05 June 2015
31 May 2015
در آن سر دنیا - 16
پس از 9 ساعت و نیم پرواز با بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، ساعت شش بعد از ظهر پنجشنبه نوزدهم فوریه در فرودگاه "جدید" هنگکنگ که در شمال جزیرهی Lantau واقع است فرود میآییم. اکنون به نیمکرهی شمالی باز گشتهایم، اینجا نزدیک پایان زمستان است، اما هوا سرد نیست.
گرچه هنگکنگ تا سال 1997 نزدیک 150 سال بهدست انگلیسیها اداره میشد، اما نمیدانم که آیا تأثیر همین 18 سال اخیر است، یا زمینهی ذهنیست که باعث میشود که از لحظهی ورود رد و نشان اداری و رفتاری "بلوک شرق"، بلوک "کمونیستی – سوسیالیستی" را در همه جا و همه کس و همهی پدیدهها میبینم: از رفتار گمرکچیها و بازرسان گذرنامه تا شکل اتوبوس، و راننده، و راهنمایی که ما را از فرودگاه تا هتل The Cityview میبرد؛ تا لابی هتل، رفتار دفترداران آن، ساختمان هتل، و بوی نای اتاقهای آن، همه "بلوک شرقی"ست.
دو اتاق دونفرهی نزدیک هم داریم. باید یک تخت اضافه برای نفر پنجممان بیاورند. زن خدمتکاری تخت را میآورد و نصب میکند و میرود، و بعد خودمان تخت را جابهجا میکنیم تا فضای بهتری ایجاد شود. تا جابهجا شویم و آمادهی بیرون رفتن شویم، دیر وقت شب شدهاست. راهنمای اتوبوس گفتهاست که امشب بهمناسبت سال نو یک کارناوال در خیابانهای شهر در گردش است اما اکنون از هرکس که میپرسیم، نمیدانند که کارناوال کی از کجا راه افتاده و اکنون به کجا رسیده و آیا تمام شده یا نه. از خیر کارناوال میگذریم. خیابانهای اصلی خلوتاند اما به خیابانهای تنگ مرکز شهر که میرسیم، رودی از جمعیت در آنها جاریست، موج میزند، و گذشتن از میانشان دشوار است. فردا، شب سال نوی چینیست و امشب مردم و بهویژه جوانان بیرون زدهاند.
در میان جمعیت، بهتزده چند متری اینور و چند متری آنور میرویم، و سرانجام تصمیم میگیریم که به یک غذاخوری اصیل چینی که در کوچهی قبلی دیدیم برویم و شامی بخوریم. من بارها غذای چینی خوردهام اما هرگز زیر دندانم مزه نکرده و از آن خوشم نیامدهاست. یکی دیگر از دوستان نیز بیمیل است. با این حال میرویم. جایی شبیه قهوهخانهها یا چلوکبابیهای سنتی یا "بازاری" خودمان است. شلوغ است و پر از جمعیت. هیچیک از کارکنان آن یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستند. پس انگلیسیها 150 سال اینجا چه میکردند؟ ما را که میبینند میگیرند و میبرندمان داخل، چند نفر را جابهجا میکنند تا جا باز شود، بر گرد یک میز مینشانندمان، و منوهایی به دستمان میدهند. چینی که بلد نیستیم بخوانیم، و تنها از روی عکس محتویات بشقابها چیزهایی سفارش میدهیم. جنجال است و سروصدا و بگومگوهای خدمتکاران با فریاد و صدای بلند. بیگانگان را با هم بر سر میز مشترک مینشانند. کمی بعد یک دختر و پسر جوان و خجالتی را هم به میز گرد ما اضافه میکنند و میشویم هفت نفر.
خوراک چهار نفرمان را میآورند، و خوراک نفر پنجم را بهقول معروف باید بروند موادش را پیدا کنند و بخرند و بپزند و بیاورند، و خیلی طول دارد. دختر و پسر جوان گویا دلشان برای ناشیگری ما در خوردن غذاهای چینی میسوزد و با اشارهی دست راهنماییمان میکنند که با چه سسهایی و چگونه باید آنها را بخوریم. هر چه هست میتوان اینها را خورد و گرسنگی را برطرف کرد، اما نمیتوان گفت که خوشمزهاند.
دوستان سر صحبت را با دختر و پسر جوان باز میکنند. گویا دانشجو هستند و میتوانند منظورشان را به انگلیسی برسانند. آنها هم از کارناوال امشب اطلاعی ندارند، اما میگویند که ساعت 8 شب فردا آتشبازی بزرگ شب سال نو روی آبهای روبهروی مرکز شهر برگزار میشود. میپرسیم که جز مراسم آتشبازی، مردم بهطور سنتی در شب سال نو در خانهها چه میکنند، و آندو همان چیزهایی را تعریف میکنند که ما هم داریم: خانوادهها در خانهی پدر و مادر جمع میشوند، غذاهای سنتی میخورند، به یکدیگر هدیه میدهند، و از روز بعد به دید و بازدید بستگان و آشنایان میروند. گمان نمیکنم که چینیان این مراسم را از "ایرانیان باستان" گرفتهباشند.
گردش با راهنما
ساعت 8 صبح جمعه به محل قرار با اتوبوس گردش نیمروزه در هنگهنگ میرویم که اندرو ناممان را در آن نوشتهاست. اتوبوس مسافران دیگری را از هتلهای دیگر بر میدارد و میشویم نزدیک بیست نفر. نخستین بخش برنامه عبارت است از دیدار از بندر آبردین Aberdeen، سوار شدن به سامپان Sampan (قایق پتپتی) و بازدید از دهکدهی شناور ماهیگیری. قایقها کوچکاند و هر یک تا چهارده نفر را سوار میکنند. قایقران ما یک زن سالمند است که قایق را با مهارت از لابهلای خانههای قایقی هدایت میکند، و تنها سه کلمه به انگلیسی از زبان او میشنویم: "فیشینگ بوت"، و "سیکستی"! او پیوسته با دست به این و آن خانهی قایقی اشاره میکند و تکرار میکند "فیشینگ بوت"، "فیشینگ بوت"؛ و سرانجام، به اسکله که بر میگردیم، پیش از پهلو گرفتن، میگوید که نفری "سیکستی" دلار باید بدهیم. راهنمای تور بهشدت تأکید کردهاست که مبادا پول را در راه رفتن بپردازیم.
دهکدهی شناور، ساخته شدهاست از قایقهای کوچک و بزرگ، کهنه و نیمکهنه، و اغلب متروک. هیچ جنبوجوشی آنجا دیده نمیشود. شاید برای آنکه شب سال نوست؟ تنها چهار یا پنج نفر را در یکی دو خانهی قایقی میبینیم. در اینسوی دهکده یک رستوران عظیم شناور سهطبقه وجود دارد، و آنجا نیز جنبوجوشی نیست.
ایستگاه بعدی یک کارگاه جواهرسازیست. خانمی در اتاق کنفرانس کارگاه از تاریخچه کارگاه، مرغوبیت محصولات آن، و از تخفیفهای ویژهی امروز میگوید و سپس به بازدید نمایشگاه و فروشگاهشان میرویم. اینجا با نخستین جواهرسازی سفرمان که در سنگاپور دیدیم چندان فرقی ندارد: مجسمههایی از موجودات گوناگون در اندازههای گوناگون از سنگ یشم به رنگهای گوناگون، زینتآلاتی از فیروزه و یاقوت و مروارید و... دستوپا چلفتی که من هستم، گردنبند یکی از دوستان را هنگام باز کردن از گردنش پاره کردهام، و اکنون میخواهم چیزی مشابه آن برایش بخرم، اما اینجا هر چه هست عجقوجق است و هیچ چیزی به آن شیکی ندارند.
همه به اتوبوس برگشتهایم و در انتظار نشستهایم، اما یک مرد و زن امریکایی پیدایشان نیست و با پانزده دقیقه تأخیر میآیند. گویا مشغول معاملهی جواهرات بودهاند. اینان از یک گروه ششنفره هستند. این مرد سالمند یک کابوی تمامعیار امریکاییست که هر طور دلش میخواهد رفتار میکند، خیال میکند که همهی جهان و مردمانش ملک طلق و بردههای او هستند، و او میتواند ششلولهایش را بکشد و همه را بکشد. دیشب هم در فرودگاه کنار نوار متحرک چمدانها بر سر جمعیت فریاد میزد که کنار بروند و جلوی دید او را باز کنند و حتی زن سالمندی را با عصایش کنار زد و با یکی از همراهان ما بگومگو کرد. اکنون نیز با قیافهای حقبهجانب و بی هیچ عذرخواهی از تأخیر سوار میشود.
ایستگاه بعدیمان "بازار استنلی" Stanley Market است. سر راه از جادهی کنار ساحل شنی ریپولس Repulse Bay میگذریم. ساحل بسیار زیبا و لوکسیست. راهنما از قیمتهای سرسامآور خانهها و هتلهای آنسوی جاده و مشرف بر این ساحل میگوید. اینها جای میلیونرها و میلیاردرهاست. راهنما اضافه میکند که از اینجا تورهایی با کشتی به جزیرهی ماکائو هم هست که قمارخانهی چین است و با لاسوگاس رقابت میکند. گویا بیماری قمار در میان چینیان ریشههای کهنی دارد.
جاده در امتداد ساحل بر دامنهی کوهی جنگلپوش پیچوتاب میخورد و میرود. منظرههای زیباییست: در یک سو دریا و در سوی دیگر کوه و جنگل. همه پاکیزه. کمی بعد به میدانچهای میرسیم. راهنما میگوید که اینجا یک ساعت و نیم وقت داریم که در بازار استنلی بگردیم و اگر خواستیم چیزی بخوریم. پیاده میشویم و به درون پسکوچههای بازار میرویم. شبیه بازارهای "آزاد" خودمان است، مانند بازار کویتیهای قدیم آبادان، یا بازار ساحلی آستارا. جاییست پر از بنجلفروشیهای رنگ و وارنگ، با همه نوع جنس یا در واقع "آشغال". اینجا هیچ جاذبهای برای من ندارد. با دوستم قدم میزنیم و تماشا میکنیم، و در پایان در یک کافهی فرانسوی چای و قهوه و کیکی میخوریم و به اتوبوس بر میگردیم.
دعوا بر بلندی ویکتوریا
اکنون راهی مقصد بازدید نهایی هستیم که عبارت است از "بلندی ویکتوریا" Victoria Peak. اتوبوس ما را تا بالای بلندی میبرد. جمعیت انبوهی در آن بالا هست. راهنما بیست دقیقه وقت میدهد که از آن بالا چشمانداز معروف بندرگاه هنگکنگ را تماشا کنیم و سپس در گوشهای از میدان جمع شویم. هوا مهآلود است و چیز زیادی از مناظر آنسوی آب پیدا نیست. تماشا میکنیم و عکس میگیریم و بر میگردیم. راهنما نفری یک بلیت دستمان میدهد. باید در صفی بسیار طولانی بایستیم و سپس با این بلیتها سوار واگونهایی بشویم که مانند تلهکابین در شیب تند دامنهی "بلندی ویکتوریا" پایینمان میبرند تا در طول راه مناظر پیرامون را نیز تماشا کنیم، که البته بخت یارمان نبوده و در این هوای مهآلود چیزی از آنها پیدا نیست.
نزدیک یک ساعت توی صف میایستیم. اینجا نیز کابوی امریکایی و گروهش دیر میرسند و راهنما آنان را میآورد و جلوتر از خیلی از مردم توی صف جایشان میدهد. اما گویا امر بر این کابوی مشتبه شده و به آستانهی در واگون هم که میرسد، خیال میکند که همه باید کنار بروند تا او و گروهش پیش از همه سوار شوند! او به دو نفر از همراهان ما که جلوتر از همه ایستادهاند پرخاشکنان میگوید که کنار بروند تا او و همسرش و گروهش سر صف بایستند! ایستادن در سر آن صف هیچ معنا و امتیازی ندارد. ردیفهای صندلیهای توی واگون پشت به سراشیبی هستند و هیچ فرقی نمیکند کی وارد واگون بشوید و کجای آن بنشینید. نمیدانم که او آیا این را میداند، یا نه. اما دوستان ما که میدانند، از رفتار این کابوی بهتنگ آمدهاند، دلشان نمیخواهد به او رو بدهند و میگویند که حق آنان است که همانجا که ایستادهاند بایستند و میل ندارند جایشان را به او بدهند. و چنین است که بگومگو و دعوا آغاز میشود. کابوی امروز عصا ندارد و با دهانی کفکرده دستانش را بالا میبرد و با آن سنوسالش میخواهد حمله کند و دوست ما را بزند. همسرش بغلش کرده، مرتب دلداریاش میدهد، چیزهایی زیر گوشش میخواند و میخواهد جلوی زد و خورد را بگیرد. دیگر همراهان مرد هیچ نمیگویند. من دارم میکوشم که دوست دیگرمان را که آن جلو ایستاده آرام کنم. هر چه هست، تلاشها به ثمر میرسد و کابوی ششلولش را غلاف میکند، اما همچنان نا آرام است و دنبال بهانهای میگردد تا دعوا را از سر بگیرد. پیوسته از دوستمان میپرسد:
- کجایی هستی، هان؟ بگو ببینم کجایی هستی؟ - و دوستمان میگوید که ربطی به او ندارد.
من درست پشت دو دوستمان و رو به کابوی ایستادهام. او پس از کمی غرولند رو به من میکند و میپرسد:
- تو چی؟ تو هم با اینها هستی؟
آرام و سنگین پاسخ میدهم: - بله!
- خب، تو کجایی هستی؟
آرام و شمرده، با کشیدن کلمات، اما مؤدبانه میگویم:
- ربطی... به شما... ندارد... آقا!
- آهاااان... پس تو هم این تیپی هستی؟ خب، بگو دیگه، کجایی هستی؟ امریکای جنوبی هستی، نه؟
در دل با خود میاندیشم: «بدبخت چه جهان کوچک و تنگی دارد. خیال میکند که جهان درست شده از او و امریکایش و سروریاش بر دیگران، و تنها خارجیان مهاجرانی هستند که از امریکای جنوبی میآیند. خیال میکند که اینجا هم خاک امریکاست و توی "رنچ" خودش ایستاده و "حق" دارد که همه جا پیش از همه وارد شود و هر طور دلش میخواهد رفتار کند.»
میگویم: - چطور مگر؟ میخواهید پیش از همه وارد شوید؟
جا می خورد و دستپاچه میگوید: - نه، نه! من نمیخواهم جلوتر از همه بروم... – و گویی آبی بر آتش ریختهباشی، ساکت میشود. زیر چشمی میبینم که همراهانش نفسی بهراحتی میکشند. آیا این مرد بیمار است و همراهانش را نیز بهتنگ آورده؟
واگون از راه میرسد و درش باز میشود. سه نفر از دوستان ما وارد میشوند و بعد من میگذارم که کابوی و همراهانش وارد شوند. یک زن امریکایی دیگر با صف به کنارم میرسد و پرسان نگاهم میکند. با دست اشاره میکنم "بفرمایید" و میگویم:
- اول شما بفرمایید، خانم!
زن لبخندی میزند و وارد میشود. به مردش هم راه میدهم. مرد با سر و دست حرکتی میکند، یعنی «میبینی با چه آدمهایی طرف هستیم؟»، و وارد میشود. حالا دیگر نوبت من و دوستم است.
هوای مهآلود بیرون، صندلیهای پشت به سراشیب، و شکل و ساختمان واگون نمیگذارد که منظرهای دیده شود. هیچ فرقی نمیکند کجای این واگون بنشینید. سرتاپایش هیچ تحفهای هم نبود که به عنوان جاذبهای توریستی سوارش شوید. ما همه دوستمان را دور کردهایم تا مبادا کابوی مشتی بهسوی او پرتاب کند و ماجرا از سر گرفتهشود. کابوی بهظاهر بهکلی آرام شده و همه چیز را فراموش کرده. توی اتوبوس هم سرش را میاندازد و با زنش میرود جایی آن پشت مینشیند، و قاهقاه خندهی ما میترکد. دوستان میگویند که کافی بود بگوییم که از "میدل ایست" هستیم تا او شلوارش را زرد کند، البته اگر آنقدر سواد داشت که بداند "میدل ایست" کجاست و چه موجودات مخوفی دارد! حالتها و کف کردنش را بهیاد میآوریم، بلند بلند به فارسی حرف میزنیم و بلند میخندیم، و ماجرای کابوی همانجا تمام میشود.
آتشبازی شب سال نو
خیابان اصلی و مرکز خرید هنگکنگ "نیتان رود" Nathan Rd. نام دارد. بخشی از این خیابان را Golden Mile مینامند و بخشی را Ladie’s Market، و اینها نامهایی بهجاست! باز ناهار را در یک رستوران چینی میخوریم. اینجا نیز جنجال و بینظمیست، و خوراک عوضی برای یکی از همراهانمان میآورند. باقی روز را آنقدر مشغول گشتوگذار و تماشای اجناس و خرید در این خیابان هستیم که شامگاه باید شتابان خود را به هتل برسانیم، خریدها را بگذاریم، و دوباره شتابان برگردیم تا به تماشای آتشبازی امشب برسیم.
چیزی به ساعت 8 شب نمانده که یک تاکسی میگیریم و یک نفرمان به خیال خودمان "اضافی" سوار میشود و پشت صندلی راننده خود را پنهان میکند. بعد کشف میکنیم که روی تاکسیهای هنگکنگ نوشتهاند که چهار نفر گنجایش دارند، یا پنج نفر، و این تاکسی از قضا پنجنفره بود و دوستمان میتوانست با خیال راحت در کنار دوست دیگر و راننده در صندلی جلو بنشیند. کلی به این "زرنگی" بیجایمان میخندیم. نزدیک محل تماشای آتشبازی خیابانها را بستهاند و تاکسی نمیتواند جلوتر برود. پیاده میشویم و به رودی از مردم میپیوندیم که همه بهسوی ساحل روانند.
با جریان جمعیت کمکم از میدان نزدیک برج ساعت Tsim Sha Tsui Clock Tower سر در میآوریم. ساختمان دیدنی "مرکز فرهنگی تسیم شا تسویی" Tsim Sha Tsui Cultural Center و برج ساعت بخشی از میدان دید ما را پوشاندهاند، اما در میان جمعیت دیگر نمیتوان جلوتر یا آنسوتر رفت. پس همانجا میایستیم و آتشبازی با پنج دقیقه تأخیر آغاز میشود.
آتشبازی زیبا و باشکوه بیست دقیقه طول میکشد. تماشا میکنیم و عکس میگیریم. در دههی 1990 فستیوالی در استکهلم برگزار میشد بهنام "فستیوال آب" که در کنار همهی برنامههایش، هر شب نوبت کشوری بود تا در مرکز شهر آتشبازی نمایش دهد، و این کشورها با هم مسابقه میدادند. اغلب هنگکنگ یا چین بودند، این مخترعان باروت و آتشبازی، که برنده میشدند. اما من، هم در آن هنگام، و نیز اکنون، ضمن لذت بردن از زیبایی آتشبازیها، به پولهایی فکر میکردم که یک لحظه جرقه میزنند و سپس دود میشوند و به هوا میروند: چه کارهای سودمندی که با این پولها نمیشد کرد؛ چهقدر گرسنگان را که نمیشد نان داد.
روز آخر
شنبه 21 فوریه آخرین روز این سفر پرماجرا و طولانی ماست. نیم ساعت پس از نیمهشب امشب بهسوی دوبی و سپس از آنجا بهسوی استکهلم پرواز میکنیم. سراسر امروز نیز به قدم زدن در خیابان نیتان و خیابانهای فرعی آن میگذرد. کمکم از خیابان آوستین Austin Rd. سر در میآوریم و در انتهای آن به برج بلند ICC میرویم. خیال داریم که به Sky100 Hong Kong Observation Deck برویم که در طبقهی صدم برج قرار دارد با چشماندازی 360 درجهای بر فراز هنگکنگ. اما بهای بلیت ورودی آن برای هر نفر 168 دلار هنگکنگ است. میارزد؟ نه، نمیارزد! در عوض به بازارچهی زیر برج میرویم. جاییست بسیار لوکس و شیک. در محوطهی مرکزی آن پیکرهی یک بره را گذاشتهاند به نشانهی سال نویی که سال گوسفند است، و مردم در کنار آن عکس میگیرند. میگردیم، تماشا میکنیم، و در رستورانی چینی ناهار میخوریم. ساعت 8 شب باید در هتل باشیم تا اتوبوسمان ما را به فرودگاه ببرد.
معجزه در فرودگاه
این نیز بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، ایرباس A380-800 است. چند ردیف عقبتر از بخش درجه یک نشستهایم. دست به جیب شلوار میبرم تا گوشی هوشمندم را در آورم و در "حالت پرواز" قرارش دهم، اما گوشی نیست! آنیکی جیب، اینیکی جیب... نه، نیست! دوستان همراه میبینند و میفهمند. اعلام میکنم که تلفنم گم شده. خود گوشی به جهنم، در طول این سفر بیش از پانصد عکس گرفتهام که همه توی آن گوشیست. آن عکسهای یادگاری را به هیچ قیمتی نمیتوان خرید و جبران کرد. چه شد گوشی؟ جیبم را زدند؟ جایی جا گذاشتمش؟ توی هتل؟ نه، در همین سالن انتظار فرودگاه دستم بود. پس چه شد؟ ناگهان بهیاد میآورم که رفتم و گوشهای نشستم و زانوانم را بالا بردم تا جوراب بلند کشی بپوشم تا در طول پرواز 9 ساعته تا دوبی و سپس 7 ساعت پرواز از آنجا تا استکهلم، خون در ساق پاهایم لخته نشود، و آنجا باید گوشی از جیبم لیز خوردهباشد و بی صدا روی موکت نرم کف سالن انتظار افتادهباشد. از پیدا کردن آن قطع امید کردهام، اما دوستان تشویقم میکنند که تا در هواپیما را نبستهاند، از خدمه پرواز بخواهم که اجازه دهند به سالن انتظار برگردم و دنبال گوشی بگردم. ولی آیا ممکن است چنین اجازهای بدهند؟
نومیدانه بهسوی در میروم. خانم سرپرست مهمانداران جلویم را میگیرد:
- کجا میروید، آقا؟
دستپاچه میگویم: - تلفنم را جا گذاشتم... توی سالن انتظار...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- توی همین سالن انتظار که نشسته بودیم...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- تلفنم را... تلفنم را...
