17 September 2008

جرج اورول ِ وبلاگ‌نویس!‏

جرج اورول George Orwell نویسنده‌ی بزرگ انگلیسی پنجاه و هشت سال پس از مرگش (1950) به وبلاگ‌نویسی روی آورده‌است! او را به عنوان آفریننده‌ی "قلعه‌ی حیوانات" و "1984"، آورنده‌ی اصطلاح "برادر بزرگتر" Big Brother و عبارت "برادر بزرگتر می‌بیندت (یا مواظبت است)" Big Brother is watching you می‌شناسیم (از رمان 1984). نیز از اوست جمله‌ی معروف "همه‌ی حیوان‌ها برابراند، اما بعضی از آن‌ها برابرتر از بقیه‌‌اند" (قلعه‌ی حیوانات). برخی‌ها معتقداند که اصطلاح "جنگ سرد" را نیز نخستین بار او در مقاله‌ای به‌کار برده‌است.

وبلاگ‌نویسی جرج اورول فکر بکری‌ست که به سر خانم جین سیتون Jean Seaton استاد دانشگاه وست مینستر لندن زده‌است. او می‌گوید که جرج اورول از نظر حجم خلاقیت روزانه دست کمی از وبلاگ‌نویسان امروز نداشت و مجموعه‌ی نامه‌ها، مقالات کوتاه و یادداشت‌های روزانه‌ی او سر به بیست جلد می‌زند. از این رو، او و گروهی از پژوهش‌گران برای جلب علاقه‌ی نسل تازه‌ای از خوانندگان به آثار جرج اورول تصمیم گرفته‌اند که یادداشت‌های روزانه‌ی او را به شکل وبلاگ منتشر کنند.

یادداشت‌های روزانه‌ی اورول از درست هفتاد سال پیش (1938) و دورانی که او برای معالجه‌ی بیماری سل در آسایشگاهی بستری بود آغاز می‌شود. گردانندگان پروژه‌ی وبلاگ اورول پست‌های وبلاگ را نیز با کمک Google Earth به جایی که یادداشت روزانه در آن نوشته‌شده پیوند داده‌اند و در مجموع وبلاگ جذاب و مفیدی ساخته‌اند.

آیا وقت آن رسیده که دیدگانمان به خواندن یادداشت‌های روزانه‌ی نویسندگان بزرگ دیگری هم، از گذشته یا امروز، روشن شود؟

وبلاگ جرج اورول را این‌جا بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 September 2008

Överlevnadsmusik سرود پایداری

Nu är det bara en vecka kvar för att kunna klicka här och få höra vad jag önskade senast på programmet ”Önska i P2”. Rubriken här är bland de fina ord som programledaren använde när hon pratade om min önskan. Spola fram till 18:55 och lyssna!

هرچند که با اینترنت "زغالی" ایران نمی‌توان برنامه‌ی موسیقی درخواستی از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد را شنید، اما به خواست دوستان خواننده‌ی این وبلاگ، مطلب را به فارسی هم می‌نویسم:

یک هفته‌ی دیگر فرصت باقی‌ست که این‌جا تازه‌ترین موسیقی درخواستی مرا بشنوید. اگر 18 دقیقه و 55 ثانیه "نوار" را جلو بکشید، ابتدا صدای خانم مجری برنامه را می‌شنوید که می‌گوید: "گاه در پیامگیرمان داستان‌هایی از توانایی‌های موسیقی می‌شنویم که در شگفت می‌مانیم". و بعد صدای مرا می‌شنوید که تعریف می‌کنم: "در دهه‌ی 1970 برای فعالیت‌های سیاسی بارها گذارم به سلول‌های انفرادی افتاد، و آن‌گاه، در سلول‌های تنگ و تار، به دور خود می‌چرخیدم و می‌کوشیدم این قطعه موسیقی را از ابتدا تا انتها در ذهنم بنوازم، و این موسیقی مرا با خود به فراسوی همه‌ی دیوارها و همه‌ی رنج‌های پیرامون می‌برد، و بدین‌گونه می‌توانستم روزها را به‌سر آورم". "سرود پایداری" نامی‌ست که مجری برنامه در توصیف نقش این قطعه برای من به‌کار می‌برد.

