15 July 2018
میزبان تابستانی، ۲
اکنون وبگاه رادیو همبستگی استکهلم برنامهی «میزبان تابستانی» مرا جداگانه منتشر کردهاست. آن را از این نشانی بشنوید، و اگر آن نشانی کار نکرد، فایلی را که خودم درست کردهام (و بهتر است!) بشنوید، در این نشانی.
13 July 2018
میزبان تابستانی
شبکهی ۱ رادیوی سراسری سوئد از ۶۹ سال پیش در طول تابستان، ظهر هر روز، برنامهای بسیار محبوب و پر شنونده پخش میکند بهنام «گویندهی تابستانی» یا «میزبان تابستانی». در این برنامههای ۹۰ دقیقهای هر بار یک نفر از زندگانی، تجربهها، دغدغهها و اندیشههایش میگوید، و در فاصلهی فصلبندی سخنانش، در مجموع ۳۰ دقیقه موسیقی به سلیقه و انتخاب خود پخش میکند. شرکتکنندگان از همهی گروههای اجتماعی هستند: از نخبگان تا افراد عادی؛ از سفیر سابق فلان کشور تا خانم خانهدار.
امسال «رادیو همبستگی» استکهلم از برنامهی محبوب رادیوی سوئد الگوبرداری کرد و ساعت ۱۰ هر شنبه در طول تابستان برنامهی «میزبان تابستانی» پخش میکند. یکی از «میزبانان» من هستم که نوبتم صبح فرداست.
شما که در استکهلم هستید و میتوانید با رادیو آن را بگیرید، روی موج اف.ام ردیف ۹۱.۱ مگاهرتز میتوانید برنامه را بشنوید. علاوه بر آن در سراسر جهان میتوان با کامپیوتر برنامه را شنید. در نشانی زیر روی «پخش زنده» کلیک کنید. اگر از ساعت ۱۵ روز شنبه (به وقت اروپای مرکزی) گذشته باشد، میتوانید تا هفتهی بعد روی «برنامه این هفته» کلیک کنید. طول برنامهی من ۹۰ دقیقه است و ممکن است کمی دیرتر از ساعت ۱۰ شروع شود:
http://radiohambastegi.se
تاکنون برنامهی ۴ نفر دیگر پخش شدهاست که با کلیک روی نامشان میتوانید برنامهشان را بشنوید:
علی حصوری (پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران)؛
بهرنگ اسلامی (وکیل ساکن سوئد)؛
ماریا رشیدی (فعال حقوق زنان)؛
مهرداد درویشپور (جامعهشناس).
امسال «رادیو همبستگی» استکهلم از برنامهی محبوب رادیوی سوئد الگوبرداری کرد و ساعت ۱۰ هر شنبه در طول تابستان برنامهی «میزبان تابستانی» پخش میکند. یکی از «میزبانان» من هستم که نوبتم صبح فرداست.
شما که در استکهلم هستید و میتوانید با رادیو آن را بگیرید، روی موج اف.ام ردیف ۹۱.۱ مگاهرتز میتوانید برنامه را بشنوید. علاوه بر آن در سراسر جهان میتوان با کامپیوتر برنامه را شنید. در نشانی زیر روی «پخش زنده» کلیک کنید. اگر از ساعت ۱۵ روز شنبه (به وقت اروپای مرکزی) گذشته باشد، میتوانید تا هفتهی بعد روی «برنامه این هفته» کلیک کنید. طول برنامهی من ۹۰ دقیقه است و ممکن است کمی دیرتر از ساعت ۱۰ شروع شود:
http://radiohambastegi.se
تاکنون برنامهی ۴ نفر دیگر پخش شدهاست که با کلیک روی نامشان میتوانید برنامهشان را بشنوید:
علی حصوری (پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران)؛
بهرنگ اسلامی (وکیل ساکن سوئد)؛
ماریا رشیدی (فعال حقوق زنان)؛
مهرداد درویشپور (جامعهشناس).
30 June 2018
چشممان بر «ایشیق» روشن!
یک ماه از انتشار نخستین شمارهی مجلهی «ایشیق» میگذرد. خیال میکردم که لازم نیست من نخود هر آش شوم و در این زمینه هم خبررسانی کنم. چند وبگاه سه ماه پیش خبر دادند که این مجله اجازهی انتشار گرفته. اما در هیچ وبگاه دیگری، چه داخلی و چه خارجی، خبر انتشار نخستین شمارهی مجله را نمییابم، جز در وبگاه خود «ایشیق»! از سکوت رسانهها در این زمینه چه تعبیری باید کرد؟
شماره ۱ دوماهنامه فرهنگی- اجتماعی «ایشیق» به زبان ترکی آذربایجانی و در ۱۱۲صفحه منتشر شدهاست. پروندهی ویژهی شماره اول نشریه ایشیق پیرامون موضوع «معلمان آذربایجان و مسئله آموزش» است. برای کسانی که در خواندن نوشتههای ترکی آذربایجانی مشکل دارند، یعنی اکثریت بزرگی از مردم آذربایجان و دیگر ترکزبانان ایران، که هرگز به زبان مادری خودشان سواد خواندن و نوشتن نیاموختهاند، مجلهی ایشیق ابتکار جالبی بهکار بسته است: در کنار اغلب نوشتههای مجله یک «بار کد» چاپ شده که با اسکن کردن آن با تلفن هوشمند، میتوان متن نوشته را با صدای نویسنده شنید.
با ورق زدن نخستین شمارهی مجله ایشیق بارها به همهی آفرینندگان آن در دل آفرینها گفتم و درودها فرستادم. امیدوارم که این مجله سالهای طولانی بماند و برای دستاندرکاران آن موفقیت آرزو میکنم.
«ایشیق» درگیسینین بیرینجی نومرهسی یاییلدی
«ایشیق»؛ آذربایجان تورکجهسینده ایکی آیلیق درگینین بیرینجی نومرهسی ۱۱۲ صحیفهده یاییلدی.
روشن نوروزینین باشچیلیغیایله یاییلان «ایشیق» درگیسی آذربایجان تورکجهسینده و اجتماعی- مدنی موضوعلاریندادیر و میللی مقیاسدا یاییلیر.
درگینین یازیچیلار کاتبی رامیز قلینژاد (رامیز تاینور)دیر و سودابه زنوزی، علی دانشیان، روشن نوروزی و مسعود داوران اونونلا یازیچیلار هئیتینده امکداشلیق ائدیرلر.
عمومیتله گنج ژورنالیستلرین تشبثیایله یاییلان بو درگی دیلیمیزی اوخوماقدا چتینلیک چکن و اونو دوزگون اوخوماق ایستهین وطنداشلاریمیزا تئخنیکی بیر امکان دا یاراتمیشدیر. اودا درگیده اولان بوتون یازیلارین سسلی اولماسیدیر. درگی تام بویالی و گلاسه کاغاذدا بوراخیلیر.
«ایشیق» درگیسینی شرقی آذربایجان، غربی آذربایجان، زنجان، اردبیل و تهران اوستانلاریندا فعالیت گؤسترن مطبوعات دکهلریندن و کیتاب ماغازالاریندان الده ائتمک مومکوندور. درگینین قیمیتی ۱۰۰۰۰ تومندیر و اونا هم تلفن واسیطهسیله، هم آنلاین صورتده آبونه اولماق اولار.
آنلاین ساتیش و آبونمان:
www.ishiq.ir
۰۹۳۷۹۹۹۹۶۳۷
ایشیقین بیرینجی نومرهسینده:
- یحیی شیدانین ژورنالیسم عنعنهسی
اؤزل بؤلوم: آذربایجان معلملری و تحصیل مسئلهسی
- مدرسه، وارلیق، کیملیک و اجتماعی سرمایه، مرتضی مجدفر
- آذربایجان معارفچیسی و یئنی تعلیم آتاسی، رضا همراز
- بیر من قالدیم، بیر ده تاریم، بهروز دولتآبادی
- هم معلم، هم مدیر، هم ناظم، حمید آرش آزاد
- آقا معلم عکاسباشی، پریسا هاجری
- ۴۰نجی ایللرده آذربایجانین کند معلملری، حسن شکاری
- آموزش ترکی آذربایجانی در دورهی اختناق پهلوی، شیوا فرهمند راد
- ایکی معلم عائلهسینین مدنی باغلانتیسی، سبا حیدرخانی
- ترجمهده ایتمیش، ایمان پاکنهاد
- خوش عطیرله باشلانان درسلر، شهرام اسدزاده
- دمیر مکتبلر، اوشاقلارین بوتون پایی، اتابک سپهری
- ایشچیلر، حامد نظری
- ناغیلدا یاشادیغیم بیر گون، سودابه تقیزاده زنوز
- اوشاقلار و اعتماد مسئلهسی، ارسطو مجرد
- ائندیم بولاق باشینا، رقیه کبیری
- کؤچری قادینلار، حیاتین یارادیجیلاری، ناهید تقیزاده
- آبیدهلریمیز: «تخت سلیمان»، مسعود داوران
- آذربایجان ملی گئیملری، آیسل ذولفقارلی
- «شاهسئون» قادینلارینین گئیمی، بهنام صادقی مغانلو
- ایپک یوخولار، علی نوریزاد
- «پرفورمنس آرت» نه دئمکدیر؟ علیرضا امین مظفری
- کامانچا اوستاسی «امامیار حسناف»لا دانیشیق، نیگار نوروزی
- آذربایجان صنعتکاری، رسام؛ ترحم سلمانی
- ادبیات ایشیغیندا: شاعر؛ ناصر داوران
- بیر سوال، ایکی جواب: ادبی تنقید نهدیر؟ حسن ایلدریم، همت شهبازی
- آجی طالعین سونو، رحیم خیاوی
- فولوت سسی، روحانگیز پورناصح
- نومره بئش گؤزلریم، ناهید عصمتی
ضمیمه فارسی
- سرزمین اولینها؛ نگاهی به مدارس آذربایجان، فرزانه ابراهیمزاده
شماره ۱ دوماهنامه فرهنگی- اجتماعی «ایشیق» به زبان ترکی آذربایجانی و در ۱۱۲صفحه منتشر شدهاست. پروندهی ویژهی شماره اول نشریه ایشیق پیرامون موضوع «معلمان آذربایجان و مسئله آموزش» است. برای کسانی که در خواندن نوشتههای ترکی آذربایجانی مشکل دارند، یعنی اکثریت بزرگی از مردم آذربایجان و دیگر ترکزبانان ایران، که هرگز به زبان مادری خودشان سواد خواندن و نوشتن نیاموختهاند، مجلهی ایشیق ابتکار جالبی بهکار بسته است: در کنار اغلب نوشتههای مجله یک «بار کد» چاپ شده که با اسکن کردن آن با تلفن هوشمند، میتوان متن نوشته را با صدای نویسنده شنید.
با ورق زدن نخستین شمارهی مجله ایشیق بارها به همهی آفرینندگان آن در دل آفرینها گفتم و درودها فرستادم. امیدوارم که این مجله سالهای طولانی بماند و برای دستاندرکاران آن موفقیت آرزو میکنم.
«ایشیق» درگیسینین بیرینجی نومرهسی یاییلدی
«ایشیق»؛ آذربایجان تورکجهسینده ایکی آیلیق درگینین بیرینجی نومرهسی ۱۱۲ صحیفهده یاییلدی.
روشن نوروزینین باشچیلیغیایله یاییلان «ایشیق» درگیسی آذربایجان تورکجهسینده و اجتماعی- مدنی موضوعلاریندادیر و میللی مقیاسدا یاییلیر.
درگینین یازیچیلار کاتبی رامیز قلینژاد (رامیز تاینور)دیر و سودابه زنوزی، علی دانشیان، روشن نوروزی و مسعود داوران اونونلا یازیچیلار هئیتینده امکداشلیق ائدیرلر.
عمومیتله گنج ژورنالیستلرین تشبثیایله یاییلان بو درگی دیلیمیزی اوخوماقدا چتینلیک چکن و اونو دوزگون اوخوماق ایستهین وطنداشلاریمیزا تئخنیکی بیر امکان دا یاراتمیشدیر. اودا درگیده اولان بوتون یازیلارین سسلی اولماسیدیر. درگی تام بویالی و گلاسه کاغاذدا بوراخیلیر.
