13 March 2013
بار دیگر انجمن قلم
10 March 2013
من – 60!
شبی با صفا بود، با رقص و آواز و شادی و نوشانوش و بازگویی خاطرات تلخ و شیرین گذشته. چه حیف که بسیاری از کسانی که دلم میخواست دیشب اینجا باشند، نتوانستند و نمیتوانستند با ما باشند، یا چون دیدارشان آرزویی دستنایافتنی شمرده میشد، حتی خبر نیافتند. با یاد همهشان بودیم و دلم با همهتان بود.
بینهایت سپاسگزارم از همهی شما دوستانی که همت کردید و از دور و نزدیک آمدید؛ برای ارمغانهای بسیار اندیشیده و ارزندهی همگیتان، و برای هنرنماییهایتان. اکنون از وجود و حضور شمایان نیرو گرفتهام که تا سالهای دیگری نیز باشم و بمانم و بکوشم. دورد بر شما!
03 March 2013
انجمن قلم چیست و چه نیست؟
به فارسی
به ترکی آذربایجانی با همین خط
به ترکی آذربایجانی با خط لاتین
24 February 2013
100,000
سپاسگزارم از همهی دوستان و خوانندگان وبلاگم. برخی میآیند، چندی میخوانند، حوصلهشان سر میرود، میروند، به جایشان خوانندگان تازهای میآیند، و برخی از همان آغاز بیش از پنج سال است که دنبالم کردهاند. درود بر همهشان، و همهتان!
برخی سایتها، مانند "پیک نت" هنگامی که چیزی باب میلشان مینویسم، به این وبلاگ لینک میدهند، و بعد که چیزی خلاف میلشان مینویسم، آن را بر میدارند. این است "آزادی قلم" از نگاه بعضیها.
... و هرگاه که از رقمهای بزرگ و روند سخن میرود، بیاختیار به یاد "سی میلیون" در شعر بیهمتای ناظم حکمت "چشمان گرسنگان" (یا "مردمک چشمان گرسنگان") میافتم:
یکی دوتا نیست
ده – بیستتا نیست
سی میلیونتا
گرسنه
داریم!
این یکی از آهنگینترین شعرهای ناظم حکمت است و من نمیخواهم با ارتکاب به ترجمهاش خرابش کنم. به گمانم سید حسینی و خسروشاهی، و شاید حتی شاملو آن را ترجمه کردهاند. ترجمهای از علی مستوفی نیز در سالهای دور دیدهام. اما به هیچکدام از آنها دسترسی ندارم. تنها دعوتتان میکنم که متن اصلی آن را این پایین ببینید، و اجرای زیبا و هیجانانگیزی از آن را با زیرنویس انگلیسی در "اوراتوریوی ناظم" اثر فاضل سای در این نشانی بشنوید.
Açların Gözbebekleri
Değil birkaç
değil beş on
otuz milyon
aç
bizim!
Onlar
bizim!
Biz
onların!
Dalgalar
denizin!
Deniz
dalgaların!
Değil birkaç
değil beş on
30.000.000
30.000.000!
Açlar dizilmiş açlar!
Ne erkek, ne kadın, ne oğlan, ne kız
sıska cılız
eğri büğrü dallarıyla
eğri büğrü ağaçlar!
Ne erkek, ne kadın, ne oğlan, ne kız
açlar dizilmiş açlar!
Bunlar!
Yürüyen parçaları
o kurak
toprakların!
Kimi
kemik
dizlerine vurarak
yuvarlak
bir karın
taşıyor!
Kimi
deri... deri!
Yalnız
yaşıyor
gözleri!
Uzaktan
simsiyah sivriliği
nokta nokta uzayıp damara batan
kocaman balı bir nalın çivisi gibi
deli gözbebekleri,
gözbebekleri!
Hele bunlar
Hele bunlar
Hele bunlarda öyle bir ağrı var ki,
bunlar
öyle bakarlar ki!...
