24 January 2010

آقا کوراوغلو!‏

بیست و دوم ژانویه دو سال از درگذشت لطفیار ایمانوف خواننده‌ی پرآوازه‌ی جمهوری آذربایجان گذشت. من از درگذشت او به‌هنگام خبر نیافتم. پارسال نیز دوستی تذکر داد که چرا برای سالگرد درگذشت لطفیار چیزی ننوشتم. اما او هم این را دیر گفت. اکنون وظیفه‌ی خود می‌دانم که یادمانده‌هایم را از لطفیار، در دومین سالگرد درگذشت او، بنویسم.

آن‌گاه که در پاییز 1350 در خوابگاه دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان با اپرای کوراوغلو آشنا شدم، و آن‌گاه که در بهار 1351 با پافشاری هم‌اتاقی‌های خوابگاه این اپرا را در اتاق شماره‌ی 3 ساختمان مجتهدی (ابن‌سینا) برای دیگر دانشجویان پخش کردم؛ آن‌گاه که برگی در معرفی این اپرا و موضوع و سراینده‌ی آن نوشتم و در میان شنوندگان "اتاق موسیقی" پخش کردم، و آن‌گاه که این تک برگ به چند برگ دستنویس با جلدی به نقاشی خودم (هرچند کپی) تبدیل شد و با پلی‌کپی الکلی تکثیر و پخش شد – هرگز، هیچ، گمان نمی‌کردم که سرنوشتم دارد رقم می‌خورد، که نام "کوراوغلو" قرار است از آن پس در زندگی من حضور داشته‌باشد، که کار آن چند برگ بزرگ‌تر خواهد شد، که این نام از دید کسانی گوشه‌ای از هویت مرا خواهد ساخت، که خواننده‌ی نقش اصلی این اپرا را از نزدیک خواهم دید.

از کار با اپرای کوراوغلو، از کار روی شخصیت حماسی کوراوغلو، و از آن‌چه در این زمینه منتشر کردم این‌جا و این‌بار سخنی نمی‌گویم، زیرا آن داستان‌ها ربطی به لطفیار ایمانوف ندارد.

مهرماه 1362، چند ماهی پس از پناه بردنمان به خاک اتحاد شوروی، و ماهی پس از ورودمان به شهر مینسک پایتخت جمهوری بلاروس، اشکان، یکی از هم‌حزبی‌ها و همسایگان‌مان، یکی از شیفتگان موسیقی کلاسیک که از پیشینه‌ی من نیز چیزی می‌دانست، با شوق و هیجان بسیار خبر آورد "چه نشسته‌اید که لطفیار ایمانوف، خواننده‌ی بلندآوازه‌ی تنور Tenor، نماینده‌ی شورای عالی جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان، دارنده‌ی عنوان هنرمند خلق، برنده‌ی چندین جایزه‌ی دولتی و بین‌المللی، خواننده‌ی نقش کوراوغلو"، در چارچوب سفر خود به گرد اروپا، چند روز بعد میهمان شهر مینسک خواهد بود و در سالن بزرگ کنسرت شهر خواهد خواند!

گروهی سخت به هیجان آمدند. نزدیک به ده نفر خواستار شرکت در کنسرت بودند و اشکان رفت که بلیت تهیه کند، اما پس از چند ساعت خسته و از پا افتاده بازگشت و گفت که هیچ جا بلیت ندارند و گویا همه‌ی بلیت‌ها به فروش رفته! عجب! یعنی لطفیار این همه هواخواه در مینسک دارد؟ ولی، آخر، نمی‌شود که ما این فرصت را از دست بدهیم. روز بعد من خود به‌راه افتادم و به یک‌یک باجه‌های فروش بلیت کنسرت‌های شهر سر زدم. هنوز چند کلمه بیشتر روسی بلد نبودم، اما سه کلمه‌ی "بلیت"، "کنسرت"، و نام خواننده کافی بود. خانم‌های درشت‌اندام درون باجه‌ها، با کلاه موهر آبی یا صورتی، همه کمی نگاهم می‌کردند و با دو دلی می‌گفتند که بلیت نیست. زبانم نمی‌رسید تا بپرسم چرا و پس از کجا و چگونه می‌توان بلیت خرید. یکی‌شان گویا دلش به حال نا امید من سوخت و چیزهایی اضافه بر "بلیت نیست" گفت که از آن میان دریافتم که باید به باجه‌ی خود سالن کنسرت بروم. افتان و خیزان و نا امید به سالن کنسرت رسیدم، و...، هاه...، این‌جا بلیت داشتند! خریدم و با شادی بازگشتم.

28 مهرماه 1362 (20 اکتبر 1983)، در سالن کنسرت، تنها ما بودیم که در میانه‌ی سالن خالی نشسته‌بودیم، و یک زن سالمند که چند ردیف عقب‌تر در گوشه‌ای نشسته‌بود، و سه یا چهار نفر دیگر که ته سالن نشسته‌بودند. عجب! پس چرا باجه‌های سطح شهر به ما بلیت نمی‌فروختند؟ آیا با تجربه‌شان از قفقازی‌ها و با دیدن قیافه‌ی ما رشوه می‌خواستند؟ چه حیف که سالن خالی بود. آیا لطفیار، این هنرمند بزرگ، برای این عده‌ی کم به صحنه خواهد آمد، آیا خواهد خواند؟

لطفیار و یک پیانیست سر ساعت روی صحنه آمدند. ما همه با شور و هیجان برایشان کف زدیم. گوئی برای خالی بودن سالن خود را گناهکار و شرمسار می‌دانستیم و می‌خواستیم با نشان دادن شور و هیجان بیشتر، خالی بودن سالن را جبران کنیم. و لطفیار خواند... در نیمه‌ی نخست کنسرت آوازهایی به روسی و آریاهایی از اپراهای معروف اروپایی از آثار پوچینی، وردی، بیزه، و دیگران خواند. اغلب همراهانم این آثار را نمی‌شناختند و آوازها به گوششان آشنا نبود. کم‌کم نا امید می‌شدند و گمان می‌کردند که شاید لطفیار هیچ آوازی به آذربایجانی نخواهد خواند، اما پس از هر آواز همچنان با شور و شوق کف می‌زدند.