اثری که پخش می‌شود با صدایی بسیار کم آغاز می‌شود و باید صدای بلندگوی کامپیوتر را حسابی بلند کنید. نزدیک به پایان اثر هم صدا آن‌قدر کم می‌شود که سیستم هشدار رادیوی سوئد به‌خیال آن‌که ایرادی پیش آمده، سوت هشدار می‌کشد! این صدای کم از کارهای تفریطی مستیسلاو راستروپوویچ Mstislav Rostropovich در جایگاه رهبری ارکستر است. او به‌عنوان نوازنده‌ی ویولونسل یکی از خدایان من بود، اما ای‌کاش همان کار را ادامه داده‌بود و بر سکوی رهبری ارکستر نایستاده‌بود!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 September 2008

آخر ِ بازی

برخی از دوستان خواستار متن کامل شعر احمد شاملو هستند که تکه‌ای از آن را در نوشته‌ی پیشین نقل کردم. این شعر در 26 دی 1357 در لندن سروده شده، اما به گمان من می‌تواند در توصیف بسیاری "آخر ِ بازی"های دیگر هم باشد.

آخر ِ بازی

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم‌سار ِ ترانه‌های بی‌هنگام ِ خویش.

و کوچه‌ها
بی زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
-------بر اسبان ِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگ ِ غروری
نگون‌سار
----------بر نیزه‌های‌شان.



تو را چه سود
---------------فخر به فلک بَر
-------------------------------فروختن
هنگامی که
-------------هر غبار ِ راه ِ لعنت‌شده نفرین‌ات می‌کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
--------------به داس سخن گفته‌ای.

آن‌جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
-----از رُستن تن می‌زند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
--------------------------------هرگز
باور نداشتی.



فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بی‌اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه‌ی روسپیان
-----------------------------بازمی‌آمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه‌پوش
- داغ‌داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد –
هنوز از سجاده‌ها
-------------------سر برنگرفته‌اند!

منبع: مجموعه آثار احمد شاملو، جلد 1 و 2، مؤسسه انتشارات نگاه، تهران، چاپ پنجم 1383، صص 818 و 819.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 September 2008

بیست‌سالگی جنایت بزرگ

این روزها، مرداد و شهریور 1387، بیست سال از روزهای سیاه تابستان 1367 و کشتار جمعی زندانیان سیاسی در شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی می‌گذرد. در اسفند 1383، پس از 21 سال دوری از میهن، سفری به ایران کردم و نوشته‌ی کوتاه زیر بخشی از سفرنامه‌ای‌ست که پس از آن نوشتم:

با خود عهد کرده‌بودم که در نخستین فرصت در خاوران حاضر شوم و در آستان خاک رفقا و دوستان ازدست‌رفته‌ام سر فرود آورم. صبح زود با دوستی قرار داشتم که مرا به مزار آنان برساند.

با پیمودن بزرگ‌راه‌های کمربندی جنوب شرقی و شرق تهران، خود را به "گلزار خاوران" که محل گور جمعی قربانیان دهه 1360 و کشتار جمعی زندانیان سیاسی‌ست رساندیم. این‌جا تکه‌زمین بایری‌ست درون گورستان بهائیان تهران، که در کنار گورستان ارمنیان واقع است. متولیان گورستان، این جا را "قطعه‌ی اعدامی‌ها" می‌نامند. جایی‌ست که هر بار بعد از اعدام‌های جمعی با بولدوزر گودالی در آن کنده‌اند، پیکر مثله‌شده‌ی زندانیان سیاسی را گروهی در این گودال‌ها انداخته‌اند و رویشان لایه‌ی نازکی خاک ریخته‌اند. هرکسی هم که پس از آن آمده و با فرض وجود پیکر عزیزش در آن‌جا، سنگ گوری گذاشته، کسانی آمده‌اند و این سنگ‌ها را خرد کرده‌اند.


قدمی زدم. این‌جا سنگی بود با نام محمود زکی‌پور. با او در تابستان 1351 در زندان آشنا شدم و یکی از دوست‌داشتنی‌ترین و زیباترین انسان‌هایی بود که شناختم. با آوازی خوش ترانه‌ی محلی حزینی می‌خواند. لری نبود؟ اخگری در وجودش بود که عاقبت آتشی شد و وجودش را سوزاند. و آن‌جا سنگی‌ست با نام انوشیروان لطفی. دلاوری‌های مادرش اکنون زبانزد خانواده‌های این کشتگان است. در گوشه‌ای، بر بقایای خردشده‌ی سنگ‌های گور، بارها سال 1360 خوانده می‌شود که نشان می‌دهد قربانیان حوادث تابستان آن سال هستند. دوستم احمد حسینی آرانی هم که عضو سازمان اتحاد رزمندگان کمونیست بود و در 19 مرداد 1361 اعدامش کردند، باید همین‌جاها باشد، اما نشانی از او نیافتم. و در کناری، جائی‌ست که به آن "خندق" می‌گویند. در این "خندق" پیکر گروهی از قربانیان کشتار سال 1367 را ریخته‌اند.

