آلبوم ناقص را از این نشانی دریافت کنید و برای تکمیل اطلاعات موجود در آن با نشانیهای دادهشده در آلبوم، از جمله با آقای محمد زهرایی تماس بگیرید.
14 December 2014
آلبوم دورهی شش را تکمیل کنیم
دستاندرکاران جشن چهلمین سالگرد فارغالتحصیلی دانشجویان دورهی ششم (ورودی 1350) دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) در تدارک تهیهی آلبومی از دانشآموختگان این دوره هستند و برای تکمیل آلبوم یاری ما دورهی ششیها (و دیگر دورهها) و آشنایان این افراد را لازم دارند.
آلبوم ناقص را از این نشانی دریافت کنید و برای تکمیل اطلاعات موجود در آن با نشانیهای دادهشده در آلبوم، از جمله با آقای محمد زهرایی تماس بگیرید.
آلبوم ناقص را از این نشانی دریافت کنید و برای تکمیل اطلاعات موجود در آن با نشانیهای دادهشده در آلبوم، از جمله با آقای محمد زهرایی تماس بگیرید.
07 December 2014
بدرود امیرعلی لاهرودی
خبر میرسد که امیرعلی لاهرودی صدر فرقه دموکرات آذربایجان، و یکی از رهبران حزب توده ایران پس از دستگیری رهبران اصلی در سالهای 1361 و 62، دیروز 6 دسامبر 2014 در 90 سالگی در باکو درگذشته است.
من در نوشتههایم بارها از او به بدی یاد کردهام، اما در کتاب "قطران در عسل" از نیکیهای او هم گفتهام:
اما چندی دیرتر من با لاهرودی و دیگر رهبران حزب اختلاف داشتم، چندی نامههایی برایشان نوشتم و «با یادآوری کارهای حزبی پیشینم، از جمله عضویت در تحریریهی مجلهی دنیا، درخواست کردهام که کار حزبی و از جمله ویرایش نشریات حزبی را به من بدهند. لاهرودی در کتاب خاطراتش، بیآنکه نامی از من ببرد، از یکی از این نامههایم یاد کردهاست: «نامههایی به دفتر حزب مینوشتند که باید بهجای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم.» [قطران در عسل، ص 400] «آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز میماندند و در مرحله مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند» (امیرعلی لاهرودی، یادماندهها و ملاحظهها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو. ص 689 و 690).
امیرعلی لاهرودی انسانی پایبند اصول و پرنسیپها بود و هرگز ندیدم و نشنیدم که از اصول خود تخطی کند. ایرادها در خود آن اصول بود. او در انجام کاری که بر عهده گرفتهبود سختکوش و خستگیناپذیر بود. نمیتوانم نگویم: یادش گرامی!
من در نوشتههایم بارها از او به بدی یاد کردهام، اما در کتاب "قطران در عسل" از نیکیهای او هم گفتهام:
«[در اردوگاه پناهندگی زاغولبا، حومه باکو] امیرعلی لاهرودی، رئیس "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" و صدر فرقه دموکرات آذربایجان، چند بار به دیدارمان آمد و بسیار کوشید تا هر کس هر چیزی برای سرگرمی میخواهد، برایش بیاورد: برای اشکان یک ویولون و کتاب ارکستراسیون و هارمونی اثر نیکالای ریمسکی کورساکوف را آورد؛ برای مهران کتاب شطرنج آورد؛ برای کسی رنگ و قلممو و چند بوم نقاشی آورد؛ برای بهروز م. که میخواست گلدوزی کند نخهای ابریشمی آورد؛ و برای جمعمان کتابهایی به آذربایجانی و فارسی آورد که میگفت با خواهش از برخی از مهاجران نسل پیشین برای ما گرفتهاست. او نشریات ادبی آذربایجان را نیز برای من میآورد. از یکی از همینها بود که مقالهی پروفسور راستیسلاو اولیانوفسکی Rostislav Ulyanovsky را با عنوان "ایران – بالاخره چه خواهد شد؟" ترجمه کردم و "انتشارات روزنامه آذربایجان" [و البته با نظر مثبت لاهرودی] آن را چاپ و منتشر کرد. این مقاله را کارکنان بخش فارسی رادیوی مسکو پیشتر ترجمه کردهبودند و هنگامی که هنوز در ایران بودیم آن را با صدای ماشینی خانم گویندهی رادیو مسکو شنیده بودیم، و چیزی از آن دستگیرمان نشدهبود. لاهرودی چندی بعد تعریف کرد که اولیانوفسکی ترجمهی مرا خوانده و آن را بسیار پسندیده است، هر چند که من خود امروز آن را نمیپسندم.» [قطران در عسل، ص 313]
اما چندی دیرتر من با لاهرودی و دیگر رهبران حزب اختلاف داشتم، چندی نامههایی برایشان نوشتم و «با یادآوری کارهای حزبی پیشینم، از جمله عضویت در تحریریهی مجلهی دنیا، درخواست کردهام که کار حزبی و از جمله ویرایش نشریات حزبی را به من بدهند. لاهرودی در کتاب خاطراتش، بیآنکه نامی از من ببرد، از یکی از این نامههایم یاد کردهاست: «نامههایی به دفتر حزب مینوشتند که باید بهجای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم.» [قطران در عسل، ص 400] «آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز میماندند و در مرحله مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند» (امیرعلی لاهرودی، یادماندهها و ملاحظهها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو. ص 689 و 690).
