07 December 2014

بدرود امیرعلی لاهرودی

خبر می‌رسد که امیرعلی لاهرودی صدر فرقه دموکرات آذربایجان، و یکی از رهبران حزب توده ایران ‏پس از دستگیری رهبران اصلی در سال‌های 1361 و 62، دیروز 6 دسامبر 2014 در 90 سالگی در ‏باکو درگذشته است.‏

من در نوشته‌هایم بارها از او به بدی یاد کرده‌ام، اما در کتاب "قطران در عسل" از نیکی‌های او هم ‏گفته‌ام:‏


«[در اردوگاه پناهندگی زاغولبا، حومه باکو] امیرعلی لاهرودی، رئیس "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" و صدر فرقه ‏دموکرات آذربایجان، چند بار به دیدارمان آمد و ‏بسیار کوشید تا هر کس هر چیزی برای سرگرمی می‌خواهد، برایش بیاورد: برای ‏اشکان یک ویولون و کتاب ‏ارکستراسیون و هارمونی اثر نیکالای ریمسکی کورساکوف را آورد؛ برای مهران کتاب شطرنج آورد؛ برای ‏کسی رنگ و قلم‌مو و چند بوم نقاشی آورد؛ برای بهروز م. که می‌خواست گلدوزی کند نخ‌های ‏ابریشمی آورد؛ و برای جمع‌مان ‏کتاب‌هایی به آذربایجانی و فارسی آورد که می‌گفت با خواهش از برخی از ‏مهاجران نسل پیشین برای ما گرفته‌است. او نشریات ادبی ‏آذربایجان را نیز برای من می‌آورد. از یکی از همین‌ها ‏بود که مقاله‌ی پروفسور راستیسلاو اولیانوفسکی ‏Rostislav Ulyanovsky‏ را با ‏عنوان "ایران – بالاخره چه ‏خواهد شد؟" ترجمه کردم و "انتشارات روزنامه آذربایجان" [و البته با نظر مثبت لاهرودی] آن را چاپ و ‏منتشر کرد. این مقاله را کارکنان بخش فارسی رادیوی ‏مسکو پیشتر ترجمه کرده‌بودند و هنگامی که هنوز در ایران بودیم آن را با ‏صدای ماشینی خانم گوینده‌ی رادیو ‏مسکو شنیده بودیم، و چیزی از آن دستگیرمان نشده‌بود. لاهرودی چندی بعد تعریف کرد که ‏اولیانوفسکی ‏ترجمه‌ی مرا خوانده و آن را بسیار پسندیده است، هر چند که من خود امروز آن را نمی‌پسندم.» [قطران در عسل، ص ‏‏313]‏

اما چندی دیرتر من با لاهرودی و دیگر رهبران حزب اختلاف داشتم، چندی نامه‌هایی برایشان نوشتم ‏و «با یادآوری ‏کارهای حزبی پیشینم، از جمله عضویت در تحریریه‌ی مجله‌ی دنیا، درخواست کرده‌ام که کار حزبی و از جمله ‏ویرایش نشریات حزبی را ‏به من بدهند. لاهرودی در ‏کتاب خاطراتش، بی‌آن‌که نامی از من ببرد، از یکی از این نامه‌هایم یاد کرده‌است: ‏‏«نامه‌هایی به ‏دفتر حزب می‌نوشتند که باید به‌جای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم.» [قطران در عسل، ‏ص 400] «آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز می‌ماندند و در مرحله ‏مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند» ‏‏(امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دموکرات ‏آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو‎.‎‏ ص 689 و 690).‏

امیرعلی لاهرودی انسانی پای‌بند اصول و پرنسیپ‌ها بود و هرگز ندیدم و نشنیدم که از اصول خود ‏تخطی کند. ایرادها در خود آن اصول بود. او در انجام کاری که بر عهده گرفته‌بود سخت‌کوش و ‏خستگی‌ناپذیر بود. نمی‌توانم نگویم: یادش گرامی!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

کتاب قطران در عسل را چگونه تهیه کنیم؟

توجه: دانلود فایل پ.د.اف کتاب به رایگان از این نشانی.

***

شاید سریع‌ترین راه دریافت کتاب ماشین‌های اتوماتیک "اسپرسو"ست که در فروشگاه‌های ‏کشورهای مدرن یافت می‌شود و کتاب را ظرف پنج دقیقه در حضور شما چاپ می‌کند و مانند ‏دستگاه‌های "خودپرداز" (بانکومات) تحویل می‌دهد، و به این ترتیب پرداخت هزینه‌ی پست هم لازم ‏نیست.‏

گذشته از آن، بهترین راه دستیابی به کتاب سفارش آن از سایت‌های گوناگون آمازون در برخی ‏کشورهاست. اگر سایت نزدیک‌ترین کشور به خود را انتخاب کنید، به گمانم کتاب سریع‌تر می‌رسد و ‏هزینه‌ی پست آن هم کم‌تر است.‏

در سایت‌های "گوگل پلی" و "گوگل بوک" می‌توان نسخه الکترونیک کتاب را به قیمت 15 دلار ‏سفارش داد.‏

اطلاعات مربوط به تهیه‌ی نسخه الکترونیک کتاب در داخل ایران، در این نشانی.‏

در این نشانی می‌توانید مقایسه‌ی قیمت کتاب را در فروشگاه‌های گوناگون ببینید.