در این‌جا کسانی خفته‌اند که با بسیاری از آنان روزانه سروکار داشتم و وقتی‌که میهنی را که دیگر جایی برای من نداشت ترک کردم، آنان زنده بودند و در زندان:

عبدالحسین آگاهی
گاگیک آوانسیان
مرتضی باباخانی
ابوتراب باقرزاده
منوچهر بهزادی
محمد پورهرمزان
جعفر جاویدفر
عباس حجری
ابوالحسن خطیب
فرزاد دادگر
احمد دانش
اسماعیل ذوالقدر
کیومرث زرشناس
رضا شلتوکی
فریبرز صالحی
مهرداد فرجاد
هوشنگ قربان‌نژاد
حسین قلم‌بر
تقی کی‌منش
اصغر محبوب
رفعت محمدزاده (اخگر)
فرج‌الله میزانی (جوانشیر)
هوشنگ ناظمی (امیر نیک‌آئین)
رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)
و کسان بی‌شمار دیگری که کم‌تر دیدمشان و کم‌تر شناختمشان. آیا همه در این خاک خفته‌اند، و یا گورهای جمعی دیگری هم هست؟ کشته‌های سازمان مجاهدین این‌جا نیستند. آنان را به دلیل مسلمان بودن در جاهای دیگری خاک کرده‌اند. چند گور جمعی و چند گورستان ناشناس دیگر بر خاک این میهن زخم‌خورده هست؟

لختی به سکوت ایستادم و نام‌ها را یک‌یک در یاد تکرار کردم. درود بر اینان! و شرمشان باد آنان که دست به خون اینان آلودند. شرم بر دولت‌های خاتمی که کلامی درباره‌ی جنایت‌های دهه‌ی 60 نگفتند، و شرم بر گردانندگان آن جنایت‌ها که اکنون جانماز آب می‌کشند، "اصلاح‌طلب" شده‌اند، و سخنی در انتقاد از کرده‌های خود نمی‌گویند.

[اکنون خبر می‌رسد که از برگزاری یادبود بیستمین سال این جنایت جلوگیری کرده‌اند، و از سرنوشت یکی از ‏بازداشت‌شدگان خبری نیست.‏

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه پوش
-داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
--------------------سر بر نگرفته اند!
احمد شاملو، آخر ِ بازی، از "ترانه‌های کوچک غربت"]

خاموش و افسرده خاوران را ترک کردیم. در بزرگ‌راه‌های شرق تهران به‌سوی شمال راندیم. باد می‌وزید و دود شناور بر هوای تهران را با خود می‌برد. کوه‌های برف‌پوش شمال تهران ساکت و تمیز و باشکوه در برابر چشمانمان منظره‌ی پرصلابتی ترسیم می‌کردند. گوئی دلداری‌مان می‌دادند. اما یاد این به‌ناحق‌کشتگان همواره با من است.

نام درست جلادان را این‌جا بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 August 2008

پروژه‌ای بر ضد نادانی

جشنواره‌ی دریای بالتیک امروز در سالن کنسرت رادیوی سراسری سوئد Berwaldhallen آغاز شد. هدف از این جشنواره که شش سال پیش به ابتکار رهبر ارکستر بلندآوازه‌ی فنلاندی اسا پکا سالونن Esa-Pekka Salonen پا گرفت، جلب توجه جهانیان و به‌ویژه کشورهای پیرامون دریای بالتیک به وضع زیست‌بوم این دریاست. جشنواره‌ی امسال با سخنرانی پیانیست و رهبر ارکستر نامدار دانیل بارنبویم Daniel Barenboim آغاز می‌شود و سپس ارکستر او برنامه‌هایی اجرا می‌کند. این ارکستر البته هر ارکستری نیست، بلکه از نوازندگانی از اسرائیل، فلسطین، ایران، اردن، سوریه، مصر، و لبنان تشکیل شده‌است و نام آن "ارکستر دیوان شرقی و غربی"ست!

