به این زودی روز آخر فرا رسید؟! فردا سه تن از ما در سه پرواز جداگانه از فرودگاه ازمیر بهسوی شهرهای خود در سه کشور گوناگون میرویم. چند تن از دوستان بیشتر میمانند.
پس از بدخوابی از صدای ترافیک چهارراه پشت پنجرهی هتل و پارس سگان ولگرد، ساعت 7 بامداد به هر زحمتی هست خود را از رختخواب بیرون میکشم: باید از این واپسین فرصت استفاده کنم و در بامداد دریا تنی به آب بزنم. دو تن از دوستان پیش از من خود را رساندهاند. آرامش و سکون دریای بامدادان بیهمتاست. سطح آب آرام و صاف است. شرهی آب بر بازوان و گردن در این خاموشی چون موسیقی زیبایی گوش را نوازش میدهد. این آبتنی مانند "مدیتیشن" است و ساعتی به آن میپردازم.
با دوستان صبحانه میخوریم و تصمیم میگیریم که امروز قدری در شهر بگردیم، شاید یادگاریها و سوغاتیهایی بخریم. پیاده به راه میافتیم. آفتاب داغ است، اما نه به داغی روزی که به بازار زیتینلی رفتیم. نخست چند عکس از مجسمهی "ساری قیز" [دختر زرین (زرد)] و غازهایش میگیریم. با عجقوجقهایی که در پیرامون این حوض و مجسمه هوا کردهاند، منظره مجسمه بهکلی خراب شدهاست.
افسانهی "ساری قیز" و غازهایش، و نام کوههای غاز به هم مربوطاند. افسانهی "ساری قیز" گویا ریشه در قصههای ترکمنانی دارد که ساکن روستاهای این منطقه هستند. دامنهی گسترش این افسانه گویا تا ایران هم میرسد، و طبیعیست که روایتهای گوناگونی از آن بر سر زبانهاست. در یکی از این روایتها سخن از دختری بسیار زیبا با آبشاری از موهای زرین است که همهی مردان ده عاشق اویند، اما چون دستشان به او نمیرسد، نامش را به دروغ لکهدار میکنند. دختر برای نجات آبروی پدرش به قلهی کوه پناه میبرد و آنجا به پرورش غاز میپردازد. اما پدر تحمل زخم زبان اهل ده را ندارد و بالای کوه میرود تا دخترش را بکشد، و...
دوستان میخواهند به عزیزان خود در دوردست زنگ بزنند. به تلفنخانهای که نزدیک "میدان جمهوریت" هست میرویم. من در دفتر خنک مینشینم و دوستان ساعتی با این و آن حرف میزنند. سپس از محوطهی بازار روز آقچای که امروز کموبیش خالی از دستفروشان است میگذریم و در آنسوی میدان وارد فروشگاه بزرگ میگروس Migros میشویم. چیزی شبیه به سوپرمارکتهای متوسط سوئد است، مانند ICA Maxi، که از ماست و شیر و سبزی و میوه تا لباس و وسایل باغبانی در آن یافت میشود. دوستی دنبال کیف و کولهپشتی و چمدان میگردد، که نمییابد، و دوستی دیگر دنبال تخم گیاهان و دانههاست، و به بستههای چای با مزههای گوناگون رضایت میدهد. من در گوشهای غرفهی بزرگ شرابها را کشف میکنم: عجب! پس اینجاست که شرابهای خوب و درست را میفروشند و من نمیدانستم! پارسال بهناچار از بقالی کوچک زیر خانهمان شرابی خریدم که چیز چرند بیمزه و گرانبهایی بود. امسال هم که دیگر دیر است. آیا باز هم گذارم به آقچای خواهد افتاد؟ تا ببینیم.
قدمزنان بهسوی منزلگاهمان باز میگردیم. دوستان هوس آبجوی بشکه کردهاند. خوراکیهای خود را از هتل میآورند و روی میز یک آبجوفروشی سفرهشان را میگسترند، آبجو مینوشند و از خوردنیهای همراه ناهاری برپا میکنند. من گرسنه نیستم و لیوانی آب آلبالوی خنک را ترجیح میدهم. اینجا به آلبالو میگویند "ویشنه" و با دوستان گمان میکنیم که این نام از زبان روسی گرفته شده. دیرتر در واژهنامهی آنلاین بنیاد زبان ترکی میخوانم که آن را از زبان بلغاری گرفتهاند، که البته از خویشاوندان نزدیک زبان روسیست.