امیرعلی لاهرودی انسانی پایبند اصول و پرنسیپها بود و هرگز ندیدم و نشنیدم که از اصول خود تخطی کند. ایرادها در خود آن اصول بود. او در انجام کاری که بر عهده گرفتهبود سختکوش و خستگیناپذیر بود. نمیتوانم نگویم: یادش گرامی!
کتاب قطران در عسل را چگونه تهیه کنیم؟
توجه: دانلود فایل پ.د.اف کتاب به رایگان از این نشانی.
***
شاید سریعترین راه دریافت کتاب ماشینهای اتوماتیک "اسپرسو"ست که در فروشگاههای کشورهای مدرن یافت میشود و کتاب را ظرف پنج دقیقه در حضور شما چاپ میکند و مانند دستگاههای "خودپرداز" (بانکومات) تحویل میدهد، و به این ترتیب پرداخت هزینهی پست هم لازم نیست.
گذشته از آن، بهترین راه دستیابی به کتاب سفارش آن از سایتهای گوناگون آمازون در برخی کشورهاست. اگر سایت نزدیکترین کشور به خود را انتخاب کنید، به گمانم کتاب سریعتر میرسد و هزینهی پست آن هم کمتر است.
در سایتهای "گوگل پلی" و "گوگل بوک" میتوان نسخه الکترونیک کتاب را به قیمت 15 دلار سفارش داد.
اطلاعات مربوط به تهیهی نسخه الکترونیک کتاب در داخل ایران، در این نشانی.
در این نشانی میتوانید مقایسهی قیمت کتاب را در فروشگاههای گوناگون ببینید.
لینکها به قرار زیر است:
***
شاید سریعترین راه دریافت کتاب ماشینهای اتوماتیک "اسپرسو"ست که در فروشگاههای کشورهای مدرن یافت میشود و کتاب را ظرف پنج دقیقه در حضور شما چاپ میکند و مانند دستگاههای "خودپرداز" (بانکومات) تحویل میدهد، و به این ترتیب پرداخت هزینهی پست هم لازم نیست.
گذشته از آن، بهترین راه دستیابی به کتاب سفارش آن از سایتهای گوناگون آمازون در برخی کشورهاست. اگر سایت نزدیکترین کشور به خود را انتخاب کنید، به گمانم کتاب سریعتر میرسد و هزینهی پست آن هم کمتر است.
در سایتهای "گوگل پلی" و "گوگل بوک" میتوان نسخه الکترونیک کتاب را به قیمت 15 دلار سفارش داد.
اطلاعات مربوط به تهیهی نسخه الکترونیک کتاب در داخل ایران، در این نشانی.
در این نشانی میتوانید مقایسهی قیمت کتاب را در فروشگاههای گوناگون ببینید.
لینکها به قرار زیر است:
Print on-demand $ 35.00
Amazon : United States :: Canada :: United Kingdom :: France :: Germany :: Italy :: Spain :: India :: Japan :: {Compare}
Others: Espresso Book Machine :: Barnes & Noble :: ABE Books :: Alibris :: Book Depository :: Powell's Book :: Wordery :: Kinokunia (Australia) :: Kinokunia (Malaysia) :: Kinokunia (Thailand) :: Kinokunia (Taiwan) :: DEA Store (Italy, Spain) :: Bokus (Sweden) :: AdLibris (Sweden)
eBook $15.00
ePub 3 & PDF: Google Play :: Google Book
Amazon : United States :: Canada :: United Kingdom :: France :: Germany :: Italy :: Spain :: India :: Japan :: {Compare}
Others: Espresso Book Machine :: Barnes & Noble :: ABE Books :: Alibris :: Book Depository :: Powell's Book :: Wordery :: Kinokunia (Australia) :: Kinokunia (Malaysia) :: Kinokunia (Thailand) :: Kinokunia (Taiwan) :: DEA Store (Italy, Spain) :: Bokus (Sweden) :: AdLibris (Sweden)
eBook $15.00
ePub 3 & PDF: Google Play :: Google Book
30 November 2014
از ژدانوف بیاموزیم
آندرهی ژدانوف Zhdanov از رهبران حزبی و سیاسی و دولتی اتحاد شوروی در دوران استالین، هنگام سخنرانی معروف خود در نخستین کنگرهی نویسندگان شوروی در 17 اوت 1934 سخنان استالین را پی گرفت و از نویسندگان پرسید: «رفیق استالین نویسندگان ما را مهندسین روح انسانها نامید. منظور ایشان چیست؟ این عنوان چه وظایفی را به دوش شما می گذارد؟»، و سپس خود پاسخ داد: «باید زندگی را خوب درک نماییم و در آینده آن را در آثار هنری ترسیم کنیم... در این ترسیم ظرف سوسیالیسم است و مظروف فرهنگ و هنر است. این روش ادبیات و نقد ادبی را ما رئالیسم سوسیالیستی مینامیم.»