"دیوان شرقی و غربی" اثری آشنا از شاعر بزرگ آلمانی یوهان ولفانگ فون گوته است که از شعر حافظ الهام گرفته‌است. ارکستر دیوان شرقی و غربی در سال 1999 با همکاری دانیل بارنبویم آرژانتینی- اسرائیلی و ادوارد سعید نویسنده و پژوهشگر سرشناس فلسطینی- امریکائی بنیاد نهاده‌شد. اکنون که ادوارد سعید دیگر در میان ما نیست، دختر او مریم سعید به نمایندگی از بنیاد بارنبویم- سعید در برنامه‌های این ارکستر شرکت می‌کند. بارنبویم که تبعه‌ی اسرائیل است، با گذرنامه‌ی فلسطینی مسافرت می‌کند.

هدف این دو دوست، بارنبویم و سعید، از ایجاد این ارکستر آن بود که نوازندگانی از اسرائیل، فلسطین و دیگر کشورهای منطقه را گرد هم آورند. از سال 2002 این ارکستر شهر سویل اسپانیا را پایگاه خود کرد. نوازندگان جوان ارکستر تابستان هر سال گردهم می‌آیند و پس از تمرین به اجرای برنامه در سراسر جهان می‌پردازند. آنان می‌خواهند به کمک موسیقی دیوارهای قهر و ستیز میان انسان‌های گوشه و کنار جهان را برچینند و نشان دهند که انسان‌هایی از خاستگاه‌های گوناگون می‌توانند همزیستی کنند. اما بارنبویم همواره تأکید می‌کند که کار آنان پروژه‌ای سیاسی نیست. او می‌گوید که آنان هیچ خط سیاسی معینی را دنبال نمی‌کنند یا به کسی تحمیل نمی‌کنند. او کار خود را "پروژه‌ای بر ضد نادانی" می‌نامد که شرکت‌کنندگان آن باید بکوشند و یاد بگیرند که همدیگر را درک کنند و به طرف مقابل احترام بگذارند.

تنها موضع‌گیری سیاسی این ارکستر آن است که می‌گوید هیچ راه حل نظامی برای اختلاف میان اسرائیل و فلسطین وجود ندارد، چرا که این اختلاف در واقع هیچ پایه‌ی سیاسی به معنای رایج کلمه ندارد. بارنبویم می‌گوید که اختلاف سیاسی اختلافی‌ست میان دو کشور بر سر نفت، آب، مرز، و غیره. اختلاف سیاسی را می‌توان از راه‌های نظامی یا دیپلماتیک حل کرد. اما این‌جا با کشمکشی انسانی سروکار داریم. این‌جا دو گروه مردمانی هستند که هر دو سخت اعتقاد دارند که حق دارند در پاره‌ی معینی از زمین و درست در همان پاره زندگی کنند. به عقیده‌ی بارنبویم بنابراین هیچ راه دیگری جز گفت‌وگوی جدی که حق عادلانه‌ی هر دو طرف را در نظر بگیرد، وجود ندارد.

ارکستر دیوان شرقی و غربی را بسیاری برای اندیشه‌ی بنیادین آن و برای اجراهای خوب‌اش ستوده‌اند. کسانی نیز تلاش آن را ساده‌لوحانه خوانده‌اند. بارنبویم اما می‌گوید که ساده‌لوح کسانی هستند که اختلاف در منطقه را یک اختلاف سیاسی ساده می‌پندارند و کارهای ظاهرفریب برای حل مشکل انجام می‌دهند. بارنبویم می‌گوید که او نمی‌خواهد جهان را تغییر دهد، خاورمیانه را تغییر دهد، یا اصلاً کسی را تغییر دهد. این ارکستر نمی‌تواند صلح ایجاد کند، اما نمونه‌ای‌ست که نشان می‌دهد اگر همه برابر و آزاد و ایمن باشند، چه جامعه‌ای می‌توان ساخت.

به نظر بارنبویم یکی از مهم‌ترین دستاوردهای ارکستر او اجرای برنامه در رام‌الله در سال 2005 است. به اسرائیلیان اجازه‌ی سفر به رام‌الله داده نمی‌شود و سفر نوازندگان اسرائیلی به این شهر غیر ممکن بود. اما همه‌ی اعضای ارکستر گذرنامه‌های دیپلماتیک اسپانیایی داشتند و هیچ کس نتوانست از سفر آنان جلوگیری کند. و این نخستین بار بود که نوازندگان اسرائیلی برای مردم عادی فلسطینی برنامه اجرا کردند، و نخستین بار بود که فلسطینیان افرادی اسرائیلی دیدند که سرباز نبودند.