«ایشیق» درگیسینی شرقی آذربایجان، غربی آذربایجان، زنجان، اردبیل و تهران اوستانلاریندا فعالیت گؤسترن مطبوعات دکهلریندن و کیتاب ماغازالاریندان الده ائتمک مومکوندور. درگینین قیمیتی ۱۰۰۰۰ تومندیر و اونا هم تلفن واسیطهسیله، هم آنلاین صورتده آبونه اولماق اولار.
آنلاین ساتیش و آبونمان:
www.ishiq.ir
۰۹۳۷۹۹۹۹۶۳۷
ایشیقین بیرینجی نومرهسینده:
- یحیی شیدانین ژورنالیسم عنعنهسی
اؤزل بؤلوم: آذربایجان معلملری و تحصیل مسئلهسی
- مدرسه، وارلیق، کیملیک و اجتماعی سرمایه، مرتضی مجدفر
- آذربایجان معارفچیسی و یئنی تعلیم آتاسی، رضا همراز
- بیر من قالدیم، بیر ده تاریم، بهروز دولتآبادی
- هم معلم، هم مدیر، هم ناظم، حمید آرش آزاد
- آقا معلم عکاسباشی، پریسا هاجری
- ۴۰نجی ایللرده آذربایجانین کند معلملری، حسن شکاری
- آموزش ترکی آذربایجانی در دورهی اختناق پهلوی، شیوا فرهمند راد
- ایکی معلم عائلهسینین مدنی باغلانتیسی، سبا حیدرخانی
- ترجمهده ایتمیش، ایمان پاکنهاد
- خوش عطیرله باشلانان درسلر، شهرام اسدزاده
- دمیر مکتبلر، اوشاقلارین بوتون پایی، اتابک سپهری
- ایشچیلر، حامد نظری
- ناغیلدا یاشادیغیم بیر گون، سودابه تقیزاده زنوز
- اوشاقلار و اعتماد مسئلهسی، ارسطو مجرد
- ائندیم بولاق باشینا، رقیه کبیری
- کؤچری قادینلار، حیاتین یارادیجیلاری، ناهید تقیزاده
- آبیدهلریمیز: «تخت سلیمان»، مسعود داوران
- آذربایجان ملی گئیملری، آیسل ذولفقارلی
- «شاهسئون» قادینلارینین گئیمی، بهنام صادقی مغانلو
- ایپک یوخولار، علی نوریزاد
- «پرفورمنس آرت» نه دئمکدیر؟ علیرضا امین مظفری
- کامانچا اوستاسی «امامیار حسناف»لا دانیشیق، نیگار نوروزی
- آذربایجان صنعتکاری، رسام؛ ترحم سلمانی
- ادبیات ایشیغیندا: شاعر؛ ناصر داوران
- بیر سوال، ایکی جواب: ادبی تنقید نهدیر؟ حسن ایلدریم، همت شهبازی
- آجی طالعین سونو، رحیم خیاوی
- فولوت سسی، روحانگیز پورناصح
- نومره بئش گؤزلریم، ناهید عصمتی
ضمیمه فارسی
- سرزمین اولینها؛ نگاهی به مدارس آذربایجان، فرزانه ابراهیمزاده
06 May 2018
از جهان خاکستری - ۱۱۷
هه، خیال میکنند که ما جایزه مایزه نگرفتهایم! نه آقا! بیایند نشانشان بدهیم! از دست آن گنده گندههایشان هم گرفتهایم... حالا بگذریم که آن گندههایشان هم پشیزی برای ما ارزش نداشتهاند! همین دیشب داشتم نمیدانم دنبال چی میگشتم که این عکس را پیدا کردم. آ... بفرما...! مادرخانم شهبانوی گرامیشان نیست؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا»؟ که دارد این بنده را «مفت خر» میکند به دریافت یک نشان؟
چرا، خودش است. آبان ماه ۱۳۵۶ است. چفت و بست شاهنشاهی از چند سال پیش از هم وا رفته. یک موقعی خود اعلیحضرت و بعد شهبانو به این مراسم «تشریففرما» میشدند و دانشجویان به حضورشان «مشرف» میشدند، اما آن دوران دیگر گذشته و امروزه نوبت رسیده به مقامات درجه ۳ و ۴. ما که هیچ فکر و خیال جایزه مایزه گرفتن هم نداشتیم. داشتیم میرفتیم سربازی. این ور و آن ور میدویدیم و داشتیم تسویهحساب و از این کارها میکردیم توی دانشگاه، که دیگر راهمان را بکشیم و برویم... اما... این دل صابمرده را چه میکردیم...؟
***
«یک پا که هیچ، هنوز هر دو پایم در دانشگاه بود.» آقای ابوالحسن وندهور (وفا) مسئول فعالیتهای فرهنگی و هنری دانشجویی، که همواره هوای مرا داشت، گفتهبود که لوح سپاسی برای فعالیتهای من در «اتاق موسیقی» تهیه کردهاند و روز جشن فارغالتحصیلی قرار است که آن را به من بدهند، و اصرار کردهبود که با زحمتهایی که کشیدهام، حیف است که نیایم و آن را در مراسم رسمی دریافت نکنم. هیچ نمیدانستم. هیچ نشنیدهبودم که چنین چیزی هست. هیچ انتظارش را هم نداشتم. گفتهبود و گفتهبود. از سوی دیگر نمیدانم از کی شنیدهبودم که آن «آزاده»ی دوم، همان که سالها دل در گروی نگاهش داشتم، به بهانهی جزوهی درس دکتر اسماعیل خویی خواستهبودم با او حرف بزنم، و ردم کردهبود، او نیز در بهار درسش تمام شده و قرار است در مراسم فارغالتحصیلی شرکت کند. فکر کردهبودم: دنیا را چه دیدهای؟ شاید زد و در میان چند صد نفر به هم برخوردیم و یک واپسین نگاه، نگاه بدرود، پیش از رفتن به سربازی نصیبم شد!
اما لباسم؟ آن روز نمیشد با هر سر و وضعی در مراسم شرکت کرد. جیبم خالی بود. حقوق کار دانشجویی، کمکهزینهی تحصیلی، و کمکهزینهی مسکن قطع شدهبود. در دو سه سال اخیر فقط دو شلوار، و دو پیراهن چینی پاگوندار داشتم که مد روز تیپ «چریکی» آن روزگار بود. اینها را به تناوب میشستم و میپوشیدم. شلوارها را در یک سفر دانشجویی با اتوبوس دانشگاه به افغانستان از بازار کهنهفروشان کابل خریدهبودم، با پول قرضی از دوست همسفرم انوشه. لباسهای توریستهای غربی بود که در آن سالهای هیپیگری و رواج حشیش، از کشورهای دوردست تا افغانستان، کعبهی حشیش و دیگر مواد مخدر، میآمدند، تا آخرین تکهی لباسشان را هم خرج دود و حال میکردند و «Make love! Don't war!» میکردند. یا لباسهایی بود که مردم در گوشه و کنار جهان گرد آوردهبودند و برای زلزلهزدگان افغانستان فرستادهبودند. شلوارهایی گشاد و مدل قدیمی بودند. با آنها دوستانم از میان دختران دانشگاه نامم را «مدل ۵۹» گذاشتهبودند، یعنی ۱۹۵۹، و اکنون ۱۹۷۷ بود. سروگوش به آب دادهبودم و دستگیرم شدهبود که شنلهایی که در مراسم آن روز به فارغالتحصیلان میدهند همهی لباس شخصی را میپوشاند. چه خوب!
و این سربازی...، سربازی... هیچ دلم نمیخواست از دانشگاه بروم. اینجا خانه و کاشانهی من بود. در شش سال گذشته بیشترین روزها و بیشترین ساعتهای من در اینجا گذشتهبود. سخت بود دل کندن و رفتن. و تازه، چیزی در مغز استخوانم به من میگفت که با رفتن به سربازی، دیر یا زود پروندهی زندان و محکومیتم را بیرون میکشند و آنوقت بهجای خدمت با درجهی افسری، خلعدرجهام میکنند و با درجهی سرباز صفر به دوردستها تبعیدم میکنند. دیدهبودم که بعضی از دانشجویان پس از پایان تحصیل در چارچوب برنامهای که آن را خلاصه «طرح سربازی» مینامیدیم، کاری در دانشگاه میگرفتند که بخشی از خدمت سربازیشان حساب میشد. آقای وفا قول دادهبود که اگر بخش مربوط به ادارهی نظام وظیفه را حل کنم و از آنان مجوز بگیرم، در همان امور فرهنگی و هنری دانشجویی کاری به من میدهد. ادارهی نظام وظیفه... به کجای آن دستگاه بزرگ و عریض و طویل امیدی داشتهباشم؟
چند روزی که در تابستان به اردبیل و به خانه رفتهبودم، پدرم چند آگهی استخدام مهندس مکانیک را که از روزنامهها بریدهبود و نگه داشتهبود، نشانم دادهبود و پرسیدهبود که حالا که درسم تمام شده چه میخواهم بکنم؟ با شنیدن اینکه باید به سربازی بروم، کمی به فکر فرو رفتهبود. هیچ فکرش را نکردهبود. او خود تصور و نظر خوبی دربارهی سربازی نداشت، به شکلی قسر در رفتهبود و سربازی نکردهبود. بو بردهبود که نگرانم. پاپیام شدهبود. پرسیدهبود و پرسیدهبود، و سرانجام هستهی نگرانیم را از زیر زبانم کشیدهبود، و راه حل احتمالی، یعنی «طرح سربازی» در دانشگاه و نیاز به موافقت ادارهی نظام وظیفه را نیز. گفتهبود که از قضا یک دوست و همکلاسی قدیمی دارد که در ادارهی نظام وظیفه آدمیست، که به پدر گفته که اگر زمانی کاری داشت، به او رجوع کند، و پدر تاکنون چیزی از او نخواسته، و اکنون با او حرف میزند و نتیجه را به من میگوید. عجب! چه خوب! پس امیدی هست! پدر با چه آدمهای مهمی همکلاسی بوده! خوانندهی درجهی یک رادیوی باکو ربابه مراداووا، مترجمان زبردست رضا سیدحسینی و عبدالله توکل، نویسندهی سرشناس نادعلی همدانی، و اکنون شخصی از خاندان نامدار عناصریهای اردبیل، که در ادارهی نظام وظیفه کارهایست! زندهباد پدر!
پدر چندی بعد در تهران خبرم کردهبود که به فلان بخش ادارهی نظام وظیفه بروم و سراغ آقای عناصری را بگیرم. اما لباس؟ چه لباسی بپوشم؟ پیش آشنای صاحبنفوذ پدر باید با سر و وضع آراسته رفت. همچنین او باید مرا به شکل یک کارمند بالقوهی دانشگاه ببیند تا با درخواستم موافقت کند. چه بپوشم؟ ندارم! هیچ نمیدانستم که آیا در تهران جایی هست که لباس کرایه میدهند، یا نه. جز آن دو شلوار مدل ۵۹ افغانستانی، همین تازگی بهروز صحابه دوست و همدانشگاهی مشهدی، فوتبالیست معروف، عضو تیم پاس، که پایی هم در تیم ملی داشت، و گاه در خانهاش در یکی از پسکوچههای شمالی خیابان بلوار (الیزابت – کشاورز) جمع میشدیم و آبگوشت میخوردیم، از سفری برای مسابقهی فوتبال در چین یک شلوار برایم آوردهبود. سخت شگفتزده شدهبودم از این لطف بزرگ او. با آن همه دوست و آشنا و بستگان، برای من هم یک شلوار سوغاتی آوردهبود. لابد دیدهبود که شلوارهای «مدل ۵۹» من دیگر فرسوده شدهاند. چهقدر در دل شاد بودم و سپاسگزار از او.
این شلوار نو را و یکی از پیراهنهای چینی را اتو کشیدهبودم، پوشیدهبودم، و سراپا شدهبودم چینیپوش تیپ چریکی، به رنگ روشن! کفشهایم؟ کفشهایم کهنه بودند و از ریختافتاده. این کفشهای دستدوز را به معرفی دوستم مسعود از یک کفاشی در خیابان نادری نزدیک چهارراه استامبول میخریدم. ارزان بودند و راحت و با دوام، و با رویهای شبیه جیر که واکس زدن نمیخواست، و کف پلاستیکی و نرم. من و مسعود این کفشها را آنقدر میپوشیدیم تا پاره میشدند، و بعد یک جفت دیگر میخریدیم. سالها دیرتر در خاطرات زندان آرتاشس آوانسیان، یا کسی دیگر، خواندم که لئون صاحب این کفاشی و دوزندهی کفشها، از روسهای «سفید» بوده که از انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ در روسیه گریخته و به ایران آمده، و اینجا سالها در زندان بهسر بردهاست.