Ağrımız büyük!
büyük!
b ü y ü k !
Fakat
artık imanımıza inemez tokat!
Demirleşti bağrımız,
çünkü ağrımız
30.000.000
deli gözbebekleri!
gözbebekleri!
Ey
beni
ağzı açık
dinleyen adam!
Belki arkamdan bana
bu kalbini
haykırana
"kaçık"
diyen, adam!
Sen de eğer
ötekiler
gibi kazsan,
bir mânâ
koyamazsan
sözlerime
bak bari gözlerime;
bunlar:
Deli gözbebekleri!
gözbebekleri!
17 February 2013
پرسش و پاسخ - صدای کیانوری
صدا را همانگونه که بود، بی بریدن چیزی از آن، در یوتیوب گذاشتهام و پیوندها را این پایین مییابید. دو کاست 60 دقیقهایست که در چهار بخش سی دقیقهای تنظیمش کردم. ما هنگام تکثیر نوارها رویشان مهر تاریخ میزدیم و 1 و 2 مینوشتیم. اما این دو کاست در خارج از ایران بازتکثیر شدهاند و تاریخ و شمارهای رویشان نیست. با گوش دادن دستم آمد که هر دو نوار بخش دوم از دو جلسهی پرسش و پاسخ هستند که در بهار 1359 در دفتر حزب در خیابان 16 آذر ضبط شدهاند اما نتوانستم تاریخ دقیق آن جلسهها را تعیین کنم.
محتوای نوار نخست را در میان جزوههای پرسش و پاسخ که در "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" وجود دارد نیافتم. برخی از پرسش و پاسخهای نوار دوم در جزوهی شماره 9 وجود دارد.
شنیدن این پرسشها و پاسخها از پس آنچه بر ایران رفته و از پس بیش از سی و دو سال، از جهتهای گوناگون عبرتآموز است. اگر نمیرسید همه را گوش دهید، دست کم هفت دقیقه وقت بگذارید و روی دوم نوار نخست را (بخش دوم از چهار بخش) از دقیقهی 13:50 گوش دهید: آیا ممکن است اوضاع کشور در جهتی دگرگون شود که همهی کمونیستها را بکشند؟
1، 2، 3، 4
به گمانم قرار است که تا چندی دیگر نیز حالم خراب باشد.
03 February 2013
ربابه دختر خلیل
در نقش لیلی، اپرای لیلی و مجنون اثر عزیر حاجیبیکوف |
سوگوارهی زیر را اولی برای دومی سرودهاست. متن اصلی و آذربایجانی شعر چندی پیش در سایت انجمن قلم آذربایجان منتشر شد و من دریغم آمد که شما خوانندهی فارسیزبان آن را نخوانید. در پایان لینکهایی به چند ترانه با اجرای ربابه نیز میآورم.
ربابه دختر خلیل
ربابهای بود
بر این زمین
ربابه دختر خلیل.
او که میخواند، چنان میخواند بهخدا،
که آتش به جانمان میزد ربابه.
ربابهای بود
بر این زمین،
که حسرتش از زندگانیش درازتر بود.
دردش را و دلتنگیش را
با سوز آتش و سوز سرما
به آواز میخواند...
آنگاه که میخواند چون بنفشهای گردنخمیده،
چون لالهای دلسوخته میشد ربابه.
آنگاه که از درد جدایی میخواند،
شرنگ دوری از وطن را
باری دیگر بر هستی خود میریخت ربابه...
پرندگان شادان از صدای او
بر درها و پنجرهها مینشستند.
ستارگان شادان از صدای او بر آسمانها
تا پگاه روشن بودند...
با صدایش چیزی نمیماند
که سنگ را، و صخرهها را نیز، به صدا آورد
به حرفشان بیاورد ربابه.
دلهایی را غمین،
و دلهایی را شادمان میکرد ربابه.