در بخش دوم کنسرت رفتیم و در ردیف نخست نشستیم و قصد داشتیم لطفیار را واداریم که ترانه‌های آذربایجانی بخواند. لطفیار آمد، با لبخندی نگاهمان کرد، و رو به سالن جمله‌ای به روسی گفت که در آن نام آذربایجان را شنیدیم و همه بی‌اختیار کف زدیم! لطفیار بار دیگر با لبخندی نگاهمان کرد، و خواند. با همان نخستین نوای آشنای پیانو و همان نخستین کلامی که از حنجره‌ی او در سالن پژواک یافت، دانه‌های اشک بر گونه‌های همه‌ی ما غربت‌زدگان فرود آمد. سعید آشکارا هق‌هق می‌کرد و نمی‌توانست خودداری کند.


آواز که تمام شد، همچنان اشک‌ریزان، با شدت هر چه تمام کف زدیم، هیاهو به‌پا کردیم. لطفیار تعظیم می‌کرد و سپاسگزاری می‌کرد. کسی از میان ما سوت زد. لطفیار و نوازنده‌ی پیانو یکه خوردند: سوت زدن برای تشویق در سالن‌های کنسرت موسیقی کلاسیک رسم نیست. در این سالن‌ها سوت زدن همراه با هو کردن به‌معنای ناراضی بودن از هنرمندان روی صحنه است. اما لطفیار گویا زود پی برد که قصد ما تشویق اوست. تعظیم دیگری کرد، و آواز دیگری خواند؛ و باز اشک بود و کف زدن پر شور و هیاهو و سوت؛ و ترانه‌ای دیگر... سعید برخاست، به‌سوی لبه‌ی صحنه رفت، و تکه کاغذی را به‌سوی لطفیار دراز کرد. لطفیار لحظه‌ای با دو دلی ایستاد، و سپس چند متر تا لبه‌ی صحنه پیش آمد، خم شد، و کاغذ را از سعید گرفت. این حرکت هم در این سالن‌ها رسم نیست. می‌بایست دسته گلی می‌داشتیم، می‌بایست روی صحنه می‌رفتیم، دسته گل را تقدیمش می‌کردیم و اگر پیامی داشتیم همراه با گل به او می‌دادیم. سعید ترانه‌ای را درخواست کرده‌بود و نمی‌دانم آیا لطفیار آن را نیز خواند، یا نه. اما از اوج خلاقیت هنریش، از اپرای کوراوغلو، آریای پرده‌ی دوم را در فراق نگار خواند. این بار نوبت من بود که بخواهم سرم را به لبه‌ی صحنه بکوبم، یا برخیزم و سر به کوه و بیابان بگذارم!

کنسرت به پایان رسید. کف زدیم و کف زدیم، هیاهو کردیم، همراهان سوت زدند...، و لطفیار به صحنه بازگشت و آواز دیگری برایمان خواند. بیرون سالن کنسرت زن سالمندی که پیشتر در گوشه‌ای از سالن نشسته‌بود به سویمان آمد و چیزهایی گفت که هیچ از آن نفهمیدیم. تکرار کرد. باز چیزی نفهمیدیم. با اشاره و حرکت دست خواست بفهماند: گویا می‌گفت ما که این همه شیفته‌ی خواننده بودیم، چرا دسته گلی برایش نخریدیم، چرا روی صحنه نرفتیم، چرا پشت صحنه به دیدارش نمی‌رویم؟ راست می‌گفت. غم غربت رفتار متعارف را از یادمان برده‌بود. راه پشت صحنه را هم بلد نبودیم. نمی‌دانستیم کجا باید برویم و به نگهبانان احتمالی با این زبان گنگمان چه بگوییم. حتی نمی‌دانستیم همین را به این خانم مهربان چگونه بفهمانیم. او با اشاره‌ی دست فهماند که همان‌جا منتظر بمانیم، رفت و دقایقی بعد با لطفیار بازگشت. لطفیار با گشاده‌رویی با یک‌یک ما دست داد و هنگامی که دانست ما روسی نمی‌دانیم، شگفت‌زده به آذربایجانی پرسید کی هستیم و آن‌جا چه می‌کنیم. داستانمان را که دانست، دعوتمان کرد که فردا در هتل محل اقامتش برای ناهار مهمان او باشیم.

فردا در اتاق پذیرایی سوئیت مجلل هتل، میز مفصلی چیده شده‌بود: ژامبون‌هایی که هرگز ندیده‌بودیم، خوردنی‌هایی که شبیه آن‌ها را در فروشگاه‌های شهر نیافته‌بودیم، شامپاین، و کنیاک آذربایجانی. لطفیار پیوسته "دئووشکا" (خانم) مهماندار هتل را فرا می‌خواند و چیزهای تازه‌ای سفارش می‌داد. پذیرائی گرم و میهمان‌نوازانه‌ای از ما کرد. پیوسته می‌گفت "بخورید، بخورید!". شامپاین می‌ریخت، کنیاک می‌ریخت، مهربانی می‌کرد. سرهامان گرم شده‌بود. چند صفحه‌ی گرامافون از آوازهایش را برایمان امضا کرد. می‌گفت که این صفحه‌ها را در سراسر اروپا با خود گردانده، اما کسی را سزاوار اهدای آن‌ها و کسی را شایسته‌ی هم‌پیالگی برای نوشیدن آن کنیاک آذربایجانی ‏نیافته‌است.