لینک‌ها به قرار زیر است:‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 November 2014

از ژدانوف بیاموزیم

آندره‌ی ژدانوف ‏Zhdanov‏ از رهبران حزبی و سیاسی و دولتی اتحاد شوروی در دوران استالین، ‏هنگام سخنرانی معروف خود در نخستین کنگره‌ی نویسندگان شوروی در 17 اوت 1934 سخنان ‏استالین را پی گرفت و از نویسندگان پرسید: «رفیق استالین نویسندگان ما را مهندسین روح ‏انسان‌ها نامید. منظور ایشان چیست؟ این عنوان چه وظایفی را به دوش شما می گذارد؟»، و ‏سپس خود پاسخ داد: «باید زندگی را خوب درک نماییم و در آینده آن را در آثار هنری ترسیم کنیم... ‏در این ترسیم ظرف سوسیالیسم است و مظروف فرهنگ و هنر است. این روش ادبیات و نقد ادبی ‏را ما رئالیسم سوسیالیستی می‌نامیم.»‏

از همین‌جا بود که استالین ژدانوف را به "پاکسازی" فرهنگ و هنر و ادبیات شوروی گماشت، و ‏ژدانوف در این کار گذشته از "رئالیسم سوسیالیستی" دو سکه‌ی تازه‌ی دیگر هم ضرب کرد: "رومانتیسم ‏انقلابی"، و شعار «تنها تضاد [محرکه در آثار هنری] که در فرهنگ شوروی ممکن است، تضاد میان ‏‏"خوب" و "بهتر" است»! این سکه یا شعار دوم به‌نام "دکترین ژدانوف" معروفیت یافت و در عمل، ‏همان سیاستی‌ست که در جمهوری اسلامی "سیاه‌نمایی" را ممنوع می‌کند. با تکیه بر رهنمودهای ‏ژدانوف در فاصله‌ی سال‌های 1946 و مرگ استالین در 1953 دمار از روزگار نویسندگان، نقاشان، ‏مجسمه‌سازان، آهنگسازان و بسیاری از دیگر هنرمندان در آوردند. از جمله آهنگسازان برجسته و ‏پیشتازی چون وانو مورادللی، سرگئی پراکوفی‌یف، نیکالای میاسکوفسکی، آرام خاچاتوریان، ‏دیمیتری کابالفسکی، گاوریل پاپوف، ویساریون شبالین، و بدتر از همه دیمیتری شوستاکوویچ به ‏غضب گرفتار شدند، امنیت‌چی‌ها آزارشان دادند، بی‌کارشان کردند، و برخی از آثارشان را ممنوع ‏کردند. آثار اینان از دید دم‌ودستگاه ژدانوف "فورمالیستی" و زیادی انتزاعی بود؛ با "رئالیسم ‏سوسیالیستی" همخوانی نداشت. صدها نویسنده و هنرمند دیگر به اردوگاه‌های سیبری تبعید ‏شدند، صدهایی دیگر میهنشان را ترک کردند (و برخی‌شان در غرب نام‌آور شدند)، و هزاران کتاب و ‏شعر و آثار هنری دیگر گرفتار "خودسانسوری" شدند و در پستوهای آفرینندگانشان خاک خوردند و ‏بسیاری هرگز انتشار نیافتند. حتی کسی چون ماکسیم گورکی از این آزارها در امان نماند.‏

اکنون یکی از خوانندگان گرامی وبلاگم که پیداست در مکتب ژدانوف چیزهایی آموخته‌اند، در پای ‏خبر انتشار کتابم "قطران در عسل" حکمی صادر کرده‌اند:‏

«نمی‌دانم هدف شما از بازنشر نوشته‌های وبلاگی‌تان به صورت کتاب چیست؟ بخش‌هایی را که ‏قبلاً خواندم برایم حاوی ارزشی نبود. شناختی که شما با دیدی به غایت بدبینانه از طریق این نوع ‏خاطرات ارائه می‌دهید، جز به بدبینی نسبت [به] مبارزه و بی‌ارزش وانمود کردن حزبی که ‏برجسته‌ترین فرازهای مبارزه مردمی در تاریخ نوین ما را در کارنامه‌اش دارد، نمی‌انجامد. اگر هدفتان ‏این نباشد، نمی‌فهمید چکار دارید می‌کنید. اگر هدفتان این است، من در مقابل شما قرار می‌گیرم. ‏باید طی این سال‌ها می دید[ید] و درس می‌گرفتید که کارزار تخریب حزب به ایجاد سازمان و ‏تشکیلات مبارزتر، قابل اتکاتر وفادار با اقشار زحمتکش جامعه نیانجامید. هنوز هم این حزب است که ‏با همه نقصان‌ها، زخم‌ها و آسیب‌ها و نارسایی‌هایش ایستاده و در داخل و خارج به مبارزه در مسیر ‏اهداف والایش ادامه [می]دهد. با برآمدهای مبارزه، دوباره همه منقدان صادق به سویش سو ‏می‌گیرند. کاش در داخل بودید و یک بار دیگر این تجربه را در برآمد مبارزات مردم در جنبش سبز ‏می‌دید[ید].‏‎

آنچه چشم می‌بیند، بی‌تأثیر از جایی که در آن می‌ایستیم، نیست. جای بدی ایستاده‌اید.‏‎

ترجیح می‌دهم به جای هزینه کردن برای خرید کتاب، معادل مبلغ ۱۵ دلار قیمت این یادداشت‌های ‏شخصی را صرف کمک مالی به حزب کنم.»‏

ایشان کتاب را ندیده و نخوانده‌اند، و نمی‌دانند چه بخش‌هایی از نوشته‌های پیشین من و با چه ‏تغییراتی در کتاب گرد آمده‌اند و کتاب به‌طور کلی چه می‌گوید و خواننده را به کجا می‌برد، و با این ‏همه انتشار آن را دوست ندارند و لازم نمی‌دانند. ایشان البته آزاداند که پول خود را برای هر چه ‏می‌خواهند مصرف کنند، اما من هم می‌خواهم آزاد باشم که هر چه می‌خواهم بنویسم و به هر ‏شکلی که می‌خواهم منتشرش کنم.‏