او مردی شخصیپوش را صدا میزند که گویا از کارکنان فرودگاه است و با فهرست مسافران در دست آمده تا کنترل کند و ببیند که آیا همه سوار شدهاند یا نه، داستان را میگوید و میپرسد که آیا او میتواند مرا تا سالن انتظار همراهی کند؟ مرد نگاهی به من میکند و میگوید که همراه او بروم. باورم نمیشود. همراه او پیشاپیش میدوم. سالن انتظار خالیست و تنها یک مرد درست روی همان صندلی نشسته که من نشستم و جوراب پوشیدم، و یک گوشی تلفن روی صندلی کنار او هست. آیا گوشی من است؟ با گامهای بلند بهسوی گوشی میشتابم. مرد نگاهم را که روی گوشی ثابت شده میبیند، و آن را بر میدارد! نه، پس آن نیست! میرسم، و زمین موکتپوش پشت صندلی را نگاه میکنم... هاه... آنجاست! گوشی من آنجا زیر صندلی، روی موکت، آرام خوابیدهاست! برش میدارم و به مرد نشانش میدهم. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهم میکند. دارد شاخ در میآورد. من هم دارم ایمان میآورم به معجزه! شادمانه گوشی را از دور به کارمند فرودگاه نشان میدهم و او حرکتی میکند، یعنی چه خوب، و بهسوی هواپیما میدوم. اکنون همهی مهمانداران ماجرا را شنیدهاند و با شادمانی پیشوازم میکنند. به دوستانم که میرسم نخست سربهسرشان میگذارم و میگویم که گوشی نبود، و بعد همه خوشحال میشوند.
بازگشت به آرامش
ظهر یکشنبه 22 فوریه در فرودگاه آرلاندای استکهلم مینشینیم. شهر خلوتتر از همیشه است زیرا هم یکشنیه است، و هم "تعطیلات ورزشی زمستانی". اینجا زمستان است و سرد است. اما چه سکوتی... آه چه آرامش دلپذیری... سفر خوب و خوشی بود، با دوستان و همسفران خوب. و من بخش نیو زیلند سفر را بیش از همه دوست داشتم. و اینک محلهام، و خانهی ساکت ساکت...
گرچه هنگکنگ تا سال 1997 نزدیک 150 سال بهدست انگلیسیها اداره میشد، اما نمیدانم که آیا تأثیر همین 18 سال اخیر است، یا زمینهی ذهنیست که باعث میشود که از لحظهی ورود رد و نشان اداری و رفتاری "بلوک شرق"، بلوک "کمونیستی – سوسیالیستی" را در همه جا و همه کس و همهی پدیدهها میبینم: از رفتار گمرکچیها و بازرسان گذرنامه تا شکل اتوبوس، و راننده، و راهنمایی که ما را از فرودگاه تا هتل The Cityview میبرد؛ تا لابی هتل، رفتار دفترداران آن، ساختمان هتل، و بوی نای اتاقهای آن، همه "بلوک شرقی"ست.
دو اتاق دونفرهی نزدیک هم داریم. باید یک تخت اضافه برای نفر پنجممان بیاورند. زن خدمتکاری تخت را میآورد و نصب میکند و میرود، و بعد خودمان تخت را جابهجا میکنیم تا فضای بهتری ایجاد شود. تا جابهجا شویم و آمادهی بیرون رفتن شویم، دیر وقت شب شدهاست. راهنمای اتوبوس گفتهاست که امشب بهمناسبت سال نو یک کارناوال در خیابانهای شهر در گردش است اما اکنون از هرکس که میپرسیم، نمیدانند که کارناوال کی از کجا راه افتاده و اکنون به کجا رسیده و آیا تمام شده یا نه. از خیر کارناوال میگذریم. خیابانهای اصلی خلوتاند اما به خیابانهای تنگ مرکز شهر که میرسیم، رودی از جمعیت در آنها جاریست، موج میزند، و گذشتن از میانشان دشوار است. فردا، شب سال نوی چینیست و امشب مردم و بهویژه جوانان بیرون زدهاند.
در میان جمعیت، بهتزده چند متری اینور و چند متری آنور میرویم، و سرانجام تصمیم میگیریم که به یک غذاخوری اصیل چینی که در کوچهی قبلی دیدیم برویم و شامی بخوریم. من بارها غذای چینی خوردهام اما هرگز زیر دندانم مزه نکرده و از آن خوشم نیامدهاست. یکی دیگر از دوستان نیز بیمیل است. با این حال میرویم. جایی شبیه قهوهخانهها یا چلوکبابیهای سنتی یا "بازاری" خودمان است. شلوغ است و پر از جمعیت. هیچیک از کارکنان آن یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستند. پس انگلیسیها 150 سال اینجا چه میکردند؟ ما را که میبینند میگیرند و میبرندمان داخل، چند نفر را جابهجا میکنند تا جا باز شود، بر گرد یک میز مینشانندمان، و منوهایی به دستمان میدهند. چینی که بلد نیستیم بخوانیم، و تنها از روی عکس محتویات بشقابها چیزهایی سفارش میدهیم. جنجال است و سروصدا و بگومگوهای خدمتکاران با فریاد و صدای بلند. بیگانگان را با هم بر سر میز مشترک مینشانند. کمی بعد یک دختر و پسر جوان و خجالتی را هم به میز گرد ما اضافه میکنند و میشویم هفت نفر.
خوراک چهار نفرمان را میآورند، و خوراک نفر پنجم را بهقول معروف باید بروند موادش را پیدا کنند و بخرند و بپزند و بیاورند، و خیلی طول دارد. دختر و پسر جوان گویا دلشان برای ناشیگری ما در خوردن غذاهای چینی میسوزد و با اشارهی دست راهنماییمان میکنند که با چه سسهایی و چگونه باید آنها را بخوریم. هر چه هست میتوان اینها را خورد و گرسنگی را برطرف کرد، اما نمیتوان گفت که خوشمزهاند.
دوستان سر صحبت را با دختر و پسر جوان باز میکنند. گویا دانشجو هستند و میتوانند منظورشان را به انگلیسی برسانند. آنها هم از کارناوال امشب اطلاعی ندارند، اما میگویند که ساعت 8 شب فردا آتشبازی بزرگ شب سال نو روی آبهای روبهروی مرکز شهر برگزار میشود. میپرسیم که جز مراسم آتشبازی، مردم بهطور سنتی در شب سال نو در خانهها چه میکنند، و آندو همان چیزهایی را تعریف میکنند که ما هم داریم: خانوادهها در خانهی پدر و مادر جمع میشوند، غذاهای سنتی میخورند، به یکدیگر هدیه میدهند، و از روز بعد به دید و بازدید بستگان و آشنایان میروند. گمان نمیکنم که چینیان این مراسم را از "ایرانیان باستان" گرفتهباشند.
گردش با راهنما
ساعت 8 صبح جمعه به محل قرار با اتوبوس گردش نیمروزه در هنگهنگ میرویم که اندرو ناممان را در آن نوشتهاست. اتوبوس مسافران دیگری را از هتلهای دیگر بر میدارد و میشویم نزدیک بیست نفر. نخستین بخش برنامه عبارت است از دیدار از بندر آبردین Aberdeen، سوار شدن به سامپان Sampan (قایق پتپتی) و بازدید از دهکدهی شناور ماهیگیری. قایقها کوچکاند و هر یک تا چهارده نفر را سوار میکنند. قایقران ما یک زن سالمند است که قایق را با مهارت از لابهلای خانههای قایقی هدایت میکند، و تنها سه کلمه به انگلیسی از زبان او میشنویم: "فیشینگ بوت"، و "سیکستی"! او پیوسته با دست به این و آن خانهی قایقی اشاره میکند و تکرار میکند "فیشینگ بوت"، "فیشینگ بوت"؛ و سرانجام، به اسکله که بر میگردیم، پیش از پهلو گرفتن، میگوید که نفری "سیکستی" دلار باید بدهیم. راهنمای تور بهشدت تأکید کردهاست که مبادا پول را در راه رفتن بپردازیم.
دهکدهی شناور، ساخته شدهاست از قایقهای کوچک و بزرگ، کهنه و نیمکهنه، و اغلب متروک. هیچ جنبوجوشی آنجا دیده نمیشود. شاید برای آنکه شب سال نوست؟ تنها چهار یا پنج نفر را در یکی دو خانهی قایقی میبینیم. در اینسوی دهکده یک رستوران عظیم شناور سهطبقه وجود دارد، و آنجا نیز جنبوجوشی نیست.
ایستگاه بعدی یک کارگاه جواهرسازیست. خانمی در اتاق کنفرانس کارگاه از تاریخچه کارگاه، مرغوبیت محصولات آن، و از تخفیفهای ویژهی امروز میگوید و سپس به بازدید نمایشگاه و فروشگاهشان میرویم. اینجا با نخستین جواهرسازی سفرمان که در سنگاپور دیدیم چندان فرقی ندارد: مجسمههایی از موجودات گوناگون در اندازههای گوناگون از سنگ یشم به رنگهای گوناگون، زینتآلاتی از فیروزه و یاقوت و مروارید و... دستوپا چلفتی که من هستم، گردنبند یکی از دوستان را هنگام باز کردن از گردنش پاره کردهام، و اکنون میخواهم چیزی مشابه آن برایش بخرم، اما اینجا هر چه هست عجقوجق است و هیچ چیزی به آن شیکی ندارند.
همه به اتوبوس برگشتهایم و در انتظار نشستهایم، اما یک مرد و زن امریکایی پیدایشان نیست و با پانزده دقیقه تأخیر میآیند. گویا مشغول معاملهی جواهرات بودهاند. اینان از یک گروه ششنفره هستند. این مرد سالمند یک کابوی تمامعیار امریکاییست که هر طور دلش میخواهد رفتار میکند، خیال میکند که همهی جهان و مردمانش ملک طلق و بردههای او هستند، و او میتواند ششلولهایش را بکشد و همه را بکشد. دیشب هم در فرودگاه کنار نوار متحرک چمدانها بر سر جمعیت فریاد میزد که کنار بروند و جلوی دید او را باز کنند و حتی زن سالمندی را با عصایش کنار زد و با یکی از همراهان ما بگومگو کرد. اکنون نیز با قیافهای حقبهجانب و بی هیچ عذرخواهی از تأخیر سوار میشود.
ایستگاه بعدیمان "بازار استنلی" Stanley Market است. سر راه از جادهی کنار ساحل شنی ریپولس Repulse Bay میگذریم. ساحل بسیار زیبا و لوکسیست. راهنما از قیمتهای سرسامآور خانهها و هتلهای آنسوی جاده و مشرف بر این ساحل میگوید. اینها جای میلیونرها و میلیاردرهاست. راهنما اضافه میکند که از اینجا تورهایی با کشتی به جزیرهی ماکائو هم هست که قمارخانهی چین است و با لاسوگاس رقابت میکند. گویا بیماری قمار در میان چینیان ریشههای کهنی دارد.
جاده در امتداد ساحل بر دامنهی کوهی جنگلپوش پیچوتاب میخورد و میرود. منظرههای زیباییست: در یک سو دریا و در سوی دیگر کوه و جنگل. همه پاکیزه. کمی بعد به میدانچهای میرسیم. راهنما میگوید که اینجا یک ساعت و نیم وقت داریم که در بازار استنلی بگردیم و اگر خواستیم چیزی بخوریم. پیاده میشویم و به درون پسکوچههای بازار میرویم. شبیه بازارهای "آزاد" خودمان است، مانند بازار کویتیهای قدیم آبادان، یا بازار ساحلی آستارا. جاییست پر از بنجلفروشیهای رنگ و وارنگ، با همه نوع جنس یا در واقع "آشغال". اینجا هیچ جاذبهای برای من ندارد. با دوستم قدم میزنیم و تماشا میکنیم، و در پایان در یک کافهی فرانسوی چای و قهوه و کیکی میخوریم و به اتوبوس بر میگردیم.
دعوا بر بلندی ویکتوریا
اکنون راهی مقصد بازدید نهایی هستیم که عبارت است از "بلندی ویکتوریا" Victoria Peak. اتوبوس ما را تا بالای بلندی میبرد. جمعیت انبوهی در آن بالا هست. راهنما بیست دقیقه وقت میدهد که از آن بالا چشمانداز معروف بندرگاه هنگکنگ را تماشا کنیم و سپس در گوشهای از میدان جمع شویم. هوا مهآلود است و چیز زیادی از مناظر آنسوی آب پیدا نیست. تماشا میکنیم و عکس میگیریم و بر میگردیم. راهنما نفری یک بلیت دستمان میدهد. باید در صفی بسیار طولانی بایستیم و سپس با این بلیتها سوار واگونهایی بشویم که مانند تلهکابین در شیب تند دامنهی "بلندی ویکتوریا" پایینمان میبرند تا در طول راه مناظر پیرامون را نیز تماشا کنیم، که البته بخت یارمان نبوده و در این هوای مهآلود چیزی از آنها پیدا نیست.
نزدیک یک ساعت توی صف میایستیم. اینجا نیز کابوی امریکایی و گروهش دیر میرسند و راهنما آنان را میآورد و جلوتر از خیلی از مردم توی صف جایشان میدهد. اما گویا امر بر این کابوی مشتبه شده و به آستانهی در واگون هم که میرسد، خیال میکند که همه باید کنار بروند تا او و گروهش پیش از همه سوار شوند! او به دو نفر از همراهان ما که جلوتر از همه ایستادهاند پرخاشکنان میگوید که کنار بروند تا او و همسرش و گروهش سر صف بایستند! ایستادن در سر آن صف هیچ معنا و امتیازی ندارد. ردیفهای صندلیهای توی واگون پشت به سراشیبی هستند و هیچ فرقی نمیکند کی وارد واگون بشوید و کجای آن بنشینید. نمیدانم که او آیا این را میداند، یا نه. اما دوستان ما که میدانند، از رفتار این کابوی بهتنگ آمدهاند، دلشان نمیخواهد به او رو بدهند و میگویند که حق آنان است که همانجا که ایستادهاند بایستند و میل ندارند جایشان را به او بدهند. و چنین است که بگومگو و دعوا آغاز میشود. کابوی امروز عصا ندارد و با دهانی کفکرده دستانش را بالا میبرد و با آن سنوسالش میخواهد حمله کند و دوست ما را بزند. همسرش بغلش کرده، مرتب دلداریاش میدهد، چیزهایی زیر گوشش میخواند و میخواهد جلوی زد و خورد را بگیرد. دیگر همراهان مرد هیچ نمیگویند. من دارم میکوشم که دوست دیگرمان را که آن جلو ایستاده آرام کنم. هر چه هست، تلاشها به ثمر میرسد و کابوی ششلولش را غلاف میکند، اما همچنان نا آرام است و دنبال بهانهای میگردد تا دعوا را از سر بگیرد. پیوسته از دوستمان میپرسد:
- کجایی هستی، هان؟ بگو ببینم کجایی هستی؟ - و دوستمان میگوید که ربطی به او ندارد.
من درست پشت دو دوستمان و رو به کابوی ایستادهام. او پس از کمی غرولند رو به من میکند و میپرسد:
- تو چی؟ تو هم با اینها هستی؟
آرام و سنگین پاسخ میدهم: - بله!
- خب، تو کجایی هستی؟
آرام و شمرده، با کشیدن کلمات، اما مؤدبانه میگویم:
- ربطی... به شما... ندارد... آقا!
- آهاااان... پس تو هم این تیپی هستی؟ خب، بگو دیگه، کجایی هستی؟ امریکای جنوبی هستی، نه؟
در دل با خود میاندیشم: «بدبخت چه جهان کوچک و تنگی دارد. خیال میکند که جهان درست شده از او و امریکایش و سروریاش بر دیگران، و تنها خارجیان مهاجرانی هستند که از امریکای جنوبی میآیند. خیال میکند که اینجا هم خاک امریکاست و توی "رنچ" خودش ایستاده و "حق" دارد که همه جا پیش از همه وارد شود و هر طور دلش میخواهد رفتار کند.»
میگویم: - چطور مگر؟ میخواهید پیش از همه وارد شوید؟
جا می خورد و دستپاچه میگوید: - نه، نه! من نمیخواهم جلوتر از همه بروم... – و گویی آبی بر آتش ریختهباشی، ساکت میشود. زیر چشمی میبینم که همراهانش نفسی بهراحتی میکشند. آیا این مرد بیمار است و همراهانش را نیز بهتنگ آورده؟
واگون از راه میرسد و درش باز میشود. سه نفر از دوستان ما وارد میشوند و بعد من میگذارم که کابوی و همراهانش وارد شوند. یک زن امریکایی دیگر با صف به کنارم میرسد و پرسان نگاهم میکند. با دست اشاره میکنم "بفرمایید" و میگویم:
- اول شما بفرمایید، خانم!
زن لبخندی میزند و وارد میشود. به مردش هم راه میدهم. مرد با سر و دست حرکتی میکند، یعنی «میبینی با چه آدمهایی طرف هستیم؟»، و وارد میشود. حالا دیگر نوبت من و دوستم است.
هوای مهآلود بیرون، صندلیهای پشت به سراشیب، و شکل و ساختمان واگون نمیگذارد که منظرهای دیده شود. هیچ فرقی نمیکند کجای این واگون بنشینید. سرتاپایش هیچ تحفهای هم نبود که به عنوان جاذبهای توریستی سوارش شوید. ما همه دوستمان را دور کردهایم تا مبادا کابوی مشتی بهسوی او پرتاب کند و ماجرا از سر گرفتهشود. کابوی بهظاهر بهکلی آرام شده و همه چیز را فراموش کرده. توی اتوبوس هم سرش را میاندازد و با زنش میرود جایی آن پشت مینشیند، و قاهقاه خندهی ما میترکد. دوستان میگویند که کافی بود بگوییم که از "میدل ایست" هستیم تا او شلوارش را زرد کند، البته اگر آنقدر سواد داشت که بداند "میدل ایست" کجاست و چه موجودات مخوفی دارد! حالتها و کف کردنش را بهیاد میآوریم، بلند بلند به فارسی حرف میزنیم و بلند میخندیم، و ماجرای کابوی همانجا تمام میشود.
آتشبازی شب سال نو
خیابان اصلی و مرکز خرید هنگکنگ "نیتان رود" Nathan Rd. نام دارد. بخشی از این خیابان را Golden Mile مینامند و بخشی را Ladie’s Market، و اینها نامهایی بهجاست! باز ناهار را در یک رستوران چینی میخوریم. اینجا نیز جنجال و بینظمیست، و خوراک عوضی برای یکی از همراهانمان میآورند. باقی روز را آنقدر مشغول گشتوگذار و تماشای اجناس و خرید در این خیابان هستیم که شامگاه باید شتابان خود را به هتل برسانیم، خریدها را بگذاریم، و دوباره شتابان برگردیم تا به تماشای آتشبازی امشب برسیم.
چیزی به ساعت 8 شب نمانده که یک تاکسی میگیریم و یک نفرمان به خیال خودمان "اضافی" سوار میشود و پشت صندلی راننده خود را پنهان میکند. بعد کشف میکنیم که روی تاکسیهای هنگکنگ نوشتهاند که چهار نفر گنجایش دارند، یا پنج نفر، و این تاکسی از قضا پنجنفره بود و دوستمان میتوانست با خیال راحت در کنار دوست دیگر و راننده در صندلی جلو بنشیند. کلی به این "زرنگی" بیجایمان میخندیم. نزدیک محل تماشای آتشبازی خیابانها را بستهاند و تاکسی نمیتواند جلوتر برود. پیاده میشویم و به رودی از مردم میپیوندیم که همه بهسوی ساحل روانند.
با جریان جمعیت کمکم از میدان نزدیک برج ساعت Tsim Sha Tsui Clock Tower سر در میآوریم. ساختمان دیدنی "مرکز فرهنگی تسیم شا تسویی" Tsim Sha Tsui Cultural Center و برج ساعت بخشی از میدان دید ما را پوشاندهاند، اما در میان جمعیت دیگر نمیتوان جلوتر یا آنسوتر رفت. پس همانجا میایستیم و آتشبازی با پنج دقیقه تأخیر آغاز میشود.
آتشبازی زیبا و باشکوه بیست دقیقه طول میکشد. تماشا میکنیم و عکس میگیریم. در دههی 1990 فستیوالی در استکهلم برگزار میشد بهنام "فستیوال آب" که در کنار همهی برنامههایش، هر شب نوبت کشوری بود تا در مرکز شهر آتشبازی نمایش دهد، و این کشورها با هم مسابقه میدادند. اغلب هنگکنگ یا چین بودند، این مخترعان باروت و آتشبازی، که برنده میشدند. اما من، هم در آن هنگام، و نیز اکنون، ضمن لذت بردن از زیبایی آتشبازیها، به پولهایی فکر میکردم که یک لحظه جرقه میزنند و سپس دود میشوند و به هوا میروند: چه کارهای سودمندی که با این پولها نمیشد کرد؛ چهقدر گرسنگان را که نمیشد نان داد.
روز آخر
شنبه 21 فوریه آخرین روز این سفر پرماجرا و طولانی ماست. نیم ساعت پس از نیمهشب امشب بهسوی دوبی و سپس از آنجا بهسوی استکهلم پرواز میکنیم. سراسر امروز نیز به قدم زدن در خیابان نیتان و خیابانهای فرعی آن میگذرد. کمکم از خیابان آوستین Austin Rd. سر در میآوریم و در انتهای آن به برج بلند ICC میرویم. خیال داریم که به Sky100 Hong Kong Observation Deck برویم که در طبقهی صدم برج قرار دارد با چشماندازی 360 درجهای بر فراز هنگکنگ. اما بهای بلیت ورودی آن برای هر نفر 168 دلار هنگکنگ است. میارزد؟ نه، نمیارزد! در عوض به بازارچهی زیر برج میرویم. جاییست بسیار لوکس و شیک. در محوطهی مرکزی آن پیکرهی یک بره را گذاشتهاند به نشانهی سال نویی که سال گوسفند است، و مردم در کنار آن عکس میگیرند. میگردیم، تماشا میکنیم، و در رستورانی چینی ناهار میخوریم. ساعت 8 شب باید در هتل باشیم تا اتوبوسمان ما را به فرودگاه ببرد.
معجزه در فرودگاه
این نیز بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، ایرباس A380-800 است. چند ردیف عقبتر از بخش درجه یک نشستهایم. دست به جیب شلوار میبرم تا گوشی هوشمندم را در آورم و در "حالت پرواز" قرارش دهم، اما گوشی نیست! آنیکی جیب، اینیکی جیب... نه، نیست! دوستان همراه میبینند و میفهمند. اعلام میکنم که تلفنم گم شده. خود گوشی به جهنم، در طول این سفر بیش از پانصد عکس گرفتهام که همه توی آن گوشیست. آن عکسهای یادگاری را به هیچ قیمتی نمیتوان خرید و جبران کرد. چه شد گوشی؟ جیبم را زدند؟ جایی جا گذاشتمش؟ توی هتل؟ نه، در همین سالن انتظار فرودگاه دستم بود. پس چه شد؟ ناگهان بهیاد میآورم که رفتم و گوشهای نشستم و زانوانم را بالا بردم تا جوراب بلند کشی بپوشم تا در طول پرواز 9 ساعته تا دوبی و سپس 7 ساعت پرواز از آنجا تا استکهلم، خون در ساق پاهایم لخته نشود، و آنجا باید گوشی از جیبم لیز خوردهباشد و بی صدا روی موکت نرم کف سالن انتظار افتادهباشد. از پیدا کردن آن قطع امید کردهام، اما دوستان تشویقم میکنند که تا در هواپیما را نبستهاند، از خدمه پرواز بخواهم که اجازه دهند به سالن انتظار برگردم و دنبال گوشی بگردم. ولی آیا ممکن است چنین اجازهای بدهند؟
نومیدانه بهسوی در میروم. خانم سرپرست مهمانداران جلویم را میگیرد:
- کجا میروید، آقا؟
دستپاچه میگویم: - تلفنم را جا گذاشتم... توی سالن انتظار...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- توی همین سالن انتظار که نشسته بودیم...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- تلفنم را... تلفنم را...
