گردانندهی این دورهی آموزشی که شرکت «گروه ام» M-Gruppen ترتیبش داده مردی سوئدیست، به نام آسار Assar. همیشه مست است. از آن عرقخورهاییست که با مستی پر حرف میشوند. او در آن حال به کلاس میآید، درس آموزگار را قطع میکند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد میکند که کسانی این و آن خطا را مرتکب شدهاند و در این مملکت نمیشود از این کارها کرد و باید درس عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمیتوان فهمید که منظور او بهطور مشخص چه کسیست.
04 May 2019
از جهان خاکستری - ۱۲۱
سال ۱۹۸۹، سیوهفت – هشت ساله هستم، با موهایی سیاه چون شبق! تازه دو سال هم نشده که در ثبت احوال سوئد هویتی و جایی به ما دادهاند و در کلاس ویژهی ادارهی کاریابی سوئد برای افراد خارجی دارای تحصیلات دانشگاهی، مرا پذیرفتهاند، تا پس از آموزشی چهارماهه در زبان سوئدی، کامپیوتر، اقتصاد بازرگانی، و مدیریت، به خرج ادارهی کاریابی، سه ماه در شرکتی کارآموزی کنم، تا اگر کارم را پسندیدند، با شرایطی استخدامم کنند.
گردانندهی این دورهی آموزشی که شرکت «گروه ام» M-Gruppen ترتیبش داده مردی سوئدیست، به نام آسار Assar. همیشه مست است. از آن عرقخورهاییست که با مستی پر حرف میشوند. او در آن حال به کلاس میآید، درس آموزگار را قطع میکند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد میکند که کسانی این و آن خطا را مرتکب شدهاند و در این مملکت نمیشود از این کارها کرد و باید درس عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمیتوان فهمید که منظور او بهطور مشخص چه کسیست.
گردانندهی این دورهی آموزشی که شرکت «گروه ام» M-Gruppen ترتیبش داده مردی سوئدیست، به نام آسار Assar. همیشه مست است. از آن عرقخورهاییست که با مستی پر حرف میشوند. او در آن حال به کلاس میآید، درس آموزگار را قطع میکند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد میکند که کسانی این و آن خطا را مرتکب شدهاند و در این مملکت نمیشود از این کارها کرد و باید درس عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمیتوان فهمید که منظور او بهطور مشخص چه کسیست.
30 April 2019
سایت شخصی در نشانی تازه
پیشتر نوشتم که شرکت اینترنتی قبلی من دیگر خدمات میزبانی سایت شخصی ندارد. خوشبختانه تعاونی مسکن من با یک شرکت اینترنتی دیگر قرارداد بست که شرایط و امکانات بسیار بهتری دارد و از جمله سایت شخصی را به رایگان میزبانی میکند.
در روزهای اخیر، در کنار همهی گرفتاریها، درگیر اسبابکشی سایت شخصی به نشانی تازه بودهام. از جمله میبایست همهی لینکهای درون نوشتههای سایت و نیز درون نوشتههای وبلاگم را که به نشانی پیشین وصل میشد، تغییر میدادم.
اکنون به گمانم همه چیز درست کار میکند. اگر ایرادی دیدید، لطفاً خبرم کنید. نشانی تازه این است:http://shiva.ownit.nu/index.htm
در روزهای اخیر، در کنار همهی گرفتاریها، درگیر اسبابکشی سایت شخصی به نشانی تازه بودهام. از جمله میبایست همهی لینکهای درون نوشتههای سایت و نیز درون نوشتههای وبلاگم را که به نشانی پیشین وصل میشد، تغییر میدادم.
اکنون به گمانم همه چیز درست کار میکند. اگر ایرادی دیدید، لطفاً خبرم کنید. نشانی تازه این است:http://shiva.ownit.nu/index.htm
01 March 2019
مرسدس - ۱۳۰
امسال ۱۳۰مین سال تولد و ۹۰مین سالمرگ دختریست که نامش را بر معروفترین مدل اتوموبیل جهان نهادند.
امیل یللینک Jellinek دیپلمات و بازرگان بسیار ثروتمند آلمانی – اتریشی بود که در آستانهی سدهی ۱۹۰۰ در سواحل جنوب فرانسه میزیست. او به دو چیز عشق میورزید: اتوموبیل، و دخترش.
اما داستان ما از مراکش آغاز میشود. هنگام اسبسواری در مراکش امیل یللینک از اسب افتاد و پایش آسیب دید. از خانهای در آن نزدیکی زن جوانی به یاری یللینک جوان بیرون دوید. او زیبایی خیرهکنندهای داشت. امیل یللینک بیدرنگ و همان جا که روی زمین افتادهبود، عاشق او شد. آن دو با هم ازدواج کردند و در سال ۱۸۸۹ صاحب دختری شدند که نام او را مرسدس آدرینه رامونا مانوئلا Mercédès Adrienne Ramona Manuela گذاشتند، اما مرسدس صدایش میزدند. امیل این دخترش را میپرستید.