از همینجا بود که استالین ژدانوف را به "پاکسازی" فرهنگ و هنر و ادبیات شوروی گماشت، و ژدانوف در این کار گذشته از "رئالیسم سوسیالیستی" دو سکهی تازهی دیگر هم ضرب کرد: "رومانتیسم انقلابی"، و شعار «تنها تضاد [محرکه در آثار هنری] که در فرهنگ شوروی ممکن است، تضاد میان "خوب" و "بهتر" است»! این سکه یا شعار دوم بهنام "دکترین ژدانوف" معروفیت یافت و در عمل، همان سیاستیست که در جمهوری اسلامی "سیاهنمایی" را ممنوع میکند. با تکیه بر رهنمودهای ژدانوف در فاصلهی سالهای 1946 و مرگ استالین در 1953 دمار از روزگار نویسندگان، نقاشان، مجسمهسازان، آهنگسازان و بسیاری از دیگر هنرمندان در آوردند. از جمله آهنگسازان برجسته و پیشتازی چون وانو مورادللی، سرگئی پراکوفییف، نیکالای میاسکوفسکی، آرام خاچاتوریان، دیمیتری کابالفسکی، گاوریل پاپوف، ویساریون شبالین، و بدتر از همه دیمیتری شوستاکوویچ به غضب گرفتار شدند، امنیتچیها آزارشان دادند، بیکارشان کردند، و برخی از آثارشان را ممنوع کردند. آثار اینان از دید دمودستگاه ژدانوف "فورمالیستی" و زیادی انتزاعی بود؛ با "رئالیسم سوسیالیستی" همخوانی نداشت. صدها نویسنده و هنرمند دیگر به اردوگاههای سیبری تبعید شدند، صدهایی دیگر میهنشان را ترک کردند (و برخیشان در غرب نامآور شدند)، و هزاران کتاب و شعر و آثار هنری دیگر گرفتار "خودسانسوری" شدند و در پستوهای آفرینندگانشان خاک خوردند و بسیاری هرگز انتشار نیافتند. حتی کسی چون ماکسیم گورکی از این آزارها در امان نماند.
اکنون یکی از خوانندگان گرامی وبلاگم که پیداست در مکتب ژدانوف چیزهایی آموختهاند، در پای خبر انتشار کتابم "قطران در عسل" حکمی صادر کردهاند:
ایشان کتاب را ندیده و نخواندهاند، و نمیدانند چه بخشهایی از نوشتههای پیشین من و با چه تغییراتی در کتاب گرد آمدهاند و کتاب بهطور کلی چه میگوید و خواننده را به کجا میبرد، و با این همه انتشار آن را دوست ندارند و لازم نمیدانند. ایشان البته آزاداند که پول خود را برای هر چه میخواهند مصرف کنند، اما من هم میخواهم آزاد باشم که هر چه میخواهم بنویسم و به هر شکلی که میخواهم منتشرش کنم.
پس بیایید چون لقمان که ادب را از بیادبان آموخت، ما نیز "آزادی اندیشه و بیان و نشر در همهی عرصههای حیات فردی و اجتماعی، بی هیچ حصر و استثنا" را از مکتب ژدانوف بیاموزیم.
از همینجا بود که استالین ژدانوف را به "پاکسازی" فرهنگ و هنر و ادبیات شوروی گماشت، و ژدانوف در این کار گذشته از "رئالیسم سوسیالیستی" دو سکهی تازهی دیگر هم ضرب کرد: "رومانتیسم انقلابی"، و شعار «تنها تضاد [محرکه در آثار هنری] که در فرهنگ شوروی ممکن است، تضاد میان "خوب" و "بهتر" است»! این سکه یا شعار دوم بهنام "دکترین ژدانوف" معروفیت یافت و در عمل، همان سیاستیست که در جمهوری اسلامی "سیاهنمایی" را ممنوع میکند. با تکیه بر رهنمودهای ژدانوف در فاصلهی سالهای 1946 و مرگ استالین در 1953 دمار از روزگار نویسندگان، نقاشان، مجسمهسازان، آهنگسازان و بسیاری از دیگر هنرمندان در آوردند. از جمله آهنگسازان برجسته و پیشتازی چون وانو مورادللی، سرگئی پراکوفییف، نیکالای میاسکوفسکی، آرام خاچاتوریان، دیمیتری کابالفسکی، گاوریل پاپوف، ویساریون شبالین، و بدتر از همه دیمیتری شوستاکوویچ به غضب گرفتار شدند، امنیتچیها آزارشان دادند، بیکارشان کردند، و برخی از آثارشان را ممنوع کردند. آثار اینان از دید دمودستگاه ژدانوف "فورمالیستی" و زیادی انتزاعی بود؛ با "رئالیسم سوسیالیستی" همخوانی نداشت. صدها نویسنده و هنرمند دیگر به اردوگاههای سیبری تبعید شدند، صدهایی دیگر میهنشان را ترک کردند (و برخیشان در غرب نامآور شدند)، و هزاران کتاب و شعر و آثار هنری دیگر گرفتار "خودسانسوری" شدند و در پستوهای آفرینندگانشان خاک خوردند و بسیاری هرگز انتشار نیافتند. حتی کسی چون ماکسیم گورکی از این آزارها در امان نماند.