(هدیه‌ای کوچک از لطفیار برای فرزندان عزیز و مهربان آذری)

از سیاست می‌گفت؛ از شکست حزب توده ایران. به عنوان عضو شورای عالی جمهوری آذربایجان اعتراض داشت که چرا آذربایجان و اتحاد شوروی در پشتیبانی از رهبران زندانی حزب و در اعتراض به شکنجه‌ی آنان کاری نکرده‌اند. گله می‌کرد که نمی‌فهمد چرا ما را در آذربایجان جا نداده‌اند و به میان روس‌ها، "آن‌هم روس‌های سفید" (بلا روس) پرتاب کرده‌اند. به نوبت در کنارش نشستیم و در کنارمان نشست و عکس گرفتیم.

(با حمید فام نریمان )

ساعتی بعد با قطار راهی مسکو بود تا از آن‌جا با قطاری دیگر به باکو برود. و هنگام آن رسید که تنهایش بگذاریم تا آماده‌ی رفتن شود. رفتیم، دسته گلی خریدیم، و در ایستگاه قطار بار دیگر دیدیمش تا بدرقه‌اش کنیم. پرده‌ای از اشک بر چشمانش بود – شاید برای سرنوشت ما، شاید از آن‌چه از سرنوشت نسل پیشین ما مهاجران ایرانی آن دیار می‌دانست؟ سپاسگزاری می‌کرد و پیوسته تکرار می‌کرد: "بروید! بروید! من طاقت غم جدایی، غم بدرقه را ندارم. بروید!" و آن‌قدر گفت که پیش از حرکت قطار بدرودش گفتیم و رفتیم.

به او گفته‌بودیم که ما این‌جا ناشناس هستیم، که به ما گفته‌اند زیاد در شهر رفت‌وآمد نکنیم، که اگر کسی پرسید از کجاییم، بگوییم افغانیم. گفته‌بودیم که در باکو سخنی از ما نگوید و مبادا عکسی از ما منتشر کند. چندی بعد اما عکسی از خودمان را در هفته‌نامه‌ی "ادبیات و هنر" چاپ باکو یافتم، در کنار گزارشی از سفر لطفیار به گرد اروپا! زیر عکس نوشته‌بودند "لطفیار ایمانوف در میان گروهی از دوستداران هنرش".

دیدار بعدی با لطفیار نزدیک 22 سال پس از آن در 16 خرداد 1384 (6 ژوئن 2005) در استکهلم بود. گروهی از آذربایجانیان سوئد او را برای اجرای کنسرت در چند شهر به سوئد دعوت کرده‌بودند. لطفیار 77 ساله روی صحنه آمد، و خواند. اما در میانه‌ی یکی از آوازها صدایش شکست، از خواندن باز ماند و تعریف کرد که در سفر به شهرهای دیگر سوئد، دوستان میزبان بلد نبودند کولر ماشین را خاموش کنند و او از باد کولر سرما خورده‌است. باقی کنسرت به گپ و شوخی و خنده گذشت. پس از پایان برنامه دوستم علیرضا مرا به عنوان مترجم اپرای کوراوغلو به لطفیار معرفی کرد. نسخه‌ای از تازه‌ترین چاپ کتاب را به او دادم و یادم آمد که در دیدار پیشین هیچ از این کار خود با او سخن نگفته‌بودم. یکی از همراهان کوشید دیدارمان در مینسک را به او یادآوری کند، اما لطفیار یا به یاد نداشت، و یا نخواست در جمعی که ما را در میان گرفته‌بودند از آن دیدار چیزی بگوید؛ یا شاید هیچ گمان نمی‌کرد که کسانی از همان آدم‌ها اکنون در استکهلم او را در میان گرفته‌باشند. گفت "آه، بله، گروهی از ایرانیان هم در مینسک بودند".

لطفیار ایمانوف نزدیک به هشتاد سال زیست و به گواهی بسیاری کسان همواره با عشق به کار و هنرش روی صحنه رفت. یادش گرامی باد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2010

کشتگان دانشگاه

سرگرم نوشتن مطلب کوتاهی درباره نقش جنبش دانشجویی در رویدارهای سیاسی ایران هستم. برای نمونه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) را انتخاب کردم و جدولی حاوی نام دانشجویان آن را که از سال 1345 (سال تأسیس آن) تا 1358 وارد این دانشگاه شدند و با پیوستن به گروه‌های سیاسی در مبارزه با رژیم پیشین و رژیم فعلی جان باختند، تهیه کرده‌ام. این جدول البته بسیار ناقص است و برای تکمیل کردن آن به کمک شما، خواننده گرامی، نیاز دارم.

خواهشمندم جدول را در این نشانی ملاحظه کنید و اگر اطلاعاتی در تکمیل آن دارید، هر چه زودتر به نشانی من که همین‌جا در ستون سمت چپ دیده می‌شود، ای‌میل بزنید: اطلاعاتی از قبیل سال ورود به دانشگاه، رشته تحصیلی، تاریخ و چگونگی جان باختن، و نیز نام‌های دیگری که در جدول نیامده، یا بر طرف کردن علامت سؤالی که در جلوی برخی از اطلاعات گذاشته‌شده.

پیشاپیش بسیار سپاسگزارم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 December 2009

Vi i repris i P2 ‎بازپخش برنامه درخواستی ما

I dag, lördag den 26 december kl. 8 på morgonen sändes min och vännernas önskemusik i repris i P2. Lyssna gärna till den i P2:s ljudarkiv här. Se även en bild på oss och läs om vårt program här (sidan finns där bara i dag och i morgon).