امیل یللینک یکی از مهمترین پیشاهنگان تاریخ اتوموبیل بود. او از کارخانهی آلمانی دایملر اتوموبیلهایش را میخرید و آنها را به اعضای خانوادههای سلطنتی، ثروتمندان، و نامداران ساکن سواحل جنوب فرانسه میفروخت. او با ترتیب دادن مسابقه بین اتوموبیلهایش، برای آنها تبلیغ میکرد. اغلب خود او در راندن ماشینها شرکت میکرد و نام خود را «مسیو مرسدس» گذاشتهبود. او از این راه به پیشرفت صنعت اتوموبیل کمک میکرد. او اصرار داشت که دایملر اتوموبیلهای مسابقهای قویتر و سریعتری بسازد.
طراح نابغهی ماشینهای دایملر، ویلهلم میباخ Wilhelm Maybach اتوموبیل بهکلی تازهای مطابق خواست یللینک طراحی کرد: مرکز ثقل پایینتر، چهار چرخ بیرون زده از شاسی در گوشهها، موتور جلو، دیفرانسیل عقب، فرمان گرد بهجای دستگیرهی هدایت، و موتور با اسببخار بیشتر. امیل یللینک با دیدن آن طرح سخت به هیجان آمد و گفت:
- به جهنم، میباخ! این ماشین را برای من بساز.
او سیوپنج دستگاه از این تازهترین مدل ماشین سفارش داد، و همه را با طلا پرداخت. این نخستین اتوموبیل مدرن جهان بود.
یللینک نام مدل ماشین را از روی نام دخترش «مرسدس» گذاشت. دختر در آن هنگام یازده ساله بود. ماشین را در نمایشگاه اتوموبیل پاریس به نمایش گذاشتند و غرفهی آن را با تصویر بزرگی از مرسدس یللینک آراستند.
این اتوموبیل با موفقیت بسیاری روبهرو شد و کارخانهی سازنده تصمیم گرفت که همهی اتوموبیلهایش را از آن پس مرسدس بنامد، و با مرور زمان آن علامتهای مزاحم روی حروف مرسدس Mercédès هم ناپدید شد.
مرسدس یللینک جوان با موهای پرپشت و مواج، و استعداد موسیقی بزرگ شد. پدر ثروتمند بود و سرکنسول. خواستگاران صف بستند. یکی از آنان بارون کارل فون شلوسر Karl von Schlosser بیست و یک سال سالمندتر از مرسدس، و دوست نزدیک پدرش امیل بود. بارون مرسدس را از همان سالهای کودکی دیدهبود. پرستار کودک او را بلند کردهبود و گفتهبود:
- ببینید، آقای بارون! همسر آیندهی شما!
ازدواج خوشفرجامی نبود. پس از چهارده سال و زادن دو فرزند، مرسدس عاشق مرد دیگری شد: بارون دیگری به نام رودولف فون ویگل Rudolf von Weigl. او هنرمندی فقیر، بیمار، و الکلی بود. رابطهی آن دو جنجال بزرگی به پا کرد. بارون شماره یک فرزندان را گرفت و یک پول سیاه هم نفقه به مرسدس نداد. خانواده، بستگان، دوستان، همه از مرسدس دوری گزیدند.
و این تازه آغاز فاجعه بود. چند ماه پس از ازدواج با شوهر تازه، او مرد. مرسدس یللینک فون ویگل اکنون هیچ چیز نداشت جز همین عنوان. شایع بود که او را دیدهاند که در گوشه و کنار خیابانها با کاسهی گدایی نشسته. و بیمار شد، گویا به سرطان. تنها ۳۹ سال داشت که در سال ۱۹۲۹ درگذشت، بیمار و رانده از همه.
او هرگز علاقهای به اتوموبیل نداشت. با بیمیلی میگذاشت که در کنار ماشینی که نام او را بر خود داشت عکسی از او بگیرند. یازده سال پس از پدرش زیست. پدر نیز در تیرهروزی از جهان رفت. در فرانسه او را متهم کردند که جاسوس آلمان و کلاهبردار است. او به سوییس گریخت و در حالی که کموبیش همهی داراییهایش را از دست دادهبود، در تنهایی از جهان رفت.
عکس بالا از معدود عکسهای مرسدس پشت فرمان ماشین همنام اوست.
برگردان آزاد از روزنامهی سوئدی د.ان
https://www.dn.se/ekonomi/motor/den-tragiska-historien-bakom-varldens-mest-kanda-bilmarke/
امیل یللینک Jellinek دیپلمات و بازرگان بسیار ثروتمند آلمانی – اتریشی بود که در آستانهی سدهی ۱۹۰۰ در سواحل جنوب فرانسه میزیست. او به دو چیز عشق میورزید: اتوموبیل، و دخترش.
اما داستان ما از مراکش آغاز میشود. هنگام اسبسواری در مراکش امیل یللینک از اسب افتاد و پایش آسیب دید. از خانهای در آن نزدیکی زن جوانی به یاری یللینک جوان بیرون دوید. او زیبایی خیرهکنندهای داشت. امیل یللینک بیدرنگ و همان جا که روی زمین افتادهبود، عاشق او شد. آن دو با هم ازدواج کردند و در سال ۱۸۸۹ صاحب دختری شدند که نام او را مرسدس آدرینه رامونا مانوئلا Mercédès Adrienne Ramona Manuela گذاشتند، اما مرسدس صدایش میزدند. امیل این دخترش را میپرستید.