اکنون یکی از خوانندگان گرامی وبلاگم که پیداست در مکتب ژدانوف چیزهایی آموختهاند، در پای خبر انتشار کتابم "قطران در عسل" حکمی صادر کردهاند:
«نمیدانم هدف شما از بازنشر نوشتههای وبلاگیتان به صورت کتاب چیست؟ بخشهایی را که قبلاً خواندم برایم حاوی ارزشی نبود. شناختی که شما با دیدی به غایت بدبینانه از طریق این نوع خاطرات ارائه میدهید، جز به بدبینی نسبت [به] مبارزه و بیارزش وانمود کردن حزبی که برجستهترین فرازهای مبارزه مردمی در تاریخ نوین ما را در کارنامهاش دارد، نمیانجامد. اگر هدفتان این نباشد، نمیفهمید چکار دارید میکنید. اگر هدفتان این است، من در مقابل شما قرار میگیرم. باید طی این سالها می دید[ید] و درس میگرفتید که کارزار تخریب حزب به ایجاد سازمان و تشکیلات مبارزتر، قابل اتکاتر وفادار با اقشار زحمتکش جامعه نیانجامید. هنوز هم این حزب است که با همه نقصانها، زخمها و آسیبها و نارساییهایش ایستاده و در داخل و خارج به مبارزه در مسیر اهداف والایش ادامه [می]دهد. با برآمدهای مبارزه، دوباره همه منقدان صادق به سویش سو میگیرند. کاش در داخل بودید و یک بار دیگر این تجربه را در برآمد مبارزات مردم در جنبش سبز میدید[ید].
آنچه چشم میبیند، بیتأثیر از جایی که در آن میایستیم، نیست. جای بدی ایستادهاید.
ترجیح میدهم به جای هزینه کردن برای خرید کتاب، معادل مبلغ ۱۵ دلار قیمت این یادداشتهای شخصی را صرف کمک مالی به حزب کنم.»
ایشان کتاب را ندیده و نخواندهاند، و نمیدانند چه بخشهایی از نوشتههای پیشین من و با چه تغییراتی در کتاب گرد آمدهاند و کتاب بهطور کلی چه میگوید و خواننده را به کجا میبرد، و با این همه انتشار آن را دوست ندارند و لازم نمیدانند. ایشان البته آزاداند که پول خود را برای هر چه میخواهند مصرف کنند، اما من هم میخواهم آزاد باشم که هر چه میخواهم بنویسم و به هر شکلی که میخواهم منتشرش کنم.
پس بیایید چون لقمان که ادب را از بیادبان آموخت، ما نیز "آزادی اندیشه و بیان و نشر در همهی عرصههای حیات فردی و اجتماعی، بی هیچ حصر و استثنا" را از مکتب ژدانوف بیاموزیم.
23 November 2014
دکانی در فیسبوک
آخرش من هم دکانی در فیسبوک باز کردم! همواره مخالف نظام "دوستبازی" فیس بوک بودهام و از همین رو وبلاگ را ترجیح دادهام. اینجا مینویسم، و "دوست" یا دشمن همه آزاداند که بیایند، بخوانند، نظر بدهند یا ندهند، و پی کار خود بروند. چهار سال پیش چیزکی دربارهی مخالفتم با فیسبوک نوشتم، در این نشانی.
اما شنیدهام و خواندهام که کسانی جهان گردش اینترنتیشان را به فیسبوک محدود کردهاند و قدم از آن دیار بیرون نمیگذارند. برای آنان، و برای معرفی کتاب تازهانتشارم "قطران در عسل" است که دکان فیسبوک را باز میکنم.
در آن دکان به روی همه باز است: همه خوش آمدید! اما "دوستی" فیسبوکی با من اگر خواستید، میخواهم که دو نکته را به یاد داشتهباشید:
1- اجازه بدهید تنها پیشنهاد دوستی کسانی را بپذیرم که میشناسمشان. گفتن ندارد که حافظهام خراب شده و ممکن است بسیاری از آشنایان قدیم (و حتی تازه!) را بهیاد نیاورم. پس، در تقاضای دوستیتان خطی یادآوری بنویسید که من از کجا و چگونه شما را میشناسم؛
2- اگر دوستی با مرا خواستید و پذیرفته شدید، همه عواقب دوستی ورزیدن با همچون منی به گردن خودتان!
من در جهان فیسبوک تازهوارد و بسیار ناشی هستم. آنجا نخستین گامهای لرزان را بر میدارم. میکوشم که زود راه بیافتم. تا آن هنگام اشتباهها و ناشیگریهای مرا ببخشید.
آن دکان را در درجهی نخست برای معرفی کتاب "قطران در عسل" میگشایم، و تنها در بارهی کتاب چیزهایی خواهم نوشت، تا ببینم آن جهان مرا به کجاها میکشاند.
نشانی دکان این است.
اما شنیدهام و خواندهام که کسانی جهان گردش اینترنتیشان را به فیسبوک محدود کردهاند و قدم از آن دیار بیرون نمیگذارند. برای آنان، و برای معرفی کتاب تازهانتشارم "قطران در عسل" است که دکان فیسبوک را باز میکنم.
در آن دکان به روی همه باز است: همه خوش آمدید! اما "دوستی" فیسبوکی با من اگر خواستید، میخواهم که دو نکته را به یاد داشتهباشید:
1- اجازه بدهید تنها پیشنهاد دوستی کسانی را بپذیرم که میشناسمشان. گفتن ندارد که حافظهام خراب شده و ممکن است بسیاری از آشنایان قدیم (و حتی تازه!) را بهیاد نیاورم. پس، در تقاضای دوستیتان خطی یادآوری بنویسید که من از کجا و چگونه شما را میشناسم؛
2- اگر دوستی با مرا خواستید و پذیرفته شدید، همه عواقب دوستی ورزیدن با همچون منی به گردن خودتان!
من در جهان فیسبوک تازهوارد و بسیار ناشی هستم. آنجا نخستین گامهای لرزان را بر میدارم. میکوشم که زود راه بیافتم. تا آن هنگام اشتباهها و ناشیگریهای مرا ببخشید.
