام پرویز ‏منصوری برای همیشه در ذهن من حک شد.‏

با درگذشت پرویز منصوری رسانه‌های بسیاری یادنامه‌هایی در سوگ او نوشتند اما هیچ جا ندیدم که بنویسند ‏که او توده‌ای و عضو حزب توده ایران بود. آقای محمود خوشنام پژوهشگر موسیقی در مطلب جالب و پرمحتوای ‏خود در سایت بی‌بی‌سی فارسی نوشتند: "پرویز منصوری در سال ۱۳۴۹ تحصیلات خود را [در آکادمی موسیقی ‏وین] به پایان برد و به ایران بازگشت. ولی به دلیل وابستگی به آرمان‌های ممنوع سیاسی سال‌های دراز بیکار ‏ماند". اما نگفتند که آن "آرمان‌های ممنوع سیاسی" چه بود. رد و نشان پرویز منصوری و آن آرمان‌ها را در ‏کتاب‌ها و اسناد مربوط به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور در دهه‌ی 1340 فراوان می‌توان یافت، و ‏نیز در کتاب "چپ در ایران به روایت اسناد ساواک – حزب توده در خارج از کشور" (جلد اول، چاپ اول زمستان ‏‏1381، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات). از جمله در سندی به تاریخ دهم بهمن 1346 گفته ‏می‌شود:‏

"موضوع: نمایندگان وین در کنگره کنفدراسیون
پرویز منصوری و بهرام زرگر که هر دو توده‌ای طرفدار تز شوروی می‌باشند با اختلاف سه رأی بر رقبای خود که ‏جبهه ملی و سوسیالیست بودند پیروز شدند [...]" (ص 530).‏
اسناد دیگری نیز در این کتاب حکایت از آن دارند که پرویز منصوری از سازمان‌دهندگان تظاهرات گوناگون و اعتصاب ‏غذا و غیره در اعتراض به رژیم دیکتاتوری شاه بوده‌است.‏ از جمله پیرامون تظاهرات اعتراض به جشن‌های پرهزینه‌ی تاجگذاری شاه با وجود فقر و گرسنگی در کشور، در گزارشی ‏از اتریش گفته می‌شود: "از طرف توده‌ای‌ها پرویز منصوری جریانات را اداره می‌کرده‌است که زن اطریشی دارد و ‏زنش رابط او و حزب کمونیست وین می‌باشد." و در گزارشی دیگر: "[...] تظاهرکنندگان با خودشان تابلو حمل ‏می‌کردند که در روی آن عکس وان حمام بلوری که شاه داخل آن بود کشیده بودند و عروسکی که آن هم به ‏صورت شاه در آورده بودند جلوی دانشگاه آتش زدند و ابتدا می‌خواستند که همگی به وین بیایند [...] از طریق ‏‏632 به منظور جلوگیری از توسعه و ایجاد تظاهرات اقدام و به پرویز منصوری که رهبر پشت پرده تظاهرات بود ‏تلقین گردید که وضعیت وین برای تظاهرات مناسب نیست [...]" (ص 514 و 515).‏

پرویز منصوری پس از انقلاب با شعبه‌ی پژوهش کل حزب همکاری می‌کرد. من تنها یک یا دو بار بخت دیداری ‏کوتاه با او را داشتم و آن هنگامی بود که مسعود اخگر (رفعت محمدزاده) عضو هیأت سیاسی حزب و سرپرست ‏شعبه‌ی پژوهش کل را برای جلسه‌ی بخشی از این شعبه به خانه‌ی پرویز منصوری در میدان پاستور بردم. او ‏خود تا حیاط خانه‌اش به پیشوازمان می‌آمد. اما افسوس که من باید اخگر را می‌گذاشتم و می‌رفتم تا ساعاتی ‏دیرتر بازگردم و ببرمش. آن‌جا نیز هنوز هنگام "لذت" بردن از موسیقی و گفت‌وگویی لذتبخش پیرامون موسیقی ‏نبود.‏

یاد پرویز منصوری گرامی باد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 February 2012

یورش

نوشته‌ی دیگری از من با عنوان «"یورش" اول به حزب توده [ایران] در سال 61» (که انتخاب من نیست) در پایگاه ‏اینترنتی بی‌بی‌سی فارسی در این نشانی منتشر شده‌است. نسخه‌ی دست‌نخورده‌ی "یورش" اینجاست.‏

