از نابغههای معاصر میتوان از الویس پریسلی آغاز کرد؛ مایکل جکسون، ایمی واینهاوس، مالک بنجلول، رابین ویلیامز، و...
17 August 2014
نبوغ مرگآور
سرنوشت انسانهای نابغهای که گویی وجودی بسیار بزرگتر از جهان ما دارند، تنگی این جهان را تاب نمیآورند و ترکمان میکنند، مرا بهیاد آن مصرع عمادالدین نسیمی میاندازد که گفت «دو جهان در من میگنجند، اما من در این جهان نمیگنجم» [منده سیغار ایکی جهان، من بو جهانا سیغمازام]. (پینوشت را ببینید)
از نابغههای معاصر میتوان از الویس پریسلی آغاز کرد؛ مایکل جکسون، ایمی واینهاوس، مالک بنجلول، رابین ویلیامز، و...
از نابغههای معاصر میتوان از الویس پریسلی آغاز کرد؛ مایکل جکسون، ایمی واینهاوس، مالک بنجلول، رابین ویلیامز، و...
10 August 2014
خشم میماند
این روزها خبر رسید که دو تن از بیرحمترین جلادان تاریخ بشریت، از رهبران کامبوج "کمونیستی – مائوئیستی" زیر رهبری پولپوت، به نامهای نون چهآ Noun Chea (برادر شماره 2) و خیو سامپان Khieu Samphan با وجود گذشت نزدیک به چهل سال از جنایتهایشان در دههی 1970، سرانجام محاکمه شدهاند و به حبس ابد محکوم شدهاند.
اینان از کسانی بودند که اراده کردهبودند که بهشت روی زمین را برای مردم کامبوج بسازند، و راه کارشان این بود که مردم شهرها را، از کارمند و آموزگار و روشنفکر و... واداشتند که بروند گرسنگی بکشند، کار اجباری کشاورزی بکنند، و روستاها را آباد کنند. هر کس را هم که مخالف خود یافتند، سر بریدند. این چنین بود که حاصل کارشان کوهی از نزدیک دو میلیون جمجمه بود، و دوزخی بر روی زمین.
عنوان این یادداشت عبارتیست از زبان زنی که از شوهر و چهار فرزندش در راه ساختمان آن "بهشت" دروغین بیش از جمجمههایی ناشناس باقی نماند. البته "برادر شماره 2" و برادر سامپان در دادگاه گفتند که از این جنایتها بهکلی بیخبر بودند و هیچ نقشی در آنها نداشتند!
باشد تا دیر یا زود نوبت محاکمهی همهی "برادران" بهشتساز در سراسر زمین برسد.
اینان از کسانی بودند که اراده کردهبودند که بهشت روی زمین را برای مردم کامبوج بسازند، و راه کارشان این بود که مردم شهرها را، از کارمند و آموزگار و روشنفکر و... واداشتند که بروند گرسنگی بکشند، کار اجباری کشاورزی بکنند، و روستاها را آباد کنند. هر کس را هم که مخالف خود یافتند، سر بریدند. این چنین بود که حاصل کارشان کوهی از نزدیک دو میلیون جمجمه بود، و دوزخی بر روی زمین.
عنوان این یادداشت عبارتیست از زبان زنی که از شوهر و چهار فرزندش در راه ساختمان آن "بهشت" دروغین بیش از جمجمههایی ناشناس باقی نماند. البته "برادر شماره 2" و برادر سامپان در دادگاه گفتند که از این جنایتها بهکلی بیخبر بودند و هیچ نقشی در آنها نداشتند!
باشد تا دیر یا زود نوبت محاکمهی همهی "برادران" بهشتساز در سراسر زمین برسد.
03 August 2014
عضویت عبدالله ارگانی در حزب
چندی پیش نوشتم که آقای عبدالله ارگانی، که نامش با رویداد تیراندازی به شاه در سال 1327 پیوند دارد، عضو کمیتهی آموزش تشکیلات تهران حزب توده ایران بود، جلسهی این کمیته در منزل او تشکیل میشد و من نیز در آن شرکت داشتم.
یک خوانندهی گرامی با امضای "ناصر" اعتراض کردند که "جناب عبدالله ارگانی پس از انقلاب هیچگاه عضو حزب نشد هر چند ضدیتی نیز نداشت اما به دلیل عدم عضویت ایشان شرکت ایشان در چنان جلساتی [...] غیرممکن است واحتمالا با موارد دیگر در خاطرتان آمیخته است. [...] ایشان [...] هیچگاه با حزب همکاری نکرد. لطفا این مورد را اصلاح فرمایید". سپس گفتوگویی با ایشان در پای همان نوشته داشتیم.
هفتهی گذشته در محفلی از دوستان بهکلی بهتصادف، بی آنکه من هیچ به یاد این موضوع و آن بحث باشم یا احساس "مچگیری" کردهباشم، یا خیال داشتهباشم چیزی را به اصرار به آقای ناصر ثابت کنم و... یکی از دوستان حاضر گفت که از همان آغاز فعالیت علنی حزب پس از انقلاب، آقای عبدالله ارگانی همحوزهی او بوده، مرتب و فعالانه در جلسات حوزه حزبی شرکت میکرده، حق عضویت میپرداخته، و بنابراین عضو رسمی حزب بودهاست. این دوستم مقداری از دیدگاههای سیاسی آقای ارگانی را هم نقل کرد.
بنابراین اکنون چند نفر شاهد عضویت رسمی عبدالله ارگانی در حزب توده ایران وجود دارند.
یک خوانندهی گرامی با امضای "ناصر" اعتراض کردند که "جناب عبدالله ارگانی پس از انقلاب هیچگاه عضو حزب نشد هر چند ضدیتی نیز نداشت اما به دلیل عدم عضویت ایشان شرکت ایشان در چنان جلساتی [...] غیرممکن است واحتمالا با موارد دیگر در خاطرتان آمیخته است. [...] ایشان [...] هیچگاه با حزب همکاری نکرد. لطفا این مورد را اصلاح فرمایید". سپس گفتوگویی با ایشان در پای همان نوشته داشتیم.