با دلی پر امید رفتهبودم و دفتر کار همشهری صاحبنفوذم آقای عناصری را یافتهبودم. چه دم و دستگاهی! در اتاق بزرگی خانم منشی به اغراق آراستهای نشستهبود و داشت ناخنهای بلندش را سوهان میزد. دختران دانشگاه برای تمایز از این تیپ و برای دهنکجی به اینها بود که خود را نمیآراستند، و حیلی وقتها از آنور بام میافتادند. بوی عطر زنانهی معروف آن دوران «کافه» اتاق را پر کردهبود. این بو به دماغ من سکسیترین عطر جهان بود و داغم میکرد. خانم منشی با دیدنم نخست سرتاپایم را ورانداز کردهبود و سپس با عشوهای گفتهبود که کمی منتظر بنشینم. از نگاهش در جا فهمیدهبودم که سر و وضعم هیچ مناسب نیست. ساکت و با دلی بیتاب نشستهبودم. سرانجام منشی اجازه دادهبود که وارد اتاق همشهریم شوم. در زدهبودم و وارد شدهبودم. آقای عناصری در اتاقی بزرگ پشت میزی سنگین و بزرگ نشستهبود و سر در کاغذهایی داشت. در چند قدمی در اتاق ایستادهبودم تا او سر از کاغذ بردارد. سرانجام سر برداشتهبود، سراپایم را کمی بیش از معمول ورانداز کردهبود، و یک صندلی در دومتری میزش نشانم دادهبود. سپس همچنان که سر در کاغذ داشت به فارسی لهجهداری، خشک و رسمی، چیزهایی پرسیدهبود از این که چه خواندهام و با «طرح سربازی» در دانشگاه چه کاری میخواهم یا میتوانم بکنم. و سپس گفتهبود که بعداً زنگ بزنم و جواب را از خانم منشی بپرسم. نگفتهبودم که من پاسخ کتبی میخواهم تا بتوانم به دانشگاه نشانش دهم. شمارهی تلفن را از خانم منشی گرفتهبودم و بیرون آمدهبودم، با بوی عطر «کافه» در بینی. اما نه! با آن برخورد دوست پدر، دیگر امیدی نداشتم که در دانشگاه ماندگار شوم.
با بارها تلفن زدن به آن خانم منشی آراسته پاسخی نگرفتهبودم. سرانجام پدرم وارد عمل شدهبود و از دوستش پاسخ گرفتهبود که «آقازاده پرونده دارد! نمیشود!»
و اینک، همهی غصهها و نگرانیهای جهان بر دلم سنگینی میکرد. در آستانهی جشن فارغالتحصیلی هیچ شادی در دل نداشتم. شنلی برداشتهبودم که از شانه تا قوزک پا را میپوشاند. کفشها را نمیشد کاریشان کرد. امسال کلاه چهارگوش هم نداشتیم. فارغالتحصیلان سالهای پیش بسیاری از کلاهها را پاره کردهبودند یا دور انداخته بودند یا با خود بردهبودند و امسال تعداد کافی برای همه نماندهبود. مقامات دانشگاه گفتهبودند که همه بیکلاه باشند. آقای وفا خبرم کردهبود که با آن که در لیست سفارش لوحهای یادبود جلوی نام من «آقا» نوشته، اما گرواریست «خانم شیوا فرهمند راد» کندهکاری کردهاست، اما لازم نیست دلخور باشم، زیرا او لوح دیگری سفارش داده، و همچنین به کسی که قرار است افراد را برای دریافت نشان روی صحنه بخواند، به شدت گفته که من مرد هستم!
در آن شلوغی، چشمبههمزدنی «آزاده» را در میان جمعیت دیدهبودم، با شنل مخمل آبی. بهش میآمد! و بعد گمش کردهبودم و دیگر پیدایش نکردهبودم. جایی نشستهبودم که هنگامی که صدایم زدند راحت و سریع برخیزم و بروم روی صحنه.
آقای وفا گفتهبود که با حرف و حدیثهای «ده شب کانون نویسندگان ایران» در مهرماه و بعد از آن، معلوم نیست که کسی از جانب «تولیت عظما» برای توزیع نشانها بیاید. اما اکنون «سرکار علیه بانو فریده دیبا» مادر شهبانو روی صحنه ایستادهبود و نشانها را توزیع میکرد. لابد خواستهبودند اوضاع را عادی جلوه دهند.
خواندهبودند و خواندهبودند، و سرانجام نوبت من رسیدهبود. برخاستهبودم و کوشیدهبودم همهی راه را با گامهایی استوار بروم. همدانشگاهیها داشتند با کف زدن همراهیم میکردند. صدها جفت چشم بر من دوخته شدهبود. آیا «آزاده» هم داشت نگاهم میکرد؟ با شوهرش نشستهبود، یا تنها؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا» با لبخندی بزرگ در انتظارم بود. از کسی که پشت سرش کنار میزی ایستادهبود یک قوطی با روکش مخمل آبی و آرم دانشگاه گرفتهبود و منتظر بود. به یک متریش که رسیدهبودم با همان لبخند دستش را بهسویم دراز کردهبود. دست دادهبودم، با لبخندی بر لب سری فرود آوردهبودم به سپاس، و نه بیشتر. تعظیم نکردهبودم مثل بعضیهایی که میکردند. تعظیم نداشت. دمودستگاه اعلیحضرت آقاداماد همین خانم من بیگناه را که سنگی بهسوی پرزیدنت نیکسون نیانداخته بودم، و به توصیهی همان نیکسون هنگام ترک آسمان ایران، به زندان انداختهبود، و حالا هم داشتم برای همان گناه ناکرده بهسوی سرنوشتی نامعلوم در تبعیدگاهی دوردست میرفتم. خانم دیبا هیچ نگفتهبود و من هم هیچ نگفتهبودم. گویا او لهجهی غلیظ ترکی داشت و از «دربار» به او توصیه کردهبودند که تا جایی که ممکن است لهجهاش را بروز ندهد. پروفسور حسینعلی مهران «نایبالتولیه عظما»ی دانشگاه، به زبان ساده یعنی نمایندهی شهبانو فرح در دانشگاه، باز سادهتر یعنی رئیس دانشگاه نیز در دو متری ایستادهبود با لبخندی، و داشت صحنه را تماشا میکرد.
قوطی را گرفتهبودم و برگشتهبودم. به لبهی صحنه نرسیده، نام نفر بعدی را خواندهبودند. در راه تا رسیدن به صندلی، یواشکی قوطی را باز کردهبودم و نگاهی توی آن انداختهبودم. یک لوح طلاییرنگ بود با آرم دانشگاه و نوشتهی «به خانم شیوا فرهمند راد»! چه حیف که لوح تصحیحشده که آمد، آن لوح نخستین را دور انداختم، وگرنه اکنون میتوانستم با آن پز فمینیستی بدهم!
***
کمتر از دو هفته بعد، در ۲۵ آبان ۱۳۵۶، نویسنده و مترجم بزرگ و نامآور و دبیر کانون نویسندگان ایران م.ا. بهآذین ناگزیر از دخالت در تحصن بزرگ دانشجویان و مردم در همین سالن محل برگزاری مراسم فارغالتحصیلی شد و همان پروفسور مهران را و بستنشینان را از فاجعهای بزرگ نجات داد.
و کمتر از پنج ماه بعد، در نوروز ۱۳۵۷، آنگاه که از پادگان چهلدختر شاهرود گریختهبودم و خود را پای سفرهی هفتسین رساندهبودم، و گفتهبودم که سرباز صفر شدهام، لابد پدر و مادر این عکس را فراموش کردهبودند و یادشان رفتهبود که با چه دقت و حوصلهای آن را با زرورق یوشاندهبودند و تا چندی زینت تاقچهاش کردهبودند، آنگاه که مادر هنگام بدرقهام به سردی گفت: «با پدرت صحبت کردیم. دیگر به خانه نیا. تو افتخاری برای خانواده نیاوردی.»
عکس، پوشیده در زرورق، چندی پس از درگذشت پدر و مادر، در خانه پیدا شد.
-------------------------
* - همدانشگاهی خوانندهی یک نوشتهی دیگرم (در این نشانی) در پیامی نوشت که از مشتریان برنامههای اتاق موسیقی بوده، اما خیال میکرده که من از یک خانوادهی مرفه تهرانی هستم.
شرح سالهای دانشجویی، ماجرای نیکسون، زندان، «آزاده»ها، جزئیات تحصن بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در ۲۴ و ۲۵ آبان ۱۳۵۶ را که خود در آن حضور داشتم، سربازی، انقلاب، حزب، و بسیاری داستانهای دیگر را در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
«قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.
چرا، خودش است. آبان ماه ۱۳۵۶ است. چفت و بست شاهنشاهی از چند سال پیش از هم وا رفته. یک موقعی خود اعلیحضرت و بعد شهبانو به این مراسم «تشریففرما» میشدند و دانشجویان به حضورشان «مشرف» میشدند، اما آن دوران دیگر گذشته و امروزه نوبت رسیده به مقامات درجه ۳ و ۴. ما که هیچ فکر و خیال جایزه مایزه گرفتن هم نداشتیم. داشتیم میرفتیم سربازی. این ور و آن ور میدویدیم و داشتیم تسویهحساب و از این کارها میکردیم توی دانشگاه، که دیگر راهمان را بکشیم و برویم... اما... این دل صابمرده را چه میکردیم...؟
***
«یک پا که هیچ، هنوز هر دو پایم در دانشگاه بود.» آقای ابوالحسن وندهور (وفا) مسئول فعالیتهای فرهنگی و هنری دانشجویی، که همواره هوای مرا داشت، گفتهبود که لوح سپاسی برای فعالیتهای من در «اتاق موسیقی» تهیه کردهاند و روز جشن فارغالتحصیلی قرار است که آن را به من بدهند، و اصرار کردهبود که با زحمتهایی که کشیدهام، حیف است که نیایم و آن را در مراسم رسمی دریافت نکنم. هیچ نمیدانستم. هیچ نشنیدهبودم که چنین چیزی هست. هیچ انتظارش را هم نداشتم. گفتهبود و گفتهبود. از سوی دیگر نمیدانم از کی شنیدهبودم که آن «آزاده»ی دوم، همان که سالها دل در گروی نگاهش داشتم، به بهانهی جزوهی درس دکتر اسماعیل خویی خواستهبودم با او حرف بزنم، و ردم کردهبود، او نیز در بهار درسش تمام شده و قرار است در مراسم فارغالتحصیلی شرکت کند. فکر کردهبودم: دنیا را چه دیدهای؟ شاید زد و در میان چند صد نفر به هم برخوردیم و یک واپسین نگاه، نگاه بدرود، پیش از رفتن به سربازی نصیبم شد!
اما لباسم؟ آن روز نمیشد با هر سر و وضعی در مراسم شرکت کرد. جیبم خالی بود. حقوق کار دانشجویی، کمکهزینهی تحصیلی، و کمکهزینهی مسکن قطع شدهبود. در دو سه سال اخیر فقط دو شلوار، و دو پیراهن چینی پاگوندار داشتم که مد روز تیپ «چریکی» آن روزگار بود. اینها را به تناوب میشستم و میپوشیدم. شلوارها را در یک سفر دانشجویی با اتوبوس دانشگاه به افغانستان از بازار کهنهفروشان کابل خریدهبودم، با پول قرضی از دوست همسفرم انوشه. لباسهای توریستهای غربی بود که در آن سالهای هیپیگری و رواج حشیش، از کشورهای دوردست تا افغانستان، کعبهی حشیش و دیگر مواد مخدر، میآمدند، تا آخرین تکهی لباسشان را هم خرج دود و حال میکردند و «Make love! Don't war!» میکردند. یا لباسهایی بود که مردم در گوشه و کنار جهان گرد آوردهبودند و برای زلزلهزدگان افغانستان فرستادهبودند. شلوارهایی گشاد و مدل قدیمی بودند. با آنها دوستانم از میان دختران دانشگاه نامم را «مدل ۵۹» گذاشتهبودند، یعنی ۱۹۵۹، و اکنون ۱۹۷۷ بود. سروگوش به آب دادهبودم و دستگیرم شدهبود که شنلهایی که در مراسم آن روز به فارغالتحصیلان میدهند همهی لباس شخصی را میپوشاند. چه خوب!