Mitt inlägg om programmet när det sändes första gången den 15 april 2009 finns här.

موسیقی کلاسیک درخواستی من و دوستان که در 15 آوریل 2009 از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد پخش شد و خبرش را همان هنگام این‌جا نوشتم، امروز، شنبه 26 دسامبر ساعت 8 صبح بار دیگر پخش شد. اگر آن را از رادیو نشنیدید، تا سی روز آینده می‌توانید در بایگانی رادیو به آن گوش دهید. عکسی از من و دوستان و نیز مختصری درباره‌ی ما و موسیقی درخواستیمان در این نشانی هست (آن صفحه‌ی تارنما روز دوشنبه تغییر می‌کند).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 December 2009

بازگشت به سردسیر؟

این روزها با خواندن خاطرات محمود اعتماد‌زاده (به‌آذین) از زندان و شکنجه در جمهوری اسلامی، بار دیگر به یاد عنصر پلیدی به‌نام لئونید شبارشین افتادم و این‌که چگونه حتی همین نام او (که به‌آذین آن را "شباشین" نوشته) مایه‌ی آزار و شکنجه‌ی او و دیگران بوده‌است.

درباره‌ی شبارشین و ماجراهای او در جای دیگری به‌تفصیل نوشته‌ام. این‌جا فقط می‌خواهم در باره‌ی عنوان آن نوشته، یعنی "جاسوسی که طرد شد" قدری توضیح بدهم.

آن عنوان را از گفت‌وگوی روزنامه‌ی ایزوستیا با شبارشین برداشتم، اما اگر می‌خواستم آن را مطابق کلیشه ترجمه کنم، می‌بایست می‌نوشتم "جاسوسی که به سردسیر بازگشت"! آن‌وقت آیا خواننده در می‌یافت که سخن از جاسوسی‌ست که کنار گذاشته شده‌است؟ نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای نام رمان و فیلم معروف ”The Spy Who Came in from the Cold” را "جاسوسی که از سردسیر آمد" ترجمه کرد و باعث شد که مترجمان بعدی نیز to come in from the cold را "بازگشت از سردسیر" ترجمه کنند. این اصطلاح در نام رمانی نوشته‌ی جان لو‌کاره John le Carré به‌کار رفته و فیلم زیبا و معروفی با شرکت ریچار برتن هم روی آن ساختند.

شاعر بزرگ احمد شاملو به‌ناچار و برای در آوردن نان خود و خانواده به بسیاری کارهای حاشیه‌ای، از جمله ترجمه‌ی متن فیلم‌ها و نوشتن تئاتر و فیلم‌نامه برای فیلم‌های فارسی دست می‌آلود. از جمله فیلم‌نامه‌ی "گنج قارون" را به او نسبت می‌دهند. شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت نیز چندی از کارهای مشابهی نان می‌خورد. آیا ترجمه‌ی نام فیلم و فیلم‌نامه‌ی "جاسوسی که از سردسیر آمد" نیز کار شاملو بود؟

فرهنگ انگلیسی- فارسی معتبر "هزاره" تألیف علی‌محمد حق‌شناس و همکاران، ”be left out in the cold” را "سر (کسی) بی‌کلاه ماندن؛ مورد بی‌اعتنایی قرار گرفتن، بی‌کس و تنها ماندن" معنی کرده‌است و به گمانم این را از "فرهنگ فشرده‌ی آکسفورد" ترجمه کرده‌اند که در توضیح آن اصطلاح می‌نویسد ignored, not looked after. فرهنگ چندجلدی ووردزوورث Wordsworth نیز در جلد Dictionary of idioms در برابر leave (someone) out in the cold می نویسد to neglect or ignore someone، و بعد مثال می‌زند You can’t invite half your relatives to your wedding and leave the others out in the cold!

اگر این جمله‌ی واپسین را با کلیشه‌ی معمول ترجمه کنیم، باید بنویسیم: "نمیشه که نصف فامیل رو به جشن عروسیت دعوت کنی و بقیه رو توی سردسیر ول کنی!" و برخی مترجمان با تخیل نیرومند شاید به‌جای سردسیر در این جمله بنویسند "یخچال": "بقیه رو توی یخچال ول کنی"!

عنوان گفت‌وگوی روزنامه‌ی ایزوستیا با شبارشین این بود: Разведчик, вернувшийся в холод

در وب‌گردی‌هایم برای تکمیل نوشته‌ام درباره‌ی شبارشین به اسناد و مطالب جالبی درباره‌ی فعالیت‌های روسان و عواملشان در ایران در منابع روسی برخوردم که امیدوارم عمری و وقتی باشد تا بتوانم سر نخ‌هایی از آن‌ها به جویندگان حقیقت نشان دهم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 December 2009

تفریح لازم است!‏

می‌دانم که کسانی خواهند گفت "آن‌جا جوانان مملکت در دود و آتش و خون دارند دست‌وپا می‌زنند، و این‌جا فلانی دارد از تفریح حرف می‌زند"، یا چیزی شبیه به آن. ولی، دروغ چرا، چندی بود که خسته و پژمرده بودم و حالی شبیه به آن نوروز در خوابگاه دانشجویی داشتم. آن بار فیلم "الماس‌ها ابدی‌اند" به دادم رسید، و دیشب داشتم کانال‌های تلویزیون را بی‌هدف عوض می‌کردم که روی فیلم سبک و تفریحی Laws of attraction با بازیگری پیرس براسنان و جولیان مور گیر کردم، و چه گیر کردن خوبی! جولیان مور همیشه تماشایی‌ست، و پیرس براسنان را هم از بازی‌هایش در نقش جیمز باند می‌پسندم.