هفتهی گذشته در محفلی از دوستان بهکلی بهتصادف، بی آنکه من هیچ به یاد این موضوع و آن بحث باشم یا احساس "مچگیری" کردهباشم، یا خیال داشتهباشم چیزی را به اصرار به آقای ناصر ثابت کنم و... یکی از دوستان حاضر گفت که از همان آغاز فعالیت علنی حزب پس از انقلاب، آقای عبدالله ارگانی همحوزهی او بوده، مرتب و فعالانه در جلسات حوزه حزبی شرکت میکرده، حق عضویت میپرداخته، و بنابراین عضو رسمی حزب بودهاست. این دوستم مقداری از دیدگاههای سیاسی آقای ارگانی را هم نقل کرد.
بنابراین اکنون چند نفر شاهد عضویت رسمی عبدالله ارگانی در حزب توده ایران وجود دارند.
27 July 2014
از جهان خاکستری - 106
بودن، یا نبودن؟
شرکت لوازم دیالیز صفاقی این بار، در پایان تابستان 1995، سفری به جزیرهی یونانی کرت و شهر رتیمنون در شمال جزیره ترتیب داد. هر کس به هزینهی خود تا رتیمنون میرفت و آنجا، در هتل، وسایل دیالیز از پیش آماده شدهبود. پتر پرستار سفر مایورکا این بار نیز همراه ما بود. استفان هماتاقی من در آن سفر هم آمدهبود، اما من این بار اتاق تکی داشتم.
هتل ما در صد متری ساحل و نزدیک مرکز شهر بود. بهتر از این نمیشد. هوا عالی بود. گرما شدید نبود. هر روز نایلونی روی پانسمان شکمم میچسباندم و به دریا میرفتم. اما هم وضع جسمیام بدتر از پارسال بود، و هم روحم خستهتر. توی آب زود خسته میشدم. برای رفتن به دیدنیهای شهر هم نمیتوانستم با پتر و استفان همپایی کنم. اکنون دیگر آن کوهنورد دیالیزی مایورکا نبودم. کشالهی ران راستم سخت درد میکرد و حسابی میلنگیدم. دکتر گفتهبود که نوعی فتق در کشاله است که در اثر فشار مایع دیالیز از حفرهی شکم ایجاد شده، و کاریش نمیشود کرد. هر بار پس از ده بیست متر راه رفتن بار دیگر و بار دیگر به این نتیجه میرسیدم که نمیتوانم با این درد همپای پتر و استفان بروم، و از ایشان جدا میشدم. تنها میرفتم، لنگان.
تا آنکه آشنایانی خود جداگانه از سوئد آمدند و هتلی بیرون شهر گرفتند. با هم با چند تور به دیدنیهای جزیره رفتیم: هراکلیون و کاخ و معبد کنوسوس، مرکز تمدن مینویی؛ شهر ساحلی چانیا، و چند جای دیگر. سرانجام نیز ماشین کوچکی کرایه کردم و از رتیمنون به جنوب جزیره، به شهرک ساحلی آگیا گالینی رفتیم.
جاده از گردنهی بلند و مهآلود و سرسبز "اسپیلی" میگذشت. جادهی پیچ در پیچ، مهی غلیظ و عطرآگین، بوتهها و درختهایی متفاوت با کاجهای یکنواخت جنگلهای سوئد، آرامش کوه و جنگل... اینها مرا به یاد گردنهی حیران میانداخت. چه زیبا. چه آرام. چه خوش عطر. آنجا تمشک هم پیدا کردیم. چه خوشمزه.
آگیا گالینی شهرکی نقلی و قدیمی در کوهپایه و ساحل دریا بود. ساحل شنی کوچکی داشت. من کیسهی دیالیز را که همراه آوردهبودم به خود وصل کردم، و یکی از همراهان توی آب پرید، اما دقایقی بعد با درد شدید نیش عروس دریایی بیرون دوید. صاحب مهربان کافهی ساحلی استکانی عرق رازیانهی یونانی "اوزو" به او داد تا روی جای نیش عروس دریایی بمالد، و درد او بیدرنگ ناپدید شد.
خوش و خندان از این سفر ماجراجویانه، به رتیمنون بازگشتیم. اما شب در هتلِ آشنایان، با یکی از آنان گفتوگویی سخت تلخ و دردآور داشتم؛ تلختر از زهر؛ دردآورتر از نیش عروس دریایی؛ یکی از دردناکترین گفتوگوهای زندگانیم؛ همچون کفارهای برای خوشی آنروز. حرفهایی به این تلخی هرگز، در هیچ دورانی از زندگانیم از هیچکس نشنیدهبودم. البته این آشنایم هر چه گفت، واقعیتهای موجود بود، بی راه حلی که از این تن رنجور و خائن و روح خستهی من بر آید.