پس بیایید چون لقمان که ادب را از بی‌ادبان آموخت، ما نیز "آزادی اندیشه و بیان و نشر در همه‌ی ‏عرصه‌های حیات فردی و اجتماعی، بی هیچ حصر و استثنا" را از مکتب ژدانوف بیاموزیم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 November 2014

دکانی در فیس‌بوک

آخرش من هم دکانی در فیس‌بوک باز کردم! همواره مخالف نظام "دوست‌بازی" فیس بوک بوده‌ام و ‏از همین رو وبلاگ را ترجیح داده‌ام. این‌جا می‌نویسم، و "دوست" یا دشمن همه آزاداند که بیایند، ‏بخوانند، نظر بدهند یا ندهند، و پی کار خود بروند. چهار سال پیش چیزکی درباره‌ی مخالفتم با ‏فیس‌بوک نوشتم، در این نشانی.‏

اما شنیده‌ام و خوانده‌ام که کسانی جهان گردش اینترنتی‌شان را به فیس‌بوک محدود کرده‌اند و قدم ‏از آن دیار بیرون نمی‌گذارند. برای آنان، و برای معرفی کتاب تازه‌انتشارم "قطران در عسل" است که ‏دکان فیس‌بوک را باز می‌کنم.‏

در آن دکان به روی همه باز است: همه خوش آمدید! اما "دوستی" فیس‌بوکی با من اگر خواستید، ‏می‌خواهم که دو نکته را به یاد داشته‌باشید:‏

‏1- اجازه بدهید تنها پیشنهاد دوستی کسانی را بپذیرم که می‌شناسمشان. گفتن ندارد که ‏حافظه‌ام خراب شده و ممکن است بسیاری از آشنایان قدیم (و حتی تازه!) را به‌یاد نیاورم. پس، در ‏تقاضای دوستی‌تان خطی یادآوری بنویسید که من از کجا و چگونه شما را می‌شناسم؛

‏2- اگر دوستی با مرا خواستید و پذیرفته شدید، همه عواقب دوستی ورزیدن با همچون منی به ‏گردن خودتان!‏

من در جهان فیس‌بوک تازه‌وارد و بسیار ناشی هستم. آن‌جا نخستین گام‌های لرزان را بر می‌دارم. ‏می‌کوشم که زود راه بیافتم. تا آن هنگام اشتباه‌ها و ناشی‌گری‌های مرا ببخشید.‏

آن دکان را در درجه‌ی نخست برای معرفی کتاب "قطران در عسل" می‌گشایم، و تنها در باره‌ی کتاب ‏چیزهایی خواهم نوشت، تا ببینم آن جهان مرا به کجاها می‌کشاند.‏

نشانی دکان این است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 November 2014

از جهان خاکستری - پایان؟

سرانجام کتابم، شامل بخش‌های منتشر شده و منتشر نشده‌ی "از جهان خاکستری"، آماده‌ی چاپ ‏شد و از دیروز در آمازون و جاهای دیگر می‌توان سفارشش داد و خریدش.‏

‏"از جهان خاکستری" نام موقت این پروژه بود اما نام نهایی کتاب و ساختمان کتاب را از سی سال ‏پیش در سر داشتم: "قطران در عسل". چرا این نام، و منظور از آن چیست؟ این را با گشودن کتاب ‏در برگ نخست می‌یابید، و امیدوارم که با خواندن کتاب تا پایان، مفهوم نام آن را دریابید.‏

حرف‌ها از سی سال پیش در دلم و در سرم بود، اما به‌جز چند تلاش ناموفق در سال‌های دور، و چند تمرین ‏پرت‌وپلا، سرانجام از هشت سال پیش بود که کتاب خرد – خرد در همین وبلاگ شکل گرفت.‏

در کتاب چندین بخش هست که پیشتر هرگز منتشر نشده (از جمله بخش‌های مهم پایانی)، چندین بخش هست که در مجموعه‌ی ‏‏"از جهان خاکستری" نبوده، و چندین بخش از مجموعه‌ی "از جهان خاکستری" را در کتاب نگنجانده‌ام ‏‏(که در این وبلاگ هنوز باقی هستند). همچنین کم‌وبیش همه‌ی بخش‌های منتشرشده را بازنویسی ‏و ویرایش کرده‌ام. بنابراین خواندن همه‌ی کتاب را حتی به شمایانی که "از جهان خاکستری" را از ‏همان آغاز دنبال کرده‌اید نیز توصیه می‌کنم. نسخه‌ی مقدماتی کتاب بیش از 800 صفحه شد، اما ‏بیش از 200 صفحه از آن را بریدم و دور ریختم، و سرانجام 580 صفحه باقی ماند.‏

برنامه‌ای برای ادامه‌ی نوشتن بخش‌هایی دیگر در توصیف جهان خاکستری ندارم. به گمانم آن‌چه را ‏می‌خواستم بگویم، در کتاب گفته‌ام. اما در انتظار انتشار کتاب همین سه هفته پیش بخش 108 را ‏همین‌جا نوشتم. آیا بخش‌های دیگری هم خواهد آمد؟ چه می‌دانم... چه می‌دانم...‏

همچنان‌که در نشانی ناشر ملاحظه می‌شود، کتاب جز به شکل کاغذی، در فورمت‌های الکترونیک ‏گوناگون، و همچنین در سایت‌های گوناگون نیز در دسترس است. آن بخش‌ها و لینک‌ها اگر هنوز کار ‏نمی‌کنند، در روزهای آینده به‌تدریج تکمیل خواهند شد.‏

از وضع دسترسی علاقمندان داخل ایران به کتاب‌های الکترونیک، و از میزان رواج کتاب‌خوانی ‏الکترونیک در داخل، هیچ نمی‌دانم. اما به‌گمانم فورمت الکترونیک آسان‌ترین راه دسترسی ‏علاقمندان داخل به کتاب‌های چاپ خارج باید باشد. البته شاید مسافران نیز بتوانند نسخه‌های ‏کاغذی را برای خواستاران داخل ببرند.‏