او مردی شخصیپوش را صدا میزند که گویا از کارکنان فرودگاه است و با فهرست مسافران در دست آمده تا کنترل کند و ببیند که آیا همه سوار شدهاند یا نه، داستان را میگوید و میپرسد که آیا او میتواند مرا تا سالن انتظار همراهی کند؟ مرد نگاهی به من میکند و میگوید که همراه او بروم. باورم نمیشود. همراه او پیشاپیش میدوم. سالن انتظار خالیست و تنها یک مرد درست روی همان صندلی نشسته که من نشستم و جوراب پوشیدم، و یک گوشی تلفن روی صندلی کنار او هست. آیا گوشی من است؟ با گامهای بلند بهسوی گوشی میشتابم. مرد نگاهم را که روی گوشی ثابت شده میبیند، و آن را بر میدارد! نه، پس آن نیست! میرسم، و زمین موکتپوش پشت صندلی را نگاه میکنم... هاه... آنجاست! گوشی من آنجا زیر صندلی، روی موکت، آرام خوابیدهاست! برش میدارم و به مرد نشانش میدهم. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهم میکند. دارد شاخ در میآورد. من هم دارم ایمان میآورم به معجزه! شادمانه گوشی را از دور به کارمند فرودگاه نشان میدهم و او حرکتی میکند، یعنی چه خوب، و بهسوی هواپیما میدوم. اکنون همهی مهمانداران ماجرا را شنیدهاند و با شادمانی پیشوازم میکنند. به دوستانم که میرسم نخست سربهسرشان میگذارم و میگویم که گوشی نبود، و بعد همه خوشحال میشوند.
بازگشت به آرامش
ظهر یکشنبه 22 فوریه در فرودگاه آرلاندای استکهلم مینشینیم. شهر خلوتتر از همیشه است زیرا هم یکشنیه است، و هم "تعطیلات ورزشی زمستانی". اینجا زمستان است و سرد است. اما چه سکوتی... آه چه آرامش دلپذیری... سفر خوب و خوشی بود، با دوستان و همسفران خوب. و من بخش نیو زیلند سفر را بیش از همه دوست داشتم. و اینک محلهام، و خانهی ساکت ساکت...
21 May 2015
در آن سر دنیا - 15
شامگاه 15 فوریه است و از پنجرههای ماشینی که دارد ما را از فرودگاه سیدنی بهسوی آپارتمانهای Oaks on Castlereagh میبرد، در خیابانهای پر جمعیت فقط آدمهای چینی میبینیم. در همهی خیابانها به مناسبت نزدیکی سال نوی چینی پارچههایی با نقاشی کلهی قوچ یا گوسفند نیز آویختهاند. دوستان بهشوخی میگویند که نکند هواپیما ما را بهجای سیدنی به هنگکنگ یا چین آوردهاست، یا شاید همهی این منطقه "چاینا تاون" سیدنیست؟ اما نه. روزهای بعد بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسیم که چینیها دارند همهی دنیا را میگیرند. بهزودی سهچهارم جهان چینی و یک چهارم آن هندی خواهد شد! همین شرکت محل کار مرا که 105 سال سوئدی خالص بود، همین روزها چینیها خریدند و اکنون کارفرمای من چینیست!
قرار است که اینجا چهار شب در دو آپارتمان مستقل اما بههم چسبیده بخوابیم. خیابان بیرون مجتمع را کندهاند و در سراسر خیابان کلنگهای بادی و بیلهای مکانیکی با سروصدایی کرکننده مشغول کار اند.
همان شب نخست در این شهر بهظاهر سراسر چینینشین، به محلهی چینی اندر چینی میرویم، یک رستوران کرهای پیدا میکنیم که منقلهای زغالی در وسط میزهایش دارد. شما گوشت یا سبزیجات یا آبزیان دلخواهتان را انتخاب میکنید، برایتان میآورند و با سسهای دلخواهتان روی منقل وسط میزتان کباب میکنید و میخورید. اگر بخواهید کمکتان هم میکنند. بد نیست، هرچند که در انتظار کباب شدن تکهی بعدی باید با آب دهان روان بنشینید! سر تا پا هم بوی دود و کباب میگیرید و به خانه بر میگردید!
و چه خانهی پر سروصداییست! پنجرههایش بهظاهر دو جدارهاند، اما هیچ جلوی سروصدای بیرون را نمیگیرند. کارگران تا نیمهشب به کار کندن کف خیابان ادامه میدهند و تاتا-تاتای کلنگ بادی و غرش بیل مکانیکی لحظهای گوشتان را راحت نمیگذارد. و سپس، شب تا صبح، قطارهایی که روی ریلهای آنسوی همین خیابان به تونل ایستگاه مرکزی سیدنی میرسند، باید دم ایستگاه بوق بزنند؛ و در این کلانشهر هر لحظه کسی بیمار میشود، هر لحظه جرمی اتفاق میافتد، هر لحظه جایی آتش میگیرد، و آژیر آمبولانس و ماشین پلیس و ماشین آتشنشانی بی وقفه گوشتان را سوراخ میکند: شب تا صبح، و صبح تا شب.
دستگاه تهویهی آپارتمانی که من در آن میخوابم نیز غرش عجیبی دارد. میروم و شکایت میکنم. میآیند و نگاه میکنند، و میگویند که همهی آپارتمانهای اینطرف ساختمان، در همهی طبقهها، همین صدا را دارند، و سازنده گفتهاست که این صدا نورمال است! کاریش نمیشود کرد!
گوشهایم...، گوشهایم...
راهنمای رایگان
روی نقشهی شهر بهتصادف آگهی انجمنی را میبینیم بهنام I’m Free که هر روز در سه نوبت گردشگران را بهرایگان و پیاده در شهر میگردانند، دیدنیها را نشانشان میدهند و تاریخچهی آنها را تعریف میکنند. در پایان اگر خواستید میتوانید پولی بهسپاس به راهنما بدهید. ساعت دهونیم پیش از ظهر به محل حرکت تور در کنار Sydney Town Hall میرویم. نزدیک سی نفر شدهایم که دو راهنمای جوان با بلوزی سبز بر تن که رویش نوشتهشده I’m Free میآیند، ما را به دو بخش میکنند، و هر یک با گروهی به راه میافتند. دختر جوان راهنما نخست ما را به QVB میبرد، که یعنی "ساختمان ملکه ویکتوریا". ساختمان باشکوهیست که طبقهی همکف و زیرین آن پر است از مغازهها و بوتیکهای گوناگون. دوستان خیلی زود به این نتیجه میرسند که اینجا همه چیز گرانتر از سوئد است، اما تماشا که خرجی ندارد!
دختر راهنما ما را از کوچهای به کوچهای و از خیابانی به خیابانی میبرد و تعریف میکند. در کوچه و خیابان این شهر پر سروصدا شنیدن صدای او دشوار است و لهجهی استرالیایی او نیز فهم حرفهایش را دشوارتر میکند.
اینجا "بیمارستان روم" نام دارد، زیرا در سال 1810 با سرمایهگذاری کسانی که شرط گذاشتهبودند که سود حاصل از فروش واردات مشروب "روم" را صرف آن کنند ساخته شد. اما ساختمان بسیار بزرگتر از تعداد بیماران بود، و بهتدریج استفادههای دیگری از آن کردند. اکنون بخشی از آن مقر دیوان عالی کشور است و بخشی دیگر بیمارستان تخصصی چشم.
این خیابان Martin Place نام دارد و هر چهار بخش فیلمهای "بالاتر از خطر" Mission Impossible را اینجا فیلمبرداری کردند. سراسر خیابان را بستند و با جلوههایی آراستندش تا تام کروز در آن بندبازی کند و از او فیلم بگیرند.
اینجا "هاید پارک" است با استخرها و مجسمههای زیبا و پرندگان عجیب و برخی پرندگان مزاحم. اینجا بازار بزرگ خیابان پیت Pitt Street Shopping Mall است با بهترین و معروفترین فروشگاههای مد و زیبایی از سراسر جهان. از آنسو اگر برویم به کتدرال سنتمری St. Mary's Cathedral میرسیم که بسیار دیدنیست، اما وقت نداریم و از این طرف میرویم.
اینجا کوچهی پرندگان است. صاحب این رستوران از ناپدید شدن صدای جیکجیک پرندگان از شهر نگران شده، این قفسها را با پرندگان دیجیتال گوناگون اینجا آویزان کرده تا مردم شهر هرگاه دلشان برای جیکجیکها تنگ شد بیایند اینجا و گوش بدهند. آفرین بر این صاحب رستوران طبیعتدوست. اما چه سود: حتی اینجا هم سروصدای شهر آنقدر زیاد است که جیکجیک مصنوعی قفسها بهزحمت شنیده میشود.
اینجا قدیمیترین خانهی موجود در سیدنیست که Cadman’s Cottage نام دارد، در سال 1816 ساخته شده و داستانهایی دارد. این محلهی قدیمی سیدنیست که The Rocks نام دارد و آن نیز بسیاری داستانها دارد، از جمله این که زنان عشوهگری مردان را به پسکوچههای اینجا میکشاندند، و بعد کسانی از بالای دیوارها روی سر آن مردان تیرهروز میپریدند و غارتشان میکردند.
آنجا پل بزرگ و معروف از اینسو به آنسوی بندرگاه سیدنیست The Harbour Bridge که نزدیک سی سال طول کشید تا بسازندش و سرانجام گشایش آن نیز مطابق برنامهای که چیدهبودند پیش نرفت: درست در لحظهای که فرماندار میخواست نوار گشایش پل را قیچی کند سربازی معترض سوار بر اسب پیش تاخت و نوار را با شمشیرش برید، و باقی قضایا.
آنجا اسکله و بندرگاه و قوس ساحلیست که Circular Quay نام دارد: ایستگاه همهی قایقهای مسافربری به اطراف سیدنی از اینجاست.
و آنک، آنجا، در آن انتهای قوس ساحلی، نماییست که همه میخواهند ببینند: چشمانداز بیهمتای ساختمان اپرای سیدنی Sydney Opera House!
اینجا، نزدیک یکی از پایههای پل بزرگ سیدنی، گردش همراه با راهنما به پایان میرسد. هر کس پولی به راهنما میدهد و او بی آنکه نگاه کند چهقدر است اسکناسها را توی کیفش فرو میکند. ما نیز پولی میدهیم و سپس اندکی در همان اطراف میگردیم. اینجا نیز صفی از تعداد زیادی عروسکهای پارچهای سربازان چینی چیدهاند گویا به پیشواز سال نوی چینی. سپس بهسوی اپرا میرویم و ساعاتی ساختمان آن را طواف میکنیم. ساعتهای بازدید از درون آن به برنامهی ما نمیخورد و چند تن از دوستان تصمیم میگیرند که بلیت کنسرت فردا را بخرند تا هم درون بنای اپرا را ببینند، و هم شاهد یک اجرای زنده در آن باشند. فردا قرار است کنسرتوهای معروف "چهار فصل" اثر ویوالدی آنجا اجرا شود، و من آنقدر چپ و راست این اثر را شنیدهام که دیگر حالم از آن بههم میخورد. پس من نیستم!
بندرگاه دارلینگ
روزی و نیمروزهایی و ساعاتی به گردش در خیابان اصلی "جرج" George Street و خیابان پیت Pitt Street و دیگر خیابانها، یا به تنبلی در خانه میگذرد. در بسیاری از خیابانها قدم به قدم انواع رستورانها و غذاخوریهای ملیتهای گوناگون و اغلب چینیست. چه قدر خوردن، و خوردن، و خوردن؟ و من سخت کلافهام از سروصدای گوشخراش و شبانهروزی این شهر.
یک روز داغ و آفتابی به سوی بندرگاه دارلینگ Darling Harbour میرویم که مرکز بسیاری از دیدنیهای سیدنیست. سر راه "باغ چینی" Chinese Garden of Friendship را میبینیم. نفری شش دلار میدهیم و وارد میشویم. اینجا گل و گیاه و درختان چینی کاشتهاند و با جویباری و آبشاری کوچک و استخرهایی، محیطی آرام و دلپذیر و خنک پدید آوردهاند. البته طبیعت غنی و بیکران نیو زیلند کجا و این باغ کوچک که آسمانخراشها پشت دیوارش قد افراشتهاند و سروصدای شهر در آن بهگوش میرسد کجا؟ اما، خب، آرامش و خنکی آن دلپذیر است.
زیر آفتاب سوزان به بندرگاه دارلینگ میرسیم و عرقریزان کمی بالا و پایین میرویم تا دروازهی ورودی آکواریوم معروف سیدنی "حیات دریایی" Sydney Sea Life Aquarium را پیدا میکنیم. قیمت بلیت نفری 40 دلار است، اما چون حوض کوسهها امروز بستهاست، تخفیف میدهند و نفری 35 دلار میگیرند.
جانداران جهان زیر آب به راستی زیبا، رنگارنگ، و شگفتانگیزاند. به گمانم سه ساعت آنجا میچرخیم و مینشینیم و تماشا میکنیم.
سروصدا، تاتا تاتا، غرش موتورها، سوت، جیغ، بوق، فریاد، آژیر، و غرش این دستگاه تهویه... کجاست سکوت و آرامش استکهلم و سکون محله و خانهام؟ شاید بنای اپرای سیدنی برای همین لازم بود که بتوان به آن پناه برد و بهجای سروصدا به موسیقی گوش داد؟
قرار است که اینجا چهار شب در دو آپارتمان مستقل اما بههم چسبیده بخوابیم. خیابان بیرون مجتمع را کندهاند و در سراسر خیابان کلنگهای بادی و بیلهای مکانیکی با سروصدایی کرکننده مشغول کار اند.
همان شب نخست در این شهر بهظاهر سراسر چینینشین، به محلهی چینی اندر چینی میرویم، یک رستوران کرهای پیدا میکنیم که منقلهای زغالی در وسط میزهایش دارد. شما گوشت یا سبزیجات یا آبزیان دلخواهتان را انتخاب میکنید، برایتان میآورند و با سسهای دلخواهتان روی منقل وسط میزتان کباب میکنید و میخورید. اگر بخواهید کمکتان هم میکنند. بد نیست، هرچند که در انتظار کباب شدن تکهی بعدی باید با آب دهان روان بنشینید! سر تا پا هم بوی دود و کباب میگیرید و به خانه بر میگردید!
و چه خانهی پر سروصداییست! پنجرههایش بهظاهر دو جدارهاند، اما هیچ جلوی سروصدای بیرون را نمیگیرند. کارگران تا نیمهشب به کار کندن کف خیابان ادامه میدهند و تاتا-تاتای کلنگ بادی و غرش بیل مکانیکی لحظهای گوشتان را راحت نمیگذارد. و سپس، شب تا صبح، قطارهایی که روی ریلهای آنسوی همین خیابان به تونل ایستگاه مرکزی سیدنی میرسند، باید دم ایستگاه بوق بزنند؛ و در این کلانشهر هر لحظه کسی بیمار میشود، هر لحظه جرمی اتفاق میافتد، هر لحظه جایی آتش میگیرد، و آژیر آمبولانس و ماشین پلیس و ماشین آتشنشانی بی وقفه گوشتان را سوراخ میکند: شب تا صبح، و صبح تا شب.
دستگاه تهویهی آپارتمانی که من در آن میخوابم نیز غرش عجیبی دارد. میروم و شکایت میکنم. میآیند و نگاه میکنند، و میگویند که همهی آپارتمانهای اینطرف ساختمان، در همهی طبقهها، همین صدا را دارند، و سازنده گفتهاست که این صدا نورمال است! کاریش نمیشود کرد!
گوشهایم...، گوشهایم...
راهنمای رایگان
روی نقشهی شهر بهتصادف آگهی انجمنی را میبینیم بهنام I’m Free که هر روز در سه نوبت گردشگران را بهرایگان و پیاده در شهر میگردانند، دیدنیها را نشانشان میدهند و تاریخچهی آنها را تعریف میکنند. در پایان اگر خواستید میتوانید پولی بهسپاس به راهنما بدهید. ساعت دهونیم پیش از ظهر به محل حرکت تور در کنار Sydney Town Hall میرویم. نزدیک سی نفر شدهایم که دو راهنمای جوان با بلوزی سبز بر تن که رویش نوشتهشده I’m Free میآیند، ما را به دو بخش میکنند، و هر یک با گروهی به راه میافتند. دختر جوان راهنما نخست ما را به QVB میبرد، که یعنی "ساختمان ملکه ویکتوریا". ساختمان باشکوهیست که طبقهی همکف و زیرین آن پر است از مغازهها و بوتیکهای گوناگون. دوستان خیلی زود به این نتیجه میرسند که اینجا همه چیز گرانتر از سوئد است، اما تماشا که خرجی ندارد!
دختر راهنما ما را از کوچهای به کوچهای و از خیابانی به خیابانی میبرد و تعریف میکند. در کوچه و خیابان این شهر پر سروصدا شنیدن صدای او دشوار است و لهجهی استرالیایی او نیز فهم حرفهایش را دشوارتر میکند.
اینجا "بیمارستان روم" نام دارد، زیرا در سال 1810 با سرمایهگذاری کسانی که شرط گذاشتهبودند که سود حاصل از فروش واردات مشروب "روم" را صرف آن کنند ساخته شد. اما ساختمان بسیار بزرگتر از تعداد بیماران بود، و بهتدریج استفادههای دیگری از آن کردند. اکنون بخشی از آن مقر دیوان عالی کشور است و بخشی دیگر بیمارستان تخصصی چشم.
این خیابان Martin Place نام دارد و هر چهار بخش فیلمهای "بالاتر از خطر" Mission Impossible را اینجا فیلمبرداری کردند. سراسر خیابان را بستند و با جلوههایی آراستندش تا تام کروز در آن بندبازی کند و از او فیلم بگیرند.
اینجا "هاید پارک" است با استخرها و مجسمههای زیبا و پرندگان عجیب و برخی پرندگان مزاحم. اینجا بازار بزرگ خیابان پیت Pitt Street Shopping Mall است با بهترین و معروفترین فروشگاههای مد و زیبایی از سراسر جهان. از آنسو اگر برویم به کتدرال سنتمری St. Mary's Cathedral میرسیم که بسیار دیدنیست، اما وقت نداریم و از این طرف میرویم.
اینجا کوچهی پرندگان است. صاحب این رستوران از ناپدید شدن صدای جیکجیک پرندگان از شهر نگران شده، این قفسها را با پرندگان دیجیتال گوناگون اینجا آویزان کرده تا مردم شهر هرگاه دلشان برای جیکجیکها تنگ شد بیایند اینجا و گوش بدهند. آفرین بر این صاحب رستوران طبیعتدوست. اما چه سود: حتی اینجا هم سروصدای شهر آنقدر زیاد است که جیکجیک مصنوعی قفسها بهزحمت شنیده میشود.
اینجا قدیمیترین خانهی موجود در سیدنیست که Cadman’s Cottage نام دارد، در سال 1816 ساخته شده و داستانهایی دارد. این محلهی قدیمی سیدنیست که The Rocks نام دارد و آن نیز بسیاری داستانها دارد، از جمله این که زنان عشوهگری مردان را به پسکوچههای اینجا میکشاندند، و بعد کسانی از بالای دیوارها روی سر آن مردان تیرهروز میپریدند و غارتشان میکردند.
آنجا پل بزرگ و معروف از اینسو به آنسوی بندرگاه سیدنیست The Harbour Bridge که نزدیک سی سال طول کشید تا بسازندش و سرانجام گشایش آن نیز مطابق برنامهای که چیدهبودند پیش نرفت: درست در لحظهای که فرماندار میخواست نوار گشایش پل را قیچی کند سربازی معترض سوار بر اسب پیش تاخت و نوار را با شمشیرش برید، و باقی قضایا.
آنجا اسکله و بندرگاه و قوس ساحلیست که Circular Quay نام دارد: ایستگاه همهی قایقهای مسافربری به اطراف سیدنی از اینجاست.
و آنک، آنجا، در آن انتهای قوس ساحلی، نماییست که همه میخواهند ببینند: چشمانداز بیهمتای ساختمان اپرای سیدنی Sydney Opera House!
اینجا، نزدیک یکی از پایههای پل بزرگ سیدنی، گردش همراه با راهنما به پایان میرسد. هر کس پولی به راهنما میدهد و او بی آنکه نگاه کند چهقدر است اسکناسها را توی کیفش فرو میکند. ما نیز پولی میدهیم و سپس اندکی در همان اطراف میگردیم. اینجا نیز صفی از تعداد زیادی عروسکهای پارچهای سربازان چینی چیدهاند گویا به پیشواز سال نوی چینی. سپس بهسوی اپرا میرویم و ساعاتی ساختمان آن را طواف میکنیم. ساعتهای بازدید از درون آن به برنامهی ما نمیخورد و چند تن از دوستان تصمیم میگیرند که بلیت کنسرت فردا را بخرند تا هم درون بنای اپرا را ببینند، و هم شاهد یک اجرای زنده در آن باشند. فردا قرار است کنسرتوهای معروف "چهار فصل" اثر ویوالدی آنجا اجرا شود، و من آنقدر چپ و راست این اثر را شنیدهام که دیگر حالم از آن بههم میخورد. پس من نیستم!
بندرگاه دارلینگ
روزی و نیمروزهایی و ساعاتی به گردش در خیابان اصلی "جرج" George Street و خیابان پیت Pitt Street و دیگر خیابانها، یا به تنبلی در خانه میگذرد. در بسیاری از خیابانها قدم به قدم انواع رستورانها و غذاخوریهای ملیتهای گوناگون و اغلب چینیست. چه قدر خوردن، و خوردن، و خوردن؟ و من سخت کلافهام از سروصدای گوشخراش و شبانهروزی این شهر.
یک روز داغ و آفتابی به سوی بندرگاه دارلینگ Darling Harbour میرویم که مرکز بسیاری از دیدنیهای سیدنیست. سر راه "باغ چینی" Chinese Garden of Friendship را میبینیم. نفری شش دلار میدهیم و وارد میشویم. اینجا گل و گیاه و درختان چینی کاشتهاند و با جویباری و آبشاری کوچک و استخرهایی، محیطی آرام و دلپذیر و خنک پدید آوردهاند. البته طبیعت غنی و بیکران نیو زیلند کجا و این باغ کوچک که آسمانخراشها پشت دیوارش قد افراشتهاند و سروصدای شهر در آن بهگوش میرسد کجا؟ اما، خب، آرامش و خنکی آن دلپذیر است.