گوشه‌ی کوتاهی از سخنرانی بارنبویم در برنامه‌ی رام‌الله را این‌جا و اجرای یک فانتزی روی تم‌هایی از روسینی توسط ارکستر دیوان شرقی و غربی در الحمراء را این‌جا ببینید. برنامه‌ی امشب ارکستر را که شامل اجرای آثاری از هایدن، شؤنبرگ، و برامس (سنفونی شماره 4) است، تا سی روز آینده در این نشانی بشنوید.

آیا روزی می‌رسد که دیگر نیازی به وجود چنین ارکستری نباشد؟ بارنبویم امید چندانی ندارد و می‌گوید شرط لازم برای آن روز آن است که ارکستر توانسته‌باشد دست کم در همه‌ی کشورهایی که نوازنده‌ای در ارکستر دارند برنامه اجرا کرده‌باشد، یعنی در لبنان، سوریه، اردن، مصر، ایران، اسرائیل...

نوبت ایران کی می‌رسد؟

(برای این نوشته از ترجمه‌ی آزاد بخش‌هایی از مقاله‌ای در SvD امروز استفاده کردم.)

دوستان خواننده‌ای که از سوئدی نوشتن من دلخور هستید، لطفاً کامنت‌های زیر ‏Önska, önska‏ را بخوانید!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2008

Önska, önska!

Jag slog till igen häromdagen och önskade på programmet Önska i P2 - med min egen röst denna gång! Nu läser jag i programmets hemsida att de kommer att spela min önskan i morgon, torsdag. Jag ska inte avslöja nu vad musiken är men jag kan bara säga att den är en av mina absolut största favoriter. Det är ett stycke musik som jag har levt med i över 30 år speciellt under mina sorgliga stunder, och den berör mig i mina djupaste gömställen i själen. Så, lyssna på Önska i P2 i morgon kl. 9 till 10.

Har ni hört någonting någonstans och ni undrar vad musiken heter och vem kompositören är, eller har ett stycke musik fastnat i huvudet och ni vet inte vad det är, eller vill ni helt enkelt höra igen den musik ni älskar, så ring eller e-posta ni också och önska. Som jag har berättat tidigare så är programmets producent och ledare mycket duktiga och de kan hitta er önskade musik även om ni kan bara nynna lite av den.

Hör min önskan även på programmets 30-dagarsarkiv, om ni missar höra den i morgon eller om ni vill höra den igen!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 August 2008

‎”Olympisk anda”‎

Det gjorde väldigt ont att se Sanna Kallur ramla och inte få visa vad hon går för. Jag satt i minuter och tänkte: Tänk bara…, tänk om alla hennes medtävlande skulle stanna, vända tillbaka, hjälpa henne på benen, gå tillsammans till startlinjen och begära att försöket upprepas! Tänk! DET skulle jag kalla för ”olympisk anda”, samma anda som kännetecknade den legendariska och folkkära iranska brottaren Gholamreza Takhti.

Takhti vann OS-guld 1956 och 2 gånger OS-silver i 1952 och 1960, 2 VM-guld, 2 VM-silver, och en AM-Guld (Asiatiska Mästerskapet). Det sägs att i OS i Helsingfors i 1952 när han såg att svenska brottaren Viking Palms knä var skadat och svullet, rörde han aldrig detta knä under matchen. Viking Palm fick guldmedaljen. Den största legenden i brottningen i alla tider, vitryssen Alexander Medved (och här), hittills den enda brottaren som har vunnit 3 OS-guld, har i en intervju i Teheran 1997 berättat följande (jag översätter tillbaka från persiska):

Under ett VM [1962 i Toledo, USA] blev mitt högra knä skadat när jag brottades med bulgariska brottaren. Dagen därefter skulle jag brottas med Takhti. Min tränare ville att jag skulle brottas med stängd gardering men jag som visste hurdan Takhti var sa till tränaren ”jag fixar detta”. Sen gick jag fram till Takhti och berättade för honom om min knäskada. Han rörde inte en enda gång detta knä under hela matchen, som en stor och riktig gentleman.

Medved vann guld och Takhti vann silver i detta VM. Men detta hade hänt tidigare också under VM 1959 i Teheran: Takhti brottas med bulgaren Petko Sirakov, får tag i hans ben, trycker och vrider och är på väg att få Sirakov på ruggen, men Sirakov känner stor smärta och pekar på ena benet. Takhti ser detta och släpper taget. Hemmapubliken är jätte besvikna och skriker, men innan domaren hinner reagera reser Sirakov sig, tar i Takhtis arm och höjer den upp i luften som segrare.

