دکتر سموخا در جشن هشتادسالگیاش، فوریه 2008 |
اما اکنون راه تازهای برای رسیدن به سوئد هم پیدا شده. برای این کار باید با همان دعوتنامهی برلین غربی تا ورشو پایتخت لهستان رفت، و آنجا با ارز خارجی بلیت رفتوبرگشت هواپیما به استکهلم خرید. شرکت هواپیمایی لهستان برای بلیت رفتوبرگشت به سوئد، که با ارز غربی پرداخت شود، شرط ویزا ندارد.
چند تن از آشنایان توانستهاند خود را به سوئد برسانند. اما ارتباط با جهان بیرون از این دیار آسان نیست. همان فردای ورودمان به مینسک اکبر شاندرمنی، این حزبی کهنسال که به سرپرستی موقت ما 200 پناهنده گمارده شدهبود، بر سکوی کوتاه کنار پلکان ورودی ساختمان شماره 4 ایستاد و در سخنرانی پرشوری گفت: «رفقا! گرچه حصارى پيرامون این ساختمان و این محله نيست، اما تا مقامات محلی موافقت نکردهاند، ما اجازه نداريم به شهر برويم. رفقا! هرکس به شهر و به ادارهی پست برود و نامه به خارج بفرستد، يا با تلفن با جايى تماس بگيرد، خائن به حزب است! من هرگز اين کار را نخواهم کرد!» کسی هشدار او را به گوش نگرفت. بسیاری، پنهان و آشکار، نامه به اروپا فرستادند و کسانی تلفنخانهها و راه تلفن زدن به خارج را پیدا کردند. برای تلفن زدن به خارج باید به یکی از سه یا چهار تلفنخانهی شهر میرفتیم، شمارهی مقصد را به دختران تلفنچی میدادیم، میگفتیم که چند دقیقه میخواهیم حرف بزنیم، هزینهی ارتباط را میپرداختیم، و در انتظار مینشستیم تا ما را به یکی از باجهها فراخوانند. بهای هر دقیقه گفتوگوی تلفنی با اروپا 3 روبل بود. یعنی دستمزد یک روز یک پزشک یا مهندس تازهکار: برای یک دقیقه!
و نامهنگاری: دریافت نامه به نشانی خانههایمان کوششی بیهوده بود، زیرا پستچی همهی نامهها را به نگهبان ساختمان میداد، و نگهبان همه را به محمدتقی موسوی، عضو کهنسال فرقهی دموکرات آذربایجان، مسئول جانشین اکبر شاندرمنی میداد، او همه را باز میکرد و میخواند و بسیاری را هرگز به صاحبانشان نمیرساند. برخی از ساکنان ساختمان نشانی محل کار خود را به دوستانشان دادند به این امید که نگهبان ساختمان و موسوی را دور بزنند، اما بارها پیش آمد که موسوی یا دکتر احمد (مسئول کمیتهی حزبی مینسک) در خانه را زدند و نامههای به نشانی محل کار را در پاکتهایی باز شده، دم در خانه تحویل دادند!
با خواهش و تمنا و ریش گرو گذاشتن توانستهام در ادارهی پست محلهمان "یوگو زاپاد" یک صندوق پستی اجاره کنم. البته نامههای این صندوق را نیز بیگمان "برادر بزرگ"تری میخواند، اما چارهی دیگری نیست.
با وجود بیپولی شدید چند بار به آشنایان تلفن میزنم و راه و چاه را و شرایط زندگی و پناهندگی را در سوئد میپرسم. چیزهایی که دربارهی سوئد میگویند و در نامهها مینویسند در مجموع بهتر از چیزهاییست که دربارهی آلمان میگویند. اما صلیب سرخ بلاروس و ادارهی "آویر" پیوسته مانعهای تازهای بر سر راه ترک شوروی میتراشند. اکنون نیز میزان ارز مجاز همراه مسافر را نصف کردهاند. با این مقدار ارز دیگر نمیتوان در ورشو بلیت برای استکهلم خرید. اینان گویا نمیفهمند که با ایجاد محدودیتهای بیشتر باعث میشوند که ما خفقان بیشتری احساس کنیم و برای رفتن مصممتر شویم. اکنون دیگر شرایط چهل سال پیش نیست که ما را مانند صدها تن از اعضای فرقهی دموکرات آذربایجان با وعدهی بازگشت به ایران به واگونهای دربستهی قطار سوار کنند و هزاران کیلومتر دورتر، در اعماق سیبری پیاده کنند. اکنون دوران گارباچوف است با سیاستهای "نوسازی" و "فاشگویی".
چه کنم؟ در ورشو ارز از کجا بیاورم؟ نه، نمیشود. باید بکوشم که همینجا تبدیل کنم. اما چگونه؟ از کجا؟ با خودم قاچاق کنم؟ از کجا بیاورم؟ نه، اهلش نیستم.
برخی از ما ایرانیان ساکن مینسک پیشتر در مواردی نامههای شکایت خطاب به مقامات شوروی نوشتهاند: به گارباچوف، به شورای عالی اتحاد شوروی، به دفتر حزب کمونیست شوروی، به وزیر امور خارجه، به دفتر مرکزی صلیب سرخ شوروی در مسکو و... اما مسئلهی ارز را بهگمانم باید در سطح محلی حل کرد، و نمیدانم چرا به فکرم میرسد که نامهای خطاب به رئیس شعبهی روابط بینالمللی حزب کمونیست بلاروس بنویسم. او که سرگئی برونیکوف Bronikov نام دارد چند بار در جلسههای عمومی ما شرکت داشتهاست. شخص معقول و باسوادی بهنظر میرسد.