امیل یللینک یکی از مهمترین پیشاهنگان تاریخ اتوموبیل بود. او از کارخانهی آلمانی دایملر اتوموبیلهایش را میخرید و آنها را به اعضای خانوادههای سلطنتی، ثروتمندان، و نامداران ساکن سواحل جنوب فرانسه میفروخت. او با ترتیب دادن مسابقه بین اتوموبیلهایش، برای آنها تبلیغ میکرد. اغلب خود او در راندن ماشینها شرکت میکرد و نام خود را «مسیو مرسدس» گذاشتهبود. او از این راه به پیشرفت صنعت اتوموبیل کمک میکرد. او اصرار داشت که دایملر اتوموبیلهای مسابقهای قویتر و سریعتری بسازد.
طراح نابغهی ماشینهای دایملر، ویلهلم میباخ Wilhelm Maybach اتوموبیل بهکلی تازهای مطابق خواست یللینک طراحی کرد: مرکز ثقل پایینتر، چهار چرخ بیرون زده از شاسی در گوشهها، موتور جلو، دیفرانسیل عقب، فرمان گرد بهجای دستگیرهی هدایت، و موتور با اسببخار بیشتر. امیل یللینک با دیدن آن طرح سخت به هیجان آمد و گفت:
- به جهنم، میباخ! این ماشین را برای من بساز.
او سیوپنج دستگاه از این تازهترین مدل ماشین سفارش داد، و همه را با طلا پرداخت. این نخستین اتوموبیل مدرن جهان بود.
یللینک نام مدل ماشین را از روی نام دخترش «مرسدس» گذاشت. دختر در آن هنگام یازده ساله بود. ماشین را در نمایشگاه اتوموبیل پاریس به نمایش گذاشتند و غرفهی آن را با تصویر بزرگی از مرسدس یللینک آراستند.
این اتوموبیل با موفقیت بسیاری روبهرو شد و کارخانهی سازنده تصمیم گرفت که همهی اتوموبیلهایش را از آن پس مرسدس بنامد، و با مرور زمان آن علامتهای مزاحم روی حروف مرسدس Mercédès هم ناپدید شد.
مرسدس یللینک جوان با موهای پرپشت و مواج، و استعداد موسیقی بزرگ شد. پدر ثروتمند بود و سرکنسول. خواستگاران صف بستند. یکی از آنان بارون کارل فون شلوسر Karl von Schlosser بیست و یک سال سالمندتر از مرسدس، و دوست نزدیک پدرش امیل بود. بارون مرسدس را از همان سالهای کودکی دیدهبود. پرستار کودک او را بلند کردهبود و گفتهبود:
- ببینید، آقای بارون! همسر آیندهی شما!
ازدواج خوشفرجامی نبود. پس از چهارده سال و زادن دو فرزند، مرسدس عاشق مرد دیگری شد: بارون دیگری به نام رودولف فون ویگل Rudolf von Weigl. او هنرمندی فقیر، بیمار، و الکلی بود. رابطهی آن دو جنجال بزرگی به پا کرد. بارون شماره یک فرزندان را گرفت و یک پول سیاه هم نفقه به مرسدس نداد. خانواده، بستگان، دوستان، همه از مرسدس دوری گزیدند.
و این تازه آغاز فاجعه بود. چند ماه پس از ازدواج با شوهر تازه، او مرد. مرسدس یللینک فون ویگل اکنون هیچ چیز نداشت جز همین عنوان. شایع بود که او را دیدهاند که در گوشه و کنار خیابانها با کاسهی گدایی نشسته. و بیمار شد، گویا به سرطان. تنها ۳۹ سال داشت که در سال ۱۹۲۹ درگذشت، بیمار و رانده از همه.
او هرگز علاقهای به اتوموبیل نداشت. با بیمیلی میگذاشت که در کنار ماشینی که نام او را بر خود داشت عکسی از او بگیرند. یازده سال پس از پدرش زیست. پدر نیز در تیرهروزی از جهان رفت. در فرانسه او را متهم کردند که جاسوس آلمان و کلاهبردار است. او به سوییس گریخت و در حالی که کموبیش همهی داراییهایش را از دست دادهبود، در تنهایی از جهان رفت.
عکس بالا از معدود عکسهای مرسدس پشت فرمان ماشین همنام اوست.
برگردان آزاد از روزنامهی سوئدی د.ان
https://www.dn.se/ekonomi/motor/den-tragiska-historien-bakom-varldens-mest-kanda-bilmarke/
06 February 2019
دانلود کتاب «قطران در عسل»
با آنکه بیش از سه ماه پیش اعلام کردم که کتاب «قطران در عسل» اکنون به رایگان برای دانلود در دسترس است، اما هنوز برخی علاقمندان کتاب در جستوجوی آن در بیراههها میافتند و اغلب سرانجام از من میپرسند که کتاب را چگونه تهیه کنند.
اکنون بار دیگر اعلام میکنم که نسخهی پ.د.اف «قطران در عسل» را در همهجای جهان میتوان از این نشانی به رایگان دانلود کرد.