نتیجه‌ی اخلاقی فیلم این بود که می‌توان زندگی را سخت نگرفت؛ می‌توان کوتاه آمد؛ و مهم‌تر از همه این که می‌توان به خود اجازه داد که عاشق شد! با پایان فیلم سبکبال و سر حال بودم؛ فشار کار سنگین مغزی در سر کار و چند پروژه‌ی همزمان شخصی را فراموش کردم، و با بی‌خیالی تا ساعت 3 بعد از نیمه‌شب همان‌جا نشستم و چندین بخش از سریال قدیمی Space 1999 را هم که به‌یاد ندارم با چه نامی در تلویزیون ایران نمایش می‌دادند، از کانالی که فیلم‌های تخیلی نشان می‌دهد تماشا کردم.

زنده‌باد تفریح!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 November 2009

زن یعنی این؟

En 47-årig kvinna från Värmdö, inte så långt ifrån där jag bor, har åtalats för att ha misshandlat sin sambo med en sopkvast och en porslinsskål! Och då undrar mina vänner varför jag fortsätter att vara singel! Läs hela notisen här.

به نوشته‌ی روزنامه‌ی محله‌ی ما هفته‌ی گذشته یک زن هم‌محلی‌مان به اتهام کتک زدن همسرش و زخمی کردن او در دادگاه محاکمه شد. گویا این خانم نخست مرد را با دسته‌ی جارو کتک زده و بعد یک کاسه‌ی چینی را روی سر او خرد کرده‌است! مرد، حسابی زخم و زیلی شده و از همان روز صدای زنگ آزارنده‌ای در گوشش می‌پیچد. دعوا گویا از آن‌جا آغاز شد که مرد فراموش کرد تعریف کند که آخر هفته با دوستانش بیرون می‌رود و در دسترس نیست!

و بعد دوستان پیوسته زیر گوشم می‌خوانند که چرا تنها مانده‌ام و با زنی شریک نمی‌شوم! اینان آیا به‌راستی دوست من‌اند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 November 2009

آیا همدیگر را خواهیم خورد؟

Det finns en rolig läsning av Kaianders Sempler angående årets ekonomipristagare och hennes forskningar kring hur vi ska rädda oss från ”allmänningens tragedi”. Jag har översatt den till persiska som kan spåras i texten nedan. Läs originalet i Ny Teknik.

هیچکس انگیزه‌ای ندارد که در خوردن از سفره‌ی مشترک جلوی خود را بگیرد. ماهیگیران با آن‌که می‌بینند و می‌دانند که اگر همین‌طور به ماهیگیری ادامه دهند نسل ماهی‌ها از بین خواهد رفت، باز به سودشان است که به ماهی‌گیری ادامه دهند. و از این‌جاست که جلوگیری از غارت منابع همگانی دشوار است، حتی اگر همه ببینند که منبع مشترک آب، جنگل، ماهی، یا هر چیز دیگری محدود است. همه خیلی ساده به این نتیجه می‌رسند که به سودشان است که تا می‌توانند و تا هنگامی که چیزی در دسترسشان هست، از آن بهره‌برداری کنند، زیرا اگر تو برنداری، یکی دیگر می‌زند و می‌برد.

الینور آسترام Elinor Ostrom استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانای امریکا و برنده‌ی امسال جایزه‌ی اقتصاد «یادبود آلفرد نوبل» چند دهه‌ی اخیر را به پژوهش در یافتن راه‌هایی برای حل مشکل سفره‌های مشترک گذرانده‌است. او می‌گوید که کشف کرده‌است که نمونه‌های بسیاری وجود دارد که نشان می‌دهد در طول سالیان بی هیچ مشکلی از سفره‌های مشترک بهره برداری شده‌است. نوشته‌ی کوتاه و جالبی در توضیح پژوهش‌های او ترجمه کردم که آن را در سایت ایران امروز، یا در این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2009

اندیشه‌هایی پیرامون یک عکس

این‌جا برلین است، بیست سال پیش، دهم نوامبر 1989. یکی از زشت‌ترین لکه‌های دامان انسانیت دارد پاک می‌شود. یکی از دردآورترین دیوارها و مرزهایی که میان من و تو، میان من و او، میان تو و او کشیده‌بودند، دارد فرو می‌ریزد. مردم برلین غربی دارند قفسی را که کسانی سالها پیش در خاک شهرشان و بر گرد برادران و خواهران‌شان ساخته‌اند ویران می‌کنند. اینان شاد‌اند و سرشار از شور آزادی و آزادی‌خواهی، و چهره‌ی آن سرباز آلمان شرقی را، آن را که بلندتر از همه است، بنگرید...