زیر آفتاب سوزان به بندرگاه دارلینگ میرسیم و عرقریزان کمی بالا و پایین میرویم تا دروازهی ورودی آکواریوم معروف سیدنی "حیات دریایی" Sydney Sea Life Aquarium را پیدا میکنیم. قیمت بلیت نفری 40 دلار است، اما چون حوض کوسهها امروز بستهاست، تخفیف میدهند و نفری 35 دلار میگیرند.
جانداران جهان زیر آب به راستی زیبا، رنگارنگ، و شگفتانگیزاند. به گمانم سه ساعت آنجا میچرخیم و مینشینیم و تماشا میکنیم.
سروصدا، تاتا تاتا، غرش موتورها، سوت، جیغ، بوق، فریاد، آژیر، و غرش این دستگاه تهویه... کجاست سکوت و آرامش استکهلم و سکون محله و خانهام؟ شاید بنای اپرای سیدنی برای همین لازم بود که بتوان به آن پناه برد و بهجای سروصدا به موسیقی گوش داد؟
16 May 2015
معرفی کتاب در تورونتو
![]() |
در پای بخشی از آبشار نیاگارا. برف زمستانی هنوز آب نشدهاست. |
![]() |
در محلهی چینیهای تورونتو. عکس را با کلیک بزرگ کنید و بکوشید که بخش فارسی تابلو را بخوانید. |
در این جلسه 25 نسخه از کتاب پیش و پس از سخنرانی من بهسرعت بهفروش رفت و "نایاب" شد! همچنین دوستان قدیم و جدید فراوانی را از نزدیک دیدم، از جمله دوستان همدانشگاهی را که چهل سال بود ندیدهبودم.
از مهر بیکران همهی دوستان قدیم و جدید نیز سپاسگزارم که دیدارشان شادیآفرین بود و امکان دیدار از استاد دکتر رضا براهنی و تماشای گوشههایی از طبیعت زیبای کانادا را هم برایم فراهم کرد.
![]() |
ترکیب رستوران مجارستانی و تایلندی (انتهای چپ عکس) به عقلتان میرسید؟ |
03 May 2015
در آن سر دنیا - 14
پرواز تا بریزبن دو ساعت طول میکشد، اما بریزبن و ملبورن یک ساعت اختلاف زمان دارند و ساعتهایمان را باید عقب بکشیم. یک اتوبوس بزرگ ما و مسافران دیگری را سوار میکند و در شاهراه M1 به سوی شمال میراند.
اینجا از خشکی اعماق استرالیا اثری نیست. باران میبارد، و دو طرف جاده سرسبز و زیباست. شنیدهام که بریزبن شهر ساحلی زیباییست. اما محل اقامت ما شهرک دیگریست بهنام "نوسا هدز" Noosa Heads در 200 کیلومتری شمال بریزبن. اتوبوس در یک ایستگاه سرراهی نزدیک نیمههای راه میایستد و مسافرانش را میان مینیبوسهایی که هر یک بهسویی میروند پخش میکند. هر چه جلوتر میرویم باران شدیدتر میشود. رانندهی مینیبوس در پاسخ یکی از ما که میپرسد هوای اینجا همیشه همینطور است، یا این از بخت بد ماست، میگوید که این تازه خوب است و در هفتههای اخیر شدیدتر از این میباریده! عجب! ما را باش که خیال میکردیم بعد از آن همه دوندگی، اینجا دیگر نوبت آفتاب و دریا و آبتنیست!
زیر باران به مجتمع آپارتمانهای Mantra French Quarter میرسیم. خانهای کمی تنگ، اما پاکیزه داریم، با دو اتاق خواب و یک نشیمن با تختخواب اضافه، آشپزخانه و همه وسایل و دو حمام و دستشویی. بالکنمان رو به باغی زیباست با استخر. جابهجا میشویم و در انتظار بند آمدن باران سر و وضعمان را درست میکنیم.
اما باران خیال بند آمدن ندارد. لحظاتی میایستد، و باز با شدت میبارد. در یکی از این ایستادنهایش بیرون میرویم. شهر کوچک و نقلی و پاکیزهایست و پیداست که همه چیز آن برای مشتریان دریا و آبتنی و استراحت ساخته شدهاست. خانهی ما به همهجا نزدیک است. راستهی اصلی پر از بوتیکهای لوکس است با لباسهایی از مارکهای معروف، و قیمتهای بالا. اینجا باید "کلاس بالا" باشید و مانند "خانم دکترها" خرید کنید!
کمی قدم میزنیم و تماشا میکنیم. دوستان لباسهایی را امتحان میکنند. ده بیست متر پشت این راسته دریاست و خلیج کوچکی از دریای تاسمان. اکنون دیگر شامگاه است، دریا پر موج است، هوا بارانیست، و کسی در آب نیست.
رستوران فراوان است، اما چندان چیزی باب دندان و ذائقهی ما ندارند. از رگباری شدید به زیر نیمسقف بازارچهای پناه بردهایم که دوستان مردی را با قوطی پیتزا بهدست میبینند. دنبالش میدوند و میپرسند که آن را از کجا خریدهاست، و او با خوشرویی تا در رستوران پیتزایی همراهیمان میکند و نشانمان میدهد. اینجا رستوران پیتزایی زاکاریز Zachary's Gourmet Pizza Bar نام دارد. از عطر نان پیتزا همه بیتاب شدهایم. مینشینیم، آبجو مینوشیم و پیتزاهای خوشمزهای میخوریم.
دختر جوانی که پشت پیشخوان بار ایستاده و آبجوها را برایمان میآورد، هنگامی که میشنود که از سوئد آمدهایم، شروع میکند به گپ زدن با دیگر مرد گروهمان. او زمانی یک دوست پسر سوئدی داشته و هنوز یکی دو کلمه از زبان سوئدی بهیاد دارد. اکنون دلش میخواهد چیزهای تازهای یاد بگیرد. استرالیاییها علاقهی ویژهای به سوئد و سوئدیها دارند. خیلی از سوئدیها هم ناگهان هوس میکنند که بیایند و در استرالیا زندگی کنند. یک گروه موسیقی کپی گروه قدیمی "آبا"ی سوئدی ABBA هماکنون در استرالیا فعال است، و استرالیاییها آنقدر به "جشنوارهی آهنگ" Melodifestivalen یا همان "مسابقهی آواز یوروویژن" Eurovision Song Contest علاقه نشان دادهاند که تماشا و دنبال کردن این مسابقهی سالانه در استرالیا به "صنعتی" تبدیل شده، و سرانجام قرار است که امسال برای نخستین بار گروهی از استرالیا نیز در این مسابقهی اروپایی (!) شرکت کنند.
سرانجام، آبتنی
پنجشنبه باران پراکندهتر است: میبارد و نمیبارد، و هنگامیکه نمیبارد هوای آفتابی آنقدر گرم هست که بتوان آبتنی کرد. آب استخر مجتمع ما گرم است. اینجا حوضهای "جوشان" هم دارد. آبتنی در این محیط آرام میچسبد. اما آب استخر به سلیقهی من زیادی گرم است.
ساحل شنی دریا در صدمتری مجتمع ماست. ساحل شلوغ است. مردم آفتاب میگیرند و آبتنی و موجبازی و موجسواری میکنند. روز ما به آبتنی در استخر و دریا و موجبازی و حمام آفتاب میگذرد و برخی از دوستان به بازدید فروشگاههای شهر نیز میروند. شب باز رگبارهای شدیدی میبارد. من و دوستم جایی در ایوان یک بار مشرف به دریا بهنام Noosa Surf Club پیدا کردهایم، نشستهایم و میخوریم و مینوشیم. باد گاه قطرات ریز باران را بر پیکر ما میپاشاند. و ما، گرم از گفتوگوهایمان، خم به ابرو نمیآوریم. دختر و پسر جوانی آن پایین تختههای موجسواری بر دست، دارند میروند که در تاریکی و زیر باران توی دریا موجسواری کنند. آه از نهاد همهکسانی که آنان را میبینند بر میآید. همه با نگرانی با نگاه بدرقهشان میکنند و چشم بهراهشان هستند. خوشبختانه ده دقیقه طول نمیکشد که هر دو آبچکان و لرزان پیدایشان میشود و بهسوی خانهشان میروند. خب، جواناند دیگر!
جزیرهی بهشت
ساعت 6:15 صبح زود جمعه 13 فوریه قرار است که به گردشی یکروزه به جزیرهی فریزر Fraser Island در فاصلهی دو ساعتی نوسا برویم. بامداد، بر آسفالت خیس از باران دیشب در میدان نزدیک خانهمان ایستادهایم که ماشین خیلی مخصوص سفر در جنگل و باتلاق و کوه و کمر از راه میرسد و سوارمان میکند. مسافرانی از هتلهای دیگر هم هستند و سر راه کسان دیگری را هم سوار میکنیم. به گمانم 14 نفر میشویم. این ماشین جان میدهد برای مأموریتهای ارتشی: جایی را که ما نشستهایم، راست یا دروغ، میتوان با چند دگمه و اهرم از باقی ماشین جدا کرد و حتی در زیر آب راند. این تور متعلق به شرکت "اکتشاف جزیرهی فریزر" Fraser Island Discovery است که گشتهایی در این جزیره ترتیب میدهد.
بهسوی شمال میرویم. راننده، جیمی، مرد جوانیست که در ضمن از بلندگو دربارهی منظرههای اطراف و آنچه میبینیم تعریف میکند و سخن میگوید. از جادهای به دیگری، و به دیگری میپیچد، از عرض Great Sandy National Park میگذرد، و در "ساحل رنگینکمان" Rainbow Beach میایستد تا کمی استراحت کنیم و چند جوان دیگر را هم سوار میکند. اینجا یک قنادی و نانوایی هست و کشف میکنیم که نان بربری هم دارد. آن را "نان ترکی" Turkish bread مینامند. دو تا میخریم و آنقدر خوشمزه است که همینطور خالی هم میچسبد! کشف خوبیست. بعد از این برای صبحانه از این نان میتوانیم بخریم.
کمی بعد بر ماسههای نرم ساحل میایستیم و جیمی از دم و دستگاهی که پشت ماشین دارد چای و قهوه و شیرینی به ما میدهد. در انتهای ماسههای شبهجزیره، در جایی بهنام Inskip Point باید با ماشین توی یک قایق برویم تا ما را از عرض یک تنگه بگذراند و به جزیرهی فریزر برساند. مسافران زیر آفتاب تند با دوربینهایشان در پی شکار لحظهای از بازی دولفینها در آب هستند. فاصلهی کوتاهیست و ده پانزده دقیقه بیشتر طول نمیکشد. در آنسوی آب بر جادهای که "هفتادوپنج مایل" 75 Mile Beach Road نام دارد، و جاده نیست، روی ماسههای نرم ساحل میرانیم. در جاهایی درختان خشکیده بر زمین افتادهاند، راه را بستهاند، و ماشینمان از توی آب دریا میراند و آنها را دور میزند.
جیمی دربارهی جزیره و تاریخچهی آن و جانداران و گیاهان و مقررات و غیره تعریف میکند. اینجا بزرگترین جزیرهی شنی جهان است اما ماسههای آن مواد لازم برای تغذیهی گیاهان را هم دارد و از همین رو جنگلهای انبوه گرمسیری نیز در آن فراوان است. بیش از یکصد دریاچهی آب شیرین روی این جزیره هست. نام جزیره به زبان بومیانی که زمانی اینجا میزیستند "گورری" K'gari (Gurri) بودهاست به معنای بهشت، با داستانهای اساطیری مربوطه. بومیان جزیره که زمانی تا 3000 نفر هم میرسیدند، با آمدن اروپاییان نابود و ناپدید شدند یا از جزیره رفتند و از سال 1904 دیگر هیچ بومی استرالیایی در "بهشت" زندگی نمیکند.
نام کنونی جزیره را زنی بهنام الیزا فریزر Eliza Fraser بر آن نهادهاست. او همسر کاپیتان جیمز فریزر بود. در سال 1836 کشتی آنان نزدیک این جزیره غرق شد. سرنشینان کشتی با ماجراهایی به جزیره رسیدند. دیرتر برخیشان، و از جمله کاپیتان در آنجا مردند. الیزا فریزر بعدها خود را به انگلستان رساند و در هایدپارک لندن به نمایش و بازگویی داستانهای شگفتانگیز کشتیشکستگان، اسارت به دست بومیان استرالیایی و فرار از اسارت پرداخت. این داستانها بهتدریج شاخوبرگهای فراوانی یافتند، با افسانه در آمیختند، و به منبع درآمد الیزا تبدیل شدند. امروز دانسته نیست که بهراستی چه بر آنان گذشت. اما او از این کار پول و پلهای بههم زد و نامش را به جزیره داد.
بزمجه
بخت یارمان است و یکی از انواع بزمجههای varanus ساکن جزیره را بر ساحل میبینیم. بیش از یک متر طول دارد، سیاه است، با لکههای سفید. با نزدیک شدن ماشین ما آرام بهسوی تپههای شنی کنار جاده میرود. در این جزیره گویا بیش از هفتاد گونه از خزندگان، و از جمله تمساح آب شور هم هست، اما زیارت گونههای دیگر دست نمیدهد.
جاده از ساحل بهسوی درون جزیره و به اعماق جنگل میپیچد. اینجا دیگر راهی نیست که بتوان با ماشینهای معمولی پیمود و باید جیپ شاسیبلند داشت. راهیست پر دستانداز و ما پیوسته به اینسو آنسو و بالا و پایین پرتاب میشویم. بهگمانم این ماشینسواری برای کسانی که کمردرد دارند هیچ مناسب نیست. در جایی بهنام "ایستگاه مرکزی" Central Station میایستیم، پیاده میشویم و نیمساعتی در دل جنگل گرمسیری در کنار یک نهر آب بسیار زلال قدم میزنیم. درختان بلند و تنومند اینجا از نوع نی هستند و تویشان خالیست. میتوان رویشان تقه زد و پژواک صدا را در درون خالیشان شنید.
دینگو، سگ وحشی
جیمی در طول راه پیوسته از دینگو، سگ وحشی این جزیره، سخن میگوید و وحشت میپراکند. نام دینگو مرا بهیاد کتاب "دینگو سگ وحشی، یا داستان نخستین عشق" از نویسندهی روس "روویم فرایرمان" Ruvim Frayerman میاندازد، چاپ انتشارات پروگرس مسکو با ترجمهی "فردوس"، که پیش از انقلاب مانند دیگر کتابهای چاپ پروگرس چون ورق زر دستبهدست میدادیم و میخواندیم. یک فیلم سینمایی نیز در سال 1962 در شوروی بر این داستان ساختهاند.
تکانهای ماشین حسابی گرسنهمان کرده که به کنار دریاچهی مکنزی Lake McKenzie میرسیم. جیمی میگوید که میتوانیم برویم و در دریاچه آبتنی کنیم تا او ناهارمان را حاضر کند. اینجا و آنجا هشدارهایی بر تابلوها نوشتهاند که همراه داشتن خوراکی در بیرون از محوطهی با نردهها و تور سیمی را ممنوع میکند، زیرا خطر حملهی دینگو وجود دارد.
دریاچهی شفابخش
دریاچهایست با آبی زلال چون اشک چشم، یا بهقول سوئدیها چون کریستال. ماسههای ساحل سپید سپید است و از سیلیس صد در صد خالص. گویا اگر به پوست بدن مالیده شود، خواص شگفتانگیزی دارد. بومیان این دریاچه را بورانگورا Boorangoora مینامیدند، که یعنی شفابخش. جمعیت زیادی روی ساحل و در آب هستند. بهزحمت جایی خالی پیدا میکنیم و زیر آفتاب داغ به آب میزنیم. آب گرمای مطبوعی دارد و تا عمق چند متری همه چیز زیر آن بهروشنی دیده میشود. توی آب هستیم که بارانهای پراکندهای هم میبارد. اما چه باک از خیس شدن؟! سیر شدن از این آبتنی دشوار است، اما یک ساعت بهسرعت سپری میشود و باید به محوطهی غذاخوری برگردیم. این آبتنی حسابی سرحالم آوردهاست. بومیان حق داشتند که دریاچه را شفابخش بنامند!
محوطهی غذاخوری را در میان نردهها و تورهای سیمی محصور کردهاند. هنگام ورود و خروج باید دری را که تابلوی هشدار حملهی دینگو رویش هست باز کرد و بعد از عبور با دقت آن را بست. جیمی ماهیهای پیچیده در کاغذ آلومینیومی برایمان کباب کردهاست و با نان و سیبزمینی و سالاد فراوان سرو میکند. هرکس که بخواهد میتواند شراب و آبجو هم از او بخرد. شراب سفید جالبی دارد که در جامهای پلاستیکی پایهدار و یکبار مصرف بستهبندی شدهاند و آنها را در یخ خواباندهاست. بسیار هوسانگیز است. یکی میخرم و مینوشم. با کباب ماهی خیلی میچسبد. شراب از انگور Pinot Grigio ست و Copa di vino نام دارد. اکنون میبینم که ساخت امریکاست، و فروشگاه انحصاری سوئد هم در همین بستهبندی آن را دارد (باید سفارش داد).
این جیمی هم رانندهی ماهر ماشین عجیبمان، هم راهنما، و هم قهوهچی قهوهخانهی سیارش است. او اینجا هم سایبان بزرگی بالای میزها کشیده تا باران بر سرمان نبارد و آفتاب نیازاردمان، و هم برایمان کباب پختهاست. در برخی کشورهای دیگر لابد لشگری را برای انجام این کارها بسیج میکردند. در پایان جوانان همسفر کمکش میکنند که سایبان را جمع کند و یخدانها را برایش تا ماشین میبرند. سوار میشویم تا با تحمل تکانهای وحشتناک راه رفته را برگردیم.
در راه بازگشت، بر روی ماسههای ساحل دریای تاسمان به دیدار یک دینگو هم نائل میشویم. گلولهای به بزرگی یک توپ والیبال پیدا کرده، و دور آن پرسه میزند تا ببیند خوردنیست یا نه. جیمی ماشین را بر گرد او میچرخانه تا همه ببینندش و تا میخواهند عکس از او بگیرند. سخت لاغر و مردنیست، آنچنان که دوستان دلشان بهحال او میسوزد و میگویند: «این که حتی نای راه رفتن ندارد. چطور اینهمه وحشت از او میپراکنند؟» اگر مجاز بود، دوستان حتی خوراکی هم به او میدادند!
ساعت شش بعد از ظهر خرد و خمیر از تکانهای ماشین به خانه میرسیم. اما در مجموع گردش خوبی بود.
روز شنبه 14 فوریه دیگر باران نمیبارد. برخی از دوستان به پیادهروی در "پارک ملی نوسا" میروند که از همان چند قدمی خانهی ما آغاز میشود. من تمام روز را به تنبلی و آبتنی در استخر و دریا میگذرانم و شامگاه با دوستم در ساحل خلوت، آرام قدم میزنیم.
پروازمان از بریزبن به سیدنی ساعت دو و نیم بعد از ظهر یکشنبه است. صبح یکشنبه در لابی مجتمع آپارتمانی به انتظار نشستهایم، و برای نخستین بار در تمام طول سفرمان ماشینی که قرار است ما را بردارد و به فرودگاه بریزبن برساند، با نیم ساعت تأخیر میآید. با این حال بهموقع به پروازمان میرسیم.
بدرود دریا و آبتنی و آرامش و تنبلی!
اینجا از خشکی اعماق استرالیا اثری نیست. باران میبارد، و دو طرف جاده سرسبز و زیباست. شنیدهام که بریزبن شهر ساحلی زیباییست. اما محل اقامت ما شهرک دیگریست بهنام "نوسا هدز" Noosa Heads در 200 کیلومتری شمال بریزبن. اتوبوس در یک ایستگاه سرراهی نزدیک نیمههای راه میایستد و مسافرانش را میان مینیبوسهایی که هر یک بهسویی میروند پخش میکند. هر چه جلوتر میرویم باران شدیدتر میشود. رانندهی مینیبوس در پاسخ یکی از ما که میپرسد هوای اینجا همیشه همینطور است، یا این از بخت بد ماست، میگوید که این تازه خوب است و در هفتههای اخیر شدیدتر از این میباریده! عجب! ما را باش که خیال میکردیم بعد از آن همه دوندگی، اینجا دیگر نوبت آفتاب و دریا و آبتنیست!
زیر باران به مجتمع آپارتمانهای Mantra French Quarter میرسیم. خانهای کمی تنگ، اما پاکیزه داریم، با دو اتاق خواب و یک نشیمن با تختخواب اضافه، آشپزخانه و همه وسایل و دو حمام و دستشویی. بالکنمان رو به باغی زیباست با استخر. جابهجا میشویم و در انتظار بند آمدن باران سر و وضعمان را درست میکنیم.
اما باران خیال بند آمدن ندارد. لحظاتی میایستد، و باز با شدت میبارد. در یکی از این ایستادنهایش بیرون میرویم. شهر کوچک و نقلی و پاکیزهایست و پیداست که همه چیز آن برای مشتریان دریا و آبتنی و استراحت ساخته شدهاست. خانهی ما به همهجا نزدیک است. راستهی اصلی پر از بوتیکهای لوکس است با لباسهایی از مارکهای معروف، و قیمتهای بالا. اینجا باید "کلاس بالا" باشید و مانند "خانم دکترها" خرید کنید!
کمی قدم میزنیم و تماشا میکنیم. دوستان لباسهایی را امتحان میکنند. ده بیست متر پشت این راسته دریاست و خلیج کوچکی از دریای تاسمان. اکنون دیگر شامگاه است، دریا پر موج است، هوا بارانیست، و کسی در آب نیست.
رستوران فراوان است، اما چندان چیزی باب دندان و ذائقهی ما ندارند. از رگباری شدید به زیر نیمسقف بازارچهای پناه بردهایم که دوستان مردی را با قوطی پیتزا بهدست میبینند. دنبالش میدوند و میپرسند که آن را از کجا خریدهاست، و او با خوشرویی تا در رستوران پیتزایی همراهیمان میکند و نشانمان میدهد. اینجا رستوران پیتزایی زاکاریز Zachary's Gourmet Pizza Bar نام دارد. از عطر نان پیتزا همه بیتاب شدهایم. مینشینیم، آبجو مینوشیم و پیتزاهای خوشمزهای میخوریم.
دختر جوانی که پشت پیشخوان بار ایستاده و آبجوها را برایمان میآورد، هنگامی که میشنود که از سوئد آمدهایم، شروع میکند به گپ زدن با دیگر مرد گروهمان. او زمانی یک دوست پسر سوئدی داشته و هنوز یکی دو کلمه از زبان سوئدی بهیاد دارد. اکنون دلش میخواهد چیزهای تازهای یاد بگیرد. استرالیاییها علاقهی ویژهای به سوئد و سوئدیها دارند. خیلی از سوئدیها هم ناگهان هوس میکنند که بیایند و در استرالیا زندگی کنند. یک گروه موسیقی کپی گروه قدیمی "آبا"ی سوئدی ABBA هماکنون در استرالیا فعال است، و استرالیاییها آنقدر به "جشنوارهی آهنگ" Melodifestivalen یا همان "مسابقهی آواز یوروویژن" Eurovision Song Contest علاقه نشان دادهاند که تماشا و دنبال کردن این مسابقهی سالانه در استرالیا به "صنعتی" تبدیل شده، و سرانجام قرار است که امسال برای نخستین بار گروهی از استرالیا نیز در این مسابقهی اروپایی (!) شرکت کنند.