و این سربازی...، سربازی... هیچ دلم نمیخواست از دانشگاه بروم. اینجا خانه و کاشانهی من بود. در شش سال گذشته بیشترین روزها و بیشترین ساعتهای من در اینجا گذشتهبود. سخت بود دل کندن و رفتن. و تازه، چیزی در مغز استخوانم به من میگفت که با رفتن به سربازی، دیر یا زود پروندهی زندان و محکومیتم را بیرون میکشند و آنوقت بهجای خدمت با درجهی افسری، خلعدرجهام میکنند و با درجهی سرباز صفر به دوردستها تبعیدم میکنند. دیدهبودم که بعضی از دانشجویان پس از پایان تحصیل در چارچوب برنامهای که آن را خلاصه «طرح سربازی» مینامیدیم، کاری در دانشگاه میگرفتند که بخشی از خدمت سربازیشان حساب میشد. آقای وفا قول دادهبود که اگر بخش مربوط به ادارهی نظام وظیفه را حل کنم و از آنان مجوز بگیرم، در همان امور فرهنگی و هنری دانشجویی کاری به من میدهد. ادارهی نظام وظیفه... به کجای آن دستگاه بزرگ و عریض و طویل امیدی داشتهباشم؟
چند روزی که در تابستان به اردبیل و به خانه رفتهبودم، پدرم چند آگهی استخدام مهندس مکانیک را که از روزنامهها بریدهبود و نگه داشتهبود، نشانم دادهبود و پرسیدهبود که حالا که درسم تمام شده چه میخواهم بکنم؟ با شنیدن اینکه باید به سربازی بروم، کمی به فکر فرو رفتهبود. هیچ فکرش را نکردهبود. او خود تصور و نظر خوبی دربارهی سربازی نداشت، به شکلی قسر در رفتهبود و سربازی نکردهبود. بو بردهبود که نگرانم. پاپیام شدهبود. پرسیدهبود و پرسیدهبود، و سرانجام هستهی نگرانیم را از زیر زبانم کشیدهبود، و راه حل احتمالی، یعنی «طرح سربازی» در دانشگاه و نیاز به موافقت ادارهی نظام وظیفه را نیز. گفتهبود که از قضا یک دوست و همکلاسی قدیمی دارد که در ادارهی نظام وظیفه آدمیست، که به پدر گفته که اگر زمانی کاری داشت، به او رجوع کند، و پدر تاکنون چیزی از او نخواسته، و اکنون با او حرف میزند و نتیجه را به من میگوید. عجب! چه خوب! پس امیدی هست! پدر با چه آدمهای مهمی همکلاسی بوده! خوانندهی درجهی یک رادیوی باکو ربابه مراداووا، مترجمان زبردست رضا سیدحسینی و عبدالله توکل، نویسندهی سرشناس نادعلی همدانی، و اکنون شخصی از خاندان نامدار عناصریهای اردبیل، که در ادارهی نظام وظیفه کارهایست! زندهباد پدر!
پدر چندی بعد در تهران خبرم کردهبود که به فلان بخش ادارهی نظام وظیفه بروم و سراغ آقای عناصری را بگیرم. اما لباس؟ چه لباسی بپوشم؟ پیش آشنای صاحبنفوذ پدر باید با سر و وضع آراسته رفت. همچنین او باید مرا به شکل یک کارمند بالقوهی دانشگاه ببیند تا با درخواستم موافقت کند. چه بپوشم؟ ندارم! هیچ نمیدانستم که آیا در تهران جایی هست که لباس کرایه میدهند، یا نه. جز آن دو شلوار مدل ۵۹ افغانستانی، همین تازگی بهروز صحابه دوست و همدانشگاهی مشهدی، فوتبالیست معروف، عضو تیم پاس، که پایی هم در تیم ملی داشت، و گاه در خانهاش در یکی از پسکوچههای شمالی خیابان بلوار (الیزابت – کشاورز) جمع میشدیم و آبگوشت میخوردیم، از سفری برای مسابقهی فوتبال در چین یک شلوار برایم آوردهبود. سخت شگفتزده شدهبودم از این لطف بزرگ او. با آن همه دوست و آشنا و بستگان، برای من هم یک شلوار سوغاتی آوردهبود. لابد دیدهبود که شلوارهای «مدل ۵۹» من دیگر فرسوده شدهاند. چهقدر در دل شاد بودم و سپاسگزار از او.
این شلوار نو را و یکی از پیراهنهای چینی را اتو کشیدهبودم، پوشیدهبودم، و سراپا شدهبودم چینیپوش تیپ چریکی، به رنگ روشن! کفشهایم؟ کفشهایم کهنه بودند و از ریختافتاده. این کفشهای دستدوز را به معرفی دوستم مسعود از یک کفاشی در خیابان نادری نزدیک چهارراه استامبول میخریدم. ارزان بودند و راحت و با دوام، و با رویهای شبیه جیر که واکس زدن نمیخواست، و کف پلاستیکی و نرم. من و مسعود این کفشها را آنقدر میپوشیدیم تا پاره میشدند، و بعد یک جفت دیگر میخریدیم. سالها دیرتر در خاطرات زندان آرتاشس آوانسیان، یا کسی دیگر، خواندم که لئون صاحب این کفاشی و دوزندهی کفشها، از روسهای «سفید» بوده که از انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ در روسیه گریخته و به ایران آمده، و اینجا سالها در زندان بهسر بردهاست.
با دلی پر امید رفتهبودم و دفتر کار همشهری صاحبنفوذم آقای عناصری را یافتهبودم. چه دم و دستگاهی! در اتاق بزرگی خانم منشی به اغراق آراستهای نشستهبود و داشت ناخنهای بلندش را سوهان میزد. دختران دانشگاه برای تمایز از این تیپ و برای دهنکجی به اینها بود که خود را نمیآراستند، و حیلی وقتها از آنور بام میافتادند. بوی عطر زنانهی معروف آن دوران «کافه» اتاق را پر کردهبود. این بو به دماغ من سکسیترین عطر جهان بود و داغم میکرد. خانم منشی با دیدنم نخست سرتاپایم را ورانداز کردهبود و سپس با عشوهای گفتهبود که کمی منتظر بنشینم. از نگاهش در جا فهمیدهبودم که سر و وضعم هیچ مناسب نیست. ساکت و با دلی بیتاب نشستهبودم. سرانجام منشی اجازه دادهبود که وارد اتاق همشهریم شوم. در زدهبودم و وارد شدهبودم. آقای عناصری در اتاقی بزرگ پشت میزی سنگین و بزرگ نشستهبود و سر در کاغذهایی داشت. در چند قدمی در اتاق ایستادهبودم تا او سر از کاغذ بردارد. سرانجام سر برداشتهبود، سراپایم را کمی بیش از معمول ورانداز کردهبود، و یک صندلی در دومتری میزش نشانم دادهبود. سپس همچنان که سر در کاغذ داشت به فارسی لهجهداری، خشک و رسمی، چیزهایی پرسیدهبود از این که چه خواندهام و با «طرح سربازی» در دانشگاه چه کاری میخواهم یا میتوانم بکنم. و سپس گفتهبود که بعداً زنگ بزنم و جواب را از خانم منشی بپرسم. نگفتهبودم که من پاسخ کتبی میخواهم تا بتوانم به دانشگاه نشانش دهم. شمارهی تلفن را از خانم منشی گرفتهبودم و بیرون آمدهبودم، با بوی عطر «کافه» در بینی. اما نه! با آن برخورد دوست پدر، دیگر امیدی نداشتم که در دانشگاه ماندگار شوم.
با بارها تلفن زدن به آن خانم منشی آراسته پاسخی نگرفتهبودم. سرانجام پدرم وارد عمل شدهبود و از دوستش پاسخ گرفتهبود که «آقازاده پرونده دارد! نمیشود!»
و اینک، همهی غصهها و نگرانیهای جهان بر دلم سنگینی میکرد. در آستانهی جشن فارغالتحصیلی هیچ شادی در دل نداشتم. شنلی برداشتهبودم که از شانه تا قوزک پا را میپوشاند. کفشها را نمیشد کاریشان کرد. امسال کلاه چهارگوش هم نداشتیم. فارغالتحصیلان سالهای پیش بسیاری از کلاهها را پاره کردهبودند یا دور انداخته بودند یا با خود بردهبودند و امسال تعداد کافی برای همه نماندهبود. مقامات دانشگاه گفتهبودند که همه بیکلاه باشند. آقای وفا خبرم کردهبود که با آن که در لیست سفارش لوحهای یادبود جلوی نام من «آقا» نوشته، اما گرواریست «خانم شیوا فرهمند راد» کندهکاری کردهاست، اما لازم نیست دلخور باشم، زیرا او لوح دیگری سفارش داده، و همچنین به کسی که قرار است افراد را برای دریافت نشان روی صحنه بخواند، به شدت گفته که من مرد هستم!
در آن شلوغی، چشمبههمزدنی «آزاده» را در میان جمعیت دیدهبودم، با شنل مخمل آبی. بهش میآمد! و بعد گمش کردهبودم و دیگر پیدایش نکردهبودم. جایی نشستهبودم که هنگامی که صدایم زدند راحت و سریع برخیزم و بروم روی صحنه.
آقای وفا گفتهبود که با حرف و حدیثهای «ده شب کانون نویسندگان ایران» در مهرماه و بعد از آن، معلوم نیست که کسی از جانب «تولیت عظما» برای توزیع نشانها بیاید. اما اکنون «سرکار علیه بانو فریده دیبا» مادر شهبانو روی صحنه ایستادهبود و نشانها را توزیع میکرد. لابد خواستهبودند اوضاع را عادی جلوه دهند.
خواندهبودند و خواندهبودند، و سرانجام نوبت من رسیدهبود. برخاستهبودم و کوشیدهبودم همهی راه را با گامهایی استوار بروم. همدانشگاهیها داشتند با کف زدن همراهیم میکردند. صدها جفت چشم بر من دوخته شدهبود. آیا «آزاده» هم داشت نگاهم میکرد؟ با شوهرش نشستهبود، یا تنها؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا» با لبخندی بزرگ در انتظارم بود. از کسی که پشت سرش کنار میزی ایستادهبود یک قوطی با روکش مخمل آبی و آرم دانشگاه گرفتهبود و منتظر بود. به یک متریش که رسیدهبودم با همان لبخند دستش را بهسویم دراز کردهبود. دست دادهبودم، با لبخندی بر لب سری فرود آوردهبودم به سپاس، و نه بیشتر. تعظیم نکردهبودم مثل بعضیهایی که میکردند. تعظیم نداشت. دمودستگاه اعلیحضرت آقاداماد همین خانم من بیگناه را که سنگی بهسوی پرزیدنت نیکسون نیانداخته بودم، و به توصیهی همان نیکسون هنگام ترک آسمان ایران، به زندان انداختهبود، و حالا هم داشتم برای همان گناه ناکرده بهسوی سرنوشتی نامعلوم در تبعیدگاهی دوردست میرفتم. خانم دیبا هیچ نگفتهبود و من هم هیچ نگفتهبودم. گویا او لهجهی غلیظ ترکی داشت و از «دربار» به او توصیه کردهبودند که تا جایی که ممکن است لهجهاش را بروز ندهد. پروفسور حسینعلی مهران «نایبالتولیه عظما»ی دانشگاه، به زبان ساده یعنی نمایندهی شهبانو فرح در دانشگاه، باز سادهتر یعنی رئیس دانشگاه نیز در دو متری ایستادهبود با لبخندی، و داشت صحنه را تماشا میکرد.
قوطی را گرفتهبودم و برگشتهبودم. به لبهی صحنه نرسیده، نام نفر بعدی را خواندهبودند. در راه تا رسیدن به صندلی، یواشکی قوطی را باز کردهبودم و نگاهی توی آن انداختهبودم. یک لوح طلاییرنگ بود با آرم دانشگاه و نوشتهی «به خانم شیوا فرهمند راد»! چه حیف که لوح تصحیحشده که آمد، آن لوح نخستین را دور انداختم، وگرنه اکنون میتوانستم با آن پز فمینیستی بدهم!