آن دکان را در درجهی نخست برای معرفی کتاب "قطران در عسل" میگشایم، و تنها در بارهی کتاب چیزهایی خواهم نوشت، تا ببینم آن جهان مرا به کجاها میکشاند.
نشانی دکان این است.
16 November 2014
از جهان خاکستری - پایان؟
سرانجام کتابم، شامل بخشهای منتشر شده و منتشر نشدهی "از جهان خاکستری"، آمادهی چاپ شد و از دیروز در آمازون و جاهای دیگر میتوان سفارشش داد و خریدش.
"از جهان خاکستری" نام موقت این پروژه بود اما نام نهایی کتاب و ساختمان کتاب را از سی سال پیش در سر داشتم: "قطران در عسل". چرا این نام، و منظور از آن چیست؟ این را با گشودن کتاب در برگ نخست مییابید، و امیدوارم که با خواندن کتاب تا پایان، مفهوم نام آن را دریابید.
حرفها از سی سال پیش در دلم و در سرم بود، اما بهجز چند تلاش ناموفق در سالهای دور، و چند تمرین پرتوپلا، سرانجام از هشت سال پیش بود که کتاب خرد – خرد در همین وبلاگ شکل گرفت.
در کتاب چندین بخش هست که پیشتر هرگز منتشر نشده (از جمله بخشهای مهم پایانی)، چندین بخش هست که در مجموعهی "از جهان خاکستری" نبوده، و چندین بخش از مجموعهی "از جهان خاکستری" را در کتاب نگنجاندهام (که در این وبلاگ هنوز باقی هستند). همچنین کموبیش همهی بخشهای منتشرشده را بازنویسی و ویرایش کردهام. بنابراین خواندن همهی کتاب را حتی به شمایانی که "از جهان خاکستری" را از همان آغاز دنبال کردهاید نیز توصیه میکنم. نسخهی مقدماتی کتاب بیش از 800 صفحه شد، اما بیش از 200 صفحه از آن را بریدم و دور ریختم، و سرانجام 580 صفحه باقی ماند.
برنامهای برای ادامهی نوشتن بخشهایی دیگر در توصیف جهان خاکستری ندارم. به گمانم آنچه را میخواستم بگویم، در کتاب گفتهام. اما در انتظار انتشار کتاب همین سه هفته پیش بخش 108 را همینجا نوشتم. آیا بخشهای دیگری هم خواهد آمد؟ چه میدانم... چه میدانم...
همچنانکه در نشانی ناشر ملاحظه میشود، کتاب جز به شکل کاغذی، در فورمتهای الکترونیک گوناگون، و همچنین در سایتهای گوناگون نیز در دسترس است. آن بخشها و لینکها اگر هنوز کار نمیکنند، در روزهای آینده بهتدریج تکمیل خواهند شد.
از وضع دسترسی علاقمندان داخل ایران به کتابهای الکترونیک، و از میزان رواج کتابخوانی الکترونیک در داخل، هیچ نمیدانم. اما بهگمانم فورمت الکترونیک آسانترین راه دسترسی علاقمندان داخل به کتابهای چاپ خارج باید باشد. البته شاید مسافران نیز بتوانند نسخههای کاغذی را برای خواستاران داخل ببرند.
همهی شمایانی را که این سطرها را میخوانید فرا میخوانم که کتاب را بخوانید، به دوستان و آشنایانتان معرفیاش کنید، در نشریات و سایتهای گوناگون معرفی و نقدش کنید، و هر چه سختگیرانهتر و "کوبندهتر" نقدش کنید، بیشتر سپاسگزارتان خواهم بود! پول کتاب هیچ اهمیتی برایم ندارد. در هر حال چندان پولی به دستم نخواهد آمد. مگر کدام نویسندهی ما نان نویسندگیاش را خوردهاست؟ هدفم از تبلیغ کتاب آن است که بیشتر خواندهشود و حرفهای من بهگوش افراد بیشتری برسد - و کدام نویسنده است که همین را نخواهد؟ بنابراین اگر در تهیه کتاب مشکلی دارید، به هر شکل، و هر کجای جهان که هستید، برایم بنویسید به نشانی ایمیلم که در پایان این نوشته مییابید، و من هرچه از دستم برآید انجام میدهم تا کتاب را به شما برسانم.
با سپاس فراوان از مجید مدیر که جلد زیبای کتاب را طراحی کرد، و سپاس از مدیر و کارکنان انتشارات "اچ اند اس مدیا".
برای عکسهای بزرگتر روی آنها کلیک کنید.
نشانی ایمیل من: otaghe.mousighi #at# gmail.com (بهجای #at# علامت @ را بنویسید)
"از جهان خاکستری" نام موقت این پروژه بود اما نام نهایی کتاب و ساختمان کتاب را از سی سال پیش در سر داشتم: "قطران در عسل". چرا این نام، و منظور از آن چیست؟ این را با گشودن کتاب در برگ نخست مییابید، و امیدوارم که با خواندن کتاب تا پایان، مفهوم نام آن را دریابید.
حرفها از سی سال پیش در دلم و در سرم بود، اما بهجز چند تلاش ناموفق در سالهای دور، و چند تمرین پرتوپلا، سرانجام از هشت سال پیش بود که کتاب خرد – خرد در همین وبلاگ شکل گرفت.