ناشر نسخهی کاغذی کتاب پس از یک غیبت کبری ناگهان در ۳ دسامبر گذشته ایمیلی فرستاد و ضمن پوزشخواهی، نوشت که بنا به خواست من «قطران در عسل» را از انتشارات خود حذف میکنند و از چهارم ژانویه (یعنی یک ماه پیش) کتاب من دیگر در آمازون فروخته نخواهد شد. اما همین لحظه من به آمازون رجوع کردم، و نسخهی کاغذی کتاب را هنوز، تا هنگامی که ناشر آن را از آمازون بردارد، میتوان از آمازون سفارش داد. علاقمندان کتاب کاغذی میتوانند نشانی کتاب مرا در آمازون کشورهای گوناگون در این نشانی پیدا کنند. لطفاً هزینهی پست و ارسال را میان شعبههای گوناگون آمازون مقایسه کنید. مهم نیست که از پولی که میپردازید چیزی به جیب من میرود یا نه! تا حالا که چیزی ته جیبم نمانده و همهی حق تألیفم را صرف فرستادن کتاب به این و آن کردهام، و حتی بدهی هم بالا آوردهام!
اکنون بار دیگر اعلام میکنم که نسخهی پ.د.اف «قطران در عسل» را در همهجای جهان میتوان از این نشانی به رایگان دانلود کرد.
ناشر نسخهی کاغذی کتاب پس از یک غیبت کبری ناگهان در ۳ دسامبر گذشته ایمیلی فرستاد و ضمن پوزشخواهی، نوشت که بنا به خواست من «قطران در عسل» را از انتشارات خود حذف میکنند و از چهارم ژانویه (یعنی یک ماه پیش) کتاب من دیگر در آمازون فروخته نخواهد شد. اما همین لحظه من به آمازون رجوع کردم، و نسخهی کاغذی کتاب را هنوز، تا هنگامی که ناشر آن را از آمازون بردارد، میتوان از آمازون سفارش داد. علاقمندان کتاب کاغذی میتوانند نشانی کتاب مرا در آمازون کشورهای گوناگون در این نشانی پیدا کنند. لطفاً هزینهی پست و ارسال را میان شعبههای گوناگون آمازون مقایسه کنید. مهم نیست که از پولی که میپردازید چیزی به جیب من میرود یا نه! تا حالا که چیزی ته جیبم نمانده و همهی حق تألیفم را صرف فرستادن کتاب به این و آن کردهام، و حتی بدهی هم بالا آوردهام!
13 January 2019
بدرود سایت شخصی!
بیست سال پیش هنوز چیزهایی به نام «وبلاگ»، فیسبوک، و حتی جیمیل وجود نداشتند. تایپ فارسی در صفحههای اینترنتی در عمل غیر ممکن بود، و در «وورد» متعلق به مایکروسافت با دشواری بسیار و با نصب «قلم»های اضافی صورت میگرفت. ارزانترین واژهپرداز فارسی برای کامپیوترهای خانگی موجودی ناقصالخلقه بهنام «واژهنگار فارسی» بود که روی واژهپرداز عربی «الکاتب» بنا شدهبود، کار کردن با آن شکنجهای هستیسوز بود، کدگذاری آن با هیچ نرمافزار دیگری همخوانی نداشت و نمیشد متن تایپشده با «واژهنگار» را در وب منتشر کرد و هنوز نمیتوان آن متنها را به فورمت نرمافزار دیگری تبدیل کرد (جز به Adobe Acrobat) یا در نرمافزار دیگری باز کرد و خواند. اینجا و آنجا خبرهایی از پیدایش «وبلاگ فارسی» به گوش میرسید که حسین درخشان و شاید یکی دو نفر دیگر پیشگامان آن بودند. اما آن وبلاگها هنوز هزینه داشت، هر چند نه چندان زیاد.
گشتم و شرکتهای اینترنتی پیدا کردم که فضای رایگان برای انتشار هومپیج ارائه میدادند، و با کمک MS Front Page یک سایت شخصی ساختم و منتشر کردم. متنهای فارسی را با «واژهنگار» نوشتم، از آنها تصویر برداشتم، و تصویرها را در آن سایت گذاشتم.
آن سایت در طول ۲۰ سال چند بار جابه جا شد و نشانی عوض کرد، تا آن که در ۱۵ سال اخیر در سرورهای شرکت تلفن و اینترنت ComHem قرار گرفت. اکنون این شرکت اعلام کردهاست که دیگر فضایی برای انتشار سایت شخصی در اختیار مشترکان خود نمیگذارد، و در پایان ماه فوریه سایتهای شخصی همهی مشترکان را پاک میکند!
من اغلب نوشتههایم را در فورمت پ.د.اف در آن سایت میگذاشتم و از وبلاگ یا از فیسبوک به آنها لینک میدادم. اکنون باید بنشینم و همه را جابهجا کنم. سایت دیگری نمیسازم و به گمانم وبلاگ و فیسبوک کافیست.
