14 February 2017

دستگیر نشدن احسان طبری در 17 بهمن 1361‏

به‌تازگی فرصتی یافتم تا مصاحبه‌ی محمدمهدی پرتوی را در شماره 38 مجله‌ی ”اندیشه پویا“ بخوانم. ‏بگذریم از بحث در ماهیت این مجله، و بگذریم از بحث پیرامون بسیاری از گفته‌های پرتوی. اما او یک ‏نکته را دانسته یا به خطا دیگرگونه می‌گوید و مرا دروغگو می‌کند. این نکته به‌خودی خود اهمیتی ‏ندارد، فقط لازم می‌دانم نشان دهم که من دروغ نگفته‌ام.‏

علی ملیحی درباره‌ی چگونگی دستگیری رهبران حزب توده ایران در 17 بهمن 1361 می‌پرسد، و پرتوی ‏می‌گوید که احسان طبری آن روز دستگیر نشد، زیرا «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت ‏رفته‌بود و همان‌جا مانده‌بود. او را به خانه‌ای در سیدخندان منتقل کردم.»

این ادعای پرتوی حتی از لحاظ منطقی هم درست نیست، زیرا گروه بزرگی از رهبران حزب را ‏نیمه‌شب شانزدهم به هفدهم بهمن، و بسیاری دیگر را در طول روز هفدهم و تا پیش از شامگاه ‏گرفتند. معلوم نیست این ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ در چه روز و چه ساعتی برگزار شده‌است. تا نیمه‌شب ‏شانزدهم به هفدهم هیچ‌کس از رهبران حزب بر برنامه‌ی یورش و دستگیری آگاهی نداشت. پس ‏اگر جلسه‌ی تئوریک در شانزدهم یا پیش از آن بوده، طبری می‌بایست با پایان جلسه به خانه برگشته‌باشد و دلیلی نداشت که "همان‌جا مانده" باشد. اما ‏اگر جلسه در روز هفدهم یا پس از آن بوده، در ساعت‌هایی که گروه بزرگی از رهبران حزب را گرفته‌بودند و همه ‏جا توده‌ای‌ها را شکار می‌کردند، چگونه طبری به ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ رفته‌بود؟

همچنین، برخی از رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) گفته‌اند و نوشته‌اند که در آغاز ‏زمستان 1361 کارهای موازی و مشترک با حزب توده ایران را تعطیل کرده‌بودند. از جمله فرخ نگهدار ‏می‌نویسد: «از مهر 61 به بعد از کیانوری و عمویی، رابطین حزب با ما، مدام ‏می‌شنیدیم که اوضاع ‏خوب نیست و ناجور تحت تعقیب‌اند. ارتباط با ما و جلسات هفتگی مشترک به ‏همین دلیل معلق ‏بود. آخرین جلسه مشترک با حزب درست چند روز قبل از این [آغاز بهمن] رد خورده و به هم ‏‏خورده‌بود و ما همه فرار کرده و ردها را پاک کرده‌بودیم.» [در این نشانی، و نیز قطران در عسل، ص ‏‏472]. در چنین شرایطی، چگونه طبری «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت رفته‌بود.»؟

من اصل ماجرا را نزدیک سی سال پیش در کتابچه‌ی ‏”‏با گام‌های فاجعه‏‏“‏ نوشتم. فایل پی‌دی‌اف آن ‏نوشته سال‌هاست که در اینترنت، از جمله در این نشانی در دسترس همگان است. چند سال پیش ‏بار دیگر ماجرا را در کتاب ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ نوشتم. این کتاب را نیز در داخل کپی کرده‌اند و ‏دستفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران آن را زیر میزی می‌فروشند. تکه‌هایی از ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ ‏را این‌جا نقل می‌کنم و برای همه‌ی این سخنان نیز چند شاهد زنده دارم:‏
‏17 بهمن 1361 نوبت جلسه‌ی هیئت دبیران حزب بود و رحیم قرار بود طبری را از خانه‌اش بردارد و ‏به محل جلسه ببرد. اما رحیم را سحرگاهان گرفته‌اند. «من رابط طبری با شعبه‌های زیر ‏سرپرستیش (تبلیغات، انتشارات، آموزش، و پژوهش) هستم. او چندی پیش به خانه‌ای دورافتاده ‏منتقل شده که تلفن هم ندارد. آیا ممکن است که ردی از او نیافته‌باشند؟ آیا می‌توانم نجاتش دهم؟ ‏باید تلاش خود را بکنم، هر چند که هیچ مأموریت حزبی در این زمینه ندارم.‏

خانه‌ی طبری در پای کوه و در انتهای یک کوچه‌ی بن‌بست قرار دارد. اگر تا در خانه‌ی او بروم و آن‌جا ‏کشف کنم که دامی در آن گسترده‌اند، دیگر دیر است و راه فراری ندارم. پس، از مسیری دیگر خود ‏را به کوچه‌ای بالاتر از خانه‌ی او می‌رسانم و از آن بالا خانه‌ی او و پیرامون آن را می‌پایم. همه چیز ‏به‌ظاهر عادی و آرام است. از کوره‌راهی و تکه زمین بایری پایین می‌روم، خود را به در خانه ‏می‌رسانم، و انگشتم را به‌سوی دگمه‌ی زنگ دراز می‌کنم. لحظه‌ای بعد، با فشردن این دگمه، ‏ممکن است سرنوشتم رقم بخورد. عقل و منطق می‌گوید که ممکن است در آن خانه دامی ‏گسترده‌باشند، اما احساس و وظیفه حکم می‌کند که برای نجات طبری، این چشم و چراغ حزب، ‏خود را به آب و آتش بزنم. دگمه را فشار می‌دهم. صدای خود طبری از بلندگو به‌گوش می‌رسد:‏

‏- آمدی رحیم جان؟ بیایم پایین، یا می‌آیی بالا؟

نفسی به راحتی می‌کشم، از ته دل شاد می‌شوم، نام خود را می‌گویم، و او در را می‌گشاید. بالا ‏می‌روم. لباس پوشیده و آماده است تا رحیم بیاید و او را به جلسه‌ی هیئت دبیران ببرد. با عباراتی ‏سر و دم بریده و غیر مستقیم به او می‌فهمانم که رحیم را و خیلی‌های دیگر را گرفته‌اند.‏

طبری روی یک صندلی فرو می‌نشیند، زیر لب می‌گوید ‏”‏پس شروع کردند؟‏‏“‏ و آشکارا غمگین ‏می‌شود. او دلش نمی‌خواهد که برای پنهان شدن از خانه به جایی دیگر برود. اما به کمک ‏همسرش راضیش می‌کنم که او را ببرم و در جایی پنهانش کنم. در طول راه او برایم حکایت می‌کند ‏که هنگام حادثه‌ی تیراندازی به شاه در 15 بهمن 1327 و هنگامی که همه‌ی رهبران حزب را به ‏اتهام شرکت در آن توطئه دستگیر می‌کردند، او بی‌خبر از همه جا در خانه نشسته‌بود که فریدون ‏کشاورز به خانه‌اش آمد و او را فراری داد. او کمی بعد در همان سال 1327 به‌ناگزیر از کشور خارج ‏شد، در غیابش او را دو بار به اعدام محکوم کردند، و بیش از سی سال بعد، چند ماه پس از انقلاب ‏توانست به میهن باز گردد. سخت دلش می‌خواهد که کیانوری را نگرفته‌باشند، زیرا همه‌ی امیدش، ‏در همه‌ی زمینه‌ها، به اوست. برای بار چندم پندم می‌دهد که مواظب خود باشم و دم به تله ندهم، ‏و اگر مجبور شدم و از کشور خارج شدم، صاحب فرزند نشوم، زیرا دیدن رنجی که فرزندان به گناه ‏مهاجرت پدر و مادر در جامعه‌ی بیگانه و پر تبعیض می‌برند، بی‌نهایت دردآور است.» [ص 487 – ‏‏486].‏

‏«[...] مسئولیتی بزرگ‌تر از امکانات شخصی و توانایی‌هایم بر دوش گرفته‌ام. بخش ‏بزرگی از رهبران ‏حزب ‏را گرفته‌اند، شبکه‌ی ارتباط‌های حزبی از هم گسیخته است، و من ‏بی هیچ مأموریت یا دستور ‏حزبی، ‏تنها به حکم وجدانم رفته‌ام و احسان طبری را از ‏خانه‌اش فراری داده‌ام و برده‌امش به ‏خانه‌ای که ‏برای موارد ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ برایش تعیین ‏شده. وضعیت بسیار خراب‌تر از ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ ‏است، اما خبر از ‏امکان دیگری ندارم و خود ‏طبری نیز این خانه را ترجیح می‌دهد. او نیز مانند اخگر از ‏رنج میزبانان ‏مخفی‌گاهش در ‏رنج است. می‌گوید که دیدن این‌که انسان با وجود و حضور خود چگونه ‏هستی و ‏زندگی ‏انسان‌های دیگری را به خطر می‌اندازد، دردناک و طاقت‌فرساست.‏

من خود زندگانی پادرهوایی دارم و نمی‌دانم این روزها وجود و حضور خود را به ‏کدام انسان‌ها ‏تحمیل ‏کنم. گذشته از سرنوشت خودم، اکنون سرنوشت و آینده‌ی این ‏رهبر بزرگ حزب و چهره‌ی ‏‏شناخته‌شده و بلندآوازه در سطح جهان نیز به منی که خود ‏تکیه‌گاهی ندارم وابسته است. چه ‏‏کنم؟ اگر مرا، که در این سال‌ها همواره فعالیت علنی ‏داشته‌ام بگیرند و شکنجه‌ام کنند و جای ‏‏طبری را از من بیرون بکشند، یا نه، بدتر، بی ‏آن‌که بگیرندم دنبالم کنند و جای او را پیدا کنند، آن‌وقت ‏‏تا پایان تاریخ، تا ابد، داغ ‏ننگ لو رفتن و دستگیری طبری بر پیشانی من می‌ماند؛ یهودای ‏‏نفرین‌شده‌ی همه‌ی ‏جنبش چپ می‌شوم. چه کنم؟ چه کنم؟

طبری نیز نگران من است و آشکارا می‌گوید که اگر مرا بگیرند، تنها رشته‌ای که ‏در این لحظه او را به ‏‏بقایای حزب وصل می‌کند، می‌گسلد. او توصیه‌هایی برای ‏مخفی‌کاری می‌کند که نمی‌پسندم. ‏‏می‌گوید که عینک بزنم، سبیل‌هایم را بتراشم و ‏مدل موهایم را تغییر دهم. ترس در او نمی‌بینم، اما ‏‏احوالش نامیزان است؛ پایین و بالا ‏دارد. تا لحظه‌ای که امیدوار است که کیانوری را نگرفته‌باشند، ‏‏مصمم به پایداری‌ست، اما ‏خبر روزنامه را که می‌خواند، خبری که می‌گوید که کیانوری و دیگر رهبران ‏‏حزب ‏دستگیر شده‌اند، می‌گوید: «اگر بازداشت این‌طور رسمی بوده و اگر مثلاً برگ احضار ‏برای ‏‏کیانوری و دیگران فرستاده‌اند، پس من هم باید تسلیم شوم و خودم را معرفی کنم. ‏من که ‏‏نمی‌توانم راهی جدا از آن‌ها انتخاب کنم.»‏

قانعش می‌کنم که هنوز زود است برای چنین تصمیمی، و باید صبر کنیم و ببینیم ‏چه می‌شود. او ‏‏می‌خواهد که هر چه زودتر ارتباطش را با باقی‌مانده‌ی رهبری حزب برقرار ‏کنم، و من خود هنوز ‏‏نتوانسته‌ام به شبکه‌ی از هم‌گسیخته‌ی حزب وصل شوم. می‌گوید ‏که حوصله‌اش سر می‌رود و ‏‏می‌خواهد که چیزهایی برای خواندن برایش ببرم. یک بغل ‏کتاب و روزنامه و مجله برایش می‌برم، و ‏‏پیشنهاد می‌کنم که ارتباطم با او غیر مستقیم ‏شود که اگر مرا گرفتند، احتمال لو رفتن او کم‌تر شود. ‏‏می‌پذیرد، و یکی از بستگانش، ‏آقای ناصر [...] رابط ما می‌شود.‏

‏[...] سرگردان در خیابان‌ها می‌روم که به‌تصادف به بهروز بر می‌خورم. او از نهانگاهش ‏به تهران ‏‏بازگشته‌است. از او سراغ سر نخی را برای رسیدن به حیدر مهرگان می‌گیرم. ‏بهروز مرا به جمشید ‏‏وصل می‌کند. جمشید و دوستانش از بقایای سازمان مخفی نوید ‏هستند که پیش از انقلاب فعال ‏‏بود و حیدر مهرگان یکی از رهبران آن بود. جمشید با ‏حیدر ارتباط دارد، و قرار می‌شود که بعد از ظهر ‏‏‏22 بهمن طبری را به او تحویل دهم تا ‏به حیدر وصلش کند.‏