مینویسم. به روسی. و توضیح میدهم که پناهندهای عضو "حزب برادر" هستم، که سه سال در این جمهوری جان کندهام، کالا و ارزش و محصول صادراتی تولید کردهام، در گرداندن چرخ اقتصاد جمهوری شرکت داشتهام، در این مدت کوتاه بیش از هفت هزار روبل درآمد داشتهام، اما اکنون که میخواهم از اینجا بروم، نمیگذارند که حتی یک دهم از این مقدار را به ارز تبدیل کنم و با خود ببرم.
نامه را پاکنویس میکنم، توی پاکتی میگذارم، و بهسوی دفتر حزب کمونیست بلاروس میروم. در آستانهی همهی ادارات دولتی شوروی صندوق پیشنهاد و شکایت هست. اما هنگامی که شخصی را خطاب میکنید، بیادبی بزرگیست که به رسم روسی نام پدر او را نگویید، و من نام پدر برونیکوف را نمیدانم. از سربازی که کنار در ورودی دفتر حزب به نگهبانی ایستاده میپرسم:
- ببخشید، شما نام پدری رفیق برونیکوف را میدانید؟
و او بیدرنگ میگوید: آندرهیویچ...
با خطی خوش هم در سرلوحهی نامه و هم روی پاکت مینویسم "حضور رفیق سرگئی آندرهیویچ برونیکوف" و پاکت را در صندوق میاندازم.
هنوز هفتهای نگذشته که از ادارهی صلیب سرخ احضارم میکنند و به اتاق رئیس جمعیت ولادیمیر یوسیفوویچ سموخا Владимир Иосифович Семуха، Semukha میبرندم. سموخا با دیدنم سخت یکه میخورد و صورتش از احساس درد در هم میرود. او پیشتر نیز مرا دیده. همین ماهی پیش با علی خاوری در بیمارستان به دیدارم آمد و سفارشم را به رئیس بخش کرد. اما آن بار نیمنگاهی بیشتر بهسویم نیافکند و مرا درست ندید. تازه اکنون میبیند که بهشدت لاغر شدهام؛ نصف شدهام. پیکری نااستوار در برابر خود میبیند که لباس به تنش زار میزند. گویی رشتهی کلامش را گم کرده و نمیداند چه بگوید. گویی فراموش کرده برای چه احضارم کرده. با صورتی دردمند نگاهم میکند و به دریغ سر تکان میدهد. حتی فراموش میکند که بگوید بنشینم. سرانجام بهخود میآید و میگوید:
- گویا به یک جایی نامه نوشتهاید...
- آری.
- مؤثر بود و تصمیم گرفتهشد که مبلغ ارز به همان میزان سابق برگردد.
با خود پوزخند میزنم: آخر چرا تفی میاندازید که بعد ناچار شوید آن را بلیسید؟ سموخا غمگین و دردمند ادامه میدهد:
- حالا راستی میخواهید بروید؟
چنان صورتش را از درد بههم کشیده که گویی جایی از تن خود او درد میکند. همچنان به دریغ سر تکان میدهد. او خود پزشک سرشناسیست. میدانم چه فکر میکند. دارد به زبان بیزبانی میگوید: «آخر بدبخت! تو با این بیماریات میروی آنجا از گرسنگی میمیری. مگر نمیدانی که در غرب همه بیکاراند، همه گرسنهاند، هر شامگاه دم کلیساها صف میشکند تا کاسهای آش خیراتی بگیرند...» اینها تصویریست که رسانههای شوروی همهروزه از وضع زندگی در "سرمایهداری غرب" ترسیم میکنند. سر کار، بریگادیرم ساشا و ماسترم گریگوری ایوانوویچ نیز با شنیدن تصمیمم برای رفتن به غرب، شگفتزده و ترسان، جدا از هم، میگفتند: «تو که اینجا کار داری. میروی آنجا بیکار میشوی. گرسنه میمانی. هیچ فکرش را کردهای؟»
- آری، دارم میروم، رفیق سموخا. متشکرم برای خبری که دادید.
بگذریم از اینکه کارمندان زیر دست او از بودجهی پناهندگان بالا میکشیدند و یکیشان نیمی از پول یک سکهی طلای مرا هم خورد، اما دکتر سموخا خود مرد انساندوست و نیکوکاریست. سوابق درخشانی هم در پزشکی و هم در جمعیت صلیب سرخ دارد. پنج سال در مرکز صلیب سرخ جهانی در ژنو کار کرده. زبانهای انگلیسی، فرانسه، و لهستانی هم بلد است. اما... پیداست که وضع ما را درک نمیکند. همچنان با دریغ و درد دارد نگاهم میکند که اتاقش را ترک میکنم.
ماه سپتامبر 1986 است (شهریور 1365). باید زود جنبید تا سنگ تازهای سر راه ما نیانداختهاند: باید برگ تصفیه حساب برق گرفت، باید "پول کاغذ دیواری" به حساب شهرداری "یوگو زاپاد" ریخت، باید ویزاهای ترانزیت از کنسولگریهای لهستان و جمهوری دموکراتیک آلمان گرفت. زود! زود!
منبع عکس: http://medvestnik.by/ru/issues/a_1268.html