سرانجام، آبتنی
پنجشنبه باران پراکندهتر است: میبارد و نمیبارد، و هنگامیکه نمیبارد هوای آفتابی آنقدر گرم هست که بتوان آبتنی کرد. آب استخر مجتمع ما گرم است. اینجا حوضهای "جوشان" هم دارد. آبتنی در این محیط آرام میچسبد. اما آب استخر به سلیقهی من زیادی گرم است.
ساحل شنی دریا در صدمتری مجتمع ماست. ساحل شلوغ است. مردم آفتاب میگیرند و آبتنی و موجبازی و موجسواری میکنند. روز ما به آبتنی در استخر و دریا و موجبازی و حمام آفتاب میگذرد و برخی از دوستان به بازدید فروشگاههای شهر نیز میروند. شب باز رگبارهای شدیدی میبارد. من و دوستم جایی در ایوان یک بار مشرف به دریا بهنام Noosa Surf Club پیدا کردهایم، نشستهایم و میخوریم و مینوشیم. باد گاه قطرات ریز باران را بر پیکر ما میپاشاند. و ما، گرم از گفتوگوهایمان، خم به ابرو نمیآوریم. دختر و پسر جوانی آن پایین تختههای موجسواری بر دست، دارند میروند که در تاریکی و زیر باران توی دریا موجسواری کنند. آه از نهاد همهکسانی که آنان را میبینند بر میآید. همه با نگرانی با نگاه بدرقهشان میکنند و چشم بهراهشان هستند. خوشبختانه ده دقیقه طول نمیکشد که هر دو آبچکان و لرزان پیدایشان میشود و بهسوی خانهشان میروند. خب، جواناند دیگر!
جزیرهی بهشت
ساعت 6:15 صبح زود جمعه 13 فوریه قرار است که به گردشی یکروزه به جزیرهی فریزر Fraser Island در فاصلهی دو ساعتی نوسا برویم. بامداد، بر آسفالت خیس از باران دیشب در میدان نزدیک خانهمان ایستادهایم که ماشین خیلی مخصوص سفر در جنگل و باتلاق و کوه و کمر از راه میرسد و سوارمان میکند. مسافرانی از هتلهای دیگر هم هستند و سر راه کسان دیگری را هم سوار میکنیم. به گمانم 14 نفر میشویم. این ماشین جان میدهد برای مأموریتهای ارتشی: جایی را که ما نشستهایم، راست یا دروغ، میتوان با چند دگمه و اهرم از باقی ماشین جدا کرد و حتی در زیر آب راند. این تور متعلق به شرکت "اکتشاف جزیرهی فریزر" Fraser Island Discovery است که گشتهایی در این جزیره ترتیب میدهد.
بهسوی شمال میرویم. راننده، جیمی، مرد جوانیست که در ضمن از بلندگو دربارهی منظرههای اطراف و آنچه میبینیم تعریف میکند و سخن میگوید. از جادهای به دیگری، و به دیگری میپیچد، از عرض Great Sandy National Park میگذرد، و در "ساحل رنگینکمان" Rainbow Beach میایستد تا کمی استراحت کنیم و چند جوان دیگر را هم سوار میکند. اینجا یک قنادی و نانوایی هست و کشف میکنیم که نان بربری هم دارد. آن را "نان ترکی" Turkish bread مینامند. دو تا میخریم و آنقدر خوشمزه است که همینطور خالی هم میچسبد! کشف خوبیست. بعد از این برای صبحانه از این نان میتوانیم بخریم.
کمی بعد بر ماسههای نرم ساحل میایستیم و جیمی از دم و دستگاهی که پشت ماشین دارد چای و قهوه و شیرینی به ما میدهد. در انتهای ماسههای شبهجزیره، در جایی بهنام Inskip Point باید با ماشین توی یک قایق برویم تا ما را از عرض یک تنگه بگذراند و به جزیرهی فریزر برساند. مسافران زیر آفتاب تند با دوربینهایشان در پی شکار لحظهای از بازی دولفینها در آب هستند. فاصلهی کوتاهیست و ده پانزده دقیقه بیشتر طول نمیکشد. در آنسوی آب بر جادهای که "هفتادوپنج مایل" 75 Mile Beach Road نام دارد، و جاده نیست، روی ماسههای نرم ساحل میرانیم. در جاهایی درختان خشکیده بر زمین افتادهاند، راه را بستهاند، و ماشینمان از توی آب دریا میراند و آنها را دور میزند.
جیمی دربارهی جزیره و تاریخچهی آن و جانداران و گیاهان و مقررات و غیره تعریف میکند. اینجا بزرگترین جزیرهی شنی جهان است اما ماسههای آن مواد لازم برای تغذیهی گیاهان را هم دارد و از همین رو جنگلهای انبوه گرمسیری نیز در آن فراوان است. بیش از یکصد دریاچهی آب شیرین روی این جزیره هست. نام جزیره به زبان بومیانی که زمانی اینجا میزیستند "گورری" K'gari (Gurri) بودهاست به معنای بهشت، با داستانهای اساطیری مربوطه. بومیان جزیره که زمانی تا 3000 نفر هم میرسیدند، با آمدن اروپاییان نابود و ناپدید شدند یا از جزیره رفتند و از سال 1904 دیگر هیچ بومی استرالیایی در "بهشت" زندگی نمیکند.
نام کنونی جزیره را زنی بهنام الیزا فریزر Eliza Fraser بر آن نهادهاست. او همسر کاپیتان جیمز فریزر بود. در سال 1836 کشتی آنان نزدیک این جزیره غرق شد. سرنشینان کشتی با ماجراهایی به جزیره رسیدند. دیرتر برخیشان، و از جمله کاپیتان در آنجا مردند. الیزا فریزر بعدها خود را به انگلستان رساند و در هایدپارک لندن به نمایش و بازگویی داستانهای شگفتانگیز کشتیشکستگان، اسارت به دست بومیان استرالیایی و فرار از اسارت پرداخت. این داستانها بهتدریج شاخوبرگهای فراوانی یافتند، با افسانه در آمیختند، و به منبع درآمد الیزا تبدیل شدند. امروز دانسته نیست که بهراستی چه بر آنان گذشت. اما او از این کار پول و پلهای بههم زد و نامش را به جزیره داد.
بزمجه
بخت یارمان است و یکی از انواع بزمجههای varanus ساکن جزیره را بر ساحل میبینیم. بیش از یک متر طول دارد، سیاه است، با لکههای سفید. با نزدیک شدن ماشین ما آرام بهسوی تپههای شنی کنار جاده میرود. در این جزیره گویا بیش از هفتاد گونه از خزندگان، و از جمله تمساح آب شور هم هست، اما زیارت گونههای دیگر دست نمیدهد.
جاده از ساحل بهسوی درون جزیره و به اعماق جنگل میپیچد. اینجا دیگر راهی نیست که بتوان با ماشینهای معمولی پیمود و باید جیپ شاسیبلند داشت. راهیست پر دستانداز و ما پیوسته به اینسو آنسو و بالا و پایین پرتاب میشویم. بهگمانم این ماشینسواری برای کسانی که کمردرد دارند هیچ مناسب نیست. در جایی بهنام "ایستگاه مرکزی" Central Station میایستیم، پیاده میشویم و نیمساعتی در دل جنگل گرمسیری در کنار یک نهر آب بسیار زلال قدم میزنیم. درختان بلند و تنومند اینجا از نوع نی هستند و تویشان خالیست. میتوان رویشان تقه زد و پژواک صدا را در درون خالیشان شنید.
دینگو، سگ وحشی
جیمی در طول راه پیوسته از دینگو، سگ وحشی این جزیره، سخن میگوید و وحشت میپراکند. نام دینگو مرا بهیاد کتاب "دینگو سگ وحشی، یا داستان نخستین عشق" از نویسندهی روس "روویم فرایرمان" Ruvim Frayerman میاندازد، چاپ انتشارات پروگرس مسکو با ترجمهی "فردوس"، که پیش از انقلاب مانند دیگر کتابهای چاپ پروگرس چون ورق زر دستبهدست میدادیم و میخواندیم. یک فیلم سینمایی نیز در سال 1962 در شوروی بر این داستان ساختهاند.
تکانهای ماشین حسابی گرسنهمان کرده که به کنار دریاچهی مکنزی Lake McKenzie میرسیم. جیمی میگوید که میتوانیم برویم و در دریاچه آبتنی کنیم تا او ناهارمان را حاضر کند. اینجا و آنجا هشدارهایی بر تابلوها نوشتهاند که همراه داشتن خوراکی در بیرون از محوطهی با نردهها و تور سیمی را ممنوع میکند، زیرا خطر حملهی دینگو وجود دارد.
دریاچهی شفابخش
دریاچهایست با آبی زلال چون اشک چشم، یا بهقول سوئدیها چون کریستال. ماسههای ساحل سپید سپید است و از سیلیس صد در صد خالص. گویا اگر به پوست بدن مالیده شود، خواص شگفتانگیزی دارد. بومیان این دریاچه را بورانگورا Boorangoora مینامیدند، که یعنی شفابخش. جمعیت زیادی روی ساحل و در آب هستند. بهزحمت جایی خالی پیدا میکنیم و زیر آفتاب داغ به آب میزنیم. آب گرمای مطبوعی دارد و تا عمق چند متری همه چیز زیر آن بهروشنی دیده میشود. توی آب هستیم که بارانهای پراکندهای هم میبارد. اما چه باک از خیس شدن؟! سیر شدن از این آبتنی دشوار است، اما یک ساعت بهسرعت سپری میشود و باید به محوطهی غذاخوری برگردیم. این آبتنی حسابی سرحالم آوردهاست. بومیان حق داشتند که دریاچه را شفابخش بنامند!
محوطهی غذاخوری را در میان نردهها و تورهای سیمی محصور کردهاند. هنگام ورود و خروج باید دری را که تابلوی هشدار حملهی دینگو رویش هست باز کرد و بعد از عبور با دقت آن را بست. جیمی ماهیهای پیچیده در کاغذ آلومینیومی برایمان کباب کردهاست و با نان و سیبزمینی و سالاد فراوان سرو میکند. هرکس که بخواهد میتواند شراب و آبجو هم از او بخرد. شراب سفید جالبی دارد که در جامهای پلاستیکی پایهدار و یکبار مصرف بستهبندی شدهاند و آنها را در یخ خواباندهاست. بسیار هوسانگیز است. یکی میخرم و مینوشم. با کباب ماهی خیلی میچسبد. شراب از انگور Pinot Grigio ست و Copa di vino نام دارد. اکنون میبینم که ساخت امریکاست، و فروشگاه انحصاری سوئد هم در همین بستهبندی آن را دارد (باید سفارش داد).
این جیمی هم رانندهی ماهر ماشین عجیبمان، هم راهنما، و هم قهوهچی قهوهخانهی سیارش است. او اینجا هم سایبان بزرگی بالای میزها کشیده تا باران بر سرمان نبارد و آفتاب نیازاردمان، و هم برایمان کباب پختهاست. در برخی کشورهای دیگر لابد لشگری را برای انجام این کارها بسیج میکردند. در پایان جوانان همسفر کمکش میکنند که سایبان را جمع کند و یخدانها را برایش تا ماشین میبرند. سوار میشویم تا با تحمل تکانهای وحشتناک راه رفته را برگردیم.
در راه بازگشت، بر روی ماسههای ساحل دریای تاسمان به دیدار یک دینگو هم نائل میشویم. گلولهای به بزرگی یک توپ والیبال پیدا کرده، و دور آن پرسه میزند تا ببیند خوردنیست یا نه. جیمی ماشین را بر گرد او میچرخانه تا همه ببینندش و تا میخواهند عکس از او بگیرند. سخت لاغر و مردنیست، آنچنان که دوستان دلشان بهحال او میسوزد و میگویند: «این که حتی نای راه رفتن ندارد. چطور اینهمه وحشت از او میپراکنند؟» اگر مجاز بود، دوستان حتی خوراکی هم به او میدادند!
ساعت شش بعد از ظهر خرد و خمیر از تکانهای ماشین به خانه میرسیم. اما در مجموع گردش خوبی بود.
روز شنبه 14 فوریه دیگر باران نمیبارد. برخی از دوستان به پیادهروی در "پارک ملی نوسا" میروند که از همان چند قدمی خانهی ما آغاز میشود. من تمام روز را به تنبلی و آبتنی در استخر و دریا میگذرانم و شامگاه با دوستم در ساحل خلوت، آرام قدم میزنیم.
پروازمان از بریزبن به سیدنی ساعت دو و نیم بعد از ظهر یکشنبه است. صبح یکشنبه در لابی مجتمع آپارتمانی به انتظار نشستهایم، و برای نخستین بار در تمام طول سفرمان ماشینی که قرار است ما را بردارد و به فرودگاه بریزبن برساند، با نیم ساعت تأخیر میآید. با این حال بهموقع به پروازمان میرسیم.
بدرود دریا و آبتنی و آرامش و تنبلی!
29 April 2015
در آن سر دنیا - 13
بامداد سهشنبه 10 فوریه شهر وارنامبول را ترک میکنیم و پشت به اقیانوس، به سوی شمال، بهسوی داخل خاک استرالیا میرانیم. مقصدمان جاییست بهنام "هالز گپ" Hall’s Gap. هر چه از اقیانوس دورتر میرویم هوا گرمتر و خشکتر میشود. پیوسته باید مواظب باشیم که راهنمای جیپیاس ما را به انتخاب خود به جادههایی که نمیخواهیم نکشاند.
از جادهی C174 به جادهی B140 میافتیم و سپس از یک راه فرعی و باریک بهسوی شهر دانکلد Dunkeld میرانیم. اندرو در برنامهی سفرمان نوشتهاست که در این شهر رستوران بینظیر هتل رویال The Royal Mail Hotel restaurant هست که هر جایزهای را که فکرش را بکنید برنده شده، در فهرست ده رستوران نخست استرالیا جا دارد، و "برای منوی غذا و فهرست شرابهای آن میتوان جان داد"! اما او اضافه کرده که بدون رزرو قبلی کسی را راه نمیدهند، و ما هیچ به فکرش نبودهایم و میزی رزرو نکردهایم. پس دانکلد را پشت سر میگذاریم، به جادهی C216 میافتیم و به راه خود میرویم.
این جاده از دل "پارک ملی گرامپیانز" Grampians National Park میگذرد. پارک وسیعیست به مساحت 1700 کیلومتر مربع پر از جنگل و کوه و رود و دریاچه و دیدنیهای بیشمار. از همان آغاز ورود به پارک شکل دو قلهی کوتاه در آن دور دست نگاهمان را بهسوی خود میکشد. این دو شبیه دو پیکرهی ابوالهول هستند که در کنار هم آرمیدهاند. یکیشان Mount Abrupt نام دارد و دیگری Mount Surgeon. کمتر از 10 کیلومتر پس از دانکلد به کورهراهی میرسیم که بهسوی این قلهها میرود. در پارکینگ کنار جاده میایستیم، یکی از همراهان در ماشین میخوابد، و ما بقیه قصد کوهنوردی داریم. اما در ابتدای کورهراه بر تابلویی نوشتهاند که رفت و برگشت تا قله دستکم سه ساعت طول میکشد، و باید کفش خوب و خوردنی و نوشیدنی بههمراه داشت. ما کفش مناسب نداریم و نمیتوانیم رفیقمان را نیز این همه مدت در کنار جاده رها کنیم. نیم ساعت میرویم و سپس بر میگردیم. آفتاب داغ است. این خود پیادهروی سودمندی بود.
جاده بهسوی شمال میرود و در سمت راستمان دشت بزرگ و سرسبز و بیانتهایی گسترده شدهاست پر از آبگیرها و کشتزارها. اینجا و آنجا میایستیم و تماشا میکنیم و عکس میگیریم.
آبشار سیلوربند
نزدیک مقصدمان، از کنار دریاچهی بلفیلد Lake Bellfield جادهای فرعی بهسوی یکی از دیدنیهای منطقه بهنام آبشار سیلوربند Silverband Falls میرود. سه کیلومتر در آن پیش میرویم، ماشین را در پارکینگ کنار جاده میگذاریم و بهسوی آبشار میرویم. روی تابلویی نوشتهاند که رفت و برگشت چهل دقیقه طول میکشد. کورهراهیست در دل جنگل و کنار یک جویبار خشکیده. پس آب آبشار به کجا میرود؟ هوا خشک است و آفتاب میسوزاند. در طول کورهراه اینجا و آنجا تنههای درختان عظیمی را میبینیم که سوختهاند و بر زمین افتادهاند و زغال شدهاند. پیداست که آتشسوزیهای مکرر جنگلهای استرالیا اینجا را هم بینصیب نگذاشتهاست.
تند میرویم و بیست دقیقه نشده که به پایان مسیر میرسیم. روبهرویمان در انتهای دره دیوارهی سنگی بلندیست که باریکهی جوی آبی از بالای آن میریزد. همین است آبشار سیلوربند! خشکسالی آبی بر این آبشار نگذاشته و آنچه میریزد چند متر دورتر از پای آبشار در زمین فرو میرود. بوی گندی بینیمان را میآزارد و دوستان کشف میکنند که لاشهی یک کانگورو در پای آبشار افتادهاست. در این کشور کانگورو تا این لحظه هیچ کانگورو ندیدهایم، و این یکی هم که مرده در آمد!
در راه برگشت یکی از همراهان به توریستهای دیگری که بهسوی آبشار روانند میگوید که آنجا هیچ دیدن ندارد. آنان خندهای تحویلمان میدهند، اما باید بروند و خودشان ببینند.
هالز گپ
دو ساعتی از ظهر گذشته که به Hall’s Gap میرسیم. تصمیم میگیریم که پیش از رفتن به خانهای که برایمان رزرو شده به مرکز اطلاعات گردشگری برویم و ببینیم که در این اطراف چه میتوان کرد و چه میتوان دید. خانمهای راهنما سرشان شلوغ است و رفتار مهرآمیزی ندارند. هر چه هست، دستگیرمان میشود که با این چند ساعت وقتی که تا شب برایمان مانده کار زیادی نمیتوانیم بکنیم و تنها شاید برسیم دو یا سه جای دیدنی را ببینیم.
این منطقه، و شهرهای کوچک آن نیز، مانند برخی جاهای نیو زیلند، در میانهی سدهی نوزدهم و به هنگام تب طلا و هجوم جویندگان طلا آباد شدهاند، و سپس در دورههایی جمعیتشان بهسرعت کاهش یافتهاست. "هالز گپ" بنا بر سرشماری 2011 تنها 613 نفر جمعیت داشته و اغلب اینان از پول گردشگران نان میخورند. اینجا یک باغ وحش معروف دارد با نزدیک 150 گونه از جانداران. در پارک ملی مسیرهای پیادهروی، دوچرخهسواری، کوهنوردی، و سنگنوردی فراوانی هست؛ میتوان در دریاچههایش ماهیگیری کرد، یا از بالای صخرههایش با بادبادک پرواز کرد. اما ما برای هیچیک از اینها وقت نداریم. در نخستین آخر هفتهی ماه مه هر سال نیز اینجا جشنوارهی خوراک و شراب بر پا میشود، ولی، خب، اکنون فوریه است! قدیمیترین مرکز فرهنگی اهالی اولیهی استرالیا نیز همین نزدیکیهاست.
آفتاب داغ بر سرمان میتابد. چه کنیم؟ دستبهنقد پنجاه متر دورتر به یک بستنیفروشی میرویم و در سالن خنکی که هیچ کس دیگری در آن نیست بستنی میخوریم و خنک میشویم. سپس میرویم تا اتاقمان را تحویل بگیریم، جابهجا شویم، و بعد بهسوی دیدنیهایی که میرسیم، برویم.
رطیل بر دیوار
قرارگاه دالتونز D’Altons Resort از واحدها و کلبهها و سوئیتهای چوبی جدا از هم در محوطهای باغمانند تشکیل شدهاست. از پلههای چوبی کهنه و فرسودهی دفتر قرارگاه بالا میرویم. در دفتر بسته است، روشنایی آفتاب بیرون شدید است، و پشت شیشه را نمیبینیم. میخواهیم سرمان را بیاندازیم و برویم که از درون دفتر صدایمان میزنند. مرد صاحب قرارگاه در اتاق نیمهتاریک نشسته و سر در کامپیوتر دارد. کاغذهایمان را نگاه میکند، چیزهایی میپرسد، و سپس میگوید که بهترین راه حلی که برای یک جمع پنجنفره پیدا کرده یک سوئیت سهنفره و یک سوئیت دونفره است که صد متر از هم فاصله دارند. خب، باشد، چاره چیست؟ او کلیدها را میدهد و تازه یادش میآید که بپرسد از کجا آمدهایم. هنوز پاسخ ندادهایم که خود را معرفی میکند: دیوید. سپس یک سوزن تهگرد میدهد تا روی نقشهی جهان که روی دیوار هست، سوزن را روی شهر خودمان فرو کنیم.
روی سوئد تنها دو سوزن دیگر روی استکهلم هست اما سراسر آلمان پر از سوزنهای رنگووارنگ است، و نقشهی هلند آنقدر پر شده که یک نقشهی بزرگ هلند جداگانه در کنار نقشهی جهان چسباندهاند و روی آن نیز سوزنهای فراوانی هست.
از دیوید میپرسیم که حیوانات معروف استرالیایی آیا در این اطراف پیدایشان میشود؟ با مکثی کوتاه و لبخندی مرموز میگوید که در سالهای اخیر جمعیت حیوانات بومی در اثر خشکسالی و آتشسوزی و غیره بهشدت کاهش یافته، اما اگر بخت یارمان باشد، شاید تک و توک نمونههایی را ببینیم، وگرنه میتوانیم به باغ وحش اینجا برویم.
میرویم تا کلبههایمان را ببینیم. اینها شاید پایینترین سطح استاندارد اقامتگاههایمان را در طول سفرمان دارند اما با اینهمه هنوز خوباند و در سطح پذیرفتنی. اما... هنوز درست جابهجا نشدهایم که یکی از خانمها در دستشویی واحد سهنفری یک رطیل بزرگ به اندازهی کف دست روی دیوار میبیند. او با رنگ پریده بیرون میآید، لنگه کفشی بر میدارد، و رطیل را میکشد و موضوع را به همه اعلام میکند. خب، اینجا دامن طبیعت است، جنگل است و خانهی چوبی. یک رطیل که چیزی نیست! اما دقایقی دیرتر یکی دیگر به همان بزرگی در کنار تختخواب او پیدا میشود. نه، با چنین وضعی نمیتوان اینجا خوابید! چه کنیم؟ میرویم و به دیوید میگوییم که یک واحد دونفرهی دیگر در کنار آنیکی واحد دونفره به ما بدهد، و او میپذیرد.