چه می‌گذرد در اندیشه‌ی او؟ آن‌جا او را گذاشته‌اند تا با پیکرش سوراخ دیوار سیمانی را بپوشاند، و او بی‌گمان از خود می‌پرسد: آیا من و دوستانم می‌توانیم راه این جمعیت پر شور و شر را سد کنیم؟ اینان با من چه خواهند کرد؟ چه بر سرم خواهند آورد؟ اگر هجوم آورند، آیا زیر لگدهایشان مرا خواهند کشت؟ آیا آن برادرم، آن پلیس غربی، جانم را در پناه خود خواهد گرفت؟ چرا این‌جا ایستاده‌ام؟ چرا مرا این‌جا کاشتند؟ از چه دفاع می‌کنم، و در برابر چه کسی؟ مگر این‌ها هم آلمانی نیستند؟ آیا آنان نیز هم‌وطن من‌اند؟ آیا هم‌زبان بودن، یعنی هم‌وطن بودن؟ وطن یعنی چه؟ میهن کجاست؟ آیا آن‌سوی دیوار هم پاره‌ای از وطن من است؟ آن مرد، آن زن، آیا خویشاوند من نیستند؟ آیا از یک گوشت و پوست نیستیم؟ مگر همه انسان نیستیم؟ کجایند آن رهبران حزبی، آن فرماندهان ارشد، که پیوسته در گوش ما از میهن و میهن‌پرستی افسانه‌ها خواندند؟ مرا این‌جا کاشتند و کجا غیبشان زد؟ افسانه‌ها و شعارهایشان کجا رفت؟ همین دیروز چند خیابان آن‌سوتر رژه می‌رفتند و شعارهایشان گوش فلک را کر می‌کرد. چرا اکنون پیدایشان نیست که به من بگویند چه کنم؟ چه کنم؟ من و این برادران هم‌سنگرم اگر هم‌اکنون سنگ و سیمان هم بشویم، باز این جمعیت ما را خرد می‌کند و راه خود را می‌گشاید. ببین چگونه همین شکاف را گشودند! اگر از شکاف بگذرند و به این سو بیایند، و فردا ورق برگردد و همه چیز مانند دیروز شود، آیا همان فرماندهانی که اکنون پشت مرا خالی کرده‌اند، در دادگاه نظامی به مرگ محکومم نخواهند کرد؟ اگر ورق برنگردد و همین جمعیت بر فردای ما حاکم شود، آیا مرا به جرم انجام وظیفه‌ام، به جرم دفاع از میهنم (راستی، کدام میهن؟) محاکمه و محکوم نخواهند کرد؟ چه کنم؟ تا کجا پایداری کنم؟ پاسخ همسرم را، پدرم را، فرماندهانم را، چه بدهم؟ کودکم؟ چه بر سر کودکم خواهد آمد؟ آه، چه تیره‌بختم من. چرا می‌بایست درست در این سال و این ماه نوبت خدمت من باشد؟ چرا می‌بایست درست امروز نوبت نگهبانی من پای این دیوار لعنتی باشد؟ آیا می‌توانم پستم را ترک کنم؟ آیا می‌توانم یک گام به آن‌سو بردارم و به آن خواهران و برادران شاد و سرزنده‌ام بپیوندم؟ خیانت؟ خیانت یعنی چه؟ چه کسی و به چه حقی گفته‌است که نجات جان خویش، یعنی خیانت؟ خیانت به چه کسی؟ آیا اگر من جانم را برای فردای فرزندم حفظ کنم، خیانت کرده‌ام؟ فرزندم، فرزندم... چه‌قدر دلم می‌خواهد که هم‌اکنون او را در آغوش می‌داشتم، اما نه این‌جا! نه، نه... این‌جا نه! سد را شکستند... دیوار را شکافتند... بیست متر آن‌سو‌تر سوراخ دیگری گشودند... سیل سرریز کرده‌است. و من این‌جا، در این سنگر، تنهاترین موجود روی زمینم. سنگر؟ چه واژه‌ای! سنگر یعنی چه؟ سنگر برای چیست؟ جنگ... چرا باید جنگید؟ چرا باید همنوع خود را کشت؟ دیوار... مرز... چرا باید دیوار کشید؟ چراباید مرز کشید؟ چه کنم؟ چه کنم؟

***
دلم می‌خواهد آن سرباز را پیدا کنم و بر شانه‌اش بوسه زنم و سپاسش گویم که تفنگ برنداشت و انسانی را نکشت.

***
"[...] رهنمودی که برای من رسید چنین بود: «به خانه‌ی قبلی دیگر نرو! ماشین حزب را بفروش و پولش را به حزب بده! خانه‌ای دیگر و کاری برای خود پیدا کن!» [...] نخستین میزبانم در روز دوم به زبان بی‌زبانی فهماند که خود او هم در خطر دستگیری‌ست و بهتر است که من نیز به پرونده‌ی او افزوده نشوم. دومین میزبان در روز دوم گفت که رفیق دیگری هم در خانه‌ی او پنهان است و به او رهنمود داده‌اند که کس دیگری به خانه‌اش رفت‌وآمد نکند. در خانه‌ی سومین میزبانم اضطراب را در نگاه‌ها و پچ‌پچه‌های زن و شوهر تاب نیاوردم و نخواستم بیش از آن رنجشان دهم... [...] احسان طبری را نیز چند ماه بعد «کشتند»؛ واپسین رشته‌ای که مرا به روزنه‌ای از روشنایی می‌پیوست، گسست، و در تاریکی بی‌پایان فضای آن‌سوی کهکشان رها شدم." [با گام‌های فاجعه، ص 55 و 62]

***
عکس از جرارد مالی Gerard Malie / AFP

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 October 2009

جایزه‌ی سوئدی برای جوان ایرانی

این روزها رسانه‌های فارسی پر است از اخبار جایزه‌هایی که نهادهای گوناگون خارجی به این و آن ایرانی می‌دهند: از شهره آغداشلو، تا مرجانه بختیاری، شادی صدر، لادن و رؤیا برومند، پروین اردلان، و شاید چند تن دیگر که اکنون به یاد ندارم، و چه به‌جا همه از میان زنان میهن‌مان که جهانی می‌بیند چه‌گونه در پیکار خیابانی نیز پیشتازاند.

در این میان خبررسانی از یک جایزه از قلم افتاده‌است و من بار دیگر احساس می‌کنم که باید خبرگزاری کنم: دو سال پیش در چنین روزهایی از پدیده‌ی سعادت‌شهر، نزدیک تخت‌جمشید، سخن گفتم و در برابر آموزگاران زحمت‌کشی که چشم مردمان را به روی شگفتی‌های هستی می‌گشایند سر فرود آوردم. آقای اصغر کبیری، آموزگاری که نگاه اهالی سعادت‌شهر را به‌سوی آسمان و کهکشان‌ها گرداند (و سه سال پیش جایزه‌ای جهانی به او دادند)، خود از ماهنامه‌ی "نجوم" الهام گرفته‌بود. هفته‌ی گذشته روزنامه‌های سوئد خبر دادند که بابک امین تفرشی که سال‌ها در ماهنامه
‌ی نجوم می‌نوشت و سردبیر آن بود، همراه با خانم کارولین پورکو Carolyn Porco از امریکا، برنده‌ی جایزه‌ی سوئدی لنارت نیلسون Lennart Nilsson به مبلغ یکصد هزار کرون شده‌اند.