همه‌ی شمایانی را که این سطرها را می‌خوانید فرا می‌خوانم که کتاب را بخوانید، به دوستان و ‏آشنایانتان معرفی‌اش کنید، در نشریات و سایت‌های گوناگون معرفی و نقدش کنید، و هر چه ‏سختگیرانه‌تر و "کوبنده‌تر" نقدش کنید، بیش‌تر سپاسگزارتان خواهم بود! پول کتاب هیچ اهمیتی ‏برایم ندارد. در هر حال چندان پولی به دستم نخواهد آمد. مگر کدام نویسنده‌ی ما نان ‏نویسندگی‌اش را خورده‌است؟ هدفم از تبلیغ کتاب آن است که بیشتر خوانده‌شود و حرف‌های من ‏به‌گوش افراد بیشتری برسد - و کدام نویسنده است که همین را نخواهد؟ بنابراین اگر در تهیه کتاب ‏مشکلی دارید، به هر شکل، و هر کجای جهان که هستید، برایم بنویسید به نشانی ای‌میلم که در ‏پایان این نوشته می‌یابید، و من هرچه از دستم برآید انجام می‌دهم تا کتاب را به شما برسانم.‏

با سپاس فراوان از مجید مدیر که جلد زیبای کتاب را طراحی کرد، و سپاس از مدیر و کارکنان ‏انتشارات "اچ اند اس مدیا".‏

برای عکس‌های بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کنید.‏
نشانی ای‌میل من: ‏otaghe.mousighi #at# gmail.com‏ (به‌جای ‏‎#at#‎‏ علامت ‏@‏ را بنویسید)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 November 2014

دل بی‌دفاع

‏«بدا به حال دل‌هایی که بیش از اندازه محفوظ بوده‌اند! هنگامی که سودا راه به دل باز می‌کند، آن ‏که عفیف‌تر است، بی‌دفاع‌تر است.»‏

رومن رولان: "جان شیفته"، ترجمه م. ا. به‌آذین‏
‏[از یادداشت‌هایم در زندان پادگان چهل‌دختر (شاهرود)، فروردین 1357‏ (1978)]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 November 2014

زندگی کی آغاز می‌شود؟

‏«زندگی ما همه جنبه‌ی موقت دارد. همه فکر می‌کنند که زندگی در حال حاضر زندگی نیست و فعلاً ‏باید سوخت و ساخت و نیز فعلاً باید حقارت را تحمل کرد، و لیکن این همه موقتی است و بالاخره ‏یک روز زندگی واقعی شروع خواهد شد. بلی، یک روز! ما خویشتن را برای مردن آماده می‌کنیم، ‏مردن با این حسرت که زندگی نکردیم. گاهی این فکر مرا به ستوه می‌آورد که: آدم بیش از یک بار ‏به دنیا نمی‌آید و این عمر یک‌باره و منحصر به فرد را نیز دایم در موقت بودن و در انتظار روزی به‌سر ‏می‌برد که زندگی واقعی شروع شود. باری عمر به همین شیوه می‌گذرد. هیچ‌کس در حال زندگی ‏نمی‌کند و هیچ‌کس نیست که بتواند آن‌چه را که در روز انجام داده‌است به حساب دارائی مثبت خود ‏بگذارد. هیچ‌کس نیست که بتواند ادعا کند "از فلان موقع زندگی من شروع شده‌است!"»‏

اینیاتسیو سیلونه: نان و شراب (ترجمه محمد قاضی)‏
‏[از یادداشت‌هایم در پادگان چهل‌دختر (شاهرود)، اردیبهشت 1357]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 October 2014

از جهان خاکستری - 108‏

دانش‌آموز کلاس سوم
مهر 1340‏
صدای زنگ این ساعت پاندولی بزرگ و قدیمی شبیه صدای ناقوس بود، کمی گنگ‌تر، با پژواکی ‏کم‌دامنه‌تر. این صدای بم را خیلی دوست داشتم. در جانم می‌آمیخت. وجودم را در خود می‌پیچید، و ‏به پروازم در می‌آورد.‏

ساعت در دقیقه‌ی پانزدهم یک زنگ می‌زد، در دقیقه‌ی سی‌ام دو زنگ، و در دقیقه‌ی 45 سه زنگ. ‏و سپس سر ساعت، به تعداد ساعتی که نشان می‌داد زنگ می‌زد: دانگ... دانگ... دانگ...‏

ساعت بر دیوار یک سلمانی نزدیک میدان «اوچ‌دکان»، سر راه خانه به مدرسه‌ام نشسته‌بود و آن را ‏هنگام ولگردی‌هایم کشف کرده‌بودم.‏

هشت سالم بود. دانش‌آموز کلاس دوم «دبستان انوری» بودم، و اکنون چند روز بود که به مدرسه ‏نمی‌رفتم. بامداد هر روز لباس می‌پوشیدم، کیفم را بر می‌داشتم، و به قصد مدرسه از خانه بیرون ‏می‌آمدم، اما به‌جای رفتن به مدرسه در کوچه‌ها ولگردی می‌کردم. بیزار بودم از کلاسم و آموزگارم ‏که وادارمان می‌کرد ساکت و بی‌حرکت بنشینیم، و اگر خطایی می‌کردیم با چوبی که داشت کف ‏دستانمان را سیاه می‌کرد؛ بیزار بودم از همکلاسی‌هایم که مرا که "فارس" بودم و ترکی را خوب بلد ‏نبودم، از خود نمی‌دانستند، به بازی‌هایشان راهم نمی‌دادند، می‌زدندم و آزارم می‌دادند.‏