کودکیهایش را در اردبیل به یاد میآورد.
چشمههای خنک اردبیل،
باغهای سرسبز اردبیل را به یاد میآورد.
"باغمیشه" و "اوچدکان" را
"تزه میدان" را به یاد میآورد.
نیکروزی یکسالهی اردبیل را
به یاد میآورد.
در این حال
بر چشمانش اشک حلقه میزد ربابه.
ترانههایی که میخواند
او را از این رؤیاهای تلخ و شیرین به دوردستها میبرد...
ربابهای بود
بر این زمین.
دیدن تبریز از نزدیک
بزرگترین دغدغه و آرزویش بود.
میخواست جانش را بدهد
تا تنها یک بار در تبریز بخواند.
اگر گذارم میافتاد،
در باغ گلستان تبریز
شب را به روز میآمیختم،
بی خستگی میخواندم، میخواندم
میگفت ربابه.
چون همهی مادران، چون همهی همسران
برای این زمین،
و برای تبریز نیز
آزادی و شادی میخواست ربابه.
چند آرزویش گل دادند،
و چند آرزویش غنچه ماندند.
بیگمان آن غنچهها روزی
گروه گروه لبخند به رویمان خواهند زد.
بیگمان بهار آزادی خواهد آمد
به تبریز ما نیز...
گرچه ربابه آرزو بهدل از این جهان رفت،
اما ترانههایش به صدا در خواهند آمد
همهجا
بر آن ساحل،
و بر این ساحل.
در آن روز چند دوست، چند آشنا
ربابه را یاد خواهند کرد.
ربابهی بنفشهگون،
غمین چون لیلای "فضولی" را.
خواهند گفت،
ربابهای بود
بر این زمین –
ربابه دختر خلیل
آنگاه که میخواند، چنان میخواند بهخدا،
که آتش به جانمان میزد ربابه.
۱۹۸۴
چند ترانه با اجرای ربابه: 1، 2، 3، 4، 5، و یک مجموعه
متن اصلی شعر
با سپاس از ممی
27 January 2013
لوتوسلاوسکی - 100
پیش از هر چیز نقاشی انتزاعی روی جلد صفحه بود که نگاهم را به خود کشید: فضایی وهمآلود بود، و چیزی از کلاغ هم در آن وجود داشت. این مرا به یاد داستان کوتاه "کلاغ" نوشتهی ادگار آلن پو میانداخت که در نوجوانی در خانهی پدری در مجموعهی "آثار جاویدان ادبیات جهان" گردآوری و برگردان حسن شهباز، یا شاید در یکی از مجموعههای گردآوری هوشنگ مستوفی خواندهبودم و فضاسازی پو را هنوز در ذهن دارم: کلاغی خیس و سرمازده به اتاق راوی پناه برده و پیوسته تکرار میکند: "نه، هرگز! هیچوقت!"
بر این صفحه یکی از پرآوازهترین آثار لوتوسلاوسکی "کنسرتو برای ارکستر" را ضبط کردهبودند. گوشش دادم، و از همان نخستین نتها مرا گرفت و با خود برد. دیرتر آن را بارها و بارها گوش دادم. بخشهای نخست و سومش را بسیار دوست میداشتم. سپس، بهگمانم در سال 1355 بود که گروه تازهنفس تئاتر دانشجویی دانشگاه مرا برای موسیقی گذاشتن روی یک نمایشنامه به همکاری خواند. بیشتر فعالان این گروه در آن هنگام از همدورهایهای من بودند. ناصر، یکی از دانشآموختگان قدیمی دانشگاهمان، که در بیرون با مهندسی برق سرگرم بود، مربی این گروه بود. او در کلاسهای گوناگونی برای اعضای گروه تئاتر سخن میگفت. دانش گسترده و شگفتانگیزی در زمینهی تئاتر و بهطور کلی ادبیات و هنر داشت. گویا ارتباطی سببی یا نَسَبی با اکبر رادی هم داشت.