این واحدهای دونفره برایمان تنگاند، اما کمی پاکیزهتر از آن واحد سه نفری هستند که تازه در توالتش هم گیر میکرد و از داخل باز نمیشد.
دیدار کانگورو
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر است. کمی در اتاق خنک مینشینیم تا همه حاضر شوند و سپس بهسوی دیدنیها برویم. در این هنگام از پشت پنجره در زمین چمن محوطهی قرارگاه یک کانگورو میبینم که از پشت کلبهای بیرون میآید و شروع میکند به خوردن علفها. میگویم:
- ا ِ ِ ِ بچهها، یک کانگورو...، ا ِ ِ ِ یکی دیگه...، یکی دیگه...، یکی دیگه...!
دوستان بهسوی دوربینهایشان هجوم میبرند، و تا آماده شوند، یک گله کانگورو زمین چمن را پر کردهاند. بیرون میرویم و چلق و چلق عکس میگیریم. دوستان بهشوخی میگویند این دیوید لابد این گله را جایی قایمشان میکند و هر بار مسافری از راه میرسد، برای بالا بردن جاذبهی قرارگاهش آنها را در زمین چمن رها میکند. اما دیرتر میبینیم که کوچهها و خیابانهای "هالز گپ" همه جا پر از کانگوروست. دیوید و قرارگاهش را در این کلیپ ببینید.
از دیدن و عکسبرداری از کانگوروها که سیر میشویم، بهسوی جایی بهنام Boroka Lookout میرانیم. از "هالز گپ" باید نزدیک 20 کیلومتر در جادهی C222 و سپس شش هفت کیلومتر در جادهی Mount Difficult Road برانیم. اینجا پارکینگی هست و سپس نردههایی آلومینیومی بر بالای پرتگاهی بسیار بلند. آنجا سکویی هست که زیر آن تا دهها متر فقط فضای خالیست، و در آن روبهرو چشمانداز بیانتهای پارک ملی گرامپیانز گسترده شدهاست. آن پایین شهر "هالز گپ" و دریاچهی کنار آن Lake Bellfield دیده میشوند. بسیار زیبا. من و برخی از دوستان دست به کار خطرناکی میزنیم: از نردههای فلزی میگذریم و روی سکویی میرویم که هیچ حفاظی ندارد، و عکس میگیریم.
ایستگاه بعدی Reeds Lookout نام دارد. باید به جاده اصلی C222 برگردیم، دو کیلومتر دیگر برانیم، و سپس در یک جادهی فرعی تا یک پارکینگ برویم. همینجا در کنار پارکینگ پرتگاههایی هست و نردههای فلزی بر لبههایشان کشیدهاند. از اینجا نیز میتوان چشمانداز بیپایان بخشهای دیگری از پارک ملی گرامپیانز را تماشا کرد.
اینجا میتوان ماشین را گذاشت، در یک مسیر رفت و برگشت 2.5 کیلومتری پیادهروی کرد و به دیدن جایی بهنام بالکونها Balconies Lookout رفت. در این مسیر بخشی سنگی هست که گویا رسم است که گردشگران سنگچینی بهشکل مخروط یا هرم آنجا از خود به یادگار بگذارند. دهها و دهها سنگچین از کوچک و بزرگ به یادگار روی سنگها درست کردهاند. آیا ما هم بکنیم؟ نه، این هم شد کار؟!
"بالکنها" چند سکوی پهناور سنگی هستند در چند طبقه بر فراز پرتگاهی ژرف. تکه ای از راه رسیدن به سکوها ریزش کرده و راه را بستهاند، اما چند مرد روس از مانعها گذشتهاند و روی سکوها در حالتهای گوناگون از یکدیگر عکس میگیرند.
همین! در وقت باقیمانده به جای دیگری نمیرسیم، و تا تنها بقالی آبادی نبسته باید برگردیم و چیزی برای شاممان تهیه کنیم.
دوست متخصص کبابی عالی روی منقل گازی قرارگاه میپزد. کانگوروها هنوز در چمنهای قرارگاه میچرند.
بازگشت به ملبورن
پرواز ما از ملبورن به بریزبن ساعت 13 چهارشنبه 11 فوریه است و حداکثر ساعت 12 باید ماشین را در فرودگاه تحویل دهیم. بنابراین باید صبح زود به راه بیافتیم. دیوید، صاحب قرارگاه، راهنماییمان کرده که در جادههای نزدیک ملبورن گول تابلوهایی را که فرودگاه را نشان میدهند نخوریم، زیرا اینها راههای بسیار پر پیچ و خم و دور و درازی هستند، در عوض خود را تا جادهی کمربندی ملبورن برسانیم و از آنجا بهسوی فرودگاه برویم. او همچنین هشدار داده که بامداد هنگام بیرون آمدن کانگوروها روی جادههاست و باید با احتیاط برانیم. درود بر دیوید! و بدرود دامان طبیعت!
ساعت 8 بامداد صبحانه خوردهایم، کلبهها را تمیز کردهایم، کلیدها را در صندوقی پشت در دفتر دیوید میاندازیم، و در جادهی C222 بهسوی آرارات Ararat میرانیم. نام این شهر کوچک 10000 نفری را نیز بههنگام تب طلا و به تقلید از یکی از روایتها دربارهی جای بهخشکی نشستن کشتی نوح نهادهاند. بخش بزرگی از ساکنان آن در طول سالیان چینیها بودهاند و هنوز جمعیت چینی بزرگی آنجا هست.
بزرگترین شهر این مسیر با 100 هزار جمعیت بالارات Ballarat نام دارد که با وجود شباهت نامش به آرارات، ربطی به آن ندارد و نامش از زبان بومیان محلی به معنای "استراحتگاه" گرفته شدهاست. این شهر دیدنیهایی دارد، اما ما وقتش را نداریم و باید بهسوی فرودگاه ملبورن بشتابیم.
در طول راه تنها چند لاشهی کانگورو میبینیم که در تصادف با ماشینها جان دادهاند و کنار جاده افتادهاند. به توصیهی دیوید عمل میکنیم و از جادهی کمربندی ملبورن به راحتی به فرودگاه میرسیم. اما پیش از تحویل ماشین باید باک آن را پر کنیم. اینجا راهنمای جیپیاس کمکمان میکند و یکی از آخرین پمپ بنزینهای سر راه را برایمان پیدا میکند. بر خلاف کرایسچرچ، اینجا پیدا کردن محل تحویل ماشین دشوار نیست. تابلوها مسیر را و حتی جایگاه هر شرکت کرایهی ماشین را نشان میدهند. با آرامش و بی اضطراب میرسیم. زن جوانی میآید، نگاهی به بیرون و درون ماشین و کیلومترشمار و درجهی سوخت میاندازد، و با لبخندی سفر بهخیر میگوید.
چمدانها بر دست، باید ترمینال شماره 1 را پیدا کنیم. داریم اطراف را و تابلوها را نگاه میکنیم که مرد جوانی که چمدان کوچک چرخداری را روی زمین میکشد، نزدیک میشود و میپرسد که دنبال چه چیزی میگردیم. میگوید که او نیز دارد به ترمینال شماره 1 میرود و میتوانیم با او برویم. میرویم، و در طول راه میفهمیم که او نیز عازم بریزبن است، و در ترمینال میفهمیم که او خلبان است، اما حیف که خلبان ما نیست! پروازهای از ملبورن به بریزبن فراوان است.
از جادهی C174 به جادهی B140 میافتیم و سپس از یک راه فرعی و باریک بهسوی شهر دانکلد Dunkeld میرانیم. اندرو در برنامهی سفرمان نوشتهاست که در این شهر رستوران بینظیر هتل رویال The Royal Mail Hotel restaurant هست که هر جایزهای را که فکرش را بکنید برنده شده، در فهرست ده رستوران نخست استرالیا جا دارد، و "برای منوی غذا و فهرست شرابهای آن میتوان جان داد"! اما او اضافه کرده که بدون رزرو قبلی کسی را راه نمیدهند، و ما هیچ به فکرش نبودهایم و میزی رزرو نکردهایم. پس دانکلد را پشت سر میگذاریم، به جادهی C216 میافتیم و به راه خود میرویم.
این جاده از دل "پارک ملی گرامپیانز" Grampians National Park میگذرد. پارک وسیعیست به مساحت 1700 کیلومتر مربع پر از جنگل و کوه و رود و دریاچه و دیدنیهای بیشمار. از همان آغاز ورود به پارک شکل دو قلهی کوتاه در آن دور دست نگاهمان را بهسوی خود میکشد. این دو شبیه دو پیکرهی ابوالهول هستند که در کنار هم آرمیدهاند. یکیشان Mount Abrupt نام دارد و دیگری Mount Surgeon. کمتر از 10 کیلومتر پس از دانکلد به کورهراهی میرسیم که بهسوی این قلهها میرود. در پارکینگ کنار جاده میایستیم، یکی از همراهان در ماشین میخوابد، و ما بقیه قصد کوهنوردی داریم. اما در ابتدای کورهراه بر تابلویی نوشتهاند که رفت و برگشت تا قله دستکم سه ساعت طول میکشد، و باید کفش خوب و خوردنی و نوشیدنی بههمراه داشت. ما کفش مناسب نداریم و نمیتوانیم رفیقمان را نیز این همه مدت در کنار جاده رها کنیم. نیم ساعت میرویم و سپس بر میگردیم. آفتاب داغ است. این خود پیادهروی سودمندی بود.
جاده بهسوی شمال میرود و در سمت راستمان دشت بزرگ و سرسبز و بیانتهایی گسترده شدهاست پر از آبگیرها و کشتزارها. اینجا و آنجا میایستیم و تماشا میکنیم و عکس میگیریم.
آبشار سیلوربند
نزدیک مقصدمان، از کنار دریاچهی بلفیلد Lake Bellfield جادهای فرعی بهسوی یکی از دیدنیهای منطقه بهنام آبشار سیلوربند Silverband Falls میرود. سه کیلومتر در آن پیش میرویم، ماشین را در پارکینگ کنار جاده میگذاریم و بهسوی آبشار میرویم. روی تابلویی نوشتهاند که رفت و برگشت چهل دقیقه طول میکشد. کورهراهیست در دل جنگل و کنار یک جویبار خشکیده. پس آب آبشار به کجا میرود؟ هوا خشک است و آفتاب میسوزاند. در طول کورهراه اینجا و آنجا تنههای درختان عظیمی را میبینیم که سوختهاند و بر زمین افتادهاند و زغال شدهاند. پیداست که آتشسوزیهای مکرر جنگلهای استرالیا اینجا را هم بینصیب نگذاشتهاست.
تند میرویم و بیست دقیقه نشده که به پایان مسیر میرسیم. روبهرویمان در انتهای دره دیوارهی سنگی بلندیست که باریکهی جوی آبی از بالای آن میریزد. همین است آبشار سیلوربند! خشکسالی آبی بر این آبشار نگذاشته و آنچه میریزد چند متر دورتر از پای آبشار در زمین فرو میرود. بوی گندی بینیمان را میآزارد و دوستان کشف میکنند که لاشهی یک کانگورو در پای آبشار افتادهاست. در این کشور کانگورو تا این لحظه هیچ کانگورو ندیدهایم، و این یکی هم که مرده در آمد!
در راه برگشت یکی از همراهان به توریستهای دیگری که بهسوی آبشار روانند میگوید که آنجا هیچ دیدن ندارد. آنان خندهای تحویلمان میدهند، اما باید بروند و خودشان ببینند.
هالز گپ
دو ساعتی از ظهر گذشته که به Hall’s Gap میرسیم. تصمیم میگیریم که پیش از رفتن به خانهای که برایمان رزرو شده به مرکز اطلاعات گردشگری برویم و ببینیم که در این اطراف چه میتوان کرد و چه میتوان دید. خانمهای راهنما سرشان شلوغ است و رفتار مهرآمیزی ندارند. هر چه هست، دستگیرمان میشود که با این چند ساعت وقتی که تا شب برایمان مانده کار زیادی نمیتوانیم بکنیم و تنها شاید برسیم دو یا سه جای دیدنی را ببینیم.
این منطقه، و شهرهای کوچک آن نیز، مانند برخی جاهای نیو زیلند، در میانهی سدهی نوزدهم و به هنگام تب طلا و هجوم جویندگان طلا آباد شدهاند، و سپس در دورههایی جمعیتشان بهسرعت کاهش یافتهاست. "هالز گپ" بنا بر سرشماری 2011 تنها 613 نفر جمعیت داشته و اغلب اینان از پول گردشگران نان میخورند. اینجا یک باغ وحش معروف دارد با نزدیک 150 گونه از جانداران. در پارک ملی مسیرهای پیادهروی، دوچرخهسواری، کوهنوردی، و سنگنوردی فراوانی هست؛ میتوان در دریاچههایش ماهیگیری کرد، یا از بالای صخرههایش با بادبادک پرواز کرد. اما ما برای هیچیک از اینها وقت نداریم. در نخستین آخر هفتهی ماه مه هر سال نیز اینجا جشنوارهی خوراک و شراب بر پا میشود، ولی، خب، اکنون فوریه است! قدیمیترین مرکز فرهنگی اهالی اولیهی استرالیا نیز همین نزدیکیهاست.
آفتاب داغ بر سرمان میتابد. چه کنیم؟ دستبهنقد پنجاه متر دورتر به یک بستنیفروشی میرویم و در سالن خنکی که هیچ کس دیگری در آن نیست بستنی میخوریم و خنک میشویم. سپس میرویم تا اتاقمان را تحویل بگیریم، جابهجا شویم، و بعد بهسوی دیدنیهایی که میرسیم، برویم.
رطیل بر دیوار
قرارگاه دالتونز D’Altons Resort از واحدها و کلبهها و سوئیتهای چوبی جدا از هم در محوطهای باغمانند تشکیل شدهاست. از پلههای چوبی کهنه و فرسودهی دفتر قرارگاه بالا میرویم. در دفتر بسته است، روشنایی آفتاب بیرون شدید است، و پشت شیشه را نمیبینیم. میخواهیم سرمان را بیاندازیم و برویم که از درون دفتر صدایمان میزنند. مرد صاحب قرارگاه در اتاق نیمهتاریک نشسته و سر در کامپیوتر دارد. کاغذهایمان را نگاه میکند، چیزهایی میپرسد، و سپس میگوید که بهترین راه حلی که برای یک جمع پنجنفره پیدا کرده یک سوئیت سهنفره و یک سوئیت دونفره است که صد متر از هم فاصله دارند. خب، باشد، چاره چیست؟ او کلیدها را میدهد و تازه یادش میآید که بپرسد از کجا آمدهایم. هنوز پاسخ ندادهایم که خود را معرفی میکند: دیوید. سپس یک سوزن تهگرد میدهد تا روی نقشهی جهان که روی دیوار هست، سوزن را روی شهر خودمان فرو کنیم.
روی سوئد تنها دو سوزن دیگر روی استکهلم هست اما سراسر آلمان پر از سوزنهای رنگووارنگ است، و نقشهی هلند آنقدر پر شده که یک نقشهی بزرگ هلند جداگانه در کنار نقشهی جهان چسباندهاند و روی آن نیز سوزنهای فراوانی هست.
از دیوید میپرسیم که حیوانات معروف استرالیایی آیا در این اطراف پیدایشان میشود؟ با مکثی کوتاه و لبخندی مرموز میگوید که در سالهای اخیر جمعیت حیوانات بومی در اثر خشکسالی و آتشسوزی و غیره بهشدت کاهش یافته، اما اگر بخت یارمان باشد، شاید تک و توک نمونههایی را ببینیم، وگرنه میتوانیم به باغ وحش اینجا برویم.
میرویم تا کلبههایمان را ببینیم. اینها شاید پایینترین سطح استاندارد اقامتگاههایمان را در طول سفرمان دارند اما با اینهمه هنوز خوباند و در سطح پذیرفتنی. اما... هنوز درست جابهجا نشدهایم که یکی از خانمها در دستشویی واحد سهنفری یک رطیل بزرگ به اندازهی کف دست روی دیوار میبیند. او با رنگ پریده بیرون میآید، لنگه کفشی بر میدارد، و رطیل را میکشد و موضوع را به همه اعلام میکند. خب، اینجا دامن طبیعت است، جنگل است و خانهی چوبی. یک رطیل که چیزی نیست! اما دقایقی دیرتر یکی دیگر به همان بزرگی در کنار تختخواب او پیدا میشود. نه، با چنین وضعی نمیتوان اینجا خوابید! چه کنیم؟ میرویم و به دیوید میگوییم که یک واحد دونفرهی دیگر در کنار آنیکی واحد دونفره به ما بدهد، و او میپذیرد.
این واحدهای دونفره برایمان تنگاند، اما کمی پاکیزهتر از آن واحد سه نفری هستند که تازه در توالتش هم گیر میکرد و از داخل باز نمیشد.
دیدار کانگورو
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر است. کمی در اتاق خنک مینشینیم تا همه حاضر شوند و سپس بهسوی دیدنیها برویم. در این هنگام از پشت پنجره در زمین چمن محوطهی قرارگاه یک کانگورو میبینم که از پشت کلبهای بیرون میآید و شروع میکند به خوردن علفها. میگویم:
- ا ِ ِ ِ بچهها، یک کانگورو...، ا ِ ِ ِ یکی دیگه...، یکی دیگه...، یکی دیگه...!
دوستان بهسوی دوربینهایشان هجوم میبرند، و تا آماده شوند، یک گله کانگورو زمین چمن را پر کردهاند. بیرون میرویم و چلق و چلق عکس میگیریم. دوستان بهشوخی میگویند این دیوید لابد این گله را جایی قایمشان میکند و هر بار مسافری از راه میرسد، برای بالا بردن جاذبهی قرارگاهش آنها را در زمین چمن رها میکند. اما دیرتر میبینیم که کوچهها و خیابانهای "هالز گپ" همه جا پر از کانگوروست. دیوید و قرارگاهش را در این کلیپ ببینید.
از دیدن و عکسبرداری از کانگوروها که سیر میشویم، بهسوی جایی بهنام Boroka Lookout میرانیم. از "هالز گپ" باید نزدیک 20 کیلومتر در جادهی C222 و سپس شش هفت کیلومتر در جادهی Mount Difficult Road برانیم. اینجا پارکینگی هست و سپس نردههایی آلومینیومی بر بالای پرتگاهی بسیار بلند. آنجا سکویی هست که زیر آن تا دهها متر فقط فضای خالیست، و در آن روبهرو چشمانداز بیانتهای پارک ملی گرامپیانز گسترده شدهاست. آن پایین شهر "هالز گپ" و دریاچهی کنار آن Lake Bellfield دیده میشوند. بسیار زیبا. من و برخی از دوستان دست به کار خطرناکی میزنیم: از نردههای فلزی میگذریم و روی سکویی میرویم که هیچ حفاظی ندارد، و عکس میگیریم.
ایستگاه بعدی Reeds Lookout نام دارد. باید به جاده اصلی C222 برگردیم، دو کیلومتر دیگر برانیم، و سپس در یک جادهی فرعی تا یک پارکینگ برویم. همینجا در کنار پارکینگ پرتگاههایی هست و نردههای فلزی بر لبههایشان کشیدهاند. از اینجا نیز میتوان چشمانداز بیپایان بخشهای دیگری از پارک ملی گرامپیانز را تماشا کرد.
اینجا میتوان ماشین را گذاشت، در یک مسیر رفت و برگشت 2.5 کیلومتری پیادهروی کرد و به دیدن جایی بهنام بالکونها Balconies Lookout رفت. در این مسیر بخشی سنگی هست که گویا رسم است که گردشگران سنگچینی بهشکل مخروط یا هرم آنجا از خود به یادگار بگذارند. دهها و دهها سنگچین از کوچک و بزرگ به یادگار روی سنگها درست کردهاند. آیا ما هم بکنیم؟ نه، این هم شد کار؟!
"بالکنها" چند سکوی پهناور سنگی هستند در چند طبقه بر فراز پرتگاهی ژرف. تکه ای از راه رسیدن به سکوها ریزش کرده و راه را بستهاند، اما چند مرد روس از مانعها گذشتهاند و روی سکوها در حالتهای گوناگون از یکدیگر عکس میگیرند.
همین! در وقت باقیمانده به جای دیگری نمیرسیم، و تا تنها بقالی آبادی نبسته باید برگردیم و چیزی برای شاممان تهیه کنیم.
دوست متخصص کبابی عالی روی منقل گازی قرارگاه میپزد. کانگوروها هنوز در چمنهای قرارگاه میچرند.
بازگشت به ملبورن
پرواز ما از ملبورن به بریزبن ساعت 13 چهارشنبه 11 فوریه است و حداکثر ساعت 12 باید ماشین را در فرودگاه تحویل دهیم. بنابراین باید صبح زود به راه بیافتیم. دیوید، صاحب قرارگاه، راهنماییمان کرده که در جادههای نزدیک ملبورن گول تابلوهایی را که فرودگاه را نشان میدهند نخوریم، زیرا اینها راههای بسیار پر پیچ و خم و دور و درازی هستند، در عوض خود را تا جادهی کمربندی ملبورن برسانیم و از آنجا بهسوی فرودگاه برویم. او همچنین هشدار داده که بامداد هنگام بیرون آمدن کانگوروها روی جادههاست و باید با احتیاط برانیم. درود بر دیوید! و بدرود دامان طبیعت!
ساعت 8 بامداد صبحانه خوردهایم، کلبهها را تمیز کردهایم، کلیدها را در صندوقی پشت در دفتر دیوید میاندازیم، و در جادهی C222 بهسوی آرارات Ararat میرانیم. نام این شهر کوچک 10000 نفری را نیز بههنگام تب طلا و به تقلید از یکی از روایتها دربارهی جای بهخشکی نشستن کشتی نوح نهادهاند. بخش بزرگی از ساکنان آن در طول سالیان چینیها بودهاند و هنوز جمعیت چینی بزرگی آنجا هست.
بزرگترین شهر این مسیر با 100 هزار جمعیت بالارات Ballarat نام دارد که با وجود شباهت نامش به آرارات، ربطی به آن ندارد و نامش از زبان بومیان محلی به معنای "استراحتگاه" گرفته شدهاست. این شهر دیدنیهایی دارد، اما ما وقتش را نداریم و باید بهسوی فرودگاه ملبورن بشتابیم.
در طول راه تنها چند لاشهی کانگورو میبینیم که در تصادف با ماشینها جان دادهاند و کنار جاده افتادهاند. به توصیهی دیوید عمل میکنیم و از جادهی کمربندی ملبورن به راحتی به فرودگاه میرسیم. اما پیش از تحویل ماشین باید باک آن را پر کنیم. اینجا راهنمای جیپیاس کمکمان میکند و یکی از آخرین پمپ بنزینهای سر راه را برایمان پیدا میکند. بر خلاف کرایسچرچ، اینجا پیدا کردن محل تحویل ماشین دشوار نیست. تابلوها مسیر را و حتی جایگاه هر شرکت کرایهی ماشین را نشان میدهند. با آرامش و بی اضطراب میرسیم. زن جوانی میآید، نگاهی به بیرون و درون ماشین و کیلومترشمار و درجهی سوخت میاندازد، و با لبخندی سفر بهخیر میگوید.