سپس، دیروقت شب رفتهبودم، ماشین را پس دادهبودم، و اکنون، سر راه هتل، در تاریکی شب بر ساحل ایستادهبودم و موجهای سیاهرنگ دریا را تماشا میکردم. مست نبودم. تمام روز رانندگی کردهبودم. آن دورترکهای روی آب، چراغ یک قایق ماهیگیری در دل سیاهی سوسو میزد. دلم خون بود از حرفهای تلخی که شنیدهبودم. در دل من نیز موجهای سیاهی میآمدند و میرفتند، با آن پرسش جاودان: بودن، یا نبودن؟
نه، این زندگی دیگر ارزش ماندن ندارد. موجودی بیخاصیت و بهدردنخور شدهام. تا کی رنج و شکنجهی این دیالیز لعنتی را تحمل کنم؟ و چرا؟ که چه بشود؟ چه سودی از من به چه کسی میرسد؟ چه دردی را از چه کسی دوا میکنم؟ این چه کار احمقانهایست که چهار بار در روز این مایع توی شکم را عوض میکنم، که دو بار در هفته به بیمارستان میروم و هر بار پنج ساعت میخوابم تا خونم را پاک کنند. دیگر خسته شدهام. سراپا بوی دارو میدهم. سراپای تنم، همهی مفصلهایم درد میکند. اسکلتم گویی میخواهد از هم فرو بپاشد. چه سودی، چه لذتی از این زندگی پر درد و رنج میبرم؟ از تحمل این همه رنج چه چیزی به دست میآورم؟ دیگر چه کسیست که اهمیتی به من بدهد، اعتنایی به من بکند، ارزشی در موجودیت من ببیند؟ دیگر کدام زنیست که بتواند مرا برای همینی که هستم، همینی که شدهام، دوست بدارد؟ پس دیگر چه رؤیایی میماند؟ بازگشت به میهن؟ زیباییهای گردنهی حیران؟ اما آیا چیزی از آن میهنی که داشتم باقی گذاشتهاند؟ چیزی از آن جاها و چیزهای خاطرهانگیز گذاشتهاند بماند؟ با این تن و جان رنجور آنقدر زنده میمانم که دوباره ببینمش؟ زیباییهای گردنهی اسپیلی جزیرهی کرت؟ همین؟ آیا همین بود سهم من از زندگی؟ خوشیای که به همین سادگی با سخنانی زهرآهگین بر باد میرود؟
ایکاش میشد همهی اینگونه دردها را هم با مالیدن چیزی مانند اوزو ناپدید کرد. اما نمیشود. داستایفسکی نبود که در "خاطرات خانهی مردگان" نوشت: «هیچ انسانی نمیتواند بی داشتن هدفی که برای رسیدن به آن میکوشد، زندگی کند؛ اگر انسان نه هدفی داشتهباشد و نه امیدی، این بدبختی بزرگ جانوری مخوف از او میسازد.»؟ یا رومن رولان نبود که در "جان شیفته" نوشت: «چه کسی، در تنهایی بی بهره از عشق، چه کسی بی غرور آمادهی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش نیست ثروتهایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت یا مرد؟»
در کودکی کسانی را دیدهبودم که کلیههایشان از کار افتادهبود. تن اینان ورم میکرد، پوستشان از مسمومیت اوره سبز تیره و بدرنگی میشد، بهتدریج تیرهتر میشدند، و دو هفته بعد میمردند. دیالیز تنها طولانی کردن آن رنج دو هفتهایست. اکنون بیش از سه سال است که سراسر روزهایم به کار کردن و امور دیالیز، یعنی به زنده نگاهداشتن خودم میگذرد. با تحمل این همه رنج فقط دارم خودم را زنده نگه میدارم. و آنوقت کسانی نیز اینچنین شرنگ در جانم میریزند. روحم تکهپاره شدهاست. کورسوی زندگی خیلی وقت است که در وجودم فرو مردهاست و حتی سوسوی بیجان چراغ آن قایق را هم ندارد. چرا این رنج را بهتن خریدهام؟ چرا خود را راحت نمیکنم؟ چرا به زندگی چسبیدهام؟ با کدام دلخوشی؟ با کدام انگیزه؟ به چه امیدی؟ اکنون بهترین موقعیت است. میروم توی آب. آرام آرام پیش میروم. چسباندن پلاستیک روی پانسمان شکم هم لازم نیست. تا جایی که میتوانم شنا میکنم، تا جایی که نیرویم به پایان برسد. و آنجا... دیگر نیرویی برای بازگشت نمانده. همانجا از همهی این شکنجهها، از همهی این تلخیها، از بار هستی رها میشوم. راحت میشوم. راحت ِ راحت... دیگران هم از تحمل من راحت میشوند. آری، سرنوشت من هم این بود، برادر، که با چه ماجراهایی از چنگال مرگ در میهن بگریزم، از مرگ تدریجی اما تند در شوروی بگریزم، و آنگاه، اینجا، در غربتی مضاعف، در آبهای غریب این جزیرهی یونانی، خود را به آغوش مرگ بیافکنم. چه میشود کرد؟ سرنوشت است دیگر. این هم از زندگی من! چیزی از آن نفهمیدم. گمان نمیکنم که پتر و استفان تا یکی دو روز متوجه غیبت من شوند. بعد هم که جسدم را از آب بگیرند، روزنامههای محلی مینویسند: «همهی نشانهها حاکی از آن است که جسدی که از آب گرفتهشده متعلق به مرد 42 سالهی تبعهی سوئد است که چندی پیش از هتل محل اقامت خود ناپدید شد. به گفتهی پزشکی قانونی وی بیمار بود و گمان میرود که در برآورد نیروی خود خطا کرده، و زیادی از ساحل دور شدهاست.» و... همین. آن نقطهی پایان جمله، نقطهی پایان زندگینامهی کوتاه و بیبار من خواهد بود.
موجهای کوچک دریای سیاهرنگ گویی تا درون من امتداد مییافتند؛ میرفتند و میآمدند. تنها دوست ِ تنهاترین تنهاییهایم، بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ در سرم جریان داشت. این ترنم روح من است. این خود منم. شوستاکوویچ چگونه توانسته آن را بسازد؟ آن تنهاترین پرندهی بارانخوردهی نشسته بر سیم تلگراف در تیرهترین دشت جهان که با اوبوآ و کلارینت و فلوت نواخته میشود، خود من بودم اکنون آنجا ایستاده بر ساحل تاریک. آن دنگ... دنگ... آرام هارپ و سلستا در پایان قطعه، گویی واپسین قطرههای عشق به زندگی بود که از پیکر من روی شنهای ساحل میچکید. اینک وقت رفتن بود... بدرود همهی شمایانی که دوستتان داشتم و دارم. بدرود دریا و موج و تاریکی. بدرود سوسوی چراغ قایق. بدرود سبلان سرفراز که چشم بر تو دوختم و پایداری از تو آموختم. اما دیگر پایی برای ایستادن ندارم. دیگر توانی برایم نمانده... مرا، این فرزند دورافتاده از دامانت را، ببخش. خستهام... خسته... خسته... تلخ است این زندگی... چه تلخ... چه تلخ...
خواستم بهسوی آب بروم، اما ناگهان یک عکس قدیمی آنچنان زنده پیش چشمانم آمد که تکان خوردم: دخترکی خردسال در چمنزاری آفتابی کنارم ایستادهبود، با هر دو بازویش کمرم را محکم در آغوشش میفشرد و نمیگذاشت گامی بهپیش بردارم.
***
این پیوند را برای آغاز بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ تنظیم کردهام. بخش سوم در دقیقه ۳۴ و ۱۰ ثانیه به پایان میرسد و بخش چهارم آغاز میشود که فضای بهکلی دیگری دارد و موضوع این نوشته نیست.