در کتاب چندین بخش هست که پیشتر هرگز منتشر نشده (از جمله بخشهای مهم پایانی)، چندین بخش هست که در مجموعهی "از جهان خاکستری" نبوده، و چندین بخش از مجموعهی "از جهان خاکستری" را در کتاب نگنجاندهام (که در این وبلاگ هنوز باقی هستند). همچنین کموبیش همهی بخشهای منتشرشده را بازنویسی و ویرایش کردهام. بنابراین خواندن همهی کتاب را حتی به شمایانی که "از جهان خاکستری" را از همان آغاز دنبال کردهاید نیز توصیه میکنم. نسخهی مقدماتی کتاب بیش از 800 صفحه شد، اما بیش از 200 صفحه از آن را بریدم و دور ریختم، و سرانجام 580 صفحه باقی ماند.
برنامهای برای ادامهی نوشتن بخشهایی دیگر در توصیف جهان خاکستری ندارم. به گمانم آنچه را میخواستم بگویم، در کتاب گفتهام. اما در انتظار انتشار کتاب همین سه هفته پیش بخش 108 را همینجا نوشتم. آیا بخشهای دیگری هم خواهد آمد؟ چه میدانم... چه میدانم...
همچنانکه در نشانی ناشر ملاحظه میشود، کتاب جز به شکل کاغذی، در فورمتهای الکترونیک گوناگون، و همچنین در سایتهای گوناگون نیز در دسترس است. آن بخشها و لینکها اگر هنوز کار نمیکنند، در روزهای آینده بهتدریج تکمیل خواهند شد.
از وضع دسترسی علاقمندان داخل ایران به کتابهای الکترونیک، و از میزان رواج کتابخوانی الکترونیک در داخل، هیچ نمیدانم. اما بهگمانم فورمت الکترونیک آسانترین راه دسترسی علاقمندان داخل به کتابهای چاپ خارج باید باشد. البته شاید مسافران نیز بتوانند نسخههای کاغذی را برای خواستاران داخل ببرند.
همهی شمایانی را که این سطرها را میخوانید فرا میخوانم که کتاب را بخوانید، به دوستان و آشنایانتان معرفیاش کنید، در نشریات و سایتهای گوناگون معرفی و نقدش کنید، و هر چه سختگیرانهتر و "کوبندهتر" نقدش کنید، بیشتر سپاسگزارتان خواهم بود! پول کتاب هیچ اهمیتی برایم ندارد. در هر حال چندان پولی به دستم نخواهد آمد. مگر کدام نویسندهی ما نان نویسندگیاش را خوردهاست؟ هدفم از تبلیغ کتاب آن است که بیشتر خواندهشود و حرفهای من بهگوش افراد بیشتری برسد - و کدام نویسنده است که همین را نخواهد؟ بنابراین اگر در تهیه کتاب مشکلی دارید، به هر شکل، و هر کجای جهان که هستید، برایم بنویسید به نشانی ایمیلم که در پایان این نوشته مییابید، و من هرچه از دستم برآید انجام میدهم تا کتاب را به شما برسانم.
با سپاس فراوان از مجید مدیر که جلد زیبای کتاب را طراحی کرد، و سپاس از مدیر و کارکنان انتشارات "اچ اند اس مدیا".
برای عکسهای بزرگتر روی آنها کلیک کنید.
نشانی ایمیل من: otaghe.mousighi #at# gmail.com (بهجای #at# علامت @ را بنویسید)
09 November 2014
دل بیدفاع
«بدا به حال دلهایی که بیش از اندازه محفوظ بودهاند! هنگامی که سودا راه به دل باز میکند، آن که عفیفتر است، بیدفاعتر است.»
رومن رولان: "جان شیفته"، ترجمه م. ا. بهآذین
[از یادداشتهایم در زندان پادگان چهلدختر (شاهرود)، فروردین 1357 (1978)]
رومن رولان: "جان شیفته"، ترجمه م. ا. بهآذین
[از یادداشتهایم در زندان پادگان چهلدختر (شاهرود)، فروردین 1357 (1978)]
02 November 2014
زندگی کی آغاز میشود؟
«زندگی ما همه جنبهی موقت دارد. همه فکر میکنند که زندگی در حال حاضر زندگی نیست و فعلاً باید سوخت و ساخت و نیز فعلاً باید حقارت را تحمل کرد، و لیکن این همه موقتی است و بالاخره یک روز زندگی واقعی شروع خواهد شد. بلی، یک روز! ما خویشتن را برای مردن آماده میکنیم، مردن با این حسرت که زندگی نکردیم. گاهی این فکر مرا به ستوه میآورد که: آدم بیش از یک بار به دنیا نمیآید و این عمر یکباره و منحصر به فرد را نیز دایم در موقت بودن و در انتظار روزی بهسر میبرد که زندگی واقعی شروع شود. باری عمر به همین شیوه میگذرد. هیچکس در حال زندگی نمیکند و هیچکس نیست که بتواند آنچه را که در روز انجام دادهاست به حساب دارائی مثبت خود بگذارد. هیچکس نیست که بتواند ادعا کند "از فلان موقع زندگی من شروع شدهاست!"»
اینیاتسیو سیلونه: نان و شراب (ترجمه محمد قاضی)
[از یادداشتهایم در پادگان چهلدختر (شاهرود)، اردیبهشت 1357]
اینیاتسیو سیلونه: نان و شراب (ترجمه محمد قاضی)
[از یادداشتهایم در پادگان چهلدختر (شاهرود)، اردیبهشت 1357]
26 October 2014
از جهان خاکستری - 108
دانشآموز کلاس سوم مهر 1340 |
ساعت در دقیقهی پانزدهم یک زنگ میزد، در دقیقهی سیام دو زنگ، و در دقیقهی 45 سه زنگ. و سپس سر ساعت، به تعداد ساعتی که نشان میداد زنگ میزد: دانگ... دانگ... دانگ...