در خانه هم اوضاع تعریفی نداشت. هر چند هفته دعوا و بگومگوی شدید پدر و مادر و قهر و سکوت ‏در خانه برقرار بود. همین هفته‌ی پیش شامگاهی پدر کمی دیر به خانه آمده‌بود، و اکنون زن و ‏شوهر بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند. کنار دیوار اتاق نشسته‌بودم و زانوانم را بغل زده‌بودم، ترسان ‏خود را به دیوار می‌فشردم. می‌خواستم توی دیوار فرو روم و این دعوا را نبینم. خواهر و برادر ‏کوچکترم نیز مانند جوجه‌هایی به زیر بال‌های من پناه آورده‌بودند، از دو سو خود را بر من ‏می‌فشردند، چانه‌هایشان می‌لرزید و ترسان و لرزان، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریختند.‏

غمگین بودم. افسرده بودم. تنهای تنها بودم. به پس‌کوچه‌های خلوت می‌رفتم تا مبادا آشنایی مرا ‏ببیند. رودخانه را کشف کرده‌بودم. زیر آفتاب سرد آغاز پاییز ساعتی روی پل «سیدآباد» می‌ایستادم و جریان آب را تماشا ‏می‌کردم. ساعتی آرام و بی‌هدف بر ساحل خاکی رود قدم می‌زدم. این ساحل زباله‌دانی خانه‌های ‏نزدیک رودخانه بود. زباله‌های خانگی‌شان را می‌آوردند و بر ساحل رود می‌ریختند. این‌جا و آن‌جا بوی ‏گند آزارم می‌داد. این‌جا و آن‌جا کلاغ‌هایی با منقارشان لابه‌لای زباله‌ها را در پی طعمه‌ای می‌کاویدند. ‏گاه احساس می‌کردم که با قدم زدن در کناره‌ی این زباله‌دانی، من نیز کلاغی هستم مانند آن‌ها.‏

هر از چندی به‌سوی «اوچ‌دکان» باز می‌گشتم، سرک می‌کشیدم و ساعت روی دیوار سلمانی را ‏نگاه می‌کردم: نه! هنوز وقت رفتن به خانه نرسیده‌بود. تازه کم‌تر از یک ساعت از دفعه‌ی قبل که ‏آمدم و نگاهش کردم، گذشته‌بود. کلاس ما شیفتی بود و این هفته که "صبحی" بودیم، ساعت 12 ‏ظهر کلاسمان تمام می‌شد و به خانه می‌رفتیم. اکنون می‌توانستم کمی پشت کنج دیوار بایستم تا ‏زنگ ناقوس‌وار ساعت به‌صدا در آید و کمی پرواز کنم. پرواز... پژواک دان‌ن‌ن‌ن‌ن‌گ‌گ‌گ...‏

در این ولگردی‌ها پسرکی هم‌سن‌وسالم خود را به من چسباند. او نیز ولگرد بود: ولگردتر از من و ‏بی‌کس‌وکارتر و تنهاتر از من. او حتی کیف مدرسه به‌دست نداشت. هر جا که می‌رفتم دنبالم ‏می‌آمد. با لبخندی کجکی نگاهم می‌کرد، و مسیرها و رفتارهایم را پیش‌بینی می‌کرد. پیدا بود که ‏سابقه و تجربه‌ای غنی‌تر از من در ولگردی دارد. گاه راهنمایی‌ام می‌کرد. نمی‌دانستم از چه با او سخن بگویم. حرفی برای گفتن نمی‌یافتم. کنار هم روی پل ‏می‌ایستادیم و در سکوت جریان آب را تماشا می‌کردیم. او شاد بود از این که هم‌پا و هم‌راه و ‏همتایی یافته. اما من نمی‌دانستم که آیا باید راضی باشم از این‌که از تنهایی درم می‌آورد، یا مزاحم ‏بشمارمش؟ با دیدن خودم در آینه‌ی او کمی نگران می‌شدم: آیا این است سرانجام من؟ تا کی ‏می‌توانم به این ولگردی و گریز از مدرسه ادامه دهم؟ به کجا می‌رسم؟ پدر و مادر اگر بفهمند، چه ‏می‌شود؟

ساعت! بروم و ساعت را نگاه کنم. مبادا دیر شود.‏

و پدر و مادر فهمیدند: هفته‌ای از ولگردیم می‌گذشت که کوبه‌ی در خانه را محکم به در کوبیدند. رفتم و باز ‏کردم. «آقا صادق» بود، فراش دبستانم. دلم ریخت. پدر یا مادرم را می‌خواست. مادر چادرش را سر ‏کرد و آمد. آقا صادق گفت که آقا معلم می‌پرسد که شیوا چرا به مدرسه نمی‌آید؟ خدای نکرده ‏مریضی – چیزی شده؟

مادر هاج و واج نگاهی به من می‌کرد و نگاهی به فراش، و هیچ نمی‌فهمید. سرم را به زیر ‏انداخته‌بودم و می‌خواستم توی زمین فرو بروم. مادر آقا صادق را دست‌به‌سر کرد، و سؤال‌پیچم کرد. ‏لو رفتم. داستان رو شد. حالا می‌کشندم.‏

عصر که پدر به خانه آمد، خوب یادم است، چای خریده‌بود. او دو نوع چای می‌خرید و با هم ‏مخلوطشان می‌کرد تا خوش‌عطر و طعم و خوش‌رنگ شود. روی فرش کف اتاق نشسته‌بود،چای‌ها ‏را روی روزنامه‌ای ریخته‌بود و داشت همشان می‌زد، و با آن‌که بعد از دعوای هفته پیش با مادر "قهر" ‏بودند، داشتند با صدای بلند با هم مشورت می‌کردند که چه‌کارم کنند.‏