روز 22 بهمن قرار است که من در پیاده‌روی شرقی خیابان فردوسی از میدان ‏توپخانه‌ی سابق رو به ‏‏شمال بروم، و جمشید از تقاطع اسلامبول (جمهوری) رو به جنوب ‏بیاید. قرار است که بار نخست ‏‏آشنایی ندهیم، از کنار هم عبور کنیم و راهمان را ادامه ‏دهیم و دقت کنیم که آیا کسی طرف مقابل ‏‏را دنبال می‌کند یا نه، و سپس باز گردیم و ‏اگر خطری نبود با هم به یک باجه‌ی تلفن عمومی برویم، ‏‏من به ناصر زنگ بزنم، ‏جمشید را به او وصل کنم، و جمشید با او قرار بگذارد و طبری را تحویل بگیرد.‏

‏[...] جمشید از کنارم می‌گذرد. می‌رویم و باز می‌گردیم، و به هم می‌رسیم. پیداست ‏که جمشید ‏کسی را در تعقیب من ندیده‌است. به باجه‌ای می‌رویم و تلفن می‌زنم. ناصر گوشی را ‏که بر ‏می‌دارد، بی درنگ می‌گوید که خود حیدر امروز توانسته رد طبری را پیدا کند، و او را تحویل ‏گرفته و ‏برده‌است. گوشی را می‌گذارم و ارتباطم با ناصر برای همیشه قطع می‌شود. جمشید به ‏جایی زنگ ‏می‌زند و برایش تأیید می‌کنند که طبری پیش حیدر مهرگان و در پناه آشنایان اوست. ‏نفسی ‏به‌راحتی می‌کشم، و جدا می‌شویم.‏

باری بسیار گران از دوشم برداشته‌شده [...]» [ص 489 تا 492].‏
البته احسان طبری را چند ماه دیرتر در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 گرفتند. «سال‌ها ‏دیرتر یکی از باقی‌ماندگان سازمان نوید می‌گوید: «من همیشه فکر می‌کنم که ای‌کاش ما ‏طبری را ‏از تو تحویل نگرفته‌بودیم. در آن صورت شاید او جان به‌در می‌برد و سرنوشت دیگری ‏می‌یافت؟»‏

نمی‌دانم. من امکانی برای نگهداری او نداشتم. تنها کاری که شاید از دستم بر می‌آمد آن بود که ‏‏اگر به من می‌گفتند، یا اگر خود او می‌خواست، با همان پیکان می‌بردمش و از جنگل‌های گردنه‌ی ‏‏حیران به شوروی ردش می‌کردم. اما طبری خود پیشتر به من گفته‌بود که دیگر هرگز نمی‌خواهد به ‏‏مهاجرت برود.»
[ص 495]‏

‏***‏
طبری البته تا پیش از شدت گرفتن تعقیب و مراقبت اطلاعات سپاه پاسداران و اطلاعات ‏نخست‌وزیری در جلسه‌های تئوریک رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) شرکت می‌کرد. ‏دست‌کم یک بار من خود او را به یکی از این جلسات بردم. یک نشانی روی تکه‌ای کاغذ به من داده ‏بودند تا در روز و ساعت معینی طبری را به آن‌جا ببرم. مطابق عادت، ساعتی پیش از قرار خود را به ‏محل رساندم تا نشانی را پیدا کنم، و پیرامون را شناسایی کنم. اما هر چه گشتم، ساختمان و ‏شماره‌ی پلاک را نیافتم. محله‌ی نوسازی بود که هنوز بر کوچه‌هایش و روی ساختمان‌‌هایشان پلاک ‏نزده‌بودند. این‌جا انتهای خیابانی بود که می‌خواستند ‏”‏بزرگراه جلال آل احمد‏‏“‏ را در آن امتداد دهند. ‏همه‌جا را کنده‌بودند و بولدوزرها و بیل‌های مکانیکی در ساعت‌های بعد از کار در گل و لای انبوهی ‏رها شده‌بودند. هیچ رهگذری نبود. چرخیدم و چرخیدم، و نشانی را پیدا نکردم که نکردم. داشت دیر ‏می‌شد. طبری منتظرم بود. تصمیم گرفتم که جست‌وجو را رها کنم، بروم و طبری را بردارم، و سپس ‏باز دنبال نشانی بگردم.‏

با طبری نشسته در کنارم بازگشتم و در راه‌های گلین به دنبال نشانی گشتم. نه! نشانی وجود ‏نداشت! سخت کلافه بودم، در عذاب بودم. طبری هم ناراضی بود، پیوسته غر می‌زد و برایم از ‏راننده‌ای به‌نام ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ که در سال‌های زندگی در جمهوری دموکراتیک آلمان و شهر ‏لایپزیک داشت، تعریف می‌کرد، که چه نظم آهنینی داشت: او و دیگر افراد حزب را تا برلین می‌برد و ‏بر می‌گرداند؛ سر ساعت می‌آمد، سر ساعت می‌رساند، با سرعت ثابت می‌راند، حتی سر ‏ساعت‌های معینی سیگار می‌کشید؛ در هتل چمدان‌هایشان را جابه‌جا می‌کرد، در فروشگاه‌های ‏بزرگ کیسه‌های خریدشان را می‌برد و می‌آورد... [بنگرید به فصل ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ در کتاب ‏”‏از ‏دیدار خویشتن‏‏“‏، نوشته‌ی احسان طبری، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ‏‏1379]. ساکت بودم و هیچ نمی‌گفتم، اما دلم می‌خواست فریاد بزنم که رفیق! من همه‌ی تلاش ‏خودم را می‌کنم که به چنان نظمی برسم اما محیط ما، جامعه‌ی ما، زیرساخت‌های شهری ما، ‏پیرامونیان ما، هنوز به گرد آن چنانی نظمی هم نرسیده‌اند و بخش بزرگی از تلاش من نقش بر آب ‏می‌شود. مگر آلمان شرقی این همه ماشین و ترافیک و راه‌بندان داشت؟ مگر شما در شهری ‏ده‌میلیونی زندگی می‌کردید؟ مگر هرست شما را به محله‌ای نوساز و بی‌پلاک می‌برد؟ مگر آن‌جا ‏پاسدار و بسیجی سر هر چهارراهی را بسته‌بودند و ماشین‌ها را تفتیش می‌کردند تا هرست مجبور ‏شود به بیراهه بزند تا شما گیر نیافتید؟ تازه، رانندگی برای طبری، شغل هرست بود. رانندگی برای ‏طبری البته شغل شریفی‌ست. اما آیا شغل من رانندگی برای طبری‌ست؟ من کتاب‌ها و ‏مقاله‌هایش را برایش ویرایش می‌کنم؛ در تحریریه‌ی مجله‌ی دنیا کار می‌کنم؛ نوارهای پرسش و ‏پاسخ کیانوری را تهیه می‌کنم، و چندین کار و مسئولیت دیگر دارم. آیا هرست هم از این کارها ‏می‌کرد؟ نه! همان بهتر که هیچ نگویم.‏

سرانجام یک باجه تلفن عمومی یافتم، به رحیم زنگ زدم، و او نشانی داد: چندمین کوچه دست ‏راست، چندمین در از چپ، طبقه چندم... ساعتی از قرار جلسه گذشته بود که طبری را دم در ‏خانه‌ی میزبان تحویل دادم.‏

سه ساعت بعد برای بردن طبری برگشتم. خانم میزبان از اف‌اف گفت که میهمان برای رفتن آماده ‏نیست، و اصرار کرد که بالا بروم. نفهمیدم اصرار برای چیست. اغلب توی ماشین می‌نشستم تا ‏مسافرم بیاید. با اخگر (رفعت محمدزاده) قرار گذاشته‌بودیم که همیشه او را کوچه‌ای مانده به محل ‏قرارش پیاده کنم تا محل قرار او را نبینم و یاد نگیرم، و همان‌جا منتظر باشم تا برگردد. و او پیوسته ‏اعتراض می‌کرد که تا بازگشت او چرا کتاب و روزنامه‌ای نمی‌خوانم. به او هم نمی‌گفتم که آخر ‏رفیق، هیچ نمونه‌ی دیگری دیده‌اید که این‌جا در این شهر و مملکت، در شرایط امروز، کسی توی ‏کوچه در ماشین نشسته‌باشد و کتاب و روزنامه بخواند؟ چنین صحنه‌ای در جا توجه مردم و رهگذران ‏را جلب می‌کند و انواع شک‌ها را به او می‌کنند. در این مملکت در عوض باید خود را با ماشین ‏مشغول کرد: باید شیشه‌ها را دستمال کشید، باید در موتور را بالا زد، آب و روغن آن را کنترل کرد، ‏سر در موتور فرو برد و خود را مشغول نشان داد، و در ضمن حرکت‌های مشکوک پیرامون را پایید... ‏اما طبری را نمی‌شد دورتر پیاده کرد. او را باید تا ورود به محل قرارش همراهی می‌کردم. و اکنون ‏می‌گفتند که بروم بالا. رفتم. در آپارتمان باز بود. وارد شدم و در را پشت سرم بستم. هال بزرگ و ‏مبله‌ای بود. آن‌سوتر در اتاقی نیمه‌باز بود و پاهایی را می‌دیدم که چهارزانو روی فرش کف اتاق ‏نشسته‌اند. صدای حرف زدن طبری می‌آمد. پشت به اتاق و همه‌ی خانه، و رو به در خروجی ‏آپارتمان نشستم. نمی‌خواستم صورت هیچ‌یک از اهالی خانه یا میهمانان را ببینم، یا آن‌ها صورت مرا ببینند. ‏غریزه‌ای در مغز استخوانم به من می‌گفت که جماعت دینداری که به حاکمیت رسیده‌اند، سرانجام ‏تیغ بر ما خواهند کشید، مرا خواهند گرفت، شکنجه‌ام خواهند کرد، و آن روز هر چه کم‌تر بدانم، هر ‏چه کم‌تر دیده‌باشم، بهتر است. خانم خانه ساکت و آرام پشت سرم می‌آمد و می‌رفت. به‌گمانم ‏چای هم برایم آورد اما حتی در آن لحظه هم سر بلند نکردم که نگاهش کنم. سر به‌زیر سپاسگزاری ‏کردم، و خود را با روزنامه‌هایی که روی میز بود سرگرم کردم تا کار طبری تمام شود و برویم. او تنها از ‏اتاق بیرون آمد و همچنان هیچ کس دیگری را ندیدم. می‌خواستم به او بگویم که رفیق، این است ‏انظباط ما! این است دیسیپلین ما در این جامعه و در این شرایط! وظیفه‌ی من آن است که هر چه ‏کم‌تر ببینم و بدانم، و شما را سالم ببرم و بیاورم.‏

و تا آخرین دیدارم هم احسان طبری را سالم تحویل دادم...‏

‏***‏
جا دارد که یک نکته‌ی دیگر را هم بگویم: دوست من آقای ایرج مصداقی بارها در جاهای گوناگون (از ‏جمله در این نشانی) نوشته‌اند که احسان طبری کم‌تر از ده روز بعد از دستگیری در اردیبهشت ‏‏1362، بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد و اعتراف کرد که با خواندن کتاب‌های علامه طباطبایی ‏مسلمان شده‌است. حال آن که در روزنامه‌ها و کتاب‌هایی که از ”اعترافات“ سران حزب منتشر ‏شده، نخستین بار در زمستان 1362 از صحبت‌های طبری سخن می‌رود. اکبر هاشمی رفسنجانی ‏نیز در کتاب خاطراتش، در اردیبهشت از تماشای ”اعترافات“ کیانوری، عمویی، و به‌آذین سخن ‏می‌گوید و نخست در یادداشت روز 21 دی می‌نویسد که «بعد از شام فیلم مصاحبه‌ی احسان ‏طبری را دیدم. جالب است.»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 November 2016

قطران در عسل، در گوتنبورگ

شنبه دهم دسامبر، ساعت 18، در شهر گوتنبورگ (سوئد) به دیدار و گفت‌وگو با دوستداران کتاب ‏‏"قطران در عسل" می‌روم. این دیدار را دوستان "شبکه پشتیبانان مدرنیته" تدارک دیده‌اند. سپاس ‏فراوان برای همتشان.‏

تا امروز، تا جایی که آگاهی یافته‌ام، هشت نقد و معرفی بر کتابم منتشر شده، به ترتیب انتشار:‏

‏1- روایت «آرمان‌خواهان چپ سال‌های پنجاه شمسی» از علیرضا بهتویی، در این، و این ‏نشانی‌ها؛
‏2- «سرگذشت نسل انقلاب در گذار از زندان و شکنجه تا تبعید و پریشانی»، نوشته‌ی علی امینی ‏نجفی در این نشانی؛
‏3- «چرا نسل ما انقلاب کرد؟»، گزارش فرح طاهری از جلسه‌ی معرفی کتاب در کانون کتاب تورونتو، ‏در این نشانی؛
‏4- طعم «قطران در عسل»، نوشته‌ی علیرضا اردبیلی، در این، و این، و این، نشانی‌ها؛
‏5- عشق داند که در این دایره سرگردانند، به قلم رقیه کبیری، در این، این، این، و این نشانی‌ها؛
‏6- «قطران در عسل»، تلخی جاری در زندگی یک نسل، نوشته‌ی میترا شجاعی، در این نشانی؛
‏7- معرفی کتاب در فصلنامه‌ی باران، نوشته‌ی ابراهیم آریانی، در این نشانی؛
‏8- «قطران در عسل: نقدی بر خاطرات شیوا فرهمند راد و نگاهی به تاریخ‌نگاری حزب توده ‏‏[ایران] و ‏خاطرات توده‌ای‌ها»، نوشته‌ی بهمن زبردست، در این نشانی.‏

دوستان ارجمندی نیز پیام دادند که هوس داشته‌اند چیزی در معرفی کتاب بنویسند، اما چون دیده‌اند ‏دیگران نوشته‌اند، منصرف شده‌اند! ای‌کاش آن دوستان نیز می‌نوشتند.‏

همچنین چند گفت‌وگوی رادیویی و تلویزیونی درباره‌ی کتاب از رسانه‌های همگانی پخش ‏شده‌است، به ترتیب:‏
‏1- گفت‌وگو درباره‌ی کتاب در استودیوی "رادیو همبستگی" استکهلم، در این نشانی؛
‏2- مصاحبه با میترا شجاعی در "دویچه وله"، در این نشانی؛
‏3- گفت‌وگو با عنایت فانی در برنامه‌ی "به عبارت دیگر" تلویزیون بی‌بی‌سی، در این نشانی.‏

جلسه‌های دیدار با دوستداران کتاب:‏
‏1- کانون کتاب تورونتو، کانادا، آگهی در این نشانی؛
‏2- کتابخانه‌ی عمومی شرهولمن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏3- نشر فروغ، کلن، آلمان، آگهی در این نشانی؛
‏4- کتابخانه‌ی عمومی هالون‌برگن، استکهلم، آگهی در این نشانی؛
‏5- و اکنون، گوتنبورگ، سوئد، آگهی در این نشانی.‏

کتاب را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.