DETTA kallar jag för idrottsanda!
Eller är jag för naiv?

Läs mer: Takhti An Unforgettable Hero
Och se resultaten från 1959 här.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 August 2008

Lite IT - 4

Datorn beter sig konstigt. Ett och annat program stänger av sig själv, program startar sig, program tappar eller får fokus, texten i programmen blir oläsliga, inloggningssidan verkar bli kontrollerad av någon annan, datorn hänger sig av oförklarliga skäl. Vad är detta? Vad göra?

En orsak till allt detta kan vara ”språkfältet”, den lilla blåa knappen längst ner till höger på skärmen med texten ”Sv”, en helt onödig knapp om du inte växlar mellan olika språk när du skriver text.

Gör dig av med ”språkfältet”. Det gör datorn instabil och tar plats i datorns arbetsminne genom programmet ctfmon.exe som körs i bakgrunden. Det räcker inte att högerklicka på språkfältet och stänga av det. Då kommer ctfmon.exe att finnas kvar i bakgrunden. Gör såhär i stället:

1- Gå till Start / Kontrollpanelen;
2- Starta ”Nationella inställningar och språkinställningar”;
3- Gå till fliken ”Språk” och tryck knappen ”Information…”;
4- Gå till fliken ”Avancerat” och i rutan för ”Systemkonfiguration” bocka för ”Inaktivera avancerade texttjänster”.

Detta kommer att stänga av språkfältet men du kan fortfarande växla mellan olika språk, om du använder olika språk i datorn. Detta gör du genom att trycka på tangenterna Alt + Shift. Tryck igen på Alt + Shift för ett annat språk.

Själv har jag haft stora problem med ctfman.exe på jobbet när jag felsökte beräkningsprogram skrivna i Fortran. Programmeringsverktyget Compaq Visual Fortran hängde sig stup i kvart vid felsökningen (debug) och ingen, inte ens folk på Compaqs support forum kunde hjälpa till. Det tog många timmar för mig att utesluta alla möjliga orsaker en efter en och steg för steg för att hitta boven. Och när jag väl hittade ctfmon.exe så kunde jag läsa på Internet hur hela världen förbannar Microsoft och detta program för all instabilitet det medför med sig. Denna upptäckt rapporterade jag i Compaqs forum och räddade många arbetstimmar åt programmerare runtom i världen.

Läs mer:
How to configure Windows XP to start in a "clean boot" state
Frequently asked questions about Ctfmon.exe
Programs May Start, Quit, Lose, and Gain Focus Randomly.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 August 2008

بدرود، چهره‌ی شاخص "ادبیات شاهد"‏

آلکساندر سالژه‌نیت‌سین Alexandr Solzhenitsyn دیروز چهارم اوت 2008 در نود سالگی در گذشت. او را برجسته‌ترین چهره‌ی ادبیاتی می‌دانند که در آن نویسنده آن‌چه را که خود شاهد بوده، و بار سیاسی دارد، باز می‌گوید یا اسناد گواهی دیگران را در نوشته‌های داستان‌گونه گرد می‌آورد. او در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم افسر توپخانه بود و به جرم چند جمله‌ی انتقادآمیز درباره‌ی چگونگی اداره‌ی جنگ توسط "مرد سبیلو" (استالین) که در نامه‌ای به دوستی نوشت، به هشت سال زندان و سپس کار اجباری در اردوگاه‌های کار سیبری، و سپس به "تبعید ابد" به جنوب کازاخستان محکومش کردند. پس از مرگ استالین از او "اعاده‌ی حیثیت" شد.

نخستین اثر او "یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ" را نزدیک به بیست سال پیش خواندم و این یکی از نوشته‌هایی بود که تکانم داد و چشمانم را گشود (ترجمه هوشنگ حافظی‌پور، نشر دریا، تهران 1350). دو بار کوششم برای خواندن "مجمع‌الجزایر گولاگ" پس از چند ده صفحه از پیشرفت بازماند و کتاب را از دست نهادم! گناه از زنده‌یاد عبدالله توکل نیست. او مترجم خوبی بود. سالژه‌نیت‌سین دشوارنویس است و زبان او برای همزبانانش نیز دشوار است. او از کاربرد واژه‌های تازه و به‌وام گرفته از زبان‌های دیگر پرهیز می‌کرد و واژه‌های اصیل و کهن روسی را با ساختاری از سده‌ی نوزدهم به‌کار می‌برد. "بخش سرطان" او را نخوانده‌ام و امروز می‌بینم که بسیاری آن را بهترین اثر او می‌دانند. باید پیدایش کنم و بخوانم.