20 July 2014
بس کن!
بیستوپنج سال پیش (1989) در چنین تابستانی، ترانهی Stop با اجرای سم برائون Sam Brown در صدر همهی لیستهای "تاپ" موسیقی پاپ جهان، از "تاپ 10" تا "تاپ 100" قرار داشت.
در آن هنگام من تازه یک سال بود که از قرارگاه پناهندگان به خانهام در استکهلم منتقل شدهبودم، و نخستین تلویزیون زندگانیم را خریدهبودم. کانال های تلویزیونی از طریق کابل (بهجای آنتن) و کانال MTv چیزهای نوظهوری بودند و من با شگفتی و کنجکاوی فراوانی ویدئوهای موسیقی پاپ را از این کانال تماشا میکردم. در آن میان ترانهی Stop در صدر لیست من نیز قرار داشت، و هنوز چه زیباست.
در آن هنگام من تازه یک سال بود که از قرارگاه پناهندگان به خانهام در استکهلم منتقل شدهبودم، و نخستین تلویزیون زندگانیم را خریدهبودم. کانال های تلویزیونی از طریق کابل (بهجای آنتن) و کانال MTv چیزهای نوظهوری بودند و من با شگفتی و کنجکاوی فراوانی ویدئوهای موسیقی پاپ را از این کانال تماشا میکردم. در آن میان ترانهی Stop در صدر لیست من نیز قرار داشت، و هنوز چه زیباست.
13 July 2014
آی آدمها...
![]() |
یک آتشنشان فلسطینی کمک میخواهد |
دهها تن دارند این جا میسپارند جان...
عکسی بسیار گویا از عکاس فلسطینی محمود حمص کارمند "فرانس پرس" که پیشتر جایزههایی هم بردهاست. و عکس چهقدر شبیه تابلوی "فریاد" ادوارد مونک است. منبع عکس: روزنامهی سوئدی Dagens Nyheter امروز.
هفتهی پیش این پیوند با عکسهایی از متروی بوستون (امریکا) در پشتیبانی از مردم فلسطین در اینترنت دستبهدست میگشت. گستردهتر باد این فعالیتها!
06 July 2014
حیف!
در نوشتهای دربارهی باکوی نامهربان از خوانندگان آذربایجانی فلورا کریماوا و یالچین رضازاده نام بردم. بهگمانم بهتر است که چند کلمه بیشتر دربارهی آنان بنویسم.
من از سالهای پایانی دبیرستان و با گوش دادن به رادیوی باکو از رادیوگوشی ساخت خودم، از جمله با صدای زیبا و گیرای این دو خواننده آشنا شدم. فلورا کریماوا گویا نوزده ساله بود که ترانهی "حیف" را خواند، و گفتند که صدای او بیش از 4 اوکتاو را میپوشاند؛ و یالچین رضازاده نیز در حوالی همان سن و سال ترانهی "طالعیم منیم" را خواند، و او را دمیس روسوس Demis Roussos آذربایجان نامیدند. از آنپس همواره در کمین بودم تا تازهترین ترانههایی را که این دو میخواندند از رادیو ضبط کنم، تا آنکه بهتدریج صفحههایی از آنان نیز در صفحهفروشی "کارناوال" تهران پدیدار شد.
یکی از زیباترین ترانههایی که فلورا همراه با ارکستر سازهای ملی خواند "اوخو تار" بود که در میان شنوندگان "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) علاقمندان فراوانی داشت.
در شوروی و حتی در باکو هرگز فرصتی برای گوش دادن به رادیو یا تلویزیون باکو و شنیدن صدای این دو پیش نیامد، تا چه رسد دیدارشان از نزدیک. پس از همهی ماجراهایم، پس از پنج سال زندگی در سوئد، یکی از انجمنهای آذربایجانیان سوئد در ماه مارس 1991 فلورا و یالچین را همراه با ارکسترشان برای اجرای کنسرت به استکهلم دعوت کرد. دوستان این انجمن از من خواستند که در حاشیهی اجرای این برنامه با آنان همکاری کنم، و من با آنکه هنوز با جمهوری آذربایجان و موسیقی آذربایجانی قهر (!) بودم، به خاطر عشق دوران جوانی به صدا و موسیقی این دو خواننده، پذیرفتم.
همهی گروه موسیقی و همراهانشان در شب ورود به استکهلم در سالن پذیرایی تعاونی مسکن خانهام میهمان من بودند و از آنان با شام و شامپاین پذیرایی کردم. در روزهای بعد نیز دیدارهای گرمی با فلورا و یالچین و اعضای گروه ارکستر داشتیم و عکسها و ویدئوهای فراوانی از آن دیدارها باقیست.
نهادی که از سوی آذربایجان برای تأمین این سفر و برگزاری کنسرت همکاری کردهبود، "انجمن وطن" نام داشت که خود را "انجمن ارتباط فرهنگی آذربایجان با هموطنان مقیم خارج" توصیف میکرد و یک نشریهی ارگان داشت بهنام "اودلار یوردو" [سرزمین آتش] که گویا از سال 1960 منتشر میشد.
هنوز بقایای نظام شوروی در نهادهای دولتی و اداری جمهوری آذربایجان وجود داشت، و از همین رو هنوز به سبک دوران شوروی یک "کمیسر فرهنگی – سیاسی" بهنام جوانشیر را با این هنرمندان همسفر کردهبودند تا مواظب باشد که اینان از نظر سیاسی و رفتاری دست از پا خطا نکنند و آبروریزی نشود. جوانشیر پس از بازگشت به باکو سفرنامهای در "اودلار یوردو" نوشت و چند نسخه از آن را برای من فرستاد. او در آن سفرنامه از جمله دربارهی من مینوشت:
«شیوا ما را به شام میهمان میکند. این هموطنمان که در آزمایشگاه یکی از مؤسسات سوئد کار میکند، سالها پیش اپرای "کوراوغلو" اثر آهنگساز بزرگمان ع. حاجیبیکوف را به زبان فارسی ترجمه کردهاست. هموطنمان که مهری بیپایان به موسیقی و ادبیات آذربایجان دارد، مشغول کارهای پژوهشی تازهایست.»