به امید دیدار در گوتنبورگ!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 November 2016

بوخارین و استالین

سی سال و چند ماه پیش شوروی را ترک کردم و به سوئد آمدم. از دو سالی پیش از آن ترک‌هایی ‏در دیوارهای آن ساختمان معوج دیده می‌شد، و این‌جا که رسیدم هر روز خبرهایی از ترک‌های تازه‌تر ‏و فروریختن‌ها درست پشت پای من می‌آمد، و من با آمیزه‌ای از ترس و هیجان همه را، هم از ‏رسانه‌های کاغذی روسی که از یک کتابفروشی نماینده‌ی مطبوعات شوروی در خیابان "فلمینگ" ‏استکهلم می‌خریدم، و هم از رسانه‌های دیگر دنبال می‌کردم. آن ساختمان ریخت و ریخت، و نابود ‏شد. تشنگان آزادی از میان ویرانه‌ها هر روز انبوهی از اسناد سری دوران هفتادساله‌ی ‏‏"سوسیالیسم واقعاً موجود" بیرون می‌کشیدند. با هر یک از این سندها داستان‌هایی تکان‌دهنده ‏فاش می‌شد. و ناگهان شخصی روی صحنه ظاهر شد که به سختی می‌شد باور کرد: آنا لارینا ‏بوخارینا بیوه‌ی نیکالای بوخارین! عجب! او زنده است؟ چه خوب، چه خوب! او اکنون می‌تواند شهادت ‏دهد از آن‌چه در دوران استالین بر سرشان آمد.‏

و آنا لارینا شهادت داد. ترجمه‌ی سوئدی خاطرات او در سال 1991 منتشر شد و یکی از نخستین ‏کتاب‌های سوئدی بود که خریدم و با ولع خواندم. دو سال پیش از آن خبر انتشار خاطرات او را به ‏روسی داشتم و همان هنگام نوشته‌ای کوتاه درباره آنا لارینا و آن‌چه استالین بر سر او و شوهرش ‏آورد نوشتم و منتشر کردم. آنا از جمله تعریف می‌کرد که بوخارین لحظاتی پیش از رفتن به سوی ‏بازداشت و زندان بی بازگشت نامه‌ای را بارها برای او خواند و خواست که او حفظش کند و در ‏آینده‌ای نامعلوم آن را برای نسل نوین رهبران حزب بازگوید. این است آن نوشته‌ی کوتاه من که ‏به‌روزش کرده‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2016

از جهان خاکستری - 113‏

عشق من، رادیو

دوازده سالم بود، 1343، سال آخر دبستان. آموزگاری که علاقه‌ی مرا به کارهای فنی می‌دید، ‏پیشنهاد کرد که "رادیو گوشی" بسازم. تصورم از این نام یک رادیوی معمولی بود که به جای بلندگو ‏با گوشی کار می‌کرد. در آن هنگام ما در خانه رادیوی بزرگ برقی داشتیم که یک طاقچه را پر ‏می‌کرد. رادیوی ترانزیستوری تازه به بازار آمده‌بود و پدرم یکی از آن‌ها به بزرگی یک آجر خریده‌بود. این ‏رادیو در یک کیف چرمی گوشی یدکی هم داشت که می‌شد وصل کرد و بدون ایجاد مزاحمت برای ‏دیگران به برنامه‌های رادیو گوش داد. خب، این‌ها که وجود داشت، پس من چه بسازم؟

آموزگار توضیح داد که "رادیو گوشی" را با وسایلی ساده در خانه می‌توان ساخت، و بدون برق و ‏باتری کار می‌کند! عجب! بدون برق و باتری؟ چگونه؟ او خود نمی‌دانست اما گفت که یک خیاط ‏هست که "روبه‌روی شهربانی" دکان دارد، این رادیو را ساخته‌است، و مرا حواله داد به او که ‏راهنماییم کند.‏

سخت کنجکاو شده‌بودم و دلم می‌خواست هر طور شده از راز و رمز این دستگاه عجیب سر در آورم ‏و خود نیز آن را بسازم. با محدودیتی که پدر برایم وضع کرده‌بود جز در راه خانه و مدرسه ‏نمی‌توانستم بیرون از خانه باشم. ماه‌ها طول کشید تا فرصت‌های کوتاهی به‌دست آورم و به ‏‏"روبه‌روی شهربانی" بروم. اما آن‌جا هیچ خیاطی با آن مشخصات وجود نداشت. سرانجام معلوم شد ‏که منظور آموزگار "کلانتری" بوده و به اشتباه گفته است "شهربانی". در آن هنگام به گمانم اردبیل ‏یک یا دو کلانتری بیشتر نداشت. به هر کلکی بود دور از چشم پدر فرصتی یافتم و آن خیاط "مخترع" ‏روبه‌روی کلانتری را یافتم.‏

خودش بود: سیم‌های بلند، سیم‌پیچ‌ها و گوشی بر دیوار پشت سرش آویزان بود، و خود داشت ‏پارچه‌ای کت‌وشلواری را برش می‌داد. گفتم که فلانی مرا فرستاده، او با مهربانی مرا پذیرفت، ‏رادیویش را نشانم داد، و طرز ساختن آن را توضیح داد. گوشی را داد که به گوشم بگذارم. صدای ‏ضعیف رادیوی باکو شنیده می‌شد. او خود نمی‌دانست و نتوانست توضیح دهد که این رادیو با چه ‏نیرویی کار می‌کند. در عوض مرا به یک شماره از ماهنامه‌ی "مکتب اسلام" رجوع داد که طرح این ‏رادیو در آن چاپ شده‌بود. با آن‌که "اسلام" و "مکتب" آن را دوست نداشتم و از دست زدن به چنین ‏مجله‌ای اکراه داشتم، آن شماره را یافتم و ورق زدم. آن‌جا تنها نقشه و طرز ساختن رادیو گوشی ‏چاپ شده‌بود و توضیح علمی درباره‌ی چگونگی کار آن وجود نداشت. راهنمایی‌های عملی خیاط ‏سودمندتر بود، و به دنبال ساختن این رادیو رفتم.‏

باید "سیم لاکی" می‌خریدم و تعداد دور معینی روی یک لوله‌ی مقوایی می‌پیچیدم؛ باید یک "دیود ‏کریستالی" و یک "گوشی کریستالی" می‌خریدم؛ باید یک آنتن بلند روی بام خانه می‌ساختم. اما ‏همان نخستین گام هم برای من دشوار بود: لوله‌ی مقوایی به قطر چهار پنج سانتی‌متر از کجا ‏بیاورم؟! خیاط گفته‌بود که او از لوله‌هایی که درون توپ پارچه‌های پارچه‌فروشی‌ها هست استفاده ‏می‌کند. با ممنوعیت بیرون بودن از خانه، مدت‌ها طول کشید تا با پرسه زدن در راسته‌ی ‏پارچه‌فروشان بازار اردبیل تکه‌ای لوله‌ی مقوایی به چنگ آورم.‏

سیم لاکی را به راهنمایی خیاط از دکانی که به تعمیرکاران "دینام و استارت ِ" ماشین‌ها، سیم ‏می‌فروخت یافتم و خریدم. این سیم را باید "سیصد و سی دور"، با نظم و دقت، در یک ردیف، روی ‏لوله‌ی مقوایی می‌پیچیدم، در انتهای سیصد و سی دور سوراخی در مقوا ایجاد می‌کردم، سر سیم ‏را از آن‌جا به درون لوله می‌فرستادم و از انتهای لوله بیرون می‌کشیدم، و بعد باز با همان نظم ‏دویست دور دیگر می‌پیچیدم، و باز سوراخی و محکم کردن انتهای سیم، تا آن‌چه پیچیده‌ام باز نشود.‏

این کار دقت و تمرکز فراوانی لازم داشت: گم نکردن تعداد دورها؛ کشیده و منظم ماندن ردیف ‏سیم‌ها؛ سوراخ کردن لوله در حالی که سیمی را که پیچیده‌ای نباید رها کنی، و... بارها پیش آمد ‏که سیم را زیادی کشیدم و پاره شد: خیاط گفته‌بود که نمی‌شود سیم را وصله زد و باید یک تکه ‏باشد. باید می‌رفتم و با پول توجیبی ناچیزم بار دیگر 22 متر سیم لاکی می‌خریدم و پیچیدن را از نو ‏آغاز می‌کردم. چشمانم خسته می‌شد، و کمرم و گردنم درد می‌گرفت، اما با این‌همه کار لذتبخشی ‏بود. داشتم به دست خود چیزی می‌آفریدم!‏

اما گوشی کریستالی و دیود کریستالی در اردبیل یافت نمی‌شد. خیاط گفته‌بود که دیود را شاید ‏بتوانم در دکان رادیوسازهای اردبیل پیدا کنم، اما گوشی را فقط در تهران می‌شود خرید. با همه‌ی ‏محدودیت‌هایی که داشتم به تک‌تک پنج – شش رادیوسازی شهر سر زدم. یکی دو تا از آن‌ها به ‏محض آن‌که دهان باز کردم، کم‌وبیش گفتند «بزن به چاک، بچه!» و بیرونم کردند. یکی دو تا از آن‌ها ‏بی آن‌که سر بلند کنند گفتند «یوخدی» [نداریم]! یکی دو تا پرسیدند برای چه می‌خواهم، و ‏نداشتند.‏

در آخرین دکان رادیوسازی، جایی نیمه‌تاریک و گرد گرفته، که ویترین جالبی نداشت و رادیوهایی ‏قدیمی‌تر از دیگران بر طاقچه‌هایش چیده‌بود، و من هیچ امیدی نداشتم که حتی تصوری از آن‌چه ‏می‌خواهم داشته‌باشد، مردی سالمند با عینکی ته‌استکانی سرش را از زیر چراغ رومیزی بلند کرد، ‏به حرفم گوش داد، کشویی را کشید، قدری در آن کاوید، و سپس چیزی را که بعد فهمیدم دیود ‏است که از یک رادیوی خراب قدیمی در آورده به سویم دراز کرد، و با مهربانی گفت: «شاید این به ‏دردت بخورد»! از شادی پر در آوردم. یک تومان (ده ریال) دادم و ذوق‌زده دیود جادویی را گرفتم.‏

اکنون تنها یک گوشی کریستالی کم داشتم. یک‌بند به پدرم التماس می‌کردم که به تهران برود و ‏گوشی را برایم بخرد. اما در آن سال‌ها سفر از اردبیل به تهران تنها با اتوبوس‌های مسافربری صورت ‏می‌گرفت و راهی 12 ساعته بود. مردم اغلب برای کارهای اداری یا دیدار بستگان به رنج چنین ‏سفری تن می‌دادند. به گمانم به پایان سال اول دبیرستان رسیده‌بودم که همه‌ی قطعات لازم برای ‏ساختن رادیو گوشی فراهم شد، و پس از بارها و بارها آزمایش ناموفق، و تسلیم نشدن، ‏آن را ساختم. کار می‌کرد! کار می‌کرد! صدای رادیوی باکو به ‏خوبی از آن شنیده می‌شد، و گاه صدای رادیوی رشت را نیز می‌شد شنید. چندی بعد یک ایستگاه ‏هزار کیلو واتی تقویت صدای تهران در دشت قزوین ساختند، که صدای آن را هم می‌گرفتم.‏