باید از واپسین فرصت سود برد و بار دیگر تنی به آب رساند. از سوئد که میآمدم هوا تیره و تار بود، باران سنگینی میبارید و گرمای هوا 14 درجه بود. باید تا میتوانم از گرمای آقچای در تنم ذخیره کنم. پس باقی روز به آبتنی و واپسین گپها با دوستان میگذرد، و شامی مطبوع دستپخت خانم میزبان و دوستان، در محفلی گرم.
ساعت 4 بامداد باید بهسوی ازمیر برویم تا به پروازهایمان برسیم. در جادههای تاریک بامداد بهسوی ازمیر میرانم. دوستانی در ازمیر میمانند تا در شهر بگردند، و دوستانی را به فرودگاه میرسانم. نمایندهی شرکت آلمیرا گفته که همکارانش سر ساعت 8 جلوی دروازهی "رفت" منتظرم خواهند بود تا ماشین را تحویل بگیرند. ساعت هفت و نیم به آنجا میرسم و طبیعیست که خبری از آنان نیست. دوستان را پیاده میکنم تا بهسوی پروازهایشان بروند، و خود میروم تا کمی در نزدیکی فرودگاه بچرخم تا ساعت 8 شود.
دو سه دقیقه مانده به هشت به جای قرار با نمایندهی آلمیرا بر میگردم، و هنوز اثری از ایشان نیست. اینجا ایستادن ممنوع است و تنها میتوان مسافر پیاده کرد و بیدرنگ باید حرکت کرد. میایستم و میایستم و مواظبم که پلیس پیدایش نشود. خیر! خبری از نمایندهی آلمیرا نیست! ساعت 8 و ده دقیقه شمارهشان را میگیرم. این بار، بر خلاف روز ورودم، شماره وجود دارد و مردی پاسخ میدهد. داستان را میگویم، او جای دقیق ایستادنم را میپرسد و میگوید "تمام! تمام!" اما تا ده دقیقه بعد هم کسی پیدایش نمیشود. مأمور پلیسی دارد از تکتک ماشینهایی که راننده در کنارشان نیست عکس میگیرد. بهناچار راه میافتم و میروم و چرخی میزنم، و باز میگردم. ساعت 8 و نیم شده و درست لحظهای که به جای قرار میرسم، مرد جوانی تازه از راه رسیده، دارد از عرض خیابان میگذرد، و از دور برایم دست تکان میدهد.
در سفرهای بعدی به ترکیه، دیگر هرگز از شرکت آلمیرا ماشین کرایه نخواهم کرد!
ایستانبول، ایستانبول!
دانشآموز دبیرستان که بودم ترانهی زیبایی با صدای مارک آریان Marc Aryan خوانندهی ارمنی – فرانسوی - بلژیکی فراوان از رادیو پخش میشد که نام "ایستانبول" در آن تکرار میشد و من آن را دوست میداشتم. اکنون در فرودگاه استانبول هستم و تا پرواز بعدی به مقصد استکهلم هشت ساعت وقت دارم. شنیدهام که شرکت هواپیمایی "تورکیش" اتوبوسهای ویژهای برای مسافران خود دارد و اگر فاصلهی دو پروازشان کافی باشد، داوطلبان را میبرند و در شهر میگردانند و به موقع به فرودگاه بر میگردانند. اما من پرواز ارزان شرکت پگاسوس را خریدهام که چنین خدماتی ندارد. با این خیال که شاید اتوبوسهایی باشد که مرا به شهر ببرد و برگرداند، تابلوی "توریست اینفورمیشن" را دنبال میکنم، و دنبال میکنم...، و به جایی نمیرسم! دنبالهی راه گم میشود و تابلوی دیگری نیست! تنها یک باجه پیدا میکنم که بلیتهای یک شرکت اتوبوسرانی را میفروشد. یک بار از مردی که آنجا نشسته، و چند دقیقه دیرتر از زنی که آنجا نشسته میپرسم که آیا میتوانم با اتوبوسهای آنها بروم و شهر را بگردم و برگردم؟ - هردو، جدا از هم، ساعت پرواز بعدیم را میپرسند، ساعتشان را نگاه میکنند، فکری میکنند، و میگویند که وقت کافی نیست و تنها میرسم که تا مرکز شهر بروم، و بیدرنگ باید برگردم!