***
کمتر از دو هفته بعد، در ۲۵ آبان ۱۳۵۶، نویسنده و مترجم بزرگ و نامآور و دبیر کانون نویسندگان ایران م.ا. بهآذین ناگزیر از دخالت در تحصن بزرگ دانشجویان و مردم در همین سالن محل برگزاری مراسم فارغالتحصیلی شد و همان پروفسور مهران را و بستنشینان را از فاجعهای بزرگ نجات داد.
و کمتر از پنج ماه بعد، در نوروز ۱۳۵۷، آنگاه که از پادگان چهلدختر شاهرود گریختهبودم و خود را پای سفرهی هفتسین رساندهبودم، و گفتهبودم که سرباز صفر شدهام، لابد پدر و مادر این عکس را فراموش کردهبودند و یادشان رفتهبود که با چه دقت و حوصلهای آن را با زرورق یوشاندهبودند و تا چندی زینت تاقچهاش کردهبودند، آنگاه که مادر هنگام بدرقهام به سردی گفت: «با پدرت صحبت کردیم. دیگر به خانه نیا. تو افتخاری برای خانواده نیاوردی.»
عکس، پوشیده در زرورق، چندی پس از درگذشت پدر و مادر، در خانه پیدا شد.
-------------------------
* - همدانشگاهی خوانندهی یک نوشتهی دیگرم (در این نشانی) در پیامی نوشت که از مشتریان برنامههای اتاق موسیقی بوده، اما خیال میکرده که من از یک خانوادهی مرفه تهرانی هستم.
شرح سالهای دانشجویی، ماجرای نیکسون، زندان، «آزاده»ها، جزئیات تحصن بزرگ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در ۲۴ و ۲۵ آبان ۱۳۵۶ را که خود در آن حضور داشتم، سربازی، انقلاب، حزب، و بسیاری داستانهای دیگر را در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
«قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.
24 April 2018
بدرود فرهنگنویس بزرگ!
روز ۲۸ فروردین (۱۷ آوریل) رسانهها اعلام کردند که شخصیت بزرگ فرهنگی و فرهنگنویس سرشناس زبان فارسی غلامحسین صدری افشار (۱۳۹۷-۱۳۱۳) در ۸۴سالگی درگذشتهاست.
خبری بسیار دردآور بود. با رفتن او جامعهی فرهنگی ایران فقیرتر شد. فقدان او را به جامعهی فرهنگی ایران و به بستگان و آشنایانش صمیمانه تسلیت میگویم.
پس از خاکسپاری او با حضور بستگان و نزدیکترین دوستانش، در ۳۱ فروردین مراسم یادبودی نیز برای او در فرهنگسرای ابنسینا برگزار شد، و چه خوب که بی مزاحمت چماقداران ارشادچی.
در ماههای آشفتگیهای انقلاب در سال ۱۳۵۷ دوستی نازنین مرا برای آشنایی با آقای صدری افشار به دفتری کوچک و انباشته از کاغذ و کتاب برد. من سرباز صفر (با مدرک لیسانس!) گریخته از پادگان چهلدختر شاهرود بودم که تا آن هنگام چیزهایی اغلب ناقابل و پیشپاافتاده ترجمه و منتشر کردهبودم، و آقای صدری افشار سالها در ترجمهی کتابهایی در شناخت و تاریخ علم و تألیف آثار گوناگون استخوان خرد کردهبود. او اکنون مدیر نشریهی «آشنایی با دانش» بود، که با پشتیبانی «دانشگاه آزاد ایران» منتشر میشد، و کسانی از اهالی دانش و فنآوری را میجست که دستی هم بر قلم داشتهباشند و برای «آشنایی با دانش» بنویسند یا ترجمه کنند. او مرا از همان نخستین برخورد با مهر فراوان و بهگرمی پذیرفت و بهسرعت خودمانی شدیم.
من در آن هنگام، که سد اختناق و سانسور ساواک شاهنشاهی در هم شکستهبود، سخت در تکاپوی نخستین انتشار «رسمی» کتابچهی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» بودم که تا آن هنگام همواره به شکل پلیکپی و با امکانات گروههای فرهنگی دانشجویی منتشر شدهبود، و فرصتی نیافتم تا چیزی برای «آشنایی با دانش» بنویسم یا ترجمه کنم، و غافل از آن بودم که درست همین آقای صدری افشار بسیار پیش از من، ده سال پیش، درست روی همین موضوع کوراوغلو ترجمهای منتشر کرده، «کورزاد» نوشتهی همت علیزاده (انتشارات ابنسینا، تهران ۱۳۴۷)، و سالها برای بازنشر آن با سانسور درگیر بودهاست. نمیدانستم که آن کتاب نایاب شده و اجازهی تجدید چاپ ندادهاند. نمیدانستم که بهانهی جلوگیری از تجدید چاپ آن بوده که «ارشاد» ساواک شستش خبردار شده که همت علیزاده، نویسندهی آن کتاب، یکی از جانبهدر بردگان شکست نهضت ملی آذربایجان است که در سال ۱۳۲۵ به آنسوی ارس، به جمهوری آذربایجان [شوروی سوسیالیستی – چه نامهای ترسناکی!] پناه برده، مشغول قوام دادن به فرهنگ و ادبیات ترکی آذربایجانیست، و نباید آوازهای نیک از او در این سوی ارس در گیرد!
نمیدانستم که «کورزاد» به ترجمهی غلامحسین صدری افشار با این حال بارها تجدید چاپ شده، اما با برداشتن نام همت علیزاده، گذاشتن نام داوود منصوری، و سرانجام با نام مغلوط علی همتزاده!
به گمانم با «اسلامی» شدن دانشگاه آزاد بود که آقای صدری افشار مدیریت «آشنایی با دانش» را رها کرد و خود به فکر انتشار ماهنامهی علمی و فرهنگی «هدهد» افتاد. خوب بهیاد دارم که در آن آشفتگی و بیسامانی پس از فرو ریختن سد سانسور که دهها و شاید صدها روزنامه و مجله و نشریات گوناگون همچون قارچ پدیدار میشدند، من جوان خام هیچ خوشبین نبودم که ماهنامهی هدهد خوانندگانی را جذب کند و آیندهی روشنی داشتهباشد. با این حال در لابهلای دوندگیهای بی پایان حزبی تا جایی که از دستم بر میآمد نوشته و ترجمه به هدهد دادم، و آقای صدری افشار همواره با مهر بیکرانی که به من داشت، کارهای ناقابلم را در هدهد منتشر کرد. و هدهد البته خوانندگان فراوانی داشت و با همت و پایداری آقای افشار آنقدر منتشر شد که تا در برگریزان همهی نشریات غیر اسلامی، در خزان ۱۳۶۱ توقیفش کردند.
در یک جلسهی «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» کسی، بهگمانم مترجم بزرگ و شوخ محمد قاضی، در معرفی پرویز شهریاری مترجم بزرگ کتابهای درسی و کمکدرسی ریاصیات، گفت که شهریاری هموزن خودش کتاب ترجمه کردهاست! غلامحسین صدری افشار سبکوزن بود و من به جرئت میتوانم بگویم که او دستکم دو برابر وزنش کتابهایی پیرامون تاریخ علم و فرهنگ زبان فارسی نوشته و ترجمه کردهاست، بسیار معتبر و روان و شیوا و سلیس، که کتاب دم دست هر مترجم و اهل قلم، یا کتاب بالینی هر کسی میتوانند باشند. اینروزها در رسانههای گوناگون آثار ترجمه و تألیف او را برشمردهاند و من اینجا تکرار نمیکنم. کافیست در وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه ملی» ایران نام صدری افشار را وارد کنید تا فهرستی ۱۵صفحهای و البته ناقص از کارهای او را ببینید.
با آقای افشار نشست و برخاستهای غیر کاری و سفرهای ماجراجویانه نیز داشتیم. یک بار با گروهی از دوستان به غار متل قو رفتیم. من بیست و هشت – نه ساله درست مانند اغلب جوانان جاهل آقای افشار را که در آن هنگام حوالی ۵۵ سال داشت، «سالمند» میدیدم و در شگفت بودم که با وجود نقص جشم چگونه چست و چالاک در میان جوانان و نوجوانان در ظلمت اعماق غار جست و خیز میکند! میگویند که او تا واپسین روز زندگانیش نیز همچنان چالاک بود.
غلامحسین صدری افشار دورادور به حزب توده ایران علاقه داشت، اما هرگز عضو حزب نشد. در شرایطی که همهی نشریات حزب تودهی ایران را توقیف کردهبودند، و این مصادف بود با افزایش تولید قلمی احسان طبری، آقای افشار پذیرفت که مقالات طبری را با نام مستعار در «هدهد» منتشر کند. در نوشتهای با عنوان «دربارهی دو نام مستعار احسان طبری» نوشتهام:
پس از انتشار ۶ شماره از «دفترهای شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» ارشادچیان اسلامی در همان برگریزان ۱۳۶۱ اجازهی انتشار به شماره هفتم ندادند. «هدهد» هم توقیف شدهبود. با این همه آقای افشار پذیرفت که دفتر شماره ۷ شورای نویسندگان را بهجای شمارهای از هدهد که به چاپخانه نرفت، با سرمایهی شخصی منتشر کند. اما پس از آن که این دفتر چاپ شدهبود، و پیش از آن که توزیع شود، ارشادچیان به چاپخانه ریختند، همهی نسخههای چاپشدهی این دفتر را بردند، خمیر کردند، و سرمایهی آقای افشار را دور ریختند، و تنها همین یک بار نبود که با او این کار را کردند. من ترجمهی بهنسبت مفصلی در آن شماره داشتم با عنوان «ناظم حکمت و رویدادهای سال ۱۹۳۸» که دوستش داشتم، و نابود شد، و دیگر نه نسخهای از ترجمه دارم و نه دسترسی به متن اصلی.
در کتابچهی «با گامهای فاجعه» نوشتهام (ویراست دوم، ص ۵۵، ناشر: مؤلف، تابستان ۱۳۹۶):
آن «شخصیت فرهنگی غیر حزبی» همانا غلامحسین صدری افشار بود. آقای افشار با همهی علاقهاش به حزب هرگز زیر بار رهنمودهای ژدانوفی حزبی نرفت و چون کوهی استوار از استقلال نشریهاش پاسداری کرد. او گفتهاست [نقل به معنی] که «کسی آمد و از یکی از سران حزب [به احتمال زیاد محمد پورهرمزان، مسئول انتشارات حزب] پیغام آورد که به فلانی [یعنی آقای افشار] بگویید که در هدهد مطالبی بیرون از خط حزب منتشر نکند! من [یعنی آقای افشار] گفتم که حالا که نه به بار است و نه به دار، شما دارید اینطور خط و نشان میکشید. فردا اگر دری به تختهای بخورد و روی کار بیایید چه به روز ما میآورید؟ آن شخص با جواب من رفت و چندی بعد کسی دیگر آمد و پیغام آورد که، نه، ببخشید، آن شخص اولی خودسرانه چنان رهنمودی آوردهاست!»
در پاییز ۱۳۸۵ (۲۰۰۶) پس از ۲۲ سال دوری از میهن، و آنگاه که مادرم در بستر مرگ بود، برای مادر، دل به دریا زدم و به ایران سفر کردم. در آن سفر به زیارت آقای صدری افشار هم رفتم. این عکسیست یادگار آن زیارت. او چند سال پیش از آن برای انتشار ترجمهام از رمان «عروج» (نوشتهی واسیل بیکوف) در داخل، از راه دور کمکم کردهبود.
آقای صدری افشار تا واپسین دم زندگانیش کار کرد و کار کرد و کار کرد. همین ده ماه پیش، در ۸۳ سالگی، هنگام بازویرایش و آماده کردن کتاب بزرگ «فرهنگنامه فارسی» و در جستوجوی اطلاعات زندگینامهای دربارهی کاظم انصاری مترجم معتبر آثاری از گوگول، گورکی و دیگران، دست بهدامن من شد و حیف که کمکی از من بر نیامد.
