از قلعه پایین میآییم، سوار ماشین میشویم و بهسوی اسکلهی بهرام یا آسوس میرانیم که جایی در ساحل آنسوی قلعه است. دو کیلومتر بیشتر نراندهایم که به کوچههای تنگ و سنگفرش آبادی کنار دریا میرسیم. اینجا ساختمانهای سنگی قدیمی هست که بیشتر خانههای مردم است و برخی را به شکل دکان و رستوران و هتل در آوردهاند. از اینجا کشتیهای ماشینبر بین بهرامقلعه و جزیرهی یونانی لسبوس Lesbos که بسیار نزدیک است و از همانجا دیده میشود، رفتوآمد میکنند. کوچهها پاکیزه، اما تنگ است و در جاهایی باید ایستاد تا ماشین روبهرویی بیاید و عبور کند. یافتن جایی برای گذاشتن ماشین دشوار است. کوچههای پیچدرپیچ را دنبال میکنم. از میان خانهها از تپهای بالا میرویم، و از آنسوی تپه بار دیگر بهسوی ساحل سرازیر میشویم.
این راه بهسوی "بیچ" beach های گوناگون میرود: جا به جا پلاژها و کمپینگهای گوناگون است. دوستان را برای دیدن شهری غرقشده در آب به اینجا کشاندهام، اما اثری از آن نیست! در کوچهی تنگ ساحلی، دور از مردم، جایی برای ماشین پیدا میکنم، پارک میکنم، و میرویم که تنی به آب بزنیم. مرد و زن به شیوهی "صحرایی" در میان بوتههای کنار آب لباس عوض میکنیم و به آب میزنیم. آب اینجا، همانطور که دوستم پیش از سفرم گفته، همچون اشک چشم، یا بهقول سوئدیها چون کریستال، صاف و زلال است. کف دریا تا عمق دو سه متری بهروشنی دیده میشود. چه زیبا. تا چند صد متریمان کسی در آب نیست، اما کمی دورتر چند نفر با عینک و لولهی تنفس غواصی، دارند زیباییهای زیر آب را تماشا میکنند. آبتنی میچسبد، هرچند که در بعضی جاها آب سردی جریان دارد.
یکی از دوستان اموراتش بدون دوش گرفتن پس از آب شور دریا نمیگذرد، و بنابراین بهسوی ایوان و سایبان و کافهای که دویست متر دورتر قرار دارد شنا میکند. و دقایقی بعد خبر میرسد که آنجا دوش و آبجوی خنک و خوراک و همه چیز دارند، و همه به سوی "هرا بیچ کمپینگ" Hera beach camping کشیده میشویم. دوشی میگیریم و در گریز از آفتاب داغ زیر سایبان پارچهای ایوان چوبی بزرگ مینشینیم. کنار ایوان درخت بزرگی پر از انجیر هست که برخی از انجیرهایش رسیدهاند، دریغا که دور از دسترس!
تازه جابهجا شدهایم که زن جوان میزبان سر میزمان میآید و به فارسی میگوید:
- خوش آمدید!
دوستان شاد و شگفتزده میپرسند: - ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و خانم میزبان بهترکی پاسخ میدهد که ایرانی نیست و تنها چند کلمه به فارسی بلد است. عجب! چه جالب! دختری چهارماهه در بغل دارد. کودکیست شاد و آرام و زیبا. پیوسته لبخند میزند. خانمهای همراهمان برایش غش و ضعف میروند. فعلاً آبجو و چای سفارش، یا به ترکی (!) "سپارش" میدهیم. از خانم میزبان دربارهی "شهر غرقشده در دریا" میپرسیم. او چیزی نمیداند و چنین چیزی نشنیدهاست. میگوید که همان روبهروی ما بندرگاه قدیمی آسوس است که زیر آب رفته و "باتیق لیمان" Batık Liman مینامندش. از آن بالا جز سنگهای بزرگ و نامرتب چیزی نمیبینیم.