این صداها اغلب روی هم می‌افتادند و بنابراین به فکر تکمیل این رادیو افتادم. اکنون مجله‌ی ‏‏"دانشمند" را کشف کرده‌بودم که مدارهای الکترونیک برای ساختن چاپ می‌کرد، مانند رادیوی دو ‏ترانزیستوری و از این قبیل. اما قطعات این مدارها در اردبیل یافت نمی‌شد، پاسخ رادیوسازها همان ‏‏"بزن به‌چاک، بچه" و "نداریم" بود، و من می‌باید با ساده‌ترین طرح‌ها کلنجار می‌رفتم. چندین کتاب ‏درباره‌ی رادیو نیز یافته‌بودم و خریده‌بودم. چندین رادیوی لامپی و ترانزیستوری خراب و شکسته از ‏این‌جا و آن‌جا پیدا کرده‌بودم، اوراقشان کرده‌بودم و فهرستی از قطعات به‌دست آمده نوشته‌بودم.‏

طرح‌های ساده‌تری هم برای رادیوی بی برق و باتری یافته بودم. یکی از آن‌ها "رادیوی سنگری" نام ‏داشت و گویا سربازان در سنگرهای جنگ جهانی آن را می‌ساختند و به موسیقی گوش می‌دادند. ‏در این طرح به‌جای دیود از یک تیغ صورت‌تراشی و یک سنجاق قفلی که نک مداد مشکی به آن ‏می‌بستند و روی تیغ تکیه می‌دادند، و از گوشی دستگاه ارتباطی واحدشان، استفاده می‌کردند. ‏طرح دیگری هست با "سنگ گالن" (بلورهای معدنی سولفید سرب) به‌جای دیود. این‌ها را هم ‏ساختم، اما این‌ها تنها در جایی که فرستنده‌ی رادیویی محلی داشته‌باشد کار می‌کنند، و اردبیل در ‏آن زمان ایستگاه رادیو نداشت. سنگ گالن را نیز همان رادیوساز مهربان با عینک ته‌استکانی از ‏اعماق کشوی اسرارآمیزش برایم بیرون کشید.‏

برای تکمیل رادیویی که ساخته‌بودم آن قدر نشسته‌بودم و سیم پیچیده‌بودم که سیم، انتهای ‏انگشت شست دست راستم را شیار زده‌بود. به‌تدریج آموختم که سیم‌پیچ حتماً لازم نیست روی ‏لوله‌ی مقوایی باشد و می‌توان روی لوله‌های پلاستیکی باریک با قطر یک سانتی‌متر هم حتی به ‏شکل نامنظم سیم‌پیچی کرد و همان نتیجه را یه‌دست آورد. در این حالت باید سیم لاکی نازک‌تر ‏به‌کار می‌رفت، با تعداد دوری که با آزمون و خطا باید پیدا می‌کردم. چنین بود که در سال سوم ‏دبیرستان رادیوی سه‌موج "شیوا" را ساختم ‏(نخستین عکس این نوشته)‏. در آن هنگام یکی از غصه‌هایم این بود که چرا هیچ ‏چیز به‌دردبخوری وجود ندارد که روی آن نوشته‌باشند ‏Made in Iran، و بنابراین پشت رادیوی ساخت ‏خودم نوشتم ‏Made in Iran, Ardebil‏!‏

علاقه به خود دستگاه رادیو از آن هنگام در وجود من ماند، به‌ویژه رادیوهای لامپی قدیمی، با چراغ ‏پشت صفحه‌ی نام ایستگاه‌ها، و لامپ "چشم گربه" که لایه‌های سبزرنگ آن با میزان تنظیم بودن ‏ایستگاه‌ها پهن و باریک می‌شوند. اکنون دو دستگاه از این رادیوها در خانه دارم که ساخت بیش از ‏‏60 سال پیش‌اند، و هنوز سالم‌اند و کار می‌کنند!‏

‏***‏
از آن آموزگار یادگار دیگری نیز دارم. چهار سال پیش از پیشنهاد ساختن رادیوگوشی، در آغاز سال ‏دوم دبستان، روزی پس از زنگ رفتن به خانه، شاد و سبکبال، کودکی در میان ده‌ها کودک دیگر، در ‏ازدحام راهروی تنگ دبستان داشتم به‌سوی دروازه‌ی دبستان می‌رفتم که ناگهان گویی صاعقه‌ای ‏فرود آمد: دست سنگینی از پشت سر سیلی سخت و دردناکی به گوش و گونه‌ی چپم زد. برق از ‏چشم چپم پرید و صدای زنگ در گوشم پیچید. نزدیک بود غش کنم و پخش زمین شوم. شگفت‌زده ‏سر برگرداندم. همین آموزگار بود که ربطی به کلاس من هم نداشت. بی آن‌که چیزی بگوید دست ‏دراز کرد و تکه گچ بسیار کوچکی را از دست راستم گرفت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. ازدحام راهرو ‏داشت مرا با خود می‌برد و من تا دقایقی طولانی هیچ نمی‌فهمیدم چرا او مرا زد. پس از رسیدن به ‏هوای آزاد کوچه و آنگاه که گیجی از سرم پرید، به خطایم پی بردم: آن تکه گچ را از کف راهرو پیدا ‏کرده‌بودم، هم‌چنان که راه می‌رفتم آن را به دیوار گرفته‌بودم و من نیز خطی تازه در کنار خط‌های ‏بی‌شمار روی دیوار می‌کشیدم.‏

این تنها سیلی بود که در طول زندگی تا امروز از کسی جز پدر و مادر و مأموران ساواک خورده‌ام، و ‏سخت‌ترین و دردناک‌ترین سیلی هم بود. سال‌ها دیرتر، بیست سال پیش، تینیتوس در همان گوش چپم ‏پدیدار شد. در این گوش پیوسته، شب و روز، در خواب و بیداری، صدای آزارنده‌ای شبیه صدای ‏جوشکاری، یا جرقه‌ی برق، یا مچاله شدن کاغذ آلومینیومی می‌شنوم، و چاره‌ای برای آن وجود ‏ندارد.‏

زمانی از سروصدای گوشم برای یک نویسنده‌ی معروف درد دل کردم. او دو پیشنهاد داشت: تریاک را ‏امتحان کنم؛ و کاغذ آلومینیومی بی‌صدا اختراع شود! در هفت ماه گذشته که یک پایم در بیمارستان ‏بود و در مجموع سه ماه خوابیدم، مورفین فراوان به نافم بستند. البته مؤثر بود و گوشم بعضی روزها ‏به‌کلی ساکت بود. اما مورفین هیچ به من نساخت و همواره حال خیلی بدی داشتم. پس تنها ‏می‌ماند اختراع کاغذ آلومینیومی بی‌صدا!‏

رادیوهای من:‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2016

ماوایل

داستان کوتاه و زیبایی نوشته‌ی خانم رقیه کبیری ترجمه کردم، با عنوان بالا، که در وبگاه‌های "اخبار ‏روز" و انجمن قلم آذربایجان منتشر شده‌است. طبیعی‌ست که خواندن آن را به‌شدت توصیه می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 October 2016

دفاع از آلبوم‌های بی سانسور

انتشار عکس و مشخصات مریم قجر عضدانلو، همسر سوم مسعود رجوی در تازه‌ترین آلبوم دانش‌آموختگان دانشگاه صنعتی شریف جنجالی به‌پا کرده و انجمن فارغ‌التحصیلان این دانشگاه را با خطر تعطیلی روبه‌رو کرده‌است. همچنین کسانی تهدید می‌کنند که دست‌اندرکاران انجمن و تهیه‌کنندگان آلبوم‌ها را مجازات کنند. نوشته‌ی بسیار کوتاهی به پشتیبانی از انتشار بی سانسور آلبوم‌های دانش آموختگان این دانشگاه (که خود نیز از آنان هستم) ‏نوشتم که تا این لحظه در بی‌بی‌سی فارسی و به نقل از آن در وبگاه "راهک" منتشر شده است.‏

آلبوم جنجالی شماره 7 را که همین هفته‌ای پیش در جشن چهلمین سال فارغ‌التحصیلی دانشجویان ورودی سال 1351 توزیع شد، جمع‌آوری ‏کرده‌اند و احتمال می‌رود که خلاصه‌ی آلبوم‌های این هفت دوره را در وبگاه انجمن فارغ‌التحصیلان نیز از دسترس خارج کنند. ‏از همین رو من آن هفت آلبوم را در این نشانی به اشتراک همگانی می‌گذارم. جدولی از کشتگان دانشگاه نیز در این نشانی ‏هست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 September 2016

شوستاکوویچ - ۱۱۰

شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا

با آن‌که این همه درباره‌ی شوستاکوویچ خوانده‌ام و شنیده‌ام و دیده‌ام، و حتی خود جزوه‌ای مفصل ‏درباره‌ی او و آثارش نوشته‌ام، باید اعتراف کنم که یک نکته‌ی مهم از زندگانی او تا همین چند سال ‏پیش یا از نگاهم گریخته، و یا توجهی به آن نکرده‌ام: عشق او به پیانیست و آهنگساز بی‌نظیر ‏آذربایجانی المیرا نظیرووا، و نقش شگفت‌انگیز المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ! اکنون به ‏مناسبت یکصد و دهمین زادروز شوستاکوویچ (زاده ۲۵ سپتامبر ۱۹۰۶) می‌خواهم درباره‌ی آن دو و ‏رابطه‌شان بنویسم. اما نخست یک درآمد و دو خاطره:‏

درآمد

محمدرضا شاه پهلوی در اوج جنون عظمت‌طلبانه‌اش در پایان دهه‌ی ۱۳۴۰ و نیمه‌ی نخست دهه‌ی ‏‏۱۳۵۰ می‌خواست صنایع سنگین و زرادخانه‌ای هر چه بزرگ‌تر از پیشرفته‌ترین سلاح‌ها داشته باشد ‏و "ژاندارم منطقه" شود اما امریکا در فروش سلاح‌های پیشرفته به شاه تردید و تعلل می‌کرد. شاه ‏تهدید کرد که سلاح‌ها را می‌تواند «از هر جای دیگری» تهیه کند، و به تهدیدش عمل کرد. این‌چنین ‏بود که راه داد و ستدهایی همه‌جانبه با اتحاد شوروی (سابق) گشوده شد: شاه صدها جیپ و نفربر ‏‏"اوآز" ‏УАЗ‏ (‏UAZ‏) به رنگ سیاه و سفید برای پلیس شهربانی ایران، و آتشبارهای ضدهوایی برای ‏پدافند هوایی ارتش ایران خرید؛ ساختمان ذوب آهن اصفهان و کشیدن خط لوله‌ی گاز از جنوب به ‏شمال ایران به شوروی‌ها سپرده‌شد؛ راه حمل و نقل کالا از بندرهای خلیج فارس تا شمال ایران به ‏روی شوروی گشوده شد و ناوگان تریلرهای شرکت شوروی "ساوترانس آفتو" ‏Совтансавто‏ ‏‏(‏Sovtransavto‏) جاده‌های ایران را پر کرد، و...‏

در این قرارداد بزرگ البته جایی هم برای داد و ستدهای فرهنگی و هنری گذاشته بودند و پای ‏هنرمندان بزرگ شوروی نیز به ایران گشوده شد. از آن رویدادها، گذشته از روی پرده رفتن فیلم‌های ‏ساخت شوروی، چندتا را به یاد دارم: برنامه گروه صدنفره‌ی رقص روی یخ شوروی در سالن بزرگ ‏ورزشگاه "شهیاد" (آزادی)؛ برنامه‌ی یکی از بزرگ‌ترین پیانیست‌های جهان، سویاتاسلاو ریختر ‏Sviatoslav Richter‏ در تهران؛ و دو رویداد دیگر مربوط به شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا (و البته قارا قارایف) که در ادامه ‏می‌نویسم.‏

دو خاطره

‏1- به گمانم در سال ۱۳۵۵ بود که آگهی تالار رودکی خبر داد که ارکستر فیلارمونیک مسکو (یا ‏شاید ارکستر دیگری بود از شوروی؟) به رهبری خانم ورانیکا دوداراوا ‏Veronika Dudarova‏ قرار است ‏که سنفونی پنجم شوستاکوویچ و نیز چند قطعه از بالت "هفت پیکر" آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا ‏قارایف را اجرا کند. این برای من رویدادی بی‌نهایت ارزشمند بود: نخستین و تنها زن رهبر ارکستر که تا ‏آن هنگام می‌شناختم، قرار بود هم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را که بخش سوم آن از همان ‏هنگام «تنها دوست ِ تنهاترین تنهایی‌هایم» بود ("قطران در عسل"، صفحه ۵۲۷)، و هم قطعاتی از ‏بالت قارایف را که آن همه دوستش داشتم اجرا کند! دوداراوا سنفونی پنجم را بسیار خوب اجرا ‏کرد، اما با آن‌که در بروشور برنامه، نام قارایف و "هفت پیکر" را نوشته‌بودند، دوداراوا به جای آن اثر ‏به‌کلی دیگری از آهنگساز بی‌ربطی را اجرا کرد. با پایان برنامه هر چه کف زدم (و خیلی‌ها همراهی ‏کردند) که دوداراوا بازگردد و اثر قارایف را اجرا کند، سودی نداشت. او بازگشت، اما چیز دیگری اجرا ‏کرد. چه حیف! لابد "وزارت اطلاعات و جهانگردی" (ارشاد آن موقع) یا چه می‌دانم چه مرجع دیگری ‏نخواسته‌بود نامی و اثری از آذربایجان آن جا شنیده شود.‏