جایزه‌ی نوبل ادبیات سال 1970 به او داده شد، اما او برای دریافت جایزه به استکهلم نیامد زیرا می‌ترسید که اگر به خارج سفر کند، در بازگشت او را به میهن‌اش راه ندهند. سرانجام در سال 1374 و هنگامی‌که "مجمع‌الجزایر گولاگ" در خارج از اتحاد شوروی منتشر شد مأموران کاگ‌ب او را سوار بر هواپیمایی از میهن‌اش بیرون کردند. او در دسامبر همان سال به استکهلم آمد و جایزه‌ی نوبل را پس از چهار سال دریافت کرد.

پس از 20 سال زندگی در غربت و پس از فروپاشی شوروی، سالژه‌نیت‌سین به سال 1994 به میهن‌اش بازگشت و در همه‌ی شهرهای بر سر راهش از ولادی‌واستوک تا مسکو مردم همچون قهرمانی به پیشوازش رفتند. او سخت کوشید که در سیاست روز میهن‌اش فعال باشد و تأثیر نهد، اما بیست سال دوری از میهن شکافی میان او و اندیشه‌هایش و مردم کشورش پدید آورده‌بود: مردم و به‌ویژه جوانان چیز تازه‌ای در سخنرانی‌های او نمی‌یافتند و او به‌تدریج به تلخی و قهر صحنه‌ی سیاست را ترک کرد. با این همه نمی‌توان از تأثیر او در افشای جنایت‌های دوران استالین چشم پوشید. هوراس انگدال سخنگوی فرهنگستان سوئد (که در آن برنده‌ی نوبل ادبیات را بر می‌گزینند) می‌گوید:

در سخن گفتن از نقش یک نویسنده شاید اغراق‌آمیز به نظر برسد، ولی با این همه او یکی از کسانی بود که به فرو ریختن دیوار کمک کرد، شاید نه با کتاب‌هایش، بلکه با مخالفت‌هایش و این که دولتمردان نتوانستند ساکتش کنند. کتاب او درباره‌ی اردوگاه‌های کار، "مجمع‌الجزایر گولاگ"، الهامبخش نوفیلسوفان فرانسوی و سرآغاز تصفیه‌حساب مارکسیست‌های غربی با نظام شوروی بود و بدین‌گونه در جهان غرب همان قدر مؤثر بود که در روسیه.

سرگذشت و خاطرات تکان‌دهنده‌ی یک "ایوان دنیسوویچ" ایرانی (دکتر عطاالله صفوی) از اردوگاه‌های کار اجباری سیبری را در کتاب "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" بخوانید (به کوشش اتابک فتح‌الله‌زاده، تهران، نشر ثالث، چاپ سوم 1386).

راستی، این "گولاگ" را کسانی کولاک می‌خوانند و می‌نویسند، که البته غلط است. Gulag یک سَرواژه (آکرونیم acronym) روسی‌ست ساخته شده از نخستین حروف و مخفف این کلمات: Главное Управление Исправительно-Трудовых Лагерей и колоний یا با حروف انگلیسی Glavnoye Upravleniye Ispravitel'no-Trudovykh Lagerey i koloniy که یعنی "اداره کل اردوگاه‌ها و مجتمع‌های کار تأدیبی".

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 July 2008

داستان خون، داستان شکنجه، داستان دلاوری

دلم خون است. خون می‌گریم. بر پنجره‌ها و بر کف اتاقم خون جاریست. گوش‌هایم پر از فریاد و ضجه‌ی انسان‌هایی‌ست که شکنجه می‌شوند. صدای شلاق بر استخوان جمجمه‌ام چکش می‌کوبد. خون. خون از برگ‌های کتاب بر عینکم شتک می‌زند. داستان شجاعت، داستان از خود گذشتگی، داستان انتخاب مرگ برای ساختن زندگی زیباتر برای دیگران، داستان جویدن سیانور، داستان کوبیدن سر به دیوار، تکه‌پاره شدن زیر شکنجه. ساعتی پیش به دستم رسیده: چریک‌های فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن 1357، جلد اول، مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، تهران، بهار 1387.