یادش جاودان و همواره گرامی.
*********
نسخهی پ.د.اف ویراست دوم «با گامهای فاجعه» را از این نشانی میتوان به رایگان دریافت کرد. نسخهی کاغذی آن را نیز به قیمت حدود سه و نیم دلار به اضافهی هزینهی پست میتوانید از فروشگاههای آن لاین آمازون در کشورهای محل زندگیتان سفارش دهید. کافیست این عدد را در گوگل بجویید یا روی آن کلیک کنید: 9198469401
در آن سفر ۱۲ سال پیش به ایران برای واپسین دیدار با مادر و نشستن در کنار بستر مرگش، هر جا که میرفتم «برادرانی» سایهبهسایه همهجا دنبالم بودند و اصرار هم داشتند که متوجه تعقیبشان بشوم، تا «حالیم» شود که آن جا جای من نیست و بهتر است بزنم به چاک و دیگر بر نگردم. من نیز همین کار را کردم: آمدم و دیگر هرگز نرفتم و تا آن «برادران» هستند، نمیروم.
خبری بسیار دردآور بود. با رفتن او جامعهی فرهنگی ایران فقیرتر شد. فقدان او را به جامعهی فرهنگی ایران و به بستگان و آشنایانش صمیمانه تسلیت میگویم.
پس از خاکسپاری او با حضور بستگان و نزدیکترین دوستانش، در ۳۱ فروردین مراسم یادبودی نیز برای او در فرهنگسرای ابنسینا برگزار شد، و چه خوب که بی مزاحمت چماقداران ارشادچی.
در ماههای آشفتگیهای انقلاب در سال ۱۳۵۷ دوستی نازنین مرا برای آشنایی با آقای صدری افشار به دفتری کوچک و انباشته از کاغذ و کتاب برد. من سرباز صفر (با مدرک لیسانس!) گریخته از پادگان چهلدختر شاهرود بودم که تا آن هنگام چیزهایی اغلب ناقابل و پیشپاافتاده ترجمه و منتشر کردهبودم، و آقای صدری افشار سالها در ترجمهی کتابهایی در شناخت و تاریخ علم و تألیف آثار گوناگون استخوان خرد کردهبود. او اکنون مدیر نشریهی «آشنایی با دانش» بود، که با پشتیبانی «دانشگاه آزاد ایران» منتشر میشد، و کسانی از اهالی دانش و فنآوری را میجست که دستی هم بر قلم داشتهباشند و برای «آشنایی با دانش» بنویسند یا ترجمه کنند. او مرا از همان نخستین برخورد با مهر فراوان و بهگرمی پذیرفت و بهسرعت خودمانی شدیم.
من در آن هنگام، که سد اختناق و سانسور ساواک شاهنشاهی در هم شکستهبود، سخت در تکاپوی نخستین انتشار «رسمی» کتابچهی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» بودم که تا آن هنگام همواره به شکل پلیکپی و با امکانات گروههای فرهنگی دانشجویی منتشر شدهبود، و فرصتی نیافتم تا چیزی برای «آشنایی با دانش» بنویسم یا ترجمه کنم، و غافل از آن بودم که درست همین آقای صدری افشار بسیار پیش از من، ده سال پیش، درست روی همین موضوع کوراوغلو ترجمهای منتشر کرده، «کورزاد» نوشتهی همت علیزاده (انتشارات ابنسینا، تهران ۱۳۴۷)، و سالها برای بازنشر آن با سانسور درگیر بودهاست. نمیدانستم که آن کتاب نایاب شده و اجازهی تجدید چاپ ندادهاند. نمیدانستم که بهانهی جلوگیری از تجدید چاپ آن بوده که «ارشاد» ساواک شستش خبردار شده که همت علیزاده، نویسندهی آن کتاب، یکی از جانبهدر بردگان شکست نهضت ملی آذربایجان است که در سال ۱۳۲۵ به آنسوی ارس، به جمهوری آذربایجان [شوروی سوسیالیستی – چه نامهای ترسناکی!] پناه برده، مشغول قوام دادن به فرهنگ و ادبیات ترکی آذربایجانیست، و نباید آوازهای نیک از او در این سوی ارس در گیرد!
نمیدانستم که «کورزاد» به ترجمهی غلامحسین صدری افشار با این حال بارها تجدید چاپ شده، اما با برداشتن نام همت علیزاده، گذاشتن نام داوود منصوری، و سرانجام با نام مغلوط علی همتزاده!
به گمانم با «اسلامی» شدن دانشگاه آزاد بود که آقای صدری افشار مدیریت «آشنایی با دانش» را رها کرد و خود به فکر انتشار ماهنامهی علمی و فرهنگی «هدهد» افتاد. خوب بهیاد دارم که در آن آشفتگی و بیسامانی پس از فرو ریختن سد سانسور که دهها و شاید صدها روزنامه و مجله و نشریات گوناگون همچون قارچ پدیدار میشدند، من جوان خام هیچ خوشبین نبودم که ماهنامهی هدهد خوانندگانی را جذب کند و آیندهی روشنی داشتهباشد. با این حال در لابهلای دوندگیهای بی پایان حزبی تا جایی که از دستم بر میآمد نوشته و ترجمه به هدهد دادم، و آقای صدری افشار همواره با مهر بیکرانی که به من داشت، کارهای ناقابلم را در هدهد منتشر کرد. و هدهد البته خوانندگان فراوانی داشت و با همت و پایداری آقای افشار آنقدر منتشر شد که تا در برگریزان همهی نشریات غیر اسلامی، در خزان ۱۳۶۱ توقیفش کردند.
در یک جلسهی «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» کسی، بهگمانم مترجم بزرگ و شوخ محمد قاضی، در معرفی پرویز شهریاری مترجم بزرگ کتابهای درسی و کمکدرسی ریاصیات، گفت که شهریاری هموزن خودش کتاب ترجمه کردهاست! غلامحسین صدری افشار سبکوزن بود و من به جرئت میتوانم بگویم که او دستکم دو برابر وزنش کتابهایی پیرامون تاریخ علم و فرهنگ زبان فارسی نوشته و ترجمه کردهاست، بسیار معتبر و روان و شیوا و سلیس، که کتاب دم دست هر مترجم و اهل قلم، یا کتاب بالینی هر کسی میتوانند باشند. اینروزها در رسانههای گوناگون آثار ترجمه و تألیف او را برشمردهاند و من اینجا تکرار نمیکنم. کافیست در وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه ملی» ایران نام صدری افشار را وارد کنید تا فهرستی ۱۵صفحهای و البته ناقص از کارهای او را ببینید.
با آقای افشار نشست و برخاستهای غیر کاری و سفرهای ماجراجویانه نیز داشتیم. یک بار با گروهی از دوستان به غار متل قو رفتیم. من بیست و هشت – نه ساله درست مانند اغلب جوانان جاهل آقای افشار را که در آن هنگام حوالی ۵۵ سال داشت، «سالمند» میدیدم و در شگفت بودم که با وجود نقص جشم چگونه چست و چالاک در میان جوانان و نوجوانان در ظلمت اعماق غار جست و خیز میکند! میگویند که او تا واپسین روز زندگانیش نیز همچنان چالاک بود.
غلامحسین صدری افشار دورادور به حزب توده ایران علاقه داشت، اما هرگز عضو حزب نشد. در شرایطی که همهی نشریات حزب تودهی ایران را توقیف کردهبودند، و این مصادف بود با افزایش تولید قلمی احسان طبری، آقای افشار پذیرفت که مقالات طبری را با نام مستعار در «هدهد» منتشر کند. در نوشتهای با عنوان «دربارهی دو نام مستعار احسان طبری» نوشتهام:
«در مجلهی «هدهد» نوشتههای طبری با نام مستعار «ا. طباطبایی» منتشر میشد. به برکت اینترنت اکنون این سه مقاله را مییابم:
۱- اراسم و کالون، دو چهره از نوزایی شمالی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۳، تیر ۱۳۶۱، ۱۱ صفحه.
۲- سرود ئوئرتا، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۴، شهریور ۱۳۶۱، ۳ صفحه.
۳- اندیشههایی درباره شناخت اسلوبهای واقعیت عینی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۵، مهر ۱۳۶۱، ۴ صفحه.
حافظهی خیانتپیشهام یاری نمیکند که بهیاد بیاورم آیا نوشتههای دیگری هم در هدهد منتشر شد یا نه. انتشار این مجله نیز در پاییز ۱۳۶۱ ممنوع شد.»
پس از انتشار ۶ شماره از «دفترهای شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» ارشادچیان اسلامی در همان برگریزان ۱۳۶۱ اجازهی انتشار به شماره هفتم ندادند. «هدهد» هم توقیف شدهبود. با این همه آقای افشار پذیرفت که دفتر شماره ۷ شورای نویسندگان را بهجای شمارهای از هدهد که به چاپخانه نرفت، با سرمایهی شخصی منتشر کند. اما پس از آن که این دفتر چاپ شدهبود، و پیش از آن که توزیع شود، ارشادچیان به چاپخانه ریختند، همهی نسخههای چاپشدهی این دفتر را بردند، خمیر کردند، و سرمایهی آقای افشار را دور ریختند، و تنها همین یک بار نبود که با او این کار را کردند. من ترجمهی بهنسبت مفصلی در آن شماره داشتم با عنوان «ناظم حکمت و رویدادهای سال ۱۹۳۸» که دوستش داشتم، و نابود شد، و دیگر نه نسخهای از ترجمه دارم و نه دسترسی به متن اصلی.
در کتابچهی «با گامهای فاجعه» نوشتهام (ویراست دوم، ص ۵۵، ناشر: مؤلف، تابستان ۱۳۹۶):
«آذر ۱۳۶۱ [...] یک شخصیت فرهنگی غیر حزبی [...] از من خواست که ارتباط او را با رهبری حزب برقرار کنم. او در سه نوبت با جوانشیر [دبیر دوم حزب]، عباس حجری [دبیر تشکیلات تهران]، و کیومرث زرشناس [... دبیر اول سازمان جوانان توده] دیدار و گفتوگو کرد، و سرانجام گفت:
- حرف حالیشان نمیشود! میگویم یک امکاناتی برای روز مبادا تهیه کنید، محلی را بخرید، دستگاههای بخرید، در اختیار آدمهای غیر حزبی و ناشناخته، اما سالم و علاقمند به حزب بگذارید، هیچ استفادهای از آنها نکنید و بگذارید بمانند برای روز مبادا، که اگر ریختند و زدند و گرفتند و همه را از بین بردند، دستکم اجاقی برای آینده روشن بماند. آنها همهی این حرفها را قبول میکنند و میگویند باشد، اما دلشان نمیآید که همین الان هم آن امکانات را به کار نگیرند، و میخواهند که افراد شناختهشدهشان به آنجا رفتوآمد کنند و الی آخر... میگویم آخر اینطوری که همان روز اول لو میرود! اما گوششان بدهکار نیست. من هم گفتم پس ما را به خیر و شما را به سلامت!»
آن «شخصیت فرهنگی غیر حزبی» همانا غلامحسین صدری افشار بود. آقای افشار با همهی علاقهاش به حزب هرگز زیر بار رهنمودهای ژدانوفی حزبی نرفت و چون کوهی استوار از استقلال نشریهاش پاسداری کرد. او گفتهاست [نقل به معنی] که «کسی آمد و از یکی از سران حزب [به احتمال زیاد محمد پورهرمزان، مسئول انتشارات حزب] پیغام آورد که به فلانی [یعنی آقای افشار] بگویید که در هدهد مطالبی بیرون از خط حزب منتشر نکند! من [یعنی آقای افشار] گفتم که حالا که نه به بار است و نه به دار، شما دارید اینطور خط و نشان میکشید. فردا اگر دری به تختهای بخورد و روی کار بیایید چه به روز ما میآورید؟ آن شخص با جواب من رفت و چندی بعد کسی دیگر آمد و پیغام آورد که، نه، ببخشید، آن شخص اولی خودسرانه چنان رهنمودی آوردهاست!»
در پاییز ۱۳۸۵ (۲۰۰۶) پس از ۲۲ سال دوری از میهن، و آنگاه که مادرم در بستر مرگ بود، برای مادر، دل به دریا زدم و به ایران سفر کردم. در آن سفر به زیارت آقای صدری افشار هم رفتم. این عکسیست یادگار آن زیارت. او چند سال پیش از آن برای انتشار ترجمهام از رمان «عروج» (نوشتهی واسیل بیکوف) در داخل، از راه دور کمکم کردهبود.