گپوگفت شاد و شیرین همراه با مزمزه کردن نوشیدنیها جریان دارد که چند جت جنگنده نعرهکشان سکوت را و آبی آسمان این ساحل دورافتاده را میشکافند: نخست بهسوی شمال میشتابند و سپس بهسوی جنوب باز میگردند. اینها جنگ سوریه را به یادم میآورد. خوشا که چند روز است که از همهی دنیا بیخبرم. نه از جنگها و انقلابها و درگیریها خبر دارم، نه از المپیک، نه از سوئد، نه از ایران. و اینجاست که یکی از همراهان داستان دردناک و تکاندهندهای تعریف میکند از اینکه سالها پیش چگونه قایقی پوسیده را با روزها و ساعتها کار و زحمت تعمیر کرده، از آقچای تا اینجا در امتداد ساحل رانده، و سپس از اینجا، درست از همینجا، گریخته، با همسر و دو فرزندش تا آن جزیرهای که میبینیم، جزیرهی یونانی لسبوس، رانده، و به یونان پناهنده شدهاست. سر راه چند بار کشتیهای بزرگ نزدیک بوده با موجشان قایق کوچک و پوسیده را غرق کنند، اما سرانجام، با نزدیک شدن به جزیره، مردم محلی در ساحل جمع شدهبودند، و هنگامیکه دانستند که اینان ایرانی هستند آغوش به رویشان گشودند و برایشان جشن گرفتند. اما این در سالهای دوری بود. دوستمان میگوید که فقط برای این همراهیمان کرده که یک بار دیگر بهرامقلعه و جای فرارش را ببیند. او اکنون در هلند زندگی میکند، فرزندانش برومند شدهاند، و نوه هم دارد.
بار دیگر با خود تکرار میکنم: "هر انسانی جهانیست، و هر جهانی پر از قصه و ماجرا". ایکاش میشد داستان گریز تکتک انسانها، انسانهای همهی سرزمینها، از دیکتاتوری و ترور و زندان و گرسنگی، در جستوجوی زندگی، آزادی و خوشبختی را، گرد آورد و نوشت.
مرد میزبان بهسویمان میآید و از غرقاب خاطرات تلخ نجاتمان میدهد. به فارسی میپرسد:
- چیزی میل دارید؟
عجب! او هم فارسی بلد است؟ دوستان پرسش تکراری را میپرسند:
- ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و او نیز به ترکی پاسخ میدهد که در استامبول کسب و کار دارد و کمی فارسی یاد گرفتهاست. همسرش نیز میرسد، با کودک زیبا و آرام توی بغلش. ساعت چهار بعد از ظهر است، و ما صبحانه "سپارش" میدهیم! میروند تا حاضرش کنند. دوستمان داستان فرار و پناهندگیش را ادامه میدهد و چگونگی جا زدن خود در میان کارگران بندری در خاک اصلی یونان، کار غیر قانونی و سیاه، و لجن کشیدن از اعماق نفتکشهای غولپیکر برای پول جمع کردن و سپس گریز از یونان به آلمان را شرح میدهد، و من میکوشم حواسم را پرت کنم و جلوی ریزش اشکی را که زیر عینک آفتابی در چشمانم حلقه زده بگیرم، که میزبانان ایراندوستمان با سینی بزرگی "صبحانه"، یا به قول خودشان "قهوهآلتی" میرسند: نانهای خوشمزه، چند نوع مربا، عسل با قالبی کره که تویش انداختهاند، سالاد خیار و گوجهفرنگیهای "واقعی"، میوه و غیره. همه چیز بسیار خوشمزه است؛ همه چیز عطر و طعم واقعی و "آفتابدیده" و غیر مصنوعی خود را دارد. نمیتوان نخورد!
خانمهای همراه با کودک زیبا و خوشاخلاق خوش و بش میکنند. نامش را از خانم میزبان میپرسند، و او پاسخ میدهد: ایرانوش! این میزبانانمان آشکارا ایراندوستاند، اما نمیدانم که آیا نام ایرانوش ربطی به ایران دارد یا نه. خانم میزبان بسیار عاشقانه و با حسرت تکتک ما را نگاه میکند. زیباست، و موهایش به مدل روز ترکیه قیچی شدهاست: کوتاه، و روی گوشها کمی بلندتر از پشت گردن. اما موهایش را هویجی رنگ کردهاست. نمیدانم که آیا مانند برخی خانمهای ایرانی قصد داشته موهایش را طلایی کند و در تلاشی ناموفق هویجیشان کرده، یا با دیدن موهای هویجیرنگ خانمهای ایرانی خیال کرده که همین رنگ ایرانیپسند است؟ طنز تلخ را بنگر: آنان عاشق جاییاند که ما از آن گریختهایم، و آنان نمیدانند: گمان میکنند که از همانجا آمدهایم. دلم برایشان میسوزد: چه رؤیای "دیگری"، کدام "چمن سبز همسایه"، کدام خیال "زندگی آزاد و زیبا در جای دیگر"، کدام جلوهی ایران و ایرانی عشق ایران و ایرانی را در دلشان افکنده، مانند عشق شوروی و "سوسیالیسم واقعاً موجود" در دل برخی از ماها، که اینچنین عاشقانه نگاهمان میکنند؟ مبادا، مبادا که چون برخی از ما سرشان به سنگ بخورد.