گروه تئاتر داشت روی نمایشنامهی "در پوست شیر" The Shadow of a Gunman اثر نویسندهی ایرلندی شون اوکیسی Sean O'Casey و برگردان اسماعیل خوئی کار میکرد. ناصر در کنار کارگردان، که ذهن خائنم نامش را فراموش کرده، مینشست و گام به گام راهنمائیش میکرد. این دو چنان با جدیت، جدیتی به قول سوئدیها "خونین"، در این کار غرق میشدند که من سخت شگفتزده میشدم و با خود میاندیشیدم که چگونه اینان از رشتههای مهندسی سر در آوردهاند و چرا یکسر به دنبال تئاتر نرفتهاند. و البته کسی نبود به خود من بگوید چرا دنبال موسیقی نرفتهام! یک پیانوی کوچک و قراضه در سالن تمرین گروه تئاتر وجود داشت که برخی از دگمههایش از کار افتادهبودند. در دقایق استراحت گروه تئاتر فرصت را غنیمت میشمردم، دستم را به درون پیانو میبردم و با انگشتانم سیمهای پیانو را آهسته به صدا در میآوردم و پژواک آهنگشان را تا بینهایت دنبال میکردم.
عباس نقش اصلی نمایشنامه را داشت و من بخش دوم از "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی را برای مونولوگ عباس برگزیدهبودم. در این تکگویی، قهرمان داستان بهتدریج "شیر" میشد و در پوست شیر میرفت. با آغاز تکگویی عباس، من صدای موسیقی را کمکم تا بلندی صدای او بالا میبردم. اما این قطعه موسیقی مانند یک "شیشکی" برای مردی که داشت "شیر" میشد، آنچنان خوب و مناسب با این تکگویی همخوانی داشت که عباس هر چه میکوشید، نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، و بازیش خراب میشد. باری دیگر، و باری دیگر کار را از سر میگرفتیم، و باز عباس ثانیههایی پس از آغاز موسیقی به خنده میافتاد. به گمانم هرگز حتی به یک دقیقه همراهی موسیقی با بازی او هم نرسیدیم. این به جدیت "خونین" ناصر و کارگردان بر میخورد، و تا انتقاد از عباس هم پیش رفتند. اما هیچ جدیتی کارساز نشد.
نمیدانم چند بار بی من تمرین کردند و کار را تا کجا پیش بردند. این نمایشنامه، با این گروه، تا جایی که میدانم، هرگز روی صحنه نرفت. در واقع هنگام همکاری با آنان نیز احساس میکردم که قصد روی صحنه بردن نمایشنامه چندان جدی نیست و بیشتر کاری آموزشی دارند میکنند.
اما "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی یکی از نوارهایی بود که تا هنگام خروج از ایران همواره گوشش میدادم، و بعد فراموشش کردم. همین دو سه سال پیش بود که دخترم یک سیدی حاوی دو تا از معروفترین کنسرتوهای برای ارکستر، اثر لوتوسلاوسکی، و اثر بلا بارتوک Bela Bartok را به من هدیه داد.
لوتوسلاوسکی فعالیت اجتماعی نیز داشت و از جنبش "همبستگی" لهستان به رهبری لخ والنسا پشتیبانی میکرد. این جنبش نخستین ترکها را در "دیوار آهنین" ایجاد کرد، همهی جهان "سوسیالیسم واقعاً موجود" را به لرزه در آورد، و سرانجام آن را در لهستان به فروپاشی کشانید.