‏2- اندک زمانی دیرتر خبردار شدیم که خانم المیرا نظیرووا پیانیست سرشناس آذربایجانی یک ‏رسیتال پیانو در تالار بزرگ دانشگاه تهران برگزار خواهد کرد. در این برنامه نیز اجرای آثاری از قارا ‏قارایف گنجانده شده‌بود. اما آن شب نیز نظیرووا آثاری از باخ، بیتهوفن، پراکوفی‌یف، و راخمانینوف ‏اجرا کرد، و سپس برخاست و رفت! پس قارایف چه شد؟! نه، گویا قرار نبود نوای موسیقی ‏پیشرفته‌ی آذربایجان در این تالار نیز پژواک افکند. کف زدیم و کف زدیم تا آن‌که او به صحنه بازگشت، ‏پشت پیانو نشست، و او که تا آن لحظه سخنی نگفته‌بود، رو کرد به جمعیت و گفت: «کوچه‌لره سو ‏سپ‌میشم»!‏

آه، چه زیبا گفت! چه زیبا گفت! می‌خواستم پر در آورم و بروم و بوسه‌ای بر آن لبانی که این‌ها را ‏گفت بنشانم. بی‌اختیار کف زدم، و جمعیت نیز! صدای هورا برخاست، و هنگامی که صداها خوابید، ‏المیرا نظیرووا این ترانه‌ی زیبای فولکلوریک آذربایجانی را که آن همه با صدای رشید بهبودوف شنیده ‏بودیم، با پیانوی تنها نواخت. چه قدر و چند بار این ترانه‌ی زیبا را از صفحه‌ای کمیاب روی نوارهای ‏کاست ضبط کرده بودم و به این و آن داده بودم. حتی دوستانی که کلمه‌ای ترکی نمی‌دانستند ‏عاشق این ترانه بودند و کاست آن را از من گرفته بودند. اشک بر گونه‌های من و به‌گمانم خیلی‌های ‏دیگر جاری بود.‏

و چه می‌دانستم که المیرا نظیرووا شاگرد آهنگسازی شوستاکوویچ بوده و در دل او جای داشته. آن ‏روز شاید هیچ کس دیگری جز خود المیرا و شوستاکوویچ نیز نمی‌دانستند که شوستاکوویچ ‏نامه‌هایی پر از عشق برای المیرا می‌نوشته.‏

‏[بی‌انصافی‌ست اگر نگویم که در همان زمان‌ها در تالار تئاتر شهر، حشمت سنجری "سنفونی برای ‏ارکستر زهی، به یاد نظامی گنجوی" اثر فیکرت امیروف را رهبری و اجرا کرد، و آساطور صفریان با ‏ارکستر خود از تبریز آمد و چندین قطعه موسیقی آذربایجانی در آن‌جا اجرا کرد. شاید تئاتر شهر ‏مدیریت ویژه‌ای داشت؟ و شاید برنامه‌های آذربایجانی دیگری هم اجرا شد که من به‌یاد نمی‌آورم؟]‏

شوستاکوویچ و المیرا

در سال ۱۹۴۷ المیرای نوزده ساله (۲۰۱۴ – ۱۹۲۸) که از ۱۴ سالگی به عنوان نوازنده‌ای ‏چیره‌دست در باکو آوازه‌ای داشت، به تشویق عزیر حاجی‌بیکوف به کنسرواتوار مسکو رفت تا هم ‏آموختن پیانو را ادامه دهد و هم در کلاس آهنگسازی دیمیتری شوستاکوویچ (۱۹۷۵ – ۱۹۰۶) ‏شرکت کند. در این کلاس بود که استاد و شاگرد ۲۲ سال جوان‌تر با یکدیگر آشنا شدند.‏

در آن هنگام شوستاکوویچ با بحرانی همه‌جانبه در زندگانیش دست به گریبان بود: چند ماه از آغاز ‏این کلاس نگذشته بود که حزب کمونیست اتحاد شوروی اعلامیه‌ای صادر کرد و در آن از ‏شوستاکوویچ و چندین آهنگساز دیگر به دلیل ساختن آثار سنفونیک «بدون ملودی» و دارای ‏هارمونی «نتراشیده» انتقاد کردند و خواستار آن بودند که اینان آثاری آوازی در ستایش از میهن، و ‏رهبر (استالین)، و قهرمانان جنگ بسرایند. شوستاکوویچ سنفونی بزرگ چهارمش را که ارکستر ‏برای اجرای آن تمرین می‌کرد، پس گرفت و از فهرست آثار خود حذفش کرد (این اثر نخستین بار در ‏سال ۱۹۶۱ اجرا شد). روزنامه‌ی پراودا و تیخون خرن‌نیکوف ‏Tikhon Khrennikov‏ رئیس "مادام‌العمر" ‏اتحادیه‌ی آهنگسازان شوروی مقالاتی در محکوم کردن شیوه‌ی آهنگسازی شوستاکوویچ و دیگران ‏نوشتند. کار به‌جایی رسید که شوستاکوویچ را از کار تدریس در کنسرواتوار مسکو اخراج کردند. ‏بسیاری از آشنایان پیشین از ترسشان از او دوری می‌گزیدند. المیرا نظیرووا تعریف کرده‌است که در ‏جریان کنسرتی در تالار بزرگ کنسرواتوار مسکو، او بر روی یک صندلی در "خلاء"ی که پیرامون ‏شوستاکوویچ بود نشست. همه در صندلی‌های دورتر نشسته بودند. شوستاکوویچ متوجه حضور ‏المیرا در نزدیکیش شد، رو کرد به او و پرسید: «شما نمی‌ترسید؟»! همسر نخست شوستاکوویچ و مادر دو ‏فرزندش نیز در آن هنگام بیمار بود و هفت سال دیرتر درگذشت.‏

از چپ: ایرینا سوپینسکایا همسر سوم شوستاکوویچ، دیمیتری شوستاکوویچ، قارا قارایف
المیرا در سال ۱۹۴۸ ازدواج کرد و به باکو بازگشت، و دل شوستاکوویچ را نیز با خود برد. اما ‏شوستاکوویچ دو شاگرد فعال به نام‌های قارا قارایف و جؤودت حاجی‌یف در باکو داشت و برای ‏پشتیبانی از آنان و شنیدن آثارشان، مرتب به باکو سفر می‌کرد. او از جمله دو بار در سال ۱۹۵۲ در ‏باکو بود: بار نخست برای شرکت در کنسرتی از آثار خودش، و بار دوم برای تماشای بالت "هفت ‏پیکر" اثر قارا قارایف. المیرا نیز بارها برای شرکت در رویدادهای هنری و از جمله رسیتال‌های پیانو و ‏اجرای آثار خودش به مسکو سفر می‌کرد. در این سفرهای دوجانبه استاد و شاگرد به دیدار هم ‏می‌رفتند، با هم قدم می‌زدند، به آثار بیتهوفن و مالر گوش می‌دادند، درباره‌ی مسائل گوناگون ‏موسیقی و زندگی با هم بحث می‌کردند. شوستاکوویچ همواره المیرا را برای ادامه‌ی کار ‏آهنگسازی تشویق و راهنمایی می‌کرد، و از طرح‌های آثار خودش برای المیرا می‌گفت.‏

پس از مرگ استالین در پنجم مارس ۱۹۵۳، نخستین نامه‌ی شوستاکوویچ به المیرا در آوریل ۱۹۵۳ ‏نوشته شد. این نامه‌نگاری تا سال ۱۹۵۶ ادامه داشت. شوستاکوویچ در این نامه‌ها از درونی‌ترین ‏افکار و نگرانی‌هایش و از دغدغه‌های فلسفی‌اش برای المیرا می‌نوشت. در همه‌ی نامه‌ها علاقه و ‏ستایشی که شوستاکوویچ نسبت به المیرا احساس می‌کرد، همراه با احترام عمیق و قدردانی او ‏از توانایی‌های حرفه‌ای و موفقیت‌های المیرا موج می‌زند. او به شیوه‌ی خود می‌کوشید که عشق ‏خود را نسبت به المیرا ابراز کند. از جمله در نامه‌ای به تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۹۵۳ تکه‌ای از اپرای ‏‏"یه‌وگه‌نی آنه‌گین" اثر چایکوفسکی را برای المیرا نقل می‌کند که خواننده در آن می‌گوید «دوستت ‏دارم»!‏

المیرا در سنفونی دهم

دهمین سنفونی شوستاکوویچ نخستین بار در دسامبر ۱۹۵۳ در لنینگراد و مسکو اجرا شد و با ‏استقبال گرم و پرشور شنوندگان رو به رو شد. از بخش دوم این سنفونی که بسیار هیجان‌انگیز ‏است و خود به‌تنهایی در برنامه‌های سالن‌های کنسرت سراسر جهان گنجانده می‌شود، ‏موسیقی‌شناسان تفسیرهای گوناگونی کرده‌اند و از جمله به نقل از سالومون وولکوف ‏Solomon ‎Volkov‏ نویسنده‌ی خاطرات شوستاکوویچ با عنوان «شهادت» ‏Testimony، نقل می‌کنند که ‏شوستاکوویچ گفته است که این بخش توصیف سیمای "استالین مخوف" است.‏

اما آن‌چه هیچ جای شک ندارد این است که شوستاکوویچ در ماه اوت ۱۹۵۳ در دو نامه برای المیرا ‏فاش کرد که در طول سرودن بخش سوم سنفونی دهمش همواره به فکر او بوده و حروف نام او ‏را به شکل نوت‌های موسیقی در آن گنجانده‌است. او در واقع هم حروف اول نام خودش را به شکل ‏نوت‌های ‏D-Es-C-H، و هم نام المیرا را با ترکیبی از نام‌های آلمانی و فرانسوی نوت‌ها به شکل ‏E-A-‎E-D-A، (یعنی ‏E - La=A – Mi=E – Re=D - A‏) در بخش سوم سنفونی بارها تکرار می‌کند. "المیرا" ‏به روشنی نخست با هورن تنها و دیرتر با گروه سازهای برنجی نواخته می‌شود. این رمز را ‏موسیقی‌شناسان تا پیش از آن که المیرا نظیرووا نامه‌های شوستاکوویچ را علنی کند، کشف نکرده ‏بودند.‏

با آن که استالین ماه‌ها پیش از نخستین اجرای سنفونی دهم مرده‌بود، اما تیخون خرن‌نیکوف پس از ‏شنیدن این اثر بار دیگر مقاله‌ای در انتقاد از "فورمالیسم" شوستاکوویچ نوشت.‏

با وجود نامه‌ها و ابراز مهر شوستاکوویچ، المیرا نظیرووا تأکید کرده‌است که او همواره احترام عمیقی ‏نسبت به استادش احساس می‌کرده و هرگز این فکر را به ذهن خود راه نداده‌است که رابطه‌ی ‏شوستاکوویچ با او چیزی فراتر از رابطه‌ی استاد و شاگردی بوده‌است، از جمله به این دلیل که ‏شوستاکوویچ هرگز به صراحت سخنی از عشق نگفت.‏

المیرا نظیرووا پس از فروپاشی شوروی به اسرائیل مهاجرت کرد و تا پایان زندگانیش (۲۳ ژانویه ‏‏۲۰۱۴) در آن‌جا ماند. او شاگردان فراوانی تربیت کرد و آثاری از خود به‌جا گذاشت، از جمله اوورتور ‏برای ارکستر سنفونیک، سه کنسرتو برای پیانو و ارکستر، پره‌لودها و واریاسیون‌هایی برای پیانو، ‏سونات برای ویولون، ویولونسل، و پیانو، تنظیم چندین ترانه‌ی فولکلوریک آذربایجانی، و کنسرتوی پیانو ‏روی تم‌های عربی با همکاری فیکرت امیروف. نامه‌های شوستاکوویچ به او، به خانواده شوستاکوویچ ‏که در امریکا به‌سر می‌برند سپرده شده‌است.‏

نوشته‌ی من ِ جوان درباره‌ی شوستاکوویچ و آثار او را نخست "اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی ‏آریامهر" در سال ۱۳۵۵ به شکل جزوه‌ی پلی‌کپی به قطع آ۴ و در ۲۸ صفحه منتشر کرد، و سپس، ‏در "فضای باز" آستانه‌ی انقلاب در تابستان ۱۳۵۷ همکاران "اتاق موسیقی دانشجویان دانشگاه ‏صنعتی تهران" نشریه‌ای به‌نام "گاهنامه موسیقی" منتشر کردند (انتشارات پیمان) و همین ‏نوشته‌ی مرا نیز در آن گنجاندند.‏