اما تجربهی میزبانی از گروههای مشابه در آن دوران، به من و بسیاری دیگر نشان داد که کموبیش همهی آن هنرمندان، به استثنای فلورا و یالچین و گروه همراهشان، از این سفرها انتظار کسب پول غربی دارند و برای شکار پول و هدیه و سوغاتی، برای تجارت میآیند. افراد انجمنهای دعوتکننده در اینجا بارها بگومگوهای دشواری بر سر پول و شکل پذیرایی و برآوردن انتظارها و توقعها با نوازندگان و همراهان خوانندگان داشتند. بسیاری از برنامهگذاران پس از چند تلاش، در آن دوران، توبه کردند و این فعالیت را رها کردند.
فلورای مهربان چند ماه بعد دعوتنامهای برای سفر به باکو برایم فرستاد. اما چه دیر و چه حیف! من که در باکو بودم، و مهری ندیدم، و اکنون با بیماری کلیه دستبهگریبان بودم و یک پایم پیش "دکتر دراکولا" بود – نمیتوانستم به سفری دور بروم.
از فلورا: حیف، اوخو تار، کؤچری قوشلار، طلبهلیک ایللری
فلورا در ویکیپدیا
از یالچین: طالعیم منیم، باکی صاباحین خیر، دورنالار، گل باریشاق، اؤزومدن کوسورم
یالچین در ویکیپدیا
Tags: Flora Karimova, Yalchin Rzazade, Flora Kərimova, Yalçın Rzazadə
من از سالهای پایانی دبیرستان و با گوش دادن به رادیوی باکو از رادیوگوشی ساخت خودم، از جمله با صدای زیبا و گیرای این دو خواننده آشنا شدم. فلورا کریماوا گویا نوزده ساله بود که ترانهی "حیف" را خواند، و گفتند که صدای او بیش از 4 اوکتاو را میپوشاند؛ و یالچین رضازاده نیز در حوالی همان سن و سال ترانهی "طالعیم منیم" را خواند، و او را دمیس روسوس Demis Roussos آذربایجان نامیدند. از آنپس همواره در کمین بودم تا تازهترین ترانههایی را که این دو میخواندند از رادیو ضبط کنم، تا آنکه بهتدریج صفحههایی از آنان نیز در صفحهفروشی "کارناوال" تهران پدیدار شد.
یکی از زیباترین ترانههایی که فلورا همراه با ارکستر سازهای ملی خواند "اوخو تار" بود که در میان شنوندگان "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) علاقمندان فراوانی داشت.
در شوروی و حتی در باکو هرگز فرصتی برای گوش دادن به رادیو یا تلویزیون باکو و شنیدن صدای این دو پیش نیامد، تا چه رسد دیدارشان از نزدیک. پس از همهی ماجراهایم، پس از پنج سال زندگی در سوئد، یکی از انجمنهای آذربایجانیان سوئد در ماه مارس 1991 فلورا و یالچین را همراه با ارکسترشان برای اجرای کنسرت به استکهلم دعوت کرد. دوستان این انجمن از من خواستند که در حاشیهی اجرای این برنامه با آنان همکاری کنم، و من با آنکه هنوز با جمهوری آذربایجان و موسیقی آذربایجانی قهر (!) بودم، به خاطر عشق دوران جوانی به صدا و موسیقی این دو خواننده، پذیرفتم.
همهی گروه موسیقی و همراهانشان در شب ورود به استکهلم در سالن پذیرایی تعاونی مسکن خانهام میهمان من بودند و از آنان با شام و شامپاین پذیرایی کردم. در روزهای بعد نیز دیدارهای گرمی با فلورا و یالچین و اعضای گروه ارکستر داشتیم و عکسها و ویدئوهای فراوانی از آن دیدارها باقیست.
نهادی که از سوی آذربایجان برای تأمین این سفر و برگزاری کنسرت همکاری کردهبود، "انجمن وطن" نام داشت که خود را "انجمن ارتباط فرهنگی آذربایجان با هموطنان مقیم خارج" توصیف میکرد و یک نشریهی ارگان داشت بهنام "اودلار یوردو" [سرزمین آتش] که گویا از سال 1960 منتشر میشد.
هنوز بقایای نظام شوروی در نهادهای دولتی و اداری جمهوری آذربایجان وجود داشت، و از همین رو هنوز به سبک دوران شوروی یک "کمیسر فرهنگی – سیاسی" بهنام جوانشیر را با این هنرمندان همسفر کردهبودند تا مواظب باشد که اینان از نظر سیاسی و رفتاری دست از پا خطا نکنند و آبروریزی نشود. جوانشیر پس از بازگشت به باکو سفرنامهای در "اودلار یوردو" نوشت و چند نسخه از آن را برای من فرستاد. او در آن سفرنامه از جمله دربارهی من مینوشت:
«شیوا ما را به شام میهمان میکند. این هموطنمان که در آزمایشگاه یکی از مؤسسات سوئد کار میکند، سالها پیش اپرای "کوراوغلو" اثر آهنگساز بزرگمان ع. حاجیبیکوف را به زبان فارسی ترجمه کردهاست. هموطنمان که مهری بیپایان به موسیقی و ادبیات آذربایجان دارد، مشغول کارهای پژوهشی تازهایست.»
اما تجربهی میزبانی از گروههای مشابه در آن دوران، به من و بسیاری دیگر نشان داد که کموبیش همهی آن هنرمندان، به استثنای فلورا و یالچین و گروه همراهشان، از این سفرها انتظار کسب پول غربی دارند و برای شکار پول و هدیه و سوغاتی، برای تجارت میآیند. افراد انجمنهای دعوتکننده در اینجا بارها بگومگوهای دشواری بر سر پول و شکل پذیرایی و برآوردن انتظارها و توقعها با نوازندگان و همراهان خوانندگان داشتند. بسیاری از برنامهگذاران پس از چند تلاش، در آن دوران، توبه کردند و این فعالیت را رها کردند.
فلورای مهربان چند ماه بعد دعوتنامهای برای سفر به باکو برایم فرستاد. اما چه دیر و چه حیف! من که در باکو بودم، و مهری ندیدم، و اکنون با بیماری کلیه دستبهگریبان بودم و یک پایم پیش "دکتر دراکولا" بود – نمیتوانستم به سفری دور بروم.