پینوشت:
نشستم و سایت تازهای درست کردم! در این نشانی: http://shiva.ownit.nu/index.htm
گشتم و شرکتهای اینترنتی پیدا کردم که فضای رایگان برای انتشار هومپیج ارائه میدادند، و با کمک MS Front Page یک سایت شخصی ساختم و منتشر کردم. متنهای فارسی را با «واژهنگار» نوشتم، از آنها تصویر برداشتم، و تصویرها را در آن سایت گذاشتم.
آن سایت در طول ۲۰ سال چند بار جابه جا شد و نشانی عوض کرد، تا آن که در ۱۵ سال اخیر در سرورهای شرکت تلفن و اینترنت ComHem قرار گرفت. اکنون این شرکت اعلام کردهاست که دیگر فضایی برای انتشار سایت شخصی در اختیار مشترکان خود نمیگذارد، و در پایان ماه فوریه سایتهای شخصی همهی مشترکان را پاک میکند!
من اغلب نوشتههایم را در فورمت پ.د.اف در آن سایت میگذاشتم و از وبلاگ یا از فیسبوک به آنها لینک میدادم. اکنون باید بنشینم و همه را جابهجا کنم. سایت دیگری نمیسازم و به گمانم وبلاگ و فیسبوک کافیست.
پینوشت:
نشستم و سایت تازهای درست کردم! در این نشانی: http://shiva.ownit.nu/index.htm
02 January 2019
منتشر شد!
همان سه فصل از «حماسههای شفاهی آسیای میانه» که ترجمه کردم و تکهتکه همینجا منتشر کردم، اکنون به شکل کتاب در داخل منتشر شدهاست:
حماسههای شفاهی آسیای میانه
نوشتهی نورا چادویک
نشر دنیای نو
تهران، خیابان انقلاب، خیابان فروردین، پلاک ۳۰۰
نسخهٔ الکترونیک در این نشانی.
حماسههای شفاهی آسیای میانه
نوشتهی نورا چادویک
نشر دنیای نو
تهران، خیابان انقلاب، خیابان فروردین، پلاک ۳۰۰
نسخهٔ الکترونیک در این نشانی.
23 December 2018
نامههایی از شوستاکوویچ
هزار بار نه!
هیچ یادم نیست کیبود. هرچه هست سالها پیش بود که متنی را از سایت روزنامهی انگلیسی گاردین روی کاغذ چاپ کردم تا روزی ترجمهاش کنم. این هفت برگ تمام این مدت روی میز کارم خاک میخوردند تا آن که در طول دو هفتهی گذشته به هر جان کندنی ترجمهاش کردم و اکنون در وبگاه «ایران امروز» در این نشانی منتشر شدهاست.
بریدههاییست از نامههای آهنگساز بزرگ دیمیتری شوستاکوویچ به دوستش ایساک گلیکمان. توضیح بیشتر در همان متن آمدهاست.
هیچ یادم نیست کیبود. هرچه هست سالها پیش بود که متنی را از سایت روزنامهی انگلیسی گاردین روی کاغذ چاپ کردم تا روزی ترجمهاش کنم. این هفت برگ تمام این مدت روی میز کارم خاک میخوردند تا آن که در طول دو هفتهی گذشته به هر جان کندنی ترجمهاش کردم و اکنون در وبگاه «ایران امروز» در این نشانی منتشر شدهاست.
بریدههاییست از نامههای آهنگساز بزرگ دیمیتری شوستاکوویچ به دوستش ایساک گلیکمان. توضیح بیشتر در همان متن آمدهاست.
16 December 2018
از جهان خاکستری - ۱۲۰
سرود تنهایی
نشستهام، زنجیرشده به دستگاه دیالیز. خون از سرخرگ بازویم از راه یک سوزن به قطر ۲ میلیمتر، و سپس لولهای پلاستیکی جاریست، به داخل دستگاه میرود، به کمک یک پمپ از فیلتری عبور میکند، که جریان آب و مواد شیمیایی از همان فیلتر در جهت خلاف جریان خون باید مواد زاید را از خونم جذب کند و در فاضلاب بریزد. پس از آن خون از راه لولهای دیگر و سوزنی مشابه به سیاهرگ بازویم بر میگردد.
تنها هستم، در خانه. دستگاه را در خانه برایم نصب کردهاند. خودم این سوزنها را در سرخرگ و سیاهرگم فرو میکنم، و خودم همهی کارهای فنی و پزشکی دیالیز را انجام میدهم. در طول بیش از یک سال گذشته، یک روز در میان کارم همین بوده. با مقدمات و مؤخرات، هر بار نزدیک ۷ ساعت زنجیری این دستگاه هستم. با این حال کارم را نیمهوقت ادامه دادهام.
نیمه خواب و نیمه بیدار دارم روزنامه میخوانم. رادیو روشن است، روی کانال ۲ رادیوی سوئد، کانال موسیقی. برنامهی بررسی و امتیاز دادن به تازهترین سی.دیهای هفته پخش میشود. با شنیدن نام شوستاکوویچ ناگهان خوابم میپرد و گوشهایم تیز میشود. یک سی.دی تازه با اجرای سنفونی پنج او به بازار آمده! عجب! آهنگساز محبوب من و یکی از بهترین آثار او!