ورق می‌زنم و نام‌های دوستان و آشنایانم، هم‌دانشگاهی‌هایم، یا دیگران که هر روز می‌دیدمشان، از دور یا از نزدیک، یا تا سال‌ها بعد با ایشان سر و کار داشتم، از برابر چشمانم می‌گذرد. جوانان زیبایی که در آرزوی رساندن میهن‌مان به رفاه و آسایش و عدالت اجتماعی واپسین دارائی‌شان، جانشان را بر کف گرفتند و در آتش این آرزو سوختند و در خون غلتیدند:

حسینعلی پرورش، مسعود پرورش، ابراهیم پوررضا خلیق، تورج حیدری بیگوند، طاهره خرم، ابوالحسن خطیب، فرزاد دادگر، محمود زکی‌پور، فریبرز صالحی، بهروز عبدی، یوسف قانع خشک‌بیجاری، سیامک قلم‌بر، و...

در این کتاب سند کم نیست، اما کوشیده‌اند زشتی‌ها را بزرگنمایی کنند، و حتی از درج عکس این زیباترین فرزندان میهن‌مان در جامه‌‌ی کریه مرگ، با پیکرهای مثله‌شده و چهره‌های خونین نگذشته‌اند. کسانی از این میان را، از همین نام‌هایی را که این بالا برشمردم خودشان کشته‌اند، و شرمشان نیست.

با این همه، کسی که چشم بصیرت داشته‌باشد، می‌تواند ببیند که این جوانان که بودند و چه کردند. تنها باید تحمل دیدن خون را داشت.

پیش‌تر نوشتم که بهروز عبدی در اتاق ما در خوابگاه "پنهان" بود و دیرتر در درگیری با ساواک کشته‌شد. این‌جا اما داستان دیگری گفته می‌شود:

«در ساعت 15 روز 3/11/51 انفجاری در منزل دواتاقه‌ای واقع در مشهد، خیابان خواجه‌ربیع به وقوع می‌پیوندد و به کمک همسایگان فرد مجروح که دختری به نام زهرا حسینی بود به بیمارستان منتقل می‌شود. اما او پس از انتقال فوت می‌کند. با تحقیقاتی که ساواک مشهد به عمل آورد، معلوم شد که نام اصلی زهرا حسینی، پوران یداللهی، دانشجوی سال آخر رشته شیمی دانشگاه تهران است.

[...] شدت تخریب انفجار در این منزل چنان بود که در اولین گزارش شهربانی فقط از پوران یداللهی به عنوان مجروح حادثه نام برده‌شد؛ اما در کاوش‌های بعدی، جسد دیگری نیز پیدا شد که تا مدتی مجهول‌الهویه بود. در تاریخ 20/6/53 اداره کل سوم ساواک در پاسخ به نامه‌ای به ریاست ساواک استان آذربایجان شرقی اعلام می‌کند که بهروز عبدی نیز در آن منزل، در اثر به‌وقوع پیوستن انفجار فوت کرده‌است.

برابر اسناد موجود، بهروز عبدی که دانشجوی سال سوم مهندسی صنایع دانشگاه صنعتی آریامهر بوده‌است؛ از اوایل سال تحصیلی 52- 51 برای ثبت نام به دانشگاه مراجعه نکرده‌است. به‌طوری که پدر و مادر او برای یافتنش به دانشگاه و به خانه‌ای که اجاره کرده‌بود؛ مراجعه می‌کنند ولی اثری از او نمی‌یابند.

حسب بازجویی‌ای که از صاحب خانه بهروز عبدی به عمل آمد، او در اواخر شهریور ماه سال 51 به عنوان مستأجر به آن‌جا نقل مکان کرد و پس‌از گذشت یک ماه و نیم و بدون اطلاع قبلی دیگر به آن‌جا باز نگشت.»

«[... اسماعیل] خاکپور می‌نویسد: آن موقع توی آن خانه ما شروع به تجربه و یادگیری روی اسید پیکریک کردیم و دو سه بار آزمایش کردیم و تقریباً به نتیجه رسیدیم [...]» (ص‌ص 465، 466 و 470).

عکسی با نام بهروز عبدی نیز در صفحه‌ی 854 آمده، اما صاحب عکس بهروز عبدی نیست. چشمان سبز روشن بهروز، ویژه‌ی مردم تبریز، هنوز پیش چشمانم است. بر سینه‌ی این عکس، که در زندان برداشته‌شده، تاریخ 12 دی 1351 دیده می‌شود. با داستان بالا، چه‌گونه بهروز می‌توانست در این تاریخ در زندان باشد؟ پیداست که در دستگاه‌های امنیتی منطق جایی کم‌تر از توطئه‌اندیشی دارد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