چمدانها بر دست، باید ترمینال شماره 1 را پیدا کنیم. داریم اطراف را و تابلوها را نگاه میکنیم که مرد جوانی که چمدان کوچک چرخداری را روی زمین میکشد، نزدیک میشود و میپرسد که دنبال چه چیزی میگردیم. میگوید که او نیز دارد به ترمینال شماره 1 میرود و میتوانیم با او برویم. میرویم، و در طول راه میفهمیم که او نیز عازم بریزبن است، و در ترمینال میفهمیم که او خلبان است، اما حیف که خلبان ما نیست! پروازهای از ملبورن به بریزبن فراوان است.
23 April 2015
در آن سر دنیا - 12
یک مسیر پیادهروی 90 کیلومتری در دل جنگلهای گرمسیری بهنام Great Ocean Walk از همین "آپولو بی" آغاز میشود و در Great Otway National Park پیش میرود. اما برنامهی ما این نیست. ساعت 9 بامداد دوشنبه 9 فوریه کلید آپارتمان را تحویل میدهیم و جادهی ساحل اقیانوس را پی میگیریم. سر راه دیدنیهای فراوانی هست و باید تا شب به آپارتمانی که در شهر وارنامبول Warnambool برایمان رزرو شده برسیم. نخستین دیدنی "جنگل بارانی میتس" Maits Rest Rainforest است.
کمی بیرون از جاده پارکینگی هست، و سپس 30 دقیقه پیادهروی در جنگ انبوه گرمسیری با درختانی عظیم و 300 ساله که سر به فلک کشیدهاند. خیال میکردم که بعد از جنگلهای نیو زیلند دیدن جنگل جاهای دیگر جالب نیست، اما اینجا هنوز زیبا و جالب است.
ایستگاه بعدی تأسیسات "دماغهی آتوی" Cape Otway است که چند جای دیدنی در آن هست. برای رسیدن به آن باید از جادهی اصلی خارج شویم و در یک جادهی باریک و پر پیچ و خم کوهستانی و جنگلی نزدیک 15 کیلومتر برانیم. پس از پارکینگ وارد دفتری میشویم که پر است از انواع یادگاریها برای فروش. اینجا نفری 19 و نیم دلار میپردازیم، نقشهی محوطه را به ما میدهند، از در کوچک آنسوی دفتر میگذریم و به محوطهی تأسیسات دماغه وارد میشویم. اینجا با لاشهی یک قایق چوبی بزرگ که تا نیمه در ماسهها فرو کردهاند نمادی برای نجاتبخش بودن فانوس دریایی ساختهاند. کمی آنسوتر به محوطهی فانوس دریایی آتوی میرسیم. پیش از هر چیز تابلوی کوچکی که بر کنارهی زمین چمنی نصب شده نگاه مرا به خود میکشد. روی آن داستان غریبی نوشتهاند:
فانوس دریایی آتوی مهمترین و قدیمیترین فانوس دریایی استرالیاست که از سال 1848 پیوسته کار کردهاست. برای هزاران نفری که پس از هزاران کیلومتر سفر دریایی از اروپا به استرالیا میآمدند، دیدن این فانوس نخستین نشانهی نزدیک شدن و رسیدن به مقصدشان بود.
از پلههای تنگ و مارپیچی برج فانوس بالا میرویم. مردی میانسال آن بالا دربارهی کار فانوس و دستگاهها و نقشهها و عکسهای قدیمی که آنجا هست توضیح میدهد. کمی زیادی شوخ و سر حال است و حدس میزنم که کار در تنهایی آن بالا او را بهسوی الکل کشاندهاست. کمی تماشا میکنیم، کمی باد ایوان بالای برج را میخوریم و چشمانداز اقیانوس را تماشا میکنیم، و پایین میآییم.
کمی دورتر یک ساختمان قدیمی هست که زمانی تلگرافخانه بوده و اکنون موزهاش کردهاند. عکس کارکنان فانوس دریایی و تلگرافخانه را بر دیوارهایش زدهاند و شرحی از خدمات تلگرافخانه در نجات کشتیها، و سپس اطلاعرسانی در زمان جنگ جهانی دوم نوشتهاند. یک دستگاه تلگراف مورس هم در محفظهای شیشهای به برق وصل کردهاند که دارد بهشکل خودکار تقتق میکند و پیامی را به جایی مورس میزند. فضای جالبیست.
در میانهی محوطه کافهای هست. قهوه و شیرینی میگیریم و بیرون زیر آفتاب مینشینیم. اتوبوسهای گردشگران یکیک از راه میرسند. تازهعروس و تازهدامادی با همراهان و یک عکاس حرفهای و دستیارانش آمدهاند تا بر متن چشماندازهای اینجا پیوندشان را در عکس و فیلم جاودانه کنند. اما باد به بازیشان گرفته و تور سپید عروس و دامن بلندش به دلخواه عکاس نمیایستد.
پس از اندکی استراحت به سوی دیگر این محوطه میرویم. آنجا یک پناهگاه برای پوشش رادار هست: اتاقکی سیمانی که در سال 1942 و پس از غرق شدن یک کشتی امریکایی در اثر برخورد با مین دریایی آلمانی ساختند و یک رادار در آن نصب کردند. اینجا حال و هوای جنگ را خیلی زنده احساس میکنم و با خود میاندیشم که آخر هیتلر اینجا، این سر دنیا، چهکار داشت که آبهایش را مینگذاری کردهبود؟
قدمزنان از تکهای جنگل میگذریم و به یک کلبهی بزرگ میرسیم که گویا محل زندگی بومیان این منطقه بودهاست. اکنون حالت یک نمونهی نمایشی را دارد برای بازدید گردشگران. در میانهی آن جایگاه آتش است و در کناری میزی با یادگاریهایی برای فروش گذاشتهاند. مرد میانسالی آنجاست که به قیافهاش نمیخورد که از ساکنان اولیهی استرالیا باشد. همسفرانم چیزهایی از او میپرسند و او با گشادهرویی پاسخ میدهد. سپس ما را فرا میخواند که بر گرد آتشی که شعلهای ندارد و تنها دود مختصری از آن بر میخیزد بنشینیم و فضای زندگی بومی را دریابیم. همراهان از او میخواهند که بوق معروف و بومی استرالیایی را که آنجا هست بنوازد. این بوق نئین را در استرالیا دیدجهریدو Didgeridoo مینامند، هرچند که هر یک از اقوام و قبیلههای ساکنان اولیهی استرالیا در زبان خودشان نام دیگری برای آن دارند. مرد میگوید که او بلد نیست بوق را بنوازد، اما تلاشش را میکند. راست میگوید. بلد نیست موسیقی بهدردبخوری از آن در آورد، اما نوبت به ما که میرسد که تلاشی بکنیم، معلوم میشود که با اینهمه او بهتر از همهی ما مینوازد. نمونههایی اینجا بشنوید.
اینجا سرزمین گادوبانودها Gadubanud People یا مردم "زبان شاهطوطی" King Parrot Language بودهاست. مردمان اولیهی قبایل گوناگون استرالیا را اغلب به شکل عام "اهالی یا مردم اولیه" Aboriginal people مینامند. اما بسیاری از هممیهنان ما بهخیال آنکه این نیز نامیست مانند "هندی" یا "چینی" نام "آبوریجین" را برای آنان بهکار میبرند و اغلب به شکل نام بادمجان در برخی زبانهای اروپایی "اوبرجین" میگویند، غافل از آنکه این صفتیست ساختهشده از پیشوند تأکید ab (مانند ur سوئدی)، و original به معنای اصلی و اولیه.
اینجا گویا بازی نهنگها را هم در آب میتوان تماشا کرد، که زیارتشان نصیب ما نمیشود. اما در راه بازگشت از دماغه آتوی به جادهی اصلی ساحل اقیانوس، یکی از حیوانات معروف و بومی استرالیا را زیارت میکنیم: چند "کوآلا" هر یک روی درختی بر شاخهای چنگ زدهاند و به خواب رفتهاند. کوآلاحیوانیست با ظاهری دوستداشتنی که گویا تنها آزارش، اگر در تعداد بسیار در منطقهای باشند، نابودی درختان اکالیپتوس است که به نوبهی خود به گرسنه ماندن و نابودی خود کوآلاها میانجامد، زیرا تنها خوراک آنها برگ اکالیپتوس و چند درخت دیگر است. آنها آب چندانی هم نمینوشند و "کوآلا" به زبان بومی یعنی حیوانی که آب نمینوشد. آنها 20 ساعت از شبانهروز را در خواب بهسر میبرند. خوش به حالشان!
جادهی اصلی ساحل اقیانوس امروز شلوغ است و پر از کاراوانها، مینیبوسها و اتوبوسهای پر از گردشگران خارجی. بیشترشان چینی و هندیاند اما در جادههای فرعی و کمی دور از جادهی اصلی بیشتر هلندیان و آلمانیها را میتوان دید. بسیاری از کاروانها و مینیبوسهای کرایهای متعلق به شرکتی هستند با نام Jucy (juicy = آبدار)، و نشان زنی با لباس شنای مدل قدیمی که روی همهی ماشینها نقاشی شده. اینجا ببینید. از اینها در نیو زیلند هم فراوان بود. گمان نمیکنم که در بسیاری کشورهای دیگر، از جمله در سوئد، اجازهی استفاده از ترکیب چنین نام و نشانی را به چنین شرکتی بدهند.
در بسیاری از پارکینگهای کنار جاده در نزدیکی دیدنیها جا برای ایستادن نیست. اتوبوسهای فراوان پر از چینیها و هندیها، ماشینهای شخصی، و مینیبوسها و کاراوانهای شرکت "آبدار" با سرنشینان هلندی و آلمانی همه جا را پر کردهاند. همه در تبوتاب پیاده میشوند، گشتی میزنند و تماشا میکنند، چلقوچلق عکس میگیرند، سوار میشوند و بهسوی دیدنی بعدی میشتابند. این تبوتاب، این اصرار برای دیدن و از دست ندادن هر کوچکترین جایی که تابلویی دارد، این تماشای کوتاه و شتافتن بهسوی جای بعدی، و بعدی، و بعدی شباهت زیادی به عملیات زیارت دارد. اینان گویی زوٌار یا زائرانی هستند در پی یک کار واجب دینی و ثواب. این فضا و این رفتار مرا بهیاد مراسم تاسوعا در اردبیل میاندازد: کسانی شمع میخریدند و شتابان، و گاه پابرهنه، از این مسجد به آن مسجد، تا 41 مسجد، میرفتند و شمعها را میافروختند. پس از مسجد چهلویکم وظیفه و ثواب انجام شدهبود و در انتظار پاداش الهی به خانههایشان میرفتند.
ایستگاه بعدیمان "یوهانا بیچ" Johanna Beach است. از جادهی اصلی به یک جادهی باریک و خاکی و پر پیچوخم وارد میشویم که "یوهانای سرخ" Red Johanna Road نام دارد و شش – هفت کیلومتر میرانیم. پس از پارکینگ کمی باید پیادهروی کرد تا به یک ساحل با ماسههای نرم رسید. ساحل و دریای زیباییست با موجهای فیروزهای فراوان و کفهای سپید. کسی در آب نیست. اینجا از بهشتهای موجسواران است اما در این لحظه هیچ موجسواری هم آنجا نیست. چند دختر و پسر جوان هلندی دوربینی را به دستم میدهند و خواهش میکنند که دگمهاش را فشرده نگاهدارم، و بعد همه با هم نیم متری به هوا میپرند. دوربین دهها عکس از آنها میگیرد که قرار است بهترینش را سوا کنند. همین! چیز دیگری اینجا نیست. اما خود جادهی خاکی در دل جنگل زیبا بود، و برای بازگشت جادهی "یوهانای آبی" Blue Johanna Road را در پیش میگیریم که کمی دورتر است، با پیچها و سربالاییهای بیشتر.
کمکم "پارک ملی آتوی" را پشت سر میگذاریم و به "پارک ملی بندر کمپبل" Port Campbell National Park میرسیم. نخستین ایستگاهمان اینجا "پلکان گیبسون" Gibson Steps است. در پارکینگ کوچک اینجا بلبشوی عجیبیست. هیچ جایی برای ایستادن نیست. خیلیها با مالیدن پیه جریمهی سنگین به تنشان ماشینهایشان را در کنار جاده رها کردهاند، و برخیها در جای مخصوص اتوبوسها پارک کردهاند و اتوبوسها را سرگردان کردهاند. همراهان را پیاده میکنم، دو دور در جاده و پارکینگ میچرخم، یکی از همراهان در جایی که تازه خالی شده میایستد و آن را برایم نگه میدارد تا برسم و در یک جای خوب و درست پارک کنم.
اینجا بالای پرتگاهیست. کورهراهی با شیب تند پایین میرود و سپس بر سینهی دیوارهی کوه پلکانی ساختهاند تنگ و باریک، با پلههایی بلند و گاه شیبی تند که پس از دو پاگرد به ماسههای نرم ساحل میرسد. تمام طول راه و پلکان پر است از "زائران". پیوسته باید ایستاد، خود را باریک کرد، و راه داد.
از این ساحل، در سمت مغرب و از دور، از پشت پردهی توری غبار و بخار آب، شبح صخرهها و ستونهایی در آب دیده میشود که "دوازده حواری" The Twelve Apostles نام دارند. پس از گشتی بر ماسهها و تماشای موجها از پلکان بالا میرویم. یک خانوادهی بزرگ هندی مادر یا مادربزرگ ناتوانشان را که روی ویلچر نشسته، با ویلچرش روی دست بلند کردهاند و در این پلکان با خود پایین میبرند. هیچ چیز فوقالعاده و زیارتکردنی در آن پایین ندیدم. اما، خب، بگذار این مادر سالمند هم از این معبر بگذرد، به ساحل برسد و دریا را از نزدیک تماشا کند، و بگذریم که اینهمه ساحلهای راحت و بیپلکان در این خطه و این مسیر بود و هست. خود را به دیوار سنگی میفشارم تا بتوانند رد شوند.
تا "حواریون" تنها یک کیلومتر راه است. اینجا تأسیسات گستردهای ساختهاند: تونلهای زیرگذر، فروشگاهها، پلهای نیمهمعلق، پلکانهای راحت، جایگاههای تماشای چشمانداز و... حتی یک سکوی پرواز و فرود هلیکوپتر با دفتر فروش بلیت برای گردش با هلیکوپتر بر فراز حواریون و دیدنیهای دیگر. اینجا دیگر از یک زیارتگاه دینی واقعی چیزی کم ندارد. به یاد ندارم که این همه آدم یکجا در حال تماشای پدیدهای طبیعی دیدهباشم. اینجا بهسختی میتوان ایستاد و بدون ایجاد مزاحمت برای عدهای زیاد، عکسی گرفت. نمیدانم این پیکرههای عظیم سنگی را چگونه شمردهاند که به عدد دوازده رسیدهاند. میتوان کمتر یا بیشتر شمرد. لابد همان جادوی دوازده تن حواریون مسیح در میان بوده. به نظر من منظرهای شبیه به این، با هیکلهای سنگی مشابه ایستاده در دریا که در جزیرهی گوتلند Gotland سوئد هست، چیزی کم از اینجا ندارد. اینجا و در این ازدحام نمیتوان در بحر طبیعت و در خود فرو رفت.
برخی از دوستان به فکر گردش با هلیکوپتر هستند اما صف آن چنان شلوغ است که از خیرش میگذرند. نزدیک بندر کمپبل بر ماسههای یک ساحل دیگر نیز قدمی میگذاریم، سر راهمان دو دیدنی معروف دیگر، The Arch و London Bridge را ندیده میگذاریم، و به The Grotto میرویم. اینجا پس از پارکینگ باید 15 دقیقه پیادهروی کرد تا به پلکانی رسید که چهل متر پایین می رود و به آبگیری غارمانند و یک طاق سنگی میرسد. آب دریا به هنگام مد یا با موجهای بزرگ، این آبگیر را پر میکند. منظرهی زیباییست. اما یکی از خانمهای همراه بهجای طبیعت در زیبایی خیرهکنندهی دختری جوان از گردشگران غرق شدهاست. میگویم «لابد دختر مونیکا بللوچیه!» میگوید «نه، این خوشگلتره!»
از این همه "زیارت" حسابی خسته شدهایم و بهسوی وارنامبول میرانیم. آپارتمانی در "لیدی بی" Lady Bay Resort برایمان رزرو شدهاست. خورشید هنوز میدرخشد و هوا گرم است که به کمک راهنمای جیپیاس از خیابانهای خلوت وارنامبول میگذریم و به "لیدی بی" میرسیم. ساختمان بزرگیست با آپارتمانهای بسیار و تأسیسات تفریحی و رستوران و بار و غیره، در دویست متری ساحل دریا. پیاده که میشویم بوی گندی بینی مرا میآزارد. این بو گویا از آبگیر بزرگ و کمعمقیست که در همان نزدیکیست. اما درون آپارتمان دیگر بویی نیست. آپارتمان تریپلکس (سه طبقه) شیک و پاکیزهایست با دو حمام و سه توالت، رختشویی، آشپزخانه و همهی وسایل لازم.
دفتردار مجتمع "لیدی بی" رستوارن خود مجتمع را بهترین رستوران میداند و پیشنهاد دیگری ندارد. در شهری که باز خلوتتر شده سوپرمارکت بزرگ را پیدا میکنیم، خرید میکنیم و در خانه دستپخت دوست متخصصمان را میخوریم، با جامی می.
کمی بیرون از جاده پارکینگی هست، و سپس 30 دقیقه پیادهروی در جنگ انبوه گرمسیری با درختانی عظیم و 300 ساله که سر به فلک کشیدهاند. خیال میکردم که بعد از جنگلهای نیو زیلند دیدن جنگل جاهای دیگر جالب نیست، اما اینجا هنوز زیبا و جالب است.
ایستگاه بعدی تأسیسات "دماغهی آتوی" Cape Otway است که چند جای دیدنی در آن هست. برای رسیدن به آن باید از جادهی اصلی خارج شویم و در یک جادهی باریک و پر پیچ و خم کوهستانی و جنگلی نزدیک 15 کیلومتر برانیم. پس از پارکینگ وارد دفتری میشویم که پر است از انواع یادگاریها برای فروش. اینجا نفری 19 و نیم دلار میپردازیم، نقشهی محوطه را به ما میدهند، از در کوچک آنسوی دفتر میگذریم و به محوطهی تأسیسات دماغه وارد میشویم. اینجا با لاشهی یک قایق چوبی بزرگ که تا نیمه در ماسهها فرو کردهاند نمادی برای نجاتبخش بودن فانوس دریایی ساختهاند. کمی آنسوتر به محوطهی فانوس دریایی آتوی میرسیم. پیش از هر چیز تابلوی کوچکی که بر کنارهی زمین چمنی نصب شده نگاه مرا به خود میکشد. روی آن داستان غریبی نوشتهاند:
«ناشناختهعجب! یعنی موجودات فضایی بودند با بشقاب پرنده که او را با هواپیمایش یکجا ربودند و با خود بردند؟! اکنون میخوانم که بگومگوهای بیپایانی پیرامون این داستان جریان داشته و هنوز جریان دارد. طرفداران وجود بشقابپرندهها این داستان را یکی از قویترین دلایل اثبات نظریهی خود میدانند، و مقامات هواپیمایی و علمی و فنی نظریههای گوناگونی در توضیح ناپدید شدن فردریک والنتیچ Frederick Valentich و هواپیمایش پیش کشیدهاند. کسانی ادعا میکنند که دیدهاند که یک هواپیمای کوچک مشابه در جزیرهای در آن نزدیکی نشست، و برخی از اعضای خانوادهی فردریک گفتهاند که او به وجود بشقاب پرنده اعتقاد داشت و پیشبینی میکرد که روزی سرنشینان یک بشقاب پرنده او را خواهند ربود. همکاران او نیز شهادت دادهاند که او چندان خلبان ماهر و با انضباطی نبود و بهندرت اجازهی پرواز به او میدادند. چه میدانم! یکی از تازهترین گزارشها را اینجا بخوانید.
این لوح یادبودیست برای رویداد ناپدید شدن فردریک والنتیچ به تاریخ 21 اکتبر 1978.
فردریک با یک هواپیمای سسنا 182ل پرواز میکرد، و در این نقطه مسیرش را از فانوس دریایی بهسوی دریا و بهسمت جنوب تغییر داد.
پس از دوازده دقیقه پرواز بهسوی جنوب، درست در ساعت 19:12:28 ارتباط رادیویی او قطع شد و در واپسین ارتباط رادیویی او گفت "آن هواپیمای عجیب دوباره بالای من معلق ماندهاست، و هواپیما هم نیست..."
پس از جستوجوهای گسترده در خشکی و دریا، هرگز هیچ ردی از سسنای وهـ - دسج یا از فردریک والنتیچ به دست نیامد. تا امروز نیز ناپدید شدن او هنوز رازیست.»
فانوس دریایی آتوی مهمترین و قدیمیترین فانوس دریایی استرالیاست که از سال 1848 پیوسته کار کردهاست. برای هزاران نفری که پس از هزاران کیلومتر سفر دریایی از اروپا به استرالیا میآمدند، دیدن این فانوس نخستین نشانهی نزدیک شدن و رسیدن به مقصدشان بود.
از پلههای تنگ و مارپیچی برج فانوس بالا میرویم. مردی میانسال آن بالا دربارهی کار فانوس و دستگاهها و نقشهها و عکسهای قدیمی که آنجا هست توضیح میدهد. کمی زیادی شوخ و سر حال است و حدس میزنم که کار در تنهایی آن بالا او را بهسوی الکل کشاندهاست. کمی تماشا میکنیم، کمی باد ایوان بالای برج را میخوریم و چشمانداز اقیانوس را تماشا میکنیم، و پایین میآییم.
کمی دورتر یک ساختمان قدیمی هست که زمانی تلگرافخانه بوده و اکنون موزهاش کردهاند. عکس کارکنان فانوس دریایی و تلگرافخانه را بر دیوارهایش زدهاند و شرحی از خدمات تلگرافخانه در نجات کشتیها، و سپس اطلاعرسانی در زمان جنگ جهانی دوم نوشتهاند. یک دستگاه تلگراف مورس هم در محفظهای شیشهای به برق وصل کردهاند که دارد بهشکل خودکار تقتق میکند و پیامی را به جایی مورس میزند. فضای جالبیست.
در میانهی محوطه کافهای هست. قهوه و شیرینی میگیریم و بیرون زیر آفتاب مینشینیم. اتوبوسهای گردشگران یکیک از راه میرسند. تازهعروس و تازهدامادی با همراهان و یک عکاس حرفهای و دستیارانش آمدهاند تا بر متن چشماندازهای اینجا پیوندشان را در عکس و فیلم جاودانه کنند. اما باد به بازیشان گرفته و تور سپید عروس و دامن بلندش به دلخواه عکاس نمیایستد.