از فلورا: حیف، اوخو تار، کؤچری قوشلار، طلبهلیک ایللری
فلورا در ویکیپدیا
از یالچین: طالعیم منیم، باکی صاباحین خیر، دورنالار، گل باریشاق، اؤزومدن کوسورم
یالچین در ویکیپدیا
Tags: Flora Karimova, Yalchin Rzazade, Flora Kərimova, Yalçın Rzazadə
22 June 2014
یک کیروش برای اپوزیسیون ایران
در حاشیهی جشن تولد باصفای دوستی، با همهی میهمانان به تماشای مسابقهی فوتبال میان تیمهای ایران و آرژانتین نشستیم. شور و شوق و ابراز احساسات دوستان آنچنان پر سروصدا بود که از تحلیلها و نظرهای مفسران ورزشی کانال تلویزیون سوئد چیزی نمیشنیدیم. اما در آن میان، در آستانهی آغاز نیمهی دوم، جملهای را همه شنیدند که انفجار خندهی جمع را در پی داشت. یکی از مفسران گفت: «حال ببینیم که آیا نظم و انضباط [دیسیپلین] ایرانی در نیمهی دوم هم دوام خواهد آورد، یا نه»! «نظم و انضباط ایرانی»؟ آیا چنین چیزی وجود دارد؟
90 دقیقه بازی بهروشنی نشان داد که آری، نظم و انضباطی سفت و سخت و ستودنی در بازی تیم ایران وجود دارد، هرچند شاید نه نظم و انضباط "ایرانی" که بیگمان "پرتغالی". مربی پرتغالی تیم ثابت کرد که میتوان به ایرانی جماعت هم آموخت که در یک تیم و به عنوان عضوی از یک تیم عمل کنند، و انضباط تیمی را رعایت کنند. او ثابت کرد که در این صورت این تیم میتواند، همچنان که مفسر سوئدی گفت، قهرمانانه عمل کند heroisk insats.
ایکاش یک کیروش هم پیدا میشد و این را به اپوزیسیون ایرانی میآموخت.
[با درود به خسرو عزیز]
90 دقیقه بازی بهروشنی نشان داد که آری، نظم و انضباطی سفت و سخت و ستودنی در بازی تیم ایران وجود دارد، هرچند شاید نه نظم و انضباط "ایرانی" که بیگمان "پرتغالی". مربی پرتغالی تیم ثابت کرد که میتوان به ایرانی جماعت هم آموخت که در یک تیم و به عنوان عضوی از یک تیم عمل کنند، و انضباط تیمی را رعایت کنند. او ثابت کرد که در این صورت این تیم میتواند، همچنان که مفسر سوئدی گفت، قهرمانانه عمل کند heroisk insats.
ایکاش یک کیروش هم پیدا میشد و این را به اپوزیسیون ایرانی میآموخت.
[با درود به خسرو عزیز]
15 June 2014
تب فوتبال
این روزها همه فوتبال تماشا میکنند، همه از فوتبال حرف میزنند، همه کارشناس خطا و پنالتی شدهاند. دشوار است برکنار ماندن از این تب همهگیر. میکوشم همراهی کنم. میکوشم از اخبار هیجانانگیز فوتبال عقب نمانم. میکوشم برخی از بازیها را تماشا کنم تا در این گفتوگوها من نیز چند کلمهای برای گفتن داشتهباشم. فوتبال زیباست. اما...
اما فوتبال بازی من نیست، و نه تنها فوتبال، که هیچ بازی دیگری، هیچ رقابت و مسابقهی دیگری که در آن قوم و ملت و کشوری در رویارویی با قوم و ملت و کشور دیگری قرار میگیرد تا نشان دهند کدام برتراند: هلند برتر از اسپانیاست؛ ایتالیا برتر از انگلستان است؛ و در پایان خواهیم دانست که آرژانتین (؟) برتر از همه است، و احساس سرشکستگی خواهیم کرد که چرا ما برتر از دیگران نیستیم. آیا این است چیزی که در پایان یک ماه بازیها در انتظارش هستیم؟
گاه احساس شرم میکنم از این که کاری سازندهتر از این نمیکنم که در برابر تلویزیون نشستهام و یک توپ را دنبال میکنم. به یاد آن شوخی معروف میافتم که میگوید: "خب، نفری یک توپ به اینها بدهید تا با هم دعوا نکنند!"
بازی و مسابقهی من مسابقه با طبیعت و نیروهای آن است: ببین! انسان میتواند صد متر را در کمتر از 10 ثانیه بدود! ببین! انسان میتواند نزدیک دو متر و نیم بپرد؛ میتواند دویست و هفتاد کیلو را بلند کند، میتواند قلههای بلندتر از هشت هزار متر را زیر پا آورد، میتواند در سرمای زیر پنجاه درجه تا قطب برود. انسان میتواند ماشینی بسازد که او را در آسمان و بلندی ده هزار متری از این سوی جهان به آن سو ببرد؛ میتواند تندتر از صوت جابهجا شود، میتواند کوه را سوراخ کند و تونل بسازد، میتواند زیر کف دریا جاده بسازد؛ میتواند اتم را بشکافد، ورقهای از زغال به ضخامت یک اتم بسازد، مادهی ابررسانا تولید کند؛ میتواند تا ماه پرواز کند و بر سطح آن راه برود؛ میتواند ماشینی را بر سطح مریخ پیاده کند و از اینجا هدایتش کند... آری، انسان میتواند! این است مسابقهای که من دوست دارم تماشا کنم!
در سریال تلویزیونی "پیشتازان فضا" از دانشمندی بهنام زفرام کوکرین Zefram Cochrane سخن میرود که در سال 2063 موتور وارپ Warp drive را اختراع میکند. این موتور با سوخت "ضد ماده" کار میکند و میتواند کشتی فضایی را با سرعتی بیش از سرعت نور در فضا جابهجا کند. این روزها خبر رسید که یک دانشمند ناسا بهنام هرولد وایت با همکاری یک هنرمند عکاس طرحی برای کشتی فضایی IXS Enterprise ارائه دادهاست که با سرعت وارپ پرواز میکند. این البته هنوز طرحی خیالیست، اما اینجاست دورخیزهای مسابقه با نیروهای طبیعت. بهپیش ای انسان آفریننده!