20 January 2013
بر آب و آتش
وی کتاب را به "یاد دکتر محمد مصدق، شخصیت مورد احترام زندگی"اش تقدیم کرده و در معرفی آن مینویسد:
"این کتاب تنها یک زندگینامه و یا تاریخ دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) نیست، بلکه مروری است بر رخدادهای سیاسی و اجتماعی در سالهای پرشوری که چهره کشور ما را برای همیشه تغییر داد. خواندن این کتاب را به نسل جوان و علاقمندان به تاریخ معاصر ایران توصیه میکنم زیرا این دیدگاه نسلی است که نه تنها نظاره گر بلکه پارهای از موجودیت این رویدادهای تاریخی بوده است.کتاب را همدانشگاهیمان دکتر گوئل کهن ویراستهاست و آن را از آمازون میتوان سفارش داد و همچنین در کتابفروشیهای استکهلم (ارزان، و فردوسی) نیز میتوان آن را خرید.
این کتاب در کتابخانه ملی آمریکا و کتابخانه ملی ایران به ثبت رسیده است، ولی امکان سفارش آن از ایران وجود ندارد. علاقمندان میتوانند با خرید کتاب و ارسال آن برای دوستان و نزدیکان خود به ایران در امر پخش و خبر رسانی یاری نمایند."
انتشار کتاب را به دکتر هژبری گرامی صمیمانه تبریک میگویم و پس از خواندنش بیشتر دربارهی آن خواهم نوشت.
13 January 2013
اینسو و آنسوی یک زمین
دستکم پنج تن از حاضران این عکس از آذربایجانیان پر شمار دانشگاه هستند، که به هم پناه بردهبودیم. از دیگران سه نفر را در آن هنگام هیچ نمیشناختم، اما دو تن از آنان سالی دیرتر از بهترین دوستانم شدند، و هستند. دیگران را نمیشناسم.
ساواک ِ نوین عکس شخصی را که در کنار من نشسته و کلاه بر سر دارد در کتاب "چریکهای فدایی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن 1357" منتشر کرده (جلد 1، ص 854) و زیرش بهغلط نوشتهاست "بهروز عبدی". روی سینهی زندانی توی عکس تاریخ 12 دی 1351 دیده میشود. اما به نوشتهی همین کتاب بهروز عبدی، عضو سازمان چریکهای فدایی خلق، سه هفته پس از آن، در سوم بهمن همان سال در یک حادثهی ناخواستهی انفجار در مشهد کشته شدهاست (صص 465، 466، و 470): گویا نویسندگان ساواک ِ نوین منطق و حساب سرشان نمیشود. شخص توی عکس ساواک، همانی که در اینسوی زمین فوتبال در کنار من نشسته، تا جایی که میدانم خوشبختانه زنده است و در ایران کار و زندگی میکند.
بهروز عبدی را نیز من خوب میشناختم و پیشتر نوشتهام (اینجا و اینجا) که چندی در اتاق ما در خوابگاه دانشجویی "پنهان" شدهبود.
دوستی برایم نوشت که نفر دوم نشسته از راست نیز، همان که زانوانش را بغل زده، امیرساعد نعمتاللهی، ورودی دورهی چهارم (1348) دانشکدهی برق است که پیش از انقلاب به عضویت گروه "اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" و سپس "سازمان کارگران مبارز ایران" در آمد، گرفتندش، و در 14 مرداد 1365 اعدامش کردند. خبرنامهی انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه نیز این را تأیید میکند (شماره 26، ص 32).
در میانهی زمین، مسابقهی فوتبال میان تیمهای نمیدانم کدام دو دانشکده جریان دارد. مکانیکیها (از جمله من) صرفنظر از اینکه کدام دانشکده در میدان میجنگید، شعار میدادند "مکانیک برتر از همه است!" و برقیها را "سیمکش" مینامیدند. برقیها نیز بزرگترین رقیبشان، دانشجویان دانشکدهی مکانیک را "آفتابهساز" مینامیدند. سپس این دو همصدا شعار میدادند "خاک بر سر [دانشکدهی] صنایع! خاک بر سر صنایع!" به گمانم دانشکدهی صنایع در این مسابقات سوم شد، و مکانیک البته (!) اول شد.