پس از اندکی استراحت به سوی دیگر این محوطه میرویم. آنجا یک پناهگاه برای پوشش رادار هست: اتاقکی سیمانی که در سال 1942 و پس از غرق شدن یک کشتی امریکایی در اثر برخورد با مین دریایی آلمانی ساختند و یک رادار در آن نصب کردند. اینجا حال و هوای جنگ را خیلی زنده احساس میکنم و با خود میاندیشم که آخر هیتلر اینجا، این سر دنیا، چهکار داشت که آبهایش را مینگذاری کردهبود؟
قدمزنان از تکهای جنگل میگذریم و به یک کلبهی بزرگ میرسیم که گویا محل زندگی بومیان این منطقه بودهاست. اکنون حالت یک نمونهی نمایشی را دارد برای بازدید گردشگران. در میانهی آن جایگاه آتش است و در کناری میزی با یادگاریهایی برای فروش گذاشتهاند. مرد میانسالی آنجاست که به قیافهاش نمیخورد که از ساکنان اولیهی استرالیا باشد. همسفرانم چیزهایی از او میپرسند و او با گشادهرویی پاسخ میدهد. سپس ما را فرا میخواند که بر گرد آتشی که شعلهای ندارد و تنها دود مختصری از آن بر میخیزد بنشینیم و فضای زندگی بومی را دریابیم. همراهان از او میخواهند که بوق معروف و بومی استرالیایی را که آنجا هست بنوازد. این بوق نئین را در استرالیا دیدجهریدو Didgeridoo مینامند، هرچند که هر یک از اقوام و قبیلههای ساکنان اولیهی استرالیا در زبان خودشان نام دیگری برای آن دارند. مرد میگوید که او بلد نیست بوق را بنوازد، اما تلاشش را میکند. راست میگوید. بلد نیست موسیقی بهدردبخوری از آن در آورد، اما نوبت به ما که میرسد که تلاشی بکنیم، معلوم میشود که با اینهمه او بهتر از همهی ما مینوازد. نمونههایی اینجا بشنوید.
اینجا سرزمین گادوبانودها Gadubanud People یا مردم "زبان شاهطوطی" King Parrot Language بودهاست. مردمان اولیهی قبایل گوناگون استرالیا را اغلب به شکل عام "اهالی یا مردم اولیه" Aboriginal people مینامند. اما بسیاری از هممیهنان ما بهخیال آنکه این نیز نامیست مانند "هندی" یا "چینی" نام "آبوریجین" را برای آنان بهکار میبرند و اغلب به شکل نام بادمجان در برخی زبانهای اروپایی "اوبرجین" میگویند، غافل از آنکه این صفتیست ساختهشده از پیشوند تأکید ab (مانند ur سوئدی)، و original به معنای اصلی و اولیه.
اینجا گویا بازی نهنگها را هم در آب میتوان تماشا کرد، که زیارتشان نصیب ما نمیشود. اما در راه بازگشت از دماغه آتوی به جادهی اصلی ساحل اقیانوس، یکی از حیوانات معروف و بومی استرالیا را زیارت میکنیم: چند "کوآلا" هر یک روی درختی بر شاخهای چنگ زدهاند و به خواب رفتهاند. کوآلاحیوانیست با ظاهری دوستداشتنی که گویا تنها آزارش، اگر در تعداد بسیار در منطقهای باشند، نابودی درختان اکالیپتوس است که به نوبهی خود به گرسنه ماندن و نابودی خود کوآلاها میانجامد، زیرا تنها خوراک آنها برگ اکالیپتوس و چند درخت دیگر است. آنها آب چندانی هم نمینوشند و "کوآلا" به زبان بومی یعنی حیوانی که آب نمینوشد. آنها 20 ساعت از شبانهروز را در خواب بهسر میبرند. خوش به حالشان!
جادهی اصلی ساحل اقیانوس امروز شلوغ است و پر از کاراوانها، مینیبوسها و اتوبوسهای پر از گردشگران خارجی. بیشترشان چینی و هندیاند اما در جادههای فرعی و کمی دور از جادهی اصلی بیشتر هلندیان و آلمانیها را میتوان دید. بسیاری از کاروانها و مینیبوسهای کرایهای متعلق به شرکتی هستند با نام Jucy (juicy = آبدار)، و نشان زنی با لباس شنای مدل قدیمی که روی همهی ماشینها نقاشی شده. اینجا ببینید. از اینها در نیو زیلند هم فراوان بود. گمان نمیکنم که در بسیاری کشورهای دیگر، از جمله در سوئد، اجازهی استفاده از ترکیب چنین نام و نشانی را به چنین شرکتی بدهند.
در بسیاری از پارکینگهای کنار جاده در نزدیکی دیدنیها جا برای ایستادن نیست. اتوبوسهای فراوان پر از چینیها و هندیها، ماشینهای شخصی، و مینیبوسها و کاراوانهای شرکت "آبدار" با سرنشینان هلندی و آلمانی همه جا را پر کردهاند. همه در تبوتاب پیاده میشوند، گشتی میزنند و تماشا میکنند، چلقوچلق عکس میگیرند، سوار میشوند و بهسوی دیدنی بعدی میشتابند. این تبوتاب، این اصرار برای دیدن و از دست ندادن هر کوچکترین جایی که تابلویی دارد، این تماشای کوتاه و شتافتن بهسوی جای بعدی، و بعدی، و بعدی شباهت زیادی به عملیات زیارت دارد. اینان گویی زوٌار یا زائرانی هستند در پی یک کار واجب دینی و ثواب. این فضا و این رفتار مرا بهیاد مراسم تاسوعا در اردبیل میاندازد: کسانی شمع میخریدند و شتابان، و گاه پابرهنه، از این مسجد به آن مسجد، تا 41 مسجد، میرفتند و شمعها را میافروختند. پس از مسجد چهلویکم وظیفه و ثواب انجام شدهبود و در انتظار پاداش الهی به خانههایشان میرفتند.
ایستگاه بعدیمان "یوهانا بیچ" Johanna Beach است. از جادهی اصلی به یک جادهی باریک و خاکی و پر پیچوخم وارد میشویم که "یوهانای سرخ" Red Johanna Road نام دارد و شش – هفت کیلومتر میرانیم. پس از پارکینگ کمی باید پیادهروی کرد تا به یک ساحل با ماسههای نرم رسید. ساحل و دریای زیباییست با موجهای فیروزهای فراوان و کفهای سپید. کسی در آب نیست. اینجا از بهشتهای موجسواران است اما در این لحظه هیچ موجسواری هم آنجا نیست. چند دختر و پسر جوان هلندی دوربینی را به دستم میدهند و خواهش میکنند که دگمهاش را فشرده نگاهدارم، و بعد همه با هم نیم متری به هوا میپرند. دوربین دهها عکس از آنها میگیرد که قرار است بهترینش را سوا کنند. همین! چیز دیگری اینجا نیست. اما خود جادهی خاکی در دل جنگل زیبا بود، و برای بازگشت جادهی "یوهانای آبی" Blue Johanna Road را در پیش میگیریم که کمی دورتر است، با پیچها و سربالاییهای بیشتر.
کمکم "پارک ملی آتوی" را پشت سر میگذاریم و به "پارک ملی بندر کمپبل" Port Campbell National Park میرسیم. نخستین ایستگاهمان اینجا "پلکان گیبسون" Gibson Steps است. در پارکینگ کوچک اینجا بلبشوی عجیبیست. هیچ جایی برای ایستادن نیست. خیلیها با مالیدن پیه جریمهی سنگین به تنشان ماشینهایشان را در کنار جاده رها کردهاند، و برخیها در جای مخصوص اتوبوسها پارک کردهاند و اتوبوسها را سرگردان کردهاند. همراهان را پیاده میکنم، دو دور در جاده و پارکینگ میچرخم، یکی از همراهان در جایی که تازه خالی شده میایستد و آن را برایم نگه میدارد تا برسم و در یک جای خوب و درست پارک کنم.
اینجا بالای پرتگاهیست. کورهراهی با شیب تند پایین میرود و سپس بر سینهی دیوارهی کوه پلکانی ساختهاند تنگ و باریک، با پلههایی بلند و گاه شیبی تند که پس از دو پاگرد به ماسههای نرم ساحل میرسد. تمام طول راه و پلکان پر است از "زائران". پیوسته باید ایستاد، خود را باریک کرد، و راه داد.
از این ساحل، در سمت مغرب و از دور، از پشت پردهی توری غبار و بخار آب، شبح صخرهها و ستونهایی در آب دیده میشود که "دوازده حواری" The Twelve Apostles نام دارند. پس از گشتی بر ماسهها و تماشای موجها از پلکان بالا میرویم. یک خانوادهی بزرگ هندی مادر یا مادربزرگ ناتوانشان را که روی ویلچر نشسته، با ویلچرش روی دست بلند کردهاند و در این پلکان با خود پایین میبرند. هیچ چیز فوقالعاده و زیارتکردنی در آن پایین ندیدم. اما، خب، بگذار این مادر سالمند هم از این معبر بگذرد، به ساحل برسد و دریا را از نزدیک تماشا کند، و بگذریم که اینهمه ساحلهای راحت و بیپلکان در این خطه و این مسیر بود و هست. خود را به دیوار سنگی میفشارم تا بتوانند رد شوند.
تا "حواریون" تنها یک کیلومتر راه است. اینجا تأسیسات گستردهای ساختهاند: تونلهای زیرگذر، فروشگاهها، پلهای نیمهمعلق، پلکانهای راحت، جایگاههای تماشای چشمانداز و... حتی یک سکوی پرواز و فرود هلیکوپتر با دفتر فروش بلیت برای گردش با هلیکوپتر بر فراز حواریون و دیدنیهای دیگر. اینجا دیگر از یک زیارتگاه دینی واقعی چیزی کم ندارد. به یاد ندارم که این همه آدم یکجا در حال تماشای پدیدهای طبیعی دیدهباشم. اینجا بهسختی میتوان ایستاد و بدون ایجاد مزاحمت برای عدهای زیاد، عکسی گرفت. نمیدانم این پیکرههای عظیم سنگی را چگونه شمردهاند که به عدد دوازده رسیدهاند. میتوان کمتر یا بیشتر شمرد. لابد همان جادوی دوازده تن حواریون مسیح در میان بوده. به نظر من منظرهای شبیه به این، با هیکلهای سنگی مشابه ایستاده در دریا که در جزیرهی گوتلند Gotland سوئد هست، چیزی کم از اینجا ندارد. اینجا و در این ازدحام نمیتوان در بحر طبیعت و در خود فرو رفت.
برخی از دوستان به فکر گردش با هلیکوپتر هستند اما صف آن چنان شلوغ است که از خیرش میگذرند. نزدیک بندر کمپبل بر ماسههای یک ساحل دیگر نیز قدمی میگذاریم، سر راهمان دو دیدنی معروف دیگر، The Arch و London Bridge را ندیده میگذاریم، و به The Grotto میرویم. اینجا پس از پارکینگ باید 15 دقیقه پیادهروی کرد تا به پلکانی رسید که چهل متر پایین می رود و به آبگیری غارمانند و یک طاق سنگی میرسد. آب دریا به هنگام مد یا با موجهای بزرگ، این آبگیر را پر میکند. منظرهی زیباییست. اما یکی از خانمهای همراه بهجای طبیعت در زیبایی خیرهکنندهی دختری جوان از گردشگران غرق شدهاست. میگویم «لابد دختر مونیکا بللوچیه!» میگوید «نه، این خوشگلتره!»
از این همه "زیارت" حسابی خسته شدهایم و بهسوی وارنامبول میرانیم. آپارتمانی در "لیدی بی" Lady Bay Resort برایمان رزرو شدهاست. خورشید هنوز میدرخشد و هوا گرم است که به کمک راهنمای جیپیاس از خیابانهای خلوت وارنامبول میگذریم و به "لیدی بی" میرسیم. ساختمان بزرگیست با آپارتمانهای بسیار و تأسیسات تفریحی و رستوران و بار و غیره، در دویست متری ساحل دریا. پیاده که میشویم بوی گندی بینی مرا میآزارد. این بو گویا از آبگیر بزرگ و کمعمقیست که در همان نزدیکیست. اما درون آپارتمان دیگر بویی نیست. آپارتمان تریپلکس (سه طبقه) شیک و پاکیزهایست با دو حمام و سه توالت، رختشویی، آشپزخانه و همهی وسایل لازم.
دفتردار مجتمع "لیدی بی" رستوارن خود مجتمع را بهترین رستوران میداند و پیشنهاد دیگری ندارد. در شهری که باز خلوتتر شده سوپرمارکت بزرگ را پیدا میکنیم، خرید میکنیم و در خانه دستپخت دوست متخصصمان را میخوریم، با جامی می.
22 April 2015
معرفی کتاب با حضور نویسنده
کتاب تازه منتشرشده "قطران در عسل" نوشته شیوا فرهمندراد در نشست نود و نهم کانون کتاب تورنتو معرفی خواهد شد. در این نشست فرهمندراد ضمن معرفی کتاب، از خاطراتش از دوران دانشجویی، فعالیتهای سیاسی دوران انقلاب و دو مهاجرت به شوروی و سوئد خواهد گفت. (English text follows)
شیوا فرهمندراد فارغالتحصیل دانشگاه صنعتی شریف، آریامهر، است. در دوران دانشجویی «اتاق موسیقی» را در دانشگاه پایه نهاد و آنجا به پخش موسیقی کلاسیک و فولکلوریک پرداخت و در این دوران از جمله کتابچهی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» را منتشر کرد که در میان دانشجویان همهی دانشگاهها خواستاران فراوانی داشت. هنگام اوج گرفتن انقلاب بهتدریج جذب حزب توده ایران شد و بهعنوان کادر دائمی این حزب به فعالیت پرداخت. در این دوران او ضمن کار قلمی در ماهنامهی فرهنگی و سیاسی "دنیا"، در رابطهی نزدیک با احسان طبری قرار گرفت و بسیار از او و از دیگر نویسندگان نشریهی "دنیا" آموخت. او تهیهکنندهی نوارهای "پرسش و پاسخ" نورالدین کیانوری دبیر اول حزب، و پیک رابط بسیاری از افراد رهبری حزب بود. بنابراین با هجوم ارگانهای امنیتی جمهوری اسلامی به تشکیلات حزب، خطر دستگیری و شکنجه و زندان شیوا فرهمندراد را نیز تهدید میکرد و او راهی نیافت جز آن که کشور را ترک کند و با عبور از مرز به اتحاد شوروی پناه ببرد.
در اتحاد شوروی از یک سو با لمس واقعیتهای آن جامعه و مشاهدهی تفاوت فاحش آنها با تصویری رؤیایی که در خیال داشت سخت تکان خورد، و از سوی دیگر مورد بیمهری بقایای رهبران قدیمی حزب قرار گرفت، زندگانی دشوار و پر مشقتی داشت، و سخت بیمار شد. او پس از بیش از سه سال و به برکت روی کار آمدن میخائیل گارباچوف توانست از شوروی خارج شود و در مهاجرتی دگرباره به سوئد پناه ببرد.
در سوئد بار دیگر کار قلمی را پی گرفت، دهها مقاله در نشریات گوناگون و وبگاهها منتشر کرد و نیز از جمله سه کتاب به چاپ سپرد، نخست «با گامهای فاجعه»، سپس خاطرات احسان طبری با عنوان «از دیدار خویشتن»، و نیز ترجمهی یک رمان از زبان روسی بهنام «عروج». همچنین ویرایش کتاب «در ماگادان کسی پیر نمیشود» (خاطرات دکتر عطاالله صفوی از اردوگاههای سیبری، به کوشش اتابک فتحاللهزاده) نیز به دست شیوا فرهمندراد صورت گرفتهاست.
زمان: ۷ شب جمعه ۸ ماه می ۲۰۱۵
مکان: سالن شهرداری تورنتو، ۵۱۰۰ خیابان یانگ، تورنتو
لطفاً دوستان، آشنایان و علاقمندان را از برگزاری این برنامه آگاه کنید.
به امید دیدارتان
در صفحه و یا گروه فیسبوکی ما به آدرسهای زیر عضو شوید:
https://www.facebook.com/pages/Toronto-Book-Club-Persian/345357059098
https://www.facebook.com/groups/torontobookclub/
با سپاس بیکران
کانون کتاب تورتنو
"شیوا فرهمندراد در «قطران در عسل» تصویری زنده از نسل خود ارائه داده است؛ نسلی که با امید فراوان مبارزه کرد اما جز ناکامی و شکست حاصلی نبرد. بسیاری از مبارزان انقلابی دیروز میتوانند سیمای خود را در این کتاب ببینند.
شیوا فرهمندراد، مهندسی کاردان و ورزیده است، اما دستی نیز در نویسندگی دارد. در گذشته از او مقالات و کتابهایی منتشر شده و امروزه در اینترنت تارنمایی پرخواننده دارد و برخی از کارهای او را میتوان در سایتهای گوناگون دید.
فرهمندراد نویسندهای باذوق است، قلمی روان و آمیخته به طنز دارد و بیشتر از یادماندهها و آزمونهای خود مینویسد. برخلاف بیشتر نویسندگان که در پایان عمر به نگارش زندگینامه دست میزنند، او زندگانی چنان پرفراز و نشیبی داشته که توانسته از حدود چهلسالگی به اینسو خاطراتی جذاب و خواندنی به روی کاغذ بیاورد" [از ویگاه ایران امروز در این نشانی]
شیوا فرهمندراد فارغالتحصیل دانشگاه صنعتی شریف، آریامهر، است. در دوران دانشجویی «اتاق موسیقی» را در دانشگاه پایه نهاد و آنجا به پخش موسیقی کلاسیک و فولکلوریک پرداخت و در این دوران از جمله کتابچهی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» را منتشر کرد که در میان دانشجویان همهی دانشگاهها خواستاران فراوانی داشت. هنگام اوج گرفتن انقلاب بهتدریج جذب حزب توده ایران شد و بهعنوان کادر دائمی این حزب به فعالیت پرداخت. در این دوران او ضمن کار قلمی در ماهنامهی فرهنگی و سیاسی "دنیا"، در رابطهی نزدیک با احسان طبری قرار گرفت و بسیار از او و از دیگر نویسندگان نشریهی "دنیا" آموخت. او تهیهکنندهی نوارهای "پرسش و پاسخ" نورالدین کیانوری دبیر اول حزب، و پیک رابط بسیاری از افراد رهبری حزب بود. بنابراین با هجوم ارگانهای امنیتی جمهوری اسلامی به تشکیلات حزب، خطر دستگیری و شکنجه و زندان شیوا فرهمندراد را نیز تهدید میکرد و او راهی نیافت جز آن که کشور را ترک کند و با عبور از مرز به اتحاد شوروی پناه ببرد.
در اتحاد شوروی از یک سو با لمس واقعیتهای آن جامعه و مشاهدهی تفاوت فاحش آنها با تصویری رؤیایی که در خیال داشت سخت تکان خورد، و از سوی دیگر مورد بیمهری بقایای رهبران قدیمی حزب قرار گرفت، زندگانی دشوار و پر مشقتی داشت، و سخت بیمار شد. او پس از بیش از سه سال و به برکت روی کار آمدن میخائیل گارباچوف توانست از شوروی خارج شود و در مهاجرتی دگرباره به سوئد پناه ببرد.
در سوئد بار دیگر کار قلمی را پی گرفت، دهها مقاله در نشریات گوناگون و وبگاهها منتشر کرد و نیز از جمله سه کتاب به چاپ سپرد، نخست «با گامهای فاجعه»، سپس خاطرات احسان طبری با عنوان «از دیدار خویشتن»، و نیز ترجمهی یک رمان از زبان روسی بهنام «عروج». همچنین ویرایش کتاب «در ماگادان کسی پیر نمیشود» (خاطرات دکتر عطاالله صفوی از اردوگاههای سیبری، به کوشش اتابک فتحاللهزاده) نیز به دست شیوا فرهمندراد صورت گرفتهاست.
زمان: ۷ شب جمعه ۸ ماه می ۲۰۱۵
مکان: سالن شهرداری تورنتو، ۵۱۰۰ خیابان یانگ، تورنتو
لطفاً دوستان، آشنایان و علاقمندان را از برگزاری این برنامه آگاه کنید.
به امید دیدارتان
در صفحه و یا گروه فیسبوکی ما به آدرسهای زیر عضو شوید:
https://www.facebook.com/pages/Toronto-Book-Club-Persian/345357059098
https://www.facebook.com/groups/torontobookclub/
با سپاس بیکران
کانون کتاب تورتنو
Toronto Book Club will host yet another book launch at its ninety ninth session. In this session Shiva Farahmand Rad will introduce his memoir titled "Tar in Honey". "Tar in Honey" is review of the life of a generation of Iranian political activists who wholeheartedly participated in the 1979 revolution and found nothing but disappointment and hopelessness.
Farahmand Rad is a graduate of Sharif University of Technology. During 1979 revolution he joined Tudeh party and worked as producer of the famous "Q/A sessions" with Nureddin Kianouri, then Prime Secretary of the party.
With the arrest of the party leaders Farahmand Rad escaped to the Soviet Union where he faces yet another disappointment. Later he migrated to Sweden where he now lives.
He has written many articles and published few books including "Ba Gam Haye Fajeh" and Ehasn Tabari's memoire titled "Az Didar-e Khishtan". He has also translated a novel from Russian to Persian titled "Orooj" [The Ascent (Sotnikov) by Vasil Bykov].
Looking forward to see you.
Time: 7:00 PM, Friday 8 May 2015
Place: North York Civic Centre, 5100 Yonge Street, Toronto
Please spread the word and invite friends and acquaintances and hope to see you there.
Please become member of Toronto Book Club on Facebook, both Facebook Page and Facebook Group.
https://www.facebook.com/pages/Toronto-Book-Club-Persian/345357059098
https://www.facebook.com/groups/torontobookclub/
Regards
Moderator
Farahmand Rad is a graduate of Sharif University of Technology. During 1979 revolution he joined Tudeh party and worked as producer of the famous "Q/A sessions" with Nureddin Kianouri, then Prime Secretary of the party.
With the arrest of the party leaders Farahmand Rad escaped to the Soviet Union where he faces yet another disappointment. Later he migrated to Sweden where he now lives.
He has written many articles and published few books including "Ba Gam Haye Fajeh" and Ehasn Tabari's memoire titled "Az Didar-e Khishtan". He has also translated a novel from Russian to Persian titled "Orooj" [The Ascent (Sotnikov) by Vasil Bykov].
Looking forward to see you.
Time: 7:00 PM, Friday 8 May 2015
Place: North York Civic Centre, 5100 Yonge Street, Toronto
Please spread the word and invite friends and acquaintances and hope to see you there.
Please become member of Toronto Book Club on Facebook, both Facebook Page and Facebook Group.
https://www.facebook.com/pages/Toronto-Book-Club-Persian/345357059098
https://www.facebook.com/groups/torontobookclub/
Regards
Moderator
Subscribe to:
Posts (Atom)