دوستان دنبال دوربین میگردند تا عکسی از ایرانوش بگیرند، اما پدرش میگوید "حالا بعداً میگیرید" و بهروشنی نشان میدهد که دوست ندارد از زن و دخترش عکس بگیریم. میخوریم و مینوشیم، میپردازیم، البته با انعامی خوب، و به راه خود میرویم. میزبانان نام و نشانی و شماره تلفن و نشانی ایمیل میدهند، با مردان دست میدهیم و بدرود میگوییم، و دوستان من قول میدهند که ایرانیان را بهسوی "هرا بیچ" بسیج کنند. مادر ایرانوش دست نمیدهد.
خوانندهی خاکی، "یگانه"!
شامگاه به آقچای میرسیم. دوستانی که پیشتر در آقچای بودهاند، رستورانی با موسیقی زنده در محلهی زیتینلی (زیتونیه) شناسایی کردهاند. زیتینلی از پلاژ آلتینقوم بهبعد در سمت شرق آقچای شروع میشود. البته روستاها و محلات بیشماری به نام زیتینلی در این منطقه از ترکیه وجود دارد. در ساعاتی که برای سوئد دیر وقت شب شمرده میشود، اما در این شهر زندهی ساحلی هنوز سر شب است، به "کافهی باستانی" Antik Cafe در زیتونیه میرویم. هنوز برنامهی موسیقی زنده شروع نشدهاست و از بلندگوهای رستوران موسیقی پاپ ترکی با صدای بسیار بلند پخش میشود. چند تن از دوستان، و کودک همراهمان، گوشهایشان را میگیرند. میرویم و بر گرد دورترین میز موجود در باغ رستوران مینشینیم. صدا هنوز بلند است، اما میتوان تحملش کرد. باغ را با چراغهای مهتابی سبز و سفید آراستهاند و محیط قدری "جواد"ی بهنظر میرسد.
گارسونی میآید تا سپارش بگیرد. اینجا از منو خبری نیست: میپرسی چه دارند، تند و تند میگویند، و خیلی از چیزهایی را هم که شاید دارند، نمیگویند! من "شیش کباب" میخواهم که ندارند. گارسون جوجهکباب در سیخهای چوبی (یعنی کبابچوبی قدیم خودمان) را پیشنهاد میکند، که دوست ندارم. معمولترین خوراک رستورانهای اینجا "کؤفته" (کباب تاوهای به شکل کباب کوبیدههای کوچک، یا همان "کباب دولی" قدیمی خودمان)، و گؤزلهمه (چیزی شبیه پیتزا) است. چارهای نمیماند جز آنکه پیشنهاد گارسون را بپذیریم و "کباب ماهی" را انتخاب کنیم. میپرسیم ماهی کدام ماهیست، و میگوید که بهترین ماهی دریا را برایمان کباب خواهد کرد.
دوستان در انتظار خوراک، آبجو، آب انار، و دوغ مینوشند. اکنون یک نوازندهی سینت Synth (یا به قولی اُرگ برقی) و یک نوازندهی کلارینت (قرهنی) روی صحنه هنرنمایی میکنند. نوازندهی سینت در ضمن آواز هم میخواند: ترانههای روز ترکیه، دنیایی کموبیش نا آشنا برای من. هرگز در بحر موسیقی ترکیه نبودهام. در سالهای دور، در زندگانی دیگری، شیفتهی موسیقی آذربایجان شوروی بودم: از سید شوشینسکی و متعلّم متعلّموف تا حاجیبابا حسینوف؛ از فاطمه مهرعلییوا و سارا قدیماووا تا فلورا کریماووا و ناتوان شیخاووا، از رشید بهبودوف و بلبل و یاشار صفروف تا یالچین رضازاده، و... همه را با همهی آوازها و ترانههایشان، و پدر – جدشان، میشناختم و آهنگهایشان را حفظ بودم. از نان شب میبریدم و بهترینها را از میان صفحههای گراموفونی که فروشگاه "کارناوال" در تهران از شوروی میآورد دستچین میکردم و میخریدم، که هیچ، بیش از صد ساعت نوار کاست ذره ذره از رادیوی باکو ضبط کردهبودم. اما همهی اینها را گذاشتم و جان بهدر بردم، و در جهانها و زندگانیهای دیگری پرتاب شدم، و آن همه فراموش شد.