مادر اصرار داشت که یک پالان کوچک حمالی برایم بخرند تا بروم و سر بازار ‏حمالی کنم، اما ‏پدر مجازات فوری می‌خواست: با دست سنگینش چند پس‌گردنی محکم به پس سرم زد، اشکم را در آورد، ‏دستم را گرفت و به‌سوی آشپزخانه‌ی متروک انتهای حیاط ‏منزلمان کشاندم. آن جا صاحب‌خانه و ‏مستأجران پیشین به هنگام میهمانی‌های ‏بزرگ با هیزم آشپزی کرده‌بودند یا در تنور آن نان ‏پخته‌بودند و اکنون سال‌ها بود که ‏هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌شد. دود هیزم کف زمین و دیوارها و ‏سقف و همه جا را به ‏رنگ قیر در آورده بود، یک بند انگشت گرد نرم و مرده روی همه چیز و همه جا ‏‏نشسته‌بود و تار عنکبوت‌های بزرگی در گوشه و کنار آویزان بود. هرگز جرأت نکرده‌بودم ‏تنها وارد آن‌جا ‏شوم. پدر یک گونی روی خاک‌های کف آشپزخانه پهن کرد، مرا روی ‏آن نشاند، در را از پشت بست، ‏در تاریکی رهایم کرد و رفت. بی‌صدا اشک می‌ریختم و ‏ساعتی از ترس جرأت هیچ حرکتی نداشتم. ‏دست‌وپایم را جمع کرده‌بودم، خود را در هم ‏فشرده‌بودم و کز کرده‌بودم روی گونی. گوئی ‏می‌خواستم هرچه کوچک‌تر شوم تا با ‏پدیده‌های ناشناخته‌ی غرق در تاریکی پیرامون برخورد ‏نکنم. اما به‌تدریج ‏چشمانم به تاریکی عادت کرد، چشمه‌ی اشکم فروخشکید، ترسم اندکی از میان ‏رفت، و ‏سوراخ نورگیر دیوار پشت سرم را کشف کردم. تارهای عنکبوت را دور زدم، روی گرد ‏مرده ‏خود را از سکوئی و طاقچه‌ای بالا کشیدم، به لبه‌ی سوراخ نورگیر آویختم و به ‏تماشای دنیای بیرون ‏این سیاهچال مخوف پرداختم. از آن‌جا فقط برگ‌های سبز یک ‏درخت "به" دیده می‌شد که زیر آفتاب ‏می‌درخشیدند. سبزی و درخشش آن برگ‌ها ‏گوئی با دنیای بیرون از این زندان، با زندگی پیوندم ‏می‌داد. از تماشای برگ‌ها سیر نمی‌شدم.‏

نمی‌دانم چه مدتی به همان حال بودم که کسی پشت در زندان آمد و آن را گشود. عمه‌ام بود؛ ‏یکی از دو عمه‌ای که عاشقانه دوستم می‌داشتند. نمی‌دانم به تصادف به خانه‌مان آمده‌بود و ‏داستان را شنیده‌بود، یا پدر و مادر واسطه‌اش کرده‌بودند و این نقش را به او داده‌بودند. عمه با کف ‏دستش خیسی اشک را از گونه‌هایم سترد، بوسیدم، خاک‌ها را از لباسم واتکاند، دستم را گرفت و به ‏اتاق نشیمن برم گرداند.‏

چاره‌ای جز بازگشت به شکنجه‌گاه آن آموزگار و آن کلاس نبود. اما گویی شوریدنم اثر کرده‌بود: ‏همکلاسی‌ها نگاهشان را از من می‌دزدیدند و کم‌تر آزارم می‌دادند، و آموزگار شگفت‌زده وراندازم ‏می‌کرد و کمی با احترام با من رفتار می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 October 2014

ترانه‌های برنده‌ی نوبل ادبیات

پاتریک مودیانو برنده‌ی جایزه‌ی ادبیات نوبل امسال گذشته از رمان‌هایش که جایزه را نصیبش کرد، ده‌ها ترانه ‏هم سروده‌است که خوانندگان معروف فرانسوی اجرایشان کرده‌اند. یکی از این خوانندگان فرانسواز ‏هاردی‌ست که چهار ترانه از آن میان خوانده‌است.‏

یکی از این ترانه‌ها که در نوجوانی‌های من بارها و بارها از رادیو پخش می‌شد، «سان‌سالوادور» بود. ‏من بی آن‌که کلمه‌ای از آن را بفهمم، از ملودی آن و صدای نرم و دلنشین فرانسواز هاردی لذتی ‏بی‌پایان می‌بردم.‏



سان‌سالوادور، و ترانه‌هایی دیگر با شعر مودیانو و صدای فرانسواز هاردی: 1، 2، 3.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 October 2014

از جهان خاکستری - 107‏

دکتر سموخا در جشن هشتادسالگی‌اش،
فوریه 2008‏
تاکنون تنها یک راه خروج از شوروی برای ما وجود داشت: داشتن دعوت‌نامه‌ای از برلین غربی، ‏سفر به برلین شرقی و عبور از ایستگاه متروی "فریدریش اشتراسه" به برلین غربی، و سپس ‏تقاضای پناهندگی از آلمان غربی. این راه با جان‌بازی‌های اشکان (حسن تشکری) گشوده شده‌بود.‏

اما اکنون راه تازه‌ای برای رسیدن به سوئد هم پیدا شده. برای این کار باید با همان دعوت‌نامه‌ی ‏برلین غربی تا ورشو پایتخت لهستان رفت، و آن‌جا با ارز خارجی بلیت رفت‌وبرگشت هواپیما به ‏استکهلم خرید. شرکت هواپیمایی لهستان برای بلیت رفت‌وبرگشت به سوئد، که با ارز غربی ‏پرداخت شود، شرط ویزا ندارد.‏