‏***‏
شنیدنی و خواندنی:‏

پیش از هر چیز، "کوچه‌لره سو سپ‌میشم" [کوچه‌ها را آب‌پاشی کرده‌ام / تا یار که می‌آید گرد و ‏خاک نباشد!]: با صدای رشید بهبودوف ‏https://youtu.be/jLzrdogPDqg
و با پیانوی تنها: ‏https://youtu.be/m3Iy7rR4GBg

شوستاکوویچ:‏
درباره‌ی او: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Dmitri_Shostakovich‏
بخش دوم از سنفونی دهم ("استالین مخوف"): ‏https://youtu.be/1U7ljZhzNsc
بخش سوم از سنفونی دهم ("المیرا"): (اجرای خوب) ‏https://youtu.be/h3Xh92ItYnU
‏(اجرای کمی "چکشی"، اما با تصویر ارکستر، که دو تکه شده‌است) ‏https://youtu.be/2LTGNZrkcDQ
اثری بسیار زیبا، والس از موسیقی متن فیلم "خرمگس": ‏https://youtu.be/LKtA3XoIx2Y‏
قطعه‌ای به‌نسبت شاد، بخش سوم از کوارتت زهی شماره 8 که برای ارکستر زهی تنظیم ‏شده‌است: ‏https://youtu.be/evtvQ34DQwQ

درباره‌ی نامه‌های شوستاکوویچ به المیرا، به انگلیسی: ‏http://www.azer.com/aiweb/categories/magazine/ai111_folder/111_articles/111_shostokovich_elmira.html

المیرا نظیرووا:‏
درباره‌ی او (فقط به ترکی آذربایجانی): ‏https://az.wikipedia.org/wiki/Elmira_N%C9%99zirova‏ ‏
دو پره‌لود: ‏https://youtu.be/C5CRs4-SwDs
چند ماه پیش از مرگ اثری از خود را می‌نوازد: ‏https://youtu.be/1daw6IdJApo
سونات برای ویولونسل و پیانو: ‏https://youtu.be/Hj-IGG5_Uxc
کنسرتوی پیانو روی تم‌های عربی (با امیروف): ‏https://youtu.be/Vwj2N4AYaLg

قارا قارایف:‏
درباره‌ی او: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Gara_Garayev‏
رقص عایشه از بالت "هفت پیکر": ‏https://youtu.be/7g9bi6GfFcw‏
سوئیت از بالت "هفت پیکر": ‏https://youtu.be/VTgkq7WcHJg

درباره‌ی جؤودت حاجی‌یف: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Jovdat_Hajiyev

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 September 2016

از جهان خاکستری - 112‏

چه دستگاه شگفت‌انگیزی‌ست یاد و حافظه‌ی آدمی. به‌ویژه در شگفتم از آن کارکرد حافظه که ‏یادهای مسئله‌دار و دردآور، یاد کارهایی را که از آن پشیمانیم، به گونه‌ای دستکاری می‌کند و تغییر ‏می‌دهد، یا به‌کلی پاک می‌کند، تا از شدت آن درد و پشیمانی بکاهد. در برخورد با آشنایانی که ‏یادهای مشترکمان را با تغییراتی به سود خودشان بازگو می‌کنند، دهانم باز می‌ماند و به جای ‏شاخ‌های شکسته‌ام دو شاخ تازه می‌روید. آیا خود من نیز چنینم؟ آیا دستگاه حافظه‌ی من نیز به ‏سود من در یادهایم دست می‌برد؟ اگر چنین است، چرا هنوز از یادآوری برخی چیزها و کارها، درد و ‏پشیمانی احساس می‌کنم؟ چرا حافظه‌ام در این‌ها به سود من دست نبرده؟ چه می‌دانم، چه ‏می‌دانم...‏

‏***‏
به گمانم سال 1354 بود که به یک خانه‌ی مجردی و دانشجویی در خیابان طوس، بین میمنت و 21 ‏متری جی، کوچه‌ی حاج دکتر زمانی، شماره 6 کوچیدم (لابد همه‌ی این نام‌ها اکنون به نام این و آن ‏شهید تغییر یافته‌اند؟). این‌جا، در آپارتمان طبقه‌ی دوم، چهار اتاق، آشپزخانه و حمام داشتیم. در سه ‏اتاق دیگر نیز مردان دانشجوی مجرد می‌زیستند. اتاق من تنها با شیشه‌های بزرگ و دری چهار‌لته‌ای ‏با شیشه‌ی مشجر از اتاق دیگر جدا می‌شد. چه می‌گویند به فارسی به آن؟ به ترکی "آراکَسمَه" ‏می‌گوییم. این همان خانه‌ای بود که یکی دو بار در ماه رمضان با دختران هم‌دانشگاهی برای خوردن ‏ناهار آمدیم، و یک بار سیمین تمام مدت سر پا روبه‌روی پنجره ایستاد تا مبادا همسایه خیال کند که ‏ما با دختران مشغول کاری هستیم آن‌جا، و نیمروی مهندسی‌پز مرا خراب کرد!‏

در آغاز سکونتم در این خانه فیروز در آن یکی اتاق پشت "آراکَسمَه" می‌زیست. با فیروز از سال‌های ‏زندگی در خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) با هم دوست و آشنا بودیم. با او در آن‌سوی این ‏دیوار نازک شیشه‌ای و تخته‌ای مشکلی نداشتم و او نیز با من مشکلی نداشت. کم‌وبیش هم‌زمان ‏می‌خوابیدیم و هم‌زمان بیدار می‌شدیم. مزاحمتی برای هم نداشتیم. اما چند ماه بعد فیروز درسش ‏تمام شد، ازدواج کرد و با نوعروسش به کانادا رفت. به‌جای او کسی آمد که آسیستان یکی از ‏درس‌های دانشگاهمان بود؛ مذهبی و نمازخوان بود؛ سر شب می‌خوابید و صبح خیلی زود بر ‏می‌خاست.‏

با این همسایه‌ی تازه مشکلات بزرگی داشتم. نامش جعفر بود، یا چه بود؟ من شب‌ها هنگامی به ‏خانه می‌آمدم که او اغلب ساعتی بود که خوابیده بود و روشن کردن چراغ اتاقم نورافکنی به درون ‏اتاق او بود و بیدارش می‌کرد. و در این جایی که حتی خش‌خش ورق زدن کتاب در اتاق بغلی شنیده ‏می‌شد، من تازه می‌خواستم به موسیقی گوش بدهم. یک ضبط‌صوت کاست کوچک داشتم که به ‏اندازه‌ی عرض و طول یک نوار کاست بود به اضافه‌ی جا برای یک بلندگوی کوچک و چند دگمه. ‏صدای آن را هر قدر هم که کم می‌کردم، باز برای گوش‌های آن مرد مسلمان و سحرخیز آزارنده بود. ‏من رنج می‌بردم از آزاردادن او، و بی‌گمان او نیز رنج می‌برد.‏

به عقلم نرسیده بود که شیشه‌ها را با کاغذ سیاه بپوشانم تا روشنایی چراغ سقف اتاق من کم‌تر در ‏اتاق او بیافتد. تنها یک تقویم بزرگ دیواری روی یکی از شیشه‌های مشجر آویخته‌بودم. و تصویر روی ‏آن تقویم... آه آن تصویر... زنی زیبا که بر کف یک ایوان چوبی نشسته‌بود، پاهایش را از یک سو ‏زیرش جمع کرده‌بود، و پشتش را به تیرهای چوبی و لخت دیوار کلبه تکیه داده‌بود. یک ژاکت پشمی ‏و سفید خوش‌بافت بر بالاتنه‌اش داشت و پایین آن را با دو دست به میان ران‌هایش کشیده‌بود و نگه ‏داشته‌بود. ران‌هایش و پاهایش لخت بودند. آن نگاه خندان و شیرینش، و آن لبان نیمه‌باز و ‏بوسه‌خواه... و آن کنتراست لطافت پوست ران‌هایش روی چوب خشن و نتراشیده‌ی کف ایوان... ‏کف دستانم و سر انگشتانم می‌سوخت در عطش لغزیدن بر آن ران‌ها. هرگاه در تماشای او غرق ‏می‌شدم، دستانم برای لغزیدن بر ران‌هایش بی‌اختیار پیش می‌رفت. اما... دریغا که این فقط کاغذ ‏بود.‏

آن پوستر لوکس‌ترین چیزی بود که در اتاقم وجود داشت. سه پتوی ناهمرنگ روی موزائیک‌های کف ‏اتاق گسترده بودم. زمانی جام شرابی روی یکی از آن‌ها واژگون شده‌بود و لکه‌ی سرخ و بزرگ و تیره و بدرنگی بر ‏جا گذاشته‌بود. تختخواب و تشک و کمد کوچک کنار تخت امانتی خوابگاه دانشگاه بودند و هنگام ‏تصفیه‌حساب پس از فارغ‌التحصیلی باید پسشان می‌دادم. ملافه‌ها را اگر بر می‌داشتم و با خود به ‏اردبیل می‌بردم، شاید یک بار در سال شسته می‌شدند. یک بار پدرم در این اتاق مهمانم بود و ‏آن‌قدر سردش شد که رفت و یک چراغ خوراک‌پزی نفتی کوچک خرید و آورد. از آن پس یک کتری آب ‏همواره روی این چراغ داشت می‌جوشید. و همین بود و مشتی کتاب و نوار کاست موسیقی و چند ‏عکس دیگر روی دیوار این اتاق محقر.‏

با این وضع گاه میهمانانی نیز داشتم که شب هم می‌ماندند و به ردیف روی پتوهای کف اتاق ‏می‌خوابیدند. یکی از اینان جوانی بود، خلیل، از بستگانم، که در یک "مدرسه‌ی عالی" ‏پذیرفته شده‌بود.‏

خلیل می‌دید که چیزهایی می‌نویسم و ترجمه می‌کنم. روزی با دستنویسی در چند برگ آمد و ‏خواست که آن را بخوانم و برایش ویرایش کنم. ترجمه‌ی داستان کوتاهی بود از نویسنده‌ی امریکایی ‏جک لندن با نام "افروختن آتش". من که همواره شیفته‌ی آثار جک لندن بودم، با اشتیاق آن را ‏خواندم و جاهایی را حک و اصلاح کردم. اما خلیل ویرایش‌های مرا نپسندید و اصرار داشت که ‏جمله‌های خود او بهتر است. پس از بحث فراوان، کم‌کم آشکار شد که این ترجمه‌ی منتشرشده‌ی ‏کس دیگری‌ست (به‌گمانم "در تلاش آتش" ترجمه‌ی احمد بهشتی، نشر سپهر، تهران 1352) که او ‏رونویسی کرده و جاهایی را به سلیقه‌ی خود تغییر داده، و می‌خواهد به‌نام خود منتشرش کند! ‏عجب! بهت‌زده و با دهانی باز نگاهش می‌کردم. هیچ نمی‌فهمیدم چگونه کسی می‌تواند دست به ‏چنین سرقتی بزند! کمی پندش دادم، و به گمانم از انتشار آن منصرف شد.‏ او نوارهای کاست موسیقی مرا که با زحمت زیاد فراهم کرده‌بودم، ده‌تا – ده‌تا امانت می‌گرفت و ‏می‌برد، و پس از چندی پسشان می‌آورد. می‌گفت که شخص معتبری آن‌ها را برای استفاده در یک ایستگاه رادیویی لازم دارد.‏

او چندی بعد آمد و آه و زاری کرد که جایی و خانه‌ای ندارد و هر شب در اتاق کسی از ‏هم‌دانشگاهیان می‌گذراند، و خانه‌ای و اتاقی پیدا نمی‌کند. چند روز بعد آمد و همین داستان را با ‏سوز و گداز بیشتر باز گفت؛ و باز چند روز دیرتر... و سرانجام گفت که دیگر از سرگردانی به جان ‏آمده، و به فکر آن است که ادامه‌ی تحصیل را رها کند و به شهر زادبومی برگردد، و آخرین امیدش ‏به من است که اجازه دهم چند روزی، دو سه هفته‌ای، این‌جا، در این اتاق، زندگی کند تا شاید ‏بتواند اتاقی برای خود پیدا کند. چه کنم؟ چه بگویم؟ پاسخ منفی من، این‌گونه که او مطرح کرد، به ‏این معنی بود که او ادامه‌ی تحصیل را رها کند. می‌توانستم چنین گناهی را به گردن بگیرم؟

رفتم و برای یکی از هم‌خانه‌ای‌ها که اجاره‌ی خانه به نام او بود وضعیت را توضیح دادم و پرسیدم که ‏آیا می‌شود چند هفته‌ای یک مهمان هم‌اتاقی داشته‌باشم، و او موافقت کرد. فردا خلیل با یک ‏چمدان و یک دست رختخواب آمد و گوشه‌ای از اتاق را اشغال کرد. خلوت نیمچه تنهاییم به‌هم ‏خورد. در تضاد با من ساکت، خلیل حرف می‌زد و حرف می‌زد. می‌پرسید و می‌پرسید. می‌خواست ‏از تاریک‌ترین گوشه‌های ذهنم که خود سری به آن‌ها نمی‌زدم سر در آورد. کلافه‌ام می‌کرد. با این ‏سر و صدا با جعفر در آن‌سوی آراکسمه چه کنم؟ دیگر فرصتی نبود تا در خیال سر انگشتانم را بر ‏لطافت آن ران‌های توی تقویم دیواری بلغزانم.‏