گوش میدهم. پارهای از بخش نخست و پارهای از بخش دوم سنفونی پنجم را پخش میکنند، و بعد بحث بیپایانیست دربارهی کیفیت اجرا و سلیقهی این و آن داور. ای بابا! بخش سوم! بخش سوم را پخش کنید! بخش محبوب مرا که بارها، از جمله دستکم دو بار در «قطران در عسل» آن را «تنها دوست تنهاترین تنهاییهایم» نامیدهام.
انتظار به پایان میرسد و سرانجام دربارهی بخش سوم سخن میگویند. گویا بروشور و جلد این سی.دی را رهبر لهستانی ارکستر کریشتوف اوربانسکی Krzysztof Urbanski به قلم خود نوشته، و دربارهی بخش سوم نوشتهاست که این توصیف تنهایی بیکران خود شوستاکوویچ است...
با شنیدن این جمله ناگهان اشکم سرازیر میشود. این نخستین بار است که چنین تفسیری را از کسی جز خودم میشنوم. هر تفسیر دیگری که دلتان بخواهد از آن کردهاند: از بیان خفقان دوران استالین، تا غم تبعیدیان به سیبری، در زدن ان.ک.و.د و ناپدید شدن همسایه و... اما... من که گفتم! من که گفتم! خیلی وقت پیش گفتم! چرا هیچکس گوش نکرد؟ این سرود تنهایی یک انسان است...
و بخش سوم را درست از آنجایی پخش میکنند که من آن را «پرندهای تنها و خیس و بارانخورده، نشسته بر سیم تلگراف در دشتی تیره و بیانتها» توصیف کردهام.
همهی داوران به این سی.دی امتیاز ۵ از ۵ دادند!
اگر میخواهید توصیف رهبر ارکستر و تکهای از بخش سوم سنفونی پنجم را از برنامهی امروز رادیوی کانال ۲ سوئد بشنوید، یک ماه فرصت دارید تا در این نشانی آن را بشنوید. نوار را تا ۱۶:۴۰ جلو بکشید. صدا را بلند کنید!
بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را در این نشانی نیز، که به سلیقهی من اجرای خوبیست، میتوان شنید.
کتاب «قطران در عسل» اکنون در این نشانی به رایگان موجود است.
نشستهام، زنجیرشده به دستگاه دیالیز. خون از سرخرگ بازویم از راه یک سوزن به قطر ۲ میلیمتر، و سپس لولهای پلاستیکی جاریست، به داخل دستگاه میرود، به کمک یک پمپ از فیلتری عبور میکند، که جریان آب و مواد شیمیایی از همان فیلتر در جهت خلاف جریان خون باید مواد زاید را از خونم جذب کند و در فاضلاب بریزد. پس از آن خون از راه لولهای دیگر و سوزنی مشابه به سیاهرگ بازویم بر میگردد.
تنها هستم، در خانه. دستگاه را در خانه برایم نصب کردهاند. خودم این سوزنها را در سرخرگ و سیاهرگم فرو میکنم، و خودم همهی کارهای فنی و پزشکی دیالیز را انجام میدهم. در طول بیش از یک سال گذشته، یک روز در میان کارم همین بوده. با مقدمات و مؤخرات، هر بار نزدیک ۷ ساعت زنجیری این دستگاه هستم. با این حال کارم را نیمهوقت ادامه دادهام.
نیمه خواب و نیمه بیدار دارم روزنامه میخوانم. رادیو روشن است، روی کانال ۲ رادیوی سوئد، کانال موسیقی. برنامهی بررسی و امتیاز دادن به تازهترین سی.دیهای هفته پخش میشود. با شنیدن نام شوستاکوویچ ناگهان خوابم میپرد و گوشهایم تیز میشود. یک سی.دی تازه با اجرای سنفونی پنج او به بازار آمده! عجب! آهنگساز محبوب من و یکی از بهترین آثار او!
گوش میدهم. پارهای از بخش نخست و پارهای از بخش دوم سنفونی پنجم را پخش میکنند، و بعد بحث بیپایانیست دربارهی کیفیت اجرا و سلیقهی این و آن داور. ای بابا! بخش سوم! بخش سوم را پخش کنید! بخش محبوب مرا که بارها، از جمله دستکم دو بار در «قطران در عسل» آن را «تنها دوست تنهاترین تنهاییهایم» نامیدهام.
انتظار به پایان میرسد و سرانجام دربارهی بخش سوم سخن میگویند. گویا بروشور و جلد این سی.دی را رهبر لهستانی ارکستر کریشتوف اوربانسکی Krzysztof Urbanski به قلم خود نوشته، و دربارهی بخش سوم نوشتهاست که این توصیف تنهایی بیکران خود شوستاکوویچ است...
با شنیدن این جمله ناگهان اشکم سرازیر میشود. این نخستین بار است که چنین تفسیری را از کسی جز خودم میشنوم. هر تفسیر دیگری که دلتان بخواهد از آن کردهاند: از بیان خفقان دوران استالین، تا غم تبعیدیان به سیبری، در زدن ان.ک.و.د و ناپدید شدن همسایه و... اما... من که گفتم! من که گفتم! خیلی وقت پیش گفتم! چرا هیچکس گوش نکرد؟ این سرود تنهایی یک انسان است...