چند تن از آشنایان توانسته‌اند خود را به سوئد برسانند. اما ارتباط با جهان بیرون از این دیار آسان ‏نیست. همان فردای ورودمان به مینسک اکبر شاندرمنی، این حزبی ‏کهن‌سال که به سرپرستی ‏موقت ما 200 پناهنده گمارده شده‌بود، بر سکوی کوتاه کنار پلکان ورودی ساختمان ‏شماره 4 ایستاد ‏و در سخنرانی پرشوری گفت: «رفقا! گرچه حصارى پيرامون این ساختمان و این محله نيست‌، ‏اما تا ‏مقامات محلی موافقت نکرده‌اند‌، ما اجازه نداريم به شهر برويم‌. رفقا‌! هر‏کس به شهر و به اداره‌ی ‏پست ‏برود و نامه به خارج بفرستد‌، يا با تلفن با جايى تماس بگيرد‌، خائن به حزب است‌! من هرگز ‏اين کار را نخواهم ‏کرد!» کسی هشدار او را به گوش ‏نگرفت. بسیاری، پنهان و آشکار، نامه به اروپا ‏فرستادند و کسانی تلفن‌خانه‌ها و راه تلفن زدن به خارج را پیدا ‏کردند. برای تلفن زدن به خارج باید به ‏یکی از سه یا چهار تلفن‌خانه‌ی شهر می‌رفتیم، شماره‌ی مقصد را به ‏دختران تلفنچی می‌دادیم، ‏می‌گفتیم که چند دقیقه می‌خواهیم حرف بزنیم، هزینه‌ی ارتباط را می‌پرداختیم، و در ‏انتظار ‏می‌نشستیم تا ما را به یکی از باجه‌ها فراخوانند. بهای هر دقیقه گفت‌وگوی تلفنی با اروپا 3 روبل ‏بود. ‏یعنی دستمزد یک روز یک پزشک یا مهندس تازه‌کار: برای یک دقیقه!‏

و نامه‌نگاری: دریافت نامه به نشانی خانه‌هایمان کوششی بیهوده بود، زیرا پستچی همه‌ی نامه‌ها ‏را به ‏نگهبان ساختمان می‌داد، و نگهبان همه را به محمدتقی موسوی، عضو کهن‌سال فرقه‌ی ‏دموکرات آذربایجان، ‏مسئول جانشین اکبر شاندرمنی می‌داد، او همه را باز می‌کرد و می‌خواند و ‏بسیاری را هرگز به صاحبانشان ‏نمی‌رساند. برخی از ساکنان ساختمان نشانی محل کار خود را به ‏دوستانشان دادند به این امید که نگهبان ‏ساختمان و موسوی را دور بزنند، اما بارها پیش آمد که ‏موسوی یا دکتر احمد (مسئول کمیته‌ی حزبی ‏مینسک) در خانه را زدند و نامه‌های به نشانی محل ‏کار را در پاکت‌هایی باز شده، دم در خانه تحویل دادند!‏

با خواهش و تمنا و ریش گرو گذاشتن توانسته‌ام در اداره‌ی پست محله‌مان "یوگو زاپاد" یک صندوق ‏پستی ‏اجاره کنم. البته نامه‌های این صندوق را نیز بی‌گمان "برادر بزرگ"تری می‌خواند، اما چاره‌ی ‏دیگری نیست.‏

با وجود بی‌پولی شدید چند بار به آشنایان تلفن می‌زنم و راه و چاه را و شرایط زندگی و پناهندگی را ‏در سوئد می‌پرسم. چیزهایی که درباره‌ی سوئد می‌گویند‏ و در نامه‌ها می‌نویسند در مجموع بهتر از چیزهایی‌ست که ‏درباره‌ی آلمان می‌گویند. اما صلیب سرخ بلاروس و اداره‌ی "آویر" پیوسته مانع‌های تازه‌ای بر سر راه ‏ترک شوروی می‌تراشند. اکنون نیز میزان ارز مجاز همراه مسافر را نصف کرده‌اند. با این مقدار ارز ‏دیگر نمی‌توان در ورشو بلیت برای استکهلم خرید. اینان گویا نمی‌فهمند که با ایجاد محدودیت‌های ‏بیشتر باعث می‌شوند که ما خفقان بیشتری احساس کنیم و برای رفتن مصمم‌تر شویم. اکنون دیگر ‏شرایط چهل سال پیش نیست که ما را مانند صدها تن از اعضای فرقه‌ی دموکرات آذربایجان با ‏وعده‌ی بازگشت به ایران به واگون‌های دربسته‌ی قطار سوار کنند و هزاران کیلومتر دورتر، در اعماق ‏سیبری پیاده کنند. اکنون دوران گارباچوف است با سیاست‌های "نوسازی" و "فاش‌گویی".‏

چه کنم؟ در ورشو ارز از کجا بیاورم؟ نه، نمی‌شود. باید بکوشم که همین‌جا تبدیل کنم. اما چگونه؟ از ‏کجا؟ با خودم قاچاق کنم؟ از کجا بیاورم؟ نه، اهلش نیستم.‏

برخی از ما ایرانیان ساکن مینسک پیشتر در مواردی نامه‌های شکایت خطاب به مقامات شوروی ‏نوشته‌اند: به گارباچوف، به شورای عالی اتحاد شوروی، به دفتر حزب کمونیست شوروی، به وزیر ‏امور خارجه، به دفتر مرکزی صلیب سرخ شوروی در مسکو و... اما مسئله‌ی ارز را به‌گمانم باید در ‏سطح محلی حل کرد، و نمی‌دانم چرا به فکرم می‌رسد که نامه‌ای خطاب به رئیس شعبه‌ی روابط ‏بین‌المللی حزب کمونیست بلاروس بنویسم. او که سرگئی برونیکوف ‏Bronikov‏ نام دارد چند بار در ‏جلسه‌های عمومی ما شرکت داشته‌است. شخص معقول و باسوادی به‌نظر می‌رسد.‏