بابک تفرشی عکاس هنرمندی‌ست که پایی در سفر دارد و دوربین‌اش زیبایی‌های آسمان را شکار می‌کند. عکس‌های او در مجله‌های معتبر جهان، برنامه‌های تلویزیونی، و سایت سازمان فضانوردی امریکا، ناسا، منتشر می‌شود و در چندین نمایشگاه عکس شرکت داشته‌است. او عضو گروه مشاوران سازمان ستاره‌شناسان بدون مرز و مدیر پروژه‌ی سال جهانی نجوم 2009 است. او همچنین بنیادگزار و مدیر پروژه‌ی "جهان در شب" است که کوشندگان آن در سراسر گیتی زیبایی‌های شب را با دوربین‌هایشان ثبت می‌کنند. در عکس‌های او از آسمان، اغلب زمین نیز در گوشه‌ای حضور دارد تا یادمان نرود کجا ایستاده‌ایم.

دکتر کارولین پورکو در بنیاد دانش بولدر کلورادو کار می‌کند و سرپرست آزمایشگاهی‌ست که در آن عکس‌های دریافتی از سفینه‌های کاسینی و هویگنس در مدار سیاره‌ی کیوان را برای انتشار عمومی بازسازی می‌کنند. او و همکارانش شش ماه و چندین حلقه‌ی تازه بر گرد کیوان و فوران آب در یکی از ماه‌های کیوان کشف کرده‌اند. او همچنین عضو گروهی‌ست که در سال 2015 روی عکس‌های دریافتی از سیاره‌ی پلوتو کار خواهد کرد.

لنارت نیلسون که اکنون 87 سال دارد خود از بزرگان عکاسی سوئد و جهان است که از جمله شاهکارهای او نخستین تصاویر از باروری تخمک انسان و جنین در حال رشد است. بنیادی که یازده سال پیش به بزرگداشت او پایه گذاشته شد، هر سال به کسانی که دانش را با زیبایی‌های عکس‌های خود گسترش می‌دهند جایزه می‌دهد. در بیانیه‌ی مطبوعاتی بیناد لنارت نیلسون گفته می‌شود که جایزه را از آن رو به بابک تفرشی و کارولین پورکو می‌دهند که "هر یک از دیدگاه ویژه‌ی خود جایگاه انسان را در کیهان به او یادآوری می‌کنند. بابک تفرشی با عکس‌های خود آسمان شب را که انسان نوین از یاد برده، بار دیگر به ما نشان می‌دهد و ما را به دوردست‌هایی می‌برد که ستارگان هنوز درخشش طلوع بشریت را در خود دارند؛ و کارولین پورکو تازه‌ترین دست‌آوردهای اکتشاف سیارات و پژوهش علمی را در عکس‌های زیبا و آموزنده نمایش می‌دهد."

کارولین پورکو می‌گوید که خوشحال است از این‌که بابک تفرشی هم شریک جایزه‌ی اوست "زیرا او کاری بسیار پر اهمیت انجام می‌دهد. بسیاری از مردم که در شهرها زندگی می‌کنند هیچ تصوری از زیبایی آسمان پر ستاره ندارند. او به مردم کمک می‌کند تا جایگاه خود را در کیهان دریابند". و بابک تفرشی افتخار می‌کند که جایزه را به همراه کارولین پورکو برده‌است. او از مدت‌ها پیش کارولین را می‌شناسد و عکس‌های او را در ماهنامه‌ی نجوم منتشر کرده‌است. او می‌گوید: "زاویه‌ی دید ما دو نفر بسیار متفاوت است. من از چیزهایی عکس می‌گیرم که با چشم غیر مسلح و بی هیچ وسیله‌ای بر آسمان دیده می‌شوند، و کارولین با ماهواره‌ها در دوردست آسمان‌ها عکس می‌گیرد."

این دو در مراسم روز 28 اکتبر در سالن بروالد ‏Berwaldhallen‏ استکهلم جایزه‌ی خود را دریافت می‌کنند.‏

بیانیه‌ی بنیاد لنارت نیلسون
سایت بنیاد لنارت نیلسون
زندگینامه‌ی لنارت نیسون
سایت بابک تفرشی
سایت کارولین پورکو
این نوشته‌ی مربوط به دو سال پیش را نیز بخوانید.‏
عکس ‏"کهکشان راه شیری و صورت فلکی عقرب" ‏از بابک تفرشی، برگرفته از سایت بنیاد لنارت نیلسون.
عکس‌های دیگری از بابک تفرشی را این‌جا و این‌جا، و نیز عکس‌هایی از کارولین پورکو را این‌جا ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2009