آقای صدری افشار تا واپسین دم زندگانیش کار کرد و کار کرد و کار کرد. همین ده ماه پیش، در ۸۳ سالگی، هنگام بازویرایش و آماده کردن کتاب بزرگ «فرهنگنامه فارسی» و در جستوجوی اطلاعات زندگینامهای دربارهی کاظم انصاری مترجم معتبر آثاری از گوگول، گورکی و دیگران، دست بهدامن من شد و حیف که کمکی از من بر نیامد.
یادش جاودان و همواره گرامی.
*********
نسخهی پ.د.اف ویراست دوم «با گامهای فاجعه» را از این نشانی میتوان به رایگان دریافت کرد. نسخهی کاغذی آن را نیز به قیمت حدود سه و نیم دلار به اضافهی هزینهی پست میتوانید از فروشگاههای آن لاین آمازون در کشورهای محل زندگیتان سفارش دهید. کافیست این عدد را در گوگل بجویید یا روی آن کلیک کنید: 9198469401
در آن سفر ۱۲ سال پیش به ایران برای واپسین دیدار با مادر و نشستن در کنار بستر مرگش، هر جا که میرفتم «برادرانی» سایهبهسایه همهجا دنبالم بودند و اصرار هم داشتند که متوجه تعقیبشان بشوم، تا «حالیم» شود که آن جا جای من نیست و بهتر است بزنم به چاک و دیگر بر نگردم. من نیز همین کار را کردم: آمدم و دیگر هرگز نرفتم و تا آن «برادران» هستند، نمیروم.
30 March 2018
راخمانینوف - ۱۴۵
شبکهی دوم رادیوی سوئد دارد سنفونی ششم چایکوفسکی (سنفونی پاتتیک) را پخش میکند. این اثر همواره مرا به یاد «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) و چند تن از دوستانم میاندازد که این اثر چایکوفسکی را بسیار دوست میداشتند، همچنان که من نیز. بخش چهارم آن سنفونی مایهی اشک و آههای بسیاری بود.
یاد «اتاق موسیقی» به یادم آورد که مناسبت جالب دیگری را نباید ناگفته بگذارم: ۲۸ مارس ۷۵-امین سالگشت درگذشت، و ۱ آوریل، ۱۴۵-امین زادروز آهنگساز و پیانیست بزرگ روس سرگئی راخمانینوف (۱۹۴۳-۱۸۷۳) است. آثار او نیز از برنامههای جذاب «اتاق موسیقی» بود، بهویژه کنسرتوی پیانوی شمارهی دوی او با آن ضربههای دراماتیک پیانو در آغاز، و نیز «راپسودی روی تمی از پاگانینی» که بخش آرام آن در آن دوران موسیقی متن یک سریال تلویزیونی امریکایی بود و خیلیها آن را به گوش جان شنیدهبودند و دل به آن بستهبودند.
اما داستان من و موسیقی راخمانینوف بر میگردد به کودکیهای من و هنگامی که در دوردست اردبیل برخی از آثار او را بر متن نمایشنامههای رادیویی میشنیدم، از لابهلای خرخر موج متوسط رادیو و صدایی که گاه و بیگاه میرفت، و لحظاتی گوش تشنه و دل بیقرار مرا در انتظار میگذاشت تا باز آید.
در آن عالم کودکی هیچ نمیدانستم که این موسیقیها چیستند، ساختهی کیستند، نامشان چیست، کجا و چگونه میتوان آنها را جدای از نمایشنامههای رادیویی شنید؟ هیچ نمیدانستم. همینقدر روزشماری و لحظهشماری میکردم تا روز و ساعت آن برنامهی رادیو برسد، و بر لبهی تاقچهی رادیو بیاویزم، و گوشم را تا جایی که قدم میرسید به بلندگوی رادیو نزدیک کنم، تا مبادا نوایی از آن موسیقیهای شگفتانگیز به گوشم نرسد و نشنیده بماند.
سالهای طولانی، پانزده – بیست سال طول کشید تا با نشستن در آن اتاقک تنگ کلاس شمارهی ۳ ساختمان مجتهدی (ابن سینا) در دانشگاه صنعتی، ورق زدن صفحههای گراموفون موجود در آنجا، یا با زیر پا نهادن مقررات نانوشتهی «خودیها» در بند ۳ زندان قصر و گوش دادن به «رادیوی تهران» روی موج اف.ام. از یک رادیوی کوچک که در جیب روی سینهی پیراهن جا میگرفت و گوشی آن را در گوشم میگذاشتم، و گوش دادن و گوش دادن، یکیک آن آهنگهای دلاویز کودکیهایم را بازیابم.
یکی از نخستین خاطرههای موزیکالم اثری از همین راخمانینوف بود، پرهلود اپوس ۳ شماره ۲، که او در اصل برای پیانو سروده، اما عظمتی دارد که کسانی به فکر اجرای آن با ارکستر افتادند، و اجرای ارکستری بود که من در کودکی میشنیدم.
راخمانینوف، از نیاکان ترک و مسلمان اهل شهر کازان بر ساحل رود ولگا (و از آنجاست ریشهی نام خانوادگیش: راخمان = رحمان)، از پدر و مادری موسیقیدوست و نوازندهی پیانو، در آموزشگاههای موسیقی سنپترزبورگ و مسکو تحصیل کرد. بیشتر او را برای مهارتش در نواختن پیانو میشناختند که موهبت دستان بزرگش در آن یارش بود. گویا دستانش آنقدر بزرگ بودند که تا سیزده پردهی کامل را روی کلیدهای پیانو میپوشاندند. اما او خود میخواست آهنگساز شود و به آهنگسازی بشناسندش.
نخستین سنفونی او را که در سال ۱۸۸۵ اجرا شد، بیرحمانه نقد و ریشخند کردند، تا آنجا که او سخت دلزده شد، دچار آزردگی روحی شد، آهنگسازی را تا چندین سال پی نگرفت، و تنها از استعداد درخشانش در نواختن پیانو نان خورد. اما پس از چند سال بهبود یافت و با سرودن کنسرتو پیانوی شمارهی ۲ (که گویا به روانپزشک خود تقدیم کرد) سرودن آثاری بیهمتا و ماندگار را پی گرفت.
راخمانینوف در اوج انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ میهنش را ترک کرد. نخست چندی در سوییس اقامت گزید و سپس به امریکا رفت. اما گفتهاند و نوشتهاند که همواره دلش با میهنش بود و کمی پیش از مرگش، در اوج جنگ جهانی دوم، میخواست به اتحاد شوروی برگردد، اما سخت بیمار بود و ناتوان، و آرزوی بازگشتش به میهن، با او از جهان رفت.
یکی دیگر از آثار بسیار زیبایش که از کودکی به یاد دارم و سالها طول کشید تا پیدایش کنم، اثریست بهنام «ووکالیس»، یعنی «آواز بیکلام» که او برای خوانندهی سوپرانو با همراهی پیانو نوشتهاست. خاطرهای به نقل از مستیسلاو راستروپوویچ Mstislav Rostropovich نوازندهی بزرگ ویولونسل به یاد میآورم که نمیدانم کجا خواندم یا در کدام فیلم مستند از او شنیدم. میگفت (نقل به معنی):
«یک بار با سویاتوسلاو ریختر Sviatoslav Richter (یکی از بزرگترین نوازنگان پیانو) برای اجرای کنسرتی به سوییس رفتهبودیم و مهمان سریوژا (خودمانی سرگئی، یعنی راخمانینوف) بودیم. بعد از ناهار او به اتاق خود رفت تا کمی بخوابد. من و ویتیا (حودمانی سویاتوسلاو) دستنوشتهی نوتهای «ووکالیس» را روی پیانوی اتاق نشیمن پیدا کردیم و در انتظار بیدار شدن سریوژا برای سرگرمی شروع به نواختن آن کردیم. من با ویولونسل نقش خواننده را به عهده گرفتم. همینطور سرمان پایین بود و غرق زیبایی این اثر بودیم که یکهو دیدیم سریوژا در آستانهی در اتاق خوابش ایستاده، اجرای ما را گوش میدهد و همینطور اشک میریزد.»
اجراهای بیشماری از ووکالیس با تنظیم برای ترکیب سازهای گوناگون، یا ارکستر، یا صدای خواننده (بدون کلام) وجود دارد.
دو پرهلود دیگر او را من بسیار دوست میدارم: اپوس ۳۲، شماره ۱۰، که آغاز و پایان آن مرا به یاد چمنزارهای وحشی و خیس از شبنم یا باران منطقهی تالش میاندازد، در هوایی مهآلود، و چند قاطر که در چمنزارها میچرند، دمشان را آرام میچرخانند و میتابانند و تا زیر شکمشان را چمنهای بلند پوشانده است؛ و اپوس ۲۳ شماره ۵، اینجا گویا با اجرای خود او، که ریتم مارش دارد و به من نیرو میدهد؛ آی نیرو میدهد!
آثار راخمانینوف را در فیلمهای سینمایی بیشماری، هم در میهنش و هم در غرب بهکار بردهاند. یکی از پر آوازهترینهای آنها فیلم استرالیایی «شاین» (۱۹۹۶) Shine است که روی زندگی واقعی یک پیانیست ساختهشدهاست.
راخمانینوف را بیشتر برای چهار کنسرتو پیانوی عظیم او و سه سنفونیاش میشناسند.
اثر بسیار هیجانانگیز دیگر او «رقصهای سنفونیک» نام دارد.
کنسرتو پیانوی شمارهی ۳ او نیز هوادارن بسیاری دارد.
یاد «اتاق موسیقی» به یادم آورد که مناسبت جالب دیگری را نباید ناگفته بگذارم: ۲۸ مارس ۷۵-امین سالگشت درگذشت، و ۱ آوریل، ۱۴۵-امین زادروز آهنگساز و پیانیست بزرگ روس سرگئی راخمانینوف (۱۹۴۳-۱۸۷۳) است. آثار او نیز از برنامههای جذاب «اتاق موسیقی» بود، بهویژه کنسرتوی پیانوی شمارهی دوی او با آن ضربههای دراماتیک پیانو در آغاز، و نیز «راپسودی روی تمی از پاگانینی» که بخش آرام آن در آن دوران موسیقی متن یک سریال تلویزیونی امریکایی بود و خیلیها آن را به گوش جان شنیدهبودند و دل به آن بستهبودند.
اما داستان من و موسیقی راخمانینوف بر میگردد به کودکیهای من و هنگامی که در دوردست اردبیل برخی از آثار او را بر متن نمایشنامههای رادیویی میشنیدم، از لابهلای خرخر موج متوسط رادیو و صدایی که گاه و بیگاه میرفت، و لحظاتی گوش تشنه و دل بیقرار مرا در انتظار میگذاشت تا باز آید.
در آن عالم کودکی هیچ نمیدانستم که این موسیقیها چیستند، ساختهی کیستند، نامشان چیست، کجا و چگونه میتوان آنها را جدای از نمایشنامههای رادیویی شنید؟ هیچ نمیدانستم. همینقدر روزشماری و لحظهشماری میکردم تا روز و ساعت آن برنامهی رادیو برسد، و بر لبهی تاقچهی رادیو بیاویزم، و گوشم را تا جایی که قدم میرسید به بلندگوی رادیو نزدیک کنم، تا مبادا نوایی از آن موسیقیهای شگفتانگیز به گوشم نرسد و نشنیده بماند.
سالهای طولانی، پانزده – بیست سال طول کشید تا با نشستن در آن اتاقک تنگ کلاس شمارهی ۳ ساختمان مجتهدی (ابن سینا) در دانشگاه صنعتی، ورق زدن صفحههای گراموفون موجود در آنجا، یا با زیر پا نهادن مقررات نانوشتهی «خودیها» در بند ۳ زندان قصر و گوش دادن به «رادیوی تهران» روی موج اف.ام. از یک رادیوی کوچک که در جیب روی سینهی پیراهن جا میگرفت و گوشی آن را در گوشم میگذاشتم، و گوش دادن و گوش دادن، یکیک آن آهنگهای دلاویز کودکیهایم را بازیابم.