اما فوتبال بازی من نیست، و نه تنها فوتبال، که هیچ بازی دیگری، هیچ رقابت و مسابقهی دیگری که در آن قوم و ملت و کشوری در رویارویی با قوم و ملت و کشور دیگری قرار میگیرد تا نشان دهند کدام برتراند: هلند برتر از اسپانیاست؛ ایتالیا برتر از انگلستان است؛ و در پایان خواهیم دانست که آرژانتین (؟) برتر از همه است، و احساس سرشکستگی خواهیم کرد که چرا ما برتر از دیگران نیستیم. آیا این است چیزی که در پایان یک ماه بازیها در انتظارش هستیم؟
گاه احساس شرم میکنم از این که کاری سازندهتر از این نمیکنم که در برابر تلویزیون نشستهام و یک توپ را دنبال میکنم. به یاد آن شوخی معروف میافتم که میگوید: "خب، نفری یک توپ به اینها بدهید تا با هم دعوا نکنند!"
بازی و مسابقهی من مسابقه با طبیعت و نیروهای آن است: ببین! انسان میتواند صد متر را در کمتر از 10 ثانیه بدود! ببین! انسان میتواند نزدیک دو متر و نیم بپرد؛ میتواند دویست و هفتاد کیلو را بلند کند، میتواند قلههای بلندتر از هشت هزار متر را زیر پا آورد، میتواند در سرمای زیر پنجاه درجه تا قطب برود. انسان میتواند ماشینی بسازد که او را در آسمان و بلندی ده هزار متری از این سوی جهان به آن سو ببرد؛ میتواند تندتر از صوت جابهجا شود، میتواند کوه را سوراخ کند و تونل بسازد، میتواند زیر کف دریا جاده بسازد؛ میتواند اتم را بشکافد، ورقهای از زغال به ضخامت یک اتم بسازد، مادهی ابررسانا تولید کند؛ میتواند تا ماه پرواز کند و بر سطح آن راه برود؛ میتواند ماشینی را بر سطح مریخ پیاده کند و از اینجا هدایتش کند... آری، انسان میتواند! این است مسابقهای که من دوست دارم تماشا کنم!
در سریال تلویزیونی "پیشتازان فضا" از دانشمندی بهنام زفرام کوکرین Zefram Cochrane سخن میرود که در سال 2063 موتور وارپ Warp drive را اختراع میکند. این موتور با سوخت "ضد ماده" کار میکند و میتواند کشتی فضایی را با سرعتی بیش از سرعت نور در فضا جابهجا کند. این روزها خبر رسید که یک دانشمند ناسا بهنام هرولد وایت با همکاری یک هنرمند عکاس طرحی برای کشتی فضایی IXS Enterprise ارائه دادهاست که با سرعت وارپ پرواز میکند. این البته هنوز طرحی خیالیست، اما اینجاست دورخیزهای مسابقه با نیروهای طبیعت. بهپیش ای انسان آفریننده!
08 June 2014
یک تار، دو تار، سه تار
در کودکی، درست یا غلط، به ما میآموختند که تار را مغولها اختراع کردهاند و نزد آنان تنها یک "تار" یا سیم داشته. من میکوشیدم با بستن سیم لخت برق میان دو میخ بر روی جعبهای چوبی "یکتار" بسازم و بنوازم، اما به جایی نرسیدم. جستوجویم در یوتیوب برای یافتن نمونهای از موسیقی یکتار نیز به جایی نرسید.
در نوروز 1354 از سوی دانشگاه و با اتوبوس دانشگاه به یک "سفر علمی" به افغانستان و پاکستان رفتیم و توانستیم خود را به مراسم بزرگ نوروزی در مزار شریف برسانیم. یکی از مراسم این جشن برگزاری مسابقهی "بزکشی" در حضور مقامهای دولتی بود. دوستان افغان با نهایت مهر و میهماننوازی ما را در جایگاه ویژه و نزدیک دولتیان نشاندند.
در طول مسابقه خواننده و نوازندهای برای مقامهای دولتی مینواخت و میخواند. نوای گرم، شعرهای فیالبداهه، و صدای خوش دوتار او بر دل من و چند تن دیگر از همراهان نشست. پس از پایان مسابقه ما او را که "نظرمحمد بلخی" نام داشت به اتاق هتل خود بردیم، خواهش کردیم که برایمان بنوازد، با ضبطصوت کاست کوچکی که داشتیم ساز و آواز او را ضبط کردیم و نوار را با خود به تهران بردیم.
این نخستین آشنایی من با دوتار بود و از آن پس سخت شیفتهی نوای دوتار شدم. نوار نظرمحمد بلخی یکی از بهترین یادگارهای سفر افغانستان بود. آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه تکثیر کردیم و بهگمانم چیزی نزدیک صد نسخه از آن به فروش رفت. امروز در جستوجوی نا امیدانهام در یوتیوب برای یافتن نمونهای از کار نظرمحمد بلخی، با کمال شگفتی دیدم که کسی از افغانستان تکههایی از همان نوار مرا در چهار بخش در یوتیوب گذاشتهاست.
نوای خوش نظرمحمد بلخی از پس چهل سال بسیار خاطرهانگیز است. اما دوتار ترکمنی چیز دیگریست و تأثیر شگرفی بر من دارد. همواره با شنیدن آن ناگهان پوست سراسر تنم به قول سوئدیها "پوست غاز" میشود، یعنی مو بر سراسر تنم راست میشود، و چیزی شگفت، مانند رودی پاک و خنک در رگهایم جاری میشود.
در سالهای نوجوانی نمیدانم چرا ناگهان به شنیدن سهتار ایرانی علاقمند شدهبودم و با ذوق و شوق به سهتار احمد عبادی و دیگران که از رادیو پخش میشد گوش میدادم. اما علاقهام به سهتار ایرانی و به طور کلی به موسیقی اصیل ایرانی چندی بعد بهتمامی از بین رفت.