همزمان با رسیدن خوراک به روی میز ما، خانم خوانندهای که گویا همه در انتظارش بودند به روی صحنه میرود و همهی حاضران در رستوران با شادمانی برایش کف میزنند. این خانم نیز ترانههای شاد روز را میخواند. با نخستین ترانهها کسانی در جای خود با آهنگ پیچ و تاب میخورند، اما کمکم مجلس گرم میشود، کسانی بر میخیزند و در کنار میز خود، یا در محوطهی باز مقابل صحنه میرقصند. برخی از آهنگها آشناست، زیرا خوانندگان ایرانی لسآنجلس نیز کپی آنها را به فارسی خواندهاند. صدا و آواز این خانم ایرادی ندارد. فقط نمیدانم چه حکمتی هست که صدای زنان خواننده در ترکیه باید تیره و کمی مردانه باشد؟
در عوض کباب ماهی که برایمان آوردهاند، خیلی ایراد دارد! "بهترین ماهی دریا" که قولش را دادهبودند، کفال از آب در میآید که کباب هم نشده: روغن از آن میچکد و بوی روغن مایع سوخته میدهد. توی آن هم درست نپخته است. چاره چیست، به زور آبجو میخورمش. قهرمان چشایی اروپا باشی و مجبور شوی چنین چیزی بخوری! (داستان قهرمانیم طولانیست و شاید در بخش صد و چندم "از جهان خاکستری" به آن برسم!)
خانم خواننده با میکروفون بیسیمش به سر میزها میرود، و همزمان با خواندن، خوشآمد میگوید. سر میز ما که میرسد، در ترانهاش به جایی رسیده که میگوید "تو را میخواهم،... تو را میخواهم..." و او با اشاره به کودکمان تکرار میکند: "سنی ایستییوروم،... سنی،... سنی..." اما کودکمان ترسان میگریزد و خود را پشت مادرش پنهان میکند!
کمکم سرمان گرم میشود و آوازهای خانم خواننده بر دلمان مینشیند. نامش را از یکی از گارسونها میپرسیم. میگوید: "تک سن" [تنها تو]! لابد پرسش ما را نفهمیده و نام ترانه را دارد میگوید. دقایقی بعد و هنگام ترانهای دیگر باز میپرسیم، و او باز با تأکید میگوید: "تک سن! تک سن!" عجب! خب، باشد. من در جا ترجمهاش میکنم: خوانندهی خاکی "یگانه"! – و بهیاد خوانندههای خاکی و کوچهبازاری خودمان در زمان "طاغوت" میافتم، که از روی نادانی هیچ احترامی برایشان قائل نبودم. اما اکنون درس زندگانی دیدگاهم را دگرگون کردهاست: ببین، اکنون این خانم هنرمند در این گوشه از جهان، در شهری چهل هزار نفری، دارد شادی، عشق، امید، رقص، و ترانه میپراکند؛ دارد از وجودش مایه میگذارد؛ دارد چون شمعی میسوزد و روشنایی میافکند. مردم چنین جاهایی نیز حق دارند که هنرمندان "خاکی" و "مردمی" خود را در کافهای در دسترس داشتهباشند. حال اگر من موسیقی شوستاکوویچ و ژانمیشل ژار و یاساشک را بر موسیقی این گروه از هنرمندان ترجیچ میدهم، چیزی از احترام و ارزش کار اینان نمیکاهد. پس درود بر "یگانه"ی آقچای، و درود بر خوانندههای کوچهبازاری خودمان! دوربینم را در میآورم و میکوشم عکسی از خانم "تک سن" بگیرم، اما او دیگر سر میز ما نمیآید، و از آن نزدیکیها هم که گذر میکند، به محض آنکه دوربین را میبیند، رویش را بر میگرداند. با خود میاندیشم که عیبی ندارد و بعداً میتوانم این کافه و برنامهی هنریش، و خوانندگانش، و عکسهایشان، و شاید حتی فیلمشان را در اینترنت و یوتیوب پیدا کنم.