یکی از نخستین خاطرههای موزیکالم اثری از همین راخمانینوف بود، پرهلود اپوس ۳ شماره ۲، که او در اصل برای پیانو سروده، اما عظمتی دارد که کسانی به فکر اجرای آن با ارکستر افتادند، و اجرای ارکستری بود که من در کودکی میشنیدم.
راخمانینوف، از نیاکان ترک و مسلمان اهل شهر کازان بر ساحل رود ولگا (و از آنجاست ریشهی نام خانوادگیش: راخمان = رحمان)، از پدر و مادری موسیقیدوست و نوازندهی پیانو، در آموزشگاههای موسیقی سنپترزبورگ و مسکو تحصیل کرد. بیشتر او را برای مهارتش در نواختن پیانو میشناختند که موهبت دستان بزرگش در آن یارش بود. گویا دستانش آنقدر بزرگ بودند که تا سیزده پردهی کامل را روی کلیدهای پیانو میپوشاندند. اما او خود میخواست آهنگساز شود و به آهنگسازی بشناسندش.
نخستین سنفونی او را که در سال ۱۸۸۵ اجرا شد، بیرحمانه نقد و ریشخند کردند، تا آنجا که او سخت دلزده شد، دچار آزردگی روحی شد، آهنگسازی را تا چندین سال پی نگرفت، و تنها از استعداد درخشانش در نواختن پیانو نان خورد. اما پس از چند سال بهبود یافت و با سرودن کنسرتو پیانوی شمارهی ۲ (که گویا به روانپزشک خود تقدیم کرد) سرودن آثاری بیهمتا و ماندگار را پی گرفت.
راخمانینوف در اوج انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ میهنش را ترک کرد. نخست چندی در سوییس اقامت گزید و سپس به امریکا رفت. اما گفتهاند و نوشتهاند که همواره دلش با میهنش بود و کمی پیش از مرگش، در اوج جنگ جهانی دوم، میخواست به اتحاد شوروی برگردد، اما سخت بیمار بود و ناتوان، و آرزوی بازگشتش به میهن، با او از جهان رفت.
یکی دیگر از آثار بسیار زیبایش که از کودکی به یاد دارم و سالها طول کشید تا پیدایش کنم، اثریست بهنام «ووکالیس»، یعنی «آواز بیکلام» که او برای خوانندهی سوپرانو با همراهی پیانو نوشتهاست. خاطرهای به نقل از مستیسلاو راستروپوویچ Mstislav Rostropovich نوازندهی بزرگ ویولونسل به یاد میآورم که نمیدانم کجا خواندم یا در کدام فیلم مستند از او شنیدم. میگفت (نقل به معنی):
«یک بار با سویاتوسلاو ریختر Sviatoslav Richter (یکی از بزرگترین نوازنگان پیانو) برای اجرای کنسرتی به سوییس رفتهبودیم و مهمان سریوژا (خودمانی سرگئی، یعنی راخمانینوف) بودیم. بعد از ناهار او به اتاق خود رفت تا کمی بخوابد. من و ویتیا (حودمانی سویاتوسلاو) دستنوشتهی نوتهای «ووکالیس» را روی پیانوی اتاق نشیمن پیدا کردیم و در انتظار بیدار شدن سریوژا برای سرگرمی شروع به نواختن آن کردیم. من با ویولونسل نقش خواننده را به عهده گرفتم. همینطور سرمان پایین بود و غرق زیبایی این اثر بودیم که یکهو دیدیم سریوژا در آستانهی در اتاق خوابش ایستاده، اجرای ما را گوش میدهد و همینطور اشک میریزد.»
اجراهای بیشماری از ووکالیس با تنظیم برای ترکیب سازهای گوناگون، یا ارکستر، یا صدای خواننده (بدون کلام) وجود دارد.
دو پرهلود دیگر او را من بسیار دوست میدارم: اپوس ۳۲، شماره ۱۰، که آغاز و پایان آن مرا به یاد چمنزارهای وحشی و خیس از شبنم یا باران منطقهی تالش میاندازد، در هوایی مهآلود، و چند قاطر که در چمنزارها میچرند، دمشان را آرام میچرخانند و میتابانند و تا زیر شکمشان را چمنهای بلند پوشانده است؛ و اپوس ۲۳ شماره ۵، اینجا گویا با اجرای خود او، که ریتم مارش دارد و به من نیرو میدهد؛ آی نیرو میدهد!
آثار راخمانینوف را در فیلمهای سینمایی بیشماری، هم در میهنش و هم در غرب بهکار بردهاند. یکی از پر آوازهترینهای آنها فیلم استرالیایی «شاین» (۱۹۹۶) Shine است که روی زندگی واقعی یک پیانیست ساختهشدهاست.
راخمانینوف را بیشتر برای چهار کنسرتو پیانوی عظیم او و سه سنفونیاش میشناسند.
اثر بسیار هیجانانگیز دیگر او «رقصهای سنفونیک» نام دارد.
کنسرتو پیانوی شمارهی ۳ او نیز هوادارن بسیاری دارد.
25 March 2018
انتشار نسخهی کاغذی «با گامهای فاجعه»
نسخهی کاغذی ویراست دوم «با گامهای فاجعه» در فروشگاه اینترنتی آمازون در اروپا و امریکا در دسترس است. برای سفارش دادن، اگر در یکی از کشورهای قارههای اروپا یا امریکا هستید، شمارهی شابک ISBN کتاب را در وبگاه آمازون کشور خودتان وارد کنید.
شابک: 9198469401
یا روی یکی از لینکهای زیر کلیک کنید. بهای کتاب را خود تعیین کردهام که مساویست با قیمت تمامشدهی کتاب (۴/۱۰ دلار امریکا، ۲/۹۶ پاند بریتانیا، و ۳/۵۰ یورو، با اندکی تغییرات در فروشگاههای گوناگون). علاوه بر آن هزینهی پست را نیز باید بپردازید. روی Compare کلیک کنید تا مقایسهی قیمتها در فروشگاههای گوناگون و هزینهی پست را در همان کشور ببینید و ارزانترین فروشگاه را انتخاب کنید.
نسخهی پی.دی.اف کتاب همچنان در این نشانی برای دانلود موجود است. انتشار آن بر کاغذ را برای کتابخانهها و جاهای رسمی، و نیز برای علاقمندانی که دست گرفتن کتاب را بر نسخهی الکترونیک ترجیح میدهند، لازم دانستم.
شابک: 9198469401
یا روی یکی از لینکهای زیر کلیک کنید. بهای کتاب را خود تعیین کردهام که مساویست با قیمت تمامشدهی کتاب (۴/۱۰ دلار امریکا، ۲/۹۶ پاند بریتانیا، و ۳/۵۰ یورو، با اندکی تغییرات در فروشگاههای گوناگون). علاوه بر آن هزینهی پست را نیز باید بپردازید. روی Compare کلیک کنید تا مقایسهی قیمتها در فروشگاههای گوناگون و هزینهی پست را در همان کشور ببینید و ارزانترین فروشگاه را انتخاب کنید.
نسخهی پی.دی.اف کتاب همچنان در این نشانی برای دانلود موجود است. انتشار آن بر کاغذ را برای کتابخانهها و جاهای رسمی، و نیز برای علاقمندانی که دست گرفتن کتاب را بر نسخهی الکترونیک ترجیح میدهند، لازم دانستم.
Print on-demand $ 4.10 , £ 2.96 , € 3.50
Amazon : United States :: Canada :: United Kingdom :: France :: Germany :: Italy :: Spain :: {Compare}
Amazon : United States :: Canada :: United Kingdom :: France :: Germany :: Italy :: Spain :: {Compare}
13 March 2018
امیروف در رادیوی سوئد!
سردیس امیروف اثر جلال قاریاغدی |
اگر نشنیدید، شمایی که در سوئد هستید تا یک ماه دیگر میتوانید در این نشانی آن را بشنوید. اگر وقت ندارید همهی برنامه را بشنوید، نوار را تا دقیقهی ۲۵:۲۰ جلو بکشید.
شمایی که در سوئد نیستید، در این نشانی یوتیوب یکی از اجراهای بیشمار آن را میشنوید.
02 March 2018
قارا قارایف در رادیوی سوئد
بیش از پنج سال پیش نوشتم که برنامهی درخواستی شبکهی دوم رادیوی سراسری سوئد (پ۲) دو قطعه از آثار آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا قارایف (۱۹۸۲-۱۹۱۸) Kara Karayev، یا Qara Qarayev، یا Gara Garayev را به درخواست من برای نخستین بار پخش کرد. به گمانم گردانندگان برنامههای این رادیو از همانجا با قارایف و آثار او آشنا شدند و از آن پس گاه و بیگاه آثاری از او پخش کردهاند.
همین یکشنبهی گذشته ۲۵ فوریه برنامهی پر شنوندهی «معرفی موسیقی از پ۲» Musikrevyn i P2 نزدیک نیم ساعت از وقت برنامه را به معرفی یک سی.دی از آثار قارایف که بهتازگی اجرا شده، و پخش قطعاتی از آن اختصاص داد (بالت هفت پیکر، سوئیت دون کیشوت، و پوئم سنفونیک لیلی و مجنون). میزگردی از کارشناسان که هر بار به سی.دیهای تازه امتیاز میدهند، در مجموع امتیاز ۴+ از ۵ به این سی.دی دادند.
شما خوانندهی گرامی نزدیک ۳ هفته وقت دارید که آن برنامه را در این نشانی بشنوید. نیم ساعت از آغاز برنامه به قارایف اختصاص دارد. با جستن نام قارایف در یوتیوب آثار بسیار بیشتری از او مییابید.
پینوشت: فایل برنامه را دانلود کردم، بخش مربوط به قارایف را از آن قیچی کردم، و اکنون همه، حتی شما دوستان ساکن خارج از سوئد میتوانید تا آیندهای نامعلوم آن بخش از برنامه را در این نشانی بشنوید و اگر خواستید برای خود دانلود کنید.
من یک ایمیل به نشانی برنامه نوشتم و سپاسگزاری کردم برای پخش آثاری از قارایف.
همین یکشنبهی گذشته ۲۵ فوریه برنامهی پر شنوندهی «معرفی موسیقی از پ۲» Musikrevyn i P2 نزدیک نیم ساعت از وقت برنامه را به معرفی یک سی.دی از آثار قارایف که بهتازگی اجرا شده، و پخش قطعاتی از آن اختصاص داد (بالت هفت پیکر، سوئیت دون کیشوت، و پوئم سنفونیک لیلی و مجنون). میزگردی از کارشناسان که هر بار به سی.دیهای تازه امتیاز میدهند، در مجموع امتیاز ۴+ از ۵ به این سی.دی دادند.
شما خوانندهی گرامی نزدیک ۳ هفته وقت دارید که آن برنامه را در این نشانی بشنوید. نیم ساعت از آغاز برنامه به قارایف اختصاص دارد. با جستن نام قارایف در یوتیوب آثار بسیار بیشتری از او مییابید.
پینوشت: فایل برنامه را دانلود کردم، بخش مربوط به قارایف را از آن قیچی کردم، و اکنون همه، حتی شما دوستان ساکن خارج از سوئد میتوانید تا آیندهای نامعلوم آن بخش از برنامه را در این نشانی بشنوید و اگر خواستید برای خود دانلود کنید.
من یک ایمیل به نشانی برنامه نوشتم و سپاسگزاری کردم برای پخش آثاری از قارایف.
13 February 2018
معرفی تازهای از «قطران در عسل»
این معرفی تازه از کتاب «قطران در عسل» را، که دو هفته پیش منتشر شده، امشب بهتصادف یافتم. گرچه خود نویسنده هم با کلمهی «انصاف» بازی کرده، با این حال من هم باید بگویم که او «منصفانه» نوشتهاست. فقط بهگمانم از آنچه دربارهی «کودتای دروغین» نوشتهام درست سر در نیاورده و ایراد بیجا گرفتهاست. ایکاش روزی وقت و نیرو داشتهباشم و به روشنی و با نشان دادن منابع گوناگون (که استناد به همهی آنها در نوشتهی داستانگونه جالب نبود و از کشش داستان میکاست)، و با آوردن همهی جزئیات نشان دهم چه میگویم و اصل ماجرا در واقع همان بود که نوشتهام.
Subscribe to:
Posts (Atom)