و اینک بنگرید به "آنسو"ی زمین: در آنسو دانشجویان خوشپوش و "پاکیزه"ای که بیشترشان ساکن تهراناند، شسته و رفته روی صندلیهانشستهاند. از این میان تنها دو دختر دانشجو را میشناسم، و با نام آقای یوسف بزرگنیا (نفر هشتم نشسته روی نیمکت بلند پشتی، از راست – همهی سرها را بشمارید) در همان خبرنامهی شماره 26، ص 40، آشنا شدم. دختر دوم از راست خانم هایده حیات غیب است که به نوشتهی همان خبرنامه، ص 5، دریغا همین دو ماه پیش در تهران درگذشت.
نمیدانم که از گروه آنسوی زمین نیز آیا کسی به فعالیت سیاسی پرداخت؟
عکسهای یادگاری فراوانی در خبرنامههای انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه، بهویژه شمارههای 20 به بعد منتشر شدهاست. دست تهیهکنندگان آنها درد نکند.
فهرست ناقصی از نام کشتگان دانشگاهمان را در این نشانی گرد آوردهام. یادشان گرامی.
و پیشتر دربارهی عکسهای بهکلی دیگری نیز نوشتهام: داستان یک عکس، و اندیشههایی پیرامون یک عکس.
06 January 2013
از جهان خاکستری - 80
این نوای جادوئی همهی فضا را پر کردهبود. میچرخید، دور میزد، باز میگشت، زیبا، زیباتر. دلم را در کمندی اسیر کردهبود، میکشید و با خود میبرد: به کجا؟ نمیدانستم. تنها همین نغمه را "میدیدم" و میشنیدم. آنسوتر تاریک بود. هیچ چیز دیده نمیشد. اما صدای آهنگ بلندتر و بلندتر میشد: پررنگتر، زندهتر، آمرانهتر. اکنون دیگر همینجا، در حضور من، کنار گوشم داشت نواخته میشد. ویولون نبود. کمی بمتر بود. بیشتر به ویولا میخورد. اما ویولا هم نبود. دلم میخواست این خط ملودی را توی دستهایم بگیرم، به صورتم بچسبانم، نوازشش کنم، اما نمیتوانستم بگیرمش: چیزی توی دستانم نمیماند. و سپس، ناگهان مانند آن که آرشهی ویولون به لالهی گوشم خوردهباشد، از خواب پریدم.
تنها بودم. بعد از ظهر جمعه بود. تابستان 1357. دیشب از پادگان چهلدختر فرار کردهبودم و به خانهی دوستانم علی و هوشنگ در شاهرود آمدهبودم. با ناهار چند قوطی آبجوی هلندی "اسکول" نوشیدهبودیم. سپس آندو به گردش رفتهبودند و من خوابیدهبودم. چند ساعت بعد میباید به پادگان بر میگشتم. و این نغمه... این آهنگ بیگمان ساختهی خودم بود. نخستین بار بود که میشنیدمش. زود، زود باید کاری میکردم. باید... بنویسم...؟ اما چگونه؟ من که سوادش را ندارم؛ خطش را بلد نیستم...
در نوجوانی بارها برایم پیش آمدهبود که آهنگی را بسیار دوست داشتهبودم، و برای آنکه یادم نرود کوشیدهبودم به شکلی بنویسمش. یکی از آن بارها خوب یادم است. پدرم ما را به سینما برد. فیلم امریکایی "دریاچهی مرغابی". و روی یکی از صحنههای رومانتیک آن موسیقی متن زیبایی گذاشته بودند که دلم میخواست همیشه توی گوشم باشد و همواره زمزمهاش کنم. به خانه که رسیدیم در جا دفترچهی یادداشت سرّی و دوستداشتنیام را برداشتم و در صفحهی تازهای نوشتم: "دادا – دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"! همه چیز خیلی روشن بود. چند بار خواندمش، و عین همان آهنگی بود که در ذهن داشتم. چه زیبا! چه خوب، چه خوب!