دوسه هفته، شد دو ماه، و بعد خلیل خرد خرد گفت که هم‌مدرسه‌ای تیره‌روزی دارد، مسعود، که او ‏هم جا و مکانی ندارد، شب‌ها در خیابان می‌خوابد، دارد از پا می‌افتد، برادرش دارد خانه‌ای دست‌وپا ‏می‌کند و مسعود لازم است تنها چند روزی را سر کند تا به سامانی برسد و درسش را ادامه دهد. ‏آیا می‌شود که او هم بیاید این‌جا و چند شبی بماند؟

امان از دوراهی‌ها و سه‌راهی‌ها و چندراهی‌هایی بر اخلاق، وجدان، انسان‌دوستی، وظیفه، و چه ‏می‌دانم چه زهرمارهای دیگری... آیا من می‌توانستم راضی باشم از این که دانشجویی شب‌ها در ‏خیابان بخوابد؟ نه، نمی‌توانستم!‏

مسعود هم آمد و شدیم سه نفر در این اتاق تنگ با همسایه‌ای حساس در آن‌سوی آراکسمه. و ‏چند روز شد چند هفته و چند ماه. درست یادم نیست، شاید ده ماهی آن‌جا بودند، و من دندان روی ‏جگر گذاشتم. خیلی وقت‌ها خود از خانه فراری بودم و در جاهای دیگری سر می‌کردم.‏

سه چهار سال بعد، انقلاب شد. خلیل نمی‌دانم چگونه پیدایم کرد و مرا با خود به خانه‌ای در خیابان ‏نصرت برد که در دو طبقه‌ی آن عده‌ی بی‌شماری در چندین اتاق زندگی می‌کردند و او نیز همان‌جا ‏می‌خوابید. هفت‌تیر بسیار کوچکی که در کف دست جا می‌گرفت در روزهای انقلاب از جایی پیدا ‏کرده‌بود، قطعات آن را از هم باز کرده‌بودند و نتوانسته‌بودند دوباره سوارش کنند. از من خواست که ‏درستش کنم. در جا سوارش کردم و پسش دادم، و رفتم. چندی بعد شنیدم که در کردستان به ‏گروه‌های مسلح پیوسته‌است.‏

ده سال پس از آن، در استکهلم، در یک میهمانی با همسایه‌های ایرانی، چند خواهر در میان ‏میهمانان بودند. یکی از خواهران شوهر امریکایی داشت. در میان گفت‌وگوهای میهمانی از چند و ‏چون و ایل و تبار منی که ساکت نشسته‌بودم پرسیدند، و ناگهان خواهران پچ‌پچی با هم کردند و ‏گویی آب یخ بر سر میهمانان و میهمانی پاشیده شد: آری، خواهری که شوهر امریکایی دارد چندی ‏همسر خلیل بوده و چنان بلایی بر سرش آمده که هر کسی از زاد و رود خلیل را گیر بیاورد، او و ‏خواهرانش می‌خواهند تکه‌پاره‌اش کنند! اما در مورد من به خیر گذشت! دیدند که موجود بی‌آزاری ‏هستم و از تکه‌پاره کردنم گذشتند.‏

‏***‏
اکنون نزدیک چهل سال از آن چند ماه هم‌خانگی من با خلیل گذشته‌است. در یک میهمانی در ‏پارکی زیبا و سرسبز نشسته‌ایم. خلیل هم هست. چندین سال دور از سوئد بوده، در کشورهای ‏امریکای جنوبی چرخیده و زندگی کرده. همین تازگی در میان انقلابیان بولیوی بوده. برای حل برخی ‏گرفتاری‌های بانکی به سوئد بازگشته، اما "رفقا" گفته‌اند که همین‌جا به وجود و کمک او نیاز دارند، و ‏به‌ناگزیر باید مدتی همین‌جا بماند. منظور از "رفقا" یکی از شاخه‌های بی‌شمار منشعب از "حزب ‏کمونیست کارگری"ست. در فرصتی که کسی پیرامونمان نیست، او رو می‌کند به من و می‌گوید:‏

‏- خیلی وقت است که می‌خواهم چیزی را به تو بگویم، اما فرصتی پیش نیامده. واقعیت این است ‏که تو تأثیر بزرگ و تعیین‌کننده‌ای در زندگی من داشته‌ای، منتها تأثیر منفی!‏

دلم فرو می‌ریزد. چه تأثیر منفی تعیین‌کننده‌ای در زندگی او گذاشته‌ام؟ می‌گوید:‏

‏- البته اول این را بگویم که کمک بزرگی کردی که وقتی دیدی در خانه‌های بستگان و آشنایان راحت ‏نیستم، پیشنهاد کردی که با تو همخانه شوم! و تازه، خواستی که دوستم مسعود هم بیاید و چند ‏روزی آن‌جا بماند!‏

شگفتا! من "پیشنهاد" کردم؟ من "خواستم"؟ فقط "چند روز"؟ یا آن دو زاری و التماس کردند و ماه‌ها ماندند؟ ادامه می‌دهد:‏

‏- اما با یک چیز مسیر زندگی مرا به‌کلی تغییر دادی. من یکی از ده نفری بودم که از میان صدها نفر ‏در انواع آزمون‌های تئوری و عملی آموزشگاه خلبانی هواپیمایی ملی ایران پذیرفته شده‌بودم، با ‏نمره‌ها و نتیجه‌های درخشان. از من دو بار تست شنوایی گرفتند، زیرا بار نخست باورشان نشد که ‏شنوایی من این قدر عالیست. آمدم و با تو مشورت کردم. تو کلی نصیحتم کردی و گفتی که ‏خلبانی کار دشواریست، خطر مرگ دارد، با این کار در واقع به خدمت "دستگاه حاکمیت" در می‌آیم، ‏در حالی که در این سو "جنبش" به وجود امثال من نیاز دارد. بعد مرا برداشتی و با خود بردی، یک ‏بطری عرق خریدی، و رفتیم به خانه‌ی یک مترجم معروف، و از او خواستی که مرا نصیحت کند و از ‏خر شیطان پایین بیاورد. او گفت که کارگر چاپخانه است، نوکر خودش است و سرور خودش، هر ‏وقت خواست می‌رود و می‌آید، و تازه کتاب هم ترجمه و منتشر می‌کند. از همان‌جا تصمیم من ‏عوض شد و با تحریک تو و او به بخت بزرگم پشت پا زدم، به آموزشگاه خلبانی نرفتم، و همان‌طور که ‏می‌بینی امروز آس و پاس و آواره‌ام!‏

از شدت شگفت‌زدگی به‌کلی لال می‌شوم. چه دارد می‌گوید؟ چنین چیزی را هیچ به یاد نمی‌آورم. ‏آری، آن مترجم را می‌شناسم و بارها با خلیل با او دیدار داشته‌ایم. اما داستان انصراف او از تحصیل ‏در آموزشگاه خلبانی؟ هیچ به یاد نمی‌آورم. آیا این داستان نیز مانند آن ترجمه‌ی داستان جک لندن ‏جعلی‌ست؟ آیا این یاد را نیز مانند داستان سکونتش در خانه‌ی من دستکاری کرده‌است؟ آیا درست ‏است که همسر سابقش را عذاب می‌داده و اکنون دارد مرا عذاب می‌دهد؟ یا آن که راست ‏می‌گوید، اما همه‌ی این‌ها از حافظه‌ی من پاک شده؟ اما چنین استدلالی به کلی با ذهنیت و رفتار ‏من بیگانه است. آن جمله‌بندی و کلمه‌ی "جنبش" هیچ در منطق و واژگان من وجود ندارد. ممکن ‏نیست من چنین چیزی گفته‌باشم.‏ در آن هنگام من با "جنبشی" نبودم؛ "جنبشی" نمی‌شناختم.‏

با این حال فرض کنیم که من و آن مترجم چیزهایی گفتیم. اما مگر تصمیم نهایی و مسئولیت آن پای ‏خود تصمیم‌گیرنده نیست؟ مگر این خود من و خود تو نیستیم که بر سر دوراهی‌ها و سه‌راهی‌ها، ‏هر چند با مشورت دیگران، راهی را با اراده‌ی خود انتخاب می‌کنیم و ادامه می‌دهیم؟ چگونه ‏می‌توان خود را در چاهی پرتاب کرد و سپس گفت که چون تو گفتی، من هم پریدم؟ و اگر خلبان هم شده‌بود، چه می‌دانیم که اکنون کجا بود و چه می‌کرد؟

نمی‌گویم. هیچ نمی‌گویم. پیرامونمان شلوغ می‌شود و دیگر نمی‌شود حرف زد. عیبی ندارد. طفلک ‏دنبال علت بی‌سامانی زندگانیش گشته و مقصر اصلی را در دیگری، در من یافته. جدا می‌شویم و از ‏آن‌پس دیگر ندیده‌امش. نمی‌دانم که آیا به بولیوی بازگشت تا به "جنبش" خدمت کند، یا در سوئد ‏دارد به "رفقا" کمک می‌کند. اگر راست می‌گوید، "جنبش" و "رفقا" باید از من سپاسگزار باشند که ‏سربازی کاری و وفادار برایشان هدیه داده‌ام!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2016

از جهان خاکستری - 111‏

درد... تا کی درد کشیدن از زخم‌هایی که این بختک بر تن و جانم می‌زند؟ تا کی نشستن در این ‏تاریکی؟ آخر این‌جا کجاست؟ این‌جا چه می‌کنم؟

آن یکی شاخم را هم این بختک خیلی وقت پیش کنده‌است. بی‌شاخ شده‌ام. بختک حالا گوش‌هایم ‏را می‌گیرد و سرم را به صخره‌ها می‌کوبد. گوش چپم از این کار او به وزوز افتاده‌است. پیوسته، شب ‏و روز، صدای مچاله‌شدن کاغذ آلومینیومی یا صدای جوشکاری توی گوش چپم می‌شنوم.‏

هه...، گفتم "شب و روز"! این‌جا که روزی در کار نیست. همیشه شب است. تاریکی پیوسته. به‌جز ‏آن خط باریک و درخشان در دوردست افق که دیر به دیر پیدایش می‌شود؛ سفید، آبی روشن، و ‏کبود. زیر آن زمین است، یا چیست که در سیاهی غرق شده، و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ ‏سیاه، سراسر آسمان را پوشانده‌اند.‏

هر بار پس از کتک خوردن از بختک به گوشه‌ای می‌خزم. به‌گمانم غار کوچکی‌ست. تاریکی ‏نمی‌گذارد چیزی بیش از این از پیرامونم دریابم. در سیاهی آن گوشه، تنهاتر از همیشه و دردمندتر از ‏همیشه، نشسته، یا خوابیده به پهلو، زخم‌هایی را که به دهانم می‌رسند می‌لیسم، و می‌لیسم. ‏لیسیدن زخم‌ها بهترین درمان و تسکینی‌ست که می‌شناسم.‏

راستی، کاغذ آلومینیومی و جوشکاری از کدام جهان و کدام زندگانی توی ذهنم مانده؟ لیسیدن زخم ‏هم که گفتم، از آن جهان است. حیوان‌هایی را دیده بودم که زخمشان را می‌لیسیدند. از جمله ‏گربه. در آن جهان، ما همیشه در خانه‌مان گربه داشتیم. می‌آمدند، یا می‌آوردیمشان برای مبارزه با ‏موش‌ها، چند سالی می‌ماندند، بعد غیبشان می‌زد، و بعد یکی دیگر داشتیم. آن‌ها را دیده‌بودم که ‏بعد از جنگ‌ودعواهای در کوچه‌ها و بام‌ها، به گوشه‌ای می‌خزیدند و در تنهایی زخم‌هایشان را ‏می‌لیسیدند. اما رفتار دیگرگونه‌ی یکی از آن گربه‌ها آن‌چنان زنده در خاطرم مانده که گویی هم‌اکنون ‏در برابر چشمانم جریان دارد.‏

سیزده چهارده سالم بود. روزی در زیرزمین خانه‌مان، که "رصدخانه"ام بود نشسته‌بودم و داشتم با ‏تکه‌های رادیوهای خراب بازی می‌کردم که صداهای ظریفی از تاریک‌ترین گوشه‌های انباری مرا ‏به‌سوی خود کشاند. آهسته رفتم و نگاه کردم. در آن تاریکی توانستم هیکل گربه‌مان را تشخیص ‏دهم که روی سکوی کوتاهی به پهلو خوابیده‌بود و سه موجود بسیار کوچک دیگر از پشت او ‏به‌سوی سینه‌اش می‌خزیدند. عجب! چند وقتی بود که شکم گربه‌مان بزرگ شده بود. پس اکنون ‏زاییده‌بود! دوان به بیرون زیر زمین و به‌سوی اتاق نشیمنمان رفتم و فریادزنان اعلام کردم که گربه‌مان ‏زاییده‌است. مادر به سرعت چیزی درست کرد که به ترکی به آن "قویماق" می‌گفتیم و خوراک ‏ویژه‌ی زائوها بود. آن را در یک نعلبکی ترک‌خورده ریخت و داد که ببرم برای گربه. مادرم زیر زمین ‏تاریک و نمور خانه‌مان را دوست نداشت و هرگز ندیدم که قدم به آن‌جا بگذارد. می‌گفت که از مار ‏می‌ترسد.‏