و بخش سوم را درست از آنجایی پخش میکنند که من آن را «پرندهای تنها و خیس و بارانخورده، نشسته بر سیم تلگراف در دشتی تیره و بیانتها» توصیف کردهام.
همهی داوران به این سی.دی امتیاز ۵ از ۵ دادند!
اگر میخواهید توصیف رهبر ارکستر و تکهای از بخش سوم سنفونی پنجم را از برنامهی امروز رادیوی کانال ۲ سوئد بشنوید، یک ماه فرصت دارید تا در این نشانی آن را بشنوید. نوار را تا ۱۶:۴۰ جلو بکشید. صدا را بلند کنید!
بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را در این نشانی نیز، که به سلیقهی من اجرای خوبیست، میتوان شنید.
کتاب «قطران در عسل» اکنون در این نشانی به رایگان موجود است.
03 December 2018
پوزش از خوانندگان
شما خوانندهی گرامی این وبلاگ که در شش ماه گذشته زیر برخی از نوشتههای من کامنت گذاشتید! نمیدانم چه ایراد فنی در میان بوده که باعث شده من کامنتهای شما را بهموقع نبینم. در نتیجه کامنتهای شما در صندوق کامنتها مانده اما منتشر نشده. دیروز بهتصادف این ایراد را کشف کردم و همهی کامنتهای شما را منتشر کردم.
با آن که گناه از من نبوده، با این حال از همهی شما پوزش میخواهم. اگر یادتان هست که زیر کدام نوشتهام کامنت گذاشتید، اکنون اگر روی عنوان همان نوشته کلیک کنید، خواهید دید که کامنت شما، که برای من بسیار ارزشمند است، اکنون منتشر شدهاست.
از این پس خواهم کوشید که مرتب به صندوق کامنتها سر بزنم تا مبادا نظر ارزشمند شما منتشر نشدهباشد.
سپاسگزارم از این که نظر میدهید.
با آن که گناه از من نبوده، با این حال از همهی شما پوزش میخواهم. اگر یادتان هست که زیر کدام نوشتهام کامنت گذاشتید، اکنون اگر روی عنوان همان نوشته کلیک کنید، خواهید دید که کامنت شما، که برای من بسیار ارزشمند است، اکنون منتشر شدهاست.
از این پس خواهم کوشید که مرتب به صندوق کامنتها سر بزنم تا مبادا نظر ارزشمند شما منتشر نشدهباشد.
سپاسگزارم از این که نظر میدهید.
23 November 2018
باخ - ۳۳۳
بهار سال ۱۳۵۱ است. ساعتی از پایان کلاسهای درس دانشگاه (صنعتی آریامهر – شریف) گذشتهاست. بسیاری از دانشجویان به خانههایشان رفتهاند، اما من ماندهام. خانه و کاشانهام در خوابگاه خیابان زنجان است، اما ماندن در دانشگاه را، تنها ماندن را، به رفتن به آن اتاق چهارنفره ترجیح میدهم. و تازه، در تحویل یکی از تکلیفهای درس «گرافیک مهندسی ۲» تأخیر دارم. باید بمانم و نقشه را بکشم و تحویل بدهم.
در یکی از سالنهای نقشهکشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقهی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن سینا) پشت یک میز نقشهکشی تنها ایستادهام و در سکوت نقشه میکشم. خسته میشوم از خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار میکشم و بهسوی پنجرههای بزرگ سالن میروم. باران ریز و ملایم بهاری بر شیشههای پنجره هاشور میزند. آن پایین، در میان چمنهای فاصلهی ساختمان مجتهدی و بوفهی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من میرود، دور میشود. کلاسور و کتابهایش را دو دستی در آغوش میفشارد، و زیر باران ریز با گامهای ریز، تند میرود. صورتش را نمیبینم، اما میتوانم در خیال مجسم کنم: آه چهقدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیمچتری روی پیشانی... کاش بهجای آن کتابها بودم و مرا در آغوش میفشرد...
با دیدن او گویی کمندی بر دلم میافتد، و او با رفتنش دارد کمند را میکشد و با خود میبرد. و نمیدانم از چه لحظهای این موسیقی باخ، بخش دوم، آداجیو، از کنسرتوی شماره ۲ برای ویولون و ارکستر زهی، بی اختیار در سرم جریان مییابد. چه زیبا! درست مناسب این فضا، این منظره، هاشور باران بر پنجره، کمندی که قلبم را از سینه میکند و دارد با خود میبرد... (بشنوید)
هنوز نمیدانم که قرار است دو ماه بعد در تظاهراتی بر ضد جنگ ویتنام و سفر نیکسون و کیسینجر به تهران شرکت کنم؛ نمیدانم که کمی پس از آن قرار است ساواک مرا بگیرد و زندانی کند، و هیچ نمیدانم که قرار است از آن پس زندگانیم بهکلی دگرگون شود. نمیدانم که تا خود را از کلاف سر در گم آن ماجراها بیرون بکشم، «آزاده» قرار است ازدواج کند، طلاق بگیرد، و از ایران برود.