می‌نویسم. به روسی. و توضیح می‌دهم که پناهنده‌ای عضو "حزب برادر" هستم، که سه سال در ‏این جمهوری جان کنده‌ام، کالا و ارزش و محصول صادراتی تولید کرده‌ام، در گرداندن چرخ اقتصاد ‏جمهوری شرکت داشته‌ام، در این مدت کوتاه بیش از هفت هزار روبل درآمد داشته‌ام، اما اکنون که ‏می‌خواهم از این‌جا بروم، نمی‌گذارند که حتی یک دهم از این مقدار را به ارز تبدیل کنم و با خود ‏ببرم.‏

نامه را پاکنویس می‌کنم، توی پاکتی می‌گذارم، و به‌سوی دفتر حزب کمونیست بلاروس می‌روم. در ‏آستانه‌ی همه‌ی ادارات دولتی شوروی صندوق پیشنهاد و شکایت هست. اما هنگامی که شخصی ‏را خطاب می‌کنید، بی‌ادبی بزرگی‌ست که به رسم روسی نام پدر او را نگویید، و من نام پدر ‏برونیکوف را نمی‌دانم. از سربازی که کنار در ورودی دفتر حزب به نگهبانی ایستاده می‌پرسم:‏

‏- ببخشید، شما نام پدری رفیق برونیکوف را می‌دانید؟
و او بی‌درنگ می‌گوید: آندره‌یویچ...‏

با خطی خوش هم در سرلوحه‌ی نامه و هم روی پاکت می‌نویسم "حضور رفیق سرگئی آندره‌یویچ ‏برونیکوف" و پاکت را در صندوق می‌اندازم.‏

هنوز هفته‌ای نگذشته که از اداره‌ی صلیب سرخ احضارم می‌کنند و به اتاق رئیس جمعیت ولادیمیر ‏یوسیفوویچ سموخا ‏Владимир Иосифович Семуха، ‏Semukha‏ می‌برندم. سموخا با دیدنم ‏سخت یکه می‌خورد و صورتش از احساس درد در هم می‌رود. او پیشتر نیز مرا دیده. همین ماهی ‏پیش با علی خاوری در بیمارستان به دیدارم آمد و سفارشم را به رئیس بخش کرد. اما آن بار ‏نیم‌نگاهی بیشتر به‌سویم نیافکند و مرا درست ندید. تازه اکنون می‌بیند که به‌شدت لاغر شده‌ام؛ ‏نصف شده‌ام. پیکری نااستوار در برابر خود می‌بیند که لباس به تنش زار می‌زند. گویی رشته‌ی ‏کلامش را گم کرده و نمی‌داند چه بگوید. گویی فراموش کرده برای چه احضارم کرده. با صورتی ‏دردمند نگاهم می‌کند و به دریغ سر تکان می‌دهد. حتی فراموش می‌کند که بگوید بنشینم. ‏سرانجام به‌خود می‌آید و می‌گوید:‏

‏- گویا به یک جایی نامه نوشته‌اید...‏
‏- آری.‏
‏- مؤثر بود و تصمیم گرفته‌شد که مبلغ ارز به همان میزان سابق برگردد.‏

با خود پوزخند می‌زنم: آخر چرا تفی می‌اندازید که بعد ناچار شوید آن را بلیسید؟ سموخا غمگین و ‏دردمند ادامه می‌دهد:‏

‏- حالا راستی می‌خواهید بروید؟

چنان صورتش را از درد به‌هم کشیده که گویی جایی از تن خود او درد می‌کند. همچنان به دریغ سر ‏تکان می‌دهد. او خود پزشک سرشناسی‌ست. می‌دانم چه فکر می‌کند. دارد به زبان بی‌زبانی ‏می‌گوید: «آخر بدبخت! تو با این بیماری‌ات می‌روی آن‌جا از گرسنگی می‌میری. مگر نمی‌دانی که در ‏غرب همه بیکاراند، همه گرسنه‌اند، هر شامگاه دم کلیساها صف می‌شکند تا کاسه‌ای آش خیراتی ‏بگیرند...» این‌ها تصویری‌ست که رسانه‌های شوروی همه‌روزه از وضع زندگی در "سرمایه‌داری غرب" ‏ترسیم می‌کنند. سر کار، بریگادیرم ساشا و ماسترم گریگوری ایوانوویچ نیز با شنیدن تصمیمم برای ‏رفتن به غرب، شگفت‌زده و ترسان، جدا از هم، می‌گفتند: «تو که این‌جا کار داری. می‌روی آن‌جا ‏بی‌کار می‌شوی. گرسنه می‌مانی. هیچ فکرش را کرده‌ای؟»‏

‏- آری، دارم می‌روم، رفیق سموخا. متشکرم برای خبری که دادید.‏

بگذریم از این‌که کارمندان زیر دست او از بودجه‌ی پناهندگان بالا می‌کشیدند و یکی‌شان نیمی از پول ‏یک سکه‌ی طلای مرا هم خورد، اما دکتر سموخا خود مرد انسان‌دوست و نیکوکاری‌ست. سوابق ‏درخشانی هم در پزشکی و هم در جمعیت صلیب سرخ دارد. پنج سال در مرکز صلیب سرخ جهانی ‏در ژنو کار کرده. زبان‌های انگلیسی، فرانسه، و لهستانی هم بلد است. اما... پیداست که وضع ما را ‏درک نمی‌کند. همچنان با دریغ و درد دارد نگاهم می‌کند که اتاقش را ترک می‌کنم.‏

ماه سپتامبر 1986 است (شهریور 1365). باید زود جنبید تا سنگ تازه‌ای سر راه ما نیانداخته‌اند: ‏باید برگ تصفیه حساب برق گرفت، باید "پول کاغذ دیواری" به حساب شهرداری "یوگو زاپاد" ریخت، ‏باید ویزاهای ترانزیت از کنسولگری‌های لهستان و جمهوری دموکراتیک آلمان گرفت. زود! زود!‏

منبع عکس: ‏http://medvestnik.by/ru/issues/a_1268.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