و خب، روشن است: هفتهای بعد که آهنگ را فراموش کردهبودم، به سراغ دفترچه رفتم، و خواندم: "دادا – دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"؛ چه بیمعنی! تکرار کردم، تلاش کردم، زور زدم... بی هیچ سودی.
و اکنون، اینجا، در این خانهی لخت و عور و فقیرانه و مجردی و خالی از همه چیز در کوچهای در شاهرود، چه کنم با بیسوادیم؟ حتی اگر ضبط صوتی با میکروفون اینجا بود، باز سودی نداشت: ملودی سنگین و دراز و مرکبی بود که در سرم جریان یافتهبود. دشوار بود نواختنش با سوت، یا با "نانا" کردن. لحن و رنگ آن را چه میکردم؟ آن صدای بم را که چیزی میان ویولون و ویولا بود، آن پیوستگی مالش آرشه را چگونه به سوت در میآوردم؟
بیاختیار پیرامون را مینگریستم؛ بیاختیار دنبال چیزی، وسیلهای، میگشتم: چه کنم؟ چه کنم؟ حیف ِ این آهنگ نیست که همانجا توی سرم بماند و دقایقی دیرتر در گرداب احساسها و اندیشههای دیگر غرق و نابود شود؟ داغ شدهبودم. آهنگ به دیوارههای سرم میکوبید و میخواست راهی به بیرون بگشاید، و راهی نمییافت. دردم میآمد.
سرانجام با بیچارگی دریافتم که هیچ کاری نمیتوانم بکنم. هیچ... کاری...! چه حیف...، چه حیف! چه بد است درد بیسوادی. چه دردناک است که چیزی برای بیان داشتهباشی، اما زبان یا وسیلهی بیان آن را نداشتهباشی. چه بد است درد بیزبانی. به یاد ح. ش. و حال او جلوی تخته در کلاس دوم دبستان افتادهبودم. اکنون به یاد میآورم چگونه نمیتوانستم دردم را بهروسی به آن پزشک بگویم. اکنون به میلیونها انسان در سراسر جهان میاندیشم، به زنان و مردان روستایی در گوشه و کنار ایران، که چه داستانها و ماجراها در دل دارند، اما هرگز وسیلهای به آنان داده نشده که این داستانها و ماجراها را، حرف دلشان را، به شکلی بیان کنند؛ که بنویسند، به زبان خودشان، به زبان دلشان.
و درود میفرستم به بانو مکرمه قنبری، روستایی زن از دریکندهی مازندران که سرانجام راهی و وسیلهای یافت تا حرفهایی را که دهها سال در دلش تلانبار شدهبود، به دیدهی جهانیان برساند، و جهانی شد.
***
آهنگ من هیچیک از ملودیهای زیباترین آثار آهنگسازان بزرگ برای ویولون نبود: از کنسرتو ویولون ژان سیبلیوس، یا چایکوفسکی، یا مندلسون نبود. از "مقدمه و روندو کاپریچیوزو" اثر کامی سنسانس، یا "کولی" اثر موریس راول، یا کووارتت زهی شماره 2 الکساندر بارادین نبود. از کنسرتو ویولون برامس، یا بیتهوفن، یا ماکس بروخ نیز نبود. نه، از هیچکدام نبود. یکراست به خود من الهام شدهبود!
اگر به راه ننه مکرمه گام بگذارم، میتوانم بگویم که ملودی من سرخ تیرهبود که با حرکتی دودی در متنی سیاه میچرخید. اما دیگر ندارمش، و هنوز غصه اش را میخورم.
و در سخن از موسیقی، درود بر کسانی که شور زندگی در آن حلبیآبادهای کنگو میدمند؛ و کسانی که از دورریختهها و زبالهها و ریختوپاشهای ما ساز میسازند (با سپاس از شهرهی گرامی) و نغمه میپراکنند.