"ایستانبول، ایستانبول" ندیده میماند. روز پیش و امروز نیز در شهر تظاهراتی بود و هست، و میترسم که اگر بروم، اتوبوس رفت یا برگشت در راهبندان گیر کند و نتوانم خود را به پروازم برسانم. باشد تا در فرصتی دیگر دلی سیر به تماشای استانبول بروم. هشت ساعت انتظار تا پرواز بعدی دمی غنیمت است تا کتابی را که همراه دارم تا پایان بخوانم.
***
و اما تظاهرات: پارسال هنوز هیچ نشانی از شورش و تظاهرات مردم و جوانان ترکیه در میدان "تقسیم" نبود که نوشتم: «مشاهدات روزانه، من و یکی از دوستان را، بی آنکه در این مورد با هم تبادل نظر کردهباشیم، به یاد ایران در آستانهی انقلاب 1357 میانداخت: همان تضادها و نابههنجاریها، شکافها و ازهمگسیختگیها، زرق و برقها و ریختوپاشها، و... و نتیجه، با وجود دانش ناقص و مشاهدهی سطحی، روشن است: اگر آزادیهای دموکراتیک، آزادی احزاب و سازمانها و نهادهای مردمی، آزادی بیان و امکان مشارکت مردم در سیاستگزاری و تعیین سرنوشت خود وجود نداشتهباشد، ترکیه نیز دیر یا زود مانند ایران ِ شاه منفجر خواهد شد. نمیدانم که آیا این آزادیها امروز در ترکیه وجود دارد، یا نه.»
"ایستانبول، ایستانبول" را اینجا بشنوید.
پس از بدخوابی از صدای ترافیک چهارراه پشت پنجرهی هتل و پارس سگان ولگرد، ساعت 7 بامداد به هر زحمتی هست خود را از رختخواب بیرون میکشم: باید از این واپسین فرصت استفاده کنم و در بامداد دریا تنی به آب بزنم. دو تن از دوستان پیش از من خود را رساندهاند. آرامش و سکون دریای بامدادان بیهمتاست. سطح آب آرام و صاف است. شرهی آب بر بازوان و گردن در این خاموشی چون موسیقی زیبایی گوش را نوازش میدهد. این آبتنی مانند "مدیتیشن" است و ساعتی به آن میپردازم.
با دوستان صبحانه میخوریم و تصمیم میگیریم که امروز قدری در شهر بگردیم، شاید یادگاریها و سوغاتیهایی بخریم. پیاده به راه میافتیم. آفتاب داغ است، اما نه به داغی روزی که به بازار زیتینلی رفتیم. نخست چند عکس از مجسمهی "ساری قیز" [دختر زرین (زرد)] و غازهایش میگیریم. با عجقوجقهایی که در پیرامون این حوض و مجسمه هوا کردهاند، منظره مجسمه بهکلی خراب شدهاست.
افسانهی "ساری قیز" و غازهایش، و نام کوههای غاز به هم مربوطاند. افسانهی "ساری قیز" گویا ریشه در قصههای ترکمنانی دارد که ساکن روستاهای این منطقه هستند. دامنهی گسترش این افسانه گویا تا ایران هم میرسد، و طبیعیست که روایتهای گوناگونی از آن بر سر زبانهاست. در یکی از این روایتها سخن از دختری بسیار زیبا با آبشاری از موهای زرین است که همهی مردان ده عاشق اویند، اما چون دستشان به او نمیرسد، نامش را به دروغ لکهدار میکنند. دختر برای نجات آبروی پدرش به قلهی کوه پناه میبرد و آنجا به پرورش غاز میپردازد. اما پدر تحمل زخم زبان اهل ده را ندارد و بالای کوه میرود تا دخترش را بکشد، و...