با زندهیاد محمدرضا لطفی از عضویت مشترکمان در "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و جلسات تأسیس شورا در خانهی او در سال 1359، با رفتوآمدهای او با احسان طبری و... آشنایی و نشست و برخاست اندکی داشتهام و حتی ناخواسته در جریان یک ماجرای خصوصی او نیز قرار گرفتم. نزدیک 25 سال پیش او به استکهلم آمد و برای جمع کوچکی سهتار نواخت و آواز خواند. در پایان برنامه بهسویش دویدم و نسخهای از کتابچهی "با گامهای فاجعه" را که تازه در آمدهبود به او دادم. سپس بیرون سالن دیدار کردیم، او مرا به یاد آورد و مهربانی کرد. اما راست آن که ساز او، چه تار و چه سهتار، هرگز چنگی به دلم نزد، و نه تنها او، که تار و سهتار هیچ نوازندهی ایرانی.
یکی از زیباترین نمونههای موسیقی "سهتار" که میشناسم، این است. بخش تکنوازی آن را از دست ندهید.
یک نمونه دوتار ترکمنی
موسیقی دوتار و آواز از آلتای
دوتار اویغوری
حیف است که زنبورکنوازی این دخترعموهای زیبای مرا نبینید!
و سرانجام، نظرمحمد بلخی: بخش نخست نوار اینجاست. او فیالبداهه دربارهی رویدادهای روز، و از جمله از زمینلرزهی بزرگی که همان روزها تنگهی تاشقرغان را ویران کردهبود میگوید، و در دقیقهی شش و چهل ثانیه از "رفیقایی آمده از طرف ایران" نام میبرد. بخشهای بعدی نوار را همانجا مییابید، اما باید هشدار دهم که در میانههای بخشهای بعدی جملهی زشتی بر پرده نمایان میشود که نمیدانم به چه منظوری آنجا گذاشته شده.
در نوروز 1354 از سوی دانشگاه و با اتوبوس دانشگاه به یک "سفر علمی" به افغانستان و پاکستان رفتیم و توانستیم خود را به مراسم بزرگ نوروزی در مزار شریف برسانیم. یکی از مراسم این جشن برگزاری مسابقهی "بزکشی" در حضور مقامهای دولتی بود. دوستان افغان با نهایت مهر و میهماننوازی ما را در جایگاه ویژه و نزدیک دولتیان نشاندند.
در طول مسابقه خواننده و نوازندهای برای مقامهای دولتی مینواخت و میخواند. نوای گرم، شعرهای فیالبداهه، و صدای خوش دوتار او بر دل من و چند تن دیگر از همراهان نشست. پس از پایان مسابقه ما او را که "نظرمحمد بلخی" نام داشت به اتاق هتل خود بردیم، خواهش کردیم که برایمان بنوازد، با ضبطصوت کاست کوچکی که داشتیم ساز و آواز او را ضبط کردیم و نوار را با خود به تهران بردیم.
این نخستین آشنایی من با دوتار بود و از آن پس سخت شیفتهی نوای دوتار شدم. نوار نظرمحمد بلخی یکی از بهترین یادگارهای سفر افغانستان بود. آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه تکثیر کردیم و بهگمانم چیزی نزدیک صد نسخه از آن به فروش رفت. امروز در جستوجوی نا امیدانهام در یوتیوب برای یافتن نمونهای از کار نظرمحمد بلخی، با کمال شگفتی دیدم که کسی از افغانستان تکههایی از همان نوار مرا در چهار بخش در یوتیوب گذاشتهاست.
نوای خوش نظرمحمد بلخی از پس چهل سال بسیار خاطرهانگیز است. اما دوتار ترکمنی چیز دیگریست و تأثیر شگرفی بر من دارد. همواره با شنیدن آن ناگهان پوست سراسر تنم به قول سوئدیها "پوست غاز" میشود، یعنی مو بر سراسر تنم راست میشود، و چیزی شگفت، مانند رودی پاک و خنک در رگهایم جاری میشود.
در سالهای نوجوانی نمیدانم چرا ناگهان به شنیدن سهتار ایرانی علاقمند شدهبودم و با ذوق و شوق به سهتار احمد عبادی و دیگران که از رادیو پخش میشد گوش میدادم. اما علاقهام به سهتار ایرانی و به طور کلی به موسیقی اصیل ایرانی چندی بعد بهتمامی از بین رفت.
با زندهیاد محمدرضا لطفی از عضویت مشترکمان در "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و جلسات تأسیس شورا در خانهی او در سال 1359، با رفتوآمدهای او با احسان طبری و... آشنایی و نشست و برخاست اندکی داشتهام و حتی ناخواسته در جریان یک ماجرای خصوصی او نیز قرار گرفتم. نزدیک 25 سال پیش او به استکهلم آمد و برای جمع کوچکی سهتار نواخت و آواز خواند. در پایان برنامه بهسویش دویدم و نسخهای از کتابچهی "با گامهای فاجعه" را که تازه در آمدهبود به او دادم. سپس بیرون سالن دیدار کردیم، او مرا به یاد آورد و مهربانی کرد. اما راست آن که ساز او، چه تار و چه سهتار، هرگز چنگی به دلم نزد، و نه تنها او، که تار و سهتار هیچ نوازندهی ایرانی.
یکی از زیباترین نمونههای موسیقی "سهتار" که میشناسم، این است. بخش تکنوازی آن را از دست ندهید.
یک نمونه دوتار ترکمنی
موسیقی دوتار و آواز از آلتای
دوتار اویغوری
حیف است که زنبورکنوازی این دخترعموهای زیبای مرا نبینید!
و سرانجام، نظرمحمد بلخی: بخش نخست نوار اینجاست. او فیالبداهه دربارهی رویدادهای روز، و از جمله از زمینلرزهی بزرگی که همان روزها تنگهی تاشقرغان را ویران کردهبود میگوید، و در دقیقهی شش و چهل ثانیه از "رفیقایی آمده از طرف ایران" نام میبرد. بخشهای بعدی نوار را همانجا مییابید، اما باید هشدار دهم که در میانههای بخشهای بعدی جملهی زشتی بر پرده نمایان میشود که نمیدانم به چه منظوری آنجا گذاشته شده.
Subscribe to:
Posts (Atom)