ساعت بر دیوار یک سلمانی نزدیک میدان «اوچدکان»، سر راه خانه به مدرسهام نشستهبود و آن را هنگام ولگردیهایم کشف کردهبودم.
هشت سالم بود. دانشآموز کلاس دوم «دبستان انوری» بودم، و اکنون چند روز بود که به مدرسه نمیرفتم. بامداد هر روز لباس میپوشیدم، کیفم را بر میداشتم، و به قصد مدرسه از خانه بیرون میآمدم، اما بهجای رفتن به مدرسه در کوچهها ولگردی میکردم. بیزار بودم از کلاسم و آموزگارم که وادارمان میکرد ساکت و بیحرکت بنشینیم، و اگر خطایی میکردیم با چوبی که داشت کف دستانمان را سیاه میکرد؛ بیزار بودم از همکلاسیهایم که مرا که "فارس" بودم و ترکی را خوب بلد نبودم، از خود نمیدانستند، به بازیهایشان راهم نمیدادند، میزدندم و آزارم میدادند.
در خانه هم اوضاع تعریفی نداشت. هر چند هفته دعوا و بگومگوی شدید پدر و مادر و قهر و سکوت در خانه برقرار بود. همین هفتهی پیش شامگاهی پدر کمی دیر به خانه آمدهبود، و اکنون زن و شوهر بر سر یکدیگر فریاد میزدند. کنار دیوار اتاق نشستهبودم و زانوانم را بغل زدهبودم، ترسان خود را به دیوار میفشردم. میخواستم توی دیوار فرو روم و این دعوا را نبینم. خواهر و برادر کوچکترم نیز مانند جوجههایی به زیر بالهای من پناه آوردهبودند، از دو سو خود را بر من میفشردند، چانههایشان میلرزید و ترسان و لرزان، آرام و بیصدا اشک میریختند.
غمگین بودم. افسرده بودم. تنهای تنها بودم. به پسکوچههای خلوت میرفتم تا مبادا آشنایی مرا ببیند. رودخانه را کشف کردهبودم. زیر آفتاب سرد آغاز پاییز ساعتی روی پل «سیدآباد» میایستادم و جریان آب را تماشا میکردم. ساعتی آرام و بیهدف بر ساحل خاکی رود قدم میزدم. این ساحل زبالهدانی خانههای نزدیک رودخانه بود. زبالههای خانگیشان را میآوردند و بر ساحل رود میریختند. اینجا و آنجا بوی گند آزارم میداد. اینجا و آنجا کلاغهایی با منقارشان لابهلای زبالهها را در پی طعمهای میکاویدند. گاه احساس میکردم که با قدم زدن در کنارهی این زبالهدانی، من نیز کلاغی هستم مانند آنها.
هر از چندی بهسوی «اوچدکان» باز میگشتم، سرک میکشیدم و ساعت روی دیوار سلمانی را نگاه میکردم: نه! هنوز وقت رفتن به خانه نرسیدهبود. تازه کمتر از یک ساعت از دفعهی قبل که آمدم و نگاهش کردم، گذشتهبود. کلاس ما شیفتی بود و این هفته که "صبحی" بودیم، ساعت 12 ظهر کلاسمان تمام میشد و به خانه میرفتیم. اکنون میتوانستم کمی پشت کنج دیوار بایستم تا زنگ ناقوسوار ساعت بهصدا در آید و کمی پرواز کنم. پرواز... پژواک دانننننگگگ...
در این ولگردیها پسرکی همسنوسالم خود را به من چسباند. او نیز ولگرد بود: ولگردتر از من و بیکسوکارتر و تنهاتر از من. او حتی کیف مدرسه بهدست نداشت. هر جا که میرفتم دنبالم میآمد. با لبخندی کجکی نگاهم میکرد، و مسیرها و رفتارهایم را پیشبینی میکرد. پیدا بود که سابقه و تجربهای غنیتر از من در ولگردی دارد. گاه راهنماییام میکرد. نمیدانستم از چه با او سخن بگویم. حرفی برای گفتن نمییافتم. کنار هم روی پل میایستادیم و در سکوت جریان آب را تماشا میکردیم. او شاد بود از این که همپا و همراه و همتایی یافته. اما من نمیدانستم که آیا باید راضی باشم از اینکه از تنهایی درم میآورد، یا مزاحم بشمارمش؟ با دیدن خودم در آینهی او کمی نگران میشدم: آیا این است سرانجام من؟ تا کی میتوانم به این ولگردی و گریز از مدرسه ادامه دهم؟ به کجا میرسم؟ پدر و مادر اگر بفهمند، چه میشود؟
ساعت! بروم و ساعت را نگاه کنم. مبادا دیر شود.