دوستان میخواهند به عزیزان خود در دوردست زنگ بزنند. به تلفنخانهای که نزدیک "میدان جمهوریت" هست میرویم. من در دفتر خنک مینشینم و دوستان ساعتی با این و آن حرف میزنند. سپس از محوطهی بازار روز آقچای که امروز کموبیش خالی از دستفروشان است میگذریم و در آنسوی میدان وارد فروشگاه بزرگ میگروس Migros میشویم. چیزی شبیه به سوپرمارکتهای متوسط سوئد است، مانند ICA Maxi، که از ماست و شیر و سبزی و میوه تا لباس و وسایل باغبانی در آن یافت میشود. دوستی دنبال کیف و کولهپشتی و چمدان میگردد، که نمییابد، و دوستی دیگر دنبال تخم گیاهان و دانههاست، و به بستههای چای با مزههای گوناگون رضایت میدهد. من در گوشهای غرفهی بزرگ شرابها را کشف میکنم: عجب! پس اینجاست که شرابهای خوب و درست را میفروشند و من نمیدانستم! پارسال بهناچار از بقالی کوچک زیر خانهمان شرابی خریدم که چیز چرند بیمزه و گرانبهایی بود. امسال هم که دیگر دیر است. آیا باز هم گذارم به آقچای خواهد افتاد؟ تا ببینیم.
قدمزنان بهسوی منزلگاهمان باز میگردیم. دوستان هوس آبجوی بشکه کردهاند. خوراکیهای خود را از هتل میآورند و روی میز یک آبجوفروشی سفرهشان را میگسترند، آبجو مینوشند و از خوردنیهای همراه ناهاری برپا میکنند. من گرسنه نیستم و لیوانی آب آلبالوی خنک را ترجیح میدهم. اینجا به آلبالو میگویند "ویشنه" و با دوستان گمان میکنیم که این نام از زبان روسی گرفته شده. دیرتر در واژهنامهی آنلاین بنیاد زبان ترکی میخوانم که آن را از زبان بلغاری گرفتهاند، که البته از خویشاوندان نزدیک زبان روسیست.
باید از واپسین فرصت سود برد و بار دیگر تنی به آب رساند. از سوئد که میآمدم هوا تیره و تار بود، باران سنگینی میبارید و گرمای هوا 14 درجه بود. باید تا میتوانم از گرمای آقچای در تنم ذخیره کنم. پس باقی روز به آبتنی و واپسین گپها با دوستان میگذرد، و شامی مطبوع دستپخت خانم میزبان و دوستان، در محفلی گرم.
ساعت 4 بامداد باید بهسوی ازمیر برویم تا به پروازهایمان برسیم. در جادههای تاریک بامداد بهسوی ازمیر میرانم. دوستانی در ازمیر میمانند تا در شهر بگردند، و دوستانی را به فرودگاه میرسانم. نمایندهی شرکت آلمیرا گفته که همکارانش سر ساعت 8 جلوی دروازهی "رفت" منتظرم خواهند بود تا ماشین را تحویل بگیرند. ساعت هفت و نیم به آنجا میرسم و طبیعیست که خبری از آنان نیست. دوستان را پیاده میکنم تا بهسوی پروازهایشان بروند، و خود میروم تا کمی در نزدیکی فرودگاه بچرخم تا ساعت 8 شود.