***
امسال به مناسبت ۳۳۳-سالگی آهنگساز بزرگ آلمانی یوهان سباستیان باخ (۱۷۵۰-۱۶۸۵) اهل جهان فرهنگ و هنر مراسم گوناگون و برنامههایی ویژه در سالنها و رسانهها برگزار کردند.
یوهان سباستیان باخ کسی بود که به حسابی «گام معتدل» را در موسیقی اختراع کرد، و نزدیک ۱۲۰۰ اثر موسیقی آفرید. از آن میان، اگر معدل سلیقهی همگانی را در نظر بگیریم، گذشته از قطعهای که در آغاز گفتم، Air یا «آریا» (بشنوید)، و نیز «توکاتا و فوگ» برای ارگ به گوش بسیاری آشناست (بشنوید). خیلیها (اما نه من!) سوئیتهای او برای ویولونسل تنها را نیز دوست میدارند (بشنوید).
بسیاری از آثار باخ کلیسایی هستند. برای نمونه پاسیون سنماتیو معروفیت زیادی دارد و قطعهی «خدای من، ببخششان» را آندره تارکوفسکی در فیلم «ساکریفیکاتو» (قربانی) به کار بردهاست (ببینید و بشنوید). آثار باخ برای ارگ را نیز خیلیها «کلیسایی» میپندارند. اما من، که هیچ علاقهای به کلیسا و هیچ دین و مذهبی ندارم، این آثار او را بسیار دوست میدارم: خیلی ساده، چشمانم را میبندم، عنصر کلیسا را از ذهنم کنار میزنم، و آنگاه با نوای ارگ باخ در فضای میان ستارگان، در پهنهی کهکشان پرواز میکنم...
در یکی از سالنهای نقشهکشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقهی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن سینا) پشت یک میز نقشهکشی تنها ایستادهام و در سکوت نقشه میکشم. خسته میشوم از خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار میکشم و بهسوی پنجرههای بزرگ سالن میروم. باران ریز و ملایم بهاری بر شیشههای پنجره هاشور میزند. آن پایین، در میان چمنهای فاصلهی ساختمان مجتهدی و بوفهی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من میرود، دور میشود. کلاسور و کتابهایش را دو دستی در آغوش میفشارد، و زیر باران ریز با گامهای ریز، تند میرود. صورتش را نمیبینم، اما میتوانم در خیال مجسم کنم: آه چهقدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیمچتری روی پیشانی... کاش بهجای آن کتابها بودم و مرا در آغوش میفشرد...
با دیدن او گویی کمندی بر دلم میافتد، و او با رفتنش دارد کمند را میکشد و با خود میبرد. و نمیدانم از چه لحظهای این موسیقی باخ، بخش دوم، آداجیو، از کنسرتوی شماره ۲ برای ویولون و ارکستر زهی، بی اختیار در سرم جریان مییابد. چه زیبا! درست مناسب این فضا، این منظره، هاشور باران بر پنجره، کمندی که قلبم را از سینه میکند و دارد با خود میبرد... (بشنوید)
هنوز نمیدانم که قرار است دو ماه بعد در تظاهراتی بر ضد جنگ ویتنام و سفر نیکسون و کیسینجر به تهران شرکت کنم؛ نمیدانم که کمی پس از آن قرار است ساواک مرا بگیرد و زندانی کند، و هیچ نمیدانم که قرار است از آن پس زندگانیم بهکلی دگرگون شود. نمیدانم که تا خود را از کلاف سر در گم آن ماجراها بیرون بکشم، «آزاده» قرار است ازدواج کند، طلاق بگیرد، و از ایران برود.
***
امسال به مناسبت ۳۳۳-سالگی آهنگساز بزرگ آلمانی یوهان سباستیان باخ (۱۷۵۰-۱۶۸۵) اهل جهان فرهنگ و هنر مراسم گوناگون و برنامههایی ویژه در سالنها و رسانهها برگزار کردند.
یوهان سباستیان باخ کسی بود که به حسابی «گام معتدل» را در موسیقی اختراع کرد، و نزدیک ۱۲۰۰ اثر موسیقی آفرید. از آن میان، اگر معدل سلیقهی همگانی را در نظر بگیریم، گذشته از قطعهای که در آغاز گفتم، Air یا «آریا» (بشنوید)، و نیز «توکاتا و فوگ» برای ارگ به گوش بسیاری آشناست (بشنوید). خیلیها (اما نه من!) سوئیتهای او برای ویولونسل تنها را نیز دوست میدارند (بشنوید).
بسیاری از آثار باخ کلیسایی هستند. برای نمونه پاسیون سنماتیو معروفیت زیادی دارد و قطعهی «خدای من، ببخششان» را آندره تارکوفسکی در فیلم «ساکریفیکاتو» (قربانی) به کار بردهاست (ببینید و بشنوید). آثار باخ برای ارگ را نیز خیلیها «کلیسایی» میپندارند. اما من، که هیچ علاقهای به کلیسا و هیچ دین و مذهبی ندارم، این آثار او را بسیار دوست میدارم: خیلی ساده، چشمانم را میبندم، عنصر کلیسا را از ذهنم کنار میزنم، و آنگاه با نوای ارگ باخ در فضای میان ستارگان، در پهنهی کهکشان پرواز میکنم...
Subscribe to:
Posts (Atom)