"یگانه" مردم را تشویق میکند که در رقص و هنرنمایی روی صحنه شرکت کنند. اکنون گروه بزرگی دارند میرقصند، و بعد مرد میانسالی که گویا شاعر معروف آقچای است، اجازه میگیرد، روی صحنه میرود، تعریف میکند که همسرش را در حادثهای از دست دادهاست، و منظومهی بلند و سوزناکی در سوگ همسرش میخواند. من غرق در این افکارم که برنامه خیلی "پروونسال" provincial و "محلی" است، که جمعیت کف میزنند و شاعر را حسابی تشویق میکنند، و سپس آواز خانم "یگانه" و رقص ادامه مییابد. یکی از خانمهای جوان همراهمان روی صندلی خود با آهنگ پیچ و تاب میخورد، و راستش خود من نیز! دوستان زیر گوشم میگویند که چرا بلند نمیشوم تا آن خانم را تا صحنه همراهی کنم و آنجا برقصیم؟ راست میگویند، اما ذهن من هنوز در حال کلنجار رفتن با پدیدهی هنرمندان خاکی و محلیست و حال برخاستن و رفتن و رقصیدن روی صحنه را ندارم. دارم فکر میکنم که چند شهر چهلهزارنفری با جاذبهی گردشگری در ایران هست؟ از آن میان چندتایشان امکانات تفریحی مشابه و خوانندهی خاکی خود و شاعر محلی خود را دارند؟ چند شهر چهلهزارنفری در بخشهای خاوری و کمتر آباد و خشک و بیآب خود همین ترکیه وجود دارد که خبری از این خبرها در آنها نیست؟ اما دقایقی بعد یکی از گارسونها رشتهی افکارم را میگسلد و پرسش همیشگی را از یکی از همراهانمان میپرسد:
- ایرانی هستید؟
- آری!
- آذری؟
- آری!
سپس یکی دیگر از گارسونها را صدا میزند، چیزی زیر گوش او میگوید، و لحظهای بعد میشنویم که نوازندهی سینت از بلندگو اعلام میکند:
- ما امشب گروهی مهمانان آذری در میانمان داریم و اجازه میخواهم که به افتخار ایشان قطعهای موسیقی آذری اجرا کنیم – و در جا شروع میکند به نواختن و خواندن "داشلی قالا"! خب، با چنین لطفی، و با چنین آهنگی، که دیگر نمیتوان همچنان سنگین و رنگین نشست و تکان نخورد! روی صحنه، گذشته از ما، نزدیک به ده نفر دیگر هم هستند که با این آهنگ میرقصند. چه رقصی... چه رقصی...!
با پایان آهنگ، نفسزنان از نوازندگان سپاسگزاری میکنیم و به جای خود باز میگردیم. خانم "تک سن" نیز از نوازندگان و جمعیت تشکر میکند و برنامهاش را پایان میدهد و میرود. لحظهای بعد موسیقی و رقص ادامه مییابد و این بار مردی میخواند. اما... این که... گارسون خودمان است! همان است که گفت بهترین ماهی را برایمان کباب میکند، و همان است که پرسید کجایی هستیم! بعد میشنویم که او گذشته از گارسونی و خوانندگی، صاحب رستوران هم هست! این دیگر "استعداد محلی" به تمام معنیست! او در حال خواندن سر میز ما هم میآید، با دوستان ما میرقصد، و موفق میشوم عکسی از او بگیرم.
ساعتی از نیمهشب گذشته است که با خاطرات شبی شاد و سری پر از موسیقی کافه را ترک میکنیم و بهسوی خانه میرویم. فردا قرار است به شهر معروف و تاریخی ترویا (ترووا) با داستان معروف اسب چوبی در "ایلیاد" و "اودیسه" اثر هومر برویم. (ادامه دارد)
***
دریغا که ساعتها جستوجوی من به هنگام نوشتن این سطور به جایی نرسید و نشانی از "کافه باستانی" آقچای و هنرمندان آن در اینترنت نیافتم. همان شب عکس تاری از خانم "تک سن" گرفتم که آن بالا میبینید. روی آن کلیک کنید.