با چراغ قوه به سراغ گربه رفتم. همچنان بی‌حال به پهلو افتاده‌بود. سه نوزادش لرزان و سر در گم و ‏کورمال با پوزه‌شان دنبال پستان‌های مادر می‌گشتند. مادر سر بر خاک نهاده‌بود و اعتنایی به آن‌ها ‏نمی‌کرد. قویماق را نزدیک دهان گربه گذاشتم. سرش را آرام بلند کرد، بو کشید، و به محتوای ‏نعلبکی زبان زد، اما با آن‌که مادرم در آن شکر نریخته‌بود، از آن نخورد. چرا نمی‌خورد؟ و آن چه بود که ‏از نشیمنگاهش بیرون زده‌بود، چیزی به رنگ صورتی تیره و به بزرگی یک مشت که خاک کف انباری ‏به آن چسبیده‌بود؟ سر در نمی‌آوردم. رفتم و از مادر پرسیدم. گفت:‏

‏- تخمدانش بیرون آمده. حتماً می‌میرد...‏
دلم به درد آمد. بی‌اختیار پرسیدم: - می‌میرد؟ آخر چرا؟
‏- دست ما نیست...‏

اندیشناک به‌سوی زیر زمین رفتم: «می‌میرد؟ چرا تخمدانش بیرون آمده؟ چرا نمی‌توان کاری کرد؟ ‏چرا خود او تخمدانش را نمی‌لیسد و کاری نمی‌کند؟...» گربه با بی‌حالی سرش را بلند کرد و ناله‌ی ‏خفیفی از گلویش بیرون آمد. یکی از نوزادانش ناپدید شده‌بود. کجا رفته‌بود؟ هر چه گوشه و کنار ‏تاریک انباری را با چراغ قوه گشتم، اثری از آن نیافتم.‏

شامگاه که پدر به خانه آمد، با اصرار و کشان‌کشان او را به زیر زمین بردم و گربه را نشانش دادم. ‏پدر نیم‌نگاهی کرد و گفت:‏

‏- کاریش نداشته‌باش. بگذار بمیرد.‏
‏- ولی، آخر...‏
‏- هیچ کاریش نمی‌شود کرد.‏
‏- شاید نمیرد؟
‏- می‌میرد!‏

دو بچه‌گربه‌ی دیگر هم ناپدید شده‌بودند. پدر گفت که خود گربه فهمیده که نمی‌تواند به آن‌ها برسد، ‏و آن‌ها را خورده‌است. عجب! مگر موجودی می‌تواند زاده‌های خود را، پاره‌های تن خود را بخورد؟ ‏همه‌ی این‌ها برای عقل کودکانه‌ام تازگی داشت.‏

در آن سال‌های دور و آن گوشه‌ی دورافتاده‌ی جهان از مطب دامپزشکی و کلینیک گربه خبری نبود. ‏کوچه‌ها پر از گربه‌ها و سگ‌های ولگرد بود. این موجودات را کسی ارج نمی‌نهاد. گربه‌ی بیچاره لابد ‏درد می‌کشید. درد کشیدن از چیزهایی‌ست که در تنهایی مطلق صورت می‌گیرد. درد تو را هیچ کس ‏دیگری نمی‌تواند احساس کند. برای همین است که گروهی از موجودات به گوشه‌ای می‌خزند و ‏زخم‌هایشان را در تنهایی می‌لیسند.‏

دهان و زبان من به همه‌ی زخم‌هایم نمی‌رسد. تنم پر است از آثار بریدگی‌ها و زخم‌ها. این‌جا و ‏آن‌جای تنم از درد تیر می‌کشد. استخوان‌هایم درد می‌کند. استخوان‌ها را دیگر نمی‌توان لیسید. ‏نمی‌دانم چرا آهنگی از جهانی دیگر در سرم جریان دارد. تکه‌ای‌ست از کانتات "آلکساندر نفسکی" ‏Alexander Nevsky‏ اثر سرگئی پراکوفی‌یف ‏Sergei Prokofiev‏. در آن جهان پراکوفی‌یف برایم ‏بزرگ‌ترین نابغه‌ی ترکیب سازها و صداها بود. در این اثرش دشمنان در سال 1242 میلادی ‏گروه بزرگی از سربازان روس را ‏کشته‌اند، و اکنون زنی با صدای بم و مادرانه در دشت پوشیده از کشتگان و زخمی‌ها می‌رود و در ‏سوگ "عقابان تیزچنگال و زیبای" میهن که به خاک افتاده‌اند مویه می‌کند: «زیبایی زمینی به پایان ‏می‌رسد».‏

این جایی که من هستم نیز زیبایی‌های زمینی به پایان رسیده‌اند. چیزی از آن‌ها نمانده جز همان ‏خط باریک و درخشان افق که دیر به دیر پیدایش می‌شود. آه که چه‌قدر دلم می‌خواهد آن صدای ‏مادرانه و نوازشگر را اکنون و این‌جا زنده می‌شنیدم. آه مادرم، چرا مرا زاییدی تا اکنون در این تاریکی ‏و تنهایی خونین و مالین درد بکشم؟ چرا؟ اگر به انتخاب خودم بود، به دنیا نمی‌آمدم. و حیف که ‏انسان‌ها نوزادان خود را نمی‌خورند...‏

برای گربه ماست بردم و آب بردم. اما به هیچ کدام لب نزد. تکه‌ای گونی زیرش پهن کردم و تکه‌ای ‏دیگر رویش کشیدم. او گونی رویش را با حرکت‌هایی آرام و رعشه‌آلود پس زد. هر بار که به او سر ‏می‌زدم، همچنان خوابیده به پهلو یک سوی دهانش را و سبیلش را تکان می‌داد و از لای ‏دندان‌هایش ناله‌ای خفیف می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت، اما گفته بودند که بگذارم بمیرد. رنگ ‏تخمدان بیرون زده‌اش تیره‌تر و تیره‌تر می‌شد، و ناله‌هایش خفیف‌تر.‏

من این‌جا دهانم اغلب پر از چیزی شبیه به قیر است و نمی‌توانم ناله کنم. اما پیش می‌آید که قیر ‏به شکل شگفت‌انگیزی ناپدید شده، و آنگاه از درد نعره می‌کشم. اما چه شد و چگونه از چنین ‏جهانی سر در آوردم؟ چرا شاخ در آوردم؟ چرا به این عذاب محکوم شده‌ام که بختکی نامرئی ‏پیوسته زخم‌هایی بر پیکرم بزند؟ باید سر به شورش بردارم. باید راهی برای فرار از این تاریکی و ‏تنهایی پیدا کنم. من که زمانی در جهانی دیگر استاد فرار از زیر سیم‌های خاردار بودم، باید سیم‌های ‏خاردار این جهان را پیدا کنم و از زیر آن‌ها بگریزم. اما... از این شکاف عمیق و بی‌انتهایی که میان من ‏و آن خط درخشان افق هست، چگونه بگذرم؟

گاه پیش می‌آمد که یکی دو روز از یاد گربه غافل می‌شدم، و هر بار با این فرض بالای سرش ‏می‌رفتم که لابد مرده‌است. اما گربه با چشمان بسته حضور مرا در می‌یافت، و لب بالایی یک ‏سوی دهانش را و سبیلش را تکانی می‌داد. اما دیگر ناله‌ای نمی‌کرد. در شگفت بودم از این که بی ‏آب و خوراک چه جان‌سخت است. سال‌هایی دیرتر، در جهان‌هایی دیگر، دیدم که حیوان‌های ‏آسیب‌دیده را به شکلی اغلب بی‌درد می‌کشند تا از عذاب درد کشیدن طولانی برهانندشان. اما من ‏راهی و وسیله‌ای نداشتم تا گربه‌ی بیچاره را از عذاب انتظار مرگ برهانم. و حیف که این‌جا هم ‏کسی نیست که تیر خلاص را به من بزند.‏

درست به یاد ندارم، اما به‌گمانم نزدیک یک ماه طول کشید تا گربه بمیرد. روزی، هنگامی که نور ‏چراغ قوه را رویش انداختم چشمانش نیمه‌باز بود، لبانش کنار رفته‌بود و ردیف دندان‌هایش بیرون ‏زده‌بود. تنش چون چوبی خشک شده بود، و تخمدانش سیاه ِ سیاه شده بود.‏

رفتم و در باغچه‌ی حیاطمان گوری کندم و گربه را با گونی زیرش برداشتم و بردم و در گور نهادم. ‏وزنش چه سبک شده‌بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بود و دندان‌هایش هنوز بیرون بود. خاک رویش ‏ریختم. سال‌ها دیرتر در جهان‌های دیگری دیدم که مردم روی گور عزیزانشان گل می‌گذارند. اما در آن ‏زمان و در آن جهان چنین چیزی ندیده‌بودم. عمویم چند بار مرا سر خاک پدربزرگم برده‌بود. آن‌جا ‏دیده‌بودم که مردان کنار سنگ گور آشنایشان چمباتمه می‌زنند، دستشان را روی سنگ تکیه ‏می‌دهند، و زیر لب چیزهایی می‌گویند. سپس تکه‌ای سنگ کوچک بر می‌دارند، با آن ضربه‌هایی ‏کوچک به سنگ گور می‌زنند، ضربدری روی آن می‌کشند، و باز چیزی به زبانی بیگانه می‌خوانند، و ‏به راه خود می‌روند. گور گربه‌ی من سنگ نداشت. پس انگشت روی تل خاک گور او نهادم، و زیر لب ‏ادای خواندن وردهایی نامفهوم را در آوردم.‏

آه از این درد... بختک در آخرین حمله با چنگالش سمت چپ شکمم را دریده. روده‌ام بیرون زده. ‏دهانم به آنجا نمی‌رسد تا بلیسمش. چه‌کارش کنم؟ دندان‌هایم را بر هم فشرده‌ام و با ناله‌ای در گلو ‏روده را به درون شکم فشرده‌ام، لبه‌های زخم را بر هم آورده‌ام و همچنان در چنگ می‌فشارمش تا ‏شاید جوش بخورد. آیا جوش می‌خورد؟ درد را چه کنم؟ به گمانم تب دارم.‏

به سوی جایی که به گمانم دهانه‌ی غار است می‌خزم تا ببینم آیا خط درخشان افق دیده می‌شود، ‏یا نه. باید سیم‌های خاردار این جهان را پیدا کنم. باید پیدایشان کنم...‏

‏***‏
سوگواره بر "دشت کشتگان" را از کانتات الکساندر نفسکی اثر پراکوفی‌یف این‌جا بشنوید، با زیرنویس ‏انگلیسی، یا با اجرایی دراماتیک‌تر این‌جا، آن نیز با زیرنویس انگلیسی.‏

و صحنه‌ی معروف "نبرد روی یخ" از فیلم الکساندر نفسکی، یکی از شاهکارهای سرگئی ‏آیزنشتاین در تصویر بندی (میزانسن و کمپوزیسیون) را، با موسیقی پراکوفی‌یف، این‌جا ببینید. فیلم ‏کامل هم در همان حوالی در دسترس است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 August 2016

بدرود سراینده‌ی آوای قطبی

هفته‌ی گذشته در 27 ژوئیه ای‌نویوهانی رائوتاوارا ‏Einojuhani Rautavaara (1928-2016)‎‏ یکی از ‏بزرگ‌ترین آهنگسازان معاصر فنلاند و جهان، از جهان رفت.‏

من نزدیک 15 سال پیش با شنیدن "آوای قطبی" ‏Cantus Arcticus‏ از رادیوی سوئد با این آهنگساز ‏آشنا شدم. این اثر بسیار جالبی‌ست که او در سال 1972 سرود. نام فرعی اثر عبارت است از ‏‏"کنسرتو برای پرندگان و ارکستر"! او صدای پرندگان را در کنار دریاچه‌های شمال فنلاند و نزدیکی مدار ‏قطبی ضبط کرده و سپس این صداها را بر متن موسیقی گذاشته و فضای خیال‌انگیزی آفریده‌است.‏

او هشت سنفونی، 14 کنسرتو، آثار آوازی و مجلسی فراوان، و چندین اپرا سروده‌است. اپراهای او ‏اغلب روی داستان زندگی افراد سرشناس نوشته شده‌اند، از جمله اپرای وینسنت روی زندگی ‏وان‌گوک، و اپرای راسپوتین، "طبیب" و پیشگوی معروف دربار واپسین تزار روسیه.‏

سنفونی هفتم او با نام "سروش روشنایی" ‏Angle of Light‏ که در سال 1994 سروده شد، ‏معروفیت جهانی برای او به ارمغان آورد. او این سنفونی را بر پایه‌ی رؤیاهای کودکی‌هایش ‏ساخته‌است.‏

‏"آوای قطبی" را می‌توان در این نشانی شنید، و "سروش روشنایی" را نیز در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