دو سه دقیقه مانده به هشت به جای قرار با نمایندهی آلمیرا بر میگردم، و هنوز اثری از ایشان نیست. اینجا ایستادن ممنوع است و تنها میتوان مسافر پیاده کرد و بیدرنگ باید حرکت کرد. میایستم و میایستم و مواظبم که پلیس پیدایش نشود. خیر! خبری از نمایندهی آلمیرا نیست! ساعت 8 و ده دقیقه شمارهشان را میگیرم. این بار، بر خلاف روز ورودم، شماره وجود دارد و مردی پاسخ میدهد. داستان را میگویم، او جای دقیق ایستادنم را میپرسد و میگوید "تمام! تمام!" اما تا ده دقیقه بعد هم کسی پیدایش نمیشود. مأمور پلیسی دارد از تکتک ماشینهایی که راننده در کنارشان نیست عکس میگیرد. بهناچار راه میافتم و میروم و چرخی میزنم، و باز میگردم. ساعت 8 و نیم شده و درست لحظهای که به جای قرار میرسم، مرد جوانی تازه از راه رسیده، دارد از عرض خیابان میگذرد، و از دور برایم دست تکان میدهد.
در سفرهای بعدی به ترکیه، دیگر هرگز از شرکت آلمیرا ماشین کرایه نخواهم کرد!
ایستانبول، ایستانبول!
دانشآموز دبیرستان که بودم ترانهی زیبایی با صدای مارک آریان Marc Aryan خوانندهی ارمنی – فرانسوی - بلژیکی فراوان از رادیو پخش میشد که نام "ایستانبول" در آن تکرار میشد و من آن را دوست میداشتم. اکنون در فرودگاه استانبول هستم و تا پرواز بعدی به مقصد استکهلم هشت ساعت وقت دارم. شنیدهام که شرکت هواپیمایی "تورکیش" اتوبوسهای ویژهای برای مسافران خود دارد و اگر فاصلهی دو پروازشان کافی باشد، داوطلبان را میبرند و در شهر میگردانند و به موقع به فرودگاه بر میگردانند. اما من پرواز ارزان شرکت پگاسوس را خریدهام که چنین خدماتی ندارد. با این خیال که شاید اتوبوسهایی باشد که مرا به شهر ببرد و برگرداند، تابلوی "توریست اینفورمیشن" را دنبال میکنم، و دنبال میکنم...، و به جایی نمیرسم! دنبالهی راه گم میشود و تابلوی دیگری نیست! تنها یک باجه پیدا میکنم که بلیتهای یک شرکت اتوبوسرانی را میفروشد. یک بار از مردی که آنجا نشسته، و چند دقیقه دیرتر از زنی که آنجا نشسته میپرسم که آیا میتوانم با اتوبوسهای آنها بروم و شهر را بگردم و برگردم؟ - هردو، جدا از هم، ساعت پرواز بعدیم را میپرسند، ساعتشان را نگاه میکنند، فکری میکنند، و میگویند که وقت کافی نیست و تنها میرسم که تا مرکز شهر بروم، و بیدرنگ باید برگردم!
"ایستانبول، ایستانبول" ندیده میماند. روز پیش و امروز نیز در شهر تظاهراتی بود و هست، و میترسم که اگر بروم، اتوبوس رفت یا برگشت در راهبندان گیر کند و نتوانم خود را به پروازم برسانم. باشد تا در فرصتی دیگر دلی سیر به تماشای استانبول بروم. هشت ساعت انتظار تا پرواز بعدی دمی غنیمت است تا کتابی را که همراه دارم تا پایان بخوانم.
***
و اما تظاهرات: پارسال هنوز هیچ نشانی از شورش و تظاهرات مردم و جوانان ترکیه در میدان "تقسیم" نبود که نوشتم: «مشاهدات روزانه، من و یکی از دوستان را، بی آنکه در این مورد با هم تبادل نظر کردهباشیم، به یاد ایران در آستانهی انقلاب 1357 میانداخت: همان تضادها و نابههنجاریها، شکافها و ازهمگسیختگیها، زرق و برقها و ریختوپاشها، و... و نتیجه، با وجود دانش ناقص و مشاهدهی سطحی، روشن است: اگر آزادیهای دموکراتیک، آزادی احزاب و سازمانها و نهادهای مردمی، آزادی بیان و امکان مشارکت مردم در سیاستگزاری و تعیین سرنوشت خود وجود نداشتهباشد، ترکیه نیز دیر یا زود مانند ایران ِ شاه منفجر خواهد شد. نمیدانم که آیا این آزادیها امروز در ترکیه وجود دارد، یا نه.»
"ایستانبول، ایستانبول" را اینجا بشنوید.