از جهان خاکستری - 29

معبد و محرابم اتاق موسیقی بود. در اتاق دانشجوییم صفحه و نوار یا وسیله‌ی صوتی نداشتم. بامداد هر روز با ورود به دانشگاه ابتدا یک سر به اتاق موسیقی می‌رفتم. کتاب و کلاسورم را آن‌جا می‌گذاشتم و در طول روز و در کلاس‌هایی که شرکت می‌کردم، دیگر کتاب و کلاسوری به‌دست نداشتم. آن‌جا، در اتاقک چوبی اتاق موسیقی، برای دستگاه صوتی سانسویی Sansui و ضبط صوت آکایی Akai سری فرود می‌آوردم، دستی به مهر و ستایش بر شیرازه‌ی صفحه‌های موسیقی کلاسیک که در قفسه‌ها چیده شده‌بودند می‌کشیدم، و پیش از آن‌که به‌سوی نخستین کلاس درس بروم، گوشی را روی گوشم می‌گذاشتم، صفحه‌ی آن موسیقی را که سراسر شب در گوش داشتم می‌گذاشتم، می‌شنیدمش، می‌نوشیدمش، می‌پرستیدمش، و تازه آن‌گاه بود که روزم آغاز می‌شد. تنها و غم‌انگیز؟ شاید. اما مگر همه‌ی عبادت‌های دیگر در تنهایی و غم صورت نمی‌گیرند؟

و یک روز، که نمی‌دانم چرا هم‌اتاقی اردبیلی‌ام محمد هم آن‌جا بود، همان که با من گرفته‌بودندش، در اتاق باز شد و آزاده‌ی زیبا و شاد آن‌جا ایستاده‌بود، با دوستش سودابه. آزاده همان نخستین عشق من در دانشگاه بود که بوی کشنده‌ی جوراب شخص جنایتکاری مرا از او رانده‌بود. اکنون او به سراغ من آمده‌بود و نمی‌دانستم که آیا یادی از آن بوی جوراب دارد یا نه. لال شده‌بودم. فلج شده‌بودم. نمی‌دانستم چه بگویم و چه کنم. او گفت: "میشه پاتتیک چایکوفسکی رو پخش کنین؟"

پاتتیک چایکوفسکی؟ این موسیقی را خوب می‌شناختم. یکی از نخستین آثار موسیقی کلاسیک جهانی بود که بارها و بارها شنیده‌بودم و شاید از همان رو به موسیقی کلاسیک علاقه‌مند شده‌بودم. رادیوی رشت، تنها فرستنده‌ی داخلی که در سال‌های نوجوانی من در اردبیل خوب شنیده می‌شد، نوار این موسیقی را در بایگانی داشت و شاید بیش از این چیزی نداشت، و من هر شب با رادیو گوشی دست‌ساخت خودم و با نوای این موسیقی به خواب می‌رفتم. اما این موسیقی دست کم 45 دقیقه بود. با صدایی لرزان از آن موجود زیبا پرسیدم: کدام قسمتش؟ و او گفت: موومان چهارم!

موومان چهارم، یعنی غم‌بارترین بخش از غم‌بار‌ترین سنفونی تاریخ موسیقی! چرا؟ چرا آزاده‌ی زیبای شاد و بازیگوش که چنان که دیده‌بودم با دوستش مهین همه‌ی جهان را به مسخره می‌گرفت و به ریش همه و هر کسی می‌خندید، اکنون می‌خواست غمناک‌ترین موسیقی جهان را بشنود؟ به درون اتاقک رفتم، صفحه را گذاشتم، و سوزن گراموفون را روی آغاز بخش چهارم سنفونی گذاشتم. محمد کنارم ایستاده‌بود و داشت با پوزخندی ادای آزاده را در می‌آورد: "میشه پا ته‌تیک و بذارین...؟" عصبانی‌ام می‌کرد. ردش کردم.

آزاده ازدواج کرد و رفت. و بعد، روزی، هنگام ورود به دانشگاه، سودابه همراهم شد. نگاهی کاونده در صورتم کرد و گفت: "دلم می‌خواهد بدانم در این لحظه چه چیزی در ذهنت می‌گذرد". و من راستش را گفتم: "یک موسیقی که خیلی شبیه به پرواز است: جاهایی از کنسرتو برای ارکستر اثر آهنگساز آذربایجانی سلطان حاجی‌بیکوف"، و در پاسخ نگاه پرسشگر او گفتم: "بیا برویم تا برایت پخش کنم". سودابه وقت نداشت، باید به کلاسش می‌رسید، اما با من آمد، در حالی که این پا و آن پا می‌کرد منتظر ماند تا صفحه را پیدا کنم و سوزن را تا جای مورد نظر پیش ببرم و موسیقی را برایش پخش کنم. شنید، و رفت، و نگفت چرا جریان ذهن مرا پرسید و اکنون که پاسخ را دانست، چه فکر می‌کند.

و باز روزی در اتاق باز شد و مهناز و پری، دو تن از زیباترین دختران دانشگاه آن‌جا ایستاده‌بودند. مهناز پرسید: آداجیوی آلبینونی رو دارین؟ نمی‌دانستم. اثری با این نام به گوشم نخورده‌بود. دستپاچه و با لکنت گفتم که نگاه می‌کنم. آن دو ایستاده‌بودند، عطر حضورشان سرمستم می‌کرد، دست‌هایم می‌لرزیدند، اما صفحه را زود پیدا کردم. لبخندی به رویشان زدم، و رفتند و روی صندلی‌های چوبی اتاق نشستند. موسیقی را پخش کردم. نخستین بار بود که آن را می‌شنیدم. چه آهنگ غم‌انگیزی. چرا این دختران موسیقی غم‌انگیز را دوست داشتند؟ آداجیوی آلبینونی را در سوئد در مراسم سوگواری پخش می‌کنند.

***
محمد تا سال‌ها پس از آن آزارم می‌داد: "میشه پا ته‌تیک و بذارین...؟"

آزاده و مهری و سودابه در امریکا و مهناز در ایران زندگی سعادتمندی دارند. از سرنوشت پری ِ زیبارویی که گفته می‌شد همشهری تبریزی من است، هیچ نمی‌دانم. برایش خوشبختی آرزو می‌کنم.

[عکس از منوچهر. آن اتاقک چوبی در اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) اکنون دیگر وجود ندارد.]

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