11 January 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۷

کارخانهٔ پپسی‌کولا، تهران، دههٔ ۱۳۴۰
امروز با شنیدن این که در سال‌های دور، آشنایی «با یک زن کاباره‌ای ازدواج کرد»، اصطلاح «زن ‏کاباره‌ای» مرا به فکر فرو برد.‏

دانشجوی سال سوم دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودم. سال ۱۳۵۳. شامگاهی، پس از ‏خسته شدن از تنها نشستن در «اتاق موسیقی» دانشگاه و گوش دادن به موسیقی خیلی جیلی ‏جدی، به سوی اتاق دلگیر دانشجویی مشترک با تقی در خیابان هاشمی، بین خیابان‌های جیحون و ‏کارون روان شدم.

ده – بیست متر پایین‌تر از تقاطع جیحون با آیزنهاور (آزادی)، روبه‌روی نرده‌های شرقی کارخانهٔ ‏پپسی‌کولا، چراغ‌های نئون اجق‌وجق و سرخ و سبز و پرنور و چشمک‌زن «رستوران علی‌بابا»، با آن صدای وزوز بلندش، نگاهم ‏را به‌سوی خود کشید. گرسنه بودم. آن هنگام با «کمک‌هزینهٔ مسکن» و شندرغاز که بابت «کار ‏دانشجویی» در دانشگاه می‌گرفتم، می‌توانستم گاه خطر کنم و به رستوران بروم. البته اکنون سی ‏‏– چهل تومان بیشتر ته جیبم نبود.‏

در باریک رستوران زیر چراغ نئون به پلکانی باز می‌شد که به زیر زمین می‌رفت. آن پایین، سالنی پنج ‏در پنج متر بود که پانزده بیست میز در آن چیده‌بودند. تنها مشتری‌ها سه چهار مرد بودند نشسته بر ‏گرد میزی که می‌گفتند و می‌خندیدند و می‌خوردند و می‌نوشیدند.‏

پشت میز دونفره‌ای کنار دیوار دورترین جا از آن‌ها نشستم. گارسون آمد:‏

‏- چی میل دارید؟
‏- کباب بره. یک چتول هم ودکای اسمیرنوف با کوکاکولا!‏

این می‌شد چیزی حدود ۲۰ تومان و با باقی‌ماندهٔ پول ته جیب می‌توانستم تا دریافت بعدی سر کنم. ‏تا حاضر شدن کباب، کمی نان و ماست و خیار و بساط ودکا را زود آوردند. کمی از ودکا را توی لیوانی ‏با یخ ریختم، رویش کوکاکولا ریختم، و سر کشیدم. با نان و ماست‌وخیار سرگرم بودم تا آن که کباب را ‏آوردند.‏

کباب با آب نصف نارنجی که کنارش بود، با نان تافتون تازه، خوشمزه بود و می‌چسبید. ودکا سرم ‏را سبک کرده‌بود. آرام و سربه‌زیر می‌خوردم و می‌نوشیدم. آرام آرام در تنهایی و در مهی که سرم را ‏می‌گرفت فرو می‌رفتم. جهان و پیرامون و رستوران و کارکنانش و مشتری‌های دیگر را فراموش ‏کرده‌بودم. غصّه‌های خودم در سرم می‌چرخید.‏

چنگال را در یک نخود سبز فرو کرده‌بودم و داشتم به دهان می‌بردم که صدایی زنانه بالای سرم به ‏نرمی گفت:‏

‏- اجازه هست بشینم این‌جا؟

از جهان مه‌آلود بیرون آمدم. در کنارم یک جفت پا با دامن کوتاه ایستاده‌بود، و آن بالا، با سر و رویی ‏آراسته. لحظه‌ای با دهان نیمه‌باز پرسان نگاهش کردم. نگاهم را در سالن رستوران گرداندم: این ‏همه جای خالی هست... جریان چیست؟ دستپاچه، گویی مچم را گرفته‌باشند، گفتم:‏

‏- البته! بفرمایید...‏

صندلی خالی را از آن طرف میز برداشت و کنار دستم نشست.‏

‏- خیلی توی خودت غرق بودی!‏
‏- هه... خب...‏

کی بود؟ چی بود؟ چکارم داشت؟ از کارکنان رستوران بود که دلش برای تنهایی‌ام سوخته بود؟

نمی‌دانستم چه کنم. خوردن را ادامه بدهم؟ خب، بی‌ادبی‌ست که او بنشیند و من برای خودم ‏بخورم و بنوشم. به نظر نمی‌رسید که او بخواهد خود چیزی سفارش بدهد. با دودلی پرسیدم:‏

‏- شما چیزی میل دارید؟ چیزی براتون سفارش بدم؟
‏- من فیش می‌خورم.‏

فیش؟ فیش دیگر چیست؟ منظورش ماهی‌ست که دارد به انگلیسی می‌گوید؟

با احتیاط و فروخورده پرسیدم:‏

‏- ببخشید، منظورتون یه جور خوراک ماهیه؟

با همان حالت جدی، اما نرم و ملایم پاسخ داد:‏
‏- نه، فیش یه‌جور نوشیدنیه... با ویسکی درستش می‌کنن...‏

عجب! ای داد! حتماً چیز گرانی‌ست. حسابم را که بپردازم پانزده بیست تومان بیشتر ته جیبم ‏نمی‌ماند. ترسان پرسیدم:‏

‏- ببخشید، شما می‌دونین قیمتش چه حدودیه؟
بی‌درنگ پاسخ داد:‏
‏- صد و ده تومنه.‏

صورتم داغ شد. بی‌گمان سرخی شرم از فقر به چهره‌ام دویده‌بود. این یعنی یک سوم کمک‌هزینهٔ مسکن برای یک ماه. آب دهانم را قورت دادم. سربه‌زیر و شرمنده گفتم:‏

‏- باید ببخشید، ولی من از این پول‌ها ندارم. دانشجو هستم. چیز دیگه‌ای اگه میل داشته‌باشین...‏

با مهربانی گفت:‏
‏- نه، نه، لازم نیست. عیبی نداره. یکی‌دو تا از این نخودها می‌خورم، یه‌ذره می‌شینم و میرم.‏

چنگالی برداشت، در نخودی فرو کرد و به دهان برد. پرسید:‏
‏- خونهٔ دانشجویی داری؟
‏- بله.‏
‏- تنها؟
‏- نه با یه هم‌خونه...‏
‏- کجا؟
‏- خیابون هاشمی.‏
‏- خب، بقیهٔ غذاتو بخور. نوش جان. ببخشید که مزاحم شدم. ولی خوشحالم از این که باهات حرف ‏زدم.‏

برخاست و رفت. لحظه‌ای هاج و واج خشکم زد و بعد به خود آمدم. بقیهٔ غذا و عرق زهرمار ‏شده‌بود. عرق مانده را با کوکاکولا سر کشیدم، ته‌ماندهٔ غذا را به یک لقمه بلعیدم، حسابم را ‏پرداختم، و فرار کردم.‏