و پدر و مادر فهمیدند: هفتهای از ولگردیم میگذشت که کوبهی در خانه را محکم به در کوبیدند. رفتم و باز کردم. «آقا صادق» بود، فراش دبستانم. دلم ریخت. پدر یا مادرم را میخواست. مادر چادرش را سر کرد و آمد. آقا صادق گفت که آقا معلم میپرسد که شیوا چرا به مدرسه نمیآید؟ خدای نکرده مریضی – چیزی شده؟
مادر هاج و واج نگاهی به من میکرد و نگاهی به فراش، و هیچ نمیفهمید. سرم را به زیر انداختهبودم و میخواستم توی زمین فرو بروم. مادر آقا صادق را دستبهسر کرد، و سؤالپیچم کرد. لو رفتم. داستان رو شد. حالا میکشندم.
عصر که پدر به خانه آمد، خوب یادم است، چای خریدهبود. او دو نوع چای میخرید و با هم مخلوطشان میکرد تا خوشعطر و طعم و خوشرنگ شود. روی فرش کف اتاق نشستهبود،چایها را روی روزنامهای ریختهبود و داشت همشان میزد، و با آنکه بعد از دعوای هفته پیش با مادر "قهر" بودند، داشتند با صدای بلند با هم مشورت میکردند که چهکارم کنند.
مادر اصرار داشت که یک پالان کوچک حمالی برایم بخرند تا بروم و سر بازار حمالی کنم، اما پدر مجازات فوری میخواست: با دست سنگینش چند پسگردنی محکم به پس سرم زد، اشکم را در آورد، دستم را گرفت و بهسوی آشپزخانهی متروک انتهای حیاط منزلمان کشاندم. آن جا صاحبخانه و مستأجران پیشین به هنگام میهمانیهای بزرگ با هیزم آشپزی کردهبودند یا در تنور آن نان پختهبودند و اکنون سالها بود که هیچ استفادهای از آن نمیشد. دود هیزم کف زمین و دیوارها و سقف و همه جا را به رنگ قیر در آورده بود، یک بند انگشت گرد نرم و مرده روی همه چیز و همه جا نشستهبود و تار عنکبوتهای بزرگی در گوشه و کنار آویزان بود. هرگز جرأت نکردهبودم تنها وارد آنجا شوم. پدر یک گونی روی خاکهای کف آشپزخانه پهن کرد، مرا روی آن نشاند، در را از پشت بست، در تاریکی رهایم کرد و رفت. بیصدا اشک میریختم و ساعتی از ترس جرأت هیچ حرکتی نداشتم. دستوپایم را جمع کردهبودم، خود را در هم فشردهبودم و کز کردهبودم روی گونی. گوئی میخواستم هرچه کوچکتر شوم تا با پدیدههای ناشناختهی غرق در تاریکی پیرامون برخورد نکنم. اما بهتدریج چشمانم به تاریکی عادت کرد، چشمهی اشکم فروخشکید، ترسم اندکی از میان رفت، و سوراخ نورگیر دیوار پشت سرم را کشف کردم. تارهای عنکبوت را دور زدم، روی گرد مرده خود را از سکوئی و طاقچهای بالا کشیدم، به لبهی سوراخ نورگیر آویختم و به تماشای دنیای بیرون این سیاهچال مخوف پرداختم. از آنجا فقط برگهای سبز یک درخت "به" دیده میشد که زیر آفتاب میدرخشیدند. سبزی و درخشش آن برگها گوئی با دنیای بیرون از این زندان، با زندگی پیوندم میداد. از تماشای برگها سیر نمیشدم.
نمیدانم چه مدتی به همان حال بودم که کسی پشت در زندان آمد و آن را گشود. عمهام بود؛ یکی از دو عمهای که عاشقانه دوستم میداشتند. نمیدانم به تصادف به خانهمان آمدهبود و داستان را شنیدهبود، یا پدر و مادر واسطهاش کردهبودند و این نقش را به او دادهبودند. عمه با کف دستش خیسی اشک را از گونههایم سترد، بوسیدم، خاکها را از لباسم واتکاند، دستم را گرفت و به اتاق نشیمن برم گرداند.
چارهای جز بازگشت به شکنجهگاه آن آموزگار و آن کلاس نبود. اما گویی شوریدنم اثر کردهبود: همکلاسیها نگاهشان را از من میدزدیدند و کمتر آزارم میدادند، و آموزگار شگفتزده وراندازم میکرد و کمی با احترام با من رفتار میکرد.
19 October 2014
ترانههای برندهی نوبل ادبیات
پاتریک مودیانو برندهی جایزهی ادبیات نوبل امسال گذشته از رمانهایش که جایزه را نصیبش کرد، دهها ترانه هم سرودهاست که خوانندگان معروف فرانسوی اجرایشان کردهاند. یکی از این خوانندگان فرانسواز هاردیست که چهار ترانه از آن میان خواندهاست.
یکی از این ترانهها که در نوجوانیهای من بارها و بارها از رادیو پخش میشد، «سانسالوادور» بود. من بی آنکه کلمهای از آن را بفهمم، از ملودی آن و صدای نرم و دلنشین فرانسواز هاردی لذتی بیپایان میبردم.
سانسالوادور، و ترانههایی دیگر با شعر مودیانو و صدای فرانسواز هاردی: 1، 2، 3.
یکی از این ترانهها که در نوجوانیهای من بارها و بارها از رادیو پخش میشد، «سانسالوادور» بود. من بی آنکه کلمهای از آن را بفهمم، از ملودی آن و صدای نرم و دلنشین فرانسواز هاردی لذتی بیپایان میبردم.
سانسالوادور، و ترانههایی دیگر با شعر مودیانو و صدای فرانسواز هاردی: 1، 2، 3.
Subscribe to:
Posts (Atom)