مجموعه‌ی کامل ویژه‌نامه‌ی بی‌بی‌سی برای هفتادمین سالگرد پایه‌گذاری حزب را در این نشانی می‌یابید، و ‏نوشته‌ای از احسان طبری را نیز من برای این ویژه‌نامه فرستادم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 January 2012

زندگی پشت دیوار آهنین

تازه‌ترین نوشته‌ام با عنوان بالا، که انتخاب من نیست، در این نشانی منتشر شده‌است. تکه‌ای‌ست از ویژه‌نامه‌ای ‏به ‏مناسبت هفتادمین سال آغاز فعالیت حزب توده ایران. شما خواننده‌ی گرامی را فرا می‌خوانم که به دیگر مطالب ‏صوتی، نوشتاری، و تصویری آن ویژه‌نامه نیز توجه کنید.‏

نوشته‌ی دست‌نخورده‌ی مرا در این نشانی می‌یابید.‏

***
دو پانویس نوشته‌ی من در وبگاه بی‌بی‌سی افتاده، که به شرح زیر است:‏

منابع:‏
‏1- میخائیل کروتیخین، جستارهایی درباره ایران، ترجمه فارسی با عنوان "اسنادی از ارتباط شوروی و ‏کمونیست‌های ایرانی" در این نشانی
‏2- امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 January 2012

از جهان خاکستری - 68‏

آن عکس روی جلد مجله همه را، و مرا، افسون کرده‌بود. گمان نمی‌کنم هیچ مرد ایرانی در آن دوران وجود ‏داشته‌باشد که آن عکس را دیده‌باشد و دلش تندتر نزده‌باشد: چشمان و نگاه کودکی معصوم، لبخند شرمگین ‏یک دختربچه، با چالی روی گونه‌ی راست و چالی بر چانه، در تضاد با پیکر هوس‌انگیز یک زن افسونگر (‏femme ‎fatale‏) با دامن کوتاه و ران‌های لخت و زیبا. – هورمون‌ها در تنم راه گم می‌کردند و خون در رگ‌هایم تندتر ‏می‌دوید.‏

می‌توانستم ساعت‌ها بنشینم و آن عکس را همین‌طور تماشا کنم. انگشتان و کف دستان می‌سوخت در ‏تشنگی لغزیدن بر آن ران‌های خوش‌تراش؛ بینی می‌خواست عطر آن بناگوش زیبا را ببوید؛ لبان می‌خواست آتش ‏خود را با بوسه‌ای بر لطافت آن گردن فرو نشاند. آه اما چه دست نایافتنی! چه دست نایافتنی! و دریغا که مردی ‏از راه رسید و این آیت زیبایی را به انحصار خود در آورد، او را به خانه‌اش برد، و دیگر نگذاشت او مانند گذشته خود ‏را نشان دهد: علی حاتمی بود که آمد و زری خوشکام را گرفت و برد!‏

‏***‏
نه یا ده سال دیرتر، تا خرخره غرق در کارهای حزبی، از بامداد تا دیر وقت شب یک نفس در حال دوندگی بودم؛ ‏زندگانیم با دور بسیار تند می‌چرخید. و شب که به خانه‌ی خالی از هر چیز، "کومه‌ای که ذره‌ای با آن نشاطی" ‏نبود، می‌رسیدم و در را پشت سرم می‌بستم، در خاموشی و تاریکی و سکون خانه ناگهان افسردگی به سراغم ‏می‌آمد و سرگشته می‌ماندم که حال چه کنم؟ یکی دو بار زیرلبی و با احتیاط گله کردم، و احسان طبری گفت: ‏‏"این روش رفیق کیا (کیانوری)ست. او معتقد است که کادرهای حزب را باید در کار غرق کرد، وگرنه افکار انحرافی ‏به سراغشان می‌آید و فاسد می‌شوند"! احسان طبری با نوشته‌هایش، و به‌ویژه پس از آن چهره‌ی متین و ‏دانشمندی که مردم در مناظره‌های تلویزیونی دیده‌بودند، محبوبیت فراوانی به‌دست آورده‌بود. همه می‌خواستند ‏او را از نزدیک ببینند. اما حزب و رهبرانش در شرایط نیمه‌پنهان به‌سر می‌بردند. دفترهای علنی حزب در تسخیر ‏افراد ناشناس بود، و حزب احسان طبری را به خانه‌ای دورافتاده و نیمه‌مخفی منتقل کرده‌بود. تنها ما پیک‌های ‏حزب اجازه‌ی رفت‌وآمد به خانه‌ی او را داشتیم و هنگام لزوم او را به دیدار اشخاص برگزیده‌ای می‌بردیم.‏

روزی خبر رسید که علی حاتمی کارگردان نامدار سینما خواستار دیدار احسان طبری شده‌است. زری خوشکام را ‏پس از آن‌که شوهرش از صحنه کنارش کشید، کم و بیش از یاد برده‌بودم. حتی یاد آن عکس هوس‌انگیز روی جلد ‏با رویدادهای پر تب‌وتاب سال‌های گذشته سائیده شده‌بود و از ذهنم پاک شده‌بود. زناشویی او با علی حاتمی را ‏هم فراموش کرده‌بودم و حاتمی را که دیدم، هیچ فکر نکردم که "این شوهر زری خوشکام است". قرار بود طبری ‏را به خانه‌ای در یک مجتمع آپارتمانی در کوچه‌ای پایین‌تر از فروشگاه بزرگ "کوروش" (رفاه - تصحیح: قدس) در خیابان مصدق ‏‏(پهلوی، ولی عصر) ببرم که از سوی یک رفیق حزبی برای این دیدار در اختیارمان قرار گرفته‌بود. همواره می‌کوشیدم طوری طبری را ‏به این‌جا و آن‌جا ببرم که در و همسایه و رهگذران او را ‏نبینند تا برای صاحب‌خانه و برای خود طبری و حزب دردسری فراهم نشود. این کوچه‌ی بن‌بست و پارکینگ زیر ‏این مجتمع جای ایده‌آلی از این نظرها نبود، اما بی آن‌که کسی ما را ببیند به آسانسور رسیدیم.‏

به طبقه‌ی مورد نظر که رسیدیم، آسانسور به درون خانه باز شد! عجب! نخستین بار بود که چنین پدیده‌ای ‏می‌دیدم. این تکه از مسیرمان از هر نظر ایمن بود! آپارتمانی کوچک و نقلی بود که با سلیقه‌ای عالی تزئین ‏شده‌بود: بالش‌هایی زیبا دور تا دور اتاق نشیمن چیده بودند. پرده‌ها، بالش‌ها، فرش‌ها، ترکیب رنگ و نور، همه ‏به گونه‌ای بود که برای نخستین بار پس از سال‌های طولانی احساس شگفت‌انگیز آسودگی در "خانه" به من ‏دست داد: "خانه" یعنی این! به یاد نمی‌آورم که پس از آن نیز در خانه‌ای آن‌همه احساس "خانه" و جایی برای ‏آسودگی کرده‌باشم.‏

علی حاتمی و خانم صاحب‌خانه در خانه بودند. خانم صاحب‌خانه ما را گذاشت و پی کار خود رفت، و من نیز پس ‏از سلام و دست دادن و آشنایی با علی حاتمی، به عادت همیشگی او را با طبری تنها گذاشتم تا بی دغدغه‌ی ‏حضور یک مزاحم حرف‌هایشان را بزنند، و خود را در آشپزخانه سرگرم کردم.‏

طبری که سی سال دور از میهن به‌سر برده‌بود، علی حاتمی را نمی‌شناخت و تنها چیزهای پراکنده‌ای درباره‌ی ‏او شنیده‌بود. من در طول راه از کارهای او برایش گفته‌بودم، از جمله از فیلم "ستارخان" او که به‌ویژه برای ‏سیمایی که از علی مسیو (پرویز صیاد) و حیدرخان (عزت‌الله انتظامی) در آن پرداخته‌بود، آن را پسندیده‌بودم. ‏اکنون در این آپارتمان کوچک، با فاصله‌ای چنین نزدیک، و در آشپزخانه‌ای که در نداشت، نمی‌توانستم گوش‌هایم ‏را ببندم، و می‌شنیدم که علی حاتمی از پروژه‌ی بزرگش، ساختن نمونه‌ی تهران قدیم در شهرکی سینمایی در ‏نزدیکی کرج سخن می‌گوید که چند سالی بود با آن مشغول بود (شهرک سینمایی غزالی، آغاز پروژه 1356، ‏آغاز ساختمان اسفند 1358) و از طبری نظر و ایده و منابعی برای مطالعه پیرامون تهران قدیم در پایان قاجاریه و ‏آغاز سلطنت پهلوی، زبان، اصطلاحات، پوشاک، خوراک، و مناسبات اجتماعی آن زمان می‌خواهد.‏

طبری دوست نداشت از او چیزهایی بپرسند که نمی‌دانست. من خود این را در عمل آموخته‌بودم: در آغاز ‏آشنایی‌مان پیوسته چیزهایی درباره‌ی اصطلاحات زبان‌شناسی از او می‌پرسیدم و او سرانجام فهمانده‌بود که ‏تخصص او در زبان‌شناسی نیست و کسانی بی‌جا انتظار دارند که او همه چیز بداند. گفته‌بودم که شایع است که ‏او زبان چینی هم می‌داند، و او سخت بر آشفته‌بود: "آخر این چه اخلاقی‌ست؟ چرا و از کجا این حرف‌ها را در ‏می‌آورند؟ من یک بار برای شرکت در جشن دهمین سال انقلاب چین یک ماه آن‌جا بودم که بیشتر آن هم در ‏دعواها و کشمکش‌های حوزه‌های حزبی خودمان گذشت، و تنها کوشیدم که چند کلمه‌ی روزمره را یاد بگیرم. ‏مگر به همین سادگی می‌توان زبان چینی یاد گرفت؟" و سپس در خاطراتش نوشت: "[...] کوشیدم خط چینی و ‏قریب 100 لغت را برای لمس این زبان فراگیرم که اینک فراموش کرده‌ام." [احسان طبری، از دیدار خویشتن ‏‏(یادنامه زندگی)، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، سوئد 1379، ص 155]‏

طبری حاتمی را به کتابش "جامعه‌ی ایران در دوران رضاشاه" و خاطرات کودکیش "دهه‌ی نخستین" رجوع می‌داد ‏و چندان چیزی بیش از آن نداشت که بیافزاید، چه او خود در آن دوران کودکی پنج‌شش ساله بود. در این هنگام ‏برایشان چای بردم، و طبری دست به‌دامن من شد: شیواجان، تو کتابی درباره‌ی دوران گذار از قاجاریه به پهلوی ‏سراغ داری؟ – و من با زمینه‌ی ذهنی فیلم "ستارخان" حاتمی که در سر داشتم، بی‌اختیار کتاب‌های "تاریخ ‏حزب کمونیست ایران" نوشته‌ی تقی شاهین به ترجمه‌ی "ر. رادنیا" و "قهرمان آزادی" نوشته‌ی علی شمیده را ‏که به‌تازگی منتشر شده‌بودند نام بردم، و بی‌درنگ از فضل‌فروشیم شرمنده شدم: علی حاتمی آشکارا ناراضی ‏بود از این‌که احسان طبری او را به جوانکی "راننده" یا "پادو" یا "بادی گارد" یا "گوریل" با سینی چای در دست ‏حواله داده و بدین‌گونه دانش او را کم‌تر از این جوانک فرض کرده‌است. با آن‌که طبری یادآوری‌های من و آن ‏کتاب‌ها را مفید اعلام کرد، اما حاتمی با ابروانی در هم‌کشیده و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. سر به زیر افکندم و ‏به آشپزخانه بازگشتم.‏

‏***‏
و چه می‌دانستم که لیلا حاتمی، ترکیب کاملی از زیبایی‌های زری خوشکام و علی حاتمی، که به هنگام آن ‏دیدار هشت‌نه ساله بود (زاده 1351)، روزی این‌چنین بر پرده خواهد درخشید و بر قله‌های افتخار خواهد ایستاد. ‏آیا هنر ارثی‌ست؟ آیا زیبایی ارثی‌ست؟

علی حاتمی پانزده سال پیش (14 آذر 1375) از میان ما رفت. یادش گرامی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 January 2012

Sociala orättvisornas gestalter باز هم نمایشگاه

Efter mitt första besök på utställningen av ryska banbrytande målare från 1800-talet (Peredvizjniki) på ‎Nationalmuseum i november 2011 skrev jag i ett inlägg (på persiska) att ”jag sa till mitt ‎sällskap att jag känner mig bli revolutionär igen, och en av vännerna sa: det var inte vårt fel ‎att vi blev revolutionärer, utan det var saker som sådana konstverk som drog oss ditåt”.‎ ‏(متن فارسی در ادامه)‏

Nu läser jag i en kommentar av Birgitta Rubin i DN (den 13 januari) om att hon har besökt ‎samma utställning och säger därefter att hon tappade «andan gång på gång: att så nära få ‎bevittna värsta sortens sociala orättvisor i ett svidande vackert valörmåleri, som i Ilja Repins ‎‎”Pråmdragarna vid Volga”. Vem förvånas av ryska revolutionen efter detta?» och då vill jag ‎berätta att dessa målerier, som spreds även i Iran i form av vältryckta tjocka album av ‎sovjetiska förlag, påverkade stora kretsar bland iranska intellektuella också – öppnade deras ‎ögon för att se sig omkring och ”bevittna värsta sortens sociala orättvisor” i eget samhälle. Och ‎då kan man väl säga ”vem förvånas av iranska revolutionen 1979 efter detta?” Därmed vill ‎jag påstå att konstnärligt skapande kan ha långtgående effekter bortom egna ‎gränser; kan öppna otaliga ögon.‎

I dag besökte jag samma utställning för andra gången innan den flyttar vidare (sista dagen ‎är ‎söndag den 22/1). Jag var där i 3 timmar, stående eller sittande, trots trängseln och dålig luft ‎och dålig ventilation i salarna, stanken från svettiga armhålor osv. och ”slukade” varenda ‎målning i långa minuter. Då har jag kanske blivit ännu mer ”revolutionär” nu?‎

Några exempel ur samlingen (längst ner efter persiska texten):‎

‎1- Den dödsdömda revolutionären vägrar bikta inför en ortodox präst. Av Repin.‎
‎2- Den dödsdömda revolutionären förs till döden. Av Makovsky.‎
‎3- De väntade inte honom. Den försvunna revolutionären dyker plötsligt upp. Av Repin.‎
‎4- Hjälten inför valet och kvalet. Av Vasnetsov. Ristningen på stenen säger att den som väljer ‎ärans väg kommer att mista livet och hamna bland benen i leran.‎

پس از نخستین بازدیدم از نمایشگاه پیشتازان واقع‌گرایی در نقاشی سده‌ی نوزدهم روسیه (گروه پیشتازان ‏Peredvizhniki‏) در پستی نوشتم که ‏‏«در‎ ‎پایان به دوستانم گفتم که با دیدن این نمایشگاه بار دیگر احساس‏‎ ‎انقلابی‌گری ‏می‌کنم! و یکی ‏از دوستانم ‏گفت که "ما گناهی نداشتیم که‎ ‎انقلابی شدیم: چیزهایی از قبیل این تابلوها ما را به آن راه ‏‏کشاندند!"»‏

اکنون در یادداشتی نوشته‌ی خانم بیرگیتا روبین در روزنامه‌ی سوئدی دی‌ان (سیزدهم ژانویه) می‌خوانم که ‏ایشان هم به ‏بازدید این نمایشگاه رفته و می‌گوید که با مشاهده‌ی بدترین نوع بی‌عدالتی‌های اجتماعی از ‏فاصله‌ای چنین نزدیک در ‏تابلوهایی بس زیبا و در سطح بالای هنری، همچون "کرجی‌کشان وولگا" اثر ایلیا رپین، ‏‏"کیست که از رخ دادن انقلاب ‏روسیه شگفت‌زده شود؟" و این‌جاست که من می‌خواهم بیافزایم که همین ‏نقاشی‌ها، که در آلبوم‌هایی ضخیم و با چاپ ‏خوب ناشران شوروی در ایران هم پخش می‌شد، بر محافل بزرگی ‏از روشنفکران ایرانی نیز تأثیر می‌نهاد، چشمان آنان ‏را می‌گشود و آنان را می‌خواند که پیرامون خود را بنگرند و ‏‏"بدترین نوع بی‌عدالتی‌های اجتماعی" را در جامعه‌ی خود ‏نیز ببینند. و آنگاه همچنین می‌توان گفت "کیست که ‏از انقلاب ایران در سال 1357 شگفت‌زده شود؟" پس می‌خواهم ادعا ‏کنم که آفرینش هنری می‌تواند تا ‏دوردست‌های بیرون از مرزهای آفریننده‌ی آن نیز تأثیرگذار باشد و چشمان بی‌شماری ‏را بگشاید.‏

امروز برای بار دوم به بازدید همان نمایشگاه رفتم تا پیش از آن‌که روز یکشنبه 22 ژانویه جمعش کنند، زیارتش کنم. با ‏وجود ازدحام، هوای گرم و بد و تهویه‌ی نارسای سالن‌ها و بوی عرق زیر بغل و غیره، سه ساعت در نمایشگاه بودم. ‏دقایقی طولانی تک‌تک تابلوها را ایستاده یا نشسته با نگاهم "بلعیدم"، و اکنون شاید بیشتر "انقلابی" شده‌ام؟

چند نمونه از آثار گروه "پیشتازان" (برای تصویر بزرگ‌تر، روی آن‌ها کلیک کنید):‏

‏1- زندانی انقلابی در آستانه‌ی اعدام از طلب آمرزش سر باز می‌زند، اثر رپین
‏2- انقلابی محکوم به اعدام را به‌سوی مرگ می‌برند، اثر ماکوفسکی
‏3- "ورود ناگهانی" – انقلابی ناپدیدشده‌ای که عزایش را هم گرفته‌بودند، ناگهان وارد می‌شود، اثر رپین
‏4- قهرمان بر سر دوراهی نام و ننگ، اثر ویکتور واس‌نت‌سوف. سنگ‌نوشته می‌گوید که رهروان راه نام، به سرنوشت ‏استخوان‌های بر خاک‌افتاده دچار خواهند شد.‏

نوشته‌های دیگرم درباره‌ی همین نمایشگاه: 1 و 2

در پاسخ خواننده‌ی ناشناسی که پرسیدند که آیا این نمایشگاه در آلمان هم برگزار خواهد شد: امروز پرسیدم، و گفتند ‏خیر، تابلوها به روسیه بر می‌گردند.‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 January 2012

بدرود آموزگار بزرگ

در نوشته‌های گوناگون، از جمله در همین پست پیشین، بارها گفته‌ام که یکی از بزرگ‌ترین آموزشگاه‌های ‏فرهنگی و ادبی من در بیست سال نخست زندگانیم، رادیو بوده‌است. در آن میان دو نام، دو برنامه‌ساز و مجری ‏برنامه‌های رادیویی، بزرگ‌ترین آموزگارانم بوده‌اند: هوشنگ مستوفی، و ایرج گرگین. نمایشنامه‌های رادیویی و ‏برنامه‌ی "صدای شاعر" کار ایرج گرگین، خواه و ناخواه، آگاهانه یا ناآگاهانه، در پرورش من، با هر چه دارم و ندارم، ‏بی‌گمان نقش بسیار بزرگی داشته‌اند. و اکنون خبر می‌رسد که او ما را ترک کرده‌است. ترک کرده‌است؟ پس این ‏صدای او چیست که هنوز می‌شنوم؟

نزدیک هفت سال پیش، تابستان 2005 (1384)، با پافشاری آشنایانی که در پراگ زندگی می‌کردند و در "رادیو ‏آزادی" که به‌تازگی "رادیو فردا" نام گرفته‌بود کار می‌کردند، به دیدارشان رفتم. روزهایی خوش و پربار بود. دوستم ‏نازی عظیما تکه‌هایی از خاطراتم را برای رئیس خود در رادیو، ایرج گرگین، باز گفته‌بود، و ایرج گرگین دلش ‏خواسته‌بود که مرا از نزدیک ببیند. عجب! من، این شاگرد مکتب را، به باروی دست‌نایافتنی و تسخیرناپذیر آموزگار ‏بزرگ فرا خوانده‌بودند! هرگز حتی در رؤیاها هم نمی‌دیدم که روزی صاحب آن صدای دلنشین را که همواره از ‏فاصله‌ی صدها کیلومتر می‌شنیدم، از نزدیک ببینم. و شبی، پس از شام، با هم به آشیانه‌ی عقاب رفتیم.‏

ایرج گرگین، همسر نازنینش، و آشیانه‌ی عقاب، بسیار ساده و بی‌تکلف و صمیمی بودند. دقایقی بعد همه با هم ‏در گرمای دلچسب تابستان پراگ در بالکن خانه‌شان نشسته‌بودیم، و من با سری گرم از کنیاکی که خانم گرگین ‏به پیشنهاد نازی عظیما برایم آورده بود، با داستان‌هایم از آن‌چه در شوروی بر ما رفته‌بود، زن و شوهر را در ‏نیمه‌راه خنده و گریه گرفتار کرده‌بودم: گاه آه از نهادشان بر می‌آمد، و گاه می‌خندیدند. نازی کمکم می‌کرد و به ‏یادم می‌آورد که این و آن خاطره را هم تعریف کنم. امشب شب من بود: ایرج گرگین سال‌ها از رادیو برایم داستان ‏گفته‌بود و من به‌دفت و بی از دست دادن کلمه‌ای، همه را به گوش جان شنیده بودم، و اکنون نوبت او بود که ‏داستان‌های مرا بشنود، و او به دقت گوش می‌داد.‏

هنگامی که تعریف کردم که در آن‌جا مهر "ضد انقلاب اکتبر" بر پیشانی من زده‌بودند، قهقهه‌ی خنده‌ی همه به ‏آسمان رفت: دو ماهی بیشتر نبود که به شهر مینسک منتقلمان کرده‌بودند، و در آستانه‌ی جشن ‏شصت‌وششمین سالگرد انقلاب اکتبر اداره‌ی صلیب سرخ بلاروس از کمیته‌ی حزبی ما خواسته‌بود که جشنی ‏ترتیب دهیم. هرمز ایرجی مسئول تبلیغات کمیته بود، و گله می‌کرد که در میان این جمع دویست نفره امکانات ‏لازم و استعدادهای هنری لازم برای ترتیب دادن یک جشن آبرومندانه وجود ندارد، و من گفته‌بودم که اصلاً چرا ما ‏باید جشن بگیریم؟ رفقای شوروی که خود صاحبان انقلاب هستند، خود هر سال جشن‌های بزرگی بر پا ‏می‌کنند، و حال که ما آن‌جا هستیم، اگر رفیقمان می‌شمارند و ارزشی برایشان داریم، آنان هستند که باید ما را ‏همچون میهمان به جشن خود دعوت کنند! سرپرستمان، محمدتقی موسوی، موضع مرا چنین معنی کرده‌بود: ‏‏"این میگه که انقلاب اکتبر را جشن نگیریم!"، و سپس در میان همه پخش شده‌بود که: "این اصلاً ضد انقلاب ‏اکتبره!" و این مهری نبود که به آسانی بتوان زدود. و به‌راستی چه خنده‌دار بود که شصت‌وشش سال پس از یک ‏انقلاب کسی ضد آن باشد، خنده‌دارتر نفس چنین اتهام‌زدنی، و خنده‌دارتر آن شب، پانزده سال پس از فروپاشی ‏آن نظام.‏

گفتم و گفتم، تا شب از نیمه گذشت. اما این همه حتی به اندازه‌ی برگی از داستان‌هایی نبود که ایرج گرگین از ‏رادیو در گوشم خوانده بود. پس گفتم: گفتم که داستان‌های او و مکتب رادیویی او بوده که مرا به این راه‌ها ‏کشانده! ایرج گرگین اندکی جا خورد. گفت: "ولی برنامه‌های ما که این چیزها را تبلیغ نمی‌کرد". راست ‏می‌گفت. گفتم: ولی برنامه‌های شما آگاهی می‌پراکند، نگرش انسانی را می‌آموخت، چشمان را می‌گشود، ‏دغدغه‌ی همنوعان را در دل‌ها می‌افکند، و در آن روزگار برای کسی که دغدغه‌ی همنوعان را در دل داشت، ‏راهی جز آن‌چه من پیمودم وجود نداشت. - آموزگار با لبخندی وراندازم می‌کرد.‏

برخاستیم، سپاسشان گفتیم، جدا شدیم، و رفتیم. شادمان بودم از این که آموزگار را از نزدیک دیده‌ام. و دریغا که ‏اکنون از میان ما رفته‌است.‏

بدرود آموزگار بزرگ! صدای تو جاویدان خواهد ماند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 January 2012

آزمون آتش

چه می‌دانستم که این تکه از این آهنگ توصیف آزمون آتش است: کسی باید از شعله‌های آتش بگذرد و باید ‏زنده بیرون آید تا ثابت کند که بی‌گناه است؛ و چه می‌دانستم که زندگی چه آزمون‌های آتشی بر سر راهم ‏خواهد گسترد. همین‌قدر می‌دیدم که با شنیدن آن، همه‌ی ذرات وجودم، سر تا پا، هماهنگ با آن به لرزه در ‏می‌آیند.‏

این آهنگ هر هفته فقط یک بار پخش می‌شد. آرم یک برنامه‌ی ادبی رادیو بود با نام "با آثار جاویدان ادبیات جهان ‏آشنا شوید". پنج ساله و بعد شش ساله بودم. روزشماری می‌کردم تا روز موعود هفته برسد. ساعت‌شماری ‏می‌کردم تا ساعت شروع برنامه برسد. اینک بر لبه‌ی تاقچه‌ای که رادیوی قدیمی پُرش می‌کرد ‏آویخته‌بودم. برنامه ‏آغاز می‌شد. آهنگ من شروع می‌شد. و به پرواز در می‌آمدم. دیگر آن‌جا نبودم. هیچ جا نبودم. صدا را دنبال ‏می‌کردم. آتش می‌گرفتم. شعله می‌شدم. زبانه می‌کشیدم. می‌سوختم. می‌لرزیدم. اشکم، هیچ نمی‌دانم از ‏چه سر، هم در درون و هم در بیرون جاری بود. صدای این ایستگاه دوردست گاه فروکش می‌کرد. دور می‌رفت، ‏ناپدید می‌شد. گوشم را بیشتر و بیشتر به رادیو نزدیک می‌کردم. می‌خواستم توی این دستگاه شگفت‌انگیز ‏بروم. می‌خواستم صدا را دنبال کنم. از کجا می‌آمد این نوای جادوئی در دل این تاریکی؟ از کجاها گذر می‌کرد؟ در ‏تاریکی‌ها، در ابرهای تیره، در باران‌ها شناور بودم. موج بودم. صدا بودم. پرنده‌ای خیس بودم در تاریکی. بر فراز ‏کوه‌ها و دشت‌ها و جنگل‌های تاریک سر به‌دنبال این موسیقی پرواز می‌کردم. صدا باز می‌گشت. باز توی اتاق ‏بودم، آویخته بر لبه‌ی تاقچه‌ی رادیو، با اشکی جاری بر گونه‌ها. سراپا آتش. می‌سوختم. ‏می‌سوختم. چه بود این موسیقی؟ ساخته‌ی که بود؟

بیش از بیست سال طول کشید تا آن را بیابم: واپسین اپیزود از بخش نخست (و نیز بخش چهارم) سنفونی ‏‏"مانفرد" اثر پیوتر چایکوفسکی بود.‏

این‌جا هفت سالم است، در برابر همان تاقچه و رادیو، با آن زهرخند، در کنار خواهر و یکی از برادران.‏

بهترین اجرای این اثر به نظر من از آن ارکستر بزرگ رادیوی مسکو به رهبری و نوازندگی اُرگ توسط گنادی ‏راژدست‌ونسکی ‏Gennadi Rozhdestvensky‏ است در یک صفحه 33 دور (‏LP‏) از کمپانی روسی ملودیا ‏Melodia، بدون ‏تاریخ، با شماره ‏CM 03151-2‎، که گمان نمی‌کنم به آسانی گیر بیاید. ‏آثار چایکوفسکی را از هر جایی می‌توان شروع کرد و گوش داد. اما اگر می‌خواهید آن آرم برنامه را بشنوید، در این ‏پیوند نوار را 3 دقیقه جلو بکشید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 January 2012

زهر در گفتمان آذربایجان

سال نوی میلادی را به همه‌ی شما خوانندگان گرامی که آن را جشن می‌گیرید، شادباش می‌گویم.‏

نوشته‌ای با عنوان همین پست دارم که تا این لحظه در این و این و این نشانی‌ها منتشر شده‌است. از جمله ‏پاسخی‌ست بر برخی پرسش‌هایی که از من می‌شود. آن را در سایت شخصی من نیز در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