بعد که برای دوستانم تعریف کردم، سربه‌سرم گذاشتند که: «خنگولی! این‌ها رو بهشون میگن ‏زن‌های فیش‌خور. نشنیده‌ای تا حالا؟ میان، کنارت میشینن، براشون فیش می‌خری، باهات گپ ‏می‌زنن، سرتو گرم می‌کنن، غصّه‌هاتو فراموش می‌کنی، و گاهی وقت‌ها هم شاید کار به جاهای ‏دیگه هم بکشه...»‏

چه می‌دانستم من بچهٔ سادهٔ شهرستانی، آن هم چه شهری! جایی که تعداد مسجدهایش بیشتر ‏از مدرسه‌هایش بود. شهری که اگر دختر و پسری را توی کوچه با هم می‌دیدند سنگ‌بارانشان ‏می‌کردند. شهری که تنها بی‌چادرهای آن دختر این یا آن رئیس غیر محلی تبعید شده به آن شهر ‏بودند.‏

همین کارخانهٔ پپسی‌کولای آن‌سوی خیابان تا چندی پیش یکی از «جاذبه‌های گردشگری» تهران ‏برای برخی از کسانی بود که از شهر من و اطرافش به تهران می‌آمدند. خردسال که بودم پدرم یک ‏بار مرا با خود به تهران آورد و با هم آمدیم تا پشت شیشه‌های این کارخانه. درون سالن پاکیزه و پر ‏نور پشت شیشه بطری‌های خالی نوشابه روی تسمه‌ای می‌آمدند، دستگاهی پرشان می‌کرد، در ‏نوبت بعدی تشتک به سرشان کوبیده می‌شد، نزدیک ما تسمه دور می‌زد و به انتهای سالن بر ‏می‌گشت، و پشت دریچه‌ای، که ما نمی‌دیدیم، لابد دستگاهی دیگر بطری‌ها را در قوطی‌ها ‏می‌چید. جل‌الخالق! تنها یک کارگر با روپوش و کلاه سفید بر این کارها نظارت می‌کرد.‏

ما آدم‌های ساده‌ای بودیم که چیزهای ساده‌ای سرگرممان می‌کرد. و من خیلی پیش رفته بودم که ‏رسیده‌بودم به گوش دادن به موسیقی کلاسیک خیلی خیلی جدی. مرا چه به سرگرمی با زنان ‏فیش‌خور؟!‏

دی یا بهمن ۱۳۵۷ کارخانهٔ پپسی‌کولا را به بهانهٔ تعلق به «بهایی‌ها» یا «مشارکت اسراییل در تولید ‏آن» به فتوایی آتش زدند. آن «سرگرمی» هم از دست رفت!!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2023

نظیرووا و امیروف در رادیوی سوئد

پیش از ظهر دوشنبه دوم ژانویه، زیر دیالیز، با شنیدن نام فیکرت امیروف (سرایندهٔ «شور» معروف) از رادیو، گوش‌هایم تیز شد: ‏نخست قطعهٔ «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر او را پخش کردند، و پس از ساعتی بخش ‏نخست از «کنسرتو برای پیانو و ارکستر روی تم‌های عربی» اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف پخش شد.

من آن‌چنان به شوق آمدم که در جا ای‌میلی نوشتم و از خانم کاتارینا آ. کارلسون مجری آن بخش از برنامه سپاسگزاری کردم. برای او نوشتم که سال‌ها پیش مقاله‌ای دربارهٔ عشق دیمیتری شوستاکوویچ به المیرا نظیرووا نوشته‌ام، و این که شوستاکوویچ در بخش سوم سنفونی شمارهٔ ده، بارها نام المیرا را با ساز هورن «فریاد» می‌زند، اما حیف که مقاله‌ام به فارسی‌ست.

خانم کارلسون بی هیچ درنگی پاسخی بسیار مهرآمیز به ای‌میل من داد، سپاسگزاری کرد، و نوشت که وجود نام المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ را نمی‌دانسته، و حتماً می‌رود و مقالهٔ مرا با گوگل به سوئدی ترجمه می‌کند و می‌خواند.

با پایان پخش نمونهٔ اثر مشترک نظیرووا و امیروف از رادیو، خانم کارلسون از رادیو هم مفاد ای‌میل مرا با نام بردن از من اعلام کرد.

با سپاسی دیگر از خانم کارلسون، آن برنامه را تا ۲ فوریه امسال می‌توان در این نشانی شنید. در همان آغاز «رقص» از «شش قطعه برای فلوت» اثر امیروف پخش می‌شود، و سپس از ۱:۱۸:۵۳ تا ‏‏۱:۴۵:۲۰ اثر مشترک المیرا نظیرووا و فیکرت امیروف، و توضیحات مربوط به آن را می‌توان شنید. نام من در ۱:۴۵:۰۰ اعلام می‌شود.

پیشتر هم، چهار سال پیش، اثری از امیروف به درخواست من از شبکهٔ دوم رادیوی سوئد پخش کردند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 January 2023

گرامی باد یاد شاعر بزرگ مفتون امینی

با یاد مفتون امینی
شعری که شاعرش را نوشت
*

شاعر نیستم تا سوگواره‌ای برایش بسرایم، یا شعرشناس نیستم تا شعرهایش را تحلیل کنم؛ تنها ‏یک خوانندهٔ معمولی، که کلام شاعرانه‌اش بر دلم می‌نشست، و اکنون او دیگر نیست...

در آغاز دههٔ ۱۳۵۰از دور، و با شعرهایش از مجموعهٔ «کولاک» می‌شناختمش. کتاب «کولاک» در خوابگاه دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان میان دانشجویان آذربایجانی دست‌به‌دست می‌گشت، و من هم یکی از آن‌ها بودم.

پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ برادران فضلی، سعید (سعدالله) و بابک، که نسبت دوری با من داشتند، ‏و نیز دوست هم‌دانشگاهیم علیرضا صرافی، با شور و شوق «بهار آزادی» پس از اختناق و سانسور دوران شاهنشاهی، در تلاش انتشار نشریه‌ای به زبان ترکی آذربایجانی مفتون امینی را یافته‌بودند و خردادماه ۱۳۵۸ نشریهٔ «چنلی بئل» [کمرکش مه‌آلود، نام سنگر و نهانگاه کوراوغلو و یارانش] را با همکاری مفتون، عمران صلاحی، و چند نفر دیگر در تهران منتشر کردند.

اعضای تحریریهٔ آن نشریه گاه در خانهٔ مفتون امینی گرد می‌آمدند. نشریه را، که کمی بعد به ‏‏«آذربایجان سسی» [صدای آذربایجان] تغییر نام داد، مرتب می‌خریدم و با علاقه می‌خواندم و نگهش می‌داشتم (هفت شماره «چنلی بئل»، و پنج شماره «آذربایجان سسی» منتشر شد). بابک فضلی که با من دمخور بود پیوسته از کارشان برایم می‌گفت و از مفتون تعریف‌ها می‌کرد. کم‌کم دریافته بودم که چند بار دختر بزرگ مفتون را در آن خانه دیده و دلبستگی‌هایی به او دارد. او می‌کوشید مرا نیز به کار در «چنلی بئل» جلب کند، اما من آن هنگام سوداهای فراوان دیگری در سر داشتم.

سعید و بابک هر دو از جهان رفته‌اند. جسد بابک (مهندس راه و ساختمان) را ده سال پیش، روزها ‏پس از مرگش، در تنهایی مطلق خانه‌اش در تهران یافتند.

... و چه می‌دانستم سرنوشت برای من چه چیزی رقم زده! در همان دوندگی‌های در پی سوداهای فراوان، روزی مقابل فروشگاه لوازم تحریر و مهندسی آتسا (خیابان فخر رازی، روبه‌روی دانشگاه تهران) زیر بارانی ریز، وسط خیابان گیر کردم... ماندم... (جای دیگری هم نوشته‌ام) بی‌اختیار از ذهنم گذشت: دانشکدهٔ هنرهای زیبا عجب دختران شیک و سطح بالایی دارد!

چند سال بعد، هنگامی که پس از دو سه دیدار کوتاه با خود مفتون در خانه‌شان، دست سرنوشت ‏مرا به جایی بسیار دور از او پرتاب کرده‌بود، مفتون امینی پدربزرگ دخترم شد.

سه سال امکان تماس تلفنی مستقیم وجود نداشت، و نامه‌نگاری (آن هم غیر مستقیم) با دشواری صورت می‌گرفت. اما پس از کوچ به سوئد، ارتباط آسان شد. او دو مجلهٔ «آدینه» و «دنیای سخن» را مرتب برایمان می‌فرستاد، و اغلب سلام و احوال‌پرسی کوتاهی لابه‌لای مطالب مجله‌ها برایمان می‌نوشت.

مفتون امینی دو بار هم به سوئد آمد. نخست در تابستان ۱۹۹۱ (۱۳۷۰) و بار دیگر در تابستان ‏‏۱۹۹۹ (۱۳۷۸). بار نخست هنگامی بود که یکی از نخستین لپ‌تاپ‌های اختراع شرکت سوئدی اریکسون را که با فلاپی (دیسکت)های ۵ و یک‌چهارم اینچی کار می‌کرد و نزدیک ۲۰ کیلو وزن داشت، از شرکت محل کارم به خانه می‌آوردم تا دخترم با آن بازی کند. اما با حضور مفتون این کامپیوتر به خاطر نرم‌افزار شطرنج که در آن بود، اسباب‌بازی مشترک او و من شده‌بود. آن شطرنج ابتدایی را راه می‌انداختیم، به چالش‌اش می‌کشیدیم، و به حرکت‌های «ماشینی» آن می‌خندیدیم.

بار دوم مقدار زیادی به مهمانی و دید و بازدید گذشت. برخی از انجمن‌های ایرانی شهر استکهلم اصرار داشتند که جلسهٔ سخنرانی یا شعرخوانی برای مفتون امینی ترتیب بدهند. اما او همهٔ این ‏پیشنهادها را رد کرد. سیزده سال بعد من خود در یک شب شعر در غیاب او شعرهایش را خواندم.

در این دیدار دوم بعضی شب‌ها که جامی می می‌نوشیدیم، برای «دسر» بطری کنیاک را می‌آوردم و روی میز می‌گذاشتم. مفتون شکل این بطری را به عقاب تشبیه می‌کرد، می‌خندید و با صدای بم‌اش به تکرار و زیر لب می‌گفت: «مثل عقاب آن‌جا نشسته...»!

او در طول سالیان چند کتابش را با درج جمله‌هایی مهرآمیز برایم امضا کرد و به دستم رساند؛ از ‏‏«کولاک» (تاریخ امضا ۱۳۶۵)، تا «آجی چای » (تاریخ امضا ۱۳۹۶). او پس از سفر نخستش به استکهلم بسیار شرمنده‌ام کرد و شعری نیز برایم سرود:

«برای شیوا»

سروده‌ای برای لاچین
و
خاستگاه او

نه میان داستان‌های خوش هزار و یکشب
نه میان «نقل عاشق»
دوسه وقت پیش، در زیر همین هوای آبی
نه از او خدنگ‌تر بود
نه از او ملنگ‌تر هم.

ولی ای دریغ، در غرش رعد بهمن‌افکن
- که نزد به طیر و وحشی –
سر بال چپ از او سوخت به نیش آذرخشی
و کنون پریدنش را نه تعادلیست باقی
نه تحملیست کافی
و چه حیف شد خدایا
چه بیاد شوخ‌پروازی او دلم هواییست!

- به کدام رسته است او؟
دوسه بال برتر از رستهٔ شاهباز و شاهین.
- به چه نام هست؟
-------------------- - لاچین!
- و کجاست خاستگاهش؟

و کجاست خاستگاهش!
- سبلانِ سر بدامان ستاره‌های قطبی
سبلانِ سنگ بر سنگ.
سبلانِ اوج تا اوج و حماسه تا حماسه
سبلانِ هول و همت
سبلانِ فیض و فرصت
سبلانِ روح و رغبت
سبلانِ قصد و قسمت
سبلانِ حسن و حشمت
سبلانِ رنگ‌وارنگهٔ تا به آبی مطلق و آبی مطلّا.
سبلانِ پله بر پلهٔ تا به قصر ییلاقی حوریان رؤیا.
سبلانِ سِرّ و سودا؛
ننهاده ماه و خورشید قدم به کوره‌راهش
چه رسد به درّه‌گاهش.
سبلانِ سر برآورده میان خوف و خارا
سبلانِ باد و بلوا
سبلانِ استخوان‌بندی استحالهٔ ما
سبلانِ آتش باطن و برف ظاهر چند هزار سالهٔ ما
سبلانِ زنده در ذهن و زبان سرزمین‌های غریب روم تا چین
سبلانِ شهره، سکّوی بلند نام لاچین!

- چون به نام او رسیدی
دگر از پریدنش گو
- و پریدنش که خالی شدن هزارها دل بود از هزارها غم
و پریدنش از این گوشهٔ آسمان، به آن گوشهٔ آسمان، چه جادو!

و هلا نشسته این وقت، سر دماغهٔ کوه
به چه فکر می‌کند او؟
غم چیست اینکه بر گرد سرش تنیده ابری؟
غم چیست این، که یک لحظه نمی‌کند رهایش؟


- غمِ ناپریده‌هایش!
غمِ ناپریده‌هایش...

آذرماه ۱۳۶۹
[«فصل پنهان»، نشر مرغ آمین، تهران ۱۳۷۰]

او در برگ پیش از شعر، معنای «لاچین» را هم نوشته است:

«لاچین، گونه‌ای زیبا و چالاک و خوش‌پرواز از مرغان شکار است. – یادشده در شعرها و ترانه‌های آذربایجانی.
خاستگاه و جای اصلی او را بلندی‌های شمال خاوری آذربایجان دانسته‌اند.
در لغت‌نامه‌ها، لاچین از اسامی مردان نیز آمده‌است.»


... و من هم‌چنان بر «ناپریده‌ها»یم می‌افزایم!

تنها من نیستم. او برای بسیاری دیگر نیز شعر سروده است، از جمله این‌یکی که من فرض را بر آن گذاشته‌ام که برای نتیجه‌اش (یعنی نوهٔ من)، که او را هرگز ندید، سروده:

کوچه‌ده کیچیک بیر قیز یول گئدیر
یای دوندورماسی الینده

اوزاق ذیروه‌لرین سویوغی داماغایندا
سرین چای‌لارین آخینتی‌سی دامارلاریندا
و بوتون دره‌لر پَتَگی‌نین بالی دیلینده

گؤزلرینده آمما
بیر نشانه‌لر پاریلدیر
کی اوندان سیزه بیر پیریلتی دا، دییه بیلمه‌رم...

‏***‏
و اگر مناسب اوضاع روز می‌خواهید:

هی زور دئدیز، فساد ائله‌دیز تا کی پول ییغاسیز
چوخ قالماییر، داشا باسیلا، دار و درگاهیز
مینلر قاریشقا بیر فیلی راحت ییخا بیلَر
خالقا گولونج اولار، ییخلان حالدا واه واییز
شطرنج بیر اویوندوکی حاکیم‌لره دئییر:
سیز، سایماساز پیاده‌لری مات اولار شاه‌یز

[از آخرین مجموعهٔ شعر او «خوشا یک ادراک» (۱۴۰۰)، ص ۸۱]

***
کتاب «گفت‌وگو با مفتون امینی»، کار ارزندهٔ مهدی مظفری ساوجی را ورق می‌زنم و می‌خوانم، و با خواندن هر برگ غبطه می‌خورم و حسرت: کاش من هم آن‌جا بودم، در حاشیهٔ گفت‌وگوها، ‏می‌شنیدم و لذت می‌بردم. این‌همه شاعرانگی، شعرهای زیبا، سخنوری...

«مفتون امینی، حتی در ۹۲ سالگی وقتی شعر می‌گوید، صورت واژه‌ها و حروفِ او، به سمتِ جامعه و جهان امروز است، در عین حال که ریشه در اعماق دارد. به‌عبارتی، واژه‌ها و حروفِ او رنگ‌وبوی نو دارد و از تازگی و تمیزی برق می‌زند. انگار او با دستمالی، گرد و غبارِ کهنگی را از چهرهٔ کلمات و حروفی که می‌خواهد به زبان آن‌ها با ما سخن بگوید، زُدوده. بر عکس بسیاری از شاعران که بر سروروی واژه‌ها و حروفشان گرد و غبارِ زمان نشسته یا خودشان به عمد نشانده‌اند.» [انتشارات مروارید، تهران ۱۴۰۱، ص ۲۳۰]

مفتون «شعر رنگی» می‌سراید [همان، ص ۲۸۷]. مصاحبه‌کننده می‌گوید: «شعر شما مشحون از حواس پنچگانه است و گویی شما برای سرودن یک شعر، ابتدا تمام جوارح و جوانح واژگان و حروف را از صافی حواس‌تان می‌گذرانید و به‌نوعی لبریز از تجربه، در شعر سرریز می‌شوید. به‌عبارتی، آنچه ما در قالب شعر از مفتون امینی می‌بینیم، اندیشه‌ها و احساساتی است که از او سررفته و سرریز شده و در قالب کلمات و حروف، مُجسّم شده. از این نظر مفتون امینی پاره‌های روح و جانش را در کالبدِ کلمات و حروف، دمیده.»

و مفتون امینی پاسخ می‌دهد: «این چیزی که شما، ذیلِ حواس پنج‌گانه‌شش‌گانه می‌گویید، مدیون زبانِ ترکی آذری من است. چون در زبان ترکی آذری و به‌طور کلی ترکی‌های دیگر، خیلی لغت و اصطلاح دربارهٔ اقسام حواس و تأثیر متقابل حواس در ما یا ما در حواس داریم. گاهی ما خودمان حواس را تغییر می‌دهیم، یا مثلاً تخفیف می‌دهیم، یا تشدید می‌کنیم. در زبان ترکی مثلاً برای دیدن، ‏بوییدن، شنیدن، لمس کردن و نظایر این‌ها انواع و اقسام لغات وجود دارد، در حالی که زبان فارسی کار را خلاصه کرده. [...] شاید هم از این جهت عیبی نداشته‌باشد. [فارسی] یک لغت را به‌جای چند حس به‌کار می‌برد. در زبان ترکی این‌طور نیست. برای هر حالتی از حواس لغتی دارد. این تفکیک و تمیزِ لغات، فقط به حواس مربوط نمی‌شود و در بسیاری دیگر از نشانه‌ها و نمودهای زندگی، قائل به چنین جزئی‌نگری و انفکاکی است.» [همان، ص ۲۸۴ و ۲۸۵].

می‌گویند و می‌گویند: از شعر، از زبان، از فلسفه، از موسیقی کلاسیک، از شطرنج...

ما چرا به‌جای بازی با آن کامپیوتر ابتدایی، با هم شطرنج بازی نکردیم؟ چرا دور از او پرتاب شدم و نزدیکش نبودم تا همنشینی کنیم، از موسیقی کلاسیک (که «تخصص» من است)، از زبان، با هم بگوییم؟ چرا فرصتی نشد که با هم کوه‌پیمایی کنیم؟...

دریغا، دریغا، که اکنون دیر است. او دیگر نیست، و «اینک باید حسرت دوران گذشته را خورد» [از شکوه علفزار، نوشتهٔ ویلیام اینگه].

***
دو شعر دیگر از مفتون امینی

شورمایه / ۱۶

عاطفه جان!
بسا در قلب بهار بود که می‌گفتیم: تابستان چه زود رسید
و در آغوش پاییز بود
که خیال گلبرف‌ها، بر بامِ دل‌هامان می‌نشست

آری، ما چه حساس بودیم
از بوی خاک
تا رنگِ ابر
و پیش از آن که هواشناس خبری بدهد
پشت افق‌ها را خوانده بودیم

اما شگفت که چرا ندانستیم
انگورهای آویخته از تابستان
برای نو کردن خاطره‌ای بود
یا کهنه کردن لذتی؟...

[مجلهٔ «آدینه» شماره ۱۰۱، اردیبهشت ۱۳۷۴]

«گویه» ۳۲

به گذشته‌ها که می‌نگرم
روزها، و شب‌های عمر، چیزی نیستند
جز ادامهٔ تهدیدهای «او»
انگار که پیش روی من
گاه سنگ سفید را برداشته‌است، گاه سنگ سیاه را

*
می‌دانم
[و باز چه امیدوار]
که او لاجرم دندان طمع مرا می‌کوبد
اما نمی‌دانم
که من با دهن پرخون، آیا از شکایت باز می‌مانم یا از شکر؟

*
و همین جهل است که بازی را طول می‌دهد...

[مجلهٔ «آدینه» شماره ۹۲، اردیبهشت ۱۳۷۳]

***
و نگویند که در زنده‌بودنش از او نگفتم: گذشته از آن شب شعری که نام بردم، در معرفی کتابش ‏‏«شب ۱۰۰۲»، در ۸۷ سالگیش، در ۹۰ سالگیش، و در ۹۵ سالگیش، نوشتم و او را بزرگ‌داشتم.

یادش جاودان.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* - توصیف به وام از مهدی مظفری ساوجی، کتاب «گفت‌وگو با مفتون امینی»، ص ۳۸۴.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 December 2022

پانزده قصه - ۷

۷- ارمنستان

سیب طلایی

روزی از روزها شاه به هوس افتاد که مجلس شادی بر پا کند. او افراد خود را به همه طرف فرستاد ‏تا جار بزنند و به مردم بگویند که:‏

‏- آی مردم! هر کس بتواند در حضور شاه یک دروغ دور از عقل بگوید، شاه یک سیب طلایی به او ‏پاداش می‌دهد!

از همه طرف شاهزادگان، حکمرانان، تاجران، و دروغ‌گویان معروف به دربار شاه سرازیر شدند، ولی ‏هیچ‌کدام نتوانستند با دروغشان شاه را راضی کنند. هر قدر هم دروغ‌های بزرگ گفتند، شاه به‌آرامی ‏سری تکان داد و گفت:

‏- خب، این دور از عقل نیست. شدنی است!‏

تا این که یک مرد فقیر به حضور شاه رسید. او یک خمرهٔ بزرگ به دست داشت.

شاه پرسید:‏

‏- ای مرد، چه می‌خواهی؟ برای چه به این‌جا آمده‌ای؟

مرد فقیر جواب داد:‏

‏- آمده‌ام تا از شما پولم را بگیرم. مگر نه این است که شما یک خمره پر از طلا به من بدهکارید؟

شاه خشمگین شد و فریاد زد:‏

‏- دروغ می‌گویی. من هیچ بدهی به تو ندارم.‏

مرد فقیر جواب داد:‏

‏- پس اگر دروغ می‌گویم، شما باید سیب طلایی را به من بدهید!‏

شاه به حیلهٔ مرد فقیر پی برد و برای این که از شر او خلاص شود، گفت:‏

‏- نه، تو دروغ نمی‌گویی.‏

مرد فقیر گفت:‏

‏- اگر دروغ نمی‌گویم، پس قرضی را که به من دارید بدهید!‏

شاه جوابی نداشت که بدهد، و مجبور شد که سیب طلایی را به مرد دانا بدهد.

***
قصه‌های دیگر.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 December 2022

معرفی تازه‌ای بر کتاب وحدت نافرجام

بهمن زبردست

پژوهشی ناب و منصفانه

وحدت نافرجام: کشمکش‌های حزب تودۀ ایران و فرقۀ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲)‏
شیوا فرهمند راد، انتشارات جهان کتاب
‏۵۹۸ صفحه، ۲۴۰۰۰۰ تومان

(به نقل از مجلهٔ «نگاه نو» شماره ۱۳۵)

کتاب وحدت نافرجام: کشمکش‌های حزب تودۀ ایران و فرقۀ دموکرات آذربایجان ‏‏(۱۳۲۴-۱۳۷۲)، نوشتۀ شیوا فرهمند راد که انتشارات جهان کتاب به‌تازگی ‏آن را منتشر کرده، از جنبه‌های بسیار، کتاب یگانه و درخور اعتنایی است که در آینده، ‏مرجع اصلی موضوع تاریخی‌ای خواهد شد‌ که به آن پرداخته است.

آنچه به این کتاب چنین ویژگی‌ای بخشیده، بیش و پیش از هر چیز، ویژگی‌های ‏نویسندۀ آن است. شیوا فرهمند راد، چنان‌که خود نیز در پیشگفتار کتاب نوشته، هم در ‏آذربایجان و محیطی بار آمده که در آن از فرقۀ دموکرات آذربایجان بسیار سخن به ‏میان می‌آمده و هم در سال‌های آغازین جوانی به حزب تودۀ ایران پیوسته و پس از ‏انقلاب چند سالی در میان رهبران آن زندگی کرده و بعدتر و در مهاجرت از ایران نیز ‏از نزدیک شاهد رویدادهای این حزب بوده و با برخی از رهبران حزب و فرقه از نزدیک ‏سروکار داشته و در همۀ این سال‌ها، جنبه‌های تاریخی مرتبط با این موضوع را پیگیری ‏کرده است.‏

او که به نوشتۀ خودش، انگیزه‌اش برای کندوکاو در مناسبات حزب تودۀ ایران و فرقۀ ‏دموکرات آذربایجان، در ابتدا کنجکاوی بوده و می‌خواسته از چندوچون کشمکش‌های ‏آنان سردربیاورد و علت‌ها را پیدا کند و بفهمد چرا و چگونه و از کِی و کجا در روابط ‏میان این دو سازمان سیاسی مشکل پیدا شد و چرا نتوانستند مشکل را حل کنند و به ‏پاسخ‌های ساده و پیش‌پاافتاده و سیاه و سپید هم راضی نبود، در طول سالیان، و ‏به‌ویژه سه سال گذشته به شکل تمام‌وقت، هر آنچه یافته، خوانده و فرازهایی از آن‌ها را ‏که مربوط به موضوع بوده، با دقت و امانتداری تمام، در کتاب نقل کرده است.‏

گرچه نویسنده، ادعای بی‌طرفی مطلق ندارد و صادقانه می‌پذیرد که همه‌چیز از صافی ‏ذهن او گذشته و گزینش سندها کار فکر و اراده‌اش بوده است، خوانندۀ منصف، پس از ‏خواندن کتاب، با وی هم‌عقیده خواهد بود که، جانب‌دار یا دشمنِ این یا آن شخص یا ‏جریان سیاسی نیست و اگر زمانی هم چنین گرایش‌ها یا تعصب‌هایی داشته، اکنون ‏ندارد و برخلاف برخی به‌ظاهر پژوهندگان، برای نوشتن کتاب، فرضیۀ ‏ازپیش‌اندیشیده‌ای نداشته تا در اثبات آن بایگانی‌ها و کتاب‌ها را بکاود و اسنادی در ‏تایید آن دست‌چین کند. این شیوۀ بی‌طرفانه، باعث شده تا نویسنده، نه‌تنها ‏سوگیری‌هایی نویسندگان آذری‌زبان را مورد نقد و بررسی قرار دهد، بلکه شماری از ‏پیش‌فرض‌های به‌نسبت جاافتادۀ نویسندگان فارسی‌زبان، مانند جانبداری همیشگی ‏حزب کمونیست اتحاد شوروی از فرقۀ دموکرات آذربایجان و فشار این حزب به حزب ‏تودۀ ایران برای وحدت با فرقه، ترسیم چهرۀ یکسر سیاه و بدکار فرقه و رهبران آن ‏مانند غلام‌یحیی دانشیان از یک سو و چهرۀ سفید و بیگناه و مورد تبعیض قرارگرفتۀ ‏حزب تودۀ ایران را مورد شک و تردید قرار داده است.‏

حُسن دیگر کتاب، این است که نویسنده، با دقت فراوان، کوشیده است در چارچوب ‏موضوع پژوهش، یعنی کشمکش‌های حزب و فرقه، بماند و برای همین بارها در کتاب به ‏خواننده یادآور شده است که چون این یا آن موضوع بیرون از چارچوب موضوع ‏پژوهش است، قصد پرداختن به آن‌ها را ندارد. این ویژگی نویسنده، که با آشنایی کافی ‏با زبان ترکی آذربایجانی و اصطلاح‌های ویژه جمهوری آذربایجان و نیز زبان‌های روسی ‏و انگلیسی، توانسته است، گذشته از منابع فارسی، از منابع دست‌اول به آن سه زبان هم ‏بهره ببرد، چنان کیفیتی به کتاب بخشیده است که حتی جای آن را دارد که به ‏زبان‌های یادشده نیز ترجمه شود و مورد استفادۀ پژوهشگرانی که تنها به یکی از این ‏زبان‌ها آشنایی دارند قرار گیرد.‏

کتاب، داستانِ نزدیک به نیم قرن گسستگی‌ها و پیوستگی‌های حزب تودۀ ایران و فرقۀ ‏دموکرات آذربایجان را از آغاز، یعنی تشکیل فرقه و پیوستن سازمان‌های حزب در ‏آذربایجان به آن تا وحدت این دو و جدایی نهایی‌شان پی گرفته و در این میان، ‏گذشته از فصل‌هایی که به موضوعات مهم دیگر اختصاص دارند، در فصل‌های ‏جداگانه‌ای هم به اجلاس‌های حزبیِ مرتبط با موضوع فرقۀ دموکرات آذربایجان، یعنی ‏هجده پلنوم، دو کنفرانس و درنهایت نشست موسوم به کنگرۀ سوم حزب تودۀ ایران ‏پرداخته و گرچه این اجلاس‌های حزبی را تنها از جنبۀ ارتباط با موضوع فرقه بررسی ‏کرده، اما کارش برای پژوهشگرانی نیز که به ترتیب زمانی و جزییات این اجلاس‌های ‏حزبی علاقه داشته باشند می‌تواند بسیار مفید باشد.‏

جدای از جنبۀ علمی و پژوهشی کتاب که شرحش گذشت، سبک پرکشش آن، نادر ‏بودن غلط‌های املایی، کوتاه بودن بیشتر فصل‌ها و کوتاهی جمله‌ها و دقت و ریزبینی ‏در رعایت آیین نگارش و رسم‌‌خط درست نیز از جنبه‌هایی است که خواندن آن را ‏برای خواننده آسان و دلپذیر می‌کند.‏

در پایان این را هم به‌عنوان گوشه‌ای از وضع اسفناک نشر کتاب در این روزها بگویم: ‏جای تاسف دارد که در کشوری با ۸۵ میلیون جمعیت و میزان بالای باسوادی و ‏فرهنگ چند هزار ساله، چنین کتاب ارزشمندی که سال‌ها عمر نویسنده صرف پژوهش ‏و تألیف و تدوین آن شده، تنها با شمارگان چهارصد نسخه منتشر شده باشد. به امید ‏روزهای بهتر!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2022

بدرود شاعر ارک و دریاچه و سهند و سبلان

در این زمانهٔ اخبار ناگوار، دریغا که (یدالله) مفتون امینی هم ما را گذاشت و رفت (۱۴۰۱-۱۳۰۵).

او یکی از نخستین شاعرانی بود که در ‏نوجوانیم کلام شاعرانه‌اش بر دلم نشست. و بعد چنان شد که او پدربزرگ دخترم بود...‏

آخرین دفتر شعر او، «خوشا یک ادراک»، شامل شعرهای فارسی و ترکی، همین پارسال در ۹۶ سالگی او منتشر شد.‏

دربارهٔ او و شعرش خواهم نوشت. اما اکنون علاقمندان را فرا می‌خوانم که فیلم شب شعری را ببینند که برای او و شعرش ‏نزدیک یازده سال پیش در استکهلم برگزار شد: https://youtu.be/TSIdQUV2rWs

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 November 2022

پانزده قصه - ۶

پانزده قصه از پانزده کشور

۶- مولداوی

پنج نان


دو مرد با هم و پیاده سفر می‌کردند. بعد از مدتی راه رفتن خسته و گرسنه شدند. این موقع درختی ‏سر راهشان دیده شد و چاه آبی هم پای این درخت بود. دو مرد زیر سایهٔ درخت نشستند و ‏سفره‌شان را باز کردند؛ نان‌هایی را که داشتند توی سفره گذاشتند. یکی‌شان دو نان، و آن‌یکی سه ‏نان داشتند. نان‌ها را قسمت کردند و شروع کردند به خوردن.

در همین موقع رهگذری به آن‌ها نزدیک شد و آن‌ها او را سر سفره‌شان دعوت کردند؛ سه‌نفری هر ‏پنج نان را خوردند. مهمان از آن‌ها تشکر کرد و هنگام رفتن پنج سکه از جیبش در آورد و به مردی که ‏سه نان داشت داد.‏

بعد از این که مهمان دور شد، مردی که پول را گرفته‌بود به دوستش گفت:‏

‏- من سه نان داشتم و تو دو تا. پس سه تا از این سکه‌ها به من می‌رسد و دو تا به تو.‏

دوستش گفت:‏

‏- نان‌ها را قسمت کردیم و همه مساوی خوردیم. پس پول‌ها را باید نصف کنیم.‏

آن‌ها نتوانستند همدیگر را قانع کنند و به‌ناچار پیش حاکمی رفتند که بین مردم محبوبیت زیادی ‏داشت و به عدالت معروف بود.‏

حاکم یکی یکی با آن‌ها حرف زد و بعد به مردی که دو نان داشت گفت:‏

‏- تو برای رعایت عدالت و انصاف باید یکی از آن دو سکه‌ای را که گرفته‌ای به دوستت که سه نان ‏داشت پس بدهی.‏

مرد از حرف حاکم رنجید، ولی حاکم گفت:‏

‏- اگر هرکدام از نان‌ها را به سه قسمت مساوی تقسیم کنیم، دو نانی که تو داشتی چند تکه ‏می‌شود؟

مرد پاسخ داد:‏

‏- شش تکه، جناب حاکم.‏

‏- سه نانی که دوستت داشت چند تکه می‌شود؟

‏- نُه تکه، جناب حاکم.‏

‏- پس در مجموع چند تکه نان داریم؟

‏- پانزده تکه، جناب حاکم.‏

‏- خب، این پانزده تکه را چند نفر خوردند؟

‏- سه نفر، جناب حاکم.‏

‏- سهم هر نفر چند تکه می‌شود؟

‏- پنج تکه، جناب حاکم.‏

‏- خب، حالا یادت هست تو چند تکه نان داشتی؟

‏- بله، شش تکه، جناب حاکم.‏

‏- تو خودت چند تکه از آن‌ها را خوردی؟

‏- پنج‌تایش را.‏

‏- چند تکه از نان‌های تو باقی ماند؟

‏- یک تکه.‏

‏- حالا یادت هست که دوستت چند تکه نان داشت؟

‏- نُه تکه، جناب حاکم.‏

‏- دوستت چند تکه از آن‌ها را خودش خورد؟

‏- او هم درست به اندازهٔ من، یعنی پنج‌تا.‏

‏- از نان‌های دوستت چند تکه باقی ماند؟

‏- چهار تکه، جناب حاکم.‏

‏- بسیار خوب، حالا بیا حساب کنیم: یک تکه از نان‌های تو، و چهار تکه از مال رفیقت باقی ماند، ‏درست است؟

‏- بله، جناب حاکم.‏

‏- روی هم چند تکه نان باقی ماند؟

‏- پنج تکه، جناب حاکم.‏

‏- خب، حالا دیدی که به خاطر یک تکه‌ای که از نان‌های تو به مهمان رسید، به تو یک سکه ‏می‌رسد، و به خاطر چهار تکه‌ای هم که از نان‌های رفیقت به مهمان رسید، به او چهار سکه ‏می‌رسد؟ پس یکی از سکه‌ها را به دوستت برگردان.‏

مرد نتوانست حرفی پیدا کند، یک سکه را به دوستش داد، و راهش را کشید و رفت.

***
قصه‌های دیگر

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 November 2022

خرید کتاب «وحدت نافرجام» در خارج

بر پایهٔ اطلاعات رسیده، بزرگ‌ترین کتابفروشی‌های آن‌لاین داخل ایران، کار با خارج را به دلایل ‏گوناگون، از جمله تحریم‌ها، تعطیل کرده‌اند. در میان آن‌ها، تنها این دو امکان هنوز باقی‌ست:‏

‏۱- «جیرهٔ کتاب» که به اعتبار گفتهٔ ناشر «وحدت نافرجام» و آن‌چه در نشانی زیر نوشته شده، هنوز ‏سفارش از خارج می‌پذیرد، و پرداخت پول را هم از داخل می‌پذیرند، و هم «با امکاناتی محدود» از ‏خارج. سفارش کتاب از طریق سایت نیست و باید با نشانی‌هایی که داده‌اند با ایشان تماس گرفت: ‏https://www.jireyeketab.com/Jire-To-Abroad.aspx

‏۲- «کتاب ساتگین» که به اعتبار آگهی آقای امیر عزتی (صاحب باشگاه ادبیات) اعلام می‌کند:‏
‏«در هر کجای دنیا که هستید، کتاب‌های فارسی کمیاب قدیمی و تازه چاپ به صورت کاغذی و ‏الکترونیکی در دسترس شماست. جهت استفاده از خدمات تهیه و ارسال کتاب‌های منتشر شده در ‏داخل و خارج از ایران با کتاب ساتگین تماس بگیرید: ‏http://ketabsatgin.esam.ir»‏

من سر در نیاوردم پرداخت از خارج به ساتگین چگونه کار می‌کند!‏

بد نیست بدانید که وزن این کتاب ۶۵۰ گرم است.

توجه! من هیچ مسئولیتی در هیچ موردی در زمینهٔ سفارش از دو امکان بالا به گردن نمی‌گیرم!‏

امیدوارم هر چه زودتر کتابفروشی فردوسی استکهلم و کتابفروشی فروغ در کلن کتاب را بیاورند تا ‏بتوان با خیال راحت از آنان سفارش داد. و باید به این دو فروشگاه یادآوری کنم که چاپ اول کتاب دارد ‏تمام می‌شود، و خوب است که شتاب کنند!‏

و البته، گذشته از این‌ها، مسافران احتمالی مطمئن‌ترین راه دریافت کتاب هستند!

***
پی‌نوشت: اکنون می‌توان کتاب را از کتابفروشی فردوسی استکهلم سفارش داد:
https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 November 2022

کتاب «وحدت نافرجام» منتشر شد

وحدت نافرجام

کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴-۱۳۷۲)
نویسنده: شیوا فرهمند راد
ناشر: جهان کتاب، تهران، ۱۴۰۱، ۶۰۰ صفحه. قیمت: ۲۴۰۰۰۰ تومان

چهار سال پس از تشکیل حزب تودۀ ایران (۱۳۲۰)، حزب تازه‌ای در آذربایجان پدیدار شد به ‌نام فرقهٔ ‏دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴). رهبران حزب تودۀ ایران از همان آغاز پیدایش فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ‏مطابق اسنادی که در کتاب نقل شده، با موجودیت آن، و حتی نام آن، هیچ سر آشتی نداشتند و معتقد ‏بودند که موجودیت حزب خودشان برای سراسر ایران کافی‌ست و نیازی نیست که یک حزب تازه با ‏برنامه‌ها و اهداف کم‌وبیش مشابه در آذربایجان ایجاد شود، به‌ویژه از آن رو که حزب تودهٔ ایران خود، بر ‏پایۀ آماری که کتاب نشان می‌دهد، سازمانی ۶۰‌ هزار نفری در آذربایجان داشت.

مخالفت حزب تودۀ ایران با موجودیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان چندان شناخته‌شده نیست، شاید از ‏آن رو که در نوشته‌ها و مطبوعات و رسانه‌های حزبی همواره همه‌چیز «عالی» و «ایده‌آل» و ‏شسته‌ورفته است و کم‌تر چیزی از ژرفای درگیری‌ها و کشمکش‌های درون‌حزبی، و به‌ویژه در این مورد، ‏بیرون از حزب نشان می‌دادند.

پس از مهاجرت رهبران و اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۵)، و سپس حزب تودۀ ایران به ‏اتحاد شوروی (سابق)، از سال ۱۳۳۱ فکر وحدت میان این دو حزب به میان آمد، و از همان هنگام ‏کشمکش‌های میان آن‌ها نیز ابعاد تازه‌ای به خود گرفت. در اسناد رسمی حزب تودۀ ایران چندان ‏نشانی از عمق آن کشمکش‌ها نیز نمی‌بینیم. افراد گوناگونی که خاطرات خود را از آن کشمکش‌ها ‏گفته یا نوشته‌اند نیز اغلب از «وحدت تحمیلی»، «وحدت فرمایشی»، و از این دست، سخن می‌گویند و ‏‏«تئوری»های شخصی گسترده‌ای برای چرایی و چگونگی آن «وحدت» مطرح می‌کنند. در تشریح ‏چگونگی آن «وحدت» نیم‌بند، که دست‌کم برای حزب تودۀ ایران بی‌تردید سرنوشت‌ساز بود، اسناد ‏تازه‌ای در این کتاب نقل شده‌است.

این کتاب به‌طور عمده بر پایهٔ اسناد رسمی روسی و آذربایجانی از بایگانی‌های روسیه و ‏جمهوری آذربایجان، و همچنین اسناد فارسی (صورت‌جلسه‌های اعضای رهبری هر یک از دو حزب، و ‏جلسات مشترک آنان)، نوشته شده‌است. بسیاری از اسناد روسی و آذربایجانی این‌جا برای ‏نخستین‌بار به فارسی منتشر می‌شوند، مانند بریده‌هایی از نامه‌های آرتاشس آوانسیان، عضور رهبری ‏حزب تودهٔ ایران خطاب به مقامات اتحاد شوروی در سال ۱۳۲۴ در مخالفت با ایجاد فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان، و مخالفت با رهبران آن، نامهٔ اعتراض کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران به مقامات شوروی در ‏همان سال برای پشتیبانی شوروی از تشکیل فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و همچنین متن کامل نامهٔ رهبران ‏حزب توده ایران خطاب به مقامات اتحاد شوروی با تقاضای وحدت با فرقهٔ دموکرات آذربایجان در سال ‏‏۱۳۳۱ و توضیح علت‌های آن تقاضا، متن نامه‌های حاوی مخالفت رهبران جمهوری آذربایجان با وحدت دو ‏حزب... تا اسناد رسمی گفت‌وگوهای نورالدین کیانوری با غلام‌یحیی دانشیان، رهبر وقت فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان، و با حیدر علی‌یف، رهبر وقت جمهوری آذربایجان، در آستانهٔ رسیدن کیانوری به رهبری حزب ‏تودهٔ ایران در بهمن ۱۳۵۷، و...

وحدت میان دو حزب که در سال ۱۳۳۹ با وجود مخالفت شدید اعضای حزب توده ایران حاضر در ‏مهاجرت رسمیت یافت در عمل هرگز کامل و قطعی نشد و فرقهٔ دموکرات آذربایجان استقلال سازمانی ‏خود را حفظ کرد. حتی پس از بازگشت رهبران حزب تودهٔ ایران و برخی از رهبران فرقهٔ دموکرات ‏آذربایجان به ایران پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، و پس از آن که نورالدین کیانوری با کمک غلام‌یحیی ‏دانشیان رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و فشار حیدر علی‌یف بر دانشیان، به رهبری حزب تودهٔ ایران ‏رسیده‌بود، اختلاف‌ها ادامه داشت. در این کتاب جزئیاتی از ماهیت و محتوای آن اختلاف‌ها را ‏می‌خوانیم.

پس از سرکوبی حزب تودهٔ ایران در دههٔ ۱۳۶۰ در ایران، رهبری بقایای حزب و مهاجران نسل تازهٔ ‏توده‌ای‌ها در خارج در عمل به دست رهبران فرقهٔ دموکرات آذربایجان افتاد و نارضایی‌های گسترده‌ای را ‏در میان اعضای حزب توده ایران ایجاد کرد. اختلافات و کشمکش‌های رهبران دو حزب بار دیگر در خارج تا ‏مرگ آخرین عضو مرکزیت حزب که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان بود، یعنی حمید صفری در سال ۱۳۷۲، ‏هرگز پایان نگرفت و همواره با دامنه‌های گوناگون جریان داشت. تاریخچهٔ کشمکش‌های این دو حزب در ‏دهه ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۲ نیز تاکنون تدوین نشده‌است و این کتاب می‌کوشد برای نخستین بار با تکیه بر ‏اسناد موجود روند آن کشمکش‌ها و محتوای آن‌ها را نیز نشان دهد.‏

کتاب را در خارج از کتاب‌فروشی‌های ایرانی شهرهای خود، و از کتابخانه‌های عمومی محل خود ‏‏(برای امانت) بخواهید، یا از کتابفروشی‌های اینترنتی سفارش دهید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 October 2022

پانزده قصه - ۵

پانزده قصه از پانزده کشور

۵ - گرجستان

دختر عاقل


یکی بود، یکی نبود. یک حاکم ستمگر بود. روزی از روزها حاکم ستمگر وزیرش را فراخواند و از او ‏پرسید:‏

‏- وقتی که لوبیا توی دیگ می‌جوشد، چه چیزی می‌گوید؟ زود باش جواب بده، وگرنه سرت را از تنت ‏جدا می‌کنم!‏

وزیر ترسید. از حاکم سه روز مهلت خواست. عصایش را برداشت، و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت ‏تا این که رسید به یک دهاتی. دوتایی با هم رفتند و رفتند تا رسیدند به ده آن دهاتی. دهاتی وزیر را ‏به خانهٔ خودش برد، خوردند و نوشیدند، و بعد دهاتی برای وزیر جا انداخت، و دراز کشیدند.‏

دختر دهاتی پرسید:‏

‏- پدرجان، این کیست که به خانه آوردی؟

‏- دخترم، وزیر حاکم است. ولی از چیزهایی که توی راه می‌پرسید فهمیدم که دیوانه شده!‏

وزیر نخوابیده‌بود و حرف‌های آن‌ها را می‌شنید. دختر پرسید:‏

‏- مگر او از تو چه پرسید؟

‏- ما خیلی راه رفتیم و خسته‌شدیم. او گفت: «می‌بینی که خسته شده‌ایم. حالا بیا یا تو مرا کول ‏کن و ببر، یا من تو را کول کنم.»‏

‏- تو چه جواب دادی؟

‏- می‌خواستی چه جوابی بدهم؟ خودم را نمی‌توانستم راه ببرم، چطور می‌توانستم او را هم کول ‏کنم؟

‏- پدر جان، می‌دانی منظور او چه بوده؟ منظورش این بوده که «یا تو چیزی برای من تعریف کن، یا ‏من چیزی برای تو، تا به این شکل سرمان گرم شود و خستگی را از یاد ببریم!» بعد چه گفت؟

‏- ما از نزدیکی جنگلی می‌گذشتیم. او گفت: «پاهایمان خسته شده. برو از جنگل برایمان یک پای ‏دیگر بیاور!»‏

‏- و تو چه جواب دادی؟

‏- چه جواب دادم؟ خب، گفتم: «انسان با دو پا آفریده شده. پای سوم دیگر یعنی چه؟»‏

‏- این چه جوابی بود که به او دادی، پدر جان؟ منظور او این بود که «برو و از جنگل چوب‌دستی ‏برایمان بیاور!»‏

وزیر همهٔ این حرف‌ها را شنید و با خود گفت: «تنها همین دختر است که می‌تواند مرا نجات دهد.»‏

صبح وزیر از دهاتی خواهش کرد که دخترش را صدا بزند تا از او چیزی بپرسد. صاحب‌خانه دخترش را ‏صدا زد. وزیر به دختر گفت:‏

‏- می‌بینم که تو خیلی عاقل هستی. سؤالی دارم که می‌خواهم به آن جواب بدهی: «وقتی لوبیا ‏توی دیگ می‌جوشد، چه می‌گوید؟»‏

دختر گفت:‏

‏- این سؤال را چه کسی از تو پرسیده، ای وزیر؟

وزیر پاسخ داد:‏

‏- حاکم از من پرسیده.‏

دختر گفت:‏

‏- پس بگذار من خودم جواب او را بدهم.‏

آن‌ها برخاستند و با هم به بارگاه حاکم رفتند. حاکم همین‌که چشمش به وزیر افتاد فریاد زد:‏

‏- سه روز تمام شد. بگو ببینم وقتی که لوبیا توی دیگ می‌جوشد، چه می‌گوید؟

دختر جلو رفت و گفت:‏

‏- لوبیا وقتی می‌جوشد، می‌گوید: «ای اجاق، بس است دیگر، مرا نجوشان، وگرنه سر می‌روم و تو ‏را خاموش می‌کنم!»‏

حاکم ستمگر این را که شنید، سینه‌اش ترکید، و مُرد.

***
قصه‌